كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۱۸ -


72

لوح دل را جان من از نقش كثرت ساده كن   وز براى كلك وحدت لايق و آماده كن
ياد نخوت كن به در، از سر بنه، بر پاى خم   روى صدق و ساغرى را از صفا پر باده كن
سربلندى همچو آتش داد بنيادت به باد   همچو خاك افتادگى با مردم افتاده كن
طوطى نفس تو با زاغ طبيعت هم نفس   همتى كن خويشتن را زين قفس ‍ آزاده كن
طالب ديدار را چشمى دگر بايد به كار   كشف اين معنى طلب از طور و عمران زاده كن
حاليا چون دست كوتاه است زان زلف دراز   برگ عيشى ساز و فكر باده اى و ساده كن
مفتقر فريادها دارد ز بيداد زمان
چاره اى اى دادگر در كار اين دلداده كن

73

كه برد به كوى ليلى ز وفا پيام مجنون   كه بسى نرفت و از ياد تو رفت نام مجنون
به سلامت اى صبا گر برسى به كوى سلمى   به دو صد نيازمندى برسان سلام مجنون
ز حديث آرزومندى ما بگو كه شايد   به نوازشى و نازى بدهند كام مجنون
ز درم درآ، نگارا! تو چو مهر عالم آرا   كه نتابد از فلك چون تو مَهى به بام مجنون
شب هجران تيره چون روز قيامت است ليكن   به اميد صبح روى تو گذشت شام مجنون
همه عارفان ز پيمانه باده، خوش   ز چه ريختند خونابه غم به جام مجنون
د كنم ار شكايت از ترك عنايت تو شايد   نكند اثر در ارباب نظر كلام مجنون
نخورم فريب زاهد كه كند ز عشق منعم   به خدا كه هيچ عاقل نفتد به دام مجنون
ز چه اى غزل رعنا تو ز مفتقر رميدى
مگر آهوان صحرا نشدند رام مجنون؟

74

ماييم مست باده روز الست تو   نى بلكه غمزده چشمان مست تو
ما كرده ايم سينه سپر تيغ عشق را   نى بلكه ديده را، هدف تير شست تو
ما داده ايم سلسله اختيار را،   نى بلكه رشته دل و دين را به دست مست تو
ما بنده ايم و بسته بند غم توايم   يا رب مرا مبادا جدايى ز بست تو
ما دل شكسته ايم شكستن چه حاجت است   هر چند هست عين درستى شكست تو
برخيز اى دليل رهروان كه ما   سرگشته ايم در ره عشق، از نشست تو
ما را ز خوى ديو طبيعت نجات ده   اى جان فداى روح حقيقت پرست تو
عرض نياز در بر سرو بلند ناز
كى مفتقر رساست به بالا و پست تو

75

زلال خضر مى جوشد ز لعل نوشخند تو   هزاران همچو اسكندر گرفتار كمند تو
ز صهباى تو افلاطون درون خم به سر برده   ز سوى تو جالينوس عمرى دردمند تو
ارسطاليس باشد كاسه ليس خوان رندانت   فتون حكمت لقمان بود رمزى ز پند تو
مه تو در حضيض و اوج اندر مشرق و مغرب   نمى يابد مجال بوسه بر نعل سمند تو
شناور چشمه خاور در اين درياى بى پايان   مگر روزى شود بر آتش ‍ غيرت سپند تو
منم طوطى شكّر خا به هنگام ثنا خوانى   خصوصا چون كنم ياد از دهان پر ز قند تو
اگر بر چرخ اطلس بركشم ديباى مدحت را   بسى كوته بود بر سرو بالاى بلند تو
حريفى گر زند حرفى ز نظم ناپسند من
ندارد مفتقر با كى اگر باشد پسند تو

