تاريخ اسلام از آغاز تا هجرت

على دوانى

- ۱۲ -


بهانه جوئى‏هاى قريش و پاسخ قرآن مجيد

قريش كه خود را در مبارزه با آيات قرآنى آن هم بابيانات نافذ و دلنشين پيغمبر درمانده مى‏ديدند، از در بهانه‏جوئى نظير بهانه‏جوئى‏هاى بنى اسرائيل با حضرت موسى به منظور عاجز كردن پيغمبر برآمدند. قسمتى ازآنها را قرآن بازگو مى‏كند.

از جمله گفتند: اين چه پيغمبرى است كه مانند ديگران مردمان غذا مى‏خورد و در بازارها راه مى‏رود؟ چرا فرشته‏اى به سوى او نازل نمى‏شود تا به كمك وى مردم را از كيفر اهلى بيم دهد؟ چرا گنجى به او داده نمى‏شود، و چرا باغى پر از ميوه ندارد تا هرچه ميوه خواست از آن بخورد؟ سپس آن ستمكاران گفتند: اى مردم! شما از شخصى ساحر پيروى مى‏كنيد.

اى پيغمبر ! ببين چگونه بهانه‏جويى مى‏كنند و گمراه مى‏شوند و نمى‏خواهند راه راست را پيدا كنند اگر خدا بخواهد بهتر از اينها را براى تو فراهم مى‏كند.

ما پيش از تو هر پيغمبرى فرستاديم غذا مى‏خوردند و در بازارها راه مى‏رفتند( سوره فرقان آيات 7 تا 10 و آيه 20) و گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى‏آوريم مگر اينكه چشمه پرآبى از زمين براى ما بيرون آورى. يا باغى ازنخل و انگور داشته باشى و نهرهاى پرآب از ميان درختان پديد آيد. يا چنان كه مى‏پندارى عذابى از آسمان بر سر ما فرود آورى. يا خدا و فرشتگان را آورده و به ما نشان دهى!

يا اينكه خانه‏اى از طلا داشته باشى، يا به آسمان پرواز كنى. تازه بالا رفتنت را باور نمى‏كنيم مگر اينكه كتابى از آسمان بياورى تا آن را بخوانيم. اى پيغمبر! بگو خداى من از اين نسبتها و خواسته‏هاى نابجا بركنار است، و آيا من جز بشرى كهخدا به سوى شما فرستاده است، هستم؟ چيزى كه باعث‏شده است كه مردم پس از ديدن حقيقت ايمان نياورند اين است كه مى‏گويند: آيا خداوند بشرى را پيغمبر خود كرده است؟( سوره اسراء آيات 90 تا 93)

در واقع مشركين تصور مى‏كردند يا بهانه مى‏آوردند كه بايد پيغمبر و فرستاده خدا فرشته باشد. چطور ممكن است‏يك فرد بشر پيغمبر خدا شود كه مانند ديگران غذا بخورد و راه برود؟ !

خدا درآخر سوره كهف مى‏فرمايد: «پيغمبر بگو! من بشرى مثل شما هستم با اين فرق كه به من وحى مى‏شود».

دراعتقاد ما مسلمين پيغمبران قبل از آن كه به آنها وحى شود، و پيك وحى بر آنها نازل گردد از لحاظ عدم آگاهى از غيب و انجام دادن كارهاى خارق العاده مانند افراد بشر هستند، با اين فرق كه خداوند در مواقع ضرورى و موارد لازم وحى مى‏فرستد، و با نزول وحى و راهنمايى جبرئيل امين، از غيب خبر مى‏دهد، و كارى مى‏كند كه ساير افرادربشر از انجام آن عاجز هستند و همين نيز معناى «معجزه‏» است.( در اعتقاد ما شيعيان ائمه معصومين عليهم السلام هم در مواقع عادى از اين جهات مانند ساير افراد بشر هستند، ولى هرگاه مورد سؤال واقع شوند، يا ضرورت ايجاب كند، خداوند پرده طبيعت را از جلو چشم آنها به يك سو زده و همين كه اراده كنند، فهم اشيا و علم لدند را به آنها عطا نموده و قادر بر انجام كار خارق العاده خواهند بود.)

