تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهرى (ره)
* جلد اول *

گردآوري و تدوين : سيد سعيد روحاني

- ۱۵ -


3. مساوات در بيت المال (464)  
از همان ابتدا كه على عليه السلام زمام امور را به دست گرفت بعضى از دوستان و علاقه مندان آن حضرت راجع به دو موضوع پيشنهادهايى داشتند و در حقيقت به سياست آن حضرت اعتراض داشتند... على عليه السلام در آن مدت پر انقلاب و پر آشوب خلافت دشمنانش او را به دو كار متهم مى كردند كه على از آنها برى بود و بلكه مسؤ ول آن دو كار، خود متهم كنندگان بودند:
يكى خون عثمان كه مستمسك اصحاب جمل و اصحاب صفين بود، در صورتى كه خود آنها در آن كار دست داشتند. و يكى داستان حكمين كه مستمسك خوارج بود و خود آنها به وجود آورنده آن داستان بودند.
اكنون عرض مى كنم كه دو موضوع ديگر هم بود كه بعضى ديگر از راه خير خواهى و كمك به اميرالمؤ منين پيشنهاد مى كردند ولى براى آن حضرت اخلاقا مقدور نبود كه بپذيرد. آن دو موضوع :
يكى تقسيم بيت المال بود كه آن حضرت امتيازى براى بعضى نسبت به بعضى قائل نمى شد، فرقى ميان عرب و عجم ، ارباب و غلام ، قريشى و غير قريشى نمى گذاشت . و يكى ديگر به كار بردن اصل صراحت و امانت و صداقت در سياست بود كه به هيچ وجه حاضر نبود ذره اى از آن منحرف شود و تا حدى اصول تزوير و فريب و نيرنگ را به كار ببرد.
همه اينها، گذشته از اينكه در تاريخ ضبط شده ، در سخنان خود آن حضرت منعكس و موجود است .
راجع به تقسيم على السويه و رعايت اصل مساوات و تبعيض قائل نشدن مى فرمايد:
(( اءتاءمرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه ؟ والله لااطوربه ما سمر سمير )) (465)
به من پيشنهاد مى كنيد موفقيت را از راه جور و ستم بر مردمى كه رعيت من هستند تاءمين كن ؟ به خدا قسم كه تا دنيا دنياست چنين چيزى براى من ممكن نيست .
(( لو كان المال لى لسويت بينهم ، فكيف و انما المال مال الله .(466) ))
اگر اينها مال شخصى خودم مى بود و مى خواستم بر مردم تقسيم كنم تبعيضى قائل نمى شدم تا چه رسد به اينكه بيت المال است ، مال خداست و ملك شخصى كسى نيست .
بعد فرمود:
(( اءلا و ان اعطاء المال فى غير حقه تبذير و اسراف و هو يرفع صاحبه فى الدنيا و يضعه فى الاخرة و يكرمه فى الناس و يهينه عندالله .(467) ))
مال را در غير مورد مصرف كردن و به غير مستحق دادن ، اسراف و تضييع است ؛ اين كار، كننده خود را در دنيا بالا مى برد اما در آخرت پايين مى آورد، در نزد مردم دنيا و اهل طمع ، عزيز و محترم مى كند ولى در نزد خدا خوار و بى مقدار مى سازد.
بعد فرمود:
مالى كه به اين طرز صرف شود و به ناحق به اشخاصى داده شود در عين حال عاقبت ندارد؛ اين طور صرف مال كه گيرنده هم توجه دارد روى اصل خيانت صورت مى گيرد شكر و سپاسى نمى آورد؛ خداوند اين آدم را از شكر گزارى و سپاسگزارى آنها محروم مى كند؛ مى گيرند و مى خورند و ممنون هم نمى شوند؛ اگر يك روزى اين شخص پايش بلغزد و بيفتد و احتياج به كمك آنها داشته باشد، از همه بدتر همانها خواهند بود.
راجع به اين مطلب يعنى اصل مساوات و عدم تبعيض در توزيع بيت المال داستانها هست ؛ همين بس كه عقيل برادر بزرگتر اميرالمؤ منين نتوانست براى خودش سهم بيشترى برقرار كند:
شبى عقيل به عنوان مهمان بر آن حضرت در كوفه وارد شد. حضرت مقدم برادر را گرامى شمرد و احترام كرد. امام حسن عليه السلام به اشاره پدرش ‍ يك پيراهن و يك ردا، از مال خودش به عقيل اهدا كرد هوا گرم بود، على و عقيل روى بام دار الاماره كوفه نشسته بودند. عقيل انتظار سفره رنگينى داشت ، برخلاف انتظارش غذاى ساده اى بيش نبود.
