ديوان شعر

مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

- ۱۰ -


در سرى نيست كه سوداى سر كوى تو نيست
دل سودازده را جز هوس روى تو نيست
سينه غمزده اى نيست كه بى روى و ريا
هدف تير كمانخانه ابروى تو نيست
جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب
يا دلى تشنه لعل دلجوى تو نيست
عارفان را ز كمند تو گريزى نبود
دام اين سلسله جز حلقه گيسوى تو نيست
نسخه دفتر حسن تو كتابى است مبين
ور بود نكته سر بسته بجز موى تو نيست
ماه تابنده بود بنده آن نور جبين
مهر رخشنده بجز غره نيكوى تو نيست
خضر عمريست كه سرگشته كوى تو بود
چشمه نوش بجز قطره اى از جوى تو نيست
نيست شهر يكه ز آشوب تو غوغائى نيست
محفلى نيست كه شورى ز هياهوى تو نيست
مفتقر در خم چو كان تو گوئى است
چرخ با آن عظمت نيز بجز گوى تو نيست
براستان (33) كه سر من بر آستانه تست
نواى روز و شبم شور عاشقانه تست
هماره تير دلم را به تير غمزه مزن
چرا كه پرورش او به آب و دانه تست
مرا ز دام هوا و هوس رهائى بخش
كه اين هماى همايون ز آشيانه تست
دل ار بملك دو گيتى نميدهم چه عجب
از آنكه گوهر يكدانه خزانه تست
فضاى سينه اگر رشك طور سينا شد
حريم قدس تو و پيشگاه خانه تست
اگر چه بانگ انا الحق ز غير حق نسزد
ولى بگوش من اين نغمه ها ترانه تست
بگيرد داد من از چرخ پير و بيدادش
مگر نه شير فلك رام تازيانه تست
نچات مفتقر از ورطه بلاعجب است
ولى اميد بالطاف خسروانه تست
جز غمت سر سويداى مرا رازى نيست
ليك دم بسته زبان را سر غمازى نيست
دل گرفتم ز دو گيتى و چنان يكه شدم
كه بجز ساز غم عشق تو دمسازى نيست
از غم لاله روى تو شد داغ و چه باك
شمع را تا نبود شعله سر افرازى نيست
عشق را هر كه ندانسته ببازيچه گرفت
عاقبت ديد كه جز بازى جانبازى نيست
بوالعجب (34)حال من شيفته و عشده تست
كه زمن جمله نياز و زتو جز نازى نيست
طبع افسرده كجا شعرتر و تازه كجا
دل چنان خسته كه ديگر سر آوازى نيست
از ازل تا بابد عشق تو شد قسمت ما
عشق را هيچ سر انجامى و آغازى نيست
مفتقر را زده سوداى تو شورى بر سر
ورنه در مرحله قافيه پردازى نيست
جز ببوى تو مشام دل و جان عاطر نيست
خاطرى كز تو فراغت طلبد خاطر نيست
سالكى را كه دل از كف نبرد جذبه شوق
گر چه عمرى بسلوك است ولى سائر نيست
ديده اى را كه بود جز بتو هر سو نظرى
بخدا در نظر اهل نظر ناظر نيست
مرغ دل در قفس سينه كه سيناى تو نيست
گر چه دستان زمانست ولى ذا كر نيست
دل ارباب حضور و هوس حور و قضور
حاش لله كه چنين خمتشان قاصر نيست
هر كه در دام توم افتاد بگرديد خلاص
عشق را اول اگر هست ولى آخر نيست
دل بمعموره حسن تو بود آبادان
گرچه از باده خرابست ولى بائر نيست
مفتقر را مگر از بند، تو آزاد كنى
بال و پر بسته چه پرواز كند، قادر نيست
زشوق آن روى با طراوت نهاده بر كف سر ارادت
اگر برانى زهى شقاوت و گر بخوانى زهى سعادت
بدرد عشق تو دردمندم ز رنج هجر تو مستمندم
چه باشد اى سرو سر بلندم مريض خود را كنى عيادت
من آنچه از غم نصيب دارم از آن رخ دلفريب دارم
نه تاب صبر و شكيب دارم نه ديگرم طاقت جلادت
چرا چو بلبل نمى خروشم كه عشوه گل ربوده هوشم
از اين پس از در سخن نكوشم زهى خرافت زهى بلادت
من و سماع رباب مطرب من و سوال و جواب مطرب
من و حضور جناب مطرب وز او افاضت وز او افادت
مرا كن اى شهريار نامى غلام آن آستان سامى
اگر نيم لايق غلامى ولى مرا مى سزد سيادت
بر آستانت بسر نيازم براستانت كه سر فرازم
همين بود روزه و نمازم زهى حضور و زهى عبادت
گذشت عمرى به تشنه كامى زخم وحدت نخورده جامى
نه بيم ننگ و نه فكر نامى زهى رياضت زهى زهادت
