درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۴

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۷ -


فصل هفتم

دستور مهاجرت به مدينه

بشرحى كه در مقاله پيشين گذشت.رسول خداصلى الله عليه و آله پس از آنكه تصميم به هجرت به يثرب و مدينه‏را گرفت تدريجا به مسلمانانى كه در تحت فشار و شكنجه‏مشركان قرار داشتند دستور مهاجرت به آن شهر را داد و احياناتصميم هجرت خويش را نيز،به آن شهر به آنها گوشزدميفرمود.

و متن سخنانى كه از آنحضرت در اينباره نقل شده اين‏عبارت است كه پس از دستور رفتن بمدينه بآنها فرمود:

«ان الله قد جعل لكم اخوانا و دارا تامنون بها.» (1)

-خداوند براستى براى شما در آن شهر برادرانى و خانه‏هائى قرار داده كه‏بوسيله آنها آرامش و امنيت‏خواهيد يافت.

و آنها نيز تدريجا بمدينه هجرت نمودند و خود آنحضرت نيز به انتظار دستور و اذن الهى در اين باره روز شمارى ميكرد.

و بلكه در برخى از روايات آمده كه اين هجرت را بصورت‏يك وظيفه و دستور دينى به آنها ابلاغ فرمود،چنانچه درمجمع البيان طبرسى(ره)در ذيل آيه:

ثم ان ربك للذين هاجروا من بعد ما فتنوا ثم جاهدوا و صبروا ان‏ربك من بعدها لغفور رحيم. (2)

-آنگاه محققا بدان كه خدا با مؤمنانيكه از شهر و ديار خود چون به شر وفتنه كفار مبتلا شدند ناگزير هجرت كردند و در راه دين كوشش و صبرنمودند از اين پس بر آنها بسيار غفور و مهربان خواهد بود.

از حسن نقل شده كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت‏كرده كه فرمود:

«من فر بدينه من ارض الى ارض و ان كان شبرا من الارض‏استوجب الجنة و كان رفيق ابراهيم و محمد...» (3)

-كسى كه بخاطر حفظ دين و آئين خود از سرزمينى بسرزمين ديگربگريزد و گر چه فاصله‏اش يك وجب باشد مستوجب بهشت‏خواهد شد و درآنجا رفيق ابراهيم و محمد صلى الله عليه و آله خواهد بود...

نخستين مهاجر

بارى پس از دستور مهاجرت،نخستين خانواده‏اى كه عازم‏هجرت بشهر يثرب گرديدند خانواده ابو سلمه بود،ابو سلمه كه ازآزار مشركين به تنگ آمده بود قبلا نيز يك بار بحبشه هجرت‏كرده بود پس از اين رخصت،همسرش ام سلمه را(كه بعدهابهمسرى رسولخدا-صلى الله عليه و آله-در آمد)با فرزندش سلمه‏برداشت تا بسمت‏يثرب حركت كند.

قبيله ام سلمه كه همان بنى مغيره بودند همينكه از ماجرابا خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند:ما نميگذاريم اين زن‏را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه كرد نتوانست آنها را قانع كندكه همسرش را همراه خود ببرد و بالاخره ناچار شد ام سلمه را بافرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهائى از مكه خارج‏شود.

از آنسو قبيله ابو سلمه-كه بنى عبد الاسد بودند-وقتى‏شنيدند فرزند ابو سلمه در قبيله بنى مغيره است پيش آنها آمده‏گفتند:ما نميگذاريم فرزندى را كه به ما منتسب ميباشد درميان شما بماند،و پس از كشمكش زيادى كه كردند دست‏سلمه را گرفته و بهمراه خود بردند.

ام سلمه نقل كرده:كه اين ماجرا نزديك به يك سال طول‏كشيد،و در طول اين مدت،كار روزنه من اين بود كه هر روز صبح از خانه بيرون ميآمدم و در محله ابطح مى‏نشستم و تاغروب در فراق شوهر و فرزندم گريه ميكردم،تا بالاخره روزى‏يكى از عموزادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقت‏بار مرامشاهده كرد پيش بنى مغيره رفت و بآنها گفت:اين چه رفتارناهنجارى است؟چرا اين زن بيچاره را آزاد نمى‏كنيد شما كه‏ميان او و شوهر و فرزندش جدائى انداخته‏ايد؟

اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند:اگر ميخواهى‏پيش شوهرت بروى آزادى!

بنى عبد الاسد نيز با اطلاع از اين جريان سلمه را بمن‏برگرداندند،و من هم سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنهابسوى مدينه حركت كردم،و بخاطر تنهائى و طول راه ترسناك‏و خائف بودم،ولى هر چه بود از توقف در مكه آسانتر بود،و باخود گفتم:اگر كسى را در راه ديدم با او ميروم.

چون به تنعيم(دو فرسنگى مكه)رسيدم به عثمان بن‏ابي طلحه-كه در زمره مشركين بود-برخوردم او از من پرسيد:

-اى دختر ابا اميه بكجا ميروى؟

گفتم:به يثرب نزد شوهرم!

پرسيد-آيا كسى همراه تو هست؟

گفتم:جز خداى بزرگ و اين فرزندم سلمه ديگر كسى‏همراه من نيست. عثمان فكرى كرد و گفت:بخدا نمى‏شود تو را به اينحال‏واگذارد،اين جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته بسوى مدينه‏براه افتاد و بخدا سوگند تا امروز همراه مردى جوانمردتر وكريمتر از او مسافرت نكرده بودم،زيرا هر وقت‏بمنزلگاهى‏ميرسيديم شتر مرا ميخواباند و خود بسوئى ميرفت تا من پياده‏شوم،و چون پياده ميشدم ميآمد و افسار شتر مرا بدرختى‏مى‏بست و خود بزير درختى و سايبانى به استراحت‏مى‏پرداخت،تا دوباره هنگام سوار شدن كه مى‏شد ميآمد و شترمرا آماده ميكرد و بنزد من ميآورد و ميخواباند و خود بيكسوميرفت تا من سوار شوم،و چون سوار مى‏شدم نزديك ميآمد ومهار شتر را مى‏گرفت و راه ميافتاد،و بهمين ترتيب مرا تا مدينه‏آورد و چون به‏«قباء»رسيديم بمن گفت:برو بسلامت،وارداين قريه شوكه شوهرت ابا سلمه در همين جا است.

اينرا گفت و خودش از همانراهى كه آمده بود بسوى مكه‏بازگشت.

و بد نيست‏بدانيد كه اين عثمان بن ابي طلحه از خاندان‏ابى طلحه عبدرى است كه منصب كليد دارى خانه كعبه با آنهابود و در جنگ احد نيز او و پدر و عمو و برادرانش بهمراه‏مشركان بجنگ با مسلمانان آمده بودند و در همان جنگ پدر وبرادرانش بدست مسلمانان كشته شدند...،و خداوند اين توفيق را به او داد كه تا سال فتح مكه زنده بماند و اسلام را اختيارنموده و به شرف اسلام مشرف شود،حتى در داستان ورودرسول خدا صلى الله عليه و آله بمسجد الحرام و باز كردن درخانه كعبه بوسيله آنحضرت حضور يابد و كليد خانه را كه دردست او بود به رسول خدا تقديم كند،و بر طبق برخى ازروايات پس از انجام اين مراسم عباس بن عبد المطلب نزدرسول خدا صلى الله عليه و آله آمده و تقاضا كرد كه كليد خانه رابه او بدهند و اين افتخار نصيب او گردد،و رسول خدا صلى الله‏عليه و آله نيز بنا بدرخواست او اين كار را كرد، ولى بدنبال آن‏اين آيه نازل شد:

ان الله يامركم ان تؤدوا الامانات الى اهلها... (4)

-خداوند به شما دستور ميدهد كه امانتها را به اهل آن واگذار كنيد...

و پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله دستور داد كليد خانه را به‏عثمان بن ابى طلحه باز گردانند.. . (5) .

به ترتيبى كه گفته شد مسلمانان بطور انفرادى و يا بصورت‏جمعى مهاجرت به يثرب را آغاز كردند،و البته اين مهاجرتها نيز غالبا در خفا و پنهانى انجام ميشد و اگر مشركين مطلع‏ميشدند كه فردى يا خانواده‏اى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنهاجلوگيرى مى‏كردند،و حتى گاهى بدنبال آنان تا مدينه‏ميآمدند و با حيله و نيرنگ آنها را بمكه باز مى‏گرداندند، چنانچه ابن هشام در اينجا نقل مى‏كند كه عياش بن ابى ربيعة‏بهمراه عمر بمدينه آمد،و چون ابو جهل و حارث بن هشام كه ازنزديكان او بودند از هجرت او مطلع شدند بتعقيب او از مكه‏بمدينه آمدند،و براى اينكه او را كه حاضر به بازگشت نبودراضى كنند بدو گفتند:مادرت از هجرت تو سخت پريشان وناراحت‏شده تا جائيكه نذر كرده است كه تا تو را نبيند سرش راشانه نزند،و زير سقف و سايه نرود؟

عياش دلش بحال مادر سوخت و آماده بازگشت‏بمكه شد،و با اينكه عمر به او گفت:اينان ميخواهند تو را گول بزنند واين سخن حيله‏اى است كه براى بازگرداندن تو طرح كرده‏اند، ولى عياش توجهى نكرده و بهمراه آندو از مدينه بيرون آمد،وهنوز چندان از شهر دور نشده بودند كه آندو عياش را سر گرم‏ساخته و بروى حمله كردند و دستگيرش نموده و با دستهاى‏بسته،وارد مكه‏اش ساختند،و در جائى او را زندانى كرده وتحت‏شكنجه و آزارش قرار دادند تا اينكه مجددا وسيله‏اى‏فراهم شد و او بمدينه آمد.

مصادره اموال

روز بروز بر تعداد مهاجرين افزوده ميشد و تدريجا مكه‏داشت از مسلمانان خالى ميگرديد، مشركين با خطر تازه‏اى‏مواجه شده بودند كه پيش بينى آنرا نميكردند زيرا تا به آنروزفكر ميكردند با شكنجه و تهديد و اذيت و آزار ميتوان جلوى‏پيشرفت اسلام را گرفت،اما با گذشت زمان،ديدند كه اين‏شكنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوى تبليغات رسولخدا-صلى الله عليه و آله-را بگيرد.و در آغاز مهاجرت افراد تازه‏مسلمان نيز،خطرى احساس نمى‏كردند، اما وقتى ديدندمسلمانان پناهگاه تازه‏اى پيدا كرده،و شهر يثرب آغوش خود رابراى استقبال اينان باز نموده با پيشرفت‏سريعى كه اسلام درخود آن شهر و ميان مردم آنجا داشته است چيزى نخواهدگذشت كه اينان در آنجا پايگاهى پيدا خواهند كرد و بدنبال‏آن لشكرى فراهم نموده و حمله انتقامى مسلمانان ازهمانجا شروع خواهد شد،و با نيرو گرفتن آنها و پيوند مهاجر وانصار در شهر يثرب پاسخ آنهمه اهانت‏ها و قتل و آزارها راخواهند داد،از اينرو بفكر مصادره اموال و تهديد مسلمانان‏افتاده و خواستند از اينراه جلوى هجرت آنان را بگيرند،و آنها رااز هر سو تحت فشار و شكنجه قرار دهند.

هجرت صهيب

درباره هجرت صهيب مى‏نويسند:وى مردى بود كه او رادر روم به اسارت گرفته و بمكه آورده بودند،و در مكه بدست‏شخصى بنام عبد الله بن جذعان كه از ثروتمندان و سخاوتمندان‏عرب بود آزاد گرديد،اين مرد در همان سالهاى اول بعثت‏رسولخدا-صلى الله عليه و آله-بدين اسلام گرويد،و جزء پيروان‏رسولخدا-صلى الله عليه و آله-گرديد،و شغل او تجارت وسوداگرى بود و از اينراه مال فراوانى بدست آورد،مشركين مكه‏او را هر روز بنوعى اذيت و آزار ميكردند تا جائيكه صهيب‏ناچار شد دست از كار و كسب خود بكشد،و مانند مسلمانان‏ديگر به يثرب مهاجرت كند،و مالى را كه سالها تدريجابدست آورده با خود ببرد.

هنگامى كه مشركين خبر شدند وى ميخواهد به يثرب برودسر راهش را گرفته گفتند:وقتى تو به اين شهر آمدى مردى فقيرو بى‏نوا بودى و اين ثروت را در اين شهر بدست آورده واندوخته‏اى،و ما نمى‏گذاريم آنرا از اين شهر بيرون ببرى.

صهيب گفت:اگر از مال خود صرفنظر كنم جلويم را رهامى‏كنيد؟

گفتند:آرى؟

صهيب گفت:من هم آنچه دارم همه را بشما واگذار كردم.و بدين ترتيب خود را از دست مشركين رها ساخته و بمدينه آمد.

و هنگامى كه اين خبر به سمع رسول خدا-صلى الله‏عليه و آله-رسيد دو مرتبه فرمود:

«ربح صهيب،ربح صهيب.»

-صهيب در اين معامله سود كرد،صهيب سود كرد...

هجرت قبيله بنى جحش

و يا در قبيله بنى جحش مى‏نويسند كه آنها هنگامى كه‏خواستند به برادران مسلمان خود به پيوندند همه افراد خانواده واثاثيه منزل را هم همراه خود بردند و خانه‏هاى خود را قفل كردندبه اميد آنكه روزى بدانجا بازگشته و يا اگر نيازمند شدند آنهارا فروخته و در شهر يثرب يا جاى ديگرى بجاى آنها خانه وسكنائى بخرند.

اما ابو سفيان وقتى از ماجرا خبردار شد با اينكه بابنى جحش هم پيمان و هم سوگند بود خانه‏هاى آنها را تصاحب‏كرده و به عمرو بن علقمه-يكى از سركردگان مكه-فروخت وپول آنرا نيز بنفع خود ضبط كرد.

اين خبر كه بگوش عبد الله بن جحش-بزرگ بنى جحش‏رسيد متاثر شده پيش رسولخدا-صلى الله عليه و آله-آمد و شكوه حال خود بدو كرد،و حضرت بدو اطمينان داد كه خداى تعالى‏در بهشت‏بجاى آنها خانه‏هائى به بنى جحش عطا فرمايد و اوراضى شده بازگشت.