بارى قريش هر بهانه‏اى مى‏آوردند خداوند با نزول آيات قرآنى آن را بازگو مى‏كرد و به پيغمبر مى‏فرمود به آنها چنين بگو: بگو من هم بشرى مانند شما هستم، طلا و باغ پرميوه با بايد با كار و كوشش به چنگ آورد. پرواز به آسمان و ساير كارهاى مشابه هم لغو و عملى غير معقول است و دردى را دوا نمى‏كند.

به من وحى مى‏شود، و اين آيات قرآنى كه مشتمل بر حكمتهاى الهى و فرمان‏هاى خداوند است، بهترين گواه من است. به خصوص كه قرآن با اين كه عربى است ولى در سطحى است كه هيچ شباهت به سخنان شما و دانايانتان ندارد...

قريش كه از مبارزه با قرآن طرفى نبستند درآخر صلاح را در اين ديدند كه مردم را از شنيدن آيات قرآنى منع كنند، و به عبارت ديگر استماع قرآن را تحريم نمايند، تا از اين راه جلو پيشرفت اسلام و نفوذ قرآن و مسلمانان شدن افراد خود را بگيرند.

به همين جهت به مردم مكه و كسانى كه به مكه مى‏آمدند وانمود مى كردند كه گفتار پيغمبر وحى آسمانى نيست. مبادا به آن گوش فرا دهيد كه باعث گمراهى‏تان مى‏شود، و هرگاه آن را شنيديد سر و صدا به راه اندازيد تا آن را از اثر بيندازيد.( و قال الذين كفروا لا تسمعوا لهذا القرآن و الغوا فيه لعلكم تغلبون. سوره فصلت آيه 26)

جاذبه قرآن مجيد

با اين وصف قرآن كه وحى الهى و گفتار خداوند حكيم بود، و از فراز و زمان و مكان آمده بود و در فصاحت و بلاغت و حلاوت و ملاحت و رسائى و شيوائى داراى جاذبه خاصى بود، بخصوص كه پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) آن را با سخن دلنشين هم قرائت مى‏كرد، اثر خود را بخشيد، و هر روز افراد جديدى را به راه مى‏آورد. حتى خود سران مشركين و بزرگان قريش هم نمى‏توانستند از شنيدن آن خودداى كنند.

ابن هشام مورخ مشهور روايت مى‏كند كه: يك شب ابوسفيان و ابوجهل و اخنس بن شريق ثقفى هر يك به تنهائى و بدون اطلاع ديگرى آمدند تا از پشت ديوار خانه پيغمبر، صداى تلاوت قرآن او را بشنوند - هر كدام جائى را انتخاب كردند و تا هنگام طلوع فجر نشستند - و گوش به تلاوت قرآن پيغمبر دادند، و همين كه هوا روشن شد برخاستند كه به دنبال كار خويش بروند،ولى در ميان راه هر سه با هم برخورد نمودند، و از راز يكديگر آگاه شدند، و به سرزنش هم پرداختند.

پس از آن كه يكديگر را به خاطر آن كار ملامت كردند يكى به ديگران گفت: ديگر از اين كارها نكنيد كه اگر ساده لوحان، شما را در آن حال ببينند خود باعث‏شده‏ايد كه آنها را به قرآن متمايل سازيد. سپس متفرق شدند.

با اين وصف، شب دوم نيز هر سه نفر برخلاف تعهدى كه نموده بودند آمدند و هركدام درجائى نشسته و از پشت ديوار خانه پيغمبر گوش به آهنگ دلنشين قرائت قرآن او دادند، و سپيده دم برخاستند و متفرق شدند، ولى باز درميان راه به هم رسيدند، و هر كدام فهميدند كه كجا بوده‏اند و چه مى‏كردند! و همان سخنان شب قبل ميان آنها در گرفت، و به دنبال آن از هم جدا شدند، به اين شرط كه ديگر از اين كارها نكنند، مبادا باعث گرماهى افراد ساده لوح شوند.

سومين شب هم اين صحنه تكرار شد، و چون صبح هنگام باز يكديگر را ديدند يكى از آنها گفت: نبايد از هم جدا شويم مگر اين كه قول شرف بدهيم كه ديگر اقدام به اين كار نكنيم. اين تعهد را سپردند و از جدا شدند.

صبح آن روز اخنس بن شريق در حالى كه عصا به دست داشت وارد خانه ابوسفيان شد و گفت: اى ابوحنظله!( حنظله نام پسر بزرگ ابوسفيان بود.) درباره آنچه از محمد شنيدى چه نظر دارى ابوسفيان گفت: به خدا چيزهائى شنيدم كه مى‏دانستم، و چيزهائى هم شنيدم كه نمى‏دانستم مقصود چيست. اخنس گفت: من نيز همين نظر را دارم!