بعد عقيل حاجت خود را اظهار كرد و گفت : زودتر بايد به خانه ام برگردم و خيلى مقروضم . آمده ام شما دستور بدهيد قرض من را بدهند. فرمود: چقدر مقروضى ؟ گفت : صد هزار درهم . فرمود: چقدر زياد! بعد فرمود: متاءسفم كه اين قدر تمكن ندارم كه همه قرضهاى تو را بدهم ولى همين كه موقع حقوق و تقسيم سهميه ها شد من از سهم خودم تا آن اندازه اى كه مقدور است خواهم داد. عقيل گفت : سهم تو كه چيزى نيست ، چقدرش را مى خواهى خودت بردارى و چقدرش را به من بدهى ، دستور بده از بيت المال بدهند. فرمود: بيت المال كه ملك شخصى من نيست ، من امين مال مردمم ، نمى توانم از بيت المال به تو بدهم بعد كه ديد عقيل خيلى سماجت مى كند از همان پشت بام كه به بازار مشرف بود و صندوقهاى تجار ديده مى شد به صندوقها اشاره كرد و فرمود: من يك پيشنهاد به تو مى كنم كه اگر عمل كنى همه قرضها را مى دهى و آن اينكه اين مردم تدريجا به خانه ها مى روند و اينجا خلوت مى شود و صندوقهاشان كه پر از دهرم و دينار است اينجا هست ، همين كه خلوت شد برو و اين صندوقها را خالى كن و قرضهايت را بده . عقيل گفت : برادر جان سر به سر من مى گذارى ، به من پيشنهاد دزدى مى كنى ، مگر من دزدم كه بروم مال مردم بيچاره اى را كه راحت در خانه هاى خود خوابيده اند بزنم ؟! فرمود: چه فرق مى كند كه از بيت المال به ناحق بگيرى و يا اين صندوقها را بزنى ، هر دو دزدى است .
على عليه السلام (468) در آن نامه اى كه به والى بصره ((عثمان بن حنيف )) نوشته پس از آنكه او را نصيحت مى كند كه گرد تنعم نرود و از وظيفه خودش غفلت نكند، وضع زندگى ساده و دور از تجمل و تنعم خودش را ذكر مى كند كه چگونه به نان جوى قناعت كرده است و خود را از هر نوع ناز پروردگى دور نگه داشته ؛ آنگاه مى فرمايد: شايد بعضى تعجب كنند كه چطور على با اين خوراكها توانايى برابرى و غلبه بر شجاعان را دارد؟ قاعدتا بايد اين طرز زندگى او را ضعيف و ناتوان كرده باشد. خودش اين طور جواب مى دهد كه اينها اشتباه مى كنند، زندگى سخت نيرو را نمى كاهد تنعم و نازپروردگى است كه موجب كاهش نيرو مى گردد.
مى فرمايد:
(( اءلا و ان الشجرة البرية اءصلب عودا، و ارواتع الخضرة اءرق جلودا، و النباتات الدوية اءقوى و قودا.(469) ))
چوب درختهاى صحرايى و جنگلى كه نوازش باغبان را نديده است محكم تر است ، اما درختهاى سرسبز و شاداب كه مرتب تحت رعايت باغبان و نوازش او مى باشند نازك تر و كم طاقت تر از كار در مى آيد. گياهان صحرايى و وحشى نسبت به گلهاى خانگى ، هم قدرت اشتعال و افروزش ‍ بيشترى دارند و هم آتششان ديرتر خاموش مى شود.
مردان سرد و گرم چشيده و فراز و نشيب ديده و زحمت كشيده و با سختى ها و شدايد و مشكلات دست و پنجه نرم كرده نيز طاقت و قدرتشان از مردمهاى ناز پرورده بيشتر است . فرق است بين نيرويى كه از داخل و باطن بجوشد با نيرويى كه از خارج كمك بگيرد. عمده اين است كه استعدادها و نيروهاى بى حد و حصر باطنى بشر بروز كند.
