خوارج در تاريخ

یعقوب جعفری

- ۸ -


6. چهره ‏هاى سرشناس‏ خوارج

از آنجا كه خوارج همواره در جنگ و ستيز بوده و فرصت پرداختن به كارهاى علمى نداشته‏اند، بيشتر افراد سرشناس و معروف آنها جنگجويانى بوده‏اند كه در ميدان‏هاى جنگ ساخته شده‏اند و با ابزار شجاعت و دلاورى، همفكران خود را در اطراف خويش گرد آورده و آن‏ها را رهبرى كرده‏اند و لذا از گروه خوارج كسى كه در علم و تفسير و فقه و حديث به مقام بالايى رسيده باشد كمتر سراغ داريم.

البته در زمينه‏هاى ادبى و سرودن اشعار حماسى و ايراد خطبه‏هاى تحريك كننده نيز كسانى از خوارج معروفيت يافته‏اند ولى، در واقع، اين نيز به جنگجويى و كشتن و كشته شدن آن‏ها مربوط مى‏شود.

به هر حال، در اين بخش خوانندگان عزيز را با شخصيت‏ها و چهره‏هاى سرشناس خوارج به طور اجمال آشنا مى‏كنيم تا در صورت لزوم مورد مراجعه قرا گيرد. البته شرح حال مفصل‏تر آن‏ها در بخش‏هاى ديگر كتاب به صورت پراكنده آمده است.

ابوحمزه شارى

مختار بن عوف معروف به ابوحمزه يكى از سران خوارج اباضى بود. او با ائتلاف با عبداللّه‏ بن يحيى معروف به طالب الحق در موسم حج با هفتصد تن به مكه آمد و از آل مروان اعلام برائت نمود و پس از جنگ و گريزهاى بسيار بر شهر مدينه مسلط شد و در آنجا خطبه‏هايى خواند كه متن آن‏ها در كتب تاريخى آمده است. آن گاه به قصد تصرف مركز خلافت، به سوى شام حركت كرد، ولى در بين راه در نزديكى‏هاى مكه به دست ابن عطيه فرمانده سپاه شام كشته شد و سپاه او نيز تارومار گرديد.(1)

جاحظ نام ابوحمزه را يحيى بن مختار ذكر نموده و از او به عنوان يك از عبّاد و خطباى اباضيه ياد كرده است.(2)

ابوطالوت خارجى

او در يمامه جمعيتى از خوارج را به دور خود جمع كرده بود. خوارج يمامه با اين شرط با او بيعت كردند كه اگر كسى بهتر از او را پيدا كردند با او بيعت كنند. اين بود كه وقتى نجدة بن عامر به يمامه رفت خوارج آنجا ابوطالوت را عزل و با نجده بيعت كردند. حتى خود ابوطالوت نيز با او دست بيعت داد.(3)

ابوفديك عبداللّه‏ بن ثور

او از سران سپاه خوارج نجدات بود. پس از كشته شدن نجدة بن عامر توسط پيروان و ياران خود، آن‏ها با ابوفديك بيعت كردند. او بحرين را مركز حكومت خود قرار داد. عبدالملك بن مروان سپاه عظيمى به فرماندهى عمر بن عبيداللّه‏ براى سركوبى ابوفديك فرستاد. در نزديكى‏هاى بحرين سپاه ابوفديك شكست خورد و خود او نيز كشته شد.(4)

ابوفديك نيز مانند بسيارى از خوارج از قبيله بكر بن وائل بود.(5) عجاج شاعر معروف آن زمان پس از كشته شدن ابوفديك قصيده بلندى در هجو او و مدح عمر بن عبيداللّه‏ ساخته است كه نود بيت دارد.(6)

ابوالقاسم سمكو (مدرار)

او مؤسس اولين دولت خوارج صفريه در سجلماسه افريقا بود كه به دولت بنى مدرار معروف است. او پس از ملاقات با عكرمه مبلّغ صفريه در افريقا، در انتشار اين مذهب فعاليت‏هاى زيادى كرد و به شيخ الصفريه معروف شد. ابوالقاسم پس از تشكيل دولت صفريه با دولت بنى رستم كه در شهر تاهرت افريقا به وسيله خوارج اباضى تأسيس شده بود، به جنگ و ستيز برخاست.(7)

دولت صفريه با حملات پى در پى خلفاى عباسى و فاطمى از بين رفت، ولى دولت اباضيه باقى ماند.

اشرس بن عوف شيبانى

او پس از جنگ نهروان با دويست تن در دسكره بر اميرالمؤمنين عليه‏السلام خروج كرد و سپس به شهر انبار رفت. امام سپاهى به سوى او فرستاد و فتنه او دفع شد.(8)

اشعث بن قيس

او قبلاً عامل عثمان در آذربايجان بود. پس از قتل عثمان، اميرالمؤمنين عليه‏السلام او را احضار نمود. اشعث مى‏خواست با اموال موجود فرار كند و به معاويه ملحق شود، اما سرزنش قومش او را از اين كار بازداشت و به ناچار نزد اميرالمؤمنين آمد.(9)

اشعث در جريان حكميت يكى از كسانى بود كه اميرالمؤمنين عليه‏السلام را مجبور به قبول حكميت كرد و چون آن حضرت ابن عباس را به عنوان حكم تعيين نمود او مخالفت نمود و ابوموسى را پيشنهاد كرد و گفت اينكه دو حَكَم به ضرر ما حكم كنند در حالى كه يكى از آن‏ها يمنى باشد براى ما بهتر است از اينكه به نفع ما حكم كنند در حالى كه هر دو از قبيله مضر باشند.(10)

به گفته يعقوبى اشعث با معاويه ارتباط مخفيانه داشت و معاويه پيش از جريان قرآن به نيزه كردن، او را به خود جلب كرده بود.(11)

همو بود كه پس از امضاى وثيقه تحكيم آن را در ميا صفوف لشكر امام قرائت كرد. گفته مى‏شود كه اشعث در انجام مأمورت شوم ابن ملجم در ترور اميرالمؤمنين عليه‏السلام او را يارى كرد.(12)

گفتنى است كه اشعث پس از رحلت پيامبر مرتد شد و به دست مسلمانان اسير گرديد و مجددا اظهار اسلام نمود و با خواهر ابوبكر ازدواج كرد.(13)

اشهب بن بشر

او با صد و هشتاد تن از خوارج در ماسبذان بر اميرالمؤمنين عليه‏السلام خروج كرد. امام سپاهى به فرماندهى جارية بن قدامه و به نقلى حجر بن عدى به سوى آن‏ها فرستاد و در محلى به نام جرجرايا سركوب شدند.(14)

برك بن عبيداللّه‏ تميمى

او همان كسى است كه در مكه با عبدالرحمان بن ملجم مرادى و عمرو بن بكر تميمى تشكيل جلسه داد و پس از آنكه تصميم به كشتن زمامداران گرفتند او ترور معاويه را به عهده گرفت، ولى در روز موعود يعنى 19 رمضان موفق به كشتن معاويه نشد و دستگير گرديد.

