تاريخ اسلام از آغاز تا هجرت

على دوانى

- ۱۸ -


وفات ابوطالب

ابوطالب مرد نمونه مكه و عموى عاليقدر پيغمبر و مدافع صميمى و حامى آن حضرت كه از آغاز دعوت پيغمبر پيوسته با عقل و درايت، مرز بين حضرت و قريش را حفظ كرده و به حمايت برادرزاده خويش و پيشرفت دين خدا اهتمام داشت، سرانجام در سال دهم بعثت پيغمبر، جهانى فانى را وداع گفت و به جوار رحمت‏حق شتافت. ابوطالب را حكيم عرب مى‏گفتند. مردى سخنور، با شهامت و شاعرى توانا بود.

هنگامى كه جنازه ابوطالب را مى‏بردند تا در حجون دفن كنند( حجون دامنه كوهى درمكه است و به قبرستان «جنة المعالا» معروف مى‏باشد. امروز اين نقطه دركنار خيابان و پلى است كه به نام ابوطالب معروف است. خديجه و عبدمناف جد دوم ابوطالب و قاسم اولين پسر پيغمبر كه در كودكى وفات يافت همگى در آنجا آرميده‏اند.) پيغمبر با پاى برهنه در حالى كه به سختى مى‏گريست دنبال جنازه او راه مى‏رفت و مى‏گفت: چه عموى خوبى براى من بودى، بعد از تو كجا بروم؟!

مورخ مشهور ابن هشام مى‏نويسد: هنگامى كه ابوطالب وفات يافت قريش بيش از پيش به ازار حضرت پرداختند، تا جائى كه مردى از سفيهان قريش با پيغمبر درگير شد و خاك به سر حضرت پاشيد. وقتى پيغمبر با آن وضع وارد خانه‏اش شد، يكى از دخترانش (فاطمه زهرا) برخاست و در حالى كه خاك از سر و لباس پدر فرو مى‏ريخت مى‏گريست، و پيغمبر به دخترش مى‏گفت: دختركم! گريه مكن كه خدا پشتيبان پدر توست، و مى‏فرمود،: قريش نتوانستند مرتكب كارى شوند كه مرا بيازارد تا اينكه ابوطالب وفات يافت.( سيره ابن هشام جلد 2 ص 282)

يعقوبى مورخ نامور مى‏نويسد: ابوطالب سه روز بعد از خديجه وفات يافت، و در آن هنگام هشتاد و شش سال داشت، و گفته‏اند كه نود ساله بود. چون به پيغمبر خبر دادند كه ابوطالب وفات يافته است، سخت دلتنگ شد و به شدت منقلب گرديد.

سپس برخاست و به خانه ابوطالب آمد و چهار بار دست به سمت راست پيشانى و سه بار بهسمت چپ پيشانى او كشيد، آن گاه گفت: اى عمو! خردسالى را پرورش دادى، و يتيمى را پرستارى نمودى، و چوناو (منظور خود پيغمبر است) بزرگ شد، ياريش كردى. خدا از جانب من به تو پاداش دهد. سپس به دنبال جنازه‏اش به راه افتاد، در حالى كه مى‏گفت: پيوند خويش را به خوبى رعايت نمودى و پاداش نيكى گرفتى.

و فرمود: «در اين روزها براى اين امت دو مصيبت رخ داد كه نمى‏دانم براى كدام يك بيشتر منقلب هستم‏» منظور حضرت، مصيبت وفات خديجه و ابوطالب بود.

راجع به ايمان ابوطالب

قبلا خاطرنشان ساختيم كه علماى عامه عقيده دارند ابوطالب مشرك از دنيا رفته است، و حديثى نقل مى‏كنند كه هنگام جان دادن او هر چه پيغمبر از وى خواست كه به يگانگى خدا و نبوت پيغمبر گواهى دهد، زبانش نمى‏گشت، و اين آيه نازل شد كه: «انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء» يعنى تو نمى‏توانى هر كس را خواستى هدايت كنى ولى خدا هر كه را بخواهد هدايت مى‏كند.

اين حديث و امثال آن كه راجع به مشرك بودن ابوطالب دركتب عامه يعنى اهل سنت! نقل شده است،ساختگى است،و يادگار زمان به قدرت رسيدن بنى اميه مى‏باشد كه خواستند از آن راه خط بطلان بر افتخارات فرزند وى حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام بكشند. چنان كه در همان زمانها طى بخشنامه‏اى در سراسر دنياى اسلام تحت‏سلطه بنى اميه نامگذارى نوزادان مسلمين به نام «على‏» اكيدا ممنوع بود!

