تاريخ اسلام از آغاز تا هجرت

على دوانى

- ۱۳ -


آزار رساندن قريش به نو مسلمانان

در تاريخ اسلام مى‏خوانيم كه آن دسته از مسلمانان نخستين كه در مكه مسلمان شدند، سخت تحت تعقيب و فشار و شكنجه مشركان مكه كسان بت‏پرست‏خود بودند. آنها با همه آزار و عذابى كه ديدند، همچنان ثابت قدم ماندند، و در راه حفظ دين و ايمان خود دچار مشكلات طاقت فرسائى شدند. تا جائى كه حتى عده‏اى با وضعى دردناك به شهادت رسيدند و نام نيكى در صفحات تاريخ مجاهدان و مبارزان راه حق از خود به يادگار گذاردند. چنان كار بر آنها سخت گذشت كه روزى خباب بن ارت گفت: يا رسول الله دعا كن خدا ما را نجات دهد. فرمود: شتاب مكنيد. پيش از شما مردانى بوده‏اند كه آنها را با شانه‏هاى گداخته آهنين شكنجه مى‏دادند، و با اره به دو نيم مى‏كردند معهذا از دين خود برنگشتند. به خدا كار اسلام چنان بالا بگيرد و مسلمانان آنقدر آزادى پيدا كنند كه سوارى از صنعا به حضرموت مى‏رود و غير از خدا از كسى بيم ندارد.(1) تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 16)

بعضى از اين نو مسلمانان چون داراى عشيره بودند، عشيره آنها روز تعصب قبيله‏اى نمى‏گذاشتند افراد متنفذ قبائل ديگر به آنها صدمه برسانند، بلكه گاهى خودشان كسان و فرزندان مسلمان شده خود را تحت فشار مى‏گذاشتند، يا به زندان مى‏انداختند و به زنجير مى‏كشيدند تا مگ دست از دين جديد بردارند، و به اعتقاد پدران خود بازگردند. حتى بر اثر شكنجه پنج نفر از جمله ابوقيس بن وليد نبن مغيره و ابو قيس بن فاكة بن مغيره از اسلام برگشتند و اين آيه: «الذين تتوفيهم الاملائكة ظالمى انفسهم ...» درباره آنها نازل شد.( ماخذ سابق)

ولى افراد مسلمان شده كه فاقد عشيره و قبيله بودند، و نيز نيروئى نداشتند كه از خود دفاع كنند، مبتلا به انواع مصائب و صدمات شدند.بعضى را به زندان مى‏افكندند،برخى را با كتك و شكنجه جسمى تحت فشار قرار مى‏دادند، و عده‏اى را تشنه و گرسنه گذاشته رها مى‏كردند، يا در آفتاب طاقت فرسا نگاه مى‏داشتند، باشد كه از دين اسلام برگردند، و از پيروى پيغمبر منصرف شوند. نام اين آزاد مردان و آزاد زنان مسلمان مجاهد در تاريخ اسلام آمده است، و از آنها به نيكى و قهرمانى ياد شده است. و اينان:

اول - بلال بن رباح حبشى است. پدر و مادر او از اسيران حبشه و خود وى در مكه متولد شده بود. بلال غلام «امية بن خلف‏» از سران قريش بود كه پيشتر از وى نام برديم.

امية بن خلف، بلال غلام خود را سخت‏شكنجه مى‏داد. و به وى تكليف مى‏كرد تا از اعتقاد به خداى يگانه باز گردد.

براى تامين اين منظور اميه بن خلف هنگام ظهر بلال را مى‏آورد بيرون مكه و در آن گرماى كشنده و آفتاب سوزان، او را بر رو و پشت مى‏افكند به روى سنگلاخ‏ها يا صخره‏هاى داغ و سنگى بزرگ هم روى سينه‏اش مى‏نهاد و مى‏گفت: همين طور بايد بمانى تا مرگت فرا رسد يا از محمد برگردى و «لات‏» و «عزى‏» خدايان ما را پرستش كنى. ولى بلال همه اين عذاب‏ها را تحمل مى‏كرد و در زير شكنجه پى در پى مى‏گفت: احد احد خدا خداى يگانه است، يگانه است.

