تاريخ اسلام از آغاز تا هجرت

على دوانى

- ۱۹ -


بازگشت پيغمبر از طائف و برخورد با قبائل

هنگامى كه پيغمبر از طائف به مكه بازگشت، مردم مكه و قريش را در مخالفت با خود سرسخت‏تر از پيش ديد، مگر اندكى از متضعفين كه به آن برگزيده خدا ايمان آورده بودند.

چون موسم حج و آمدن قبايل عرب به مكه و منا در ماه رجب براى عمره و ماه ذى الحجه براى زيارت فرا رسيد، پيغمبر كه ديگر از دعوت مردم بومى مكه و قبائل شهرنشين قريش مايوس شده بود، با استفاده از فرصت به دعوت قبائل پرداخت. براى تامين اين منظور شخصا به هر قبيله‏اى سر مى‏زد و با صراحت اعلام مى‏داشت كه من پيغمبر خدايم و خدا مرا براى راهنمائى شما ارسال داشته است، و از آنها مى‏خواست كه دعوت او را پذيرا شوند. ولى سران قبائل از پذيرش دعوت پيغمبر سرباز مى‏زدند و مى‏گفتند: قوم او (قريش) بهتر از ما او را مى‏شناسند.

محمد بن اسحاق مورخ مشهور مى‏گويد: شنيدم كه ربيعة كه ربيعة بن عباد براى پدرم نقل مى‏كرد و مى‏گفت: من نوجوانى بودم كه با پدرم در موسم حج در «منا» به سر مى‏بردم.

روزى ديدم پيغمبر مقابل خيمه جمعى از قبائل ايستاده و مى‏گويد: از بنى فلان! من از جانب خداوند يكتا براى هدايت‏شما مبعوث شده‏ام. خداى يگانه به شما فرمان مى‏دهد كه فقط او يعنى «الله‏» را پرستش كنيد، و به هيچ وجه به وى شرك نورزيد، و خود را از پرستش اينها كه مظاهر شرك هستند رها سازيد.

به من ايمان بياوريد و مرا در آنچه مى‏گويم تصديق كنيد و به دفاع از من در مقابل دشمنانم برخيزيد، تا آنچه را خدا به خاطر آن مرا برانگيخته است، آشكار سازم.

چون پيغمبر از سخن گفتن فراغت‏يافت، ديدم مردى كه يك چشم داشت و پشت‏سر پيغمبر ايستاده بود رو كرد به افراد قبيله مزبور و گفت: اى بنى فلان! اين مرد شما را دعوت مى‏كند كه طوق بندگى «لات‏» و «عزى‏» را از گردن خود درآوريد. او بدعت گذار است و مى‏خواهد شما را گمراه كند. از وى اطاعت نكنيد و آنچه گفت نشنيده انگاريد.

ربيعه گفت: به پدرم گفتم: اين مرد كيست كه دنبال محمد مى‏رود و سخن او را رد مى‏كند؟ پدرم گفت: او عموى وى ابولهب است.

پيغمبر ازجمله به در خيمه‏هاى «بنى كنده‏» رفت، و در حالى كه بزرگ آنها به نام «مليح‏» در ميان ايشان شنسته بود، به دعوت آنان پرداخت. پيغمبر از بنى كنده خواست كه خداى يكتا را پرستش كنند، و او را به عنوان فرستاده او باور دارند، ولى بندى كنده از پذيرش دعوت حضرت سرباز زدند.

از جمله رسول خدا به سراغ تيره‏اى از قبيله «بنى كلب‏» رفت كه به آنها «بنو عبدالله‏» مى‏گفتند. جالب بود كه نام «الله‏» در اسم نياى آنها تركيب يافته بود، و جد خود را «بنده الله‏» مى‏دانستند. پيغمبر خطاب به آنها فرمود: اى فرزندان عبدالله! خداى يگانه «الله‏» نام نياى شما را زيبا قرار داده است. من نيز بنده الله و فرستاده اويم، شما را به پرستش «الله‏» مى‏خوانم اما آنها نيز از پذيرش دعوت پيغمبر رحمت امتناع ورزيدند.

