نگاه دوم
(روايتى ديگر از سرگذشت و انديشه هاى شيخ فضل الله نورى )

دكتر شمس الدين تندركيا (نوه شيخ فضل الله نورى )

- ۴ -


ازدحام مردم دم به دم زيادتر مى شد و توى حياط جاى يك سوزن انداختن نبود. پس از اين همه كارها، تازه آقاى احمد عليخان معاون يپرم ، دريچه ى بالاخانه را باز كرد و به من دستور دارد:((جميعت را از حياط بيرون كن !)) جواب دادم كه :((اين كار از عهده ى من خارج است !)). آن وقت از بالا چند نفر مجاهد مسلح فرستاد و جمعيت را تماما از حياط بيرون كردند، در حياط را بستم . توى حياط فقط من ماندم و تقى خان مزغان چى ، يساول دسته ى موزيك نظميه با لباس رسمى اش . به تقى خان گفتم پاى اين مسلمان را بگير تا بلند كنيم و بگذاريم روى نيمكت . او پاها را گرفت و من شانه ها را گرفتم و گذاشتيم روى نيمكت . آقا يك قباى سفيد كتان تابستانه اى تنش بود. يك چادر نماز راه راه ، يك راه سفيد يك راه سياه ، از زير روى شكم و كمر آقا بسته بود. چند بار گفتم كه آقا اين روزها مريض بود. اين چادر نماز در اين كش و واكش باز شده بود. آن را از كمرش كشيدم و باز كردم و پهن كردم روى نعش آقا. در اين اثنا در حياط را زدند...گفتم ((واز نميشه !)). ولى فورا از بالاخانه كه محل سكونت و اجتماع رؤ ساى نظميه بود به من دستور دادند((واگن !)) وا كردم . يك مردى با لباس مشكى وارد شد، عصا به دست . مقابل سر اقاايستاد. با عصا چادر نماز را از روى آقا پس ‍ زد و همين طور كه تماشا مى كرد به تركى فحش نثار آقا مى كرد. اين شخص ‍ شارژدافر سفارت عثمانى بود. او هم رفت !
ضمنا اين را هم بگويم كه چون روز كشيك من بود و نمى خواستم مورد سوء ظن مجاهدين واقع شوم - و خواهى نخواهى به من مظنون هم شده بودند- اين بود كه تا مى توانستم با كمال دقت و جديت در اين ساعات انجام وظيفه و حفظ ظاهر مى كردم تا بهانه اى به دست آن ها ندهم .
خلاصه ، كم كم هوا تاريك مى شد و جمعيت هم پراكنده مى شدند. كم كم مردم همه رفتند.
توپخانه خلوت شد. هيچ كس جز من و ماءمورين نظميه نماند. فضاى توپخانه ونظميه را سكوت نحسى فراگرفته بود. چراغ هاى نفتى اين گوشه آن گوشه سوسو مى زد. همه جا بوى مرگ مى داد. من مشغول انجام كارهاى خودم بودم تا ساعات چهار از شب رفته .ساعت چهار بود كه تلفن زنگ زد، رفتم پاى تلفن و گوشى را ور داشتم . از خانه ى يپرم بود. به من از طرف يپرم تلفنا ابلاغ كردند كه جنازه ى شيخ فضل اللّه را تحويل بستگانش بدهيد. جواب دادم اين امريه را نمى توانم با تلفن بپذيرم . ابلاغ كتبى لازم است . جواب دادند بسيار خوب ، همين الآن .
طولى نكشيد كه فولادى كه جوانى بيست و پنج شش ساله بود، با درشكه دم در نظميه پياده شد. من آنجا ايستاده بودم . فولادى دست چپ و راست يپرم بود. ضمنا بگويم كه اين فولادى يك مرتبه با چهار نفر ديگر قصد ترور حاج شيخ را داشته اما موفق نشده بود. اين همان سرهنگ فولادى است كه پهلوى او را به جرم توطئه تيرباران كرد! اين هم از اين يكى !