بلال بنابر نقل سحيح توستط شخص پيغمبر (صلى الله عليه و آله) از اميه بن خلف خريدارى شد و آزاد گرديد،و اينكه مشهور است ابوبكر او را خريد و آزاد گردانيد مقرون به صحت نيست.

دوم - عمار ياسر و پدر و مادرش. عمار خود و پدر و مادرش از مبلغين نخستين بودند كه وقتى پيغمبر در خانه ارقم بن ابى ارقم بود، بعد از سى و چند نفر كه مسلمان شدند، اسلام آوردند.

كافران قريش عمار و پدر و مادرش را به «ابطح‏» مى‏بردند، و در وقت ظهر و گرماى طاقت فرسا شكنجه مى‏دادند. روزى پيغمبر از كنار آنها گذشت و فرمود: «اى خاندان ياسر! ثابت قدم باشيد كه ميعاد شما بهشت است‏».

سرانجام «ياسر» در زير شكنجه جان داد. زن او «سميه‏» چون ابوجهل را به درشتى و خشونت مخاطب ساخت، ابوجهل هم با حربه‏اى كه در دست داشت به قلب وى فرو كوفت و او را كشت. سميه نخستين زن مسلمانى بود كه به شهادت رسيد.

سپس به سراغ خود عمار آمدند و او را سخت تحت‏شكنجه قرار دادند. گاهى مدتها در آفتاب نگاهش مى‏داشتند، و زمانى سنگى گداخته به روى سينه‏اش مى‏نهادند، و در هر فرصت به وى مى‏گفتند: رهايت نمى‏كنيم مگر اين كه به محمد ناسزا بگويى و لات و عزى خدايان ما را به نيكى ياد كنى. عمار هم چنين كرد و آنها نيز او را رها كردند.

از آن پس عمار آمد نزد پيغمبر و گريه سرداد. پيغمبر پرسيد عمار! چه خبر! عمار گفت: خبر بدى يا رسول الله! سپس ماجرا را نقل كرد و تاسف خود را اظهار داشت كه براى حفظ جانش ناگزير شده است به خواست آنها گردن نهد.

پيغمبر فرمود: در باطن، دل خود را چگونه مى‏بينى؟ عمار گفت: مى‏بينم كه لبريز از ايمان است. پيغمبر فرمود: اى عمار! اگر باز هم تو را تحت فشار گذاشتند به همين گونه پاسخ ده، و جان خود را حفظ كن. در اين هنگام اين آيه راجع به عمار نازل شد:

«الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان‏» عمار در سال 38 هجرى در جنگ صفين شهيد شد.

سوم - خباب بن ارت. پدر وى از قبيله بنى تميم و مردى از نواحى جنوب عراق بود. مردمى از قبيله «ربيعه‏» او را اسير كردند و آوردند مكه و به شخصى به نام «سباع بن عبدالعزى خزاعى‏» فروختند.

خباب ششمين كسى بود كه به پيغمبر گرويد، و اين نيز پيش از آن بود كه پيغمبر به خانه «ارقم بن ابى ارقم‏» در آيد. همين كه كفار قريش پى بردند اين مرد بى كس مسلمان شده است، او را گرفتند و به سختى شكنجه دادند.

كفار، «خباب‏» را برهنه مى‏كردند و با پشت به روى ريگهاى تفتيده مى‏انداختند. گاهى نيز او را لخت كرده و به روى سنگ داغى كه در زير آن آتش افروخته بودند، انداخته و شكنجه مى‏دادند. در اثناى شكنجه سرش را بر مى‏گرداندند و از وى مى‏خواستند آنچه آنها مى‏خواهند بازگو كند، ولى خباب مقاومت مى‏كرد و تسليم نمى‏شد. خباب به سال 36 هجرى در كوفه از دنيا رفت.