تعجب علماى عامه در زمانهاى بعد از بنى اميه تا امروز است كه در لاك بى‏خبرى فرو رفته‏اند و هنوز هم مطابق خط مشى و رهنمود طاغوتهاى اموى مانند معاويه و يزيد، عقيده دارند كه ابوسفيان و همسرش هند جگرخوار مسلمان بودند و آنها را با دعاى «رضى الله عنه يا عنها» ياد مى‏كنند، ولى مى‏گويند ابوطالب حامى پيغمبر و مدافع صميمى اسلام به خدا و پيغمبر ايمان نياورد و مشرك از دنيا رفت! با اينكه روايت مى‏كنند ابوطالب در اشعار خود خطاب به قريش گفته است: آيا نمى‏دانيد كه ما ديده‏ايم نام محمد مانند موسى در كتب آسمانى پيشين آمده است كه هر دو پيغمبر بوده‏اند؟( به نقل عبدالوهاب نجار استاد نامى جامع الازهر مصر - در حاشيه كامل ابن اثير جلد 2 صفحه 62 اصل شعر ابوطالب اين است: الم تعلموا انا وجدنا محمدا نبيا كموسى خط فى اول الكتب؟)

و نيز ابوطالب چنانكه پيشتر گفتيم طى نامه‏اى خطاب به نجاشى پادشاه حبشه در ترغيب وى نسبت به مهاجرين مسلمين از جمله گفته است: اى پادشاه حبشه بدان كه محمد پيغمبرى است مانند موسى و عيسى بن مريم.( تعلم مليك الجش ان محمدا نبى كموسى و المسيح بن مريم)همچنين ابوطالب به نقل ابن كثير شامى دانشمند متعصب سنى ضمن اشعارى خطاب به پيغمبر مى‏گويد:

- تو مرا به اسلام دعوت كردى و مى‏دانم كه خيرخواه من هستى، آرى تو كه مرا به اسلام دعوت مى‏كنى قبلا هم امين بودى.

- هم اكنون به يقين مى‏دانم كه دين محمد از ميان تمامى اديان مردم روى زمين بهترين دين‏ها است.(تاريخ ابن كثير شامى جلد 2 ص 42 اصل شعر اين است: و دعوتنى و علمت انك ناصح و لقد دعوت و كنت ثم امينا و لقد علمت بان دين محمد من خير اديان البرية دينا)

آيا چنين كسى مسلمان نبوده و مشرك از دنيا رفته است؟! چقدر مايه تاسف است كه امروز بازار معروف مكه موسوم به «بازار ابوسفيان‏» است! و اسف انگيزت اينكه دركتاب تاريخ اسلام دوره دبيرستان عربستان سعودى فصلى هم اختصاص دارد به «خلافة اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه رضى الله عنه‏»!! اين عبارت آغاز فصل مربوط به خلافت جنايت‏بار يزيد پليد است كه شاهان سعودى و علماى وهابى دستور داده‏اند براى آگاهى مسلمانان مكه و مدينه يعنى شهر على و حسن و حسين فرزندان پيغمبر اسلام، بخوانند و با ارادت به ابوسفيان و معاويه و يزيد پليد تبهكارترين جانيان تاريخ بشر پرورش يابند!

سخنى درباره ابوسفيان و بنى اميه

بسيارى از مورخين و محدثين معتبر سنى و شيعه نوشته و روايت كرده‏اند، و از جمله مسعودى در مروج الذهب مى‏نويسد: چون عثمان بن عفان كه از بنى اميه بود به خلافت رسيد با جمعى از بنى اميه وارد خانه‏اش شد. در آن هنگام ابوسفيان كه نابينا شده بود بهحضار گفت: آيا غير از بنى اميه كسى در ميان شما هست؟ حضار گفتند: نه، ابوسفيانن گفت: اى بنى اميه! خلافت اسلامى را مانند گوئى بازيچه خود قرار دهيد كه قسم به كسى كه ابوسفيان به او سوگند ياد مى‏كند من پيوسته آن را براى شما مى‏خواستم و از اين پس حكومت اسلامى به وراثت به كودكان شما مى‏رسد.( قال يا بنى اميه; تلقفوها تلقف الكرة، فوالذى يحلف به ابوسفيان مازلت ارجوها لكم ولتصبرن الى صبيانكم وراثة)