فولادى ،به من ابلاغ كرد كه حسب الامر يپرم خان جنازه را بدهيد بستگان شيخ ببرند. گفتم تا خود شما حاضر هستيد بايد اين امريه اجرا شود، در حضور خود شما. او هم ايستاد، همان بيرون ، تو نيامد. سه نفر از بستگان شيخ شهيد و سه نفر از نوكرهايش توى آن ظلمت توپخانه در گوشه اى با يك تابوت منتظر تحويل جنازه بودند.اين شش نفر يكى مفتاح بود نوه ى عموى آقا، يكى محمدعلى برادر آقا، يكى يحيى نوكرش ،يكى هم همان نادعلى كه آقا مهرهايش را پيش از شهادت جلويش انداخت ، اين ها بودند، دونفر ديگر را يادم نيست . من برندگان جنازه را صدا كردم وبا هم وارد حياط نظميه شديم تا جنازه را تحويل ايشان بدهم . چراغ دستى آن جا سوسو مى زد. لااله الااللّه ، ديدم كه اصا نه نيمكتى هست و نه جنازه اى ، لااله الااللّه ، جنازه چشه شد؟! وقتى كه گشتيم ديدم جنازه را برده اند و كنار ديوار غربى حياط انداخته اند، لخت لخت ، فقط يك شوار براى او گذاشته بودند و همين .(30)
همه لباس هايش را، چادر را هم روى هم ، برده بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همين طور افتاده بود و اثرى هم از آثار نيمكت نبود، لااله الااللّه !
جنازه را در تابوت گذاشتيم و از حيات بيرون آورديم . ساعت پنج از شب رفته بود. شهر اكيدا غدغن و شديدا تحت كنترل بود. هيچ كس حق نداشت شب بيرون بماند. آمد و رفت اسم شب لازم داشت . فولادى ، دو نفر مجاهد همراه جنازه كرد و به ايشان دستور داد((اين جنازه را با اين اشخاص ‍ مى بريد و غسل و مسلش را كه دادند هر كجا خودشان خواستند با ايشان مى رويد و شبانه دفن مى كنيد و آن وقت اين حضرات را به خانه شان مى رسانيد و خودتان بر مى گرديد نظميه .بپاييد هيچ سر و صدايى ، نه در ميان راه و نه در ميان خانه ، هيچ كجا، از هيچ كس هيچ سر و صدايى نبايد بلند شود. مواظب باشيد تا در حضور شما نعش دفن نشده برنگرديد!))
جنازه را در ظلمت شب و سكوت كامل حركت دادند، برق كه نبود، شب ها شهر مثل گور تاريك بود. فولادى رفت . تابوت توى تاريكى ها مى رفت . من هم رفتم توى نظميه .
تصميم يپرم براى سوزاندن جسد شيخ و ممانعت نايب السلطنه
صبح شد. ساعت 9 كشيك من تمام شد .كشيكم را تحويل دادم و به منزل رفتم . دلم مى خواست براى خبرگيرى به خانه ى آقا بروم ولى روز بود و مرا مى ديدند، ترسيدم كه بروم .آن روزها پروند دور و ور خانه ى آقا پر نمى زد، همه مى ترسيدند. اين همان خانه اى بود كه هميشه ملجاء الانام بود! گذاشتم تا شب شد. شب كه شد در تاريكى شب از آن عقب توى دالان رفتم و در حياط كوچك را زدم . در را باز كردند و تو رفتم خدمت حاج ميرزا هادى رسيدم و از قضاياى ديشب اش پرسيدم . حاج ميرزا هادى براى من اين طور نقل كرد كه :ديروز غروب خانم ، يك كاغذ براى عضدالملك نوشت (31)مضمون كاغذ اين بود:((آخر كار خودتان را كرديد، حالا لااقل جنازه ى ما را به ما تحويل بدهيد!)) اين
كاغذ را توسط شيخ خيراللّه به دربار پيش عضدالملك فرستاديم . عضد الملك به شيخ خير اللّه پيغام داده بود كه (( من همين الانه از واقعه خبردار شدم ، فورابراى تحويل جنازه اقدام مى كنم )).
