كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۱۴ -


در مدح حضرت حجت (عجل الله تعالي فرجه الشريف)

غزل پيوسته

اى شمع جهان افروز بيا   وى شاهد عالم سوز بيا
اى مهر سپهر قلمرو غيب   شد روز ظهور و بروز بيا
اى طاير اسعد فرخ رخ   امروز تويى فيروز بيا
روزم همه از شب تيره تر است   اى خود شب ما را روز بيا
ما ديده به راه تو دوخته ايم   از ما همه چشم مدوز، بيا
عمرى است گذشته به نادانى   اى علم و ادب آموز بيا
شد گلشن عمر خزان از غم   اى باد خوش نوروز بيا
من مفتقر رنجور توام
تا جان به لب است هنوز بيا
اى خاك درت جام جم ما   آيا خبرت هست از غم ما؟
ما جمله اسير كمند توايم   آسوده تو از بيش و كم ما
اى سينه لبالب از غم تو   وز ناله و آه دمادم ما
با ساز غمت دمساز شديم   اى راز و نياز تو محرم ما
درد تو علانيه عين دوا   زخم تو معاينه مرهم ما
لطف تو نشان بهشت برين   قهر تو عذاب جهنم ما
پيمان شكنى ز طريقت نيست   ماييم و طريقه محكم ما
خرم دل مفتقر از غم توست
فرياد از اين دل خرم ما
اى مرهم سينه خسته ما   وى مونس قلب شكسته ما
ما بلبل شورانگيز توئيم   اى تازه گل نو رسته ما
در نغمه گرى دستان تواند   در گلشن وحدت دسته ما
پيوسته بود با نفخه صور   اين زمزمه پيوسته ما
برخاسته تا افقِ گردون   فرياد ز بخت نشسته ما
كى حلقه شود در گردن يار   اى دست به گردن بسته ما
از مفتقر اين غوغا چه عجب
وز اين غزل بر جسته ما
در عشق تو شهره آفاقم   ديوانه حلقه عشّاقم
گر جلوه كنى ز رواق دلم   بيزار ز حكمت اشراقم
از قيد هوى گر باز شوم   شهباز اريكه اطلاقم (406)
جز خال و خط تو نمى بينم   طغراى صحيفه اوراقم
از خلق كريم تو مى طلبم   راهى به مكارم اخلاقم
در حسن تو را چون جفتى نيست   البته ز طاقت من طاقم
سرگشته كوى توام چه كنم   با اين هوس دل مشتاقم
اى فاقه و فقر تو مايه فخر
من مفتقرم، من مشتاقم
صباى خم تو خرابم كرد   سوداى غم تو كبابم كرد
زد آتش عشق چنان شررى   در من كه سراپا آبم كرد
درياى غمت متلاطم شد   چندان كه به مثل حبابم كرد
آن غمزه ز تاب و توانم كرد   و آن طره به پيچش و تابم كرد
و آن غمزه مست به شيرينى   آسوده ز شور شرابم كرد
مخمورى نرگس بيدارش   از نشئه خويش به خوابم كرد
رمزى ز اشاره ابرويش   عارف به خطا و صوابم كرد
من مفتقرم ليك از كرمش
گنجينه در خوشابم كرد
عمرى است كه دست و گريبانم   با بخت سياه و رقيبانم
هر ديده كه روز سياهم ديد   پنداشت كه شام غريبانم
بيمار مسيح دمى هستم   نوبت نرسد به طبيبانم
من بنده واله عشق توام   بيزار ز ساده فريبانم
از عشق تو بى خرد و ادبم   هر چند اديب اديبانم
پيمانه ز مى چو لباب شد   حاشا كه دگر ز لبيبانم
از مفتقر اين همه دورى چيست
آخر نه مگر ز قريبانم؟
مهر تو رسانده به ماه مرا   وز چه به ذروه جاه مرا
افسوس كه طالع تيره من   بنشاند به خاك سياه مرا
جز خرقه فقر و فنا نبود   تشريف عنايت شاه مرا
عمرى به درش برديم پناه   نگرفت دمى به پناه مرا
در رهگذرش چون خاك شدم   بگذشت و نكرد نگاه مرا