بلجاء بنت يربوع

او زنى بود پيرو عقيده خوارج و همه جا به نفع خوارج سخنرانى مى‏كرد و در نزد آن‏ها عظمت و اعتبار خاصى داشت. ابن زياد او را دستگير نمود و پس از آن‏ها دست‏ها و پاهايش را قطع كرد او را كشت و جنازه‏اش را به بازار انداخت.(15)

جابر بن زيد ازدى

او از سران خوارج و نخستين امام فرقه اباضيه بود. با اينكه مؤسس فرقه اباضيه عبداللّه‏ بن اباض است ولى منابع اباضى، به جابر ابن زيد بهاى بيشترى مى‏دهند و او را نخستين فقيه و امام اباضيه مى‏دانند و از انس بن مالك نقل مى‏كنند كه گويا موقع مرگ جابر گفته است: امروز دانشمندترين فرد روى زمين از دنيا رفت.(16)

طبق اين منابع جابر در بصره به تقويت مبانى فكرى خوارج و تربيت شاگرد و اعزام مبلّغ به اطراف اشتغال داشت. حجاج بن يوسف او را به عمان تبعيد كرد. وقتى به عمان آمد ديد افكار اباضى پيش از او به عمان رفته است.(17) اباضى‏ها براى جابر كرامت‏هاى عجيبى نقل كرده‏اند.(18)

البته ابونعيم اصفهانى اين گفته را كه جابر از دعاة اباضيه باشد، به شدت نفى مى‏كند(19) و ابن حجر از عزره نقل مى‏كند كه نزد جابر بن زيد رفتم و به او گفتم كه اباضيه خودشان را به تو منتسب مى‏كنند. جابر گفت به خدا پناه مى‏برم و از اين مطلب تبرّا مى‏جويم.(20) و از عمر و نقل شده كه گفته است جابر بن زيد را بر رأى اباضيه نديدم.(21)

منابع اباضى اين سخن را كه جابر اباضيه تبرّا جسته، رد مى‏كنند و مى‏گويند: مخالفان اباضيه اين‏ها را ساخته‏اند و دست سياست در كار بوده است.(22)

ضمنا در همين منابع آمده است كه جابر بن زيد در جوانى با عبداللّه‏ بن وهب راسبى ارتباط داشت و از او اخذ علم نمود، ولى در جنگ نهروان شركت نكرد. بعدها جابر به ابوبلال مرداس بن اديه علاقه‏مند شد و ابوبلال در تمام كارها با او مشورت مى‏كرد و بدون اذن وى كارى انجام نمى‏داد.(23)

حرقوص بن زهير (ذوالخويصره)

او از قبيله بنى تميم بود و همان كسى است كه به پيامبر خدا در تقسيم غنايم جنگى اعتراض كرد. اصحاب خواستند او را بكشند، پيامبر نگذاشت و از عاقبت امر او خبر داد.(24) اين مرد به «ذوالثديه» نيز معروف است و به گفته ابن جوزى او نخستين خارجى در اسلام است.(25)

ابن زهير در جنگ نهروان كشته شد و على عليه‏السلام دستور داد كه جنازه او را بيابند و وقتى جنازه‏اش پيدا شد امام تكبير گفت. علت اين بود كه طبق روايات بسيارى، پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به على عليه‏السلام خبر داده بود كه در آينده با مارقين جنگ خواهد كرد و نشانى آن‏ها اين است كه رهبرشان شخصى است كه يكى از پستان هايش مانند پستان زن است و از يك دست ناقص است و او در اين جنگ كشته مى‏شود.(26)

حمزة بن آذرك (حمزه سيسانى)

او از اهالى سيستان بود و در عهد هارون و مأمون در منطقه سيستان خروج كرد و سپاه عظيمى را گرد آورد و عمّال خليفه را شكست داد و مردم‏را از دادن خراج منع نمود. او سى هزار سپاهى جمع كرده بود و به قصد تسخير خراسان تا نيشابور پيش رفت. ظاهرا حمزه از لحاظ عقيده از فرقه ازارقه بود، زيرا عقيده داشت كه اطفال مشركان در جهنم هستند و مخالفان خود را مشرك مى‏دانست.(27) او حتى خوارجى را كه با او هم عقيده نبودند كافر مى‏دانست.(28)

حوثره اسدى

او كسى است كه بر معاويه خروج كرد و اين در زمانى بود كه امام حسن مجتبى عليه‏السلام با معاويه صلح كرده بود و لذا معاويه به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با حوثره و يارانش بجنگد. امام در پاسخ معاويه نوشت: چگونه با گروهى جنگ كنم كه به خدا قسم تو اولى‏تر از آن‏ها هستى كه با تو بجنگم؟(29)

حيان بن ظبيان

او سردسته گروهى از خوارج بود كه در زمان حكومت ابن زياد در كوفه از آنجا خارج شدند و در محلى به نام بانقيا با سپاه ابن زياد جنگيدند و دست آخر شكست خوردند.

ضمنا حيان بن ظبيان از جمله شعراى معروف خوارج به شمار مى‏رود. شعر رثائى او درباره كشته شدگان نهروان معروف است.(30)

خرّيت بن راشد

او مردى از بنى ناجيه بود كه با سيصد تن خدمت على عليه‏السلام رسيد و به قبول حكميت اعتراض نمود. امام او را نصيحت كرد اما او از پيش امام رفت و در اهواز دزدان و كسانى كه از دادن خراج سرباز مى‏زدند دور او را گرفتند. امام سپاهى را به فرماندهى معقل بن قيس به سوى او فرستاد و در رامهرمز بين دو سپاه جنگ شد كه نتيجه آن شكست قطعى خريت و مرگ او بود.(31)

راشد بن نضر

او كسى است كه همراه با موسى بن موسى امامت صلت بن مالك را كه امام اباضيه عمان بود باطل و او را خلع كرد و با موسى مشتركا امامت اباضى را به دست گرفت.

اين حادثه باعث اختلاف شديد و دامنه‏دار ميان اباضى‏ها گرديد و جمعى امامت راشد را مشروع و جمعى نامشروع مى‏دانستند. علماى اباضى نيز بر سر اين موضوع با يكديگر درگير شدند تا جايى كه بحث‏هاى كلامى گسترده‏اى در حقانيت يا بطلان امامت راشد كردند و در اين باره كتاب‏ها نوشتند.(32)

جالب اينكه پس از گذشت قرن‏ها از زمان راشد كسانى در عمان پيدا شدند كه برائت از او را واجب مى‏دانستند.(33)

زبير بن على بن ماحوز

در قيام خوارج ازرقى و جنگ‏هاى طولانى سپاه بصره و بخصوص مهلب با آن‏ها و پس از كشته شدن عبيداللّه‏ بن ماحوز فرمانده خوارج، ازارقه با زبير بن على بيعت كردند. او توانست نيروهاى شكست خورده و پراكنده ازارقه را جمع‏آورى كند و به آن‏ها سر و سامان بدهد. زبير پس از اين كار به قصد تصرف بصره به اهواز رفت و پس از درگيرى با سپاه بصره به نزديكى‏هاى اصفهان آمد و آن شهر را محاصره كرد و در حمله گسترده مردم اصفهان به سپاه خوارج زبير بن على كشته شد و نيروهاى او نيز پراكنده گرديدند.(34)

زحاف طائى

او به همراهى پسر خاله‏اش قريب ازدى در زمانى كه زياد والى كوفه بود خروج كرد و سرانجام هر دو به وسيله عوامل زياد كشته شدند. پس از خروج و سركوبى اين دو تن، زياد كار را بر خوارج كوفه و بصره سخت گرفت و اعلام كرد كه اگر مردم خودشان اين گون افراد را از بين نبرند مستمرى آن‏ها قطع خواهد شد.(35)

زرعة بن برْج طائى

او از جمله كسانى بود كه پس از داستان حكميت از سپاه امام جدا شد و به حروراء رفت و از جمله سران خوارج بود. روزى او همراه با حرقوص بن زهير نزد اميرالمؤمنين عليه‏السلام آمد و به آن حضرت گفت: كه از گناه خود توبه كن! به خدا قسم اگر از گناه تحكيم توبه نكنى تو را خواهيم كشت و در اين كار رضايت خدا را طلب مى‏كنيم.

امام فرمود: واى بر تو! چقدر شقى هستى. گويا تو را مى‏بينم كه كشته شده‏اى و باد بر جنازه‏ات مى‏وزد.

