تعامل انصار با اهل بيت (عليهم السلام)

سعيد طالقانى

- ۶ -


فصل سوم: انصار در سقيفه و رابطه آن‏ها با دستگاه خلافت‏

قريش از مدت‏ها پيش نقشه محروم كردن خاندان پيامبر(صلى‏الله‏عليه‏وآله) از خلافت را در سر مى‏پروراند. هم چنان كه پيش از آن نيز، آنان نقشه نابودى اسلام را داشتند. انصار به جهت اطلاع و آگاهى از نقشه قريش در محروم كردن امير مومنان (صلى‏الله‏عليه‏وآله) از خلافت، دست به اجتماع سقيفه زدند. آن‏ها مى‏خواستند از اجراى توطئه و نقشه قريش جلوگيرى كنند؛ اما اين اقدام انصار موجب تسريع اجراى نقشه قريش شد و ابوبكر به خلافت رسيد. از اين رو، انصار پيوسته با دستگاه خلافت رابطه منفى داشتند؛ زيرا آنان تنها امير مؤمنان (عليه السلام) و اهل بيت (عليهم السلام) را شايسته خلافت و رهبرى جامعه اسلامى مى‏دانستند.

1- اجتماع انصار در سقيفه‏

سقيفه، در ناحيه شمال (غربى) مسجدالنبى و با فاصله‏اى كمتر از يك كيلومتر از خانه پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) قرار داشت و سايبانى بود كه كمتر از يكصد نفر را در خود جا مى‏داد. آن جا محل اجتماع مردم مدينه از جمله انصار و قبيله اوس و خزرج بود(363).

انصار پس از مشاهده اقدام‏هاى مشكوك چند نفر از مهاجران صحابى كه در آخرين سال و روزهاى حيات رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) درصدد گرفتن خلافت بودند، نگران آينده خود و سرنوشت خلافت پس از رحلت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) شد. از اين رو، پس از رحلت رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در سقيفه گرد آمدند و تصميم گرفتند تا سعد بن عباده را به عنوان خليفه برگزيند و به همين دليل، او را در حال بيمارى به سقيفه آوردند(364). خزيمة بن ثابت - ذوشهادتين - يكى از سران انصار كه وى نخستين سخنران انصار در سقيفه بود، گفت:

اى انصار!، شما اگر قريش را مقدم بداريد آنان تا قيامت بر شما مقدم خواهند بود. در كتاب خداى - عزوجل - شما انصار خوانده شده‏ايد و هجرت رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) به سوى شما بود و قبر پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) نيز در ميان شماست. بنابراين، حكومت را به مردى بسپاريد كه قريش از او بترسد يا مورد احترام قريش باشد و انصار نيز از او در امان باشد. انصار گفته او را تأييد كردند و رضايت خود را از خلافت سعد بن عباده انصارى اعلام داشتند (365).

آن روز، سعد بن عباده، به علت بيمارى نمى‏توانست با صداى بلند سخن گويد. از اين رو فرزند او يا يكى از پسر عموهايش با صداى بلند سخنان او را براى حاضران تكرار مى‏كرد. سعد گفت:

اى انصار! هيچ كدام از قبايل عرب همانند شما در دين و برترى سابقه‏اى در اسلام ندارند. در حالى كه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بيش از ده سال در ميان قريش بود و آنان را به عبادت خداوند رحمان و ترك شرك و بت پرستى دعوت مى‏كرد، اما تنها در اين ميان عده اندكى به او ايمان آوردند. آنان در اين مدت نتوانستند او را يارى كنند و به آيين‏اش عزت بخشند و ظلم را از خود دور كنند، تا اين كه خداوند اين فضيلت و كرامت را نصيب شما انصار كرد و اين نعمت را به شما اختصاص داد... شما بيش از همه بر دشمنان رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) سخت گرفتيد تا اين كه آنان تسليم امر خداوند شدند و رهبرى پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را با خوارى پذيرفتند و خداوند به وسيله شما بسيارى از دشمنان رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را كشت. بنابراين عرب با شمشيرهاى شما به اسلام نزديك شد. خداوند در حالى پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را قبض روح كرد كه او از شما راضى بود و شما اى انصار! نور چشم رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بوديد، پس خلافت را در دست خود بگيريد (366).