(على عليه السلام ) وقتى كه (470) خبردار مى شود كه عامل او، فرماندارى كه از ناحيه او منصوب است در يك مهمانى شركت كرده است نامه عتاب آميزى به او مى نويسد كه در نهج البلاغه هست . حال چه مهمانى اى بوده است ؟ آيا آن فرماندار در مهمانى اى شركت كرده بوده كه در سر سفره آن مشروب بوده است ؟ نه . در آنجا قمار بوده ؟ نه . در آنجا مثلا زنهائى را آورده و رقصانده بودند؟ نه . در آنجا كار حرام ديگرى انجام داده بودند؟ نه . پس چرا آن مهمانى مورد ملامت قرار مى گيرد و نامه تند نوشته مى شود؟ مى گويد:
(( و ما ظنت انك تجيب الى طعام قوم ، عائلهم مجفو، و غنيهم مدعو.(471) ))
گناه فرماندارش اين بوده كه بر سر سفره اى شركت كرده است كه صرفا اشرافى بوده ، يعنى طبقه اغنيا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند. على عليه السلام مى گويد:
من باور نمى كردم كه فرماندار من ، نماينده من ، پاى در مجلسى بگذارد كه صرفا از اشراف تشكيل شده است .
بعد راجع به خودش و زندگى خودش براى آن فرماندار شرح مى دهد. درباره خود مى گويد: درد مردم را از درد خودش بيشتر احساس مى كرد، درد آنها سبب شده بود كه اساسا درد خود را احساس نكند.
سخنان على عليه السلام نشان داده كه او واقعا دانا و دانشمند و حكيم بوده است اما على را كه اين قدر ستايش مى كنيم نه فقط به خاطر اين است كه بابا علم پيغمبر بوده كه پيامبر فرمود:
((انا مدينة العلم و على بابها))(472) بيشتر از اين جهت ستايش مى كنيم كه انسان بود، اين ركن از انسانيت را داشت كه به سرنوشت انسانهاى محروم مى انديشيد، غافل نبود، درد ديگران را احساس مى كرد. چنان كه ساير اركان انسانيت را هم داشت .
گفتار چهارم : موانع و مشكلات حكومت حضرت على (ع ) 
منشاء فتنه ها(473)  
راجع به اين كه منشاء و ريشه آن همه فتنه ها چه بود و چطور شد كه جامعه اسلامى بعد از آن اتحاد و اجتماع و تا حد زيادى خلوص نيت ، گرفتار تشتت و تفرق و اغراض شد و مخصوصا با توجه به اينكه اين فتنه انگيزيها از طرف خود اعراب و مسلمين اولين شروع شد و آتشش دامن زده شد و ساير ملل كه به اسلام گرويده بودند خود را از اين فتنه ها دور نگه مى داشتند و بلكه آنها مدافع قوانين اسلام بودند، راجع به اين مطلب خود اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه بياناتى دارد كه علت و موجب اصلى بروز اين فتنه ها را نشان مى دهد؛ در يكى از خطبه ها مى فرمايد:
(( ثم انكم معشر العرب اغراض بلايا قداقتربت ، فاتقوا سكرات النعمة ، واحذروا بوائق النقمة . ))
مى فرمايد: شماى اى مردم عرب هدف بلياتى قرار گرفته ايد كه نزديك است كاملا شما را فرا گيرد؛ از اثرات سكر و مستى نعمتها و ثروتها و از مصيبتهاى انتقامها بپرهيزيد.
(( و تثبتوا فى قتام العشوة ، واعو جاج الفتنة عند طلوع جنينها، و ظهور كمينها، وانتصاب قطبها، و مدار رحاها.(474) ))
آنجا كه گرد و غبار شبهات بر مى خيزد منحرف نشويد؛ هنوز اول كار است تازه نطفه اين جنين بسته شده و تازه اين آسياى خونين نصب شده و تدريجا بالا خواهد گرفت .
مطابق اين بيان اميرالمؤ منين ، نقطه اين فتنه ها را در طغيان و سكر نعمتها در ميان يك عده ، و كينه و عقده و انتقام در يك عده ديگر، جستجو كرد. باز در نهج البلاغه است كه در ضمن يك خطابه كه على عليه السلام مشغول سخن گفتن بود شخصى حركت كرد و گفت :
(( يا اميرالمؤ منين ! اخبرنا عن الفتنة و هل ساءلت رسول الله صلى الله عليه و آله عنها.(475) ))
عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين ! فتنه را توصيف كن و آيا از رسول خدا چيزى در اين زمينه پرسيده و شنيده اى ؟
فرمود:
وقتى كه اين آيه نازل شد (( اءحسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا و هم لايفتنون )) (476)
من دانستم كه در اين امت فتنه واقع خواهد شد و تا رسول خدا در ميان امت هست واقع نخواهد شد، از رسول اكرم پرسيدم :
(( ما هذه الفتنة التى اخبرك الله تعالى بها فقال : يا على ، ان امتى سيفتنون بعدى . ))
عرض كردم : اين فتنه كه خدا خبر داده چيست ؟ فرمود: بعد از من مردم دچار فتنه خواهند شد. من گفتم : آيا شما در احد وقتى كه گروهى از مسلمين شهيد شدند و منت توفيق شهادت پيدا نكردم و از اين جهت محزون شدم به من نگفتيد:
(( ابشر فان الشهادة من ورائك ))
مژده باد تو را به شهادت كه در انتظار توست ؟ فرمود: همين طور است ؛ بعد به من فرمود: حالا بگو صبر تو چگونه خواهد بود؟ گفتم :
(( يا رسول الله ، ليس هذا من مواطن الصبر، و لكن من مواطن البشرى و الشكر. ))
آنجا جاى صبر نيست ، جاى خوشحالى و شكرگزارى است .