عثمان ناراحت‏شد و از وى روى برگردانيد. چون اين خبر به مهاجرين و انصار رسيد، عمار ياسر درمسجد پيغمبر ايستاد و گفت: اى جماعت قريش! وقتى شما خلافت اسلامى را از خاندان پيغمبرتان گرفته و گاهى به اين دهيد و زمانى به آن، ايمن نيستيم كه خدا آن را از چنگ شما درآورد و به ديگرى دهد، چنانكه شما از دست اهلش درآورديد، و به غير اهلش داديد!

سپس مقداد برخاست و گفت: كار زشتى مانند آزارى را كه شما بعد از پيغمبر نسبت به خاندانش مرتكب شديد نديده‏ام.

عبدالرحمن بن عوف (معركه گير خلافت و داماد عثمان) گفت: اى مقداد! به تو چه؟

مقداد گفت: به خدا من اهل بيت پيغمبر را به خاطر محبتى كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) به آنها داشت دوست مى‏دارم، و يقين دارم كه حق با آنها و در ميان آنها است.

اى عبدالرحمان! از قريش تعجب مى‏كنم كه به بركت‏خاندان پيغمبر چنين جايگاهى در ميان مردم يافته‏اند، ولى هم اكنون گرد آمده‏اند تا حكومت اسلامى را از دست اهل بيت پيغمبر درآورند.

اى عبدالرحمان! به خدا قسم اگر ياورانى داشتم، مانند روزى كه در جنگ بدر در التزام پيغمبر (صلى الله عليه و آله) با قريش جنگ كردم، با آنها پيكار مى‏نمودم. (تا آنها نتوانند خلافت اسلامى را قبضه كنند).

سپس مسعودى مى‏نويسد: ميان مخالفان و طرفداران خلافت عثمان و بنى اميه سخن به درازا كشيد، و ما همه را دركتابهاى ديگر خود «مرآت الزمان‏» و «اخبار الشورى و الدار» آورده‏ايم.( مروج الذهب جلد 1 ص 351)

نكته جالبى كه در سخن ابوسفيان هست و بايد به آن توجه داشت اين است كه او حتى تا پايان عمر هم مسلمان بنود. زيرا مى‏گويد: «قسم به كسى كه ابوسفيان به او سوگند ياد مى‏كند!» و طبق معمول مسلمانان نه گفت: «به خدا قسم‏» بلكه چون مى‏دانست غير ازبنى اميه كسى در مجلس نيست باطن خود را آشكار ساخت و گفت: قسم به كسى كه ابوسفيان به او سوگند ياد مى‏كند، كه لابد «لات‏» يا «هبل‏» يا«عزى‏» بوده است.

ديگر اينكه او خلافت اسلامى را به باد مسخره گرفته و مى‏گويد حال كه آن را به چنگ آورده‏ايد، مانند گوئى با آن بازى كنيد، و از اين به بعد كودكان بنى اميه چنين خواهند كرد، چنانكه پسر معاويه، و نوه‏اش يزيد پليد و ساير خلفاى بنى اميه پس از او اسلام را به بازى گرفتند، و كردند آنچه كردند و باز هم «رضى الله عنه‏» هستند!

گفتار ابن ابى الحديد راجع به ابوطالب و همسرش دختر اسد

در پايان اين مقاله لازم به ذكر مى‏دانيم كه گفتاردانشمند عاليقدرو با انصاف عامه ابن ابى الحديد معتزلى درباره ابوطالب پدر امير المؤمنين (عليه السلام) را از مقدمه جلد يكم شرح نهج البلاغه وى، بياوريم:

ابن ابى الحديد در بيان اوصاف حضرت على (عليه السلام) و معرفى آن حضرت از جمله مى‏نويسد:

«نمى‏دانم درباره مردى كه پدرش ابوطالب بزرگ سرزمين مكه و حومه آن و سرور قريش و رئيس شهربود چه بگويم؟ تا آنجا كه راجع به او گفته‏اند: كمتر اتفاق افتاده است كه آدم تهى دستى، سرورى پيدا كند. ابوطالب تنگدست بود، و ثروتى نداشت، ولى قريش او را بزرگ خود مى‏دانستند و به وى «شيخ‏» مى‏گفتند.