نظاره اى اى نگاار جانى مگر مرا سوى خود كشانى
ز خود پرستى مرا رهانى اگر چه سخت ترك عادت
دلى ندانم منزه از عيب ز ظلمت شك و شبهه و ريب
مگر كند شمع محفل غيب تجلى از عرصه شهادت
بيك تجلاى عالم افروز
شب سيه را كند به ازروز
بطالع سعد و بخت فيروز
بيابى اى مفتقر مرادت
مست صهباى تو در هر گذرى نيست كه نيست
زانكه سوداى تو در هيچ سرى نيست كه نيست
ديده اى نيست كه از شوق تو گريان نبود
ز آتش تو بريان جگرى نيست كه نيست
سينه گنجينه عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانى و والا گهرى نيست كه نيست
همتى بدرقه راه من گمشده كن
راه عشقست زهر سو خطرى نيست كه نيست
نخل شكر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و برى نيست كه نيست
دست بيداد ببند اى فلك سفله پرست
ورنه اين مظلمه را دادگرى نيست كه نيست
صبح اميد مرا تيره تر از شام مكن
كه مر شعله آه سحرى نيست كه نيست
عشق در پرده اگر باخته ام ميدانم
با چنين شور و نوا پرده درى نيست كه نيست
گر چه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
ليكم از عالم معنى خبرى نيست كه نيست
مفتقر خود بنظر بازى اگر مينازد
تا بدانند كه صاحب نظرى نيست كه نيست
تا دل آشفته ام شيفته روى تست
هر طرفى رو كنم روى دلم سوى تست
بگرد بيت الحرام طواف بر من حرام
اى صنم خوشخرام كعبه من كوى تست
دل ندهم از قصور بصحبت حسن حور
بهشت اهل حضور صحبت دلجوى تست
نافه مشك ختا گر طلبم من خطاست
مشك من و عود من موى تو و بوى تست
زنده لعل لبت خضر و نباشد عجب
چشمه آب حيات قطره اى از جوى تست
راهزن رهروان غمزه فتان تو
دام دل عارفان سلسله موى تست
سوز و گداز جهان از غم غمازيت
راز و نياز همه در خم ابروى تست
طائفه اى مست مى ، مست هوا فرقه اي
مفتقر بينوا مست هياهوى تست
گر چه عمريست كه دل از غم عشقت ريش است
ليك چند يست كه اين غائله بيش از پيش است
بهره من همه زان نخل شكر بر زهر است
قسمت من همه زانچشمه نوشين نيش است
هر كه شد طره هندوى ترا حلقه بگوش
گر بگويند عجب نيست كه كافر كيش است
عاشق انديشه ندارد ز بدو نيك جهان
آرى انديشه گرى پيشه دور انديش است
كامرانى دو گيتى طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بيش است
روى در خلوت دل كن تو بيگانه نئى
آنچه سالك طلبد گر نگردد در خويش است
مفتقر همت پاكان ز قلندر مطلب
هر كه در فقر و فنازد قدمى درويش است
ما را بجهان جز بتو كارى نبود
جز بر كرمت اميدوارى نبود
بيتابى عاشق بود از قلب سليم
زيرا كه سليم (35) را قرارى نبود
مست تو بحز دم ز انا الحق نزند
در خاطرش انديشه دارى نبود
دل نخله طور است چه غوغا كو را
جز سر اناالحق بروبارى نبود
آئينه دل راا كه ز وحدت صافى است
جز كثرت موهوم غبارى نبود
در كون و مكان دائره وحدت را
جز نقطه دل هيچ مدارى نبود
آن سينه كه سيناى تجلاى تو شد
در پرده دريش اختيارى نبود
از باده عشق هر كه گرديد خراب
بر لاف و گزافش اعتبارى نبود
در بزم شراب و ساقى گلرخ يار
البته اميد هوشيارى نبود
جانا نظرى مفتقر كوى ترا
جز فقر و فنادار و ندارى نبود
فدائيان ره عشق دوست مرد رهند
چه جان بجانان ز بند تن برهند
ز شاهراه طريقت حقيقت ارطلبى
در آخرين نفست ، اولين قدم بدهند
بروز چاه طبيعت بدر كه چون صديق
زمام مملكت مصر در كفت بنهند
ز شوق گلشن جان بلبلان چنان هستند
كه بى تكلفى از دام اين جهان برهند
صفاى دل بطلب رو سفيد خواهى بود
و گرنه اى چه بسار و سفيد و دل سيهند
ز شور آن لب شيرين بنانل چون فرهاد
كه خسروان جهان فكر افسرو كلهند
نظر بملك دو گيتى كجا گدايان راست
كه در قلمرو وحدت يگانه پاد شهند
چه شمع ، گاه تجلى ببزم شاهد جمع