چهارم - صهيب رومى. وى رومى نبود. علت اينكه او را «رومى‏» خوانده‏اند اين بود كه رومى‏ها اسيرش كردند و فروختند. و گفته‏اند كه چون سرخ‏رو بوده است. وى را رومى خواندند. صهيب نيز از كسانى بود كه سخت درراه خدا شكنجه ديد. بعد از مهاجرت پيغمبر به مدينه، وقتى صهيب خواست به مدينه برود، سران قريش مانع شدند.صهيب هر چه داشت به آنها داد تا هفتاد سالگى در مدينه وفات يافت.

پنجم - عامر بن فهيره. اين مرد غلام طفيل بن عبدالله ازدى برادر مادرى عايشه دختر ابوبكر بود. عامر پيش از آنكه پيغمبر به خانه «ارقم‏» درآيد، مسلمان شد، او نيز از كسانى است كه در راه خدا سخت‏شكنجه ديد ولى از دين برنگشت.

عامر دروقتى كه پيغمبر در «غار ثور» به سر مى‏برد و آهنگ مدينه داشت، گوسفندان ابوبكر را مى‏آورد جلو غار و بدين گونه به پيغمبر و ابوبكر كه همراه حضرت به غار آمده بود، شير مى‏داد تا تغذيه كنند.سپس با پيغمبر به مدينه آمد و در بين راه كار پيغمبررا انجام مى‏داد.

عامر در جنگ بدر و احد شركت جست. در واقعه‏«بئرمعونه‏» به سال سوم هجرى شهيد شد واو درآن موقع چهل سال داشت. گويند: وقتى نيزه به او اصابت كرد گفت: به خداى كعبه رستگار شدم، و به دنبال آن درگذشت. هنگام دفن، بدن او را نيافتند تا با بقيه شهداى اسلام كه شصت تن بودند و در آن حادثه به شهادت رسيدند، دفن كنند. به همين جهت گفتند: فرشتگان او را دفن كردند.

ششم - ابوفكيهه. نام وى «افلح‏» بوده و بعضى هم «يسار» گفته‏اند.

وى برده صفوان بن امية بن خلف.بود. ابوفكيهه به اتفاق بلال مسلمان شد. امية بن خلف او را هم گرفت و بندى به پايش بست و دستور داد به روز زمين بكشند، سپس افكند به روى ريگهاى سوزان. در آن هنگام جعلى از لاى سنگها بيرون آد و از كنار او گذشت. امية بن خلف به وى گفت: آيا اين خداى تو نيست؟ ابوفكيهه همان طور كه با بدن خون آلود و خسته و كوفته در ميان ريگهاى داغ افتاده بود ، پاسخ داد: خداى من «الله‏» است كه پروردگار من و تو و اين جعل مى‏باشد!

سپس امية بن خلف طنابى به گردن آن مرد مبارز افكند و سخت كشيد تا او را خفه كند. برادرش ابى بن خلف كه پيشتر از وى نام برديم ايستاده بود و منظره را تماشا مى‏كرد. «ابى‏» گفت: بيشتراو را شكنجه بده تا محمد بيايد و با سحر و جادويش او را نجات دهد. چندان او را شكنجه دادند تا پنداشتند كه مرده است. ولى او نمرده بود، و جان سالم بدر برد.

و هم گفته‏اند كه رؤساى «بنى عبد الدار» او را شكنجه دادند. چون غلام آنها بود. از جمله سنگى بر روى سينه‏اش نهادند و چندان نگه داشتند كه زبانش از دهانش بيرون زد، ولى تسليم خواسته‏هاى مشركان نشد، و دست از اسلام برنداشت. سرانجام به مدينه هجرت كرد و پيش از جنگ بدر زندگانى را وداع گفت.

هفتم - لبنيه كنيز بنى مؤمل بن حبيب بن عدى بن كعب. اين زن مسلمان با ايمان تحت تعقيب عمبر بن خطاب بود. عمر پيش از آن كه مسلمان شود اين زن بينوا را مى‏گرفت و شكنجه مى‏داد تا بگويد از اسلام برگشتم، سپس او را رها مى‏ساخت و مى‏گفت: اين كه تو را رها ساختم براى اين است كه بيشتر ناراحتى ببينى، و «لبينه‏» مى‏گفت: تو هم اگر مسلمان نشوى خدا همين بلا را بر سرت مى‏آورد.