همه انصار در جواب گفتند:

رأى درستى آوردى و سخنى درست گفتى. ما هرگز رأى تو را رها نمى‏كنيم و حكومت را به تو مى‏سپاريم؛ چرا كه مورد رضايت ما و صالح المؤمنين هستى‏ (367).

بنا به گزارش ابن اعثم پيش از آمدن مهاجران به سقيفه، ميان انصار بحث و گفت و گوى فراوانى درباره خلافت شد. افرادى سعد بن عباده را پيشنهاد كردند، اما به دليل وجود رقابت ميان انصار، اسيد بن حضير اوسى گفت: اى انصار! خداوند نعمت بزرگى به شما عنايت كرد؛ زيرا شما را انصار ناميده و هجرت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را به سوى شما قرار داده است. او پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را در ميان شما قبض روح كرد. پس امر حكومت را براى خدا قرار دهيد. اين امر براى قريش است نه شما. بنابراين، آنان هركس را مقدم داشتند، شما نيز اورا مقدم داريد و هركه را پس انداختند شما نيز پس اندازيد. در اين هنگام عده‏اى از انصار او را با سخنان تند خاموش كردند (368).

پس از آن بشير بن سعد انصارى از بزرگان انصار، ايستاد و گفت:

اى انصار! موقعيت و وجود شما به سبب قريش است و موقعيت و وجود قريش نيز به سبب شماست. اگر ادعاى شما حق باشد، كسى از شما روى گردان نخواهد شد. اگر بگوييد ما قريش را پناه داده‏ايم و يارى رسانده‏ايم، آنچه خداوند به آنان داده بهتر از آن چيزى است كه به شما داده است. همانند كسانى نباشيد كه نعمت خدا را به كفر مبدل ساختند و قوم خود را به ديار هلاكت رهسپار كردند (369).

سپس معن بن عدى انصارى ايستاد و گفت:

اى انصار! اگر اين امر براى شماست نه قريش؛ آنان را آگاه كنيد تا با شما بيعت كنند و اگر براى آنان است نه شما، پس به آنان واگذاريد. به خدا سوگند! پيش از رحلت رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) پشت سر ابوبكر نماز گزارديم و از اين دانستيم كه پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) به حكومت او بر ما راضى است؛ زيرا نماز ستون دين است‏(370).

بنا به قول ابن ابى الحديد، اين سخن از عويم نيز ذكر شده است. پس از اين سخنان، انصار با دشنام او را از ميان خود بيرون كردند. عويم و معن نيز با سرعت خود را به ابوبكر و عمر رساندند و آن‏ها را با شتاب به سقيفه آوردند تا كار از كار نگذرد(371).

انصار در حال گفت و گو بودند كه ابوبكر، عمر و ابو عبيده جراح رسيدند، سعد بن عباده را (به دليل بيمارى اش) در پارچه‏اى پيچيده بودند و اطراف وى عده‏اى از انصار به چشم مى‏خوردند كه راضى به جانشينى اش نبودند(372). همين كه مهاجران به سقيفه آمدند، عمر سعد بن عباده را نشان داد و گفت: اين كيست؟ گفتند: سعد بن عباده است‏(373).

يكى از انصار ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى گفت:

ما انصار خدا و ياران پيامبرش و پيش مرگان اسلام هستيم؛ اما شما اى قريش! گروهى كوچك در ميان ماييد كه اندك اندك به ديار ما ملحق شديد و حال آمده‏ايد، حكومت را غصب كنيد(374).

آن گاه ثابت بن قيس بن شماس انصارى، خطيب انصار فضايل انصار را بيان كرد و گفت: ما انصار خداونديم و امامت مردم با ماست‏(375).