بروز حمله ورى يكه تاز بزمگهند
چه گيسوان مسلسل بدور روى نگار
عجب مدار كه سلطان عشق را سپهند
اگر چه مفتقر ز ذره كمتر است ولى
اميدوار بانان بود كه مهر و مهند
مژده باد زندان را قاصد صبا آمد
حضرت سليمان را هدهد سبا آمد
مژده بادت اى بلبل ميدمد بصحرا گل
شور رفته دارد گل و موسم نوا آمد
كوفت كوس آزادى آسمان بصد شادى
يا كه شاخ شمشادى با قد رسا آمد
صبح شام غم سرزد آفتاب خاورزد (36)
يار حلقه بر در زد بوى آشنا آمد
زهره نغمه زد آزاد مشترى دل از كف داد
از پى مباركباد چرخ در صدا آمد
شد جوان زندانى بر سرير سلطانى
بهر پير كنعانى كحل توتيا آمد
گر چه موج بى پايان زد بكشتى دوران
نيست با كى از طوفان نوح ناخدا آمد
طالب حقيقت را نوبت تجلى شد
سالك طريقت را خضر رهنما آمد
باز كن دو چشم دل بين كه كيف مدالضل
مفتقر مشو غافل سايه هما آمد
مرا در سر بود كه در هر سر نميگنجد
نواى عاشقى در ناى تن پرور نمىگنجد
كتاب ليلى و مجنون بمكتب خانه افسانه است
حديث عاشق و معشوق در دفتر نمى گنجد
واى عند ليب و شور قمرى داستانها ساخت
چه لطف است اينكه اندر طائر ديگر نمى گنجد
نه هر مرغ شكر خائى بود طوطى شكر خا
كه طوطى را بود شهدى كه در شكر نمى گنجد
ز حسن دختر فكرم بود زال جهان و اله
كنار مادر گيتى جز اين دختر نمى گنجد
مرا جز ساغر ابروى آرزوئى نيست
نشاط عشق در هر باده و ساغر نمى گنجد
نهال معرفت از جويبار چشم جويد آب
چنان آبى كه اندر چشمه كوثر نمى گنجد
بلوك اهل دل از حيطه تعبير بيرون است
بجز در همت اين معناى فرخ نمى گنجد
اگر مشتاق يارى مفتقر از خويش خالى شو
خليل عشق در بتخانه آزر نمى گنجد
گر تير غمى بشست گيرد
بر سينه ما نشست گيرد
پشت فلك از تجلى او
همچون دل ما شكست گيرد
يك غمزه آن دو نرگس مست
صد شهر خراب و مست گيرد
اين خام در آرزوى جامى است
كز ميكده الست گيرد
از باده عشق نيست گردد
تا دل زهر آنچه هست گيرد
گاهى ز حقايق معانى
زان صورت حق پرست گيرد
سر رشته كار خود بيابد
گر زلف تو را بدست گيرد
در بند تو مفتقر شد آزاد
بستى چه كسى ز بست گيرد
رموز عشق را جز عاشق صادق نميداند
حديث حسن عذرا را بجز وامق نميداند
مرا شوقى بود دردل كه اظهارش بود مشكل
چه رازاست آنكه جز صاحبدل شامق نميداند
علاج دردمند عشق صبر است و شكيبائى
ز من بشنو، طبيب ماهر حاذق نميداند
بلى سر حقيقت راز مردان طريقت جوى
لسان عشق را البته هر ناطق نميداند
نينديشد ز آخر هر كه ز اول عشق آموزد
ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نميداند
نشايد مشت خاكيراچه آتش سركشى كردن
كه هر سنجيده خود را بر كسى فائق نميداند
مده فرماندهى در ملك دل ديو طبيعت را
كه عقل اين حكمرانى را بر او لايق نميداند
بعيب ظاهر مخلوق بر باطن مكن حكمى
كه مكنون خلائق را بجز خالق نميداند
بپرس از مفتقر هر نكته اى كز عشق ميخواهى
فنون عشق عذرا را بجز وامق نميداند
آن يار لاله رو گرما را نمينوازد
سهلست ، از چه ما را چو شمع ميگذارد
دل آبشد ز هجرش ديگر چسان بسوزد
اميد وصل او نيست تا با غمش بسازد
عمريست در نيازم در پاى سرو نازم
تا كى نياز آرم تا چند او بنازد
غير از نيازمندى از بندگان نشايد
جانا تو نازنينى ناز از تو مى برازد
اى يكه تاز ميدان در عرصه ملاحت
آهسته تا كه عاشق جان در رهت ببازد
ترسم ز گرد راهت هم كس نشان نيابد
ور چون سمند گردون اندر پيت بتازد
گر مفتقر دهد جان در پاى نازنينت
سر تا باوج كيوان از شوق بر فرازد
سر غنچه در گريبان دل لاله داغ دارد
زنوا و شور قمرى كه بباغ و راغ دارد
عجب از دل تو جانا كه بحال ما نسوزد
چه دليست خام كز سوخته اى فراغ دارد
تو قرين يارى از سوختگان خبر ندارى