در روايت «عفيف كندى‏» است كه گفت: در آغاز نزول وحى بر پيغمبر، روزى ديدم آن حضرت نماز مى‏گزارد و پسربچه‏اى (على عليه السلام) و زنى هم به وى اقتدا كرده‏اند.

عفيف گفت: ازعباس عموى پيغمبر پرسيدم اينها كيستند؟ عباس گفت: اين برادرزاده من است و مدعى است كه پيغمبر و فرستاده خدا مى‏باشد، ولى جز اين پسر بچه كه او نيز برادرزاده من است كسى از وى پيروى نمى‏كند. اين زن هم (خديجه) همسر او است.

عفيف پرسيد: شما چه عقيده داريد: عباس گفت: ما صبر مى‏كنيم ببينيم «شيخ‏» يعنى ابوطالب چه مى‏كند!

سپس ابن ابى الحديد مى‏گويد: ابوطالب بود كه در ايام خردسالى پيغمبر كفالت و سرپرستى آن حضرت را به عهده گرفت و پس از آن كه پيغمبر از جانب خداوند مبعوث گرديد به دفاع و حمايت از وى برخاست و شر مشركين را از او دور ساخت، و در اين راه دچار ناراحتى عظيم و مصيبتى كمرشكن گرديد، ولى با اين وصف او در يارى و پيشرفت دين اسلام استقامت ورزيد.

روايت‏شده است كه چون ابوطالب وفات يافت، به پيغمبر وحى شد «از مكه خارج شو كه ياورت از دنيا رفت‏»! اين مرد پدر على (عليه السلام) است.»

ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه‏» نيز درباره شخصيت ابوطالب سخن مى‏گويد، و اشعارى درمدح ابوطالب گفته است كه از جمله دو بيت است: اگر ابوطالب و فرزند او (على) نبود، قامت دين اسلام استوار نمى‏گشت. او خود در مكه به پيغمبر پناه داد و از وى حمايت نمود، و فرزندش (على) در مدينه به دفاع از پيغمبر خود را به كام مرگ فرو برد.( شرح نهج البلاغه - جلد 14 ص 84 و لو لا ابوطالب و ابنه لما مثل الدين شخصا و قاما فذال بمكة آوى و حاما و هذا به يثرب جس الحماما)

«ابن ابى الحديد در مقدمه شرح نهج البلاغه را جع به فاطمه همسر ابوطالب كه گفتيم دخترعموياو و پيغمبر بود، مى‏نويسد: وقتى او در مدينه وفات يافت پيغمبر پيراهن خود را داد تا كفن او كنند و او را مادر خطاب مى‏كرد، سپس در قرستان بقيع پيش از دفن وى، به درون قبر او رفت و لحظه‏اى آرميد و سفارش فاطمه دختر اسد را به خاك قبر كرد آن گاه بيرون آمد و گفت‏حالا جنازه را دفن كنيد!! اين زن مادر على عليه السلام است كه در خردسالى از پيغمبر اسلام پرستارى نموده بود.

ابن ابى الحديد در آخر مى‏گويد: اين احترامى كه پيغمبر براى فاطمه مادر على عليه السلام معمول داشت، نصيب هيچ كس نشد.»

وفات خديجه همسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله)

در همان سال وفات ابوطالب، حضرت خديجه همسر پيغمبر در سن 65 سالگى نيز وفات يافت و پيغمبر او را د حجون كنار ابوطالب دفن كرد. «حجون‏» كوهى در بيرون مكه و امروز دامنه آن واقع در شهر مكه است. و قبرستان «جنة المعلى‏» يا قبرستان ابوطالب در دامنه آن معروف است. عبد مناف و عبدالمطلب و عبد شمس و ابوطالب و خديجه و قاسم و عبدالله پسران خدسال پيغمبر همگى در حجون مدفون هستند.

مرگ اين دو ياور باوفاى رسول خدا چندان آن حضرت را غمگين ساخت كه تا يك سال لبخند بر لب نياورد، به طورى كه آن سال را عام الحزن يعنى سال غم گفتند.

پيغمبر خديجه را يكى از چهارزن بهشتى خواند. سه تن ديگر مريم و آسيه زن فرعون و فاطمه زهرا دخترگراميش بود، و فرمود: «برترين آنها فاطمه است‏» كه او نيز دختر خديجه بود.