هشتم - زنيره. اين زن كنيز «بنى عدى‏» بود، و عمر كه از مردان اين خانواده بود، او را به جرم مسلمانى شكنجه مى‏داد. و گفته‏اند كه او كنيز «بنى مخزوم‏» بود و توسط ابوجهل از سران بنى مخزوم شكنجه مى‏ديد تا بر اثر شكنجه نابينا شد. ممكن است اين زن مسلمان بى‏پناه توسط هر دوى آنها شكنجه شده باشد. وقتى در زير شكنجه ابوجهل زجركشيد تا نابينا شد، ابوجهل به وى گفت: اين شكنجه را خدايان ما «لات‏» و «عزى‏» به تو دادند.

«زنيره‏» پاسخ داد كه «لات‏» و «عزى‏» چه مى‏دانند كه پرستندگان آنها كيستند؟ اين يك امتحان آسمانى است، و خداى من قادر است چشم مرا دوباره بينا كند. چون روز بعد از خواب برخاست، خداوند بينائيش را به او برگدانيد، وقتى قريش آگاه شدند، گفتند: اين از جادوى محمد است!

نهم - نهديه.نخست كنيز «بنى نهد» بود، سپس كنيز زنى از قبيله «بنى عبدالدار»شد، و اسلام آورد. خانم وى، او را شكنجه مى‏داد و مى‏گفت: تو را رها نمى‏كنم مگر اين كه ياران محمد تو را از من خريدارى كنند. يكى از اصحاب او را خريد و آزاد كرد.

دهم - ام عبيس يا «ام عنيس‏». اين زن كنيز قبيله «بنى زهره‏» بود. اسود بن عبد يغوث او را شكنجه مى‏داد تا اينكه يكى از مسلمانان او را خريد و آزاد كرد.( كامل بن اثير -جلد 2 ص 45 - 47)

مهاجرت مسلمانان به حبشه

پيشتر يادآور شديم كه چگونه نو مسلمانان به جرم مسلمانى تحت تعقيب و آزار متنفذان قريش قرار گرفتند و شكنجه‏ها ديدند و حتى بعضى جان عزيز خود را هم در اى نراه از دست دادند.

همچنين خاطرنشان ساختيم كه نومسلمانان اگر از طبقه اشراف بودند، توسط كسان خود و بزرگان قبيله خويشتنبيه مى‏شدند، و تحت نظر قرار مى‏گرفتند. اينك براى آگاهى بيشتر به ذكر چند نمونه آن مبادرت مى‏ورزيم، سپس سرانجام كار آنها را بازگو مى‏كنيم.

روزى گروهى ازمردان قبيله معروف «بنى مخزوم‏» يكى از بزرگان خود به نام «هشام‏» پسر «وليد بن مغيره‏» را كه به تازگيبرادرش «وليد بن وليد» مسلمان شده بود، ملاقات كردند و گفتند: ما قصد داريم جوانان قبيله خود را كه مسلمان شده اند و ازجمله پسر خودت «سلمه‏» و «عياش بن ابى ربيعه‏» را دستگير ساخته و تنبه كنيم. زيرا اينان با مسلمان شدن خود، آشوبى برپا كرده‏اند و از آن بيم داريم كه ديگران را هم به اسلام دعوت كنند، و كار بالا گيرد.

«هشام‏» گفت: برادرم را بخوانيد و سرزنش كنيد، ولى مواظب باشيد آسيبى به وى نرسد، و جانش به خطر نيفتد. سپس شعرى به اين مضمون خواند: «مبادا برادر خوش گذرانم كشته شود و تا ابد ميان ما نزاع و كشمكش باشد.»(الا لا تقتلن اخى عييش فيبقى بيننا ابدا تلاحى)