دل بيغم از دل غمزده كى سراغ دارد
دلم از غم تو تاريكتر از شب فراقست
بدو ديده در رهت منتظر و چراغ دارد
ز گل رخ تو تا بلبل نطق من جدا شد
نه سر غزل سرائى نه هواى باغ دارد
شررى مرا بجانست كه در بيان نگنجد
چكند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
خبر درون ما را ز لبان تشنگان جو
نه از آنكه از مى ناب بكف اياغ دارد
كه بود تصتع از منطق طوطى شكرخا
كه همى ز ابلهى گوش بسوى زاغ دارد
تو پرى اگر دمى از در مفتقر در آئى
بگريزد از تو آن ديو كه در دماغ دارد
خسته اى را كه دگر طاقت وقوت نبود
گر تفقد نكنى شرط مروت نبود
پدر پير فلك را نبود مهر و وفا
شفقت نيز مگر رسم ابوت نبود
با فراق تو فرينم ز چه اندر همه عمر
گر مرا با غم عشق تو اخوت نبود
دلبرا هر كه در اين در بغلامى شده پير
گر شود رانده از اين در ز فتوت نبود
كس بمقصد نرسد گر نكنى همراهى
قطع اين مرحله با قدرت و قوت نبود
مفتقر در همه كون و مكان كوى اميد
جز در صاحب ديوان نبوت نبود
عاشق از فتنه هراسان نشود
تا كه مشكل نشود واقعه آسان نشود
هر كه ز آسيب ره عشق هراسان باشد
به كه اندر هوس سيب ز نخدان نشود
يا كه از كار فرو بسته نباشد گريان
يا كه دل بسته آن پسته خندان نشود
منتهاى غم آه ، اول شاديست بلى
تا باخر نرسد درد تو درمان نشود
دل آشفته ز جمعيت خاطر دور است
تا كه در حلقه آن زلف پريشان نشود
تا مسخر نشود ديو طبيعت روزى
خاتم ملك در انگشت سليمان نشود
تا نگردد چه عصا بهر كليم افعى طبع
از كفش چشمه خورشيد درخشان نشود
شجر بى ثمر و شاخه بى برگ و بر است
سر و دستى كه نثار ره جانان نشود
مفتقر روح وصالست فراق تن و جان
بسر دوست كه تا اين نشود آن نشود
بخت شود يار، يار اگر بگذارد (37)
يا فلك كجمدار اگر بگذارد
نغمه بلبل خوشست و عشوه سنبل
داغ دل لاله زار اگر بگذارد
از پى شام فراق صبح و صال است
گردش ليل و نهار اگر بگذارد
گوشه خلوت توان قرار گرفتن
شوق دل بى قرار اگر بگذارد
جان بود آئينه تجلى جانان
نيك نظر كن غبار اگر بگذارد
همچو كليمند عارفان ((ارنى )) گوى
غيرت روى نگار اگر بگذارد
تا بفلك ميرسد نواى ((اناالحق ))
از لب عشاق دار اگر بگذارد
همت خضرم كشد بچشمه حيوان
جام مى خوشگوار اگر بگذارد
شهره شهرم بعشق روى نكويان
تا محك اختيار اگر بگذارد
مست غروريم و مدعى حضوريم
محتسب هوشيار اگر بگذارد
كار شود ساز از عنايت يزدان
اهرمن تا بكار اگر بگذارد
بنده سركش قرين آتش قهر است
لطف خداوند گار اگر بگذارد
مفتقر از دامن تو دست ندارد
تفرقه روزگار اگر بگذارد
بجرم آنكه عاشقم ز من كناره ميكند
دچار درد عشق را بدرد چاره ميكند
بعرصه اى كه يكه تاز حسن او قدم زند
هزار رخنه در دل در صد سواره ميكند
فروغ روى او چنان زند ره خيال را
كه عقل پير پرده خيال پاره ميكند
فداى ماه پاره اى شوم كه تير غمزه اش
دو نيمه قرص ماه را بيك اشاره ميكند
چه لاله داغم از غمش و ليك خوشدلم كه او
چه شمع ايستاده و مرا نظاره ميكند
هر آنچه ميكند بمن نگار ماهروى من
نه چرخ كجروش نه طالع و ستاره ميكند
شب است روز تار من ز دردر بيشمار من
مگر بلاى عشق را كسى شماره ميكند
ز سوز آه مفتقر چرا حذر نميكنى
مگر نه سوز او اثر بسنگ خاره ميكند
دوش هاتف غيبى حل اين معما كرد
سود هر دو عالم يافت هر كه با تو سودا كرد
از رموز لوح عشق هر كه نكته اى آموخت
در محاسن رويت صد صحيفه انشا كرد
مهر ماه رخسارت شاهد دل آرايت
شمع روشن دل را مهر عالم آرا كرد
آن يگانه دوران تا دم از تجلى زد
عرصه دو گيتى را رشك طور سينا كرد
كرد با دل عشاق ناله دل مطرب
آنچه را كه با موسى نغمه ((اناالله )) كرد