پس از سخنان انصار ابوبكر گفت:

خداوند محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را به عنوان رسول خود در ميان مردم، شاهدى بر امتش بر انگيخت تا خدا را عبادت كنند و به وحدانيت او گواهى دهند، در حالى كه آنان بت پرست بودند. براى عرب سنگين بود كه دين پدران شان را كنار گذارند، اما خداوند توفيق، تصديق و ايمان به پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) و يارى رسانيدن به او را ويژه مهاجرين نخستين از قوم او كرد و آنان در برابر آزار عرب و تكذيب شان شكيبايى پيش گرفتند و همه مردم با آنان مخالفت و بر سر خشم بودند. مهاجران با وجود كمى و دشمنى مردم عليه آنان هراسى به دل راه ندادند. آنان نخستين عبادت كنندگان خداوند در روى زمين و ايمان آورندگان به خدا و رسولند. آنان از نزديكان و عشيره پيامبرند. از اين رو، پس از پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) شايسته‏ترين مردم براى خلافت‏اند و جز ستم‏گران با آنان نزاع نمى‏كنند؛ اما شما اى انصار! كسانى هستيد كه فضيلت تان در دين و سابقه عظمت‏تان در اسلام انكارپذير نيست و پس از مهاجران نخست، كسى مقام و منزلت شما را ندارد. بنابراين، زمام امور در دست ماست و شما در مقام وزارت هستيد و در همه امور با شما مشورت مى‏كنيم و امور را بى شما اداره نمى‏كنيم‏(376).

سپس حباب ابن منذر برخاست و گفت:

اى انصار! زمام امور را در دست گيريد. اينان در پناه شما و در سايه شمايند و هرگز كسى جرئت نمى‏كند با شما مخالفت كند؛ هرگز مردم بر خلاف نظر شما عمل نمى‏كنند. شما مردمى با عزت و ثروت‏مند، داراى شمارى بسيار، قدرت، تجربه و شجاعت هستيد و مردم تنها به تصميم شما نگاه مى‏كنند. باهم اختلاف نكنيد كه در اين صورت انديشه شما تباه مى‏گردد و حكومت را از دست مى‏دهيد. اگر اين گروه حكومت شما را نپذيرفتند بايد اميرى از ما و اميرى از آنان تعيين شود(377).

پس از سخنان حباب بن منذر، عمر گفت:

اى حباب! سخنى درشت گفتى. دو شمشير در يك نيام نمى‏گنجد، در حالى كه پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) از غير شماست. مردم عرب رضايت نمى‏دهند تا شما را امير كنند، بلكه حكومت را به كسانى مى‏سپارند كه نبوت در ميان آنان است...(378).

سپس حباب اعتراض كرد و گفت:

اى انصار! حكومت را در دست گيريد و به سخنان اين مرد و اطرافيانش گوش نكنيد كه نصيب شما را از حكومت خواهند گرفت و اگر به خواسته شما تن ندادند آنان را از اين سرزمين بيرون كنيد. به خدا سوگند! شما نسبت به خلافت از اينان سزاوارتريد، زيرا با شمشيرهاى شما بود كه مردم به اين دين گرويدند(379).

عمر گفت: اى حباب! خدا تو را بكشد حباب جواب داد: تو را بكشد، اى عمر! سپس ابو عبيده گفت: اى انصار شما نخستين كسانى بوديد كه اسلام را يارى كرديد. پس نخستين كسانى نباشيد كه دين خدا را تغيير مى‏دهند(380).

بشيربن سعد، از بزرگان انصار گفت: اى انصار به خدا سوگند! اگر چه ما در جهاد با مشركان با فضيلت تريم و سابقه بيشترى در اسلام داريم... ولى بدانيد كه محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) از قريش است و قوم او به خلافت سزاوارترين مردم است. خدا را سوگند مى‏دهم! روزى را نياورد كه با آنان در اين امر نزاع كنيم. از خدا بترسيد و با آنان نزاع نكنيد(381).

سپس ابوبكر با بهره گيرى از حسادت بشيربن سعد و نيز با استفاده از سوابق رقابت و حتى جنگ‏هاى طولانى انصار پيش از اسلام، افكار آماده شده انصار را براى خلافت يا امارت سعد بن عباده رئيس خزرج برهم زد و با پيشنهاد به ظاهر ساختگى، گفت: اين عمر و ابو عبيده، با هر يك خواستيد بيعت كنيد. (چون مى‏دانست آن دو به ابوبكر پيشنهاد خواهند كرد.) لذا عمرو و ابوعبيده گفتند: اى ابوبكر! سزاوار نيست كه ما بر تو پيشى گيريم، تو همراه پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در غار بودى. بنابراين تو براى خلافت سزاوارترى‏(382).