اخنس ازخانه ابوسفيان خارج شد، و به خانه ابوجهل آمد، و به وى گفت: اى ابوالحكم! راجع به آنچه از محمد شنيدى نظرت چيست؟ ابوجهل گفت:هيچ، چه شنيدم! ما با اولاد عبدمناف بر سرمقام و شرافت مسابقه داديم تا كار به آنجا رسيد كه آنها گفتند: ما پيغمبرى داريم كه وحى آسمانى بر او نازل مى‏گردد، به خدا هرگز نه به او ايمان مى‏آوريم، و نه او را تصديق خواهيم كرد. اخنس كه اين را شنيد برخاست و از خانه ابوجهل بيرون آمد.( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 207)

پيشنهاد قريش و رد آن از جانب پيغمبر

روزى در حالى كه پيغمبر مشغول طواف كعبه بود وليد بن مغيره و اسود بن مطلب و امية به خلف و عاص بن وائل كه از سران با نفوذ قوم خود بودند با حضرت برخورد نمودند و گفتند: اى محمد! بيا تا ما خدائى را كه تو مى‏پرستى پرستش كنيم، و تو هم خداى ما را پرستش كن، و بدين گونه ما و تو در عبادت شريك باشيم و نزاع ما خاتمه پيدا كند. اگر خدائى كه تو مى‏پرستى بهتر ازخداى ما باشد ما از او بهره‏مند مى‏شويم و در صورتى كه آنچه ما مى‏پرستيم بهتر ازخداى تو باشد، تو بهره‏مند خواهى شد.

در پاسخ آنها سوره «كافرون‏» نازل شد كه ترجمه آن چنين است:

بسم الله الرحمن الرحيم‏«اى پيغمبر! بگو اى كافران! من آنچه شما مى‏پرستيد پرستش نخواهم كرد، و شما هم آنچه را من مى‏پرستم نمى‏پرستيد. من نمى‏پرستم آنچه را شما مى‏پرستيد، و شما هم آنچه را من مى‏پرستم نيم‏پرستيد. دين شما براى شما و دين من براى من‏»(قل يا ايها الكافرون. لا اعبد ما تعبدون. و لا انتم عابدون ما اعبد. و لا انا عابد ما عبدتم. ولا انتم عابدون ما اعبد لكم دينكم ولى دين.)يعنى اگر بنا باشد شما «الله‏» را فقط در صورتى بپرستيد كهمن هم خدايان شما را پرستش كن، من چنين نيازى به شما ندارم. بهتر است كه هر كدام دين خود را داشته باشيم.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 243)

بايد دانست كه اين موضوع در زمانى بوده كه هنوز كار پيغمبر درست نضج نگرفته بود، و لازم بود با آنها مدارا كند. او نيامده بود كه بگويد: «عيسى به دينش و موسى به دينش‏» بلگه آمده بود اعلام كند بگويند: لا اله الا الله و دينى غير از اسلام نيست.( ان الدين عند الله الاسلام. سوره آل عمران آيه 18) و هركس از دينى غيراز اسلام پيروى كند، هرگز ازاو پذيرفتنى نيست، و در آخرت از زيانكاران است.( و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو فى الاخرة من الخاسرين. سوره آل عمران آيه 86)

ابن هشام مى‏نويسد: هنگام وفات ابوطالب بزرگان قريش: عتبه و شيبه و ابوجهل و ابوسفيان با جمعى ديگر از سران قريش آمدند نزد ابوطالب و از وى خواستند از پيغمبر تعهد بگيرد كه ديگر با آنها و دين آنان كارى نداشته باشد، تا آنها نيز با پيغمبر و دين او كارى نداشته باشند. ابوطالب پيغمبر را خواست و تقاضاى آنها را به اطلاع حضرت رسانيد. پيغمبر فرمود: تعهد مى‏كنم كه اگر يك كلمه را از من بپذيريد، بر تمام ملت عرب سرورى خواهيد يافت، و غير عرب نيزاز شما فرمان خواهند برد.

ابوجهل گفت: به جان پدرت اگر ده كلمه باشد حاضريم بپذيريم.