زرعه گفت: دوست دارم كه چنين باشد.(36)

زيد بن حصين

او از سران خوارج و از جمله كسانى بود كه پس از جريان قرآن به نيزه كردن معاويه با اصرار تمام از اميرالمؤمنين عليه‏السلام خواست كه جنگ را متوقف كند، وگرنه مانند عثمان او را خواهند كشت و يا تحويل معاويه خواهند داد.(37)

سعدى تميمى (ابو مريم)

او سپاه نسبتا عظيمى جمع كرد و در شهر زور بر اميرالمؤمنين عليه‏السلام خروج كرد و به پنج فرسخى كوفه آمد. امام سپاهى را به فرماندهى شريح بن هانى به سوى آن‏ها فرستاد و با تار و مار شدن سپاه ابومريم كار فيصله يافت. به دستور امام مجروحان سپاه ابومريم را به كوفه آوردند و مداوا كردند.(38)

سعيد بن قفل تميمى

او با دويست تن از خوارج در محلى به نام «در زنجان» بر اميرالمؤمنين عليه‏السلام خروج كرد و به وسيله سعد بن مسعود كشته شد.(39)

سلمة بن سعيد

او از خوارج اباضى بود و طبق نوشته منابع اباضى نخستين كسى بود كه مذهب اباضيه را در افريقا تبليغ كرد. سلمه در اوايل قرن دوم هجرى به افريقا آمد و ده سال نگذشته بود كه دعوت او ميان تلمسان و سرت را فرا گرفت و مذهبى اباضى در ليبى و تونس و الجزاير منتشر شد. سلمه هيئتى را به بصره فرستاد و آن‏ها پس از دريافت تعليمات لازم از ابوعبيده رهبر فكرى اباضيه به افريقا برگشتند و به عنوان حاملان علم مشغول دعوت شدند.(40)

سهم بن غالب تميمى

او رهبر گروهى از خوارج بود كه در زمان حاكميت ابن زياد در كوفه خروج كردند. ابن عامر آن‏ها را سركوب كرد و آن‏ها در مقابل او تسليم شدند و از وى امان خواستند. ابن عامر به آن‏ها امان داد اما بعدها سهم بن غالب توسط زياد بن ابيه كشته شد.(41)

شبث بن ربعى

او از قبيله تميم بود. پس از آنكه در جنگ صفين مسئله حكميت پيش آمد، دوازده هزار تن از سپاهيان اميرالمؤمنين عليه‏السلام از او جدا شدند و به حروراء رفتند و در آنجا شبث بن ربعى را رهبر خود كردند.(42)

اين شخص مهارت عجيبى در رنگ عوض كردن داشت. او در زمان پيامبر مسلمان شد و پس از رحلت آن حضرت مرتد گرديد و تابع سجاح دختر حارث شد كه ادعاى پيامبرى مى‏كرد و حتى مؤذن او شد.(43) بعد از نو مسلمان شد و از اصحاب على عليه‏السلام گرديد، سپس از خوارج شد و به حروراء رفت، آنگاه از عقيده خوارج برگشت ولى در كربلا به جنگ امام حسين عليه‏السلام رفت، سپس توبه كرد و با مختار در انتقام خون حسين همكارى نمود، پس از آنك قدرت مختار تضعيف شد از او كناره‏گيرى كرد و حتى در قتل مختار شركت نمود.(44)

شبيب بن بجره

او از جمله كسانى بود كه وقتى ابن ملجم براى ترور اميرالمؤمنين عليه‏السلام به كوفه آمد او را در انجام مأموريت شوم خود يارى كرد.(45)

شبيب بن يزيد

او از سران خوارج و دستيار صالح بن مسرح از خوارج صفريه بود. پس از كشته شدن صالح ، خوارج موصل با او بيعت كردند.

شبيب قدرت فراوانى به دست آورد و بارها سپاه حجاج بن يوسف را شكست داد و وارد كوفه شد و مداين را تسخير كرد. حجاج كه خود را در مقابل شبيب ناتوان يافت از عبدالملك مروان كمك خواست و او سپاهى را به فرماندهى سفيان بن ابرد از شام به كوفه فرستاد. سپاه شام نيز در ابتدا از دفع فتنه شبيب عاجز شد، ولى سرانجام در يكى از درگيرى‏ها شبيب به آب افتاد و غرق شد و سپاه او متفرق گرديد.(46)

شوذب يشكرى

شوذب يا بسطام در زمان عمر بن عبدالعزيز جماعتى از خوارج را دور خود جمع كرد و آماده خروج شد. وقتى اين خبر را به عمر بن عبدالعزيز رسيد نامه‏اى به او نوشت و او را دعوت به مناظره و مباحثه كرد. او نيز چند تن را براى اين منظور نزد خليفه فرستاد. هنوز گفتگوها تمام نشده ود كه عمر بن عبدالعزيز از دنيا رفت و يزيد بن عبدالملك به قدرت رسيد. او بى درنگ سپاهى را براى سركوبى شوذب فرستاد، ولى اين سپاه شكست خورد. يزيد بن عبدالملك مجددا سپاه ديگرى را مأمور دفع فتنه او كرد و پس از درگيرى‏هاى بسيار، شوذب كشته شد و شورش او سركوب گرديد.(47)

شيبان بن سلمه

او در اوايل عصر بنى عباس در سرخس جمعيتى از خوارج را دور خود جمع كرد و قصد خروج داشت. ابومسلم خراسانى به او نوشت كه با وى بيعت كند، اما شيبان در پاسخ نوشت كه تو بايد با من بيعت كنى.

ابومسلم فرستادگانى جهت مذاكره نزد او فرستاد، ولى شيبان آن‏ها را زندانى كرد. ابومسلم سپاهى به فرماندهى بسام بن ابراهيم به سوى شيبان فرستاد و پس از درگيرى سپاه ابومسلم با افراد شيبان، فتنه او سركوب شد و خوارج تارومار گرديدند و خود شيبان نيز به هلاكت رسيد.(48) گفته شده است كه شيبان قبل از خروج خود، با ابومسلم و على بن كرمانى بر ضد نصربن سيار همكارى مى‏كرد و همين سابقه باعث شد كه بعضى از ياران خارجى اش از وى بيزارى جويند. آنها توبه او را قبول نمى‏دانستند.(49)

شيبان بن عبدالعزيز يشكرى

او از سران سپاه ضحاك بن قيس بود. هنگامى كه ضحاك كشته شد خوارجِ پيرو او با شيبان بيعت كردند.

شيبان و سپاهش در نزديكى موصل اقامت نمودند و چون از حمله قريب الوقوع سپاه شام باخبر شدند از محل خود عقب‏نشيى كردند، ولى سپاه شام تعقيبشان نمود. آن‏ها به طرف اهواز و فارس رفتند و سرانجام متفرق شدند و شيبان به عمان گريخت و در آنجا كشته شد.(50)

صاحب زنج

او كه خود را به عنوان على بن محمد احمد بن علوى معرفى كرده و نسبش را به زيد شهيد مى‏رساند، رهبر فتنه بزرگ و معروفى است كه در بصره و حوالى آن در سال 255 به وجود آمد. يارانش برده‏هاى سياه زنجى بودند كه از هر سو به طرف او آمدند و كشتارهاى فجيع و وحشيانه‏اى كردند و زنها و كودكان را نيز مى‏كشتند.