آنان بى درنگ به طرف ابوبكر رفتند تا بيعت كنند. بشيربن سعد از آنان پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد(383). حباب منذر وقتى اين صحنه را ديد فرياد زد: اى بشيربن سعد! خويشاوندى را قطع كردى، چه نياز به اين كار داشتى؟ آيا در حكومت به پسر عمويت رشك مى‏بردى‏(384)؟ وقتى مردان اوس، كار بشيربن سعد و خواسته قريش را ديدند و اين كه خزرج مى‏خواهد سعدبن عباده را به خلافت برگزيدند، برخى از آنان از جمله اسيدبن حضير از بزرگان اوس به برخى ديگر گفتند:

به خدا سوگند! اگر خزرج بار ديگر حكومت را در دست گيرد، براى هميشه برترى خود بر شما را حفظ مى‏كند و هيچ گاه بهره‏اى از حكومت را نصيب شما نمى‏كند. پس برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد(385).

بدين سان اوسيان نيز برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند، با وجود اين كه حباب بن منذر انصارى، سعدبن عباده و ديگران مخالف بودند. پس از بيعت مردم با ابوبكر، همه يا برخى از انصار گفتند: جز با على بيعت نمى‏كنيم‏(386) يعقوبى مى‏افزايد: انصار هيچ شكى درباره على نداشتند(387). گروهى در همان اجتماع بيعت نكردند و حتى عمر گفت: بكشيد سعد را، خدا او را بكشد(388). بنا به گزارش ديگر عمر بالاى سر سعد رفت و گفت: مى‏خواهم چنان لگد مالت كنم كه ناقص شوى. قيس بن سعد فرزند او ريش عمر را گرفت و گفت: به خدا سوگند! اگر يك مو از سر او كم شود، با دندان جلو بر نمى‏گردى ابوبكر گفت: صبر كن اى عمر! در اين هنگام مدارا بهتر است و عمر نيز از سعد دست برداشت‏(389) سعد گفت:

به خدا سوگند! اگر مى‏توانستم بلند شوم همانند شير چنان فريادى مى‏كشيدم كه با اطرافيانت به سوراخ روى و به خدا قسم! تو را در ميان مردمى مى‏فرستادم كه زير دست باشى، نه اين كه از تو پيروى كنند(390).

به روايت ابن قتيبه، حباب بن منذر پس از آن كه بيعت انصار را ديد، دست به شمشير برد؛ اما آن را از دستش گرفتند. وقتى بيعت تمام شد او خطاب به انصار گفت: اى انصار! سرانجام اين كار را كرديد. به خدا سوگند! بدانيد فرزندانتان را بر در خانه‏هاى فرزندان مهاجران مى‏بينم كه دست گدايى دراز مى‏كنند؛ ولى آنان حتى از دادن آب به فرزندان‏تان خوددارى مى‏كنند(391).

بنابراين با توجه به جو سياسى - اجتماعى و سوابق تاريخى حاكم بر سقيفه مى‏توان گفت كه علت شكست انصار در سقيفه، حسادت و اختلاف ريشه دار ميان اوس و خزرج بود كه پيش از آن جنگ‏هاى خونين ميان انصار جريان داشت. گرچه بعد از هجرت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) به مدينه، اختلاف ميان آنان به ظاهر خاموش شده بود؛ اما هيچ يك از آن‏ها در باطن حاضر نبودند كه ديگرى، رياست عامه و تامه بر آن‏ها داشته باشد. به علاوه بشيربن سعد، پدر نعمان بن بشير و پسر عموى سعد بن عباده به سعد حسادت مى‏ورزيد و نمى‏خواست كه او رئيس و خليفه شود. وى منتظر فرصتى مناسب بود؛ به همين دليل وقتى ابوبكر به عمر و ابوعبيده خلافت را تعارف كرد و آن‏ها هم ابوبكر را مناسب دانستند، بشيربن سعد در بيعت با ابوبكر پيش گام شد و اوسيان نيز به سبب رقابت و همان كينه‏هاى جاهلى نسبت به خزرج با ابوبكر بيعت كردند. اسيدبن حضير اوسى گفت: اگر بيعت نكنيد خزرج بر شما برترى هميشگى خواهد يافت‏(392).