76

صورت شاهد ازل، جلوه گر از جمال تو   معنى حسن لم يزل، در خور خط و خال تو
جام جهان نماى جم، ساغر دُردنوش تو   طلعت ليلى قدم آينه مثال تو
كوكب درى فلك، شمع در سراى تو   سرمه ديده ملك، خاك ره نعال تو
عرصه فرش ساحت گوشه نشين گداى تو   قبّه عرش حلقه منطقه جلال تو
دفتر علم و معرفت نسخه حكمت و ادب   نقطه مهملى است در، دايره كمال تو
ماه دو هفته (486) بنده، حسن يگانه روى تو   پير خرد به معرفت، كودكخردسال تو
رفرف عقل پير اگر، از سر سدره بگذرد   باز نمى رسد بهاول قدم خيال تو
نخله طور اگر گهى دم زند از انا اللهى   داد سماع مى دهد، مطرب خوش ‍مقال تو
گلشن جان نمى دهد چون تو گلى دگر نشان   باز كند دوندگى در طلبزلال تو
اى به فداى ناز تو، وان دل دلنواز تو
سوخت ز سوز ساز تو، مفتقرنوال تو(487)

77

آبرومندم به عشق روى تو   سرافرازم در هواى كوى تو
رفرم را تا به ((او ادنى)) رساند   ((قاب قوسين)) خم ابروى تو
من نيم بيگانه از خويشم مران   سالها خو كرده ام با خوى تو
ماسوا را پشت سر افكنده ام   تا كه ديدم روى دل را سوى تو
بر جبينم نقش عشق تير توست   آفرين بر شست و بر بازوى تو
از بهشت عنبرين خوشبوتر است   گلشن جانم به ياد بوى تو
رشك سينا شد فضاى سينه ام   از فروغ غره نيكوى تو
دل ز هر آشفتگى آزاد شد   تا كه شد در حلقه گيسوى تو
آن زمان جستم ز جوى زندگى   چون شدم در جستجوى جوى تو
مفتقر سرگشته چوگان توست
سر چه باشد تا بگردد گوى تو؟

78

اگر روزانه باشد يا شبانه   ندارم جز نواى عاشقانه
پى ديدار رويش بخت بستم   نه صاحب خانه را ديدم نه خانه
نهادم سر به صحرا رويش همچو مجنون   كه از ليلى مگر يابم نشانه
زدم در راه عشقش سر به دريا   چو مى زد آتش عشق زبانه
به گرد كوى او سرگرد بودم   به گوشم ناگه آمد اين ترانه
نبندى زان ميان طرفى كمر وار   اگر خود را ببينى در ميانه
بكوب اين راه را با پاى همت   نخواهد اسب تازى تازيانه
چو مردان طريقت راهرو باش   مگر از بيم چون كودك بهانه
اگر نوح است كشتيبان مكن هول   از اين درياى ناپيدا كرانه
چو دل دادى به دلبر پس روا نيست
مگر سر را كنى از پى روانه

79

اى كه بر اوج نُه فلك دام و هوس فكنده اى   بر لب بام يار من پر نزند پرنده اى
نيست براق عقل را، ره به رواق بزم او   رفته به وادى فنا رفرف هر رونده اى
بسته كمان ابروان، راه خيال رهروان   ناز خدنگ غمزه اش بازوى هر زننده اى
بنده آن لب و دهان، زنده جاودان بود   نيست به كيش عشق جز زنده يار زنده اى
بسته بند او بود رسته هر تعلقى   خسته درد او بود داروى هر گزنده اى
دشمن يوسف دلت گرگ طبيعت است و بس   نيست به نزد عارفان، بدتر از آن درنده اى
چشمه نوش بايدت، همت خضر مى طلب   نيست زلال زندگى، در خور هر رونده اى
مفتقرا متاب رو، هيچ ز بند بندگى
جز به طريق بندگى خواجه نگشته بنده اى

80

صفحات دفتر كن فكان ز كتاب حسن تو آيتى   كلمات محكمه البيان، ز لطيفه تو كنايى
لمعات طور تجلى از لمعان روى تو جلوه اى   جذوات وادى ايمن است، ز جذبه تو حكايتى (488)
عبقات (489) قدس ز بوستان معارف تو شميمه اى   نفحات انس ز داستان افاضه تو عنايتى
نه به خط و نقطه خال تو، قلم ازل زده تا ابد   نه به مثل طرّه مرسل تو مسلسل است روايتى
نه به بزم غيب به دلربايى توست شاهد وحدتى   نه به ملك عشق چو لاله رخ توست شمع هدايتى
نه چو صبح روشن غره تو فكنده پرتو مرحمت   نه چو شام تيره طره تو بلند ظل حمايتى
نه كه در محيط فلك عيان چو تو آفتاب حقيقتى   ندهد بسيط زمين نشان چو تو شهريار ولايتى
نه محاسن شميم تو را به شمار وهم شماره اى   نه معالى (490) همم تو را به حساب عقل نهايتى
نه محيط كشف و شهود را چو تو محورى، چو تو مركزى   نه نزول فيض ‍ وجود را چو تو مقصدى، چو تو غايتى
نه فكنده رخنه به كشورى چو سياه عشق تو لشكرى   نه به پا به عرصه دلبرى چو لواى حسن تو آيتى
تو كه در قلمرو دل شهى ز درون مفتقر آگهى
نكنى ز بنده چرا گهى نه تفقدى نه رعايتى