آن وقت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اين طور توضيح داد و فرمود:
يا على ! بعد از من ، امت من مال دنيا به چنگ مى آورند و همان مال آنها را گرفتار فتنه ها خواهد كرد و با اين حال بر خدا منت مى گذارند كه دين دارند، تمناى رحمت او را دارند و از عذاب او ايمن اند، احكام و مقررات الهى را با تاءويل و شبه پامال مى كنند، حرامهاى خدا را حلال مى كنند، شراب را به نام ((نبيذ)). و مال حرام و رشوه را به نام ((هديه ))و ربا را به نام ((بيع )) مى خورند. من گفتم : يا رسول الله ! تكليف من در اين وقت چيست ؟ آيا با اين مردم معامله كفر و ارتداد كنم يا معامله فتنه ؟ فرمود: معامله فتنه .
(اكنون بحث از موانع و مشكلاتى كه رودرروى على عليه السلام قرار داشت مورد بررسى قرار مى دهيم .)
1. كشته شدن عثمان (477)  
اولين مشكلى كه وجود داشت و على در زمينه آن مى فرمود: ((آينده بسيار مبهمى در پيش داريم )) داستان كشته شدن عثمان بود. على وارث خلافتى مى شد كه خليفه قبل از او را انقلابيونى كه انقلاب كرده اند كشته اند، حتى اجازه دفن او را هم نمى دهند و اعتراضات فراوانى دارند. حال اين گروه انقلابى به على پيوسته است . مردم ديگر چه نظرى دارند؟ همه مردم كه مثل اين انقلابيون فكر نمى كنند، و خود على فكرش نه با انقلابيون مى خواند و نه با مخالفين انقلابيون و نه با عامه مردم .
از يك طرف عثمان است و اطرافيان عثمان و آن همه اجحافها و بى عدالتى ها و ستمگرى ها و آن همه اعطاء امتيازات به خويشاوندها، و از طرف ديگر گروهايى خشمناك و عصبانى از حجاز و مدينه و بصره و كوفه و مصر، از همه جا آمده اند معترض و منتقد، عثمان هم تسليم نمى شود، على سفير است ميان انقلابيون و عثمان كه اين هم جريان عجيبى دارد؛ على با روش عثمان مخالف است و در عين حال مخالف است كه باب خليفه كشى باز شود، نمى خواهد خليفه را بكشند كه باب فتنه بر روى مسلمين باز گردد، كه اين داستان مفصلى دارد.(478) نسبت به عثمان منتقد است و كوشش ‍ دارد او را از راهى كه مى رود منصرف كند و به راه راست بياورد بلكه آتش ‍ انقلابيون خاموش شود و فتنه بخوابد نه عثمان و طرفداران عثمان حاضر شدند (از راه خود منصرف شوند) و نه انقلابيون دست از انقلاب خودشان برداشتند، نتيجه اش همين شد.
على مى دانست كه مساءله قتل عثمان مساءله اى خواهد بود (كه موجب فتنه خواهد شد) خصوصا با توجه به اين نكته بسيار عجيب كه ما فقط امروز مى بينيم علماى اجتماعى يعنى جامعه شناسان و مورخين ، محققى كه در تاريخ اسلام مطالعه كرده اند آن را كشف كرده اند و مى بينيم نهج البلاغه هم اين مطلب را توضيح مى دهد كه در قتل عثمان بعضى از طرفداران خود عثمان نيز دست داشتند آنها هم مى خواستند عثمان كشته شود فتنه در دنياى اسلامى بپا گردد و آنها از اين آب گل آلود استفاده كنند (اينها در متن نهج البلاغه است ) مخصوصا معاويه در قتل عثمان كاملا دست داشت ، باطنا كوشش مى كرد اين فتنه بالا بگيرد، عثمان كشته شود تا او از كشته شدن عثمان بهره بردارى كند.