اين سخت‏گيريها و شدت عملها بيشتر بخاطر آن بود كه‏بقول معروف زهر چشمى از ديگران بگيرند،و به آنها بفهماننددر صورت مهاجرت به يثرب با چنين عكس العملها وواكنشهائى مواجه خواهند شد،و گرنه امثال ابو سفيان با آنهمه‏ثروت و مستغلاتى كه داشتند به اينگونه اموال و درآمدهائى كه‏باعث ننگ و عار خود و دودمانشان ميگرديد احتياجى نداشتند.

ولى اين سخت گيريها نيز كوچكترين تزلزلى در اراده‏مسلمانان ايجاد نكرد و نتوانست جلوى هجرت آنها را بگيرد،ازاينرو مشركين خود را براى تصميمى قاطع‏تر و سخت‏تر آماده‏كردند و بفكر نابودى و يا تبعيد و زندانى كردن رهبر اين نهضت‏مقدس يعنى رسولخدا-صلى الله عليه و آله-افتاده و با تمام‏مشكلات و خطراتى كه پيمودن اينراه براى آنها داشت ناچار به‏انتخاب آن شدند.

و شايد بيشتر ترس و بيمشان براى اين بود كه ترسيدند خودآنحضرت-صلى الله عليه و آله-نيز به مهاجران ملحق شود و تحت‏رهبرى و لواى او نيروئى فراهم كرده بمكه بتازند و تمام مظاهربت پرستى و سيادت آنها از ميان برود.

و از آنجا كه اين هجرت يكى از مهمترين حادثه‏هاى تاريخ‏اسلام و سرنوشت‏سازترين ماجراهاى تاريخى است،و بهمين دليل‏هم آنرا مبدا تاريخ اسلام قرار دادند،و كسانى هم كه به اين هجرت‏مبادرت كردند مشكلات سختى را متحمل شده و فدا كارى زيادى‏در اينراه نمودند جاى آن دارد كه حد اقل نام جمعى از آنها را كه درتاريخ آمده ذكر نموده و سپس بدنبال بحث‏خود باز گرديم.

و البته كسانى هم كه در مدينه به اين مهاجرين پناه و مسكن داده‏و از آنها در طول ماهها با كمال صفا و اخلاص پذيرائى كردند در اجرو پاداش كمتر از آنها نيستند كه در قرآن كريم نيز از آنها تقدير وسپاسگزارى شده.

و بهر صورت مهاجرانى كه پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله‏بمدينه هجرت كردند و ما دسترسى بنام آنها پيدا كرديم عبارت‏بودند از:

عامر بن ربيعة با همسرش ليلى دختر ابى حثمة.

عبد الله بن جحش با خانواده و برادرش عبد،و اينها كه به‏بنى غنم بن دودان-يكى از اجدادشان-منسوب و معروف بودند،و همگى در مكه مسلمان شده و دست جمعى بمدينه هجرت‏كردند بجز عبد الله و برادرش عبارت بودند از:

عكاشة بن محصن،شجاع و عقبة فرزندان وهب،اربد بن‏جميرة،منقذ بن نباته،سعيد بن رقيش،محرز بن نضلة،زيد بن‏رقيش،قيس بن جابر،عمرو بن محصن،مالك بن عمرو،صفوان بن عمرو،ثقف بن عمرو،ربيعة بن اكثم،زبير بن عبيدة،تمام بن عبيده،سنجرة بن عبيده، محمد بن عبد الله بن جحش... اينها مردان اين قبيله بودند.

و زنانشان نيز كه بهمراه ايشان هجرت كردند عبارت بودنداز:

زينب دختر جحش،حمنة دختر جحش،ام حبيب دخترجحش،جدامة دختر جندل،ام قيس دختر محصن،ام حبيب‏دختر ثمامة،آمنة دختر رقيش،سنجرة دختر تميم...

و اينها كه همگى از يك قبيله و در يك محله در مكه‏سكونت داشتند،پس از اينكه تصميم به هجرت گرفتند درهاى‏خانه‏هاى خود را قفل كرده و دست جمعى مهاجرت كردند،وبراى كسى كه پس از اين مهاجرت دسته جمعى بمحله آنهاميرفت و آن سكوت كامل و مرگبار را مشاهده مينمود هاله‏اى‏از تاثر و اندوه او را فرا ميگرفت،و خوددارى نمى‏توانست...

از اينرو مى‏نويسند روزى چنان شد كه عتبة بن ربيعه وعباس بن عبد المطلب و ابو جهل كه با يكديگر به ارتفاعات‏اطراف مكه رفته بودند گذارشان بمحله آنها افتاد،و چون آن‏درهاى بسته و آن سكوت مرگبار را مشاهده كردند عتبة بن‏ربيعة آه سردى از دل كشيد و اشگش جارى شده و اين شعر را كه از ابى داود ايادى بود زمزمه كرد:

و كل دار و ان طالت‏سلامتها يوما ستدركها النكباء و الحوب

يعنى-هر خانه‏اى اگر چه پايدارى و سلامت آن طولانى شود ولى‏بالاخره روزى دچار نكبت و ويرانى خواهد شد.

آنگاه گفت:براستى كه خانه‏هاى بنى جحش خالى وخاموش از ساكنان خود گرديده!...

ابو جهل كه چنان ديد گفت:اين چه تاثر و گريه‏اى است‏كه براى اينان دارى!آنگاه رو به عباس بن عبدالمطلب كرده‏گفت:

«هذا من عمل ابن اخيك،هذا فرق جماعتنا و شتت امرنا و قطع‏بيننا.»

-اين كار پسر برادر تو است،كه جماعت ما را پراكنده و كار ما را بهم‏ريخته و پيوند ما را بريد!

و بهر صورت عامر بن ربيعة و قبيله بنى جحش در مدينه‏بخانه مبشر بن عبد المنذر وارد شدند.

و از آنجمله-همانگونه كه قبلا نيز ذكر شد-:عمر بن‏خطاب و عياش بن ابى ربيعة بودند كه در محله قباء درخانه‏هاى بنى عمرو بن عوف سكونت گزيدند.

و از آنجمله بودند:مصعب بن عمير،و عبد الله بن ام مكتوم،وعمار،و بلال،و سعد بن ابى وقاص، و زيد بن خطاب،و عمرو و عبد الله پسران سراقة،و خنيس بن حذافه-داماد عمر و شوهرحفصة-و عموزاده عمر سعيد بن زيد،و واقد بن عبد الله تميمى،و خولى بن ابى خولى،و مالك بن ابي خولى،و اياس و خالد وعاقل و عامر پسران بكير،كه اينها همگى بر رفاعة بن عبد المنذردر قبيله بنى عمرو بن عوف وارد شدند.

و حمزة بن عبد المطلب و زيد بن حارثه و ابى مرثد وفرزندش مرثد،و انسه و ابو كبشه كه بر همان قبيله بنى عمرو بن‏عوف وارد شدند.

و عبيدة بن حارث و دو برادرش طفيل و حصين و مسطح بن‏اثاثة و سويبط بن سعد و طليب بن عمير و خباب كه بر عبد الله بن‏سلمة در قباء وارد شدند.

و عبد الرحمن بن عوف با جمعى ديگر بر سعد بن ربيع درآمدند.

و زبير و ابو بسره بر منذر بن محمد در آمدند.

و مصعب بن عمير بخانه دوست قديمى خود سعد بن معاذوارد شد.

و ابو حذيفه و سالم مولاى او بر سلمة در آمدند.

عتبة بن غزوان بر عباد بن بشر،و عثمان بن عفان بر اوس بن‏ثابت در آمد.

و آنها كه همسرى نداشتند و به اصطلاح‏«عزب‏»بودند بر سعد بن خيثمه كه او هم عزب بود وارد شدند.

هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله

اهل سنت‏بطور عموم نوشته‏اند كه مسلمانان عموما به مدينه‏هجرت كردند و كسى جز رسول خدا و على بن ابيطالب‏عليه السلام و ابو بكر در مكه نماند،و رسول خدا صلى الله‏عليه و آله نيز چشم براه دستور الهى در اين باره بود تا اينكه آيه‏ذيل نازل شد:

و قل رب ادخلنى مدخل صدق و اخرجنى مخرج صدق و اجعل‏لى من لدنك سلطانا نصيرا. (6)

-يعنى بگو پروردگارا مرا داخل گردان در جايگاهى نيك و بيرون آر ازجايگاهى نيك و براى من از جانب خود دليلى نصرت آور مقرر دار.

و در تفسير آن گفته‏اند يعنى مرا از مكه هجرت ده و درمدينه داخل گردان و كتاب خدا و فرائض و حدود را براى من‏دليلى نصرت آور مقرر فرما.

و بدنبال آن بود كه آنحضرت تصميم به هجرت از مكه‏گرفت و بمدينه مهاجرت فرمود.

ولى بايد دانست كه اولا براى اين آيه تفسيرهاى گوناگونى شده كه به پنج تفسير يا بيشتر ميرسد و يكى از آنها تفسير فوق‏ميباشد. (7) و ثانيا بگفته استاد فقيد علامه طباطبائى آيه شريفه اطلاق‏دارد و وجهى ندارد كه آنرا مقيد و منحصر بمورد خاصى‏نمائيم،و خلاصه معنائى كه از اين آيه استفاده ميشود اين است‏كه پروردگارا كار مرا سرپرستى فرما همانگونه كه كار صادقان‏و نيكوكاران را سرپرستى فرمائى.

و اگر كسى در اينباره به آيه شريفه:

و اصبر على ما يقولون و اهجرهم هجرا جميلا (8)

استشهاد كند شايد بهتر باشد چنانچه برخى احتمال داده وبعيد ندانسته‏اند (9) .

و اما اصل داستان

پيش از اين در احوالات اجداد پيغمبر گفته شد:قصى بن‏كلاب جد اعلاى رسولخدا صلى الله عليه و آله پس از اينكه برتمام قبائل قريش سيادت و آقائى يافت از جمله كارهائى راخانه‏اى را براى مشورت در اداره كه در مكه انجام داد اين بود كه كارها و حل مشكلات و پيش آمدها اختصاص داد،و پس ازوى نيز بزرگان مكه براى مشورت در كارهاى مهم خويش درآنجا اجتماع مى‏كردند و آن خانه را دار الندوة ناميدند.

اين جريان هم كه پيش آمد،قريش بزرگان خود را خبركرده تا براى تصميم قطعى درباره حضرت محمد صلى الله‏عليه و آله به شور و گفتگو بپردازند،و قانونشان هم اين بود كه‏افراد پائين‏تر از چهل سال حق ورود به دار الندوة را نداشتند.

محدث بزرگوار مرحوم طبرسى(ره)دنباله ماجرا را اينگونه نقل‏كرده و مى‏نويسد:

براى مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دار الندوة‏جمع شدند و چون خواستند وارد شور و مذاكره شوند دربان‏دار الندوة پيرمردى را ديد با قيافه‏اى جالب و ظاهر الصلاح كه‏دم در آمده و اجازه ورود به مجلس را مى‏خواهد و چون از اوپرسيد:تو كيستى؟جواب داد:

-من پيرمردى از اهل نجد هستم كه وقتى از اجتماع شما باخبر شدم براى هم فكرى و مشورت با شما خود را به اينجارساندم شايد بتوانم كمك فكرى در اين باره به شما بنمايم، دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رسانده و اجازه ورود پيرنجدى به مجلس صادر گرديد.

و اين پير مرد كسى جز شيطان و ابليس نبود كه طبق روايت‏به اين صورت در آمده و خود را به مجلس رسانده بود.

(و اگر شيطان واقعى هم نبوده شخصى بوده كه پيشنهادات‏شيطانى او در روايت وى را به عنوان شيطان آن محفل معرفى‏نموده است)!در اينوقت ابو جهل به سخن آمده گفت:ما اهل‏حرم خدائيم كه در هر سال دو بار اعراب به شهر ما مى‏آيند و مارا گرامى دارند،و كسى را در ما طمعى نيست و پيوسته چنان‏بوديم تا اينكه محمد بن عبد الله در ميان ما نشو و نما كرد و ما اورا به خاطر صلاح و راستى و درستى‏«امين‏»خوانديم و چون به‏مقام و مرتبه‏اى رسيد مدعى نبوت شد و گفت:از آسمانها براى‏من خبر مى‏آورند و بدنبال آن خردمندان ما را سفيه و بى‏خردخواند،و خدايان ما را دشنام داد،و جوانانمان را تباه ساخت وجماعت ما را پراكنده نمود،و چنين پندارد كه هر كه از ما مرده‏در دوزخ است و بر ما چيزى از اين دشوارتر نيست و من درباره‏او فكرى بنظرم رسيده!

گفتند:چه فكرى؟

گفت:نظر من آنست كه مردى را بگماريم تا او را بقتل‏رساند!در آنوقت‏بنى هاشم اگر خونبهاى او را خواستند بجاى‏يك خونبها ده خونبها مى‏پردازيم!

پيرمرد نجدى گفت:اين راى درستى نيست!

گفتند:چرا؟ گفت:بخاطر آنكه بنى هاشم قاتل او را هر كه باشدخواهند كشت و هيچگاه حاضر نمى‏شوند قاتل محمد زنده روى‏زمين راه برود و در اينصورت كداميك از شما حاضر است اقدام‏به چنين كارى بكند و جان خود را در اين راه بدهد!و انگهى‏اگر كسى هم حاضر به اين كار بشود اينكار منجر بجنگ وخونريزى ميان قبائل مكه شده و در نتيجه فانى و نابود خواهيدشد.

ديگرى گفت:من فكر ديگرى كرده‏ام و آن اين است كه‏او را در خانه‏اى زندانى كنيم و هم چنان غذاى او را بدهيم‏باشد تا در همانخانه مرگش فرا رسد چنانچه زهير و نابغة‏و امرى‏ء القيس(شاعران معروف عرب)مردند.

پيرمرد نجدى گفت:اين راى بدتر از آن نظر اولى است!

گفتند:چرا؟

گفت:بخاطر آنكه بنى هاشم هيچگاه اينكار را تحمل‏نخواهند كرد و اگر خودشان به تنهائى هم از عهده شما برنياينددر موسمهاى زيارتى كه قبائل ديگر بمكه مى‏آيند از آنهااستمداد كرده او را از زندان بيرون ميآورند!