81

صنما به جان نثاران ز چه رو نظر ندارى   ز رسوم دلبرى هيچ مگر خبر ندارى
سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت   خبر از ظهور عشقت چه كنم اگر ندارى
عجب است تند خويى ز تو اى كه خوبرويى   تو مگر بدين نكويى هنر دگر ندارى
جگرم ز آتش عشق كباب شد و ليكن   تو ز ناز و كبريايى هوس جگر ندارى
سر عاشقان ز سوداى تو بر بدن گران است   تو ز بس كه سرگرانى نظرى به سر ندارى
به در تو سر سپردم به اميد سرپرستى   تو چرا تفقدى از من در به در ندارى؟
چو غبار راه، سرگرد شدم به گرد كويت   چو نسيم درگذشتى و به من گذر ندارى
شب غم دراز و از دامن دوست، دست كوته   چه شب است اى شب تيره مگر سحر ندارى
ره عشق مفتقر مى طلبد تن بلاكش
تو به اين شكستگى طاقت اين سفر ندارى

82

نيست در عالم ز من مسكين ترى   وز تو نيز اى دوست دل سنگين ترى
گر چه رويين تن به تن رويين بود   تو ز رويين تن به دل رويين ترى
خسروى زيبد تو را در ملك حسن   زان كه از شيرين بسى شيرين ترى
نافه مشك ختا جستن خطاست   تو به موى عنبرين مشكين ترى
چشمه نوشم فراموشم شده   زان كه اندر كام ما نوشين ترى
چيست چين با زلف چين در چين تو   زان كه از اقليم چين پرچين ترى
عذر گو ساقى سيمين ساق را   تو ز سيمين ساقها سيمين ترى
با قد و بالايش اى چرخ بلند   از زمين پست هم پايين ترى
عشق با خون جگر آميخته   نيست از عاشق، به خون رنگين ترى
جان نثارى راه و رسم عاشقى است   نيست از خود خواه، بدآيين ترى
هر كه بر آن روى زيبا ديده دوخت   نيست در عالم از او حق بين ترى
مفتقر گر سر به چوگانش دهى
تو ز هر گوى زرى زرين ترى

83

دارم اى دوست ز بيداد تو فرياد بسى   چه كنم چون نبود دادگر دادرسى
بخت آشفته نخفته است كه گردد بيدار   مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسى
طبع افسرده و دل مرده و تن آزرده   بارالها برسانم به مسيحا نفسى
اى به بازيچه ز ز اقليم حقيقت شده دور   جهد كن تا كه به مردان طريقت برسى
مرغ گلزار بهشتى تو بزن بال و پرى   تا به كى شيفته دانه و آب و قفسى
طوطى عالم اسرارى و شيرين گفتار   حيف باشد كه تو با زاغ و زغن هم نفسى
تا به كى سر به گريبان طبيعت دارى   چند در دامنه دام هوى و هوسى
مفتقر سايه سلطان هما را بطلب
ورنه در در مرحله عشق كم از خرمگسى