چون گرد دويدم در عقبش   بگذشت و گذاشت به راه مرا
سوزاند مرا چندان كه نماند   جز شعله ناله و آه مرا
من سوخته تو و مفتقرم
ديگر مستان به گناه مرا
اى بسته بند هوى و هوس   جهدى تا هست اين نيم نفس
اى طوطى شكّرخا تا كى   با زاغ و زغن باشى به قفس
از شاخه گل پوشيده نظر   سودا زده هر خارى و خس
هر لاشه نباشد طعمه شير   عنقا نرود به شكار مگس
دولت در سايه شاهين نيست   سلطان هما را زيبد و بس
كارى ز تو هيچ نرفت از پيش   رحمى بر خويش بكن زين بس
گر خود نكنى بر خود رحمى   امّيد مدار ز ديگر كس
اى دوست ندارد مفتقرت
فرياد رسى تو به دادش رس
تا نخل اميدم را تو برى   شيرين تر از اين نبُود ثمرى
اندر نظر ارباب كمال   حاشا كه چو عشق بود هنرى
در منطقه اش فلك الافلاك   نبود جز حلقه مختصرى
عشق است نشانه انسانى   عشق است مميّز ديو و پرى
تا در طلب آب و علفى   حيوانى و در شكل بشرى
از خط طريقت دور استى   وز علم و حقيقت بى خبرى
اى ماه جهان افروز بكن   بر بام سيه رويان گذرى
من مشترى تو و مفتقرم
خو كرده چو زهره به نغمه گرى
هر كس كه به عهد وفا نكند   پس دعوى صدق و صفا نكند
عشق تو قرين بسى رنج است   رنجور تو فكر دوا نكند
تلخى ز تو اى شيرين جهان   سهل است وليك خدا نكند
با اين همه بى سر و سامانى   دل جز كوى تو هوا نكند
لعل نمكين تو را حقى است   تا كس نمكيده ادا نكند
با غمزه تو دل غمزاده ام   يك لحظه اميد بقا نكند
امّيد كه دست مرا تقدير   از دامن دوست جدا نكند
تا مفتقر از تو رعايت ديد
بيمى از فقر و فنا نكند
آن دل كه به ياد شما نبُود   شايسته هيچ بها نبُود
از هاتف غيب شنيدستم   حرفى كه مجال خطا نبود
آن دل نه دل است كه آب و گل است   گر طور تجلى ما نبود
درد دل عاشق بى دل را   جز جلوه يار دوا نبود
افسوس كه خاطر شاطر شاه   گاهى به خيال گدا نبود(407)
با لاله روى تو محرم شمع   ما محروميم و روا نبود
در حلقه زلف تو دست زدن   جز قسمت باد صبا نبود
مهجورم و مفتقرم ليكن
در كار تو چون و چرا نبود
چشمى كه ز عشق نمى دارد   از لؤ لؤ تر چه كمى دارد
هر كس كه غم تو به سينه گرفت   ديگر به جهان چه غمى دارد
آن دل كه ز ياد تو يافت صفا   خوش باد كه جام جمى دارد
با لعل تو هر كه بود همدم   هر لحظه مسيح دمى دارد
هر كس كه فداى وجود تو شد   در ملك عدم قدمى دارد
آن كس كه ز جام تو كامى ديد   ناكامى خويش همى دارد
خود بين ز طهارت محروم است   در كعبه دل صنمى دارد
اين طرفه حديث ز مفتقر است
كز لوح قدم رقمى دارد
هر كس خط و خال تو مى جويد   جز خطه عشق، نمى پويد
آن دل كه چو شمع، بود روشن   جز لاله عشق، نمى بويد
آرى ز زمين دل عاشق   جز مهر گياه نمى رويد
هر كس كه به سر دارد شورى   جز از غم يار نمى مويد
فرهاد لب شيرين دهنان   شرط است كه دست از جان شويد
جز مفتقر تو كسى خبرى
از سنت عشق نمى گويد
با نيك و بد دنيا خوش باش   چون باده صافى بى غش باش
بر خاك چو آب برم آرام   وز باد هوى، نه چون آتش باش
از خلق زمانه كناره بگير   يا با همگى به كشاكش باش