كرد لعل دلجويش با روان مشتاقان
آنچه روح قدسى كرد يادم مسيحا كرد
يا كه معنى حسنش رونقى بصورت داد
كسب هر كمالى بود صورت از هيولا كرد
قيس عامرى (38) عمرى سر بكوه و صحرا زد
تا كه سرى از عشق ليلى آشكارا كرد
تيشه فداكارى كند ريشه فرهاد
شور عشق ، شيرين را در زمانه رسوا كرد
عشوه گل رويش داد دلستانى داد
طبع مفتقر را چون عندليب شيدا كرد
گهى بكعبه جانان سفر توانى كرد
كه در مناى وفا ترك سر توانى كرد
براه عشق توانى كه رهسپر گردى
اگر كه سينه خود را سپر توانى كرد
بچار بالش خواب آنگهى تو تكيه زنى
كه تن نشانه تير سه پر توانى كرد
نسيم صبح مراد آنگهى كند شادت
كه خدمت از سر شب تا سحر توانى كرد
ز فيض گفت و شنودش چه بهره ها ببرى
اگر بطور شهودش گذر توانى كرد
ترا ببوى حقيقت دماغ تر گردد
اگر كه ديو طبيعت بدر توانى كرد
اگر بلند شوى از حضيض و هم خيال
ز اوج عقل چه خورشيد سر توانى كرد
ره ار چه تيره و تار است و طى او مشكل
ولى بهمت اهل نظر توانى كرد
جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز
كه چاره دل از ين رهگذر توانى كرد
سينه تنگم مجال آه ندارد
جان بهواى لب است و راه ندارد
گوشه چشمى بسوى گوشه نشين كن
زانكه جز اين گوشه كس پناه ندارد
گرچه سيه رو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بنده سياه ندارد
از گنه من مگو كه زاده آدم
نا خلف استى اگر گناه ندارد
هر كه گدائى ز آستان تو آموخت
دولتى اندوختى كه شاه ندارد
گنج تجلى ز كنج خلوت دل جو
نيك نظر كن كه اشتباه ندارد
پير خرد گر بخلوت تو برد پى
جز در آن خانه خانقاه ندارد
مهر تو در هر دلى كه كرد تجلى
داد فروغى كه مهر و ماه ندارد
مهر گياه است حاصل دل عاشق
آب و گل ما جز اين گياه ندارد
مفتقر از سر عشق دم نتوان زد
سر برود زانكه سر نگاه ندارد
تجلى كرد يارم تا كه گيتى را بيارايد
ولى چون نيك ديدم خويشتن را خواست بنمايد
بجز آئينه رويش نه بيند روى نيكويش
كه آنزيبنده صورت را جز اينمعنى نميشايد
كدامين ديده را يارا كه بيند آن دلارا
جمال يار را ديدن بچشم يار مى بايد
از آن زلف خم اندر خم بود كار جهان درهم
مگر مشاطه باد صبا زان طره بگشايد
گر آن هندوى عنبر سامسلمان را كند ترسا
عجب نبود كه بر اسلامش ايمانى بيفزايد
تعالى زان قد و بالا كه زير سايه سروش
بسى سرهاى بى سامان بيارايد بياسايد
نيابد آبروروئى كه بر خاك رهش نبود
ندارد سرورى آن سر كه بر آن در نمى سايد
بيا تا جان سپارد مفتقر جانا باسانى
كه بى ديدار جانان من بر لب نميايد
هله اى نيازمندان كه گه نياز آمد
سروجان بكف بگيريد كه سرو ناز آمد
هله اى كبوتران حرم حريم عزت
كه هماى عرش پيما سوى كعبه باز آمد
هله اى گروه مستان كه بكام مى پرستان
بدو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد
هله اى اميدوارن باميد خود رسيدند
كه صلاى رحمت از حضرت بى نياز آمد
هله اى عراقيان شور و نوا كه كعبه اكنون
بطواف كوى دلدار من از حجاز آمد
هله ايغزل سرايان كه شگفته غنچه گل
بترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد
همه طالبان ديدار جمال ((لن ترانى ))
كه ز طور عشق آواز جگر گداز آمد
هله مفتقر در اين راه بكوب پاى همت
كه بهمت است هر بنده كه سرفراز دارد
غره غراى تو چشم مرا خيره كرد
طره زيباى تو عقل مرا تيره كرد
برد بشيرين لبى شيره جان مرا
كام مرا شكرين بردن آن شيره كرد
سلسله موى تو يافت چه آشفتگى
رشته عمر مرا حلقه زنجيره كرد
حسن تو اى مه جبين رهرو عشقم نمود
لطف تو اى نازنين طبع مرا چيره كرد
شيوه عاشق كشى سيره معشوق ما است
آنچه بمن ميكند آن روشن و سيره كرد
از پس عمرى بزد جامه تقوا به نيل