بنا به قول يعقوبى اسيد بن حضير، اولين نفرى بود كه با ابوبكر بيعت كرد(393). اين موضع‏گيرى بشيربن سعد و اسيد بن حضير درباره خلافت سعدبن عباده و دفاع آن‏ها از قريش پيش از آمدن مهاجران به سقيفه شاهدى مناسب و روشن بر وجود اختلاف و حسادت ميان انصار مى‏باشد. اين رقابت براى مهاجران نيز شناخته شده بود و همين امر سبب شد كه انصار در سقيفه شكست بخورند و ابوبكر به خلافت رسد.

2. انگيزه اجتماع انصار در سقيفه‏

انصار پس از رحلت رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمدند؛ اما انگيزه آنان براى اين كار در سقيفه چه بوده است و آن‏ها چگونه بلافاصله پس از رحلت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) جريان غدير خم و ولايت عهدى امير مؤمنان (عليه السلام) را فراموش كردند؟ آيا آن‏ها كه از محبان پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) و خاندان او بودند نيز مى‏خواستند اهل بيت (عليهم السلام) را كنار بزنند؟ در پاسخ مى‏توان گفت: بررسى انگيزه اجتماع انصار در سقيفه گرچه مشكل است، اما محال نيست؛ زيرا شواهد تاريخى و تحليل و بررسى دقيق‏تر حادثه سقيفه و سخنان انصار در آن روز نشان مى‏دهد كه هدف و انگيزه انصار از اين اقدام، دشمنى با امير مؤمنان (عليه السلام) و رد خلافت آن حضرت نبوده است، بلكه آنان را عواملى وادار به اين كاركرده كه به آن‏ها اشاره مى‏كنيم:

الف) باوجود اين كه تمام انصار هيچ ترديدى نداشتند كه پس از پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) على (عليه السلام) خليفه و حاكم خواهد بود(394). حتى برخى از آنان پس از رحلت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) مى‏خواستند با امام على (عليه السلام) بيعت كنند(395)؛ ولى با آگاهى از جريان‏هاى پشت پرده و تحركات مشكوك مهاجران در ماه‏ها و روزهاى آخر حيات پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) به خصوص پس از جريان غدير، اين امر را مى‏دانستند كه مهاجران درصدد كنار زدن امام على (عليه السلام) مى‏باشند و در اين كار تعمد دارند كه نگذارند نبوت و خلافت در خاندان بنى هاشم قرار گيرد(396). از اين رو، پس از مشاهده توطئه قريش در بازگشت از عرفه به مكه‏(397) و تخلف آنان از دستورات و نص صريح و تأكيد فراوان پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) مبنى بر تجهيز و اعزام سپاه اسامه و بعد از منع عمر از نامه نوشتن‏(398) پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) براى انصار اين امر مسلم و يقينى شده بود كه قريش به هر قيمتى كه باشد نخواهند گذاشت خلافت به امام على (عليه السلام) برسد. سخنان براء بن عازب و نگرانى او نشان مى‏دهد كه زمينه سازى‏هايى براى سلب حكومت از امام على (عليه السلام) در ميان بوده است. او مى‏گويد:

چون پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) از دنيا رفت، ترسيدم كه قريش حكومت را از بنى هاشم باز گيرند. از اين رو، نگرانى و غم رحلت رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) مرا فرا گرفت. ميان بنى هاشم كه در كنار بدن پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بودند - در رفت و آمد بودم و در حالى كه سرشناسان قريش را زير نظر داشتم كه چكار مى‏كنند؟ ناگهان متوجه شدم كه عمر و ابوبكر نيستند. به فاصله كمى شنيدم كه جريان سقيفه پيش آمده و ابوبكر را به خلافت بر گزيده‏اند(399).