با مردم نادان كلّه مزن   تسليم كن و بز اخفش باش (408)
از ديو طبيعت دورى كن   ديوانه يار پريوش باش
جمعيت خاطر اگر طلبى   چون زلف نگار مشوش باش
گر نقش و نگار همى جويى   از اشك و سرشك منقش باش
چون مفتقر اندر كوى وفا
از روى نياز بلاكش باش
افسوس كه گوهر نفس نفيس   از كف دادى به متاع خسيس
از يوسف عشق گذشته به هيچ   با گرگ هوى همراز و انيس
بستى ز بساط سليمان چشم   با ديو طبيعت گشته جليس
دردى كه تو راست دوا نكند   صد جالينوس و ارسطاليس
از بحث و نظر سودى نبرى   هر چند كنى عمرى تدريس
با صدق و صفا پيوند بكن   زن تيشه به بيخ و بن تلبيس
از مفتقر اين رقم كافى
بر لوح دل صافى بنويس
آن سينه كه مهر، مه دارد   روزى چو شبان سيه دارد
قربان وفاى دلى گردم   كو جانب عشق نگه دارد
اقليم ملاحت را نازم   كامروزه به مثل شه دارد
جانم به فداى زنخدانى   كان يوسف حسن به چَه دارد
در حلقه زلف خم اندر خم   يك سلسله خيل و سپه دارد
شاها دل غمزاده ام گله ها   ز آن صاحب تاج و كله دارد
هر چند كه بنده گنهكارم   گر لطف كنى چه گنه دارد
اى سرو سهى قد، مفتقرت
عمرى است كه چشم به ره دارد
برقى كه ز غمزه مستى زد   آتش در خرمن هستى زد
تا فتنه آن رخ جلوه نمود   بنياد مرا چه شكستى زد
هندوى دو زلفش آشوبى   در جان يگانه پرستى زد
رفتم كه ببوسم پايش را   از بى لطفى سر دستى زد
بالاى بلندش را نازم   كز ناز قدم بر پستى زد
صد همچون مفتقر خود را
تيرى بفكند و به شستى زد
يار آنچه به سينه سينا كرد   با اين دل سوخته ما كرد
قربان فروغ رخش كه مرا   نابود چه طور تجلى كرد
سيلاب غمش از چشمه دل   اشك مژده ام را دريا كرد
بر زخم دلم افشاند نمك   شورى به ملاحت بر پا كرد
گر برد توانايى ز تنم   دل را صد باره توانا كرد
از عشق مرا ز حضيض ثرى   برتر از اوج ثريا كرد
صد شكر كه طوطى طبع مرا   از نغمه عشق شكرخا كرد
آن سود كه مفتقر از تو نمود
جان را به جانان سودا كرد
هركس به تو دست تولّى زد   پا بر سر عرش معلى زد
تا با تو دلم همدم شد، دم   از سر ((دنى فتدلّى)) زد
هر كس كه بلى گو شد ز الست   بر نقش جهان رقم ((لا)) زد
از روى مه تو فروغى بدو   برقى كه ز طور تجلى زد
از شعله روى تو عالم سوخت   آتش در بنده و مولى زد
بى عشق تو گمره هر كه قدم   در وادى صيام و صلّى زد
دل را به تو هر كه تسلّى داد   عشق تو قلم به تسلّى زد
شد مفتقر شيدا، مجنون
در عشق تو نغمه ز ليلى زد
اى بسته دل اندر خوان طمع   وى خسته تن از پيكان طمع
اى مرغ دلت پيوسته كباب   از نايره سوزان طمع
فرياد كه آب رُخت را ريخت   بر خاك مذلت نان طمع
حيف است يوسف طبع عزيز   در بند و غل زندان طمع
از گنج قناعت بى خبرى   اى دل كه شدى ويران طمع
يا آنكه بنه دندان به جگر   يا آنكه ببند، زبان طمع
بر حالت مفتقرت جانا
رحمى كن و بستان جان طمع
اى محور دايره ملكوت   سرگشته باديه ناسوت
تا چند در اين قفس خاكى   اى بلبل گلزار جبروت
اى مه كه فرو رفتى به محاق (409)   يادى بكن از افق لاهوت
در خطه ايمان زن قدمى   تا چند به پيروى طاغوت