يكى دو ساعت مى گذرد، هيچ خبرى از ناحيه ى او نمى شود. خانه دلواپس ‍ شده ، دوباره يك كاغذ ديگرى باز به توسط شيخ خيراللّه براى او مى فرستد. عضد الملك جواب مى دهد تا به حال كه هر چه كوشيده ام به جايى نرسيده ايم ، يپرم از تحويل جنازه استنكاف مى كند، ولى معذلك مشغول اقدام هستيم .(32)تا سه ساعت از شب گذشته باز هيچ خبرى نمى شود. باز خانه براى دفعه ى سوم يك كاغذ ديگرى توسط شيخ خيراللّه به عضدالملك مى نويسد. اين كاغذ سومى موقعى به دست عضدالملك مى رسد كه مطابق معمول از دربار بر مى گشه . وقتى كه مى خواسته جلوى خانه اش در خيابان جليل آباد از كالسكه پياده شود، اين كاغذ سوم را شيخ خيراللّه به دست او مى دهد.عضد الملك وارد هشتى خانه اش مى شود. پسر كوچكش با او بوده . اطرافيانش هم دور و ورش ايستاده بوده اند. كاغذ خانم را به دست پسرش مى دهد و مى گويد براى اين كار يك فكرى بكن . پسرش ‍ جواب مى دهد از غروب تا به حال هر چه لازمه ى اين اقدام بوده است كرده ايم ،يپرم نعش را نمى خواهد بدهد، ديگر چه داريم كه بكنيم ؟! سرهنگى كه معمولا ملتزم ركاب نايب السلطنه بوده پيشنهاد مى كند كه اگر اجازه بدهيد من شخصا بروم و يپرم را ببينم ، شايد بتوانم او را راضى كنم .عضدالملك از اين پيشنهاد خوشحال مى شود و مى گويد برو، به امان خدا!
خانه ى يپرم در شمال خيابان اسلامبول بود. سرهنگ به خانه او مى رود. پيغام عضدالملك را به او مى رساد و براى تحويل جنازه اصرار مى كند. يپرم باز سرسختى كرده مى گويد اين لاشه بايد سوزانده شود.(33)اما سرهنگ يك حرفى به او مى زند كه در او مؤ ثر واقع مى شود. سرهنگ به يپرم مى گويد امروز مسلمان ها همه مست و خواب هستند. ولى طولى نخواهد كشيد كه همه هوشيار و بيدار خواهند شد.آن وقت اين عمل شما كه امروز رئيس نظميه هستيد يك كينه ى بزرگى از ملت ارامنه در دل شما مسلمان ها كه اكثريت اين مملكت را درست مى كنند خواهد انداخت كه ابدا به صلاح ارامنه نيست ، ديگر خود دانيد! يپرم يك فكرى كرده مى گويد:((بسيار خوب ...به نظميه تلفن كنيد كه لاشه را به صاحبانش رد كنند!)) (در اين موقع بوده كه از منزل يپرم مرا -مدير نظام مى گويد- در نظميه پاى تلفن خواستند). سرهنگ ، مظفر و فيروز بر مى گردد و اين مژده را به عضد الملك مى دهد.عضد الملك هم فورا به ما اطلاع مى دهد كه بفرستيد و نعش آقا را از نظميه تحويل بگيريد. ساعت چهار، چهار و نيم از شب رفته بود. ما هم آن شش نفر را با تابوت فرستاديم كه شما نعش را تحويل داديد.
پس از اين كه نعش را از نظميه حركت دادند - مدير نظام از قول حاج ميرزا هادى مى گويد- وسط خيابان جليل آباد تابوت مى شكند.آن را به زمين مى گذارند و نادعلى با شال خود آن را طناب پيچ مى كند.
تابوت را از درب سرگذر وارد حياط خلوت كردند. دو مجاهد را در يكى از اتاق هاى اين حياط خلوت جا داديم و يكى از آدم ها را گماشتيم تا از ايشان پذيرايى كند، خلاصه سرشان را گرم كند. جسد را از حياط خلوت وارد حياط بزرگ كرده از آنجا به حيات خلوت دوم كه درب حمام سر خانه در آن باز مى شد، برديم . به اندرون سپرديم كه بنا بر دستور نظميه دخترها نبايد سر جنازه ى پدر بيايند و كمترين صدايى از خانه نبايد بلند بشود كه كار خطرناكى است .