سومى گفت:او را از شهر خود بيرون مى‏كنيم و با خيالى‏آسوده به پرستش خدايان خود مشغول مى‏شويم.

شيطان محفل مزبور گفت:اين راى از آن هر دو بدتر است!

پرسيدند:چرا؟

گفت:براى آنكه شما مردى را با اين زيبائى صورت وبيان گرم و فصاحت لهجه بدست‏خود به شهرها و ميان قبائل‏مى‏فرستيد و در نتيجه،وى آنها را با بيان خود جادو كرده پيروخود ميسازد و چندى نمى‏گذرد كه لشكرى بى‏شمار را بر سرشما فرو خواهد ريخت!

در اينوقت‏حاضرين مجلس سكوت كرده ديگر كسى‏سخنى نگفت و همگى در فكر فرو رفته متحير ماندند و رو بدوكرده گفتند:

-پس چه بايد كرد؟

شيطان مجلس گفت:يك راه بيشتر نيست و جز آن نيزكار ديگرى نمى‏توان كرد،و آن اين است كه از هر تيره وقبيله‏اى از قبايل و تيره‏هاى عرب حتى از بنى هاشم يك مرد راانتخاب كنيد و هر كدام شمشيرى بدست گيرند و يك مرتبه براو بتازند و همگى بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند،و بدين ترتيب خون او در ميان قبائل عرب پراكنده خواهد شد وبنى هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشته‏اند نمى‏توانندمطالبه خونش را بكنند و بناچار به گرفتن خونبها راضى ميشوندو در آنصورت بجاى يك خونبها سه خونبها ميدهيد! گفتند:آرى ده خونبها خواهيم داد!اين سخن را گفته وهمگى راى پيرمرد را تصويب نموده و گفتند:بهترين راى‏همين است.و بدينمنظور از بنى هاشم نيز ابو لهب را با خودهمراه ساخته و از قبائل ديگر نيز از هر كدام شخصى را براى‏اينكار برگزيدند.

ده نفر يا بنقلى پانزده نفر كه هر يك نفر يا دو نفر آنها ازقبيله‏اى بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و بمنظور كشتن‏پيامبر اسلام شبانه به پشت‏خانه رسولخدا صلى الله عليه و آله‏آمدند،و چون خواستند وارد خانه شوند ابو لهب مانع شده گفت:

در اينخانه زن و كودك خفته‏اند و من نميگذارم شما شبانه‏با اينوضع بخانه بريزيد زيرا ترس آن هست كه درگيرودار حمله‏به اطاق و بستر محمد بچه يا زنى زير دست و پا و يا شمشيرهاكشته شود،و اين ننگ براى هميشه بر دامان ما بماند،بايدشب را در اطراف خانه بمانيم و پاس دهيم،و همينكه صبح‏شد نقشه خود را عملى خواهيم كرد.

از آنسو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئه مشركين را درضمن آيه

و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك‏و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين (10) .

به اطلاع آنحضرت رسانيد،رسولخدا صلى الله عليه و آله كه بگفته جمعى از مورخين‏خود را براى مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات‏كار را فراهم ساخته بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج‏شود،اما اينكار خطرهائى را هم در پى داشت كه مقابله با آنهانيز پيش بينى شده بود.

زيرا با توجه به اينكه خانه‏هاى مكه در آنزمان عموماديوارهاى بلندى نداشته و مردم از خارج خانه مى‏توانستندرفت و آمد افراد خانه را زير نظر بگيرند رسولخدا صلى الله‏عليه و آله بايد مردى را بجاى خود در بستر بخواباند تا مشركين‏نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار بتعويق نيفتد،وانتخاب چنين فردى هم آسان نبود.

زيرا كسى كه در آنشب در بستر پيغمبر ميخوابيد بايدشخصى فداكار و از جان گذشته و مؤمن باشد و از نظر خلقيات‏و حركات نيز همانند رسولخدا صلى الله عليه و آله باشد و با تمام‏خطرهائى كه اينكار براى او دارد آماده باشد.

رسول خدا(ص)على عليه السلام را دستور داد در جاى او بخوابد

و انتخاب رسول خدا صلى الله عليه و آله هم روى همين‏جهات و با توجه بهمه اين پيش بينى‏ها بوده،و بهمين منظور على عليه السلام را كه نزديكترين شخص به آنحضرت و در عين‏حال فداكارترين و امين‏ترين افراد نسبت‏به رسول خدا صلى الله‏عليه و آله بود براى اينكار انتخاب فرمود،و حوادث بعدى هم‏نشان داد كه هيچكس جز على بن ابيطالب عليه السلام‏نمى‏توانست اين ماموريت پر مخاطره را در آنشب انجام دهد،وبگونه‏اى عمل كند كه كوچكترين بهانه‏اى بدست دشمنان‏ندهد و حركات و رفتار او در بستر رسول خدا صلى الله عليه و آله‏چنان باشد كه دشمن حتى احتمال جابجائى شخص خفته دربستر و هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله را در آنشب ندهد.

بارى پيغمبر به فرمان خدا،على عليه السلام را براى اين‏كار انتخاب كرد و به او فرمود:تو بايد امشب در بستر من بجاى‏من بخوابى و پارچه مخصوص و روپوشى را كه من معمولا برسر ميكشم تو آنرا بر سر كشى.

در روايات آمده كه وقتى رسولخدا صلى الله عليه و آله‏جريان را به على گزارش داد و به او فرمود:تو امشب بايد دربستر من بخوابى تا من از شهر مكه خارج شوم تنها سئوالى كه‏على عليه السلام از رسولخدا كرد اين بود كه پرسيد:

-اگر من اينكار را بكنم جان شما سالم مى‏ماند؟ رسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود:آرى.

على عليه السلام سخنى ديگر نگفت و لبخندى زد-كه‏كنايه از كمال رضايت او بود-و بدنبال انجام ماموريت رفت وديگر از سرنوشت‏خود سئوالى نكرد كه آيا من در چه وضعى قرارخواهم گرفت و به سر من چه خواهد آمد.

و راستى اين يكى از بزرگترين فضائل على عليه السلام‏است كه مفسران اهل سنت نيز در كتابهاى خود ذكر كرده وبيشتر آنها گويند اين آيه شريفه كه خدا فرمود:

و من الناس من‏يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله (11)

درباره على عليه السلام وفداكارى او در آنشب نازل شده و غزالى و ثعلبى و ديگر ازعلماى اهل سنت نقل كرده‏اند كه در آنشب خداى تعالى به‏جبرئيل و ميكائيل وحى كرد كه من ميان شما دو تن ارتباطبرادرى برقرار كردم و عمر يكى را درازتر از ديگرى قرار دادم‏كداميك از شما حاضر است كه عمر خود را فداى عمر ديگرى‏كند؟هيچيك از آندو حاضر به اين گذشت و فداكارى‏نشدند، خداى تعالى به آندو وحى كرد:چرا مانند على بن ابيطالب‏نبوديد كه ميان او و محمد برادرى برقرار كردم و على بجاى اودر بسترش خوابيد و جان خود را فداى محمد كرد،اكنون هر دوبه زمين فرود آئيد و او را از دشمن حفظ كنيد،جبرئيل بالاى‏سر على آمد و ميكائيل پائين پاى او و جبرئيل مى‏گفت:به به!

اى على!توئى آنكس كه خداوند به وجود تو به فرشتگان‏خويش مى‏بالد!آنگاه خداى عز و جل اين آيه را نازل فرمود:

و من الناس من يشرى...

تا بآخر (12) .

بارى اهل تاريخ نوشته‏اند على عليه السلام با توجه به‏حساسيت ماموريت،و اهميت كارى را كه بعهده گرفته بودبخوبى آنرا انجام داد،و تا بصبح در بستر رسول خدا صلى الله‏عليه و آله خوابيد،و با اينكه همه حركتها و اعمال او زير نظرمستقيم مشركين و دشمنانى كه اطراف خانه جمع شده بودندقرار داشت كوچكترين عملى كه براى آنها حتى ترديد ايجادكند كه آيا اين خفته در بستر همان رسول خدا است‏يا شخص‏ديگرى انجام نداد،و با اينكه بنوشته مورخين چند تن از آن مشركين كه از طرفى نمى‏خواستند با سخن ابو لهب مخالفت‏كرده و شبانه بريزند و از طرفى هم بخاطر خشم درونى كه بارسول خدا صلى الله عليه و آله داشتند و كار آنحضرت را پايان‏يافته تلقى ميكردند نمى‏توانستند آسوده و بى‏حركت‏بنشينند وپيوسته بر روى بستر آنحضرت سنگ پرتاب ميكردند با اينحال‏على عليه السلام بخود مى‏پيچيد آن سنگها را بر سر و سينه وپشت و پهلوى خود تحمل ميكرد (13) و سخنى و يا حركتى و حتى‏ناله‏اى كه موجب بشود تا آنها شخص خفته در بستر رابشناسند نميكرد و بهر ترتيبى بود همچنان تا بصبح آنها را درپشت‏خانه مشغول ساخت تا رسول خدا صلى الله عليه و آله باخيال راحت‏بتواند از دست مشركين نجات يافته و برنامه‏اى راكه تنظيم كرده و در نظر گرفته بود انجام دهد.

و اگر در آنشب اين ماموريت‏به ابو بكر داده شده بود،و به‏اصطلاح ماموريت على و ابو بكر جابجا ميشد يعنى ابو بكربجاى آنحضرت خوابيده بود معلوم نبود چه وضعى پيش ميآمد، باتوجه به اينكه ابو بكر كه همراه رسول خدا رفت‏بمضمون آيه شريفه

...اذ قال لصاحبه لا تحزن...

با اينكه در كناررسول خدا بود و چنان يار و پشتوانه محكمى داشت،مضطرب ونگران شد تا اينكه بالاخره رسول خدا او را دلدارى داده و او رامطمئن ساخت كه دست مشركين به آنها نخواهد رسيد...

در اينجا بد نيست گفتار دو تن از دانشمندان بزرگ روز راكه يكى از نويسندگان شيعه و ديگرى از اهل سنت است‏براى‏شما نقل كرده و سپس بدنبال ماجرا باز گرديم:

هاشم معروف حسنى درباره فداكارى امير المؤمنين‏عليه السلام در آنشب ميگويد:

و در اينجا يكى از جالب‏ترين داستانهاى فداكارى انسانهاكه در تاريخ ثبت‏شده است جلب توجه ميكند.زيرا شجاعان وپهلوانانى كه در ميدانهاى جنگ رو در روى دشمنانشان‏ميايستند در حالى حماسه آفريده و دفاع ميكنند كه سلاح‏جنگ در دست و ياران و انصارى بهمراه دارند، و قانون معركه وجنگ با دشمن نيز آنها را وادار به ايستادگى در برابر دشمن‏ميكند...

اما اگر انسانى به استقبال مرگ رود با كمال علاقه واطمينان بدون هيچگونه اسلحه و پشتيبان آنچنانكه ميخواهدمحبوبى را در آغوش كشد،در بسترى بخوابد كه همه گونه خطرو حمله‏اى او را تهديد ميكند و بهيچ چيز جز به ايمان و اعتماد به‏پروردگارش و علاقه شديد به سلامت و حفظ جان رهبر به چيزديگرى نينديشد...همانند كارى كه على عليه السلام درآنشب انجام داد...چنين گذشت و پايدارى در تاريخ شجاعان‏نامدار تاريخ نيامده،و چنين فداكارى در راه مبدء و عقيده،تاريخ به ياد ندارد.

و اين نخستين بارى هم نبود كه على عليه السلام بمنظورحفظ جان رسول خدا صلى الله عليه و آله در بستر آنحضرت‏ميخوابيد بلكه پيش از آن نيز در ايام محاصره شعب ابى طالب، بارها ابو طالب فرزندش على را در بستر پيغمبر خدا خواباند،وهر بار على عليه السلام با رضايت‏خاطر و طيب نفس دستور پدررا در اينباب اجرا مينمود (14) .

و دانشمند ديگرى كه در اينباره قلمفرسائى كرده،و اين‏داستان را نشانه‏اى بر خلافت على عليه السلام پس ازرسول خدا دانسته يكى از دانشمندان و نويسندگان اهل نت‏است‏بنام‏«عبد الكريم خطيب‏»،كه از وى نقل شده در كتابى‏كه درباره زندگانى و شخصيت على بن ابيطالب عليه السلام‏نگاشته ميگويد:

«هذا الذي كان من علي في ليلة الهجرة،اذا نظر اليه في مجرى الاحداث التي عرضت للامام علي في حياته بعد تلك الليلة،فانه يرفع‏لعيني الناظر امارات واضحة،و اشارات دالة على ان هذا التدبير الذي‏كان في تلك الليلة لم يكن امرا عارضا بالاضافة الى علي،بل هو عن‏حكمة لها آثارها و معقباتها،فلنا ان نسال:

اكان لاءلباس الرسول صلى الله عليه و آله شخصيته‏تلك الليلة ما يوحى بان هناك جامعة تجمع بين الرسول وبين علي اكثر من جامعة القرابة القريبة التي بينهما؟

و هل لنا ان نستشف من ذلك انه تخلف و تمثل اذاغياب شخص الرسول كان عليا هوالشخصيته المهياة لان‏شخصه،و تقوم مقامه؟و احسب ان احدا فبلنا لم ينظر الى هذا الحدث‏نظرتنا هذه اليه،و لم يقف عنده و قفتنا تلك حتى شيعة علي...» (15) و همانگونه كه ملاحظه ميكنيد نويسنده مزبور ضمن اينكه‏اين داستان را نشانه‏اى بر جانشينى على عليه السلام ازرسول خدا دانسته و معتقد است كه اين موهبت و شخصيتى راكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين ماجرا به على‏عليه السلام داد تنها بخاطر قرابت و خويشاوندى و نزديكى على به رسول خدا نبود بلكه موهبتى فراتر و برتر از اين مسائل‏بود...و در پايان نيز تعجب ميكند كه اين مطلبى است كه‏كسى بدان توجه نكرده حتى شيعيان على عليه السلام...