از كشتن او پرهيز كنيد كه به خدا قسم اگر او را به قتل رسانيد من شريفترين مردان شما را به قتل مى‏رسانم. مردان قبيله هم وقتى چنين ديدند گفتند: مرگ براو ، چه كسى حاظر است كار به اين جا برسد كه به خاطر «وليد» بهترين مردان ما به قتل برسد؟ همين معنا باعث‏شد كه دست ازوليد بردارند و او را به حال خود گذارند، و خداوند او را از شر آنها حفظ كند.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 212)

ابوجهل كه از سران قريش و افراد با نفوذ و مال‏دار همين قبيله «نبى مخزوم‏» بود وقتى شنيد، يكى ازجوانان فاميلش مسلمان شده است با درشتى و تحقير به وى مى‏گفت: دين پدرت كه بهتر از تو بود راها ساختى؟ خواهى ديد كه جوانى تو را تباه مى‏كنيم، و عقيده‏ات را فاسد مى‏گردانيم، و آبرويت را مى‏بريم، و چنانچه شخص مسلمان شده از بزرگان بود، مى‏گفت: به زودى تجارتت را بهم مى‏زنيم و اموالت را از ميان مى‏بريم، و اگر طرف ضعيف بود با تازيانه و سيلى به جان وى مى‏افتادند.( همان كتاب - جلد 2 ص 211)

يكى از نو مسلمانان كه از خاندان ثروتمند و اعيان مكه به شمار مى‏رفت، جوانى زيبا و خوش‏اندام به نام «مصعب بن عمير» بود. پدر و مادر اين جوان سخت او را دوست داشتند، مادرش بهترين لباسها را براى او تهيه مى‏كرد.مصعب از لحاظ طراوت جوانى و جمال و زيبائى و شيك پوشى و زلف خوش رنگ، در شهرمكه نظير نداشت. بيش از همه مردم شهرعطر اسعمال مى‏كرد، به طورى كه وقتى از كوچه‏هاى شهر مى‏گذشت بوى خوش عطر بدن و لباسش فضاى كوچه را خوش‏بو مى‏ساخت! «مصعب قبل از اين كه مسلمان شود ازلجاظ زيبائى و چهره دلفريب، جوان نمونه قريش بود.(البته اين زيبائى و چهره دلفريب مصعب تا آخر عمر كوتاهش كه در 24 سالگى در جنگ احد به شهادت رسيد، باقى بود.) از نظر معيشت و زندگى بيش از همه متهعم بود . بيش از همه عظر استعمال مى‏كرد. او بهترين لباسها را مى‏پوشيد. پدر و مادرش سخت او را دوست مى‏داشتند، به خصوص مادرش بيش از حد او را دوست مى‏داشت. وقتيمسلمان شد پشت پا به همه اين تعينات زد، تا جائى كه پيغمبر به او نگاه مى‏كرد و مى‏گريست، زيرا او پوستينى به دوش گرفته بود، و پيغمبر به ياد زمانى مى‏افتاد كه او غرق ناز و نعمت بود و بهترين لباسها را مى‏پوشيد.»( ذيل تاريخ ابن اثير - جلد 2 ص 67)

او علاوه بر اين درنزد عموم طبقات با احترام زياد و ستايش فراوان مى‏زيست. همه او را به نيكى ياد مى‏كردند،و نام ونشانش نقل محافل و نقل مجالس بود.( اسد الغابه و الاصابه در لفظ «مصعب بن عمير»)مصعب مدتى به طور پنهانى به حضور پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مى‏رسيد و تعاليم اسلام را از آن حضرت فرا مى‏گرفت، و سعى داشت بستگانش از راز او مطلع نگردند. ولى روزى «عثمان به طلحه‏» ديد كه مصعب نماز مى‏خواند. عثمان آنچه را ديده بود به مادر و بسگان مصعب اطلاع داد. آنها نيز كه سخت برآشفته شده بودند جوان برازنده خود را گرفتند و به جرم مسلمانى و پيروى از پيغمبر اسلام در خانه زندانى كردند.