84

دارم اى دوست ز بيداد تو فرياد بسى   چه كنم چون نبود دادگرى، دادرسى
در طريقت بسزد جز گله از دوست به دوست   به حقيقت نبود دادرسى جز تو كسى
بى تو اى روح روان زنده نشايد آنى   بى دلارام دل آرام نگير نفسى
دل كه باشد حرم قدس تو اى كعبه حسن   جز طواف سر كوى تو ندارد هوسى
حاش لله كه سد دست به آن دامن پاك   كه شنيده است كه سيمرغ شكار مگسى؟
بخت آشفته نخفته است كه گردد بيدار   مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسى
طبع افسرده و؛ مرده و تن آزرده   بار الها برسانم به مسيحا نفسى
بزن اى بلبل شوريده گلزار ازل   پر و بالى چو ز پا بسته هر خار و خسى
مفتقر طوطى شكر شكن يارى تو
تا به كى هم نفس زاغ و زغن در قفسى؟

85

رموز عشق تا با ما نياميزى، نياموزى   كه گوهر تا خَزَف از كف نيندازى، نيندوزى
شهود شاهد هستى نمى شايد ز هر پستى   كه شمع جمع را تا قد نيفرازى نيفروزى
اگر با شمع رخسارش بسازى همچو پروانه   به قربانى بسوزى تا نمى سازى نمى سوزى
ندارد جام جم بى مى نمايشهاى گوناگون   نه هم بى باده صافى صفايى باد نوروزى
به روى موى جانان كى توانى ديده كردن باز   تو كه چشم طمع از جان نمى بندى نمى دوزى
برو فرزانه از اين گنبد فيروزه گون بالا   كه در فرزانگى باشد هزاران فر و فيروزى
نگيرى روزه تا از آرزوهاى جهان عمرى
نگردد مفتقر، روزى تو را ديدار او روزى

86

اگر مشتاق جانانى مكن جانا گران جانى   در اين ره سر نمى ارزد به يك ارزن ز ارزانى
حضيض چاه و اوج با هم هم عنان هستند   نمى گردد عزيز مصر جز صديق زندانى
بجو سرچشمه حيوان اگر پاى طلب دارى   كه همت خضر را بخشد نجات از طبع حيوانى
به آداب شريعت بند كن ديو طبيعت را   در اقليم حقيقت چون چنين كردى سليمانى
اگر مجنون ليلايى تو را آشفتگى بايد   نياى خاطر مجموع را جز در پريشانى
زنى گر تيشه مستى به بيخ ريشه هستى   توان گفتن كه فرهاد لب شيرين دورانى
در اشك و عقيق خون، بهاى باده گلگون   بود سبب زنَخدان بهتر از ياقوت رمانى
به دانايى مناز اى دل كه آن نقشى بود باطل   اگر محصول آن حاصل نباشد غير نادانى
تو گر سوداى گل دارى چرا پس در پى خارى؟   و گر ديوانه يارى چرا پس ‍ يار ديوانى؟
به سيرت آدمى گاهى ملك باشد گهى حيوان   نه در هر صورت انسان بود معناى انسانى
اگر طوطى سخن راند كه از روى آدمى ماند
ندارد همچو مفتقر لطف سخندانى

87

دمى با تو بودن كه جان جهانى   بود خوش تر از يك جهان زندگانى
بكن جلوه اى شاهد عالم آرا   كه چون شمع دارم سر سرفشانى
ز طور تو هيهات اگر پا بگيرم   نينديشم از پاسخ ((لن ترانى))
چو پروانه پروا ندارم ز آتش   بود نيستى هستى جاودانى
تو اى خضر رهبر دليل رهم شو   كه زين وادى هولناكم رهانى
بسى دورم از شاهراه طريقت   ز كوى حقيقتا نديدم نشانى
چه باشد كه افتاده اى را به همت   به سر حد اقليم عزت رسانى
خرابم كن از باده عشق چندان   كه آسوده گردم ز دنياى فانى
دل مفتقر در هواى تو خون شد
بيا تا كه باقى بود نيمه جانى