شيخ ابراهيم نورى از شاگردان و بستگان مرحوم آقا كه در مدرسه ى يونس ‍ خان ، عقب خانه حجره داشت ، حاضر شد جنازه را غسل بدهد.جنازه را به حمام برديم . او غسل مى داد و من كمك اش مى كردم .(34)
غسل داديم و خلعت كرديم و آن رابرديم و در اتاق پنج درى ميان دو حياط كوچك پنهان نموديم . آن وقت آمديم سرتابوت . تابوت را با سنگ و كلوخ و پوشال و پوشاك خوب پر و سنگين كرديم به طورى كه صدا نكند و يك لحافى هم تا كرده روى آن كشيديم . بعد من - حاج ميرزا هادى مى گويد- يك كاغذى براى متولى سر قبر آقا، كه از مريدان بود، نوشتم ، به اين مضمون :((نعش پدرم را براى شما فرستادم . از آقايان مجاهدين در حجره ى خود پذيرايى شايسته بنماييد. دستور بدهيد جنازه را ببرند و در قبرستان دفن كنند و صورت قبرى بسازند. آن وقت تابوت را به مجاهدين برگردانيد تا به معيت همراهان به خانه برگردند)).
كاغذ را با سفارشاتى به دست يكى از آدم ها دادم . مجاهدين را صدا كرديم و تابوت قلابى را با ايشان به سر قبر آقا فرستاديم . متولى كه قضيه رافهميد و به او فهمانيدند به مضمون كاغذ عمل كرد. مجاهدين با تابوت خالى و با مشايعين به خانه برگشتند، بعد خودشان رفتند نظميه و گزارش كفن و دفن را دادند.
امروز صبح اوسااكبر معمار را آورديم و درهاى اتاق پنج درى را كه نعش آقا را ديشب در آن گذشته بوديم تيغه كرديم و رويش را گچ كارى نموديم .(35)
دو ماه بعد از شهادت شيخ نورى مرا از نظميه اخراج كردند. - مدير نظام مى گويد- و خانه نشين شدم . يك شبى مرحوم حاج ميرزا هادى مرا خواست . از در دالان خدمت او رفتم . معلوم شد كه مى خواهند جنازه را جابه جا كنند. در اتاق پنج درى را شكافتيم . جنازه را از آنجا برداشتيم و در اتاق كوچكى كه آن ور همان حياط كوچك بود، جنب ديوار شمالى ، پشت دالان ، امانت گذاشتيم و رويش را تيغه و روى تيغه را اندود كرديم ورفتيم . ولى باور كنيد كه پس از دو ماه ، آن هم در اتاق دربسته و هواى گرم تابستان ، هيچ عيبى در جنازه ديده نمى شد، همان طور تازه ى تازه مانده بود!
لازم است يك اتفاق ديگرى را هم براى شما نقل كنم و مطلب را ختم كنيم :
دو سه روز بعد از شهادت آقا- خوب يادم است روز دوشنبه بود - ميرزا مهدى بدون عبا، مسلح و مجهز و مزر به دست ، سرزده رفت توى اندرون . توى اندرون به حاج ميرزاهادى حمله مى كند كه زود باش پول ها را دربياور! تو همه كاره ى او بودى ( يعنى پدرش )، راست اش را بگو پول ها را كجا قايم كرده اى ؟!مادر ماتم زده اش وحشت زده از اتاق بيرون مى دود و با عجز و لابه و قسم و التماس او را از حاج ميرزا مهدى دور مى كند. ميرزا مهدى مدتى روى پله مى نشيند و هر چه از دهنش در مى آيد مى گويد و با تشدد و تهديد از خانه بيرون مى رود.(36)
ضمنا بگويم كه مرحوم شيخ هر چه داشت به خانم بخشيده بود و به ميرزا مهدى چيزى نمى رسيد.