نگارنده گويد:از آنجا كه اهل سنت‏بخاطر نداشتن دليلى‏بر خلافت‏خليفه اول و اعتقاد آنها به اينكه رسول خدا از دنيارفت و جانشين خود را تعيين نكرد،عادت كرده‏اند تا ازحوادث و اتفاقاتى كه افتاده برداشتها و استحساناتى كرده واحيانا آنها را نشانه و دليلى بر خلافت‏بگيرند چنانچه برخى ازآنها در همين داستان هجرت يار غار بودن خليفه اول رانشانه‏اى بر جانشينى و خلافت او دانسته و آنرا به رخ شيعيان‏كشيده‏اند،نويسنده مزبور هم در اينجا روى دلسوزى يا هرهدف ديگر شايد خواسته در اين ماجرا راهى را به شيعيان نشان‏داده تا در برابر اهل سنت‏بدان تمسك جويند...

ولى ما ضمن سپاسگزارى از اين راهنمائى و استحسانى‏كه ايشان كرده است‏به او و همه كسانى كه در صدد تحقيق وقضاوت صحيح در اينباره هستند ميگوئيم:شيعيان با داشتن‏احاديث و نصوص معتبر و متواترى همچون حديث غدير خم وحديث منزلت و ديث‏يوم الدار و حديث طير و خيبر و غيره‏بحمد الله تعالى نيازى در باب خلافت‏بلا فصل امير المؤمنين‏عليه السلام به اين استشهادات و استحسانات ندارد و مسئله روشنتر از اين است كه نيازى به تمسك به اين گونه مطالب‏باشد.

و بهر صورت بهتر است‏به اصل ماجرا بازگشته و اين بحث‏را كه بحثى كلامى است رها كرده به بحث تاريخى خودبپردازيم:

بارى على عليه السلام در آنشب ماموريت ديگرى هم پيداكرد كه خود فضيلت‏بزرگ ديگرى براى او محسوب ميشود و آن‏رد ودايع و امانتهائى بود كه مردم مكه نزد رسولخدا صلى الله‏عليه و آله به امانت گذارده بودند و امير المؤمنين عليه السلام مامورشد سه روز در مكه بماند تا آن امانتها را بصاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم كه در مكه بودند و ازنزديكان آنحضرت و رسولخدا بودند با خود به يثرب منتقل كند.

و اگر كسى بخواهد از اين حوادث و ماموريتها استنباط وبرداشتى بكند ميتواند بگويد:على عليه السلام روى ايمانى كه‏به سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله داشت از اين ماموريت‏استنباط كرد كه خداى تعالى او را از دست مشركان نجات‏خواهد داد،و آنها صدمه‏اى به او نخواهند زد،و زنده خواهد ماندتا ودائع مردم را به آنها برساند و سپس به يثرب برود،و اين‏برداشت و استنباط در پايدارى و مقاومت آنحضرت اثر خوبى‏داشته و او را دلگرم ساخته است.

بسوى غار ثور

موضوع ديگرى را كه پيغمبر خدا پيش بينى كرد،مسيرى‏بود كه براى رفتن به يثرب انتخاب نمود،زيرا بخوبى معلوم بودكه چون مشركين از خروج آنحضرت مطلع شوند با تمام قوائى‏كه در اختيار دارند در صدد تعقيب و دستگيرى آنحضرت‏برميآيند و رسولخدا صلى الله عليه و آله بايد راهى را انتخاب كندو بترتيبى خارج شود كه دشمنان نتوانند او را پيدا كرده و بمكه‏باز گردانند.

براى اين منظور هم شبى كه از مكه خارج شد بجاى آنكه‏راه معمولى يثرب را در پيش گيرد، و اساسا به سمت‏شمال‏غربى مكه و ناحيه يثرب برود،راه جنوب غربى را در پيش‏گرفت و خود را به غار معروف‏«غار ثور»رسانيد.و سه روز درآن غار ماند آنگاه بسوى مدينه حركت كرد.

در اين ميان ابو بكر نيز از ماجرا مطلع شد و خود را به پيغمبررساند و با آنحضرت وارد غار شد (16) و يا بگفته دسته‏اى از مورخين رسولخدا صلى الله عليه و آله همان شب او را از ماجرامطلع كرده بهمراه خود به غار برد.

ابن هشام مى‏نويسد:ساعتى كه رسولخدا صلى الله عليه و آله‏خواست تصميم خود را در هجرت از مكه عملى سازد بخانه‏ابو بكر آمد و او را برداشته از در كوچكى كه در پشت‏خانه‏ابو بكر بود،بسوى غار ثور حركت كردند غار مزبور در كوهى درقسمت جنوبى مكه قرار داشت، شب هنگام بدانجا رسيدند و هر دو وارد غار شدند.

ابو بكر بفرزندش عبد الله دستور داد در مكه بماند و اخبارمكه و قريش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و ازآنسو غلام خود عامر بن فهيره را مامور كرد تا گوسفندان او رابعنوان چرانيدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غارسوق دهد تا بتوانند از شير و يا احيانا از گوشت آنها در صورت‏امكان استفاده كنند،و براى اينكه رد پاى عبد الله بن ابى بكرهم كه شبها بغار ميآمد از بين برود و اثر پائى از او بجاى نماندعامر بن فهيره هر روز صبح گوسفندان را از همان راهى كه‏عبد الله آمده بود و در همان خط به چرا مى‏برد.

دعائى كه رسول خدا(ص)هنگام حركت‏به سوى غار ثور خواند

در پاره‏اى از روايات آمده كه چون رسول خدا(ص)

خواست‏به سوى مدينه هجرت كند اين دعا را خواند:

«الحمد لله الذي خلقني و لم اك شيئا،اللهم اعني على هول الدنياو بوائق الدهر،و مصائب الليالي و الايام اللهم اصحبني في سفري‏و اخلفني في اهلي و بارك لي فيما رزقتني،و لك فذللني،و على صالح‏خلقي فقومني،و اليك رب فحببني،و الى الناس فلا تكلني.رب المستضعفين و انت ربي.

اعوذ بوجهك الكريم الذي اشرقت له السماوات و الارض،و كشفت‏به الظلمات و صلح عليه امر الاولين و الآخرين ان تحل علي غضبك،اوتنزل بي سخطك،اعوذ بك من زوال نعمتك و فجاة نقمتك،و تحول‏عافيتك و جميع سخطك،لك العتبى عندي خير ما استطعت،لا حول‏و لا قوة الا بك‏» (17) .

يعنى-ستايش خدائى را است كه مرا آفريد آنگاه كه هيچ نبودم،بار خدايامرا بر نگرانيهاى هول انگيز دنيا و حوادث ناگوار روزگار و پيش آمدهاى‏نگران كننده شبانه روزى كمكم كن، خدايا مرا در سفرم همراهى كن و درخاندانم جانشينى فرما،و در آنچه روزيم كرده‏اى بركت ده،و در برابر خويش‏افتاده‏گى‏ام ده،و بر اخلاق نيكم استوارى ده،و محبتم را به سوى خودت‏متوجه فرما،و كارم را بمردم وامگذار اى پروردگار ناتوانان كه تنها توئى‏پروردگار من.

پناه ميبرم به جلوه كريمانه‏ات كه آسمانها و زمينها را روشن ساخته وتاريكيها بدان منكشف گشته و كار گذشتگان و آيندگان بدان اصلاح پذيرداز اينكه خشم تو مرا فراگيرد،يا غضب تو بر من فرو ريزد،بتو پناه ميبرم ازاينكه نعمتت از من زائل گردد و انتقام تو بر من ناگهانى در آيد و نعمتت رادگرگون سازد و از همه آنچه موجب خشم تو است.تو را است كه مرا مورد عتاب و مؤاخذه قرار دهى بدانچه توان آنرا دارم و قدرت و نيروئى جز بوسيله‏تو نيست.

خروج از خانه

و بهر صورت هنگامى كه قريش در اطراف خانه نشسته وخود را براى قتل آنحضرت آماده ميكردند رسول خداصلى الله عليه و آله نيز در ميان تاريكى از خانه خارج شد وشروع كرد بخواندن سوره يس تا آيه

و جعلنا من بين ايديهم سدا و من‏خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون

آنگاه مشتى خاك برداشته‏و بر سر آنها پاشيده و رفت.

در اينوقت‏شخصى از آنجا گذشت و از آنها پرسيد:

-آيا اينجا منتظر چه هستيد؟گفتند:

-منتظر محمد!

گفت:خداوند نااميد و ناكامتان كرد بخدا محمد رفت و برسر همه شما خاك ريخت مشركين بلند شده از ديوار سركشيدندو چون بستر آنحضرت را بحال خود ديدند با هم گفتند:

نه!اين محمد است كه در جاى خود خفته و اين هم بردمخصوص او است و ديگرى جز او نيست!

مشركين قريش چه كردند؟

قريش آنشب را تا بصبح پشت ديوار خانه پاس دادند و از آنجا كه نمى‏توانستند آسوده بنشينند و كينه و عداوتشان بارسولخدا صلى الله عليه و آله مانند آتشى از درونشان شعله‏مى‏كشيد گاهگاهى سنگ روى بستر پيغمبر مى‏انداختند وعلى عليه السلام آن سنگ‏ها را بر سر و صورت و سينه خريدارى‏مى‏كرد اما حركتى كه موجب ترديد آنها شود و يا بفهمند كه‏ديگرى بجاى محمد صلى الله عليه و آله خوابيده است نمى‏كرد.

گاهگاهى هم براى اينكه شب را بگذرانند با هم گفتگومى‏كردند و چون كار محمد صلى الله عليه و آله را پايان يافته‏مى‏دانستند زبان به تمسخر و استهزاء گشوده و گفته‏هاى او رابصورت مسخره بازگو مى‏نمودند،ابو جهل گفت:

-محمد خيال مى‏كند اگر شما پيروى او را بكنيد سلطنت‏بر عرب و عجم را بدست‏خواهيد آورد،و بعد هم كه مرديددوباره زنده خواهيد شد و باغهائى مانند باغهاى اردن(و شام)

بشما خواهند داد ولى اگر از او پيروى نكرديد كشته خواهيد شد ووقتى شما را زنده مى‏كنند آتشى برايتان بر پا خواهند كرد كه‏در آن بسوزيد!

و شايد ديگران هم در تاييد گفتار او سخنانى گفتند و بهرترتيبى بود شب را سپرى كردند و همينكه صبح شد و براى‏حمله بخانه ريختند ناگهان على بن ابيطالب را ديدند كه ازميان بستر رسولخدا صلى الله عليه و آله بيرون آمد و از جا برخاست،و بر روى آنها فرياد زد و گفت: چه خبر است؟

مشركين بجاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسيدند:

محمد كجاست؟

على فرمود:مگر مرا به نگهبانى او گماشته بوديد؟مگرشما او را به بيرون كردن از شهر تهديد نكرديد؟او هم به پاى‏خود از شهر شما بيرون رفت.

اينان كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفته‏قرار گرفته بودند ابتداء ابو لهب را به باد كتك گرفته به اوگفتند:تو بودى كه ما را فريب دادى و مانع شدى تا ما سرشب‏كار را يكسره كنيم سپس با سرعت‏به اينطرف و آنطرف و كوه‏و دره‏هاى مكه در جستجوى محمد رفتند.

تعقيب از طرف دشمنان

و در پاره‏اى از روايات آمده كه در ميان قريش مردى بودملقب به‏«ابو كرز»كه از قبيله خزاعة بود و در شناختن رد پاى‏افراد مهارتى بسزا داشت از اينرو چند نفر بدنبال او رفته و از وى‏خواستند رد پاى محمد را بيابد.ابو كرز اثر قدمهاى رسولخداصلى الله عليه و آله را از در خانه آنحضرت نشان داد و بدنبال آن‏همچنان پيش رفتند تا جائى كه ابو بكر به آنحضرت ملحق شده بود گفت:در اينجا ابى قحافة يا پسرش نيز به او ملحق شده!

اينان بدنبال جاى پاها همچنان تا در غار پيش آمدند.

و در روايات ديگرى بجاى ابو كرز نام سراقة بن مالك ذكرشده كه او چنين كارى را كرد...

ولى بر فرض صحت اين روايات كيفيت پيدا كردن رد پاى‏رسول خدا(ص)با اين دقت و خصوصيات جاى ترديد و موردبحث است زيرا اولا رسول خدا(ص)و ابو بكر پابرهنه نبوده‏اندكه كسى بتواند جاى آنرا با اين خصوصيات بشناسد،و ثانيامقدارى از اين راه روى سنگها و قسمتهاى كوهستانى بوده كه‏اثرى از رفتن و جاى پا در آنها نميماند...و الله العالم.

در غار ثور

از آنسو رسولخدا صلى الله عليه و آله و ابو بكر در غار آرميده واز شكافى كه وارد شده بودند بيابان و صحرا را مى‏نگريستند وبر طبق روايات خداى تعالى براى گم شدن رد پاى رسولخداصلى الله عليه و آله عنكبوتى را مامور كرده بود تا بر در غار تار به‏تند،و كبكهائى را فرستاد تا آنجا تخم بگذارند و بهر ترتيبى بودوقتى مشركين به در غار رسيدند،ابو كرز و يا سراقة نگاه كرد ديدردپاها قطع شده از اينرو همانجا ايستاد و گفت:

-محمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشده‏اند زيرا اگر بدرون آن رفته بودند اين تارها پاره مى‏شد واين تخم كبك‏ها مى‏شكست،ديگر نميدانم در اينجا يا بزمين‏فرو رفته‏اند و يا به آسمان صعود كرده‏اند!

مشركين دوباره در بيابان پراكنده شدند و هر كدام براى پيداكردن رسولخدا صلى الله عليه و آله بسوئى رفتند و برخى درحوالى غار بجستجو پرداختند.اينجا بود كه ابو بكر ترسيد ومضطرب شد و چنانچه خداى تعالى در سوره توبه(آيه 39)

فرموده است:رسولخدا صلى الله عليه و آله براى اطمينان‏خاطرش بدو فرمود:«لا تحزن ان الله معنا...»محزون مباش كه‏خدا با ما است و در پاره‏اى از روايات است كه با اينحال‏مطمئن نشد،در اينوقت‏يكى از مشركين روبروى غار نشست تابول كند پيغمبر به ابو بكر فرمود:اگر اينها ما را ميديدند اين مرداينگونه برابر غار براى بول كردن نمى‏نشست.و در روايت‏ديگرى كه اهل سنت نيز نقل كرده‏اند (18) آمده كه چون ديدابو بكر آرام نمى‏شود بدو فرمود:بنگر-و از طريق اعجازدريائى و كشتى را بدو نشان داد كه در يكسوى غار بود-و بدوفرمود:اگر اينها داخل غار شدند ما سوار بر اين كشتى شده وخواهيم رفت.