مفتقر از بسكه از روى و ريا زيره كرد
اگر بشرط مروت وفا توانى كرد
گذر بصفه اهل صفا توانى كرد
بهمت ار بروى برتر از نشين خاك
بزير سايه هزاران هما توانى كرد
بجد و جهد چه عنقا برو بقله قاف
اگر كه حوصله آن فضا توانى كرد
شهود بجلوه جانان ترا نصيب شود
اگر ز جاجه جان را جلا توانى كرد
بگنج معرفت و دولت بقا برسى
اگر تحمل فقر و فنا توانى كرد
بشاهباز حقيقت گهى تو ره ببرى
كه باز آز و هوا را رها توانى كرد
اگر بگلشن ديدار او رهى يابى
ز شور عشق چه داستان نوا توانى كرد
شميم طره او گر ترا رسد بمشام
فتوحها چه نسيم صبا توانى كرد
دو ديده بر هم و چشم دلى فراهم كن
بيك نظاره او كيما توانى كرد
بشاهراه طريقت چه رهسپارى شوى
ز گرد راه بسى توتيا توانى كرد
بدر اشك و عقيق سرشك روى بشوى
كه تا بهمت پاكان دعا توانى كرد
چه حلقه بر دو او باش مفتقر همه عمر
كه درد خويش ازين در دوا توانى كرد
عاكفان حرمت قبله اهل كرمند
واقف از نكته سر بسته لوح و قلمند
خاكساران تو ماه فلك ملك حدوث
جان نثاران تو شاه ملكوت قدمند
خرقه پوشان تو تشريف ده شاهانند
درد نوشان تو آئينه گر جام جمند
بندگان تو ز زندان هوا آزادند
در كمند تو و آسوده زهر بيش و كمند
جانب اهل طريقت بحقارت منگر
زانكه در باديه معرفت اول قدمند
گرچه شوريده و ژوليده و بى پا و سرند
ليك در عالم جان صاحب طبل و علمند
ناوك غمزه من بر دل اين غمزدگان
زانكه اين سلسله صيد حرم و محترمند
نام نام آور اين طائفه را ميمون دان
زانكه در دفتر ايجاد مبارك قدمند
مفتقر دست تو و دامن آنان كه همه
خضر جانند و مسيحا نفس و روح دمند
گفتم چه ديدم آن رخ و آن زلف تابدار:
((آمنت بالذى خلق الليل و النهار))
از طور كوى دوست سنا برق روى دوست
آمد چنان بجلوه كه ((آنست منه نار))
هر ديده اى چه شمع دل افروز اشك ريز
هر سينه اى ز داغ جهانسوز لاله زار
از عاشقان نواى ((اناالحق )) بر آسمان
ميزد علم اگر كه نمى بود بيم دار
با قبه جلال وى اين نه رواق را
در ديده كمال چه قدر است و اعتبار
تا خم شد آسمان كه شود حلقه درش
از مهر و مه نهاد بسر تاج افتخار
يك تار از دو طره او را بباد داد
باد صبا و روز مرا تيره كرد و تار
با چين او كسى نبرد نام ملك چين
تارى از او قلم زده بر خطه تتار
بالا بلند او گذرى كرد از چمن
آب از دوديده كرد روان سرو جويبار
نخل شكر برش كه ز شيرين گرفته تاج
فرهاد وار كرده مرا كوه غم ببار
زد مفتقر بياد تو اى دوست اين رقم
شايد بروزگار بماند بياد گار
تا بكى اى نوش جان ميزنيم نيشتر
زخم از اين بيشتر يا دل از اين ريشتر
ز اه من انديشه كن بيخ جفا تيشه كن
مهر و وفا پيشه كن بيشتر از پيشتر
در نظر اهل دل سادگى آزادگى است
جز متصنع مدان از همه بد كيش تر
عاقبت انديشى از عاشق صادق مجوى
نيست كس از خود پرست عاقبت انديش تر
دشمن جان شد مرا مدعى دوستى
وز همه بيگانه تر هر كه بدى خويش تر
اى بنصاب جمال يافته حد كمال
نيست مرا آرزو جز نظرى بيشتر
خرمن حسن ترا موقع احسان بود
مفلسم و مفتقر از همه درويشتر
خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر
به از شهد است از دست بتان زهر
عروس عشق را در سنت عشق
بود جان گرامى كمترين مهر
ز آشوب رخت اى يار سرمست
نمى بينم دلى فارغ در اين شهر
ز دنيا رخت مى بايست بستن
نشايد زندگى با فتنه دهر
غمت در باطن است اما خموشم
دريغا كاين خموشى بشكند ظهر
ز درياى دلم چون خون زند موج
به پيوندد سرشك ديده چون نهر
ثنا جوى توام هر صبح و هر شام
دعا گوى توام فى السر و الجهر
مگو شد مفتقر بى بهره از دوست
غمش دارم كه باشد بهترين بهر
اى از خط تو سبز لب جويبار عمر
و ز غنچه تو خرم و خندان بهار عمر