خانم بزرگ كه از اين پيشامد وحشت كرده بود، كاغذى شكايت آميز به عضدالملك مى نويسد و خواهش مى كند(( يك كارى بكنيد كه ديگر ميرزا مهدى توى اين خانه نيايد!)) و كاغذ در دربار به دست عضدالملك مى رسد. تا آن روز دربار پايمال مجاهدين مى بود. هميشه پر از مجاهد بود. از قضاى اتفاق در آن ساعت ميرزا مهدى هم در ميان مجاهدين توى دربار بوده . عضدالملك تا چشمش به او مى خورد حاجب الدوله ى فراش باشى را صدا كرده مى گويد:((اين مرديكه را از اين جا بيرونش كنيد!)) بيرونش ‍ مى كنند. بعد از آن در عين اوقات تلخى رويش را به مجاهدين كرده مى گويد:((اين جا كه كاروان سرا نيست ، اگر شما از اين جا نرويد من مى روم )). از همان روز ديگر پاى مجاهدين از دربار بريده مى شود.
ضمنا عضدالملك به نظميه پيغام مى دهد كه دو نفر محافظ براى خانه ى حاج شيخ بفرستيد تا نگذارند ميرزا مهدى و اشخاص مزاحم ديگر آن جا بروند. كور از خدا چه مى خواهد دو تاچشم . نظميه هم فورا دو نفر مجاهد براى محافظت خانه مى فرستد. اين دو نفر دو تا صندلى دو طرف در سرگذر مى گذاشتند و همان جا مى نشستند. آقااگر بدانيد اين دو نفر مجاهد خودشان چقدر اسباب زحمت شدند! همان فردا شب اش ديدم حاج ميرزا هادى عقب من فرستاد.از آن پشت ، از در دالان خدمت ايشان رفتم . گفت فلانى اين مجاهدها از من دويست تومان پول خواسته اند، چه كنيم بايد داد. شما اين اثاثيه را يك جايى گرو بگذاريد و دويست تومانى براى ايشان درست كنيد و بياوريد.
اثاثيه را كه عبارت از پنج شش مجمعه مسى ، يك تخته قاليچه ، دو گوشواره ى طلا بود بردم پيش ميرزا على اكبر سمسار كه در سفر حج اكبرهمراه شيخ شهيد بود، و صد تومان گرفتم ، بيشتر نداد، و آوردم و دادم به مرحوم حاج ميرزا هادى ، او هم همان جا داد به مجاهدين . آقا آن وقت ها صد تومان خيلى پول بود!
اين را هم بگويم كه روز بعد از شهادت شيخ يپرم در نظميه جشن مفصلى مى گيرد و سوروسات فراوانى مى چيند و اهل حال هم مى روند و خوشحالى زيادى مى كنند!
چگونگى انتقال جسد شيخ فضل اللّه به قم
روزها مى گذشت . اين چيزى نبود كه پنهان بماند.كم كم مردم فهميدند كه نعش شيخ نورى در خانه ى اوست . صبح تا شب همين طور مى آمدند و توى دالان پشت ديوار فاتحه مى خواندند و مى رفتند. كم كم سروصداى بدخواهان بلند شده بود و از گوشه و كنار پيغام مى دادند:((امامزاده درست كرده ايد؟!))
هيجده ماه از شهادت شيخ گذشته بود. معلوم نيست چه نوع حالت سياسى پيش آمده بود كه بازارى ها به خيال مى افتند بيايند و امانت را بشكافند و((وا اسلاما، وا حسينا!)) راه بيندازند، البته پيراهن عثمان براى مقصد خودشان ! بارى دو خطر در كار بوده ، يكى اين كه دولتى ها ناگهان بيايند و جنازه را در آورده به هر كجا كه دلشان مى خواست ببرند. ديگر خطر بازارى ها و تظاهرات احتمالى ايشان ، اين بود كه پدر من به فكر مى افتد جنازه را از خانه خارج كرده به قم بفرستد، محرمانه !