هم چنين از سخنان عويم بن ساعده، يكى از كسانى كه ابوبكر و عمر را از اجتماع انصار با خبر كرد، مى‏توان حدس زد كه وى از هم فكران ابوبكر و عمر بوده و از تصميم آن‏ها كه قصد سلب خلافت از على (عليه السلام) را داشتند آگاه بوده است. از اين رو، پس از تصميم‏گيرى انصار براى جانشينى سعدبن عباده، عويم در اعتراض به اين تصميم گفت: به خدا سوگند! پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) از دنيا نرفت، مگر اين كه ديديم ابوبكر را براى اقامه نماز با مردم تعيين كرد(400). به خصوص كه عويم و معن بعد از اجتماع مردم با ابوبكر، مورد توجه و احترام دستگاه خلافت و هوادارانش قرار گرفتند؛ ولى انصار آنان را به جهت همراهى با ابوبكر سرزنش مى‏كردند(401). ديگر اين كه انصار در سقيفه گفتند: وقتى كه خلافت را به على نمى‏دهند. پس صاحب ما سعدبن عباده از ديگران به خلافت سزاوارتر است‏(402). سعد بن عباده نيز در سقيفه گفت:

اى مردم، به خدا سوگند! من خلافت را نمى‏خواستم براى خود، مگر زمانى كه ديدم آن را برگردانيديد از على (عليه السلام) لذا طالب خلافت شدم‏(403).

اين سخنان انصار نشان مى‏دهد كه آنان چون يقين يافته بودند كه قريش نخواهند گذاشت، خلافت به امير مؤمنان (عليه السلام) برسد؛ از اين رو مصلحت ديدند كه پس از رحلت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در سقيفه گرد هم آيند و در اين باره مشورت كنند.

ب) انصار از انتقام قريش و مهاجران وحشت داشتند؛ زيرا پدران و خويشاوندان بسيارى از آنان در جنگ‏هاى بدر و احد به دست انصار يا با همكارى آن‏ها به هلاكت رسيده بودند؛ چنان كه حباب بن منذر در پاسخ ابوبكر و عمر گفت:

ما ترس داريم كسانى از شما به خلافت برسند كه ما پدران‏شان را كشته‏ايم و آن‏ها بخواهند از ما انتقام بگيرند(404).

انصار مى‏دانستند كه قريش اصولا مردم متعصبى هستند و اگر تسلط يابند آنان را از حقوق شان محروم كرده مورد باز خواست قرار خواهند داد. از اين رو، انصار با توجه به پيش گويى پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) كه براى آنان در آينده گرفتارى‏هايى پيش خواهد آمد(405) و به دليل ترسى كه از تسلط قريش داشتند، بى توجه به بيعتى كه در غدير با امام على (عليه السلام) كرده بودند، براى جلوگيرى از تسلط قريش، در سقيفه اجتماع كردند تا شخصى را از ميان خود به عنوان خليفه برگزيدند. انگيزه انصار در سقيفه از اين اقدام‏شان مخالفت با امام على (عليه السلام) و اهل بيت (عليهم السلام) نبوده است؛ زيرا شواهد تاريخى و سخنان آنان نشان مى‏دهد كه انصار افراد فرصت طلبى نبودند، تا خلافت را به زور از چنگ خاندان پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بيرون آورند، بلكه قريش آن‏ها را به اين عمل وادار كرد و اقدام آن‏ها در مقابل قريش بود، نه در مقابل على (عليه السلام) و اهل بيت (عليهم السلام)؛ چون انصار درباره على (عليه السلام) هيچ شكى نداشتند(406).

بسيارى از انصار پس از بيعت مردم با ابوبكر پشيمان شدند و برخى، گروهى ديگر را سرزنش و از على بن ابى طالب ياد مى‏كردند و نام او را بلند بر زبان مى‏آوردند(407).

بنابراين، موضع اصولى انصار در برابر قريش چنين بود، گرچه به دليل اختلاف داخلى اين موضع اصولى خود را در سقيفه نشان ندادند، ولى بعد از اين جريان به سرعت آشكار شد كه انصار مخالفت تسلط و حاكميت قريش اند. بنا به نقل طبرى و ابن اثير، انصار و يا جمعى از آنان در سقيفه گفتند: ما جز با على بيعت نمى‏كنيم‏(408).