2. انعطاف ناپذيرى در اجراى عدالت (479)  
مشكلات ديگرى على عليه السلام داشت كه مربوط به روش خودش بود از يك جهت و تغييرى كه مسلمين پيدا كرده بودند از جهت ديگر على مردى بود انعطاف ناپذير. بعد از پيغمبر، سالهاى بود كه جامعه اسلامى عادت كرده بود به امتياز دادن به افراد متنفذ، و على عليه السلام در اين زمينه يك صلابت عجيبى نشان مى داد، مى گفت : من كسى نيستم كه از عدالت يك سر مو منحرف شوم . حتى اصحابش مى آمدند مى گفتند: آقا! يك مقدار انعطاف داشته باشيد، مى گفت :
(( اتاءمرونى ان اطلب النصر بالجور، (فيمن وليت عليه ) والله ما اءطور به ما سمر سمير(480) ))
از من تقاضا مى كنيد كه پيروزى و موفقيت در سياست را به قيمت ستمگرى و پايمال كردن حق مردم ضعيف به دست آورم ؟! به خدا قسم تا شبى و روزى در دنيا هست ، تا ستاره اى در آسمان در حركت ، چنين چيزى عملى نيست .
3. صراحت و صداقت در سياست  
مشكل سوم خلافت او مساءله صراحت و صداقت او در سياست بود كه اين راه هم باز عده اى از دوستانش نمى پسنديدند... تفاوت (481) سيره على عليه السلام و سيره معاويه در سياست ، در همين بود. اتفاقا كسى (482) كه در يك قسمت ديگر از دنياى اسلامى داعيه زعامت و خلافت داشت معاويه بود كه از حيله گرترين و خدعه كارترين مردم روزگار بود و از توسل به هيچ وسيله اى خوددارى نمى كرد و از همين راه هم به مقاصد شوم و پليد خود مى رسيد.
روى همين جهت ، روش سياسى حضرت با روش سياسى معاويه در همان زمان مورد مقايسه قرار مى گرفت و بعضى كه پيشروى معاويه را در مقاصد شوم و پليدش مى ديدند تاءسف مى خوردند كه چرا على عليه السلام راهى را پيش گرفته كه اين جور موفقيتها در پى ندارد و بعضى اين را به حساب دهاء و زيركى معاويه مى گذاشتند. روى اين جهت است كه مكرر على عليه السلام در اطراف روش سياسى خود توضيحاتى مى دهد و از سياست خود دفاع مى كند و مى گويد مربوط به وفور فهم و ذكاء نيست . در يك جا مى فرمايد:(483)
گمان نكنيد كه معاويه از من تيزبين تر است ، نه اين طور نيست ، او خدعه و فجور و تبهكارى در سياست به كار مى برد و من از آن بيزارم ؛ هدف او يك هدف شوم و پليد است و از هر راه پليد هم شد و لو به وسيله آدمكشى و هتك نواميس و وعده و وعيدهاى دروغ و نامه دروغ به اطراف نوشتن و با غارت بردن و ارعاب كردن باشد و به سوى مقصودش مى رود. براى هدف پليد، اسباب و ابزار و طرق پليد مى شود انتخاب كرد، اما من كه به خاطر اصول عالى اسلامى و انسانى قيام به امر كرده ام و هدفم اصلاح انسانيت و مبارزه با اين زشتيها و خراب كارى هاست نمى توانم پا روى هدف خودم بگذارم و سياستى مبنى بر ظلم و ستم و دروغ پردازى پيش بگيرم .
اگر نبود كه غدارى و مكارى و منافق گرى مبغوض خداوند است آن وقت مى ديدند كه من چه اندازه توانا هستم . من هرگز نقشه شيطانى به كار نخواهم برد. من و او در دو راه گام برمى داريم و دو هدف مختلف و متباين داريم . وقتى كه هدفها مختلف است وسيله ها نمى تواند يكى باشد. وسيله اى كه او به كار مى برد با هدف خود او منافات ندارد ولى با هدف من منافات دارد، پس من نمى توانم و نبايد از آن وسيله ها استفاده كنم .
در اينجا براى مقايسه ، دو فرمان ، يكى از اميرالمؤ منين ، على عليه السلام نقل مى كنيم كه آن را براى يكى از سردارانش به نام معقل ابن قيس رياحى صادر كرده در وقتى كه او را در راءس سه هزار نفر به عنوان مقدمة الجيش به طرف شام كه قلمرو معاويه بود فرستاد، و يك فرمان و دستور هم از معاويه نقل مى كنم كه به نام دو نفر از سردارانش يكى بسر بن ارطاة و يكى سفيان غامدى صادر كرد در وقتى كه اين دو را - هر يك در يك زمانى - به حدود قلمرو حكومت على عليه السلام فرستاد. از اين دو فرمان و دو دستور به خوبى دو روحيه كاملا متضاد و دو روش مختلف و دو هدف مختلف نمايان است .