نوشته‏اند بعد از وفات خديجه هرگاه پيغمبر گوسفندى قربانى مى‏كرد دستور مى‏داد خست‏يك ران گوسفند را براى بانوئى از بانوان مكه ببرند كه دوست‏خديجه بوده است!

روزى خواهر خديجه پس از وفات وى به خانه پيغمبر آمد و سلام كرد. پيغمبر جواب داد و اشك در ديگانش گرديد، سپس كه خداحافظى كرد و رفت باز پيغمبر منقلب شد، و چون سبب پرسيدند فرمود: صدايش طنين آهنگ خديجه داشت، و چون نگريستم ديدم مانند خديجه راه مى‏رود!

پيغمبر تا يك سال بعد از وفات خديجه زن نگرفت. در حقيقت تا سن پنجاه و يك سالگى فقط با يك زن آن هم خديجه كه پانزده سال از وى بزرگتر بود گذرانيد. با اينكه در آن زمانها تعدد زوجات در ميان عرب رايج بود، و بعضى‏ها تا پانزده زن داشتند!

پس از گذشت‏يك سال بانوئى به نام «ام حكيم‏» از بانوان مكه خدمت پيغمبر رسيد و گفت: يا رسول الله! يك سال است كه خديجه از دنيا رفته است و شما بچه‏هاى بى‏مادر در خانه داريد، و آنها محتاج به سرپرست مى‏باشند كه بايد يك زن باشد اجازه مى‏دهيد زنى را براى شما خواستگارى كنم؟

پيغمبر اجازه داد و بانوئى به نام «سوده‏» دختر زمعه را كه با شوه خود سكران بن عمرو با ساير نو مسلمانان به حبشه رفت و شوهرش در مكه وفات يافت، و يك سال از پيغمبر بزرگتر بود يعنى 52 سال داشت براى حضرت خواستگارى كرد و او دومين همسر اسلام است.

وقتى سوده به خانه پيغمبر آمد گفت: يا رسول الله من زنى سرد مزاجم و ميل چندانى به جنس مرد ندارم. فقط خواستم افتخار همسرى شما را داشته باشم كه تن به ازدواج با حضرتت داده‏ام. با اين وصف پيغمبر او را محترم مى‏داشت. ساير زنان پيغمبر كه پس از اين تاريخ يعنى از سن 54 سالگى به بعد به همسرى آن حضرت درآمدند هر كدام علتى داشته است و هيچ كدام را تنها به واسطه ارضاى غريزه جنسى نگرفته است.

سفر پيغمبر به طائف

بعد از وفات ابوطالب و خديجه، قريش بر جسارت خود نسبت به پيغمبر افزودند. جسارتى بيش از آنچه پيغمبر درزمان حيات عمويشابوطالب از آنها مى‏ديد. پيغمبر كهوضع را چنين ديد رهشپار طائف( طائف شهرى خوش آب و هوا واقع در 12 فرسخى مكه است. بعيد به نظر مى‏رسد كه مردم طائف تا سال دهم بعثت پيغمبر تا اين حد از دعوت آن حضرت و نزول وحى بى‏خبر مانده باشند. احتمال مى‏رود اگر سفر پيغمبر بدين گونه به طائف كه عموم مورخين نوشته‏اند درست باشد، مربوط به آغاز آشكار شدن دعوت حضرت يعنى سال سوم بعثت بوده است. ولى چون همه در اين ترايخ نوشته‏اند، ما نيز چنين كرديم.)شد تا از قبيله «ثقيف‏» كه عمده مردم طائف را تشكيل مى‏دادند براى انجام مقصود خويش يارى جويد و به اين اميد كه بتواند آنها را به اسلام متمايل سازد. بدين منظور پيغمبر تنها راهى طائف گرديد.

هنگاميكه پيغمبر وارد طائف شد به چند تن از قبيله ثقيف برخورد نمود كه در آن روزها، از سروران و اشراف طائف به شمار مى‏رفتند. آنها سه برادر به اسامى:عبد ياليل،مسعود، و حبيب فرزندان عمروبن عمير ثقفى بودند. زنى از قريش از قبيله بنى جمح نيز درنزد آنها بود. پيغمب فرصت را غنيمت‏شمرد و پهلوى آنها نشست و پس از معرفى خود، آنان را به پرستش خداى يگانه دعوت نمود، و پيرامون علت آمدن به طائف و يارى خواستن از آنها براى پيش‏برد اسلام و هميارى با وى در برخورد با مخالفان گفتگو كرد.