در بسيارى از منابع صاحب زنج را از خوارج ازرقى دانسته‏اند، چون رفتار او مانند رفتار ازارقه بود و در خطبه‏اى كه از وى نقل شده در اول آن گفته است «الا لا حكم الاّ للّه‏» همچنين او عقيده داشت كه همه گناهان باعث شرك است.(51)

البته او خود را علوى مى‏دانست و نسب خود را به زيد بن على بن الحسين عليهم‏السلام مى‏رساند، اما اين ادعا مورد قبول واقع نشد و در روايتى از امام حسن عسكرى عليه‏السلام آمده است كه فرمود: صاحب زنج از ما اهل بيت نيست.(52)

گفته شده كه او يك ايرانى از روستاى ورزنين رى بوده است.(53)

به نظر مى‏رسد كه او فقط قصد قيام و سلطنت داشت و مى‏خواست تمام ناراضيان را از خوارج و علويان و مظلومان به نحوى دور خود جمع كند و به گفته ابن عماد «هر صاحب فتنه‏اى به سراغ او آمد و كارش بالا گرفت».(54)

تفصيل داستان او در كتاب‏هاى تاريخى مانند طبرى و ابن اثير آمده است و بعضى‏ها او را همان كسى مى‏دانند كه على عليه‏السلام در يكى از خطبه هايش فتنه او را براى مردم بصره پيشگويى كرده است.(55)

صالح بن مخراق

او از سران سپاه خوارج ازرقى و كسى بود كه بر قطرى بن فجائه خرده گرفت و باعث اختلاف ميان ازارقه گرديد و مردم را وادار ساخت كه قطرى را عزل كنند و با عبدربه صغير بيعت نمايند.(56)

صالح بن مسرح تميمى

او از خوارج صفريه بود و در شهر دارا نزديكى‏هاى موصل مى‏زيست و پيروانى داشت كه برايشان موعظه مى‏كرد و وقتى زمينه را آماده ساخت به فكر قيام افتاد و با شبيب بن يزيد ائتلاف كرد. ابن مسرح چندين بار با سپاه خليفه درگير شد و آن‏ها را شكست داد تا اينكه از درگيرى‏ها سپاه او تارو مار و خودش نيز كشته شد.(57) خوارج خاطره او را گرامى مى‏داشتند و قبرش را كه در موصل است زيارت مى‏كردند و هر كس از خوارج آن محل كه قصد خروج و قيام داشت نزد قبر صالح بن مسرح سر خود را مى‏تراشيد.(58)

صحيح خارجى

او در عهد هارون الرشيد در ارض جزيره با جمعيتى از خوارج شورش كرد و به وسيله سپاه بنى عباس سركوب شد.(59)

صلت بن مالك خروصى

او به عنوان امام خوارج اباضى در عمان حكومت مى‏كرد. بى‏كفايتى او سبب شد كه دو تن به نام‏هاى راشد بن نضر و موسى بن موسى او را خلع كردند و مشتركا امامت اباضى را به دست گرفتند. اين واقعه سبب شد كه اباضيه عمان دو دسته شدند: گروهى امامت راشد و موسى را صحيح مى‏دانستند و گروهى آن را باطل مى‏شمردند و صلت بن مالك را امام مشروع خود مى‏دانستند.(60) اين اختلاف باعث تضعيف اباضيه در عمان گرديد.

ضحاك بن قيس شيبانى

او جمعيتى از خوارج را در اطراف خود گرد آورد و به قصد تصرف كوفه به سوى آن شهر عزيمت كرد و در نخيله رحل اقامت افكند. سپاهيان بنى اميه در آنجا با او درگير شدند ولى شكست خوردند.

ضحاك كوفه را تصرف كرد و به قصد تسخير واسط به آنجا لشكر كشيد. در آنجا نيز سپاه بنى اميه را شكست داد و حتى عبداللّه‏ بن عمر كه عامل خليفه شام در عراق بود همراه با سليمان بن هشام بن عبدالملك با ضحاك بيعت كردند. كار او بالا گرفت و سرانجام در منطقه‏اى به نام كفرتوثا سپاه ضحاك با سپاه تقويت شده حكومت روبرو شد و پس از جنگى شديد، بسيارى از خوارج و از جمله خود ضحاك كشته شدند. سر ضحاك را از بدن جدا كردند و در شهرهاى ارض جزيره گردانيدند.(61)

عبدالاعلى معافرى ابوالخطاب

او نخستين دولت خوارج اباضى را در ليبى با اشاره ابوعبيده رهبر فكرى اباضيه در بصره تشكيل داد.

منصور خليفه عباسى براى سركوبى او لشكرى به طرابلس فرستاد. دو سپاه با هم درگير شدند كه نتيجه آن شكست اباضى‏ها و كشته شدن ابوالخطاب بود.(62)

عبد ربه صغير

او همراه با عبد ربه كبير و قطرى بن فجائه و عبيدة بن هلال در سپاه خوارج ازرقى بود و از سران آنان به حساب مى‏آمد. پس از انشعابى كه در ميان ازارقه اتفاق افتاد و قطرى را عزل كردند، سپاه ازرقى به سه قسمت تقسيم شدند. اكثريت آن‏ها با عبد ربه كبير بيعت كردند، اقليتى به قطرى وفادار ماندند و اقليت ديگرى با همين عبد ربه صغير دست بيعت دادند.(63)

عبد ربه كبير

او از سران سپاه خوارج ازرقى بود. پس از آنكه در زمان رهبرى قطرى بن فجائه ميان آنان اختلاف افتاد، بسيارى از ازاراقه به خاطر انتقادهايى كه از قطرى داشتند او را عزل كردند و با عبد ربه كبير بيعت نمودند. پس از اين جريان، سپاه خوارج در چهار فرسخى جيرفت با سپاه مهلب درگير شد و پس جنگى شديد، بسيارى از خوارج ازرقى كشته شدند كه يكى از آن‏ها همين عبد ربه كبير فرمانده سپاه بود.(64)

عبدالرحمان بن رستم

او دولت مقتدر خوارج اباضى را در شهر «تاهرت» الجزاير تشكيل داد كه در تاريخ به نام دولت بنى رستم معروف است. او از لحاظ نژاد ايرانى بود و نسبش به شاپور ذوالاكتاف مى‏رسيد.(65) در منابع اباضى نسبت او به اين صورت است: عبدالرحمان بن رستم بن بهرام بن سام بن كسرى انوشيروان.(66)

عبدالرحمان از شاگردان ابوعبيده رهبر فكرى اباضيه در بصره بود و همراه با گروه حملة العلم به افريقا آمد و در زمان ابوالخطاب قاضى شهر طرابلس بود.

دولت بنى رستم مدت‏ها در تاهرت ادامه يافت تا اينكه به وسيله يكى از دعاة فاطمى به نام ابوعبداللّه‏ شيعى برچيده شد.(67)

عبدالرحمان بن ملجم مرادى

او اهل يمن بود و در فتح مصر در عهد خليفه دوم شركت داشت. عبدالرحمان پس از قتل عثمان و بيعت مردم با على عليه‏السلام نزد آن حضرت آمد و از جمله ياران امام محسوب مى‏شد و پس از جريان حكميت و پيدايش خوارج از امام جدا شد و از كوفه بيرون رفت. او به طور مكرر مورد لطف و احسان امام قرار گرفته بود و امام گاهى با اشاره و گاهى با صراحت فرموده بود كه او مرا خواهد كشت. ابن ملجم در جلسه‏اى كه خوارج در مكه تشكيل دادند شركت كرد و داوطلب ترور اميرالمؤمنين عليه‏السلام شد و با اين قصد به كوفه آمد و با خوارج كوفه و ازجمله قطام و اشعث بن قيس ملاقات نمود و سحرگاه نوزده رمضان سال 41 آن فاجعه بزرگ را به وجود آورد و اميرالمؤمنين عليه‏السلام را به شهادت رسانيد.