88

كه دهد مرا نشانى ز تو اى نگار جانى   كه نشان هر نشانى است نشان بى نشانى
نه ز صورت تو رسمى، نه ز معنى تو اسمى   كه برون ز هر خيالى و فزون ز هر گمانى
به تو اى يگانه دلبر، كه شود دليل و رهبر؟   نه تو را به حسن مانند و نه در كمال ثانى
مگر آنكه شعله روى تو سوز دل نشاند   به تجلى تو بينند جمال ((لن ترانى))
به كدام سعى و كوشش به تو مى توان رسيدن   مگر آن چهره بگشايى و سوى خود كشانى
نه به جد و جهد مردى به مراد خود رسيدم   نه ز احتمال هجران، به وصال خود رسانى
نه مرا مجال درگاه تو تا به سر بيايم   نه تو آمدى كه تا سر فكنم به مژدگانى
من و حسرت تو خوردن، من و از غم تو مردن   چو دل از غمت نياسود چه ز سود زندگانى
من و آتش فراقت من و سو اشتياقت   كه توان ز جان گذشتن نتوان ز يار جانى
چه خوش است صبر بلبل به اميد صحبت گل   من و بعد از اينتحمل، تو و هر چه مى توانى
دل مفتقر ز خونابه غصه تو سر خوش
ز تو درد عين درمان، و غم تو شادمانى

89

خواهى اگر به كوى حقيقت سفر كنى   بايد ز شاهراه طريقت گذر كنى
گر بى رفيق پاى نهى در طريق عشق   خود را يقين دچار هزاران خطر كنى
هر گز به طوف كعبه جانان نمى رسى   تا آنكه در مناى وفا ترك سر كنى
روى اميد نيست به آن آستان تو را   تا آستين ز دامنه اشك تر كنى
گر بگذرى ز ظلمت حس و خيال و وهم   چون آفتاب از افق عقل سر كنى
و اندر فضاى عشق اگر بال و پر زنى   از آشيان قدس توان سر به در كنى
آن دم تو را سر حقيقت خبر كنند   كز بى خودى ز خود نتوانى خبر كنى
ناموس حق به بانگ انا الحق مده به باد   تا جلوه از حقيقت خود خوب تر كنى
گر بنگرى به طلعت ليلى چنان كه هست   مجنونم ار ز شوق، تو شب را سحر كنى
كلك زبان بريده ندانم چه مى كند
خوب است مفتقر كه سخن مختصر كنى

90

لوح دل را اگر از نقش خطا ساده كنى   خويش را آينه حسن خدا داده كنى
تا نگردد دلت از نايره (491) عشق كباب   طمع خام بود گر هوس باده كنى
خانه را پاك كن از غير كه يار است غيور   پاك زيبنده پاك است كه آماده كنى
تا ز خلوت نرود ديو، كجا شايان است   هوس آمدن روى پريزاد كنى
رستمى گر تو به اين زال جهان دو نكنى   يا نريمانى اگر پشت به اين ماده كنى (492)
تا توانى در خلوتگه دل را بر بند   ور نه كى منع توان از دل بگشاده كنى
سر بلندى ز تو اى سرو من، نيست هنر   هنر آن است كه غمخوارى افتاده كنى
دل به كوى تو فرستادم و اميد بود   بپذيرى و نگاهى به فرستاده كنى
مفتقر خواجه من بنده آزاده توست
چه شود گر نظرى جانب آزاده كنى

91

گر سوى ملك عدم باز بيايى راهى   شايد از سر وجودت بدهند آگاهى
تو گر از چاه طبيعت به در آيى به يقين   يوسف مملكت مصرى و صاحب جاهى
در ره مصر حقيقت كه هزاران خطر است   نيست چون چاه طبيعت به حقيقت چاهى
تا به زندان تن و بند زن و فرزندى   تو و آزادگى از ماه بود تا ماهى (493)
كنج خلوت بطلب گنج تجلى يابى   دولت معرفت از فقر بجو، نَز شاهى
زنگ دل را به يكى قطره اشكى بزاى   به صفا كوش، اگر جام جهان بين خواهى
چشمه آب بقا در خور اسكندر نيست   همتى كن كه كند خضر تو را همراهى
روى در شاهد هستى كن و چون شمع بسوز   ورنه گر كوه شوى باز نيرزى كاهى
مفتقر بنده درگاه ولايت شو و بس
نيست در ملك حقيقت به از اين درگاهى