حاج ميرزا عبداله سبوحى واعظ مى گويد يك روز زمستانى بود كه خانم مرا خواند. خدمت شان رسيدم . ديدم دختر حاج ميرزا حسين نورى زارزار گريه مى كند. گفتم خانم چه شده ؟! گفت ديشب مرحوم آقا را خواب ديدم كه خيلى خوش و خندان بود، ولى من در همان عالم خواب گريه مى كردم .آقا به من گفت گريه نكن ، همان بلاهايى را كه سر سيدالشهدا آوردند سر من هم آوردند. اين ها مى خواهند نعش مرا در بياوند، تا در نياورده اند زود آن را به قم بفرست )). حالا شما را خواسته ام تا با حاج ميرزا هادى كمك بكنيد و نعش را هرچه زودتر از اين شهر بيرون بدهيم و به حضرت معصومه بفرستيم .))
اين بود كه همان شب آقا حسين قمى و پسرش آقا نورى را خبر كرديم و با حضور خانم و حاج ميرزا هادى و حاج ميرزا على اكبر محرّر، صندوقه را شكافتيم و نعش را در آورديم .با اين كه دو تابستان از آن گذشته بود و جايش ‍ هم نمناك بود مع ذلك جسد پس از هجده ماه همان طور تروتازه مانده بود. جايش نمناك بود براى اين كه پشت كوچه و جوى آب بود. فقط كفن كمى زرد شده بود.اين بود كه به دستور خانم دوباره كفن كرديم . از نو كفن كرديم و نمدپيچ نموديم و همان شبانه آن را از ته دالان و راه سرتون به مسجد يونس ‍ خان كه پشت خانه بود، برديم . شب آنجا بود صبح به اسم يك طلبه اى كه مرده آن را با درشگه به امامزاده عبداللّه برديم . در امازماده عبداللّه شب آن را در حجره اى قرار داديم و شيخ على اكبر قارى را بالاى سر او براى قرائت قرآن گذاشتيم .شب يك نفر ناشناس براى شيخ على اكبر نان و تخم مرغ و چوب سفيد برده بود، زمستان بود.صبحش جنازه را روى سقف دليجانى گذاشتيم و به طرف حضرت معصومه حركت كرديم . در دليجان من بودم و حاج ميرزا هادى بود آقا حسين و حاج ميرزا على اكبر محرّر و برادرش ميرزا فضل اللّه .مشهدى على هم پهلوى سورچى نشسته بود. شيخ شهيد زمان حيات خود در صحن مطهر براى خودش مقبره اى تهيه كرده بود و يك روزى به سيد موسى متولى آن گفته بود:((اين زمين نكره يك روزى معرفه خواهد شد!))
نزديك قم كه رسيديم از ترس اين كه مبادا شناخته و سر و صدا بلند شود، كاغذى به متولّى نوشتيم كه زنى از خاندان شيخ فوت كرده مى خواهيم در مقبره دفنش كنيم و به حاج ميرزا هادى سپرديم هنگام دفن تو جلو نيا، مبادا قضيه كشف شود. او هم نيامدك شب جنازه در مقبره ماند. صبح با شتاب تمام قبرى فقط به حد نصاب شرعى كنديم .فرصت اين كه عميقش كنيم نداشتيم . مبادا ناگهان خبر شوند و سروقت ما بيايند.
قبر كه كنده شد، من در ته قبر رفتم و سر را گرفتم و مشهدى على پاها را گرفت و در قبر گذاشتيم . مهر تربتى را هم كه خانم داده بود زير سر آقا نهادم . شما بگوييد نعش پس از هيجده ماه كمترين بوى عفونتى داشت ،نداشت - حاج ميرزا عبداللّه سبوحى واعظ مى گويد- من بالا آمدم و خاك ريختيم ورفتيم !