پيغمبر فرمود: آن كلمه اين است كه بگوييد خدايى جز خداوند يكتا نيست، و آنچه راغير ازخداى يگانه مى‏پرستيد رها كنيد.( تقولون لا اله الا الله و تخلفون ما تعبدون من دونه)چون سران قريش اين را شنيدند با تاسف دست‏ها بهم زدند و گفتند: اى محمد! مى‏خواهى تمام خدايان ما را منحصر به يك خدا بدانى؟ واقعا كه كار تو عجيب است ( اتريد يا محمد ان تجعل الالهة الها واحدا، ان امرك لعجيب.) آن گاه بدون اخذ نتيجه و با كمال ياس و درماندگى پراكنده شدند.

سپس يكى از آنها خطاب به ديگران گفت: به خدا اين مرد مقصود شما را تامين نخواهد كرد. برويد بر دين خود باشيد تا اين كه خدا ميان ما و او حكم كند. آن گاه با كمال ياس و درماندگى و بدون اخذ نتيجه در واپسين دم ابوطالب پراكنده شدند.( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 283)

بايد دانست كه (لكم دينكم ولى دين) بعدها كه پيغمبر به مدينه آمد، و قريش با خيره سرى و تعقيب جاهلانه و تكيه بر خدايان خود براى نابودى اسلام آماده جنگ با پيغمبر شدند با آيه: «وا قاتلوهم حتى لا تكون فتنة و يكون الدين كله لله‏» منسوخ گرديد.( سوره انفال آيه 38)

در حقيقت در روزگار تنهائى پيغمبر از جانب خدا مامور مى‏شود كه به بت‏پرستان قريش بگويد دين شما براى شما و دين من هم براى من، ولى درزمان توانائى مامور مى‏شود كه با آن بت پرستان ستيزه‏جو پيكار كند تا شرك و بت‏پرستى و جبهه ضد خدا ريشه كن شود، و فقط دين خدا باقى بماند.

مسلمان شدن طفيل بن عمرو دوسى

پيغمبر برخلاف آنچه ازقوم مى‏ديد از بذل نصيحت و دعوت آنها به راه راست‏خددارى نمى‏كرد. قريش هم كه پشت كار حضرت را مى‏ديدند، چاره را در اين دانستند كه مرد شهر و كسانى را كه از خارج به مكه مى‏آمدند ازبرخورد با پيغمبر باز دارند.

طفيل بن عمرو دوسى كه مردى شريف و شاعرى انديشمند بود مى‏گويد در آن اوقات من وارد مكه شدم. جمعى از قريش به من نزديك آمدند و گفتند: اى طفيل! تو وارد شهر ما شده‏اى، اين مرد كه در بين ماست ما را به ستوه آورده، اجتماع ما را به هم زده، و سر رشته امور ما را از هم گسيخته است. سخن او همچون سحر پسر را از پدر، و برادر را از برادر و شوهر را از زن جدا مى‏كند.ما از آن بيم داريم كه تو و مردم قبيله‏ات هم به سرنوشت ما دچار شوى. بنابراين با وى سخن مگو، و چيزى از او مشنو.

طفيل مى‏گويد: به خدا چندان از اين سخنان گفتند كه تصميم گرفتم چيزى از پيغمبر نشنوم و با وى سخن نگويم. تا جائى كه پنبه در گوشهاى خود فرو بردم و به مسجدالحرام آمدم مبادا سخنان پيغمبر را بشنوم. هنگامى كه وارد مسجدالحرام شدم ديدم پيغمبر جنب كعبه ايستاده و نماز مى‏گزارد. رفتم و نزديك حضرت نشستم و خدا خواست كه قسمتى از سخنانش را در حال نماز بشنوم. سخنان خوبى بود.

در آن حال به خود گفتم واى بر من. من كه شاعرى انديشمندم و مى‏توانم سخنان خوب و بد را از هم تميز دهم، چرا گوش ندهم كه اين مرد چه مى‏گويد؟ گوش مى‏دهم اگر ديدم آنچه مى‏گويد خوب است مى‏پذيرم، و چنانچه بد بود اعتنا نمى‏كنم.

به دنبال آن چندان صبر كردم تا پيغمبر نماز را تمام كرد و برخاست تا به خانه برود. من هم به دنبال او رفتم و با او وارد خانه‏اش شدم.

در آنجا گفتم: اى محمد! همشهريان تو درباره‏ات سخنانى به من گفتند، و چندان مرا ترساندند كه پنبه در گوش‏هايم فرو بردم تا سخنان تو را نشنوم، ولى خدا خواست كه شنيدم و سخنان خوبى هم شنيدم.