عبدالسلام بن هاشم يشكرى

او در زمان مهدى عباسى با جمعيتى از خوارج شورش كرد، ولى بزودى به وسيله سپاه بنى عباس در قنسرين سركوب شد.(68)

عبداللّه‏ بن اباض

او از سران خوارج و بنيان‏گذار فرقه اباضيه و از جمله كسانى است كه با ابن زبير در مكه ائتلاف كرد و پس از اختلاف با ابن زبير از او جدا شد و همراه با چند تن از خوارج ديگر مانند نافع بن ازرق و عبداللّه‏ بن صفار به بصره آمد و اين در حالى بود كه ابن‏زياد فرار كرده بود و خوارجى كه در زندان بودند درها را شكسته و بيرون آمده بودند.(69)

عبداللّه‏ بن اباض تندرويهاى ديگر سران خوارج را نفى مى‏كرد و لذا فرقه اباضيه را به وجود آورد كه معتدل‏ترين فرقه‏هاى خوارج بود و هم اكنون نيز اباضيه در بعضى از كشورهاى افريقايى و عمان وجود دارد.

به گفته شهرستانى در جريان خروج عبداللّه‏ بن يحيى طالب الحق، عبداللّه‏ بن اباض با او همراهى مى‏كرد.(70)

منابع اباضى نامه مفصلى از عبداللّه‏ بن اباض به عبدالملك بن مروان را نقل كرده‏اند كه مطالب مهمى دارد، از جمله اينكه ابن اباض از نافع بن ازرق تبرّا مى‏جويد و او را مرتد و كافر مى‏داند.(71)

مطلب ديگر اينكه از ابوالقاسم بلخى نقل شده كه گفته است: اصحاب ما حكايت كرده‏اند كه عبداللّه‏ بن اباض از دنيا نرفت مگر اينكه همه گفته‏هاى خود را ترك كرد و رو به اعتزال و قول حق نمود.(72)

عبداللّه‏ بن صفار

او از سران خوارج و بنيانگذار فرقه صفريه و از افرادى است كه با ابن‏زبير در مكه ائتلاف كرده بود. عبداللّه‏ و ديگر رهبران خوارج كه در كنار ابن زبير بودند با او اختلاف نظر پيدا كردند و از وى جدا شدند. چند تن از اين‏ها از جمله همين عبداللّه‏ بن صفار به بصره آمدند و اين در حالى بود كه ابن زياد گريخته بود و آن گروه از خوارج كه در زندان او بودند درهاى زندان را شكسته و بيرون آمده بودند.(73)

فرقه صفريه كه به ابن صفار نسبت داده مى‏شود نه مانند فرقه ازارقه تندرو و نه مانند اباضيه مسامحه كار است. نقل شده است كه عبداللّه‏ بن صفار نزد عبداللّه‏ بن اباض رفت و به او گفت: خداوند از تو بيزار است كه كوتاه آمدى و از نافع بن ازرق نيز بيزار ست كه غلو كرد و خداوند از هر دوى شما بيزار است.(74)

عبداللّه‏ بن كواء يشكرى

او از سران خوارج بود و هنگامى كه دوازده هزار تن از سپاه اميرالمؤمنين عليه‏السلام جدا شدند و به حروراء رفتند امامت نماز به عهده ابن كواء بود.(75)

على عليه‏السلام در مورد مسائل مورد اختلاف ميان خود و خوارج با ابن كواء احتجاج‏هايى كرد كه معروف است. در بعضى از منابع تاريخى آمده است كه ابن كواء در مقابل استدلال‏ها و احتجاج‏هاى امام قانع شد و همراه گروهى از خوارج به آن حضرت پيوست.(76)

عبداللّه‏ بن وهب راسبى

او نخستين فرمانده سپاه خوارج بود كه نيروهاى خوارج را سازماندهى كرد تا در نهروان با اميرالمؤمنين عليه‏السلام بجنگند. عبداللّه‏ بن وهب از قبيله ازد بود و هنگام شروع جنگ نهروان يكى از اصحاب امام خطاب به سپاه امام گفت:

بشتابيد به سوى بهشت. عبداللّه‏ گفت: شايد هم به سوى جهنم.(77)

امام پيش از جنگ نهروان به او و حرقوص نامه‏اى نوشت و آن‏ها را به سوى خود فراخواند، ولى آن‏ها در پاسخ نامه امام با گستاخى اعلان جنگ كردند.(78)

در جنگ نهروان وقتى دو سپاه روبرو شدند، عبداللّه‏ بن وهب خطبه‏اى خواند و ضمن آن به حضرت على عليه‏السلام اهانت كرد. يكى از اصحاب امام به نام ابو حنظله فرياد برآورد: اى دشمن خدا! تو را چه رسد كه در اين موضع خطبه بخوانى؟ در حالى كه قسم به خدا كه دين خدا را نفهميده‏اى. اى ابن وهب! آيا مى‏دانى كه با چه كسى سخن مى‏گويى؟ آيا نمى‏دانى كه او اميرمؤمنان و برادر پيامبر و پسر عم او وصى او و همسر دختر او و پدر و نوه‏هاى اوست؟

على عليه‏السلام فرمود: اى ابوحنظله! او را رها كن. آن گمراهى و كورى كه او دارد، از سخنش درباره من بزرگتر است.(79)

در همين جنگ، عبداللّه‏ بن وهب جلو آمد و خود امام را به مبارزه طلبيد و رجز خواند. امام تبسم كرد و فرمود: او از زندگى مأيوس شده است. ابن وهب با يك حمله امام به هلاكت رسيد.(80)

عبداللّه‏ بن يحيى طالب الحق

او از سران خوارج اباضى بود و اباضيه با عظمت بسيار از او ياد مى‏كنند. عبداللّه‏ در حضرموت گروه خوارج را به عهده داشت و ابوحمزه خارجى معروف به شارى را به قصد تصرف مدينه به آنجا فرستاد. او هم پس از جنگى سخت با سپاه مدينه آن شهر را تصرف كرد و سرانجام در وادى‏القرى به دست سپاه ابن عطيه كشته شد. پس از كشته شدن ابوحمزه، ابن عطيه براى جنگ با عبداللّه‏ بن يحيى به سوى يمن شتافت و در نزديكى‏هاى صنعا دو سپاه با هم درگير شدند و در نتيجه سپاه خوارج شكست خورد وعبداللّه‏ بن يحيى كشته شد.(81)

عبداللّه‏ بن ماحوز

او رهبر فرقه ازارقه از خوارج پس از كشته شدن نافع بن ازرق بود. جنگ و گريزهاى او در مقابل سپاه بصره به فرماندهى مهلب بن ابى صفره معروف است. او مدت‏ها باعث نگرانى مردم بصره شد و بارها سپاه بصره را شكست داد تا اينكه مهلب بن ابى صفره در سال شصت و شش با مهارت و كاردانى خاصى سپاه ازرقى را شكست داد و عبداللّه‏ بن ماحوز كشته شد و بقاياى سپاه او به كرمان و اصفهان گريختند، هرچند كه بعدها سروسامان گرفتند و مجددا بصره را مورد تهديد قرار دادند. جريان مفصل جنگ ازارقه با سپاه بصره و مهلب را در بخش قيام‏هاى خوارج بخوانيد.

عبيدة بن هلال يشكرى

او از سران خوارج از رقى بود و پس از كشته شدن نافع بن ازرق و پسران ماحوز، خوارج خواستند با او بيعت كنند، اما او نپذيرفت و قطرى بن فجائه را براى اين كار پيشنهاد نمود و خوارج با قطرى بيعت كردند.(82)

عروة بن اديه

او از قبيله بنى تميم و نخستين كسى بود كه در جريان حكميت شعار «لا حكم الاّ للّه‏» داد و پس از او ديگران از وى پيروى كردند.(83) زياد بن ابيه در زمان معاويه با شكنجه او را كشت(84) و به قولى ابن زياد او را كشت. عروه و برادرش مرداس را گاه به نام جدشان جدير ياد مى‏كنند.(85)

عزان بن تميم

او يكى از امامان خوارج اباضى در عمان بود. در زمان او قدرت اباضيه در عمان به سبب جنگ‏هاى داخلى تضعيف شده بود. پس محمد بن نور از طرف معتضد عباسى به عمان حمله كرد و سپاه عزان را تارومار نمود و خود عزان نيز كشته شد. سر او را براى معتضد فرستادند. مناع اباضى حمله محمد بن نور را وحشيانه و قابل مقايسه با حمله مغول توصيف كرده‏اند.(86)

با كشته شدن عزان بن تميم امامت اباضى در عمان برچيده شد.