كه ساغر سبز زمرد رنگ   و آن باده سرخ به از ياقوت
تا روح تو را قوت بخشد   تا آنكه شود جانت را قوت
زان باده عشق خلاصى يافت   از حوت طبيعت، صاحب حوت
از عشق تو در سر مفتقرت
شورى كه ندارد تاب سكوت
اى تاب و توانم را برده   رحمى بر اين دل افسرده
برگى از گلشن خرم عمر   باقى بود آن هم پژمرده
خوناب جگر از ساغر دل   در فصل بهار غمت خورده
بيمار توئيم و نپرسيدى   كاين غمزده به شد يا مرده
رنجور، مرنجانيده كسى   آزرده كدام كس آزرده
رفتم به شمار غلامانش   آوخ كه به هيچم نشمرده
جانا قدمى نه، مفتقرت
بر خاك درت سر بسپرده
اى داغ تو لاله باغ دلم   وى سوز تو نور چراغ دلم
اى تر از لطف تو گلشن جان   وى تازه ز قهر تو داغ دلم
سرگشته كوى تو شد دل من   هرگز نروى به سراغ دلم
اميد كه هيچ مباد تهى   از باده شوق اياغ دلم
حقا كه فراق تن و جانم   خوش تر باشد ز فراق دلم
اين نامه شوق از مفتقر است
يعنى كه رسول بلاغ دلم
رسواى زمانه زبانم كرد   فاش اين همه راز نهانم كرد
با اين همه نتوانم گفت   عشق تو چنين و چنانم كرد
گيرم كه زبان بندم از عشق   با اشك روان چه توانم كرد
آهم چو زبانه كشد، بكند   بالاتر از آنچه زبانم كرد
سوداى تو در بازار جهان   آسوده ز سود و زيانم كرد
شورى به سرم شيرين دهنى   افكند، و شكر به دهانم كرد
من مفتقر پيرم از غم
عشق تو دوباره جوانم كرد
آن كيست كه بسته بند تو نيست؟   يا آن كه اسير كمند تو نيست؟
آن دل نه دل است كه از خامى   در آتش عشق، سپند تو نيست
از راه سعادت گمراه است   آن كس كه ارادتمند تو نيست
لقمان كه هزارانش پند است   جز بنده حكمت و پند تو نيست
فرهاد تو را اى شيرين لب   خوشترش ز شكر و قند تو نيست
كوته نظريم و مديحه ما   زيبنده سرو بلند تو نيست
هر چند دُر افشاند طبعم   ليكن چه كنم كه پسند تو نيست
اى مفتقر اينجا رفرف عقل
لنگ است و مجال سمند تو نيست
گر باده دهد بر باد مرا   از غم بكند آزاد مرا
آن دل كه بود از باده خراب   خوش تر ز هزار آباد مرا
اى شاخه شمشاد از غم تو   شادم چون خواهى شاد مرا
اى شاه قلمرو دل چو خوش است   بيداد تو را، فرياد مرا
سوداى تو شيره جان من است   با عشق تو مادر زاد مرا
بيمى نكنم از سيل فنا   گر بر كند از بنياد مرا
من مفتقرم اين شور و نوا
آن غنچه خندان داد مرا
از نرگس مست تو مخمورم   هر چند خرابم، معمورم
از لاله روى تو مى سوزم   چونت شمع، و ز سر تا پا نورم
از مهر تو سينا سينه من   از عشق تو چون شجر طورم
عمرى بگذشت به مستورى   امروزه به عشق تو مشهورم
تا روز نشور نخواهد رفت   سوداى تو از سر پر شورم
با اين همه نزديكى چه كنم   كز ساحت تو بسى دورم
از نيل نوال تو محرومم   وز بزم وصال تو مهجورم
لطفى كن و مفتقر خود را
درياب كه زنده و در گورم
هر جا كه به سوى تو مى بينم   يك جا همه روى تو مى بينم
درياى محيط دو گيتى را   يك قطره ز جوى تو مى بينم
طغراى صحيفه هستى را   در طره موى تو مى بينم
اركان اريكه حشمت را   در كعبه كوى تو مى بينم
از صبح ازل تا شام ابد   يك نغمه ز هوى تو مى بينم