و لا تحسبنّ الّذين قتلوا فى سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربّهم يرزقون (37)
اين است آيه اى كه روى بقعه ى مرحوم حاج شيخ فضل اللّه شهيد نورى طبرسى نوشته شده .(38)
ترور ناموفق شيخ فضل اللّه توسط كريم دواتچى
حاج شيخ فضل اللّه از هنگامى كه سهم خود را با ديگران جداكرد و نهضت ((مشروطه ى مشروعه )) را راه انداخت چند بار تروريست ها قصد جان او را كردند، ولى موفقيت ، مناسبِ اجراى مقصودشان درنيامد. فقط يك بار نقشه ى ايشان به عمل آمد، امام آن هم عقيم و بى نتيجه ماند. شرح قضيه از اين قرار است كه حاج شيخ فضل اللّه روز جمعه 15 ذيحجه 1326 جايى مهمانى مى رود. شب برگشته در جلو خان عضدالملك پياده مى شود و مى رود كه به خانه اش برود. دو ساعت از شب رفته بوده .پسرش حاج ميرزا هادى و نوكرش يحيى طرف راست او و دو سه نفر ديگر از صحابه اش ‍ طرف چپ و به دنبال او حركت مى كرده اند. يك نوكرى هم جلوى او فانوس ‍ مى كشيده .از جلو خان وارد كوچه مى شوند. مردى از روبه رو و طرف چپ حاج شيخ مى آمده . آمد كه از پهلويش رد بشود. تا پهلوى حاج شيخ مى رسد يك مرتبه هفت تيرش را كشيده به سوى او شليك مى كند. يك تير به كشاله ى ران چپ حاج شيخ فضل اللّه مى خورد كه ناگهان طلبه اى كه در سمت چپ اش حركت مى كرده با كمال بى باكى و چالاكى خود را جلوى تير انداخته سپر بلاى او مى سازد و در عين حال با چابكى پريده ضارب را محكم مى چسبدو با همين شجاعت و شهامت خود جان حاج شيخ را نجات مى دهد. اين طلبه ى فداكار ميرزا حاجى آقاى دماوندى نام داشته .ميرزا حاجى آقا خودش هم تير خورده از پا وشانه مجروح مى شود. ضارب نيز كه خود را گرفتار مى بيند قصد انتحار مى كند و دو تير به زير گلوى خود مى زند، ولى نمى ميرد. مى ريزند و او را مى گيرند. دو نفر هم دست هم داشته كه دورادور مراقب امر بوده اند، هر دو مى گريزند.
حاج شيخ تا تير خورد فورا همان جا به زمين مى نشيند و حاج ميرزا هادى به نگهبانى او مى پردازد. سپس با احتياطات لازمه هرسه مجروح را به نزديك ترين خانه كه متعلق به رمضان نامى بوده ، مى برند.
به محض وقوع حادثه ، باغشاه و نظميه خبردار مى شوند و به دستور محمدعلى شاه يك عده سواره مسلح به محله مى ريزند و تمام كوچه هاى حول و حوش را اشغال كرده تحت نظر مى گيرند. سوارها آن جا مى مانند تا اطمينان حاصل مى شود كه به كلى رفع غائله شده است .
حاج شيخ فضل اللّه را از خانه ى رمضان خان به خانه ى خودش مى برند ومدت سه ماه و نيم بسترى بوده ، بهبود مى يابد، ولى پاى چپ اش چهار انگشت كوتاه مى شود. در اثر اين ضربه تا انجام عمر پا درد داشته و مى لنگيده است .
ميرزا حاجى آقا هم خوب مى شود و از دربار لقب ((افتخار الاسلام )) مى گيرد. افتخار الاسلام از همان روز مورد توجه عامه واقع شده ، پيوسته بر عزت و حرمت و ملك و مال او افزوده مى شود.(39)
اما از ضارب . حالش از همه خراب تر بوده ، نمى توانسته حرف بزند. از مهر او به اسم او كريم ، پى مى برند. بعدا معلوم مى شود كه شاگرد استادعلى دواتگر مى بوده ، كريم را به نظميه برده ، تحت معالجه قرار مى دهند تا چاق مى شود. محمدعلى شاه مى خواسته است او را بكشد، ولى حاج شيخ شفاعت كرده مى گويد او را ببخشيد و پيش من بفرستيدش .كريم را به خانه ى حاج شيخ مى فرستند. حاج شيخ از او مى پرسد:((آخر فرزند تو چرا مى خواستى مرا بكشى ، مگر من چه كرده بودم ؟!)) او جواب مى دهد:((حضرت آقا مرا گول زدند، حالا در حضور شما توبه مى كنم !))