انصار به طور عموم طرفدار امام على (عليه السلام) بودند و آن حضرت را سزاوار خلافت مى‏دانستند. از اين رو، قيس بن سعد انصارى مى‏گفت: به جان خودم سوگند ياد مى‏كنم كه با وجود على بن ابى طالب و فرزندانش، احدى از انصار و قريش و عرب و عجم سزاوار خلافت نيستند و حق خلافت ندارندا(409). اين سخنان انصار نشان مى‏دهد كه موضع آنان درباره امام على (عليه السلام)، از قريش بهتر بوده و انگيزه آن‏ها از اقدام سقيفه مخالفت با امير مؤمنان (عليه السلام) نبوده است.

3. رابطه انصار با حضرت زهرا (عليها السلام)

الف) رفتن فاطمه زهرا (عليها السلام) به خانه‏هاى انصار

بعداز جريان سقيفه و بيعت مردم با ابوبكر حضرت زهرا (عليها السلام) براى اتمام حجت تصميم گرفت به خانه‏هاى انصار رفته براى امام بيعت بگيرد. به گزارش ابن قتيبه، حضرت على (عليه السلام) شبانه، فاطمه زهرا (عليها السلام) را بر چارپايى سوار كرده و به خانه‏ها و مجالس انصار مى‏برد و حضرت زهرا (عليها السلام) از انصار براى خلافت امام على (عليه السلام) يارى و نصرت مى‏طلبيد. آنان در جواب مى‏گفتند: اى دختر رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله)! كار از كار گذشته است و ما با اين مرد ابى بكر بيعت كرده‏ايم. اگر همسر و پسر عموى تو پيش از اين نزد ما مى‏آمد و از ما بيعت مى‏خواست، ما كسى غير او را انتخاب نمى‏كرديم. على (عليه السلام) در جواب آنان مى‏فرمود: آيا من جنازه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را در خانه‏اش روى زمين مى‏گذاشتم و دفن نكرده به دنبال حكومت به نزاع و دعوا برمى خاستم؟! صديقه طاهره (عليها السلام) نيز در تأييد امام على (عليه السلام) مى‏فرمود: ابوالحسن كارى غير از آنچه سزاوار و مناسب او بود انجام نداد. آنان نيز كارى كردند كه حساب‏شان با خداست و خداوند از آن‏ها باز خواست خواهد كرد(410).

در جاى ديگر آن‏گاه كه حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) از آن‏ها براى امام على (عليه السلام) درخواست يارى و بيعت مى‏كرد، آنان به وى گفتند: اى دختر پيامبر! اگر پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم اين مطلب را شنيده بوديم، على (عليه السلام) را رها نكرده دنبال كسى ديگر نمى‏رفتيم. حضرت فاطمه (عليها السلام) عذر بى جاى انصار را اين گونه جواب داد: آيا پدرم رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در روز غدير خم جاى عذر براى كسى باقى گذاشت‏(411)؟

البته انصار با وجود اين كه امير مؤمنان (عليه السلام) را سزاوار خلافت مى‏دانستند و پيوسته با آن حضرت و اهل بيت (عليهم السلام) رابطه مثبت داشتند و بارها اين مطلب را اثبات كردند(412)، اما در مقطع زمانى سقيفه آن گونه كه لازم بود، نقش خود را در طرف‏دارى و دفاع آشكار از امير مؤمنان (عليه السلام)، اهل بيت (عليهم السلام) و حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام)به درستى ايفا نكردند. آنان بر عهد و پيمانى كه با رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) داشتند عمل نكردند و نتوانستند از اين آزمايش سربلند بيرون آيند؛ زيرا برخى از انصار در جريان سقيفه با امير مؤمنان (عليه السلام) همراهى نكردند. امام على (عليه السلام) در اين باره مى‏فرمايد: گروهى از انصار به عهد و پيمانى كه با رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) داشتند وفا كردند و گروهى در اين مورد هلاك شدند(413).

امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: در ماجراى غصب فدك، فاطمه زهرا (عليها السلام) به خانه معاذ بن جبل رفت و گفت: اى معاذ! تو با پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بيعت كردى كه اهل بيت و ذريه او را يارى كنى، حال مى‏بينى كه ابوبكر حق مرا غصب و وكيل مرا از فدك بيرون كرده است، من آمدم تا مرا يارى كنى؛ اما معاذ بهانه آورد و حصرت فاطمه زهرا (عليها السلام) را يارى نكرد(414).