يكى از سه برادر خطاب به پيغمبر گفت: من پرده خانه كعبه را پاره كرده باشم (يا (دزديده باشم) اگر تو فرستاده خدا باشى! برادر دوم گفت: خدا كسى را بهتر از تو نيافت كه به پيغمبرى بفرستد؟ سومى گفت: من هرگز با تو سخن نمى‏گويم. زيرا تو اگر به راستى پيغمبر و فرستاده خدا باشى، بزرگتر از آنى كه بتوانم سخن تو را رد كنم، و چنان كه دروغگو باشى شايسته نيست كه با تو سخن بگويم.

پيغمبر كه اين سخنان را شنيد در حالى كه از دعوت آنها مايوس شده بود برخاست كه از آنجا برود، ولى قبل از ترك آنها فرمود: آنچه را گفتيد سربسته بماند. چون پيغمبر مى‏خواست‏سخنان ناهنجارآنها به گوش قريش برسد، و بعد به طنز بازگو كنند، و باعث آزار بيشتر وى گردد. اما آنها اعتنا نكردند و اوباش و بردگان خود را واداشتند تا فرياد كنان او را دنبال كرده دشنام دهند. ارازل و اوباش هم به تحريك بزرگان خود گرد آمدند و داد و فرياد به راه انداختند.

چون پيغمبر چنين ديد به باغى در آمد كه تعلق به عتبة بن ربيعه ( ابن عتبه پدر هند زن ابوسفيان است كه از قبيله بنى عبد الدار و از بزرگانن قريش بوده و قبلا بارها از وى نام برديم. ) و برادر او شيبه داشت. در آن موقع عتبه و شيبه هر دو در باغ بودند. پيغمبرتكيه به درخت انگورى داد تا لحظه‏اى بياسايد و با خدا به راز و نياز مبادرت ورزد. عتبه كه به حضرت مى‏نگريستند غلام نصرانى خود به نام عداس را خواستند و با طبقى از انگور نزد پيغمبر فرستادند. عداس طبق انگور را به زمين گذاشت و از حضرت خواست تا از آن تناول كند.

پيغمبر دست به طرف انگور برد و فرمود: بسم الله، سپس خوشه‏اى از آن را تناول فرمود. عداس به پيغمبر نگريست و گفت: به خدا مردم اين شهر چنين سخنى نمى‏گويند. پيغمبر فرمود: اى عداس! تو اهل كجائى و چه دينى دارى؟

عداس گفت: من مردى نصرانى و از مردم نينوا(نينوا - منطقه‏اى از عراق، و كربلا در قلمرو آن بوده است. در آن زمانها نينوا از مراكز نصاراى عرب به شمار مى‏رفته است.)مى‏باشم. پيغمبر فرمود: از شهر مرد شايسته يونس بن متى؟ عداس گفت: يونس بن متى را از كجا مى‏شناسى؟ پيغمبر فرمود: او برادر من بود. او پيغمبر بود، و من نيز پيغمبر هستم. عداس چون اين را شنيد پيش آمد و خود را به روى پاهاى پيغمبر افكند و سرودست‏حضرت را بوسيد و مسلمان شد.

عتبه و شيبه كه به اين منظره مى‏نگريستند يكى به ديگرى گفت: اين مرد غلامت را گمراه كرد. چون عداس بازگشت به وى گفتند: واى برتو! چرا سر و دست اين مرد را بوسيدى و خود را به روى پاهاى او افكندى؟

عداس گفت: اين را بدانيد كه اين مرد امروز نظير ندارد. زيرا چيزى را به من خبر داد كه جز پيغمبر آن را نمى‏داند. عتبه و شيبه گفتند: اى عداس! واى بر تو، اين مرد تو را از دينى كه دارى برنگرداند كه دين تو بهتر از دين اوست.( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 284 و تاريخ يعقوبى جلد 2 ص 21)

به دنبال آن پيغبر برخاست و طائف را ترك گفت و به مكه بازگشت. سفر رسول خدا به طائف نشان داد كه مردم آن قبيله ثقيف نادان‏تر و جسورتر از آنند كه به دين حق بگروند، و اوهام و خرافات را از اذهان خود بزدايند.