حال منظورت را بازگو تا بدانم چيست. پيغمبر، اسلام را به من عرضه داشت، و آياتى از قرآن را تلاوت فرمود. به خدا تا آن روز سخنى به خوبى و چيزى معتدل‏تر از آن نشنيده بودم.

متعاقب آن مسلمان شدم و گواهى به يگانگى خدا و نبوت پيغمبر دادم. سپس گفتم يا رسول الله! من در ميان قبيله‏ام مورد احترام هستم و سخن مرا مى‏شنوند.مى‏خواهم مراجعت كنم و آنها را به اسلام دعوت نمايم. از خدا بخواه كه مرا يارى كند. پيغمبر هم دعا كرد.

هنگام مراجعت همين كه وارد خانه‏ام شدم، پدرم كه پيرى سالخورده بود جلو آمد. ولى من گفتم: پدر از من فاصله بگير! چون من ديگر تناسبى با تو ندارم و تو هم تناسبى با من ندارى.

پدرم گفت: فرزند! براى چه؟

گفتم: من مسلمان شده‏ام و از دين محمد پيروى مى‏كنم.

پدرم گفت: فرزندم! دين من دين توست.

گفتم: پس برو و غسل كن و لباسهايت را طاهر نما سپس بيا تا آنچه را از اسلام مى‏دانم به تو بياموزم.

پدرم رفت و غسل كرد و لباسش ر اطاهر نمود، آن گاه آمد و من اسلام را براى او شرح دادم و او هم مسلمان شد.

به دنبال آن زنم پيش امد. به او هم گفتم: از من دور شو! كه من ديگر باتو نمى‏توانم آميزش داشته باشم.

زنم گفت: براى چه، پدر و ماردم به قربانت؟!گفتم: اسلام ميان من و تو جدائى انداخته است، من تابع دين محمد هستم.

زنم گفت: من هم بر دين تو خواهم بود.

گفتم: پس برخيز برو و مقابل بت «ذى شرى‏» بايست و از او بيزارى بجو.

زنم گفت: قربانت گردم. نمى‏ترسى كه بت «ذى شرى‏» گزندى به بچه‏ها وارد سازد؟

گفتم: نه، اين را ضمانت مى‏كنم. زنم رفت و غسل كرد و آمد و من هم اسلام را بر او عرضه داشتم و او نيز مسلمان شد.

سپس افراد قبيله دوس را دعوت به اسلام كردم، ولى ديدم كمتر كمتر تربيب اثر مى‏دهند. به مكه بازگشتم و خدمت پيغمبر اسلام رسيدم و گفتم يا رسول الله! قبيله دوس چنانكه بايد دل به اسلام نمى‏دهند. درباره آنها دعا فرما. پيغمبر فرمود: خدايا قبيله دوس را هدايت كن. برگرد به سوى قبيله‏ات و آنها را دعوت كن و مدارا نما.

من هم به قبيله برگشتم و همچنان آنها را دعوت به اسلام مى‏كردم تا اينكه پيغمبر به مدينه هجرت كرد، و هنگامى كه حضرت در جنگ خيبر بود با هفتاد هشتاد خانواده مسلمان از قبيله دوس آمديم و خدمت پيغمبر رسيديم. پس از آن پيوسته در خدمت پيعغمبر بودم تا اين كه شهرمكه فتح شد. در آن روز من به پيغمبر گفتم: يا رسول الله! مرا بفرست تا بت «ذوالكفين‏» را آتش بزنم ...( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 256)

ولادت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها)

به گفته «امين الدين طبرسى‏» دانشمند بزرگ ما: «مشهور در روايات شيعه اين است كه حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) در سال پنجم بعثت بيستم جمادى الاثانى در شهر مكه متولد گرديد،و هنگام وفات پيغمبر (صلى الله عليه و آله)هيجده سال و هفت ماه داشته است. ( اعلام الورى، باب فضائل حضرت زهرا سلام الله عليها)

پيشواى محدثين شيعه ثقة الاسلام كلينى دركتاب شريف «كافى‏» نيز مى‏نويسد: ولادت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) پنجسال بعد از بعثت آن حضرت اتفاق افتاد.( اصول كافى، ج 1 ص 457)