بارى رسولخدا صلى الله عليه و آله سه روز هم چنان در غاربود و در اينمدت چند نفر بودند كه از محل اختفاى رسولخدامطلع بودند و براى آنحضرت و ابو بكر غذا مى‏آوردند و اخبارمكه را به اطلاع آنحضرت ميرساندند،يكى على عليه السلام‏بود كه مطابق چند حديث هر روزه بدانجا ميآمد و سه شتر ودليل راه بمنظور هجرت بمدينه براى آنحضرت و ابو بكر و غلام‏او تهيه كرد و ديگرى غلام ابو بكر عامر بن فهيرة بود چنانچه درپاره‏اى از تواريخ آمده.

راه امن شد

سه روز رسولخدا صلى الله عليه و آله در غار ماند و در اين سه‏روز مشركين قريش جاهائى را كه احتمال ميدادند پيغمبر خدابدانجا رفته باشد زير پا گذاردند و چون اثرى از آنحضرت‏نيافتند تدريجا مايوس شده و موقتا از جستجو و تفحص منصرف‏شدند اما جايزه بسيار بزرگى براى كسى كه محمد را بيابدتعيين كردند و آن جايزه‏«صد شتر»بود،و راستى هم براى‏اعراب آنزمان كه همه ثروت و سرمايه‏شان در شتر خلاصه ميشدجايزه بسيار بزرگى بود (19) .

ياس مشركين از يافتن محمد صلى الله عليه و آله سبب شدكه راهها امن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلى بتواند از غاربيرون آمده و به سوى مدينه حركت كند.

چنانچه قبلا اشاره شد براى اينكار به دو چيز احتياج داشتنديكى مركب و ديگرى راهنما و دليل راه،كه آنها را حتى‏المقدور از بيراهه ببرد،مطابق آنچه‏«سيوطى‏»در كتاب‏«درالمنثور»از ابن مردويه و ديگران نقل كرده على عليه السلام‏اينكارها را انجام داد و سه شتر براى آنها خريدارى كرده ودليل راهى نيز براى ايشان اجير كرد و روز سوم آنها را بر در غارآورد و رسولخدا صلى الله عليه و آله بدين ترتيب بسوى مدينه‏حركت كرد،و مطابق نقل ابن هشام و ديگران ابو بكر قبلا سه‏شتر براى انجام اين منظور آماده كرده بود و شخصى را هم بنام‏عبد الله بن ارقط(يا اريقط)-كه خود از مشركين بود-ولى بخاطراينكه مورد سوء ظن قرار نگيرد او را-اجير كردند،و دختر ابو بكر«اسماء»نيز براى ايشان آذوقه آورد.

اما همگى اينان با مختصر اختلافى نوشته‏اند:هنگامى كه‏رسولخدا صلى الله عليه و آله خواست‏حركت كند ابو بكر ياعبد الله ابن ارقط شتر را پيش آوردند كه آن حضرت سوار شودولى رسولخدا صلى الله عليه و آله از سوار شدن خوددارى كرد وفرمود شترى را كه از آن من نيست‏سوار نمى‏شوم و بالاخره پس‏از مذاكره رسولخدا صلى الله عليه و آله آن شتر را از ابو بكرخريدارى كرد و آنگاه سوار آن شتر شد و براه افتادند.

سراقة در تعقيب رسولخدا

سراقة بن مالك-يكى از افراد سرشناس مكه و سوار كاران‏عرب در زمان خود بود-گويد:من با افراد قبيله خود دور هم‏نشسته بوديم كه مردى از همان قبيله از راه رسيد و در برابر ماايستاده گفت:

-بخدا سوگند من سه نفر را ديدم كه بسوى يثرب ميرفتندگمان من اين است كه محمد و همراهانش بودند!

من دانستم راست ميگويد اما براى اينكه آنها كه اين‏حرف را شنيدند به طمع جايزه بزرگ قريش به سوى يثرب براه‏نيفتند بدو گفتم:نه آنها محمد و همراهانش نبوده‏اند بلكه آنان‏افراد فلان قبيله‏اند كه در تعقيب گمشده خود ميگشته‏اند! آن مرد كه اين حرف را از من شنيد باور كرد و گفت:شايدچنين باشد كه ميگوئى و بدنبال كار خود رفت و ديگران هم‏سرگرم گفتگوى خود شدند،اما من پس از اندكى تامل برخاسته‏بخانه آمدم و اسب خود را زين كرده و شمشير و نيزه‏ام رابرداشته بسرعت راه مدينه را در پيش گرفتم و بالاخره خود را به‏رسولخدا صلى الله عليه و آله و همراهانش رساندم اما همينكه‏خواستم به آنها نزديك شوم دستهاى اسب بزمين فرو رفت و من‏از بالاى سر اسب بسختى بزمين افتادم و اين جريان دو يا سه‏بار تكرار شد و دانستم كه نيروى ديگرى نگهبان و محافظ آن‏حضرت است و مرا بدو دسترسى نيست از اينرو توبه كرده‏بازگشتم.

و در حديثى كه احمد و بخارى و مسلم و ديگران نقل‏كرده‏اند همينكه سراقة بدانها نزديك شد ابو بكر ترسيد و باوحشت‏برسولخدا صلى الله عليه و آله عرضكرد:يا رسول الله‏دشمن بما رسيد!حضرت فرمود:نترس خدا با ما است!و براى‏دومين بار از ترس گريست و گفت:تعقيب كنندگان بمارسيدند!حضرت او را دلدارى داده و درباره سراقة نفرين كرد وهمان سبب شد كه اسب سراقة بزمين خورده و سراقة بيفتد...

تا بآخر.

و اينك تحقيقى درباره برخى از روايات هجرت

1-در پاره‏اى از روايات آمده كه سراقه گويد:وقتى‏دانستم كه نيروى غيبى نگهبان رسول خدا است و كسى را براو دسترسى نيست فرياد زدم و به آن حضرت و همراهانش امان‏داده و درخواست كردم بايستند،و چون ايستادند نزديك رفتم وجريان صد شتر جايزه مشركين و مطالب ديگرى را كه در اين‏رابطه و تصميم قريش بر قتل و دستگيرى آن حضرت شنيده بودم‏به اطلاع آن حضرت رساندم و از او خواستم تا اجازه دهد قدرى‏توشه راه براى آنها تهيه كنم و تيرى كه همراه داشتم به او بدهم‏و عرض كردم در سر راهتان كه مى‏رويد شتران من در حال چراهستند و غلام من آنها را مى‏چراند،اين تير را بگير تا نشانه وعلامتى باشد كه اگر نيازمند شديد به غلام من بدهيد و از شيرشتران من استفاده كنيد...

ولى آن حضرت نپذيرفت و فرمود:

«لا حاجة لي فيما عندك...»

-مرا بدانچه در نزد تو است نيازى نيست...

و شايد علت اين كار آن حضرت اين بوده كه نمى‏خواسته ازشخص مشركى مانند سراقة بن مالك بر سر او منتى باشد...

چنانچه در موارد مشابه اين جريان نيز برخورد آن حضرت اينگونه‏بود.

باز هم در مورد سراقة

2-و نيز در برخى از روايات آمده كه سراقه با مشاهده آن‏ماجرا دانست كه آن حضرت در آينده به عظمت‏خواهد رسيد ودشمنان خود را شكست‏خواهد داد از اين رو تقاضا كرد تا آن‏حضرت براى او نامه‏اى بنويسد،تا آن نامه وسيله‏اى براى‏ارتباط و آشنائى او با آن حضرت باشد كه در هنگام لزوم از آن‏استفاده كند و حضرت نيز نامه‏اى در تكه استخوانى و ياپارچه‏اى نوشت و بدو داد...و او نيز آن نامه را نزد خودنگهداشت و در سال نهم هجرت هنگامى كه رسول خدا(ص)

از محاصره طائف برمى‏گشت در«جعرانة‏»آن نامه را نزد رسول‏خدا(ص)آورد و رسول خدا(ص) بدو فرمود:

«يوم وفاء و برادنه‏».

-امروز روز وفاى عهد و نيكى است،نامه را نزديك‏بياور...

و سراقه نامه را به دست آن حضرت داده و مسلمان شد... (20)

كه با توجه به‏«امى‏»بودن رسول خدا(ص)و اينكه سوادخواندن و نوشتن نداشته اين روايت مورد خدشه و ترديد است وپذيرفتن آن مشكل است،مگر آنكه بگوئيم حضرت به يكى از همراهان خود دستور داده و او چنين نامه‏اى براى سراقه نوشته‏چنانچه در برخى روايات ديگر نقل شده.

و اين هم داستانى ديگر

3-و نيز نقل شده كه سراقه گويد:تنها تقاضائى كه رسول‏خدا و همراهان او از من كردند آن بود كه از من خواستند خبرآنها را به كسى اظهار نكنم و او نيز تا وقتى كه آنها به مدينه‏رسيدند و خبر ورود آنها به مدينه پخش شد ماجرا را به كسى‏اظهار نكرد و پس از آن بود كه سراقه آنچه بر سرش آمده و ديده‏بود براى مردم بازگو مى‏كرد و داستان او مشهور گرديد...وسران قريش نيز از ترس آنكه اگر متعرض او شوند ممكن است‏اين تعرض سبب اسلام او و قبيله‏اش(يعنى قبيله بنى مدلج كه‏سراقه امير و رئيس آنها بود)گردد،او را بحال خود واگذاردندولى با اينحال ابو جهل،قبيله بنى مدلج را مخاطب ساخته واشعارى در ذمت‏سراقه سرود كه از آنجمله است اين دو بيت:

بنى مدلج انى اخاف سفيهكم سراقة مستغو لنصر محمد (21) عليكم به الا يفرق جمعكم فيصبح شتى بعد عز و سودد (22)

و سراقة نيز پاسخ او را با قصيده‏اى داد كه از جمله آن‏قصيده است ابيات زير:

اباحكم و الله لو كنت‏شاهدا لامر جوادى اذ تسوخ قوائمه (23) عجبت و لم تشكك بان محمدا رسول و برهان فمن ذا يقاومه (24) عليك فكف القوم عنه فانني اخال لنا يوما ستبدو معالمه (25) بامر تود النصر فيه فانهم و ان جميع الناس طرا مسالمه (26)

كه بايد گفت اگر اين اشعار از سراقه باشد دليل بر مسلمان‏شدن او و ايمان وى به رسول خدا است و موجب ترديد درروايت‏بالا مى‏شود كه اسلام او را در سال نهم هجرت و درداستان محاصره طائف ذكر كرده‏اند...

داستانى درباره زبير

4-و در كتاب سيرة ابن كثير از بخارى نقل شده كه بسندش از عروة بن زبير روايت كرده كه زبير بن عوام با جمعى‏از مسلمانان كه از سفر تجارتى شام باز مى‏گشتند رسول‏خدا(ص)را ديدار كرده و زبير دو جامه سفيد به آن حضرت وابو بكر پوشانيد... (27) .

كه با توجه به بى اعتبارى عروة بن زبير در نقل حديث وسابقه او در جعل حديث‏براى بستگان خود مانندعبد الله بن زبير(برادرش)و عايشه(خاله‏اش)و بطور كلى براى‏آل زبير كه چند سالى بعنوان رقيبان بنى هاشم در صحنه‏حكومت اسلامى ظاهر شدند،و به كمك امثال همين عروة بن‏زبير رواياتى هم از رسول خدا(ص)در مدح آنها شايع‏شد...

صحت اين روايت مورد ترديد است،بخصوص كه ازروايات ديگر ظاهر مى‏شود كه رسول خدا(ص)بخاطر پنهان‏كارى از راه معمولى به سوى يثرب نمى‏رفت تا به كاروانهابرخورد كند... و بلكه روى همين جهت پنهان كارى و بخاطراينكه از گرماى طاقت فرساى روز در امان باشند در روايات‏آمده كه آن حضرت معمولا شبها راه مى‏رفتند و روزها را درجاهاى امن و دور از جاده و آفتاب به استراحت مى‏پرداختند و همچنين از روايات ديگرى كه خود همين آقاى ابن كثير درچند صفحه قبل از اين داستان نقل كرده (28) ظاهر مى‏شود كه‏مسلمانان بجز رسول خدا و على عليه السلام و ابو بكر همگى به‏مدينه هجرت كرده بودند جز آنهائى كه در زندان مشركين مكه‏محبوس بوده و يا دچار فتنه شده و دست از دين اسلام برداشته‏بودند و پر واضح است كه زبير بن عوام بخاطر شخصيت و قدرتى‏كه داشت از هيچ كداميك از اين دو دسته نبود،و روى اين‏حساب زبير قبل از رسول خدا(ص)به مدينه هجرت كرده‏بود...

و بنظر مى‏رسد كه عروة بن زبير از اين راه خواسته براى‏پدرش سابقه خوبى بسازد كه بتواند از آن به نفع آل زبير وبرادرش عبد الله بن زبير بهره بردارى نمايد.

داستان ام معبد

5-مورخين عموما نوشته‏اند:همچنان كه رسول خداصلى الله عليه و آله و همراهان به سوى مدينه مى‏رفتند چشمشان ازدور به خيمه‏اى افتاد و آنان براى تهيه آذوقه راه خود را به جانب‏آن خيمه كج كردند و چون بدانجا رسيدند زنى را در آن خيمه ديدند كه با اثاثيه اندكى كه داشت در ميان آن خيمه نشسته وگوسفند لاغرى هم در پشت آن خيمه بسته است.