نبود عجب از خم گردون را   سرشار سبوى تو مى بينم
من مفتقر سودا زده را
شوريده بوى تو مى بينم
تا گوهر عشق اندوخته ام   چشم از همه عالم دوخته ام
تا با غم عشق تو ساخته ام   همواره سراپا سوخته ام
تا سينه من سيناى غم است   چون نخله طور افروخته ام
از دفتر عشق تو روز نخست   ديباچه غم آموخته ام
با شور غمت سودا زده ام   نقد دل و دين بفروخته ام
هر كس به دلارامى دلشاد
من مفتقر دلسوخته ام
از يار نياز نديده كسى   جز عشوه و ناز نديده كسى
گويند بسوز و بساز ولى   اين سوز و گداز نديده كسى
يك ساعت جور تو را بر من   در عمر دراز نديده كسى
باز آى كه اين همه دورى را   از محرم راز نديده كسى
جز لطف و نوازش و دلجويى   از بنده نواز نديده كسى
اين شور و نواى عراقى را   در ملك حجاز نديده كسى
جز از لب مفتقرت هرگز
من مفتقر دلسوخته ام
تنها نه منم به كمند هوى   من رام ركُوب العشق هوى (410)
از من نه عجب كه گنه كارم   وصفى الله عصى فغوى (411)
جز اشك و سرشك من از دل من   من حدث عن قلبى و روى؟(412)
رنجور تو را بهبودى نيست   اذ ليس لداء الحب دوا(413)
شد ملك عراق پر از آشوب   ز سرود حجارى و شور و نو
تو روح روان منى جانا   نكنى ز چه حاجت بنده رو
نه ز گريه مرا چشمى بينا   نه ز سوز غمت گوشى شنو
اى شاخ گل تر من، رحمى
بر مفتقر بى برگ و نوا
آن سينه كه تير تو را هدف است   گنجينه معرفت و شرف است
دل گوهر نُه صدف است آرى   گر گوهر عشق تو را صدف است
آن سر كه نرفته به چوگانت   گر گوى زر است كم از خَزَف است
كى آن تن لايق قربان است   كاندر طلب آب و علف است
كور است ز ديدار رخ تو   آن ديده كه باز به هر طرف است
از زمزمه عشق تو كر است   گوشى كه به نغمه چنگ و دف است
عمرى كه سرآمد در غم تو   سرمايه خرمى و شعف است
يك دختر فكر كه هست مرا   بهتر ز دو صد پسر خلف است
درى كه ز منطق مفتقر است
پرورده آب و گل نجف است
از هر گِل شور نرويد گُل   شيرين سخنى سزد از بلبل
قمرى صفت ار شورى دارى   زيبنده بود و هوس سنبل
در غمزه مست تو جادويى است   دل برده ز مملكت بابل
سر حلقه اهل دلم، ليكن   ديوانه حلقه آن كاكل
كى غلغله شاهى شنود   تا يوسف حسن نبيند به كل
از جزء، نتيجه كل مطلب   تا آنكه شود پيوسته به كل
سوداى مثال تو در سر من   گويى افلاطون است و مثل
مجنون توام اى ليلى حسن
يا مفتقرم ما شِئتَ فَقُل (414)
به خدا كه ز غير تو بيزارم   وز خويش هميشه در آزارم
آواره كوه و بيابانم   سرگشته كوچه و بازارم
چون مرغ شب آويزم هم شب   روزانه چو بلبل گلزارم
در خرمن نُه فلك آتش زد   يك شعله ز آه دل زارم
رنجورم و باز مرنجانم   بيزارم و باز ميازارم
آن خاطر نازك را ترسم   كز زارى خويش بيازارم
من مفتقر سودا زده ام
اين است متاعم و ابزارم
آن دل كه ز عشق، چو غنچه شكفت   هر نكته كه گفت ز حسن تو گفت
بيدار غمت از صبح ازل   تا شام ابد يك لحظه نخفت
گوش دل هر هشيار دلى   هر نغمه شنفت هم از تو شنفت
مژگان من دل رفته ز دست   جز خاك ره كوى تو نرفت
از اشك و سرشك روان دلم   پيداست حقيقت راز نهفت