كريم توبه مى كند واز همان جا آزاد مى شود و پى كار خود مى رود. اما توبه ى گرگ مرگ است ، دوباره به ترور بازى پرداخته ، عاقبت در ميان شروشورهاى خود كشته مى شود. اين هم از اين يكى !
خوشمزه اين جاست كه بعد از دار زدن حاج شيخ فضل اللّه يك روز كريم به خانه ى ما مى آيد و پدرم را از اندرون احضار مى كند. پدرم بيرون مى آيد. كريم را شش لول به دست روبه روى خود مى بيندك
- چه فرمايشى است ؟!
- شما آن شبى كه مرا گرفتيد هفت تيرم را ضبط كرديد. زود باشيد تاوانش را بدهيد!
- هفت تير تو را نظميه ضبط كرده ، به ما چه ؟! چيزى هم نداريم كه به تو بدهيم ، هر كسى آمد و يك چيزى را ادعا كرد وگرفت و برد!
- من اين حرف ها سرم نمى شه ، پول هفت تيرم را مى خواهم !
بارى ، كريم دور بر مى دارد و شروع مى كند به تهديد و بى آبرويى كردن . خانم بزرگ از ترس جان پسرش و براى دفع شرّ، قاليچه ى زير پايش را جمع مى كند و مى دهد، تا به او بدهند. او هم قاليچه را روى كولش انداخته پى كار خود مى رود. اين هم از اين !
پرسش و پاسخ هايى درباره شخصيت و افكار شيخ فضل اللّه نورى
حاج شيخ فضل اللّه با شرحى كه شنيديد كشته شد. نيم قرن از آن روز مى گذرد.(40)آيا از((لحاظ اسلامى )) حق با حاج شيخ فضل اللّه بود يا با علماى دموكرات ؟
اگر اسلام بعد از مشروطه خورد و ضعيف شده است و قوانينى هم برخلاف قانون اسلامى وضع گرديده ، حق با شيخ نورى مى بوده ، و چنان چه اسلام به قوت و حدّت قبل از مشروطه اش باقى است و بر خلاف قوانين اسلامى هم قانونى وضع نشده است ، البته حق با علماى دموكرات است .
آيا حاج شيخ فضل اللّه نورى مستبد بوده ؟
نگارا ديديم كه تحديد قدرت دربار را مى خواسته و كردارا تا صدور فرمان مشروطيت بر ضد استبداد جنگيده و از بانيان مشروطه ى اول به شمار مى رود. وانگهى چگونه ممكن است طبعى چنين عالم وعالى با آن غيرت اسلامى ، ديكتاتور دوست باشد؟! پس وى مستبد نبوده است .
آيا حاج شيخ فضل اللّه مخالف مشروطه بوده ؟
براى فهم مطلب لازم است بدانيم كه كلمه ى ((مشروطه )) مفهومش امروز با آغاز نهضت فرق كرده . كلمه ى مشروطه امروز براى ما ترجمه ى همان ((دموكراسى )) است .ولى در آغاز نهضت ، مقابل كلمه ى ((استبداد)) قرار داشته . ((حكومت جابره يا مستبده )) عبارت بوده است از ((حكومت بلاقيد و شرط)). نهضت نوينى برخاست تا اين (( حكومت بلا قيد و شرط)) را مبدل به ((حكومت مقيّد و مشروطى )) سازد، مقيد و مشروط به قوانين و مقرراتى كه از اجحافات و تعديات بى بند و بار دربار و دولتيان جلوگيرى كند.((حكومت مشروطه )) و ((مشروطه )) از اين جا نام گرفته است . در آغاز جنبش همه ((مشروطيت )) را به اين معنى مى شناختند و در ذهن همه به همين معنى فرو رفته بود. و روى همين مفهوم و معنى بود كه هم و شيخ نورى هم پيش از همه و بيش از همه براى پيروزى آن كوشيدند. ولى بعدا در عمل بدعت هايى از پس پرده بيرون آمد كه مردم ابدا انتظارش را نداشتند، همان آثار دموكراسى ، و كلمه ى ((اسلامى )) يواشكى از دست خط مشروطيت حذف شد.ت آن وقت بود كه دو دستگى پديد آمد و كشمكش درگرفت .(41)