اى در محيط كون و مكان نقطه بسيط
رحمى كه شد ز دائره بيرون مدار عمر
داغم من از فراغ تو از فرق تا قدم
اى جلوه تو شمع دل لاله زار عمر
در چين طره تو چه آهو دلم فتاد
بيخود نگشته تيره چنين روزگار عمر
ديدم بسى جفا پس از انديشه وفا
باسست عهدى تو چه سخت است كار عمر
عمريكه بى تو در گذرد سودمند نيست
بى خدمت تو بار گرانى است با بار عمر
از حد گذشت شوق دل بيقرار من
دارم دگر چگونه اميد قرار عمر
عمرى گذشت ديده براه تو دوختيم
كامى نيافتيم در اين رهگذر عمر
اى خضر جان مفتقر تشنه كام سوخت
ارزانى تو جام مى خوشگوار عمر
گوهر عمر گرانمايه بود گرچه نفيس
ليك از بهر نثار تو متاعيست خسيس
گرچه ارباب قلم راست عطارد استاد
ليك در مكتب عشق تو يكى تازه نويس
گرچه در محفل دل عقل نديميست حكيم
ليك با شير قوى پنجه عشقست جليس
لشگر عشق بغارتگرى كشور عقل
كرد كارى كه نه مرئوس بماند و نه رئيس
عشق درديست كه درمان نپذيرد هرگز
ره بجائى نبرد فكر دو صد رسطاليس
نكته عشق نگنجد بهزاران دفتر
عشق درسى نبود ورچه مدرس ادريس
گوهر عشق بجوى از صدف و صدق و صفا
ورنه افسانه و تلبيس بود از ابليس
عمر اگر ميگذرد با تو نعيمى است مقيم
زندگى بيغم عشق تو عذابى است بئيس
آنچه را مفتقر از عشق سخن ميگويد
لوح سيمين زطلب با قلم زر بنويس
آتش قهر تو بر باد دهد گر خاكم
آب لطف تو نمايد ز كدورت پاكم
غم عشق تو گر برد ز تنم تاب و توان
شادى شوق تو صد باره كند چالاكم
ديده از ديدن روى تو بدوزم هيهات
گرچه آنخجر مژگان بكند صد چاكم
قاب قوسين دوا بروى تو تا منظر ما است
چون زمين پست نمايد فلك الافلا كم
بخت اگر يار شود تا كه تو يارم باشى
از كم و بيش رقيبان تو نبود با كم
دست ادراك من از دامن تو كوتاه است
ور دهد دست مرا بنده آن ادراكم
مفتقر گر غم دل با تو نگويد چكند
كيست آنكسكه بپرسد ز دل غمناكم
گر هواى سر كوى تو دهد بر بادم
بحقيقت كند او بند هوا آزادم
جلوه روى قو از طور دلم برده قرار
كز زمين ميرسد اينك بفلك فريادم
سينه ام ناله جانسوز چه بنياد كند
سيل اشكى بزند سر بكند بنيادم
ليلى حسن ترا بنده چنان مجنونم
كه خردمندى يك عمر برفت از يادم
خضر را چشمه حيوان همه ارزانى باد
من دهان و لب شيرين ترا فرهادم
بود اميدم كه بجاه تو بجائى برسم
در پى اين طمع خام بچاه افتادم
آرزو داشتم از جام تو يابم كامى
دو سه گامى شدم و دين و دل از كف دادم
خواستم برگ و برى از گل روى تو برم
بر زمينم بزد آن شاخه چون شمشاد
رخت بستم بخرابات ز ويرانه دل
تا كه معموره حسن تو كند آبادم
جز غم عشق تو در لوح دلم نقش نبست
مفتقر زين سبب از كلك مشيت شادم
نقطه خال تو را من كه چنان حيرانم
كه چه پركار در آن دائره سرگردانم
نكته اى يابم اگر زانخط خورشيد نقط
حكمت آموز و نصيحت گر صد لقمانم
گر بسر چشمه نوشين دهانت برسم
چشمه خضر بيك جرعه او نستانم
به تجلاى تو مدهوش و خرابم كه مپرس
پور عمران بود آگه ز دل ويرانم
يوسف مصر ملاحت بزليخا نكند
آنچه با من كند آن لعل نمك افشانم
از حديث لب شيرين تو شوريست بسر
كه اگر سر برود روى نميگردانم
ليلى حسن تو را من نه چنان مجنونم
كه بود باك ز زنجير و غل و زندانم
لاله روى تو داغى بدل سوخته زد
كه ز سر تا بقدم شمع صفت سوزانم
مفتقر شيفته طره آشفته تست
تا بدانند كه سر سلسله رندانم
ز شور عشق تو گر ز عندليبان شدم
ولى گرفتار بيداد رقيبان شدم
پس از زمانى مديد جامه تقوى دريد
ز بسكه با بخت خويش دست و گريبان شدم
چه صبح روشن اگر شهره شهرم ولى
ز طالع تيره چون بخت غريبان شدم
اگر نزد دانه خال تو راه خيال
ولى بدام فريب دلفريبان شدم
در آرزوى تو عمر به بى نصيبى گذشت