على عليه السلام به سردار خود ( معقل بن قيس ) اين طور دستور مى دهد:
(( اتق اللّه الذى لابد لك من لقائه ، و لا منتهى لك دونه . و لا تقاتلن الا من قاتلك .))
اول چيزى كه مى فرمايد اين است :
از خدا بترس ، خدا را در نظر بگير، بعد مى گويد: تا دشمن به جنگ شروع نكند تو شروع نكن .
بعد قسمتهايى در همين زمينه مى فرمايد كه كارى نكن كه آنها را تحريك به جنگ بكنى ، و آن وقت مى فرمايد:
(( ولا يحملنكم شنئانهم على قتالهم قبل دعائهم و لا عذار اليهم .))
مبادا كينه و دشمنى آنها تو را وادار كند كه قبل از آنكه آنها را كاملا دعوت كنى و اتمام حجت كنى به زد و خورد مبادرت كنى .
ولى معاويه به بسر بن ارطاة اين طور دستور مى دهد:
(( سر حتى تمر بالمدينة فاطرد الناس و اخف من مررت به وانهب اموال كل من اصبت له ممن لم يكن له دخل فى طاعتنا.))
برو تا به مدينه برسى ؛ در بين راه ، مردم را از جلو خودت بران و تا مى توانى ايجاد رعب در دلها كن و هر چه مال به دستت مى رسد غارت كن مگر مال آنهايى كه از دوستان خود ما هستند.
به سفيان غامدى كه او را نيز ماءمور شبيخون كرده بود، اين طور دستور مى دهد:
برو، شبيخون بزن و آدم بكش و اموال غارت كن كه اين كارها از لحاظ سياست بسيار نافع است ، زيرا اهل عراق مرعوب مى شوند و دوستان ما كه در گوشه و كنار هستند خوشوقت و دل قوى مى گردند و بعضى هم كه مرددند چه كنند به طرف ما خواهند آمد.
(( واقتل كل من لقيته ممن ليس هو على مثل راءيك و اخرب كل ما مررت به من القرى و احرب الاموال فان حرب الاموال شبيه بالقتل و هو اوجع للقلب . ))
هر كس جز دوستان خودمان گير آوردى بكش ، به هر ده كه رسيدى خراب كن ، اموال را غارت كن و آتش بزن و از بين ببر كه تلف اموال در دلها تاءثير فراوان دارد.
4. پيكار با نفاق (484)  
مشكل ترين مبارزه ها، مبارزه با نفاق است كه مبارزه با زيركيهائى است كه احمقها را وسيله قرار مى دهند. اين پيكار از پيكار با كفر به مراتب مشكل تر است زيرا در جنگ با كفر مبارزه با يك جريان مكشوف و ظاهر و بى پرده است و اما مبارزه با نفاق ، در حقيقت مبارزه با كفر مستور است . نفاق دو رو دارد؛ يك روز ظاهر كه اسلام است و مسلمانى و يك رو باطن : كه كفر است و شيطنت ، و درك آن براى توده ها و مردم عادى بسيار دشوار و گاهى غير ممكن است و لذا مبارزه با نفاقها غالبا به شكست برخورده است زيرا توده ها (توده مردم ) شعاع دركشان از سرحد ظاهر نمى گذرد و نهفته را روشن نمى سازد و آن قدر برد ندارد كه تا اعماق باطنها نفوذ كند.
اميرالمؤ منين عليه السلام در نامه كه براى محمد بن ابى بكر نوشت مى گويد:
(( و لقد قال لى رسول اللّه صلى الله عليه و آله : انى لا اخاف على امتى مؤ منا ولا مشركا، اما المؤ من فيمنعه الله بايمانه ، و اما المشرك الله بشركه ، و لكنى اخاف عليكم كل منافق الجنان ، عالم اللسان ، يقول ما تعرفون ، و يفعل ما تنكرون .)) (485)
پيغمبر به من گفت : من بر امتم از مؤ من و مشرك نمى ترسم . زيرا مؤ من را خداوند به سبب ايمانش باز مى دارد و مشرك را به خاطر شركش خوار مى كند، ولكن بر شما از هر منافق دل دانا زبان مى ترسم كه آنچه را مى پسنديد مى گويد و آنچه را ناشايسته مى دانيد مى كند.