نيز پيغمبر به سراغ «بنى حنيفه‏» رفت، و آنها را دعوت به پرستش خداى يكتا و پذيرش نبوت خود نمود. ولى آنها زشت‏تر از بقيه افراد قبائل با آن فرستاده خوا برخورد نمودند...( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 287)

كسانى كه بيشتر به پيغمبر آزار رساندند

در تواريخ اسلامى به نام كسانى برمى‏خوريم كه بيش از ديگران در مخالفت با دعوت پيغمبر و آزار رساندن به آن حضرت اصرار ورزيده‏اند. اين گروه اغلب از سران قوم و عناصر متنفذ مكه بودند.

تاريخ اسلام اينان را «مستهزئين‏» ناميده است. چون اين عده همين كه پيغمبر را مى‏ديدند زبان به استهزاء و تمسخر آن حضرت مى‏گشودند و سخنان ناهنجار به زبان مى‏راندند. اين كار هم در زمانى بيشتر اوج مى‏گرفت كه آنها ازتمامى اقدامات خود براى منصرف ساختن پيغمبر از تعرض به بت‏ها و خدايان خود مايوس شدند.

اسامى «مستهزئان‏» بدين گونه است: ابولهب عموى پيغمبر، ابوجهل ابن هشام، عاص بن وائل (پدر عمرو عاص معروف)، حارث بن قيس بن عدى سهمى، اسود بن مطلب بن اسد، وليد بن مغيره مخزومى، اسود بن عبد يغوث زهرى، حكم بن ابى العاص، عقبة بن ابى معيط، عدى بن حمراء ثقفى، عمرو بن طلاطله خزاعى ( تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 14) و نيز امية بن خلف، برادر او ابن بن خلف، ابوقيس بن فاكة بن مغيره، نضر بن حارث، نبيه و منبه پسران حجاج سهمى، طهير بن ابى اميه برادر «ام سلمه‏» همسر بعدى پيغمبر ، ركانة بن عبد يزيد بن هاشم بن مطلب.

اين عده بيشترين عداوت را نسبت به پيغمبر نشان مى‏دادند. ساير مردان با نفوذ مكه و سران قريش از قبيل ابوسفيان، و عتبه و شيبه، كمتر سعى در آزار رساندن به آن حضرت داشتند. گروه ديگرى هم بودند كه نخست از سرسخت‏ترين دشمنان پيغبر به شمار مى‏رفتند، وليبعد مسلمان شدند، مانند ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب پسر عمويش، و عبدالله بن اميه مخزومى برادر پدرى «ام سلمه‏» زن بعدى پيغمبر و پسر عمه آن حضرت «عاتكه‏» دختر عبدالمطلب.( كامل بن اثير - جلد 2 ص 48 تا 51)

كسانى كه بيش از ديگران به پيغمبر آزار رساندند در تاريخ اسلام كاملا شناخته شده‏اند، و حتى از نحوه عمل ناشايست آنها و سرانجام شومى كه يافتند، سخن به ميان آمده است. چون كار اين عده درآزار رساندن به آن حضرت و كيفرى كه هر كدام ديدند خود از مطالب شنيدنى تاريخ اسلام است، در اينجا براى آگاهى بيشتر خوانندگان فقط اشاره به آن مى‏كنيم. تفصيل را از سيره ابن هشام و تاريخ يعقوبى و تاريخ طبرى، و اعلام الورى طبرسى و كامل ابن اثير و ديگر ماخذ بجوئيد:

1- ابولهب، عموى پيغمبر و يكى از ده پسر عبدالمطلب بن هاشم بود. ابولهب بيش از همه افراد شرور و خطرناك نسبت به پيغمبر و مسلمانان عداوت مى‏ورزيد. او هميشه پيغمبر را تكذيب مى‏كرد و پيوسته در آزارش مى‏كوشيد. ابولهب همسايه پيغمبر بود، به همين جهت نيز فرصت مى‏يافت كه چيزهاى پليد و گنديده جلو خانه پيغمبر بريزد و موجبات ناراحتى حضرت را فراهم آورد. بارها شنيدند كه پيغمبر از مزاحمتهاى ابولهب عمو و همسايه‏اش شكايت مى‏كرد و مى‏فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب! اين چه همسايگى است؟!!