92

در گوى عشق كوهى، كمتر بود ز كامى   جز عاشقان نيابند اين نكته را كماهى (494)
گر ابر تيره بارد، شوريده سر نخارد   كانديشه كس ندارد، از رحمت الهى
پاى از طلب كشيدن، آيين عاشقى نيست   در وادى فنا رو، اى آن كه مرد راهى
خودخواهى از بپرسى، نوعى ز بت پرستى است   در كيش عشق نبود، بدتر از اين گناهى
با نيستى و مستى، پيوسته كنج هستى   اين مدعا ندارد، جز جان و دل گواهى
درويشى است و همت، فرصت شمر غنيمت   كين موهبت نيايى، در عين پادشاهى
از دولت سكندر، تا فرّ همت خضر   بالاتر است و برتر، از ماه تا به ماهى
فردا ز روز سفيدى نام و نشان نيايى   امروزه گر نشويى، اين ننگ رو سياهى
اى دوست مفتقر را، آهى شرر فشان ده
تا گيرد از من آهى، در خرمن مناهى

93

اى شاهد عالم سوز در حسن و دلارايى   رو شمع جهان افروز در جلوه و زيبايى
حسن تو تجلى كرد در طور دل عشاق   چون سينه سينا شد هر سر سويدايى
عشق رخ تو آتش در خرمن هستى زد   شد هر شررش شورى در هر سر و سودايى
مرغان چمن هر يك در نغمه به ياد تو   بلبل به غزل خوانى طوطى به شكر خايى
ما سوخته هجريم، افروخته هجريم   آموخته هجريم، با صبر و شكيبايى
دلداده روى تو آشفته موى تو   سر گشته كوى تو چون واله و شيدايى
اى خاك درت برتر ز آيينه اسكندر   اقليم ملاحت را امروزه دارايى
اى سرو قدت رعنا اندر چمن خويى خوبى   خوبان همه در معنى، اسم و تو مسماى
از مفتقر دل ريش كارى نرود از پيش
جز آنكه به لطف خويش، اين عقده تو بگشايى

نجواى عاشقانه با حضرت دوست

مثنوى

بيا اي بلبل خوش لهجه من   بيا اى روح بخش مهجه من
سخن گوى از گل و از عشوه گل   نوايى زن به ياد بوى سنبل
حديث عشق ليلاى قدم گوى   ز مجنون و ز صحراى عدم گوى
به خوبى از لب شيرين سخن كن   نوايى هم ز شور كوهكن كن (495)
سرودى زن چو مرغان شباويز   به ياد گلرخان شورش انگيز
بگو از داستان محفل قدس   بگو از دوستان مجلس انس
بيا اى مطرب بزم حقيقت   بزن سازى به آيين طريقت
ولى ز نهار ز نهار از رقيبان   ز خودخواهان و از مردم فريبان
بزن در پرده اين ساز و نوا را   مكن رسوا تو مشتى بينوا ر
كه هر گوشى نباشد محرم راز   مگر صاحبدلى با عشق دمساز
سماع مجلس روحانيان را   نمى شايد مگر سودائيان را
كه هر كس را به سر سوداى يار است   به دنيا و به عقبى بخت يار است
سر پر شور از سوداى شيرين   نمى غلطد مگر در پاى شيرين
نه هر دل را گدازد عشق ليلى   به مجنون مى برازد عشق ليلى
نگارا تا به چند اين خودپرستى؟   بفرما مطلقم از قيد هستى
چو سرو آزادم از هر خار و خس كن   چو بلبل فارغم از اين قفس كن
به گلزار معارف بلبلم كن   مرا دستان آن شاخ گلم كن
بده چون خضر زين ظلمت نجاتم   بنوشان از كَرم آب حياتم
مرا با خضر رهبر، همرهم كن   ز اسرار حقيقت آگهم كن
تجلى كن در اين طور دل من   كه تا فانى شود آب و گل من
قيامت كن به پا زان قد و قامت   درى بگشا، ز باغ استقامت
مرا پروانه آن شمع قد كن   رها از ننگ و نام و نيك و بد كن
بده بر باد، زلف مشكسا را   به باد فتنه ده بنياد ما ر
ببر از بوى آن مشگين شمامه   ز سر هوشم الى يوم القيامه
به روى خويشتن كن ديده بازم   به پابوسى خود كن سرفرازم
زهى منت ز يُمن كوكب من   نهى گر غنچه لب، بر لب من
بنوشم جرعه اى زان چشمه نوش   كنم دنيا و عقبى را فراموش
بكوش اى مفتقر در تشنه كامى
كه تا گيرى ز دست دوست جامى