عطية بن اسود حنفى

او از سران خوارج نجدات و پس از شكست خوارج نجدات به خوارج ازرقى پيوست، و اين هنگامى بود كه قطرى بن فجائه فرماندهى ازارقه را به عهده داشت و موضوع معتدلى در مقايسه با رهبران قبلى ازارقه در پيش گرفته بود. با پيوستن عطيه و همراهان او به قطرى، نيروى خوارج ازرقى بيشتر شد و به صورت يك خطر جدى براى بصره و كوفه و بعضى از شهرهاى ايران در آمد.

پيش از اين، عطيه از طرف فرقه نجدات از خوارج به عمان رفته و آنجا را تسخير كرده ولى پس از يك ماه توقف آن‏جا را ترك گفته بود.(87) به گفته حميرى: «عطيه برنجده و نافع انكار كرده و خود به سيستان و خراسان رفت. اصل خوارج اين مناطق از عطيه است.»(88)

عكرمه مولى ابن عباس

او از خوارج صفريه بود و به خاطر مصاحبت طولانى با ابن عباس اطلاعات فراوانى در تفسير به دست آورده بود. عكرمه كه خود از نژاد بربرها بود به افريقا رفت و در آنجا عقيده خوارج صفريه را تبليغ كرد.(89) ميسره مطغرى و همچنين ابوالقاسم سمكو با عكرمه تماس گرفتند و صفريه را در مناطق گوناگون بربرها منتشر ساختند.(90)

بسوى مى‏گويد خوارج مغرب مذهب خود را از عكرمه اخذ كردند.(91) عكرمه روايت‏هاى زيادى از چند تن از جمله از ابن عباس نقل كرده كه در كتب حديثى و تفسيرى آمده است، اما اعتبارى به روايات او نيست، زيرا از فرزند ابن عباس نقل شده كه مى‏گفت: عكرمه به زبان پدرم دروغ مى‏بندد.(92)

عمار خارجى

او يكى از فرماندهان خوارج سيستان بود كه پس از حمزة بن آذرك در سيستان خروج كرد و اين در عهد متوكل عباسى بود و ظهور او با آغاز كار يعقوب ليث صفارى مصادف بود. عمار خارجى در سال 251 به دست يعقوب ليث كشته شد.(93)

شاعران پارسى گوى در قتل عمار و مدح يعقوب شعرها گفتند.

ابن وصيف گفته است:

عمر عمّار تو را خواست وزو گشت‏برى تيغ تو كرد ميانجى به ميان دد و دام

بسام كورد كه خود قبلاً از خوارج بود گفته است:

عمر زعمار بدان شد برى كاوى خلاف آورد تا لاجرم
ديد بلا بر تن و بر جان خويش گشت به عالم تن او در الم

و ابن مخلد سگزى گفته است:

فخر كند عمار روزى بزرگ كاو همانم من كه يعقوب كشت

عمران بن حطان شيبانى

او شاعر معروف خوارج بود و از لحاظ عقيده از خوارج صفريه به شمار مى‏آمد. عمران آدم بز دلى بود و در جنگ‏ها شركت نمى‏كرد، اما اشعار حماسى در تشويق جنگجويان خوارج مى‏سرود.

او همان كسى است كه در مدح ملجم مرادى كه اميرالمؤمنين را شهيد كرده بود اشعارى سرود كه بعدها پاسخ‏هاى متعددى به آن داده شد. متن شعر او پاسخ هايى را كه به آن داده شده است، در بخش ادبيات خوارج آورده‏ايم.

جاى تأسف است كه محدثان اهل سنّت مانند بخارى و ابى داود و نسائى در كتاب‏هاى خود از عمران بن حطان حديث نقل كرده و او را جزء راويان حديث قرار داده‏اند.

البته عمران بن حطان طبق برخى منابع قبلاً عقيده اهل سنّت و جماعت را داشت، ولى با زنى از خوارج ازدواج كرد و آن زن عقيده او را تغيير داد.(94)

عمر بن بكر تميمى

او در جلسه‏اى كه جمعى از خوارج در مكه تشكيل دادند شركت كرد. در اين جلسه قرار بر اين شد كه زمامداران را بكشند. ابن ملجم كشتن اميرالمؤمنين عليه‏السلام را به عهده گرفت، برك بن عبيداللّه‏ كشتن معاويه را تقبّل كرد و عمرو بن بكر نيز براى كشتن عمر و عاص داوطلب شد. او به مصر رفت ولى در روز معين يعنى 19 رمضان نتوانست مأموريت خود را انجام بدهد.

عمر بن حصين

او شاعر قدرتمند خوارج بود و تنها قصيده بلندى كه از شعراى خوارج به جاى مانده قصيده پنجاه و سه بيتى اوست كه در رثاى ابوحمزه شارى سروده است. ابن ابى الحديد كه همه آن قصيده را آورده مى‏گويد: از لحاظ فصاحت از اشعار برگزيده عرب است. مزبور با اين مطلع شروع مى‏شود:

هبت قبيل تبلج الفجر هند تقول و دمعها تجرى(95)

عيسى بن فاتك

او از شعراى خوارج بود. شعرهاى رثائى او درباره كشته‏شدگان خوارج، معروف است، از جمله اين شعر درباره ابوبلال و ياران او كه در آسك كشته شدند:

االفا مؤمن فيما زعمتم و يهزمهم باسك اربعونا
كذبتم ليس ذلكم كذاكم ولكن الخوارج مؤمنانا(96)

فروة بن نوفل

او در رأس گروهى از خوارج بر معاويه خروج كرد. معاويه كه با امام حسن مجتبى عليه‏السلام قرارداد صلح امضاء كرده بود به آن حضرت نوشت كه فتنه فروة بن نوفل را سركوب كند. امام در پاسخ معاويه چنين نوشت: اگر مى‏خواستم با كسى از اهل قبله جنگ كنم ابتدا با تو مى‏جنگيدم.؟؟؟

قريب ازدى

او با همكارى زحاف طائى خروج كرد و به وسيله زياد بن ابيه سركوب شد.

قطام دختر علقمه

او همان زنى است كه وقتى ابن ملجم به كوفه آمد تا اميرالمؤمنين عليه‏السلام را ترور كند با او تماس گرفت و او را براى انجام اين كار تشويق كرد و به او وعده ازدواج داد و مهريه خود را كشتن آن حضرت قرار داد و دو نفر از خوارج را نيز براى كمك به ابن ملجم تعيين كرد، پدر و برادر قطام در جنگ نهروان كشته شده بودند.

قطرى‏بن فجائه

او فرماندهى سپاه خوارج ازرقى را پس از كشته شدن زبيربن على‏بن ماحوز به عهده گرفت.

قطرى مردى جنگجو و آشنا به فنون رزم و در عين حال سخنور و شاعر بود. در زمان او فرقه ازارقه به اوج قدرت رسيدند و جنگهاى بسيارى با سپاه خليفه كردند.

مهلب‏بن ابى‏صفره فرمانده لايق و شجاع سپاه بصره در جنگ و گريزهاى متعددى كه داشت توانست قدرت او را بشكند و سرانجام ميان سپاه ازرقى و قطرى اختلاف افتاد و بسيارى از آنها قطرى را عزل و با عبدربه كبير بيعت كردند.