گفتم كه روزى حمزه عموى ديگر پيغمبر كه مسلمان بود ديد كه ابولهب پليد به در خانه پيغمبر ريخته است، حمزه پليدى را برداشت و ريخت به سر و روى ابولهب.

روزى پيغعمبر در حاليكه جبه سرخى پوشيده بود در بازار عكاظ ايستاد و فرمود:«اى مردم! بگوئيد خدائى جز خداى يكتا نيست تا رستگار شويد و كارتان به سامان برسد» در آن حال دبدند مردى زردنبو او را دنبال كرد و گفت: اى مردم! اين برادر زاده من است. او دروغگو است از وى پرهيز كنيد. در آن ميان ناشناسى پرسيد اين شخص كيست؟ گفتند: او محمد بن عبدالله و آن مرد زردنبو هم عمويش ابولهب است.( تاريخ يعقوبى جلد 2 ص 14)

2- اسود بن عبد يغوث، اينمرد خاله زاده پيغبمر بود. او وقتى مسلمانان را مى‏ديد با تمسخر به همفكران خود مى‏گفت: اينان پادشاهان زمين هستند كه سلطنت‏شاهان ايران را به ارث خواهند برد! و به پيغمبر مى‏گفت: اى محمد! آيا امروز از آسمان با تو سخن نگفته‏اند؟! و از اين قبيل مضمون‏ها و متلك‏ها. اين مرد بد عاقبت كه از خويشان پيغمبر بود و مى‏بايست با احترام به حضرت چهره درخشان خاندان خود آبروئى كسب كند، روزى از ميان بستگان خود بيرون آمد و گرفتار باد «سام‏» شد، و چهره‏اش سياه گرديد. وقتى به خانه برگشت او را نشناختند و در به رويش بستند، ناچار رو به بيابان نهاد و از تشنگى به هلاكت رسيد. و هم گفته‏اند كه جبرئيل روزى اشاره به آسمان كرد و او مبتلا به يك نوع بيمارى مزمن شد و شكمش باد كرد و بر اثر آن مرد.

3- حارث بن قيس بن عدى بن سعد بن سهم سهمى، اين مرد از بت‏پرستان بى‏ادب بود. او به پرستش يك بت قناعت نمى‏كرد. سنگى را مى‏گرفت و آن را پرستش مى‏كرد و چون بهتر از ان را مى‏يافت آن را رها مى‏ساخت و سنگ ديگرى را مى‏پرستيد.

اين مرد تهى مغز مى‏گفت:محمد طرفداران خود را مغرور كرده است و به آنها وعده داده است كه بعد از مرگ زنده مى‏شوند، در صورتى كه روزگار ما را مى‏برد و ديگر بازگشتى نخواهد بود. اين آيه قرآنى درباره او نازل شد: «آيا مى‏بينى كسى را كه خداى خود را نفس خويش گرفته و خدا نيز با علم او را گمراه ساخت و بر گوش و قلب وى مهر زده و بر چشم او پرده آويخته است؟ پس بعد از خدا چه كسى او را هدايت مى‏كند، آيا متوجه نمى‏شويد؟

كارفران گفتند: زندگى ما جز همين نشاه دنيا، و مرگ و حيات جز طبيعت نيست و جز طبيعت نيست و جز طبيعت ما را به هلاكت نمى‏رساند، آنها در اين خصوص بينش ندارند، هر چه مى‏گويند از روى پندار است.» (افرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم.و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوة فمن يهديه من بعد الله فلا تذكرون. و قالو ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهرو ما لهم بذلك من علم ان هم الا يظنون. سوره جاثية آيه 23 و 24)

پايان زندگى اين مرد چنين بود كه ماهى شورى خورد و پيوسته نوشيد تا تركيد و مرد.