مؤلف «كشف الغمه‏» على بن عيس اربل دانشمند مطلع به نقل از «ابن خشاب بغدادى، متوفى به سال 567 ه در كتاب «تاريخ مواليد و وفيات اهلبيت عصمت‏» به اسناد خود از امام محمد باقر (عليه السلام) روايت مى‏كند كه فرمود: «فاطمه عليها السلام پنجسال بعد از آشكار شدن نبوت پيغمبر و نزول وحى، متولد گرديد، در وقتى كه قريش خانه كعبه را مى‏ساختند. و چون آن حضرت وفات. يافت هيجده سال و هفتادو پنج روز از سن مباركش مى‏گذشت.( كشف الغمه فى معرفة الائمة ج 1 ص 449)

از آنجا كه قريش پنجسال قبل از بعثت به تعمير خانه خدا پرداختند، احتمال مى‏رود كه راوى، كلمه «قبل از آشكار شدن نبوت پيغمبر » را به (بعد) اشتباه گرفته باشد،و چنانكه بعضى گفته‏اند سن حصرت هنگام وفات 23 سال بوده، ولى دردنباله حديث كه تصريح مى‏كند حضرت 18 سال بوده، ولى در دنباله حديث كه تسريح مى‏كند حضرت 18 سال و 75 روز داشته اين احتمال را سست مى‏گرداند. مگر اينكه بگوئيم اين نتيجه‏گيرى هم از راوى بوده است.

سن حضرت زهرا (عليها السلام) را تا 28 سال هم گفته‏اند ولى مشهور همان قول اول است كه مسطور گرديد.

البته بايد توجه داشت كه در حديث معتبر پيغمبر فرموده است: رشد دخترم فاطمه، هر سال آن به اندازه رشد دو سال دختران ديگر بوده است، و با اين توصيف ازدواج حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) با على (عليه السلام) در سن 9 سالگى كه از لحاظ تناسب اندام و عقل و درايت در حد دختر 18 ساله بوده هيچ اشكالى ايجاد نمى‏كند، بخصوص كه از زندگانى كوتاه آن حضرت و شخصيت ممتازش به خوبى پيدا است كه او دختر استثنائى بود، و ساير دختران را نمى‏توان به آن وجود مقدس مقايسه نمود.

شيعه و سنى روايت كرده‏اند كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) بارها دخترش فاطمه زهرا (عليها السلام) را در حضور مهاجر و انصار «بانوى بانوان جهان از آغاز خلقت تا پايان روزگا» و «بهترين زنان جهان‏» و «بهترين زن بهشتى‏» خواند.( اما ابنتى فاطمة فهى سيدة نساء العالمين،من الاولين و الاخرين،فاطمة خير نساء العالمين، فهى حوراء انسية و خير نساء اهل الجنة.)و اين بزرگترين افتخارى است كه به نقل شيعه و سنى نصيب يك زن در عالم شده است.

و هم در احاديث فريقين آمده است كه هر وقت‏حضرت زهرا (عليها السلام) به حضور پدرش پيغمبر خدا مى‏رسيد، حضرت به احترام او برمى‏خاست، و دست او را مى‏بوسيد.

عايشه همسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مى‏گويد: «هرگاه فاطمه وارد مى‏شد بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) حضرت از جا برمى‏خاست و سر او را مى‏بوسيد، و در جاى خود مى‏نشانيد.

در كششف الغمه از كتاب «معالم العتره‏» حافظ عبدالعزيز جنابذى دانشمند بزرگ عامه نقل مى‏كند كه عايشه گفت: هيچ كس را در گفتار شبيه‏تر از فاطمه به پيغمبر نديدم. هرگاه وارد مى‏شد بر پيغامبر(صلى الله عليه و آله) حضرت به احترام وى برمى‏خاست ودست او را مى‏گرفت و مى‏بوسيد، و در جاى خود مى‏نشانيد.

و هم عايشه مى‏گويد: هر وقت پيغمبر به شوق بهشت مى‏افتاد فاطمه را مى‏بوسيد و مى‏بوئيد و مى‏فرمود: بوى بهشت را از فاطمه استشمام مى‏كنم. و مى‏افزود: فاطمه سرآمد زنان بهشت است. فاطمه انسانى آسمانى است.! ( نگاه كنيد به اعلام الوراى طبرسى - باب ششم، و كشف الغمه اربلى، باب فضائل فاطمه زهرا عليها السلام، و فضائل الخمسه، من الصحاح السته.)