آن دل كه نگشته ز طاقت طاق   حاشا كه بود با عشق تو جفت
اين غم كه نصيب مفتقر است
هرگز ندهد از دست به مفت
تا رايت عشق افروخته ام   در وادى حيرت تاخته ام
هنگام قمار نظر بازى   يك جا دل و دين را باخته ام
از عشرت و شادى بى خبرم   تا با غم دل پرداخته ام
از من نه عجب گر نيست نشان   در بوته غم بگداخته ام
حاشا كه ز كوى تو پاى كشم   جز كوى تو را نشناخته ام
يك نكته ز عشق اندوخته ام   وز كف دو جهان انداخته ام
گر مفتقرم از دولت عشق
با گنج قناعت ساخته ام
اى در طلبت همه عالم گم   افلاطون رفته فرو در خُم
سرگشته كوى تواند افلاك   آشفته موى تواند انجم
از شش جهت آوازه عشّاق   برخاسته تا فلك هفتم
در وادى عشق تو طفل رهند   پيران طريقت بل هُم هُم
كى مردم ديده تو را بيند   اى بيرون از افق مردم
بحرى است عميق پر از گرداب   يك قطره اوست دو صد قلزم
گر شير فلك باشى به مثل   دم دركش و هيچ مجنبان دم
زد دانه خال تو راه خيال   فرياد ز رهزنى گندم
يا آنكه ز پاى طلب بنشين
يا مفتقر از سر هستى قم
از عشق تو اندر تاب و تبم   وز شوق تو در وجد و طربم
از شمه لطف تو سلمانم   وز شعله قهر تو بولهبم
هندوى بت خال تو شدم   رسواى تو در عجم و عربم
با سر، ره عشق تو مى پويم   گر مانده شود پاى طلبم
من بنده حلقه به گوش توام   جز اين نبود حسب و نسبم
خود را به شمار غلامانت   مى آورم و دور از ادبم
اى شام غمم را صبح اميد   بازآ كه شود چون روز، شبنم
از عشق تو سينه لبالب غم   وز شوق تو آمده جان به لبم
گر سوخته مفتقرت چه عجب
از خامى مدعيان عجبم
اى روى تو قبله حاجاتم   وى كوى تو طور مناجاتم
مصباح جهان افروز تو را   از پرتو لطف تو مشكاتم
گر سينه شود سينا چه عجب   گر جلوه كنى به ميقاتم
تا خاك نشين ره تو شدم   شد جام جهان بين مرآتم
گر گوهر معرفت اندوزم   گنجينه كل كمالاتم
معموره حسن تو كرده مرا   سرگشته كوى خراباتم
گر بنده خويشم گردانى   بيزارم ز كشف و كراماتم
اى يوسف حسن ازل نظرى   كز عشق تو به ابد ماتم
اين است كلافه مفتقرت
اين است بضاعت مزجاتم
از جان بگذر جانان بطلب   آنگاه ز جانان جان بطلب
با قلب سليم اسلام بجو   پس مرتبه سلمان بطلب
از فتنه شرك جلى و خفى   ايمن چو شوى ايمان بطلب
در وادى فقر بزن قدمى   پس دولت بى پايان بطلب
گر گنج حقايق مى طلبى   از كنج دل ويران بطلب
ور گلشن خندان مى جويى   چشمى ز غمش گريان بطلب
گر باده خام تو را بايد   اى دل جگر بريان بطلب
گر همت خضر تو را باشد   سر چشمه جاويدان بطلب
سوز غم و ساز سخنرانى
از مفتقر نالان بطلب
تا بى خبرى ز ترانه دل   هرگز نرسى به نشانه دل
روزانه نيك نمى بينى   بى ناله و آه شبانه دل
تا چهره نگردد سرخ از خون   كى سبزه دمد از دانه دل
از موج بلا ايمن گردى   آنكه كه رسى به كرانه دل
از خانه كعبه چه مى طلبى   اى از تو خرابى خانه دل
اندر صدف دو جهان نبود   چون گوهر قدس يگانه دل
در مملكت سلطان وجود   گنجى نبود چو خزانه دل
در راه غمت كرديم نثار   عمرى به فسون و فسانه دل
جانا نظرى سوى مفتقرت
كآسوده شود ز بهانه دل