نصيبم آن شد كه من ز بى نصيبان شدم
علاج درد من از طبيب حاذق مپرس
كه من بدين حالت از دست طبيبان شدم
براى ليلى طلب ، شيوه مجنون خوش است
چرا كه سر گشته وضع لبيبان شدم
ادب توقع مكن مفتقر از عاشقان
كه من گرفتار سالوس اديبان شدم
نقطه خال لبت مركز و ما پرگاريم
همه سر گشته در آن دائره رخساريم
خضر سر چشمه نوشيم و چنان مى نوشيم
كه دو صد ملك سكندرى بجوى نشماريم
آبرو را نفروشيم بيك جرعه مى
زانكه از ساغر ابروى تو ما سرشاريم
ما كه با طره زلف تو در آويخته ايم
گر بگويند عجب نيست كه ماطر اريم
در گلستان حقائق كه خرد خاموش است
بلبل نغمه گر و طوطى خوش گفتاريم
بهواى گل رخسار تو زاريم و نزار
مرغزاريم و ز گلزار جهان بيزاريم
گرچه زان غمزه مستانه خرابيم ولى
لاله سان داغ و چه نرگس همه شب بيداريم
واعظا پندمده دام منه در ره ما
ما كه در پند تو جز بند نمى پنداريم
اى مللامت گر از اسرار قدر بيخبرى
كه دچار غم عشقيم ولى ناچاريم
حذر از آه دل مفتقر غمزده كن
زانكه در طور غمش نخله آتشباريم
ديرگاهى است پناهنده اين درگاهم
بلكه عمريست كه خاك ره اين خرگاهم
گرچه در هر نفسى كالبدم ميميرد
باميد تو بود زنده دل آگاهم
گاهى از ذوق لبت لاله صفت مى شكفم
گاهى از شوق قدت شمع صفت ميكاهم
گر برانى ز درم از همه درويشترم
ور بخوانى به برم بر همه شاهان شاهم
گر بود خشم تو در خطه خاكم ماهى
ور بود مهر تو، بر قبه گردون ماهم
پرتوى گر ز تو تابد بمن اى چشمه نور
شجر سينه سينا و لسان اللهم
طور نور است با شراق تو ما را ظلمات
خضرم ار سايه لطف تو بود همراهم
گر ز چاه غم و نفرت تو نجاتم بخشى
يوسف مملكت مصرم و صاحب جاهم
تيشه ريشه كن قهر تو را من كوهم
كهرباى نظر لطف تو را من كاهم
بستان داد من از طالع بيداد گرم
ورنه در خرمن گردون زند آتش آهم
تيره و تار شد از دود دل آئينه فكر
ترسم آن آينه حسن جهان آراهم
مفتقر خاك ره گوشه نشين در تو است
بهر او گوشه چشمى ز شما ميخواهم
هر سو نگريديم كسى چون تو نديديم
اكنون نگرانيم كه هر سو نگريديم
شوريه سر اندر طلب سرو رسايت
هر چند دويديم بجائى نرسيديم
افسوس صد افسوى كه اندر قدم دوست
جانى نفشانديم و چه بسمل نطپيديم
عمريست كه از آتش شوق تو كبابيم
و ز شربت ديدار و روزى نچشيديم
دل رفت و دلارام نيامد ببر ما
جان بر لب و لعل نمكينى نمكيديم
داغيم كه از لاله رخى بهره نبرديم
مرديم كه با سرو چمانى نچميدم
آخر نه مگر لوح دل از غير تو شستيم
يا چون قلم از شوق تو با سر ندويديم
راندند بچو كان ز سر كوى تو ما را
چون كوى بداديم سرو پا نكشيديم
گر عهد مودت تو شكستى نشكستيم
ور رشته الفت تو بريدى نبريديم
در بند غمت بنده صفت حلقه بگوشيم
وز دام تو چون آهوى وحشى نرميديم
تشريف غمت بر دلل و با درد فراقت
جفتيم ولى جامه طاقت ندريديم
با مفتقر اين نكته مسيحا دم ما گفت
ما در تو بجز آه دمادم ندميديم
ترسم آنست كه ترسائى روى تو شوم
يا كه هندوى بت خال نكوى تو شوم
بهواى سر كوى تو به بندم زنار
يا كه آشفته تر از طره موى تو شوم
ترك ناموس كنم دست بناقوس زنم
بكنشت آيم و زانسوى بسوى تو شوم
يا شوم رند و انا الحق بحقيقت گويم
يا هياهو كنم و بنده هوى تو شوم
بيم بيمارى آن نرگس بيمارم هست
اى خوش آنروز كه قربانى كوى تو شوم
ترك من ؟ ترك جفا كن ، زمن آموز وفا
ورنه از كف بدهم خوى وبخوى تو شوم
من نه آن بلبل زارم كه پس از بار فراق
قانع از لاله روى تو ببوى تو شوم
من كه خمخمانه و ميخانه بيكباره كشم
كى دگر مست صراحى و سبوى تو شوم
جويبارى ز سر شك مژه دارم بكنار
حاش لله كه بسير لب جوى تو شوم
مفتقر واله و سرگشته كوى تو شد
تا بكى در خم چون كان تو گوى تو شوم