قطرى با نيروهاى وفادار به طبرستان رفت و در آنجا كشته شد. سر او را از تنش جدا كردند و نزد حجاج آوردند. قطرى بيست سال با حجاج جنگ كرد و سرانجام سفيان‏بن ابرد او را شكست داد.(97)

گفته شده است كه وقتى قطرى كشته شد پانزده زن زيباروى كه همواره با او در حركت بودند دستگير شدند.(98)

مرداس‏بن اديه (ابوبلال) ؟؟؟

او از قبيله بنى‏تميم و برادر عروة‏بن اديه نخستين گوينده شعار «لاحكم الاّللّه‏» بود. مرداس در زمان ابن‏زياد قصد شورش در كوفه داشت كه ابن‏زياد سپاهى را به فرماندهى عباس‏بن اخضر مازنى جهت سركوبى او فرستاد. مرداس و ياران او كشته شدند و سر مرداس را پيش ابن‏زياد بردند.

بعضى از معتزله او را از خودشان مى‏دانند.(99)

مرداس به جهت زهد و عبادتش سخت مورد احترام بود و در مرگ او بسيارى از شعراى خوارج مرثيه سرايى كردند، مانند مرثيه عمران‏بن حطان و رهين مرادى و عيسى‏بن فاتك.(100)

مساوربن عبدالحميد

او در عهد المعتزباللّه‏ عباسى در موصل قيام كرد و جمعيت بسيارى از خوارج را در اطراف خود گرد آورد. سپاهيان خليفه به آنها يورش بردند و سرانجام فتنه او را سركوب كردند.(101)

مستوردبن علفه تميمى

او از جمله خوارجى بود كه در زمان حكومت مغيرة‏بن شعبه در كوفه براى يك قيام مسلحانه نقشه مى‏كشيد كه مغيره از جريان آگاه شد و او را با ديگر خوارج به زندان افكند. مستورد پس از آزادى از زندان به حيره رفت و گروههاى بسيارى از خوارج را دور خود جمع كرد و آماده خروج شد.

مغيره سه هزار سپاهى را به فرماندهى معقل‏بن قيس به جنگ او فرستاد و پس از چندين بار درگيرى و جنگ و گريز، دست آخر معقل و مستورد به دست يكديگر كشته شدند و سپاه خوارج تارومار گرديد.(102)

مسعربن فدكى

او از قبيله بنى‏تميم و از جمله سران خوارج بود كه پس از جريان حكميت از امام جدا شدند و به حروراء رفتند. او رهبر خوارج بصره شد و همو بود كه در جريان ملاقات عبداللّه‏بن خباب با خوارج و حمايت او از اميرالمؤمنين عليه‏السلام او را كشت.(103)

مسلم‏بن ابى‏كريمه (ابوعبيده)

او از خوارج اباضى بود و در بصره زندگى مى‏كرد. طبق منابع اباضى او رهبرى فكرى اباضيه را به عهده داشت و با تربيت شاگردانى آنها را به عنوان «حاملان علم» به مناطق مختلف، بخصوص افريقا، مى‏فرستاد.(104)

پس از آنكه مبلّغان اعزامى ابوعبيده زمينه را در افريقا فراهم آوردند، با اشاره او اباضيه ليبى با ابوالخطّاب به عنوان امام ظهور بيعت كردند و نخستين دولت رسمى اباضى تأسيس شد.(105)

مصقلة‏بن عتبه شيبانى

يكى از شعراى معروف خوارج بود. از او اشعارى در كتابهاى ادبى نقل شده و از جمله آنها شعرى است كه در آن قبيله بكربن وائل را ستوده و تعصبات قبيلگى خود را نشان داده است.(106)

معاذبن جوين

او در زمان حكومت مغيرة‏بن شعبه در كوفه همراه با مستوردبن علفه و حيان‏بن ظبيان تشكيل جلسه مى‏دادند و براى يك قيام مسلحانه عليه حاكم كوفه نقشه مى‏كشيدند. مغيره از جريان آنها باخبر شد و دستور داد خانه حيان را محاصره كردند و خوارجى را كه آنجا بودند دستگير نمودند.(107)

ملبدبن حرمله شيبانى

او در زمان منصور عباسى در ناحيه جزيره جمعى از خوارج را دور خود جمع كرد. منصور عباسى بارها براى سركوبى او سپاه فرستاد ولى هربار سپاه منصور شكست خورد.

منصور كه خطر ملبد را جدّى دانست سپاه عظيمى را به فرماندهى خازم‏بن خزيمه براى دفع او اعزام داشت. دو سپاه در منطقه موصل درگير شدند و نتيجه آن شكست سپاه خوارج و كشته شدن ملبد بود.(108)

نافع‏بن ازرق

او بنيانگذار فرقه ازارقه يكى از چهار فرقه اصلى خوارج و تندروترين آنها و از جمله كسانى بود كه با ابن‏زبير ائتلاف كرد و سپس همراه با چند تن ديگر از خوارج از وى جدا شد و به بصره آمد، نافع كه از خوارج تندرو و افراطى بود از اختلافات داخلى كه ميان قبايل بصره به وجود آمده بود استفاده كرد و گروهى از خوارج را دور خود جمع نمود. او مى‏خواست بصره را تصرف كند اما مسلم‏بن عبيس به كمك مردم بصره او را از آنجا دور كردند. او به نزديكيهاى اهواز رفت و سپاه بصره تعقيبش كرد و سرانجام در جنگ سختى كه درگرفت نافع‏بن ازرق كشته شد، ولى پيروان او راهش را دنبال كردند و سالها براى مسلمانان ايجاد زحمت نمودند به شرحى كه در بخش قيامهاى خوارج آورده‏ايم.

نجدة‏بن عامر

او بنيانگذار فرقه نجدات يكى از چهار فرقه اصلى خوارج است. نجده به يمانه رفت و نيروى بسيارى گرد آورد و بحرين و قطيف را تصرف نمود و بحرين را مركز حكومت خود قرار داد. او بارها با سپاه خليفه جنگيد و آنها را شكست داد تا اينكه ميان اصحاب او اختلاف افتاد و در چند مورد به او اعتراض كردند. نارضايى اصحاب نجده بالا گرفت و بالاخره او را عزل كردند و با ابوفديك دست بيعت دادند و سرانجام به وسيله افراد ابوفديك كشته شد.

هلال‏بن علفه

او از قبيله تيم الرباب بود و همراه با برادرش مجالد در ماسبذان بر امام خروج كرد. اميرالمؤمنين عليه‏السلام با فرستادن سپاهى به فرماندهى معقل‏بن قيس آنها را سركوب كرد.(109)

وارث‏بن كعب خروصى

او امام خوارج اباضى در عمان بود كه پس از كشته شدن جلندى توسط سپاه خليفه و گذشتن مدتى، اباضيه عمان با او بيعت كردند. هارون الرشيد براى جنگ با او شش هزار تن را به فرماندهى عيسى‏ابن جعفر به عمان فرستاد. در شمال صحار دو سپاه به هم رسيدند و سپاه هارون تارومار شد و عيسى اسير و سپس كشته شد.(110)

امامت اباضى همچنان در عمان باقى ماند و پس از وارث‏بن كعب امامت در خاندان او كه آل‏يحمد نام داشت ادامه يافت تا اينكه در زمان معتضد عباسى برچيده شد.