از آن زن كه نامش‏«ام معبد»بود گوشت و خرمائى‏خواستند تا به آنها بفروشد و پولش را بگيرد ولى پاسخ شنيدندكه گفت:

-بخدا سوگند خوراكى در خيمه ندارم و گرنه هيچگونه‏مضايقه‏اى از پذيرائى شما نداشتم و نيازمند پول آن هم نبودم،رسول خدا صلى الله عليه و آله بدان گوسفند نگاه كرد و فرمود:

اى ام معبد اين گوسفند چيست؟

جواب داد:اين گوسفند به علت ناتوانى و ضعف نتوانسته‏بدنبال گوسفندان ديگر به چراگاه برود.

رسول خدا صلى الله عليه و آله-آيا شير دارد؟

ام معبد-اين گوسفند ضعيف‏تر از آن است كه شيرى داشته‏باشد!

رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش آمد و دست‏بر پستانهاى‏گوسفند گذارد و نام خداى تعالى را بر زبان جارى كرد ودرباره گوسفندان ام معبد دعا كرد و سپس دستى بر پستان‏گوسفند كشيد و ظرفى طلبيد و شروع به دوشيدن شير كرد تاآنقدر كه آن ظرف پر شده نوشيد،آنگاه دوباره دوشيد و به‏همراهان خود داد تا همگى سير و سيراب شدند و در پايان نيز ظرف را پر كرده پيش آن زن گذارد و پول آن شير را به‏«ام‏معبد»داده و رفتند.

چيزى نگذشت كه شوهر او آمد و چون شير نزد همسرش‏ديد با تعجب پرسيد:اين شير از كجا است؟زن در جواب‏گفت:مردى اين چنين بر اينجا گذشت و داستان را گفت،وچون اوصاف رسول خدا صلى الله عليه و آله را براى شوهرش‏تعريف كرد آن مرد گفت:به خدا اين همان كسى است كه‏قريش وصفش را مى‏گفتند و اى كاش من او را مى‏ديدم وهمراهش مى‏رفتم و در آينده نيز اگر بتوانم اين كار را خواهم‏كرد.

و در پاره‏اى از روايات نيز آمده كه چون ام معبد اين معجزه‏بزرگ را از آن حضرت مشاهده كرد فرزند افليج‏خود را كه‏همچون تكه گوشتى روى زمين افتاده بود و قادر به حركت وتكلم نبود نزد آن حضرت آورد و رسول خدا(ص)خرمائى رابرداشت و آن را جويده در دهان آن كودك نهاد و آن فرزند ازجا برخاسته و شفا يافت.

و هسته آن خرما را نيز در زمين انداخت و در همان حال‏نخله‏اى سبز شد و خوشه داد و رطب تازه در آن ظاهر گرديد...

و همچنان بود تا هنگامى كه رسول خدا(ص)از دنيا رفت‏آن نخله رطب نداد و چون امير المؤمنين عليه السلام به شهادت رسيد خشك شد و در روز شهادت امام حسين عليه السلام نيزخون تازه از آن جارى شد.

و اين روايت از خرائج راوندى نقل شده و در روايات ديگرديده نشد...و الله العالم.

در محله قباء

«قبا»نام جائى است در نزديكى مدينه كه فاصله‏اش تا شهرمدينه حدود دو فرسخ يا كمى بيشتر ميباشد و اكنون نيز مسجد بسيارزيبائى كه اساس آن را رسولخدا صلى الله عليه و آله پى ريزى كرده‏است در آنجا وجود دارد و اطراف آنرا باغاتى سرسبز فرا گرفته.

كاروانهائى كه سابقا از راه مكه بمدينه مى‏آمدند از آنجامى‏گذشتند و سر راه آنها بود، رسولخدا صلى الله عليه و آله فاصله راه‏مكه تا يثرب را پيمود و بيشتر شبها راه ميرفتند تا هم از شردشمن محفوظ مانده و هم از گرماى طاقت فرساى صحراى‏حجاز آسوده باشند و بدين ترتيب تا نزديكى مدينه رسيد.

از آنسو مردم مدينه كه بيشتر به اسلام گرويده بودند ولى‏عموما پيغمبر بزرگوار خود را نديده بودند وقتى شنيدند آنحضرت‏بسوى يثرب حركت كرده به اشتياق ديدار آنحضرت هر روزصبح از خانه‏ها بيرون آمده و تا نزديكيهاى ظهر به انتظارمى‏نشستند و چون مايوس مى‏شدند به خانه خود باز مى‏گشتند. روزى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله وارد«قباء»

شد نزديكيهاى ظهر بود و مردم‏«قباء»كه مايوس شده بودند به‏خانه‏ها رفتند اما يكى از يهوديان كه هنوز در جاى بلندى نشسته‏و سمت مكه را مى‏نگريست ناگهان چشمش به چند نفر افتادكه از راه رسيدند و در زير درختى آرميدند،حدس زد كه افرادتازه وارد،پيغمبر اسلام و همراهان او باشند از اينرو فرياد زد:

«يا بنى قيلة هذا جدكم قد جاء».

اى فرزندان‏«قيله‏» (29) آن كسى كه روزها به انتظارش بوديد وارد شد!.

حدس او به خطا نرفته بود و مسافران تازه وارد همان‏رسولخدا صلى الله عليه و آله و همراهان بودند.

مردم كه اين صدا را شنيدند دسته دسته بيرون ريختند و به‏طرف همان جائى كه پيغمبر خدا وارد شده بود هجوم آوردند ورسولخدا صلى الله عليه و آله را به خانه بردند.

بحثى درباره يك روايت

در اينجا باز به رواياتى برميخوريم كه با توجه به روايات‏ديگر و معيارهائى كه در دست داريم پذيرفتن آنها مشكل وصحت آنها مورد شك و ترديد قرار گرفته و مجعول بنظر ميرسد مانند اين روايت:

«عن انس بن مالك قال:اقبل رسول الله صلى الله عليه و آله الى‏المدينة و هو مردف ابا بكر و ابو بكر شيخ يعرف و رسول الله شاب لا يعرف،قال:فيلقى الرجل ابابكر فيقول:يا ابا بكر من هذا الرجل الذى بين‏يديك؟فيقول:هذا الرجل الذى يهدينى السبيل،فيحسب الحاسب‏انما يهديه الطريق،و انما يعنى سبيل الخير» (30) .

يعنى انس بن مالك گفته:رسول خدا هنگاميكه به مدينه آمد ابو بكر راپشت‏سر خود سوار كرده بود و در آن روز ابو بكر پيرمردى بود آشنا و شناخته‏شده و رسول خدا جوانى بود ناآشنا و شناخته نشده...مردم ابو بكر را(كه‏مى‏شناختند)ديدار كرده و از او مى‏پرسيدند:

-اى ابو بكر اين مرد كيست كه جلوى تو است؟

مى‏گفت:اين مردى است كه راه را بمن نشان ميدهد!

آنها خيال ميكردند منظورش از راه يعنى جاده،ولى منظور او راه خيربود...

و حتى در برخى از روايات نقل شده كه بجاى لفظ‏«شاب‏»(يعنى جوان)«غلام‏»(يعنى اين پسرك)نقل‏شده... (31) كه سئوال ميشود:

اولا-چگونه ابو بكر پيرمردى بود و رسول خدا جوان و ياپسركى بوده؟...

در صورتيكه خود اين آقايان مورخين نقل كرده‏اند كه ابو بكردو سال كوچكتر از رسول خدا(ص)بوده،و در هنگام وفات‏يعنى دو سال پس از رحلت رسول خدا شصت و سه ساله بوديعنى در هنگام مرگ هم سن با رسول خدا(ص)بوده و به اندازه‏آن حضرت در دنيا زندگى كرده،و در اين باره اختلافى نداشته‏و قولهاى ديگر را ضعيف و مردود دانسته‏اند (32) ...؟

و ثانيا-چگونه بود كه ابو بكر براى مردم مدينه آشنا وشناخته شده بود،ولى رسول خدا(ص) براى آنها ناآشنا وشناخته نشده؟

مگر اين مردم همانها نبودند كه بسيارى از آنها با رسول خدا(ص)

در عقبه منى بيعت كرده و آنحضرت را از نزديك ديده بودندو بگفته همه مورخين در آن ماجرا نيز جز عباس و حمزه شخص‏ديگرى حضور نداشته؟و مگر برخى از همين مردم مدينه ماننداسعد بن زراره نبودند كه پيش از آن بارها خدمت رسول خدا(ص)شرفياب شده سالها قبل از داستان عقبه وبدست آنبزرگوار مسلمان شده و ايمان آورده بودند؟

و مگر بسيارى از همين مردم مانند قبيله بنى النجار نبودندكه با رسول خدا(ص)پيوند خويشاوندى داشتند،و به اين پيوندنيز افتخار كرده و رسولخدا صلى الله عليه و آله نيز روى همين‏رابطه و پيوند در سنين كودكى بهمراه مادرش آمنه به آن شهرسفر كرده و حدود يك ماه در آنجا زندگى كرد و پس از هجرت‏نيز از خاطرات آن دوران ياد ميكرد...

در صورتى كه ابو بكر هيچيك از اين سابقه‏ها و پيوندها وآشنائى‏ها را با مردم مدينه نداشت...!

و آيا اساسا اين مطلب را نيز كه رسول خدا ابو بكر را درپشت‏سر خود سوار كرده بود ميتوان پذيرفت در صورتيكه خوداين آقايان روايت كرده بودند كه ابو بكر مركبهاى متعددى براى‏اين سفر تهيه كرده بود و هر كدام بر مركب جداگانه‏اى سواربودند!...

راوى حديث را بهتر بشناسيم

آيا با چنين وضعى بهتر نيست‏بجاى پذيرفتن اين مطالب‏مشكوك و خلاف واقع،اصل روايت را كنار گذارده و آنرامجعول بدانيم،بخصوص كه انس بن مالك سابقه خوبى در نقل حديث ندارد و او همان كسى است كه در داستان‏«شق صدر»

رسول خدا(كه پيش از اين بطور تفصيل روى آن بحث كرديم وبى‏اعتبارى آنرا با دلائل و شواهدى نقل كرديم)گفته است:

من جاى بخيه‏هاى فرشتگان را در سينه رسول خدا(ص) ميديدم...

در صورتى كه اگر آن داستان درست هم باشد جنبه‏اعجازى و ارهاصى داشته،و احتمالا صورت تمثيلى داشته-چنانچه مرحوم علامه طباطبائى بصورت جزم آنرا گفته (33) -ومانند شكافتن و دوختن شكم در اطاق جراحى و غير آن نبوده‏است...تا او بگويد:من جاى بخيه‏ها را در سينه آنحضرت‏مشاهده ميكردم.

و انس بن مالك همان كسى است كه هنگامى كه‏امير المؤمنين على عليه السلام از او خواست آنچه را از رسول‏خدا(ص)درباره آنحضرت در غدير خم يا جاهاى ديگر شنيده‏بود براى طلحه و زبير و يا مردم ديگرى بازگو كرده و شهادت‏بدهد و او كه با اداى آن شهادت منافع مادى‏اش را در مخاطره‏ميديد،خود را به فراموشى زده و حاضر نشد شهادت بدهد، وچون امير المؤمنين به او فرمود:

تو كه اين مطلب را شنيده بودى چرا شهادت ندادى؟

 

در پاسخ گفت:

«انى انسيت ذلك الامر».

-من آنرا فراموش كردم!

و امير المؤمنين درباره‏اش نفرين كرده فرمود:

«ان كنت كاذبا فضربك الله بها بيضاء لامعة لا تواريها العمامة‏».

-اگر دروغ ميگوئى خداوند تو را به سپيدى درخشانى گرفتار سازد كه عمامه‏هم آنرا نپوشاند.. .

و چنانچه اهل تاريخ گفته‏اند:در اثر نفرين آنحضرت‏پيسى و برصى در سر و گردنش پيدا شد كه هر چه عمامه‏اش راپائين ميآورد نمى‏توانست آنرا بپوشاند...

بشرحى كه در نهج البلاغة(باب حكم،حكمت 311)

و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد در شرح آن و جاهاى ديگر ذكرشده...

و اساسا اين مطلب قابل بحث است كه آيا انس بن مالك درآن تاريخ درك اين گونه مطالب و استنباطات را داشته كه‏بفهمد ابو بكر پيرمردى بود شناخته شده و رسول خدا جوانى و ياپسركى بود ناشناخته...زيرا بنا بگفته مورخين در آنروزى كه‏رسول خدا(ص)بمدينه وارد شد انس بن مالك هشت‏ساله يا نه‏ساله و يا ده ساله بود،و پس از آنكه آنحضرت در مدينه مستقر شدند مادرش دست او را گرفته و بنزد رسول خدا(ص)برده و ازآنحضرت تقاضا كرد كه او را بخدمتكارى خود بپذيرند...و ازآنروز بخدمتكارى آنحضرت مشغول گرديد... (34)

و بدين ترتيب اصل اين استنباط و اجتهاد آقاى انس بن‏مالك زير سئوال ميرود...زيرا او اينمطلب را بصورت روايتى‏از شخص ديگرى نقل نكرده بلكه يك استنباط و نظر شخصى خوداو است...

و اينرا هم بد نيست‏بدانيد كه انس بن مالك از زمره معدودافرادى است كه از رسول خدا(ص) بسيار حديث نقل كرده (35)

مانند ابو هريرة و عبد الله بن عمرو عايشه...و چنانچه ذهبى درشذرات الذهب گفته:رواياتى كه انس بن مالك از رسول‏خدا(ص)نقل كرده دو هزار و دويست و هفتاد و شش روايت‏است (36) .. .

كه با توجه به هشت و نه سالى كه در خدمت رسول‏خدا(ص)بوده،و سنين كودكى را ميگذارنده...و در سفرهاى‏جنگى و غزوات هم بندرت نام او ديده شده و معمولا هم‏بچه‏هاى كم سن و سال را در آن سفرها بهمراه نمى‏بردند...