 

4- وليد بن مغيره مخزومى، او همتاى قريش بود. زيرا يك سال همگى قريش خانه كعبه را مى‏پوشانيدند و يك سال هم وليد به تنهائى اين كار را به عهده مى‏گرفت. وليد بن مغيره پدر خالد بن وليد مشهور است كه بعدها از معركه گيران خلافت‏شد، و در زمانى كه مردم كم رشد اميرالمؤمنين على عليه السلام را از صحنه خلافت اسلامى كنار زندن او از سرداران اسلام به شمار رفت، و در عراق و شام به فتوحاتى نائل آمد، ولى به واسطه فساد اخلاقى كه داشت در نزد جامعه شيعه مطورد است. وليد همان است كه قريش را گرد آورد و گفت: مردم در ايام حج‏شما را مى‏بينند و از محمد سؤال مى‏كنند و هر كدام سخنى درباره او مى‏گوئيد. يكى مى‏گويد: او ساحر است و ديگرى مى‏گويد: كاهن و جادوگر است، و ديگرى مى‏گويد: شاعر است و چهارمى مى‏گويد: ديوانه است و از اين رو آنچه را مى‏گوئيد يك نواخت نيست. بهتر اين است كه بگوئيد او ساحر است، زيرا زن را از شوهر و برادر را از برادر جدا مى‏سازد. وليد را داناى قريش مى‏ناميدند. او سه سال بعد از هجرت در سن 95 سالگى مرد. علت مرگ وى بدين گونه بود كه از كنار مردى از قبيله خزاعه گذشت. مرد خزاعى تير مى‏تراشيد. تراشى از چوب تير به پايش فرو رفت. از تكبرى كه داشت‏خم نشد تير چوب را از پا درآورد! وقتى به خانه آمد نيز از شدت خشم چوب را از پا درنياورد. شب هنگام دخترش از خواب برخاست و به خادم گفت در مشك رال نبسته‏اى كه بسترم را خيس كرد.وليد گفت نه دخترم، اين خون پاى پدر تو است كه بستر تو را فرو گرفته است، و به دنبال آن به ديال عدم شتافت.

وقتى وليد قريش را مخاطب ساخته بود كه سخن خود را درباره محمد يكسان كنيد، برادرزاده‏اش ابوجهل گفت: اگر محمد خدايان ما را دشنام دهد ما هم خداى او را دشنام مى‏دهيم. خداوند هم اين آيه را نازل كرد: «به كسانى كه مانند شما يكتاپرست نيستند، ناسزا مگوئيد كه آنها نيز از روى عداوت و نادانى به خداى شما ناسزا مى‏گويند.»(و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبو االله عدوا فيسبواالله عدوا بغير علم. (سوره انعام آيه 108))

5- اميه بن خلف و برادرش ابى بن خلف، اين دو برادر بيش از ديگران درازار رساندن به پيغمبر ساعى بودند و كارهاى آن حضرت را تكذيب مى‏كردند. ابى بن خلف روزى استخوان پوسيده‏اى از زمين برداشت و آن را در كف دست‏سائيد، سپس رو كرد به پيغمبر و گفت: «اى محمد! آيا عقيده دارى كه خدايت اين استخوان پوسيده ر ازنده مى‏گرداند؟» در پاسخ وى اين آيه نازل شد: «آن كافر براى انكار قدرت ما مثلى زد ولى خلقت‏خود را فراموش كرد. آن كافر به پيغمبر گفت: آيا چه كى اين استخوان پوسيده را زنده مى‏گرداند؟ اى پيغمبر بگو: همان كسى كه آن را نخستين بار آفريد، هم اكنون نيز كه به صورت استخوان پوسيده درآمده است مى‏تواند زنده گرداند. آرى خدا آگاه است كه هر چيزى را چگونه بيافريند»(و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحيى العظام و هى رميم؟ قل يحييها الذى انشاها اول مرة و هو بكل خلق عليم. سوره يس آيه 78)

6- ابوقيس بن فاكة بن مغيره، اين مرد نيز از كسانى است كه پيغمبر را مى‏آزرد و ابوجهل را در آزار رساندن به آن حضرت يارى مى‏داد. ابوقيس در جنگ بدر نخستين پيكار اسلام و كفر به دست‏حمزه عموى پيغمبر و سردار مشهور اسلام به قتل رسيد.