در اينجا رسول اللّه از ناحيه نفاق و منافق اعلام خطر مى كند، زيرا عامه امت بى خبر و ناآگاهند و از ظاهرها فريب مى خورند و لذا(486) در طول تاريخ اسلام مى بينيم هر وقت مصلحى به خاطر مردم و اصلاح وضع اجتماعى و دينى آنان قيام كرده است و منافع سودجويان و بيدادگران به مخاطره افتاد، آنها بلافاصله لباس قدس پوشيده اند و به تقوى و دين تظاهر كرده اند...
از جمله نكته هاى بزرگى كه از سيرت على مى آموزيم اين است كه اين چنين مبارزه اى اختصاص به جمعيتى خاص ندارد بلكه در هر جا كه عده اى از مسلمانان و آنان كه در زى دين قرار گرفته اند آلت پيشرفت بيگانگان و پيشبرد اهداف استعمارى شدند و استعمارگران براى تضمين منافع خود به آنان ترس كردند و آنان را براى خويش سپر گرفتند كه مبارزه آنان بدون از بين بردن آن سپرها امكان پذير نيست بايد ابتدا با سپرها مبارزه كرد و آنها را از بين برد تا سد راه برطرف گردد و بتوان بر قلب دشمن حمله برد.
شايد تحريكات معاويه در خرابكارى خوارج مؤ ثر بوده و بنابراين آن روز هم معاويه و يا دست كم امثال اشعث بن قيس ، عناصر خرابكار و ناراحت ، به خوارج تترس كرده بودند.
داستان خوارج اين حقيقت را به ما مى آموزد كه در هر نهضتى اول بايد سپرها را نابود كرد و با حماقتها جنگيد، هم چنان كه على پس از جريان تحكيم ، اول به خوارج پرداخت و سپس خواست تا باز به سراغ معاويه رود.
مخالفان على (487) با مخالفان پيغمبر اين تفاوت را داشتند كه مخالفان پيغمبر عده اى بودند كافر و بت پرست و در زير شعار بت پرستى با پيغمبر مبارزه مى كردند. منكر خدا و توحيد بودند و انكار خدا و توحيد را هم علنى مى گفتند، تحت شعار (( اعل هبل زنده باد هبل )) با پيغمبر مبارزه مى كردند، پيغمبر هم شعار روشنى داشت : (( الله اعلى و اجل از همه بزرگتر خداست . ))
اما على با يك طبقه داناى بى دين مواجه شده است كه متظاهر به اسلام اند ولى مسلمان واقعى نيستند، شعارهايشان شعارهاى اسلامى است ، و هدفهايشان بر ضد اسلام . پدر معاويه كه ابوسفيان است در زير شعار ((اعل هبل )) به جنگ پيغمبر مى آيد، لهذا كار پيغمبر در مبارزه با او آسان است . پسرش معاوية بن ابى سفيان همان روح ابوسفيانى و همان هدفهاى ابوسفيانى را دارد اما در زير شعار آيه قرآن : (( من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا )) (488) هر كسى كه مظلوم كشه شد خدا براى اولياء او (خويشاوندان نزديك او) يك قدرتى داده است ، حق داده است كه خون مقتول خودشان را مطالبه كنند. شعار، خيلى شعار خوبى است .