معلوم نيست چگونه اين رقم حديث را از رسول خدا(ص)شنيده و ضبط كرده...چنانچه اين سؤال و ابهام بنحوى درباره آن‏چند نفر ديگر نيز كه هر كدام چند هزار حديث از رسول خداصلى الله عليه و آله نقل كرده‏اند وجود دارد!...و از باب نمونه‏فقط بد نيست‏بدانيد ابو هريره كه در سال هفتم هجرت مسلمان‏شده و مصاحبت او با رسول خدا(ص)تا هنگام رحلت‏آنحضرت فقط سه سال بوده آن هم سه سالى كه رسول‏خدا(ص)مسافرتهاى طولانى و چند ماهه مانند فتح مكه،ومحاصره طائف،و جنگ تبوك،و سفر حجة الوداع داشته ونامى از ابو هريره در اين سفرها نيست،با اينحال بگفته همان‏آقاى ذهبى پنجهزار و سيصد و هفتاد و چهار حديث از رسول‏خدا روايت كرده (37) .

و اما توجيه اين آقايان

ولى چه ميشود گفت كه جواب همه اين ابهامات وسئوالات را آقايان با يك جمله داده و گفته‏اند:اينان‏«صحابى‏»بوده‏اند،و ما حق هيچگونه سئوال و ترديد و تشكيك‏را در اعمال و گفتارشان نداريم چشم و گوش بسته بايدرواياتشان را بپذيريم،و بصورت يك تكليف شرعى بر ما واجب است تعبدا آنها را عادل بدانيم...!

مگر گفتار ابن حجر هيثمى را(كه در مقالات قبل نقل‏كرده‏ايم)فراموش كرده‏ايد كه با كمال صراحت ميگويد:

«اعلم ان الذى اجمع عليه اهل السنة و الجماعة انه يجب على كل‏مسلم تزكية جميع الصحابة باثبات العدالة له...» (38) .

يعنى بدانكه آنچه اهل سنت و جماعت‏بر آن اجماع كرده‏اند،اين است‏كه واجب است‏بر هر مسلمانى تزكيه و تطهير همه صحابه و اينكه عدالت رابراى آنها اثبات كند...و آنها را عادل بداند...

يعنى واجب است‏بر هر مسلمانى كه به زور و بى چون وچرا و خارج از هرگونه ضابطه و معيارى بگويد كه همه صحابه‏عادل بوده و چشم و گوش بسته بگويد كه آنها آدمهاى پاك وخوبى بوده‏اند...

و دليلش هم اين است كه خدا در قرآن فرموده:

كنتم خير امة اخرجت للناس...

و يا در جاى ديگر فرموده:

و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس...

و بدنبال آن گفته:

فانظر الى كونه تعالى خلقهم عدولا و خيارا...

و سپس با اين استدلال و نتيجه‏گيرى،با الفاظ بسيارركيكى شيعه را مورد حمله قرار داده و ميگويد:

«فكيف يستشهد الله تعالى بغير عدول او بمن ارتدوا بعد وفاة نبيهم‏الا نحو ستة انفس منهم كما زعمته الرافضة قبحهم الله و لعنهم و خذلهم،ما احمقهم و اجهلهم و اشهدهم بالزور و الافتراء و البهتان...».

و الفاظ ديگرى كه او و امثال او به اين نحو استدلال ونتيجه‏گيرى خنده‏آور و مسخره به اين گونه الفاظ شرم‏آورسزاوارتر از ديگران هستند و ما همانند ايشان مقاله خود را آلوده‏به اين گونه الفاظ ركيك نمى‏كنيم...و ميگوئيم:نعوذ بالله‏من التعصب الاعمى و الخذلان.

فقط ميگوئيم:شما اى خواننده محترم ببينيد چگونه اين‏نعمت‏بزرگ يعنى نعمت عقلى را كه خداوند براى درك‏صحيح مطالب به اين آقايان داده دگرگون ساخته و خود وديگران را بگمراهى كشانده‏اند كه بايد در اينجا همان گفتارقرآن كريم را درباره ايشان گفت كه در سوره ابراهيم ميفرمايد:

الم تر الى الذين بدلوا نعمة الله... (39) .

و گرنه كسى نيست‏به اين شخص مدعى علم بگويد:آياسخن شيعه زور و بهتان است‏يا گفته‏هاى شما؟و چقدر جاى‏تعجب است از كسانى كه امثال ايشان را بعنوان يكى ازعلماى بزرگ اهل سنت پذيرفته و از او پيروى مى‏كنند؟و بايد آن بيت مثنوى را زمزمه كرد كه ميگويد:

چشم باز و گوش باز و اين عمى×حيرتم از چشم بندى خداو اكنون كه بحث‏بدينجا رسيد بد نيست روايت ديگرى رانيز كه در ماجراى ورود رسول خدا(ص)بشهر مدينه از همين‏انس بن مالك نقل شده و ما قصد داشتيم آنرا در جاى خود ذكركنيم در اينجا بياوريم تا وضع براى شما بهتر روشن شود...وقضاوت درباره صحت و سقم آنرا نيز بعهده خود خواننده محترم‏ميگذاريم.

از بيهقى و ديگران نقل شده كه بسند خود از انس نقل‏كرده‏اند كه وى در ماجراى ورود رسول خدا بشهر مدينه گفته‏است:

«...مر النبى(ص)بحى من بنى النجار و اذا جوار يضر بن‏بالدفوف يقلن:

نحن جوار من بنى النجار×يا حبذا محمد من جارفقال رسول الله(ص):اتحبوننى؟قلن:نعم يا رسول الله،فقال:و الله‏و انا احبكن،قالها ثلاثا،و فى رواية:يعلم الله انى احبكن‏» (40) .

يعنى عبور رسول خدا(ص)به قبيله‏اى از بنى النجار افتاد و در آنحال كنيزكانى از آن قبيله پيش آمده و با دف ميزدند و اين بيت را ميخواندند:

ما كنيزكانى هستيم از بنى النجار،وه!كه محمد چه نيكو همسايه‏اى‏است!

رسول خدا(ص)به آنها فرمود:مگر مرا دوست داريد؟گفتند:آرى اى‏رسول خدا،پيامبر نيز سه بار به آنها فرمود:من هم شما را دوست مى‏دارم...ودر روايت ديگرى است كه فرمود:خدا ميداند كه من هم شما را دوست‏مى‏دارم!

البته بقول معروف مسئله آنقدر شور بوده كه صداى آشپز راهم در آورده و آقاى ابن كثير بدنبال نقل آن ميگويد:

«هذا حديث غريب من هذا الوجه لم يروه احد من اصحاب‏السنن...»

يعنى اين حديث غريبى است از اينراه كه احدى از اصحاب سنن آنراروايت نكرده‏اند.

ولى بدنبال آن(مانند كتاب وفاء الوفاء)ميگويد:حاكم‏در مستدرك آنرا بهمين گونه روايت كرده...

و جالب اين است كه حلبى در كتاب سيرة الحلبية بدنبال‏نقل اين حديث گفته:

«و هذا دليل واضح لسماع الغناء على الدف لغير العرس‏» (41) .

يعنى و اين دليل واضحى است‏براى جواز شنيدن غناء با«دف‏»در غيرعروسى...

كه بنظر ميرسد طرفداران آزادى غناء و مجالس لهو و لعب وبى‏بند و بارى براى توجيه كارهاى خود بدنبال بهانه‏اى ودستاويزى ميگشته‏اند و اين روايت اين چنينى و مخدوش رادليلى بر جواز شنيدن آن گرفته و دستاويز عمل خود قرار داده‏اندو گرنه بقول برخى از اهل تحقيق اين روايت هم بر فرض صحت‏نمى‏تواند دليلى بر اينمطلب باشد (42)

و در اين حديث جز اين‏نيست كه زنان شعرى را انشاد كرده و با ضرب دف آنراميخواندند...و با غناء دو مقوله هستند...ولى اينگونه افرادگويا باكى ندارند براى توجيه اعمال خود حتى شخصيت‏بزرگوار رسول خدا(ص)را نيز زير سؤال برده و ملكوك سازند وشاهد اين مطلب نيز روايت ديگرى است كه اينان در همين‏داستان ورود رسول خدا(ص)بمدينه و محله قباء نقل كرده‏اندكه انشاء الله تعالى در مقاله بعدى روى آن بحث‏خواهيم كرد.

بحث و تحقيق درباره حديثى ديگر

در اينجا حديث ديگرى در ماجراى ورود رسول خدا(ص) به مدينه نظير روايت فوق رسيده كه از چند نظر بايد مورد بحث وبررسى قرار گيرد،و آن حديثى است كه در سيرة النبوية وكتابهاى ديگر روايت‏شده كه چون رسول خدا(ص)وارد محله‏قبا شد زنان و كودكان سرود خوانده و مى‏گفتند:

طلع البدر علينا من ثنيات الوداع وجب الشكر علينا مادعا لله داع ايها المبعوث فينا جئت‏بالامر المطاع

«و فى رواية:فجعل رسول الله يرقض باكمامه (43) ».

يعنى ماه شب چهارده بر ما طلوع كرد از گردنه‏هاى وداع.

سپاس و شكر بر ما واجب است تا هرگاه كه دعا كننده‏اى بدرگاه خدادعا كند.

اى پيامبرى كه بر ما برانگيخته شده‏اى فرمانت مطاع(و همگى آماده‏دستور هستيم).

و در برخى از روايات نيز آمده كه رسول خدا(ص)نيزهماهنگ با حركات و آهنگ آنها آستينهاى خود را بحالت‏رقص حركت مى‏داد...

و اما آنچه قابل بررسى در اين حديث است:

1-درباره سند اين حديث كه در كتاب سيرة النبوية آن را ازشخصى بنام ابن عايشه نقل كرده و در كتابهاى ديگر از عايشه‏روايت‏شده...كه‏«ابن عايشه‏»شخص مجهولى است ونگارنده با تتبعى كه كردم و كتابهائى كه در دسترس من بودمانند اسد الغابة و الاصابة،در ميان صحابه بنام چنين شخصى برخوردنكردم...و عايشه نيز كه در آن روايت ديگرى است در آن‏وقت در مكه بوده و همراه رسول خدا(ص)نبوده تا بتواندمشاهدات خود را نقل كند و بايد همانگونه كه در حديث وحى‏گفته شد آن را از ديگرى نقل كند كه راوى اصلى در اينجاذكر نشده و از اين نظر مورد خدشه خواهد بود.

2-در اين روايت آمده كه زنان و كودكان محله قباء درسرود خود مى‏گفتند:ماه تمام يعنى رسول خدا از گردنه‏هاى‏وداع بر ما در آمد...و روى اين حساب بايد«ثنيات الوداع‏»

-گردنه‏هاى وداع در قسمت جنوبى شهر مدينه و محله قباباشد...

و نيز بايد اين نام يعنى نام وداع،سالها قبل از آن روى‏گردنه‏هاى مزبور گذارده شده و به اصطلاح از نامهاى جاهلى‏باشد...

در صورتيكه همه اينها مورد بحث و اختلاف است. الف-ابن منظور در كتاب مشهور و ارزشمند خود«لسان العرب‏»در ماده‏«ودع‏»ميگويد:

«و الوداع:واد بمكة،وثنية الوداع منسوبة اليه.و لما دخل‏النبي(ص)مكة يوم الفتح استقبله اماء مكة يصفقن و يقلن:

طلع البدر علينا من ثنيات الوداع وجب الشكر علينا مادعا لله داع‏»

و چنانچه ملاحظه مى‏كنيد ايشان بدون هيچگونه نقل قول واختلاف و بصورت يك مطلب مسلم ميگويد:«ثنية الوداع‏»نام‏وادى اى است در مكه...

و اصل اين ماجرا هم مربوط است‏به سال هشتم هجرت وداستان فتح مكه و ورود رسول خدا(ص)به شهر مكه و هيچ‏ارتباطى با مدينه و ورود آنحضرت به محله قباء ندارد.

ب-همين آقاى سمهودى كه اين حديث را در اينجا بدون‏اظهار نظر و شرح و توضيح روايت كرده در جاى ديگرى ازكتاب خود«وفاء الوفاء»گفته:

«ثنيات الوداع‏»در مدينه در سمت‏شام يعنى قسمت‏شمال غربى مدينه قرار دارد نه سمت مكه(و قسمت جنوبى)وكسى كه از مكه به مدينه مى‏آيد از آنجا عبور نمى‏كند مگر اينكه‏بطرف شام برود...و سپس در صدد توجيه همين حديث‏برآمده‏و گفته:شايد رسول خدا(ص)هنگام ورود به مدينه از سمت محله‏«بنى ساعده‏»كه در طرف شام(و شمال غربى مدينه)

بوده وارد شده و اين سرود را زنان و كودكان قبيله بنى ساعده درهنگام عبور آنحضرت از آن محله خوانده باشند... (44) .

ولى اين توجيه درست نيست،زيرا همگى آنهائى كه اين‏داستان را نقل كرده‏اند اين سرود و اشعار را در ماجراى نخستين‏روز ورود آنحضرت به محله قبا ذكر كرده‏اند نه روزهاى بعد ازآن.. .

و بهر صورت سمهودى پس از اين سخنان ميگويد:

«و لم ار لثنية الوداع ذكرا فى سفر من الاسفار التى بجهة مكة‏».

يعنى من نامى از«ثنية الوداع‏»در هيچ يك از سفرهائى كه‏به سوى مكه مى‏رفته‏اند نديده‏ام.و گفتار كسانى را كه آنرا درسمت مكه دانسته‏«و همى ظاهر»توصيف مى‏كند (45) .

ج-و بالاخره تنها كسى كه‏«ثنية الوداع‏»را در مدينه و درسمت جنوبى و طرف مكه ميداند«ياقوت حموى‏»است كه دركتاب معجم البلدان خود در ماده‏«ثنيه‏»گفته است:

«ثنية الوداع نام گردنه‏اى است مشرف بر مدينه كه هركس بخواهد به مكه برود از آن مى‏گذرد...»ولى خود او هم در وجه تسميه آن چند قول ذكر مى‏كند،كه يكى از آنها با اين‏روايت‏سازگار است مانند اينكه ميگويد:

يكى آنكه آنجا محل وداع مسافرينى است كه مى‏خواهنداز مدينه به مكه بروند.

ديگر آنكه اين نامگذارى بدان خاطر بود كه رسول خدا دريكى از سفرهائى كه مى‏خواست از شهر خارج شود با كسى كه‏به جانشينى خود منصوب فرموده بود در آن گردنه خدا حافظى ووداع كرد...

و قول سوم آنكه:وداع نام وادى اى است در مدينه...