7- عاص بن وائل سهمى، چنان كه گفتيم وى پدر «عمرو عاص‏» معروف است، عاص بن وائل از سرسخت‏ترين آزار رساندگان به پيغمبر بود. او همان است كه وقتى «قاسم‏» نخستين پسر پيغمبر در سن كودكى از دنيا رفت، گفت: محمد بلاعقب و مقطوع النسل است، چون ديگر فرزند ذكور ندارد. او با اين سخن پيغمبررا آزرد، چنانكه از شدت تاثر، پيغمبر چند روز ازخانه بيروننيامد. بر اثر پخش سخن اين مرد در ميان قريش بود كه سوره كوثر نازل شد و خدا پيغمبر را تسليت داد و فرمود: «ما خير كثيرى - در مقابل مرگ پسرت - به تو داده‏ايم، پس به شكرانه آن براى خدايت نماز گزار و شترى قربانى كن و اين را بدان كه سرزنش كننده تو خود بلا عقب و مقطوع النسل خواهد بود.»(بسم الله الرحمن الرحيم. انا اعطيناك الكوثر. فصل لربك و انحر. ان شانئك هو الابتر.)

عاص بن وائل اين عنصر كينه‏توز و بد زبان در سن هشتاد سالگى روزى سوار الاغى بود و از يكى از دره‏هاى مكه مى‏گذشت. الاغ او را به زمين زد و مارى پاى او را گزيد. بر اثر اين مارگزيدگى پايش مانند گردن شتر باد كرد و به دنبال آن جان داد. مرگ وى دو ماه بعد از هجرت بود.

8- عقبة بن ابى معيط، اين مرد همسايه پيغمبر بود و مانند ساير مستهزئان از افراد سرشناس قريش به شمار مى‏رفت. او در بازگشت از سفرتجاريش ضيافتى داد و پيغمبر و ديگر سران قريش را دعوت كرد. پيغمبر فرمود: من دعوتت را نمى‏پذيرم مگر اينكه گواهى به يگانگى خواوند بدهى. او هم گواهى داد. امية بن خلف كه از دوستان او بود گفت: اى عقبه! گواهى به يكتائى خدا دادى و از پرستش خدايان ما سرباز زدى؟ عقبه گفت: اين را به خاطر انجام مهمانى خود گفتم نه از از روى ميل. امية بن خلف گفت: من باور نمى‏كنم مگر اينكه عكس آن را ثابت كنى.

عقبه هم براى جلب رضايت دوستش و ديگر سران مكه و دوستان خود، روزى در «حجر اسماعيل‏» هنگامى كه پيغمبر مشغول نماز بود و به سجده رفته بود، عمامه حضرت را به گردنش انداخت و خواست او را خفه كند، جمعى دخالت كردند و او را از اين كار بازداشتند. به دنبال آن آمد و به امية بن خلف گفت: اكنون باور مى‏كنى كه من با اين مرد ميانه‏اى ندارم؟ اميه گفت: نه، بيش از اين انتظار دارم. عقبه نيز روزى ديگر وقتى از ميان جمعى از قريش مى‏گذشت‏خود را به حضرت رسانيد و آب دهان به صورت پيغمبر افكند و همگى از اين جسارت او به شدت خنديدند و پيغمبر را سخت آزدرند. پيغمبر هم در حالى كه خشمگين شده بود فرمود: اى عقبة! ببينم كه از خارچ شده باشى و به دست ما گرفتار شوى و دستور دهم گردنت را بزنند.