از سوى ديگر مى‏توان گفت: به نظر مى‏رسد كه شرايط براى يارى امام و قيام مسلحانه وجود نداشت و امير مؤمنان (عليه السلام) نيز به سبب حفظ اسلام، راضى به رفتار خشونت‏آميز با ابوبكر و دستگاه خلافت نبود(415)، بلكه هدف امام و اهل بيت (عليهم السلام) از يارى طلبيدن، اتمام حجت بر انصار بود، نه دعوت مسلحانه در مقابل دستگاه خلافت. از اين رو، در مواردى امير مؤمنان (عليه السلام)، انصار را از برخورد مسلحانه و خشونت‏آميز با دستگاه خلافت منع مى‏كرد و از آنان كه طرف‏دار امام بودند، مى‏خواست با بحث و مناظره به مقابله برخيزند. طبرسى نقل مى‏كند:

بعد از رخداد سقيفه، عده‏اى از انصار كه از مخالفان ابوبكر و طرفداران امير مؤمنان (عليه السلام) بودند، با عده‏اى ديگر از ياران آن حضرت در يك جا جمع شدند و درباره سقيفه با هم گفت‏وگو كردند و به چاره‏جويى پرداختند. برخى گفتند: به مسجد برويم و ابوبكر را از منبر پايين بكشيم، عده‏اى ديگر با اين نظر موافق نبودند و اين كار را صلاح نمى‏دانستند، تا اين كه آنان خدمت امام على (عليه السلام) رسيدند و گفتند: مى‏رويم و ابوبكر را از منبر پايين مى‏كشيم. امير مؤمنان (عليه السلام) فرمود: آنان بيشتر هستند. اگر رفتار خشن داشته باشيد و اين كار را بكنيد آن‏ها مى‏آيند و مى‏گويند: بيعت كن و الا تو را مى‏كشيم. نزد او برويد و آنچه از رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) شنيده‏ايد به او بگوييد و با آن‏ها اتمام حجت بكنيد. از اين رو آنان به مسجد آمدند و به طرف دارى از امير مؤمنان (عليه السلام) فضايل آن حضرت را ياد آور شده، ابوبكر را استيضاح كردند و خواهان كناره‏گيرى‏اش شدند. بعد از احتجاج آنان، عمر همراه عده زيادى به در مسجد آمد و گفت: اى ياران و طرف داران على! بدانيد اگر يك‏بار ديگر از اين حرف‏ها بزنيد گردن‏تان را مى‏زنم‏(416).

بنابراين گاهى انصار زمزمه يارى امام على (عليه السلام) و مخالفت با ابوبكر را سر مى‏دادند؛ ولى با تهديد جدى حكومت روبه رو مى‏شدند. بنا به نقل ابن ابى الحديد، زمانى كه فاطمه زهرا (عليها السلام) در جمع انصار و مهاجرين سخنرانى كرد و از انصار خواست تا اهل بيت (عليهم السلام) را حمايت كنند. بعد از سخنان آن حضرت، صداى اعتراض انصار بلند شد. آن‏ها يك صدا فرياد ياعلى سر مى‏دادند و مى‏گفتند كه على (عليه السلام) خليفه است، به گونه‏اى كه انصار عليه ابوبكر شوريدند(417). اين حركت آنان، ابوبكر را وادار كرد كه به عمر بگويد: چرا نگذاشتى فدك را به فاطمه زهرا (عليها السلام)بدهم؟ ولى عمر مانع شد و او ابوبكر را دلدارى داد(418). سپس ابوبكر براى جلوگيرى از شورش انصار بالاى منبر رفت و با سخنان تند، انصار را تهديد كرد و گفت:

سخن نابخرادان شما را شنيدم. بهتر است كه شما عهد رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را رعايت كنيد. شما بوديد كه پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را پناه داديد و يارى نموديد. بدانيد اى گروه انصار! من دست و زبانم از كسى كه سزاوار مجازات و كيفر نباشد، كوتاه است‏(419).

وى با استفاده از ابزار خشونت و برخورد تند و خشن جلو شورش انصار را گرفت.