وردان‏بن مجالد

هنگامى كه ابن‏ملجم مرادى براى كشتن اميرالمؤمنين عليه‏السلام به كوفه آمد و با قطام تماس گرفت، قطام براى كمك به ابن‏ملجم در انجام مأموريت شوم خود دو نفر را به عنوان دستيار او معرفى كرد كه يكى از آنها وردان‏بن مجالد بود.(111)

وليدبن طريف تغلبى

او در سال صد و هفتاد و هشت در عهد هارون الرشيد خوارج را در اطراف خود گرد آورد و در ارض جزيره عليه خليفه خروج كرد ولى توسط سپاه عباسى سركوب شد.(112)

يعقوب‏بن حبيب ابوحاتم

او از سران اباضى در ليبى بود كه پس از شكست ابوالخطاب از سپاه منصور عباسى مجددا دولتى تشكيل داد. جنگهاى متعددى ميان او و سپاه خليفه درگرفت و بالاخره ابوحاتم كشته شد و اباضيها تارومار شدند و بقاياى آنها به جبل نفوسه گريختند.(113)

پى‏نوشتها:‌


1. ابن اثير: الكامل، ج4، ص315.
2. جاحظ: البيان و التبيين، ج2، ص122.
3. ابن اثير: همان، ج3، ص352.
4. تاريخ طبرى، ج3، ص541.
5. ابن قتيبه: المعارف، ص237.
6. عمر فروخ: تاريخ الادب العربى، ج1، ص572.
7. دكتر محمود اسماعيل: الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص58.
8. ابن اثير: همان، ص187.
9. نصر بن مزاحم: وقعه صفين، ص21.
10. همان، ص500.
11. تاريخ يعقوبى، ج2، ص178.
12. شيخ مفيد: الارشاد، ص17.
13. ابن حجر: الاصابه، ج1، ص52.
14. ابن اثير: همان، ص188.
15. ابن ابى الحديد: شرح نهج‏البلاغه، ج5، ص83.
16. ابن سلام اباضى: بدء الاسلام، ص108.
17. الاباضية فى عمان، ص7.
18. شماخى: القول المتين، ص12.
19. حلية الاولياء، ج3، ص89.
20. تهذيب التهذيب، ج2، ص38.
21. يعقوب بن سفيان بسوى: المعرفة و التاريخ، ج2، ص38.
22. يحيى محمد بكوش: فقه الامام جابر بن زيد، ص27.
23. همان، ص35.
24. واقدى: المغازى، ج2، ص948.
25. تلبيس ابليس، ص90.
26. ابن اثير: الكامل، ج3، ص174.
27. بغدادى: الفرق بين الفرق، ص174.
28. دجيلى: فرقة الازارقه، ص178.
29. اربلى: كشف الغمه، ج2، ص150.
30. تاريخ طبرى، ج3، ص73.
31. ثقفى: الغارات، ج1، ص362.
32. نزوانى، الاهتداء، ص237.
33. جمود سيابى: عمان عبر التاريخ، ج2، ص161.
34. دجيلى: فرقة الازارقه، ص103.
35. ابن اثير: الكامل، ج3، ص229.
36. بحارالأنوار، ج33، ص345.
37. تاريخ ابوالفداء، ج2، ص89.
38. ابن اثير: همان، ص188.
39. ابن اثير: همان، ص188.
40. معمر: الاباضية فى موكب التاريخ، ص25.
41. ابن اثير: الكامل، ج3، ص225.
42. مسعودى: مروج الذهب، ج2، ص395.
43. مسعودى، التنبيه و الاشراف، ص248.
44. ممقانى: تنقيح المقال، ج2، ص80.
45. كشف الغمه، ج1، ص427.
46. ابن خلكان: وفيات الاعيان، ج2، ص163.
47. ابن اثير: الكامل، ج4، ص155.
48. تاريخ طبرى، ج4، ص324.
49. سمعانى: الانساب، ج3، ص475؛ نشوان الحميرى: الحور العين، ص172.
50. ولهاوزن: الخوارج و الشيعه، ص104.
51. نشوان الحميرى: الحور العين، ص202؛ مسعودى: مروج الذهب، ج4، ص108، تاريخ ايران، ترجمه كريم كشاورز، ص208.
52. محدّث قمى: الكنى و الالقاب، ج2، ص402.
53. عبدالحسين زرّين كوب: تاريخ ايران بعد از اسلام، ص477.
54. ابن عماد: شذرات الذهب، ج3، ص245.
55. نهج البلاغه، خطبه 128.
56. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج4، ص204.
57. ابن اثير، الكامل، ج4، ص42.
58. ابن قتيبه: المعارف، ص232.
59. ابن اثير: همان، ج5، ص84.
60. جمود سيابى: عمان عبرالتاريخ، ج2، ص161.
61. ابن اثير: همان، ج4، ص296.
62. دكتر محمود اسماعيل: الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص26.
63. ابن اعثم: الفتوح، ج7، ص55.
64. دجيلى: فرقة الازارقه، ص155.
65. ياقوت حموى: معجم البلدان، ج2، ص8.
66. سليمان البارونى، مختصر تاريخ الاباضيه، ص36.
67. دكتر محمود اسماعيل: الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص171.
68. ابن اثير: الكامل ، ج5، ص61.
69. تاريخ طبرى، ج4، ص439.
70. شهرستانى، الملل و النحل، ج1، ص134.
71. بارونى: مختصر تاريخ الاباضيه، ص19.
72. نشوان الحميرى: الحور العين، ص173.
73. تاريخ طبرى، ج4، ص439.
74. كامل مبرد، ج3، ص1020.
75. مجلسى: بحارالأنوار، ج8 / ص611 چاپ قديم. گويا ابن كواء زمانى نزد معاويه رفته و معاويه جوايزى به او داده است (تهذيب تاريخ دمشق، ج7، ص302).
76. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج2، ص275؛ احمد زكى صفوت: جمهرة خطب العرب، ج1، ص403.
77. مسعودى: التنبيه و الاشراف، ص257.
78. ابن اعثم كوفى: الفتوح، ج4، ص106.
79. همان، ص126.
80. همان، ص132.
81. تاريخ طبرى، ج4، ص331.
82. دجيلى: فرقة الازارقه، ص112.
83. ابن ابى الحديد: شرح نهج‏البلاغه، ج2، ص271.
84. همان، ج4، ص132.
85. ابن قتيبه: المعارف، ص232.
86. جمود سيابى، عمان عبرالتاريخ، ج2، ص168.
87. تاريخ طبرى، ج3، ص398.
88- الحور العين، ص 170.
89. ابن عدى: الكامل فى الضعفاء من الرجال، ج5، ص1905.
90. دكتر محمود اسماعيل: الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص39.
91. سفيان بسوى: المغرفة والتاريخ، ج2، ص7.
92. ابن خلكان: وفيات الاعيان، ج2، ص428.
93. تاريخ سيستان، ص207.
94. عمر فروخ: تاريخ الادب العربى، ج1، ص490.
95. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج5، ص125.
96. احسان عباس: شعر الخوارج، ص12.
97 ـ شريف سليم: ملخص تاريخ الخوارج، ص 102.
98 ـ ابن‏قتيبه: المعارف، ص 233.
99 ـ ابن ابى‏الحديد: شرح نهج‏البلاغه، ج 4، ص 136.
100 ـ شريف سليم: همان، ص 115.
101 ـ ابن‏اثير: همان، ج 5، ص 334.
102 ـ تاريخ طبرى، ج 3، ص 178 به بعد.
103 ـ ابن‏اعثم كوفى: الفتوح، ج 4، ص 198.
104 ـ معمر: الاباضية فى موكب التاريخ، ص 26.
105 ـ دكتر محمود اسماعيل: الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص 65.
106 ـ قلماوى: ادب الخوارج، ص 49.
107 ـ تاريخ طبرى، ص 173.
108 ـ ابن‏اثير: الكامل، ج 4، ص 359.
109 ـ ابن‏اثير: همان، ج 3، ص 188.
110 ـ جمود سيابى: عمان عبرالتاريخ، ج 2، ص 29.
111 ـ اربلى: كشف الغمه، ج 1، ص 428.
112 ـ ابن‏اثير: همان، ج 5، ص 97.
113 ـ دكتر محمود اسماعيل: الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص 65.