عقبه در جنگ بدر به اسلارت مسلمين درآمد و به فرمان پيغمبر اميرمؤمنان على عليه السلام گردنش را زد، سپس بدنش را به دار آويختند و او نخستين كسى است كه در اسلام دار زده شد. عقبه در آن حال سخنى مى‏گفت كه خداوند در قرآن مجيد آن را بازگو مى‏كند: «روز قيامت روزيست كه آن ستمگر انگشتان دستها را به دندان مى‏گزد و مى‏گويد: اى كاش با پيغمبر به راه مى‏رفتم. اى واى بر من، كاش فلانى (امية بن خلف) را دوست‏خود نمى‏گرفتم، اتو مرا از ياد خدا بازداشت و حال آنكه پيغمبر مرا به ياد خدا انداخت. آرى شيطان خوار كننده انسان است.»( و يوم يعض الظالم على يديه يقول يا ليتنى اتخذت مع الرسول سبيلا. يا ويلتا ليتنى لم اتخذ فلانا خليلا. لقد اضلنى عن الذكر بعد اذ جائنى و كان الشيطان للانسان خذولا. سوره فرقان آيه 28)

روزى پيغمبر به سجده رفته بود. جمعى از سران قريش در اطراف حضرت بودند. سران قريش گفتند چه كسى داوطلب مى‏شود اين شكمبه شتر را در پشت محمد خالى كند؟ عقبه بن ابى معيط داوطلب شد و آن را آورد و در پشت پيغمبر خالى كرد. در اين هنگام فاطمه زهرا عليها السلام دختر پيغمبر كه هنوز بالغ نشده بود سر رسيد و پشت پدر را پاك نمود و نفرين كرد بر كسى كه مرتكب آن عمل ننگين شده است.( اعلام الورى - ص 47)

9- نضر بن حارث او نيز از سرسختان قريش در آزار رساندن به پيغمبر و ياران حضرت بود. او كتب قصص و قاريخى عرب را مطالعه مى‏كرد و با يهود و نصارا آميزش داشت، و شنيده بود كه پيغمبرى از ميان آنها برانگيخته مى‏شود و موقع ظهور او هم نزديك است. ولى پس از اعلام نبوت پيغمبر در مقام با وى برخاست، و كار خيره‏سرى را از حد گذرانيد. نضر بن حارث وقتى ديد پيغمبر آيات قرآنى را درباره سرگذشت پيشينيان مى‏خواند، مى‏گفت: اينها چيز تازه‏اى نيست، ما و پدرانمان پيش از اين، آنها را شنيده‏ايم، اينها افسانه‏هاى پيشينيان است. »(لقد وعدنا نحن و آباؤنا هذا من قبل ان هذا الاساطير الاولين - سوره مؤمنون آيه 83)

و مى‏گفت: «اينها را شنيده‏ايم. اگر بخواهيم مى‏توانيم نظير آن را بگوئيم. اينها چيزى جز افسانه‏هاى پيشين نيست.»( قد سمعنا لو نشاء لقلنا مثل هذا ان هذا الا اساطير الاولين - سوره انفال آيه 31)

درباره اين مرد و سخنان او آيات متعددى نازل شده. او براى مقابله با پيغمبر داستان رستم و افنديار از ايران مى‏آورد و قريش را جمع مى‏كرد و با آب و تاب براى آنها مى‏خواند، و مى‏گفت: مى‏بينيد كه از داستانهاى محمد شنيدنى‏تر است. نضر بن حارث در جنگ بدر به وسيله مقداد بن اسد اسير شد، و پيغمبر دستور داد على عليه السلام گردنش را زد.( كامل ابن اثير - جلد 2 ص 48 - 49)

10- ابوجهل بن هشام، نام وى «عمرو» و كنيه‏اش «ابوالحكم‏»،از مالداران و افراد با نفوذ قبيله بنى مخزوم و برادرزاده وليد بن مغيره سابق الذكربود. او بيشتين دشمنى را نسبت به پيغمبر معمول مى‏داشت، و از همه بيشتر حضرت و نو مسلمانان را مى‏آموزد. اين مرد نگون بخت كار لجاجت و سرسختى و جهالت نسبت به پذيرش اسلام و احترام به پيغمبر را به جائى رسانيد كه او را «ابوجهل‏» ناميدند.