و اما دنباله اين حديث كه در برخى از روايات آمده بودانتساب آن را به رسول خدا(ص)به هيچوجه نمى‏توان پذيرفت،و همانگونه كه در حديث قبلى گفتيم به نظر مى‏رسد:طرفداران رقص‏و پايكوبى براى آنكه بتوانند براى اعمال خود محملى بسازندروايت را جعل كرده و اين نسبت ناروا را به پيامبر عظيم الشان‏اسلام داده‏اند...و گرنه به گفته مرحوم مظفر:و چنانچه ازفضل بن روزبهان نقل شده:اين عمل منافى با مروت ومخالف عدالت و يك عمل سفيهانه‏اى است كه انتساب آن به‏رهبر اسلام و مرشد خلق خدا به هيچوجه صحيح نيست (46) .

و اينك دنباله ماجرا.

مشهور آن است كه پيغمبر اسلام به خانه مردى بنام‏كلثوم بن هدم-كه از قبيله بنى عمرو بن عوف بود-وارد شده‏و در آنجا منزل كرد،و ابو بكر نيز در خانه مرد ديگرى منزل كرد.

روزى كه حضرت از غار ثور حركت كرد بر طبق گفتاربسيارى از مورخين روز اول ماه ربيع الاول و روز ورود به‏«قباء»روز دوازدهم همان ماه بود كه روى اين حساب پس ازورود به غار ثور و سه روز توقف در آن غار و حركت از غار ثور تاورود به مدينه جمعا دوازده روز طول كشيده است و در اينكه‏چند روز در قباء توقف كرده اختلافى در روايات هست كه‏شرح آن خواهد آمد و آنچه از نظر مورخين مسلم است اين‏مطلب است كه توقف آنحضرت بيشتر بخاطر آمدن على‏عليه السلام بود و انتظار ورود او را مى‏كشيد،و حتى در چندحديث است كه ابو بكر در فاصله آن چند روز به شهر مدينه آمدو چون به قباء بازگشت‏به رسول خدا صلى الله عليه و آله‏عرضكرد:مردم شهر منتظر مقدم شما هستند و زودتر حركت‏كنيد اما رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:منتظر على هستم‏و تا او نيايد به شهر نخواهم رفت و چون ابو بكر گفت: آمدن‏على طول مى‏كشد!فرمود:نه،بهمين زودى خواهد آمد.و دربرخى از روايات آمده كه اين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ابو بكر سخت آمد اما چيزى نگفت.

ورود على عليه السلام

چنانچه گفته شد طبق قول مشهور سه روز از ورود رسول‏خدا صلى الله عليه و آله به قباء گذشته بود كه على عليه السلام‏نيز از مكه آمد و بدان حضرت ملحق شد و به گفته ابن هشام، پيغمبر صلى الله عليه و آله روز دو شنبه وارد قباء شد و روز جمعه‏از آنجا به سوى مدينه حركت كرد،على عليه السلام در اين چندروزه طبق دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله امانتهاى مردم راكه نزد آن حضرت گذارده بودند به صاحبانشان بازگرداند و«فواطم‏»يعنى فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله وفاطمه بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زبير را برداشته وبه سوى مدينه حركت كرد،و به گفته برخى از مورخين چند زن‏و مرد ديگر نيز كه از ماجرا مطلع شدند بدانها ملحق شده و يك‏كاروان كوچكى تشكيل داده و راه افتادند، و خدا مى‏داند كه‏على عليه السلام در اين راه چه فداكاريها و گذشتى از خودنشان داد تا جائى كه هفت تن از سوار كاران قريش وقتى ازحركت آنها مطلع شده به تعقيب آنان پرداخته و در صدد برآمدندآنها را به مكه بازگردانند و در نزديكى‏«ضجنان‏»به ايشان‏رسيدند و چون على عليه السلام آنها را ديدار كرده و از قصدشان با خبر شد شمشير خود را به دست گرفته و يك تنه به جنگشان‏آمد و با شجاعت عجيبى كه از خود نشان داد يك تن از ايشان‏را با شمشير دو نيم كرده و آن شش تن ديگر را فرارى داد و به‏همراهان خود دستور داد كاروان را حركت دهند و چون به مدينه‏وارد شد رسول خدا صلى الله عليه و آله بدو مژده داد كه آيات

الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم...

تا آخر(آيات‏191-195 سوره آل عمران)در شان او و همراهانش نازل‏گرديده است.

و خود رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز در اين چند روزى كه‏در محله قباء بود شالوده مسجد آنجا را ريخت و بناى نخستين‏مسجد را در مدينه پى‏ريزى كرد و اتمام آن را موكول به بعدنمود،و سپس به سوى مدينه حركت فرمود.

مدت توقف رسول خدا(ص)در قباء

در مدت توقف رسول خدا صلى الله عليه و آله در قباءاختلاف است:

در برخى از روايات اين مدت را بيست و دو روز،و بنابرنقل محمد بن اسحاق از بنى عمرو بن عوف هيجده روز،و طبق‏گفته واقدى چهارده روز،و بر طبق روايت‏بخارى از عروة بن‏زبير زياده از ده روز،و بگفته ابن اسحاق چهار روز و يا كمى‏بيشتر ذكر كرده‏اند (47) .

و توقف على بن ابيطالب عليه السلام را نيز يك روز يا دوروز نقل كرده‏اند (48) .

داستانى جالب از سهل بن حنيف

ابن اسحاق گفته:على بن ابيطالب عليه السلام پس ازرسول خدا سه شبانه روز در مكه ماند تا ودائعى را كه رسول خدابه آنحضرت سپرده بود به صاحبانش بازگرداند،همه را به آنهاداد آنگاه در قباء به آنحضرت ملحق شد و در همان خانه‏كلثوم بن هدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شده بود اونيز در همانجا وارد شده و منزل كرد.

و سپس داستان جالبى از على عليه السلام نقل كرده‏گويد:

على عليه السلام فرمود:در محله قباء زن مسلمانى بود كه‏شوهر نداشت،و من مردى را ديدم كه نيمه‏هاى شب مى‏آمد درخانه آن زن را مى‏كوبيد و آن زن بيرون مى‏آمد و آن مرد چيزى به‏او مى‏داد.من كه آن جريان را ديدم در كار آن زن به شبهه‏افتادم و بدو گفتم:

اى زن!اين شخص كيست كه هر شب بر در خانه تو مى‏آيدو در را مى‏كوبد و تو ميروى و در را به روى او باز مى‏كنى وچيزى بتو مى‏دهد كه من نمى‏دانم چيست؟در صورتيكه تو زنى‏مسلمان هستى و شوهر ندارى؟

پاسخداد:اين مرد سهل بن حنيف است،كه چون مى‏داندمن زنى بى‏سرپرست و بى كس هستم شبها كه مى‏شود به سراغ‏بتهاى قوم و قبيله خود مى‏رود و آنها را شكسته چوبش را نزد من‏مى‏آورد و مى‏گويد:از چوب اينها استفاده كن...و على بن‏ابيطالب عليه السلام هنگامى كه در عراق بود و سهل بن حنيف‏از دنيا رفت از اين خاطره نيك او ياد مى‏كرد (49) .


پى‏نوشتها:

1-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 215.

2-سوره نحل-آيه 110.

3-مجمع البيان-ج 3 ص 100.

4-سوره نساء-آيه 58.

5-بحار الانوار-ج 21 ص 116-117 و سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 217.

6-سوره اسراء-آيه 80.

7-به تفسير مجمع البيان طبرسى و مفاتيح الغيب امام فخر رازى مراجعه شود.

8-سوره مزمل-آيه 10.

9-بحار الانوار-ج 19 ص 36.

10-سوره انفال-آيه 30.

11-سوره بقره-آيه 207-يعنى و برخى از مردم كسانى هستند كه جان خود را در راه‏جلب رضاى خدا ميفروشد...

12-براى اطلاع كافى از كتابهاى بسيارى از اهل سنت كه اين حديث و شان نزول‏آيه را درباره على عليه السلام ذكر كرده‏اند به كتاب شريف احقاق الحق-ط جديدج 3 ص 24-44 مراجعه شود.

13-اين مطلب هم در روايات شيعه آمده و هم در روايات اهل سنت،به كتاب‏بحار الانوار-ج 19 ص 78 و احقاق الحق-ج 8 ص 336 مراجعه شود و شايد درصفحات آينده متن آن را براى شما ذكر كنيم.

14-سيرة المصطفى-ص 250،252.

15-نقل از كتاب على بن ابيطالب عبد الكريم خطيب-ص 105.

16-احمد بن حنبل يكى از امامان اهل سنت در كتاب مسند خود(ج 1 ص 331)

داستان را همينگونه نقل كرده كه مى‏گويد:على به جاى پيغمبر صلى الله عليه و آله‏خوابيد در اين وقت ابو بكر به خانه رسولخدا صلى الله عليه و آله آمد و خيال كردپيغمبر است كه خوابيده از اينرو صدا زد:يا نبى الله،اى پيغمبر خدا-على‏عليه السلام فرمود:پيغمبر خدا اينجا نيست و بسوى‏«بئر ميمون‏»-چاه ميمون- رفت...و به دنبال آن ابو بكر خود را به رسولخدا صلى الله عليه و آله رسانيد و واردغار گرديد.

و طبرى-يكى از بزرگترين مورخان ايشان-نيز داستان را به همين گونه(درج 2 ص 100)با اضافاتى نقل كرده گويد:هنگامى كه ابو بكر بالاى بستر آمد وعلى عليه السلام بدو فرمود: پيغمبر رفت.ابو بكر با سرعت‏بدان سمت كه رسولخداصلى الله عليه و آله رفته بود براه افتاد و هنگامى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله صداى‏پاى او را شنيد دانست‏شخصى در تعقيب او مى‏آيد در آن تاريكى گمان كرد يكى‏از مشركين است از اينرو پيغمبر نيز بسرعت‏خود افزود و همين كار او سبب شد تابند پيشين نعلين آن حضرت پاره شود و انگشت ابهام پاى حضرت بسنگى خورد وشكافت و خون زيادى از آن رفت و با اين حال رسولخدا صلى الله عليه و آله از ترس‏شخصى كه او را دنبال مى‏كرد پيوسته بر سرعت رفتن خود مى‏افزود تا آنجا كه‏ابو بكر فرياد زد و رسولخدا صلى الله عليه و آله او را شناخت و ايستاد تا ابو بكرنزديك شد و با يكديگر به غار رفتند،و از پاى پيغمبر همچنان خون مى‏رفت...

و سيوطى نيز در درالمنثور چند حديث‏به همين مضمون نقل ميكند.

17-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 234.

18-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2-ص 243.

19-جالب اين است كه در پاره‏اى از روايات اهل سنت آمده كه قريش براى

-دستگيرى ابو بكر نيز يكصد شتر جايزه تعيين كردند...

ولى بگفته اسكافى معتزلى(بر طبق نقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه-ج 13ص 269) مجعول بودن اينگونه روايات روشن است،زيرا قريش نسبت‏به ابو بكرهيچگونه حساسيتى نداشتند كه حاضر شوند صد شتر براى دستگيرى او بدهند،وهيچگاه در اين حد از اهميت قرار نداشت كه آن مردم مال دوست‏بخيل براى‏دستگيرى او حاضر شوند چنين بهاى عظيمى را بپردازند...

20-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 248.

21-اى بنى مدلج من بر شما بيمناكم از سفيه شما يعنى سراقه كه فريب‏گمراهى‏هاى محمد را خورده و او را يارى كند.

22-و اين ترس را دارم كه جمع شما را پراكنده نموده و پس از عزت و سيادت‏پراكنده و متفرق شويد.

23-اى ابا حكم(كنيه ابو جهل است)بخدا سوگند اگر تو شاهد بودى و نظاره‏مى‏كردى داستان اسب مرا هنگامى كه دست و پايش در زمين فرو رفت.

24-در شگفت مى‏شدى و ترديد نمى‏كردى كه محمد رسول و برهانى است وچگونه كسى مى‏تواند در برابر او ايستادگى كند.

25-و من تو را سفارش مى‏كنم كه مردم را از دشمنى با او بازدارى كه من روزى رامى‏بينم كه نشانه‏هاى او آشكار گردد.

26-به چيزى كه تو يارى آن را دوست داشته باشى كه همه مردم يكجا در برابرش‏تسليم شوند.

27-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 249.

28-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 227.

29-قيله نام زنى است كه نسب مردم مدينه به او ميرسد.

30-سيرة النبويه ابن كثير ج 2 ص 275.

31-الصحيح من السيره ج 2 ص 298.

32-به كتاب تاريخ ابن اثير ج 2 ص 418 و معارف ابن قتيبه ص 75 و كتابهاى ديگركه در پاورقى الصحيح من السيره ج 2 ص 299 مذكور است مراجعه شود.

33-در تفسير سوره انشراح.

34-اسد الغابه ج 1 ص 127.

35-اسد الغابه ج 1 ص 128.

36-شذرات الذهب ج 1 ص 63.

37-به زير نويس شماره 1 صفحه 104 مراجعه شود.

38-الصواعق المحرقه ط مصر ص 206.

39-سوره ابراهيم آيه 28.

40-سيرة النبويه ابن كثير ج 2 ص 274،وفاء الوفاء ج 1 ص 262،و در سيرة‏النبويه اينگونه است:«و انا و الله احبكم،و انا و الله احبكم،و انا و الله احبكم‏»كه‏از نظر معنى يكى است.

41-سيره حلبية ج 2 ص 61.

42-براى توضيح بيشتر به كتاب الصحيح من السيره ج 2 ص 313 مراجعه شود.

43-سيرة النبوية-ج 2 ص 269.وفاء الوفاء سمهودى ج 1 ص 262.و ذيل اين‏حديث نيز در كتاب‏«الصحيح من السيرة‏»ج 2 ص 312 از كتاب نهج الموعود فى‏دلائل الصدق روايت‏شده است.

44- و 45-وفاء الوفاء-ص 1170 و ص 1172.

46-دلائل الصدق-ج 1 ص 390.

47- و 48-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 270 و 271.

49-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 270،و سهل بن حنيف از ياران امير المؤمنين‏عليه السلام بود كه سال 38 در كوفه از دنيا رفت و آنحضرت بر جنازه او نمازخوانده و دفن كردند.