حال كسى نيست كه از معاويه بپرسد كه ولى شرعى خون عثمان كيست ؟ يكى كسى كه در چهار پشت بالاتر، با تو انتساب پيدا مى كند، مطالبه خون او به تو چه مربوط است ؟! عثمان پسر دارد، خويشاوندان نزديكتر از تو دارد؛ و ثانيا به على چه مربوط كه عثمان كشته شده است ؟! اما يك مرد دغل بازى مثل معاويه به اين حرفها كار ندارد، او مى خواهد از اين وسيله استفاده كند (لذا وقتى كه عثمان از او كمك خواست به او كمك نرساند بلكه (489) ) قبلا به جاسوسهاى خود در اطراف عثمان ، سپرده بود كه هر وقت خليفه كشته شد فورا پيراهن خون آلود او را براى من به شام بفرستيد. تا عثمان كشته شد نگذاشتند كه خون پيراهن او خشك بشود، همان پيراهن خون آلود را با انگشت زن عثمان (490) فرستادند براى معاويه . ديگر معاويه قند در دلش آب مى شد، دستور داد انگشتهاى بريده زن عثمان را كنار منبرش آويزان كردند: ((ايها الناس ! دنيا را ظلم گرفت ، اسلام از دست رفت ، اين انگشتهاى بريده زن خليفه است )). و دستور داد پيراهن عثمان را روى چوبى بلند كردند و بردند و در مسجد يا جاى ديگر، خودش رفت آنجا نشست ، شروع كرد به گريه كردن بر خليفه مظلوم ، مدتها روضه عثمان در شام خواند و از مردم اشك گرفت و مردم را آماده كرد كه برويم براى خونخواهى عثمان . از كى خون عثمان را بايد بگيريم ؟ از على بايد بگيريم ، على با اين انقلابيون كه با او بيعت كردند همدست بود، اگر همدست نبود چرا اينها الان در لشگر على هستند؟
(معاويه (491) ) در صفين (نيز) هنگامى كه احساس شكست كرد، باز از نقشه هاى فريبكارانه و منافقانه (خود) استفاده نمود و قرآن را بر نيزه زد؛ يعنى ما تسليم قرآن هستيم . و على عليه السلام كه مى دانست كه چه نيرنگى در كردار آنان خفته است ، فرياد مى زد: بزنيد و به پيشرفت خودتان ادامه دهيد؛ اما مقدسين نادانى كه از خطر منافقين آگاه نبودند؛ فرياد بر آوردند كه ما با قرآن نمى جنگيم ، و اين كه تو مى گوئى معنايش اين است كه ما با قرآن بجنگيم . و بدين وسيله حزب اموى خود را نجات داد. اين است خطر هولناك نفاق كه قرآن (مجيد درباره دوروئى و دو چهرگى منافقين (492) ) در حدود 13 آيه بحث مى كند، علاوه (بر) اين كه آيات مربوط به منافقين را در چند مورد با كلمه اءلا (آگاه باشيد آگاه باشيد!!) آغاز كرد... (و اهتمام زيادى ) درباره معرفى منافقين (به عمل آورده است .) اسلام (493) هر وقت با كفر روبرو شده شكست داده و هر وقت كه بانفاق روبرو شده است شكست خورده است . چون نفاق از نيروى خود اسلام استفاده كرده و بر ضد آن بكار برده است ؛ يعنى لباس اسلام به تن نموده است و با آن جنگيده است .
5. ناكثين و قاسطين و مارقين (494)  
على در دوران خلافتش سه دسته را از خود طرد كرد و با آنان به پيكار برخاست : اصحاب جمل كه خود، آنان را ناكثين ناميد و اصحاب صفين كه آنها را قاسطين خواند و اصحاب نهروان يعنى خوارج كه خود آنها را مارقين مى خواند.(495)
(( فلما نهضت بالامر نكثت طائفة ، و مرقت اخرى ، و قسط آخرون (496) .))
پس چون به امر خلافت قيام كردم ، طائفه اى نقض بيعت كردند، جمعيتى از دين بيرون رفتند، جمعيتى از اول سركشى و طغيان كردند.
ناكثين از لحاظ روحيه ، پول پرستان بودند، صاحبان مطامع و طرفدار تبعيض . سخنان او درباره عدل و مساوات بيشتر متوجه اين جمعيت است .
اما روح قاسطين روح سياست و تقلب و نفاق بود. آنها مى كوشيدند تا زمام حكومت را در دست گيرند و بنيان حكومت و زمامدارى على را در هم فرو ريزند. عده اى پيشنهاد كردند با آنها كنار آيد و تا حدودى مطامعشان را تاءمين كند. او نمى پذيرفت زيرا كه او اهل اين حرفها نبود. او آمده بود كه با ظلم مبارزه كند نه آنكه ظلم را امضا كند. و از طرفى معاويه و تيپ او با اساس حكومت على مخالف بودند. آنها مى خواستند كه خود مسند خلافت اسلامى را اشغال كنند، و در حقيقت جنگ على با آنها جنگ نفاق و دوروئى بود.
دسته سوم كه مارقين هستند روحشان روح عصبيتهاى ناروا و خشكه مقدسى ها و جهالت هاى خطرناك بود. على نسبت به همه اينها دافعه اى نيرومند و حالتى آشتى ناپذير داشت .
يكى از مظاهر جامعيت انسان كامل بودن على اين كه در مقام اثبات و عمل با فرقه هاى گوناگون و انحرافات مختلف روبرو شده است و با همه مبارزه كرده است . گاهى او را در صحنه مبارزه با پول پرستها و دنيا پرستان متجمل مى بينيم ، گاهى هم در صحنه مبارزه با سياست پيشه هاى ده رو و صد رو، گاهى با مقدس نماهاى جاهل و منحرف .

 

next page

fehrest page

back page