ابوجهل «سميه‏» مادر عمار ياسر را به قتل رسانيد، و اعمال زننده و رفتار ناهنجارش مشهور است. خودسرى و فرومايگى او موجب شد كه در جنگ «بدر» به قتل رسد، و نام ننگى از وى باقى بماند.

11- نبيه و منبه حجاج سهمى، اين دو برادر نيز از ديگر افراد بى‏تربيت قريش در آزار رساندن به پيغمبر و سرزنش آن حضرت، چيزى كم نداشتند. اين دو برادر بد زبان گاهى كه پيغمبر را مى‏ديدند مى‏گفتند: «آيا خدا ديگرى را نيافت پيغمبر كند و تو را پيغمبر كرد؟ در ميان قريش افرادى از تو مسن‏تر و بهتر هستند كه به اين مقام نائل گردند»

اين دو برادر و «عاص‏» پسر منبه در سال دوم هجرى در جنگ «بدر» به دست على عليه السلام كشته شدند. گويند «ذوالفقار» شمشير معروف على عليه السلام كه داراى دو سر و از فولاد ناب بوده است، تعلق به همين «عاص بن منبه‏» داشته است، و پس از قتل وى در جنگ «بدر» بود كه به دست على عليه السلام رسيد.

12- زهير بن ابى اميه، وى برادر پدرى «ام سلمه‏» همسر بعدى پيغمبربود.زهيرهميشه پيغمبر را تكذيب مى‏كرد و از پذيرش دعوت حضرت سرباز مى‏زد و او را مورد نكوهش قرار مى‏داد. سرانجا به طرزى دردناك جان داد.

13- اسود بن مطلب، اين مرد و همفكرانش به پيغمبر و مسلمانان طنز گفته و به آنهخا چشم مى‏زدند، و همين كه آنها را مى‏ديدند مى‏گفتند: پادشاهان زمين و كسانى كه بر گنج‏هاى پادشاهان ايران و روم دست‏خواهند يافت، آمدند، و به دنبال آن سوت مى‏كشيدند و كف مى‏زدند پيغمبر او را نفرين كرد و نابينا شد. همين معنى نيز باعث گرديد كه ديگر متعرض آن حضرت نشود. «زمعه‏» پسر وى هم در جنگ بدر كشته شد.

پسر ديگرش «عتيب‏» و پسر ديگرش «حارث‏» نيز در همان جنگ به دست على عليه السلام به قتل رسيد. بنابراين هر چهار نفر يعنى پدر بدكردار و سه پسرش به كيفر اعمال خود رسيدند.

14- طعيمة بن عدى، برادر مطعم بن عدى كه قبلا از وى نام برديم. اين عموزاده پيغمبر و پسر عدى بن نوفل بن عبد مناف بود. با اين وصف از آزار رساندن به پيغمبر كوتاهى نداشت. به رسول خدا كه آبروى خاندان خودش «بنى هاشم‏» بود دشنام مى‏داد. سخنان حضرت را مى‏شنيد و با تلقينات سوء آن را تكذيب مى‏كرد. طعيمة بن عدى در جنگ بدر اسير شد، و به دست‏حمزه عموى پيغمبرو سردار معروف اسلام به قتل رسيد.

15- عمرو بن طلاطله، از عناصر نامطلوب قريش و سرزنش كنندگان پيغمبر و مردى نادان وفرومايه بود. پيغمبر بهوى نفرين كرد. و بر اثر آن سرش زخم برداشت و چرك كرد و چندان طول كشيد تا به ديار عدم شتافت.

16- ركانة بن عبد يزيد بن هاشم بن مطلب، اين مرد نيز از دشمنان سرسخت پيغمبر بود. روزى پيغمبر را ديد و گفت: برادرزاده! مطلبى از تو نقل مى‏كنند كه تصور نمى‏كنم دروغ باشد.اگر مرا به زمين زدى معلوم مى‏شود راستگو هستى! تا آن زمان هيچ كس او را به خاك نيفكنده بود. ولى پيغمبر او را سه بار به زمين زد، تا بداند كه بقيه كارهاى پيغمبر هم درست است!(كامل ابن اثير - جلد 2 ص 47 تا 51 و ساير مآخذ)