مصعب كه در زير زمين خانه زندانى شده بود، مدتها به همين گونه گذرانيد تا اينكه رصت‏يافت بگريزد و با ساير مسلمانان به حبشه برود. آنگاه پس از چندى با گروهى از همراهان خود مراجعت كرد، به شرحى كه خواهيم گفت.(ماخذ سابق)

چون پيغمبر (صلى الله و آله) ديد كه نومسلمانان چه آنها كه از خاندان اشراف بودند و چه افراد بى‏پناه، همگى به جرم مسلمانى سخت تحت تعقيب كسان خود و سران و سنگدلان قريش قرار دارند، و نمى‏تواند خطر را از آنها برطرف سازد، دستور داد كه عرض درياى سرخ را پيموده، و قدم به خاك حبشه بگذارند كه سرزمين آرامى است.زيرا در آن مردى به نام «نجاشى‏» بر حبشه حكومت مى‏كرد كه مردى رؤوف بود و به كسى ستم روا نمى‏داشت.

پيامبر به نو مسلمانان فرمان داد چندان در حبشه بمانند تا گشايشى در كاراسلام پديد آيد، و خود آنان نيز خاطرات تلخ بوخورد با قريش را فراموش كنند، و جانشان از آسيب آنها در امان بماند.

پيشتر تذكر داديم كه بازرگانان قريش از راه دريا با حبشه تجارت داشتند. تجارت قريش با حبشه موجب شده بود كه تجار مكه و حبشه به قلمرو يكديگر آمد و رفت كنند، و در آنجا سود و منافعى به دست آورند. و حتى بردگان حبشى را ازهمينراه در بازرهاى حجاز در معرض داد و ستد قرار دهند. به طورى كه با موازات ظهور اسلام بسياى از غلامان حبشى در مكه و مدينه مى‏زيستند، و غلامان و كارگران رؤسايقبائل حجاز بودند. از جمله پدر و مادر بلال با بايد نام برد كه قبلا يادآور شديم و گفتيم خود بلال درمكه متولد شده بود.

مردم حجازدر مكه از بندر جده كه به گفته «جرجى زيدان‏» در آن موقع «شعيبه‏» نام داشت و در دوازده فرسخى شهر مكه است، و بندر «ينبع‏» در سى و دو فرسخى مدينه، به وسيله كشتى كه بيشتر توسط ملوانان مصرى و حبشى هدايت مى‏شد و تعلق به آنها داشت، با حبشه آمد و رفت داشتند.

در آن اوقات كه مسلمانان در صدد سفر به حبشه بودند، دو كتى آهنگ آن سرزمين داشت كه درست در آن سوى ساحل غربى از بحر احمر مقابل مكه واقع است.

مسلمانان كه به گفته ابن هشام حدود 83 تن بودند، شب هنگام تك تك و دسته دسته پياده و سواره با زن و فرزندان خود، به طور پنهانى ازمكه خارج شدند. سپس دو كشتى را ازقرارنفرى نيم دينار اجاره كردند و سوار شدند و به سوى حبشه شتافتند تا در آنجا با فراغت، دين و ايمان خود را نگاه دارند، و دور از آسيب مشركان مكه در انتظار آينده بهتر به سر برند.

بيشتر مهاجران را طبقه جوان تشكيل مى‏داد.بلكه مى‏توان گفت عموم آنها نسل جوان بودند! بعضى از آنان مجرد و برخى با همسر جوان و فرزند خود تن به آن سفر پرخطر داده بودند.

اين جوانان اغلب از خانواده‏هاى سرشناس شهر و پسران و دختران اعيان قريش بودند، و فقط روشن بينى و صفاى ذهن آنها عامل جدائى ايشان از خانه و خانواده خود و عقايد خرافى و فساد اخلاق مردم محيط بود كه دست از همه چيز شستند و به عشق پيغمبر كه او را منادى حق و عدالت مى‏دانستند، دل به دريا زدند.

حركت آنها چنان با احتياط و پنهانى صورت گرفت كه وقتى قريش در تعقيب آنها به ساحل رسيدند، آنها حركت كرده بودند. اين نخستين مهاجرت مسلمانان بود كه در سال پنجم بعثت اتفاق افتاد. مهاجرت اينان از مكه به حبشه، هجرت براى نجات جان خود و آزار زيستن و حفظ عقيده و ايمان بود.