ديوان شعر

مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

- ۹ -


در عشق تو شهره آفاقم
ديوانه حلقه عشاقم
گر جلوه كنى ز رواق دلم
بيزار از حكمت اشراقم
از قيد هوى گر باز شوم
شهباز اريكه اطلاقم
جز خال و خط تو نمى بينم
لغراى صحيفه اوراقم
از خلق كريم تو ميطلبم
راهى بمكارم اخلاقم
در حسن ترا چون جفتى نيست
البته ز طاقت من طاقم
سر گشته كوى توام ، چكنم
با اين هوس دل مشتاقم
اى فاقه و فقر تو مايه فخر
من مفتقرم من مشتاقم
صهباى خم تو خرابم كرد
سوداى غم تو كبابم كرد
زد آتش عشق چنان شررى
در من ، كه سراپا آبم كرد
درياى غمت متلاطم شد
چندان كه بمثل حبابم كرد
آن غمزه ز تاب و توانم برد
وان طره بپيچش و تابم كرد
وان غمزه مست بشيرينى
آسوده ز شور شرابم كرد
مخمورى نرگس بيدارش
از نشئهه خويش بخوابم كرد
رمزى ز اشاره ابرويش
عارف بخطا و صوابم كرد
من مفتقرم ليك از كرمش
گنجينه در خوشابم كرد
عمريست كه دست و گريبانم
با بخت سياه و رقيبانم
هر ديده كه روز سياهم ديد
پنداشت كه شام غريبانم
بيمار مسيح دمى هستم
نوبت نرسد بطبيبانم
من بنده واله عشق توام
بيزار ز ساده فريبانم
از عشق تو بى خرد وادبم
هر چند اديب اديبانم
پيمانه ز مى لبالب شد
حاشا كه دگر ز لبيبانم
از مفتقر اينهمه دورى چيست ؟
آخر نه مگر ز قريبانم ؟
مهر تو رسانده بماه مرا
وز چه بذروه جاه مرا
افسوس كه طالع تيره من
بنشاند بخاك سياه مرا
جز خرقه فقر و فنا نبود
تشريف عنايت شاه مرا
عمرى بدرش برديم پناه
نگرفت دمى به پناه مرا
در رهگذرش چون خاك شدم
بگذشت و نكرد نگاه مرا
چون گرد دوديدم در عقبش
بگذشت و گذاشت براه مرا
سوزانده مرا چندانكه نماند
جز شعله ناله و آه مرا
من سوخته تو و مفتقرم
ديگر مستان بگناه مرا
اى بسته بند هوى و هوس
جهدى تا هست اين نيم نفس
اى طوطى شكر خا تا كى
با زاغ و زغن باشى بقفس
از شاخه گل پوشيده نظر
سودا زده هر خارى و خس
هر لاشه نباشد طعمه شير
عنقا نرود بشكار مگس
دولت در سايه شاهين نيست
سلطان هما را زيبد و بس
كارى ز تو هيچ نرفت از پيش
رحمى بر خويش بكن زين پس
گر خود نكنى بر خود رحمى
اميد مدار ز ديگر كس
اى دوست ندارد مفتقرت
فرياد رسى تو بدادش رس
تا نخل اميدم را تو برى
شيرين تر از اين نبود ثمرى
اندر نظر ارباب كمال
حاشا كه چه عشق بود هنرى
در منطقه اش فلك الافلاك
نبود جز حلقه مختصرى
عشق است نشانه انسانى
عشق است مميز ديو و پرى
تا در طلب آب و علفى
حيوانى و در شكل بشرى
از خط طريقت دور استى
وز علم و حقيقت بيخبرى
اى ماه جهان افروز بكن
بر بام سيه رويان گذرى
من مشترى تو و مفتقرم
خو كرده چه زهره بنغمه گرى
هر كس كه بعهد وفا نكند
پس دعوى صدق و صفا نكند
عشق تو قرين بسى رنجست
رنجور تو فكر دوا نكند
تلخى ز تو ايشيرين جهان
سهلست ، وليك خدا نكند
با اين همه بى سر و سامانى
دل جز كوى تو هوا نكند
لعل نمگين ترا حقى است
تا كس نمكيده ادا نكند
با غمزده تو دل غمزده ام
يك لحظه اميد بقا نكند
اميد كه دست مرا تقدير
از دامن دوست جدا نكند
تا مفتقر از تو رعايت ديد
بيمى از فقر و فنا نكند
آن دل كه بياد شما نبود
شايسته هيچ بها نبود
از هاتف غيب شنيدستم
حرفى كه بحال خطا نبود
آن دل نه دلست كه آب و گلست
كى طور تجلى ما نبود
درد دل عاشق بيدل را
جز جلوه يار و دوا نبود
افسوس كه خاطر شاطر شاه
گاهى بخيال گدا نبود
با لاله روى تو محرم شمع
ما محروميم و روا نبود
در حلقه زلف تو دست زدن
جز قسمت باد صبا نبود
مهجورم و مفتقرم ليكن
در كار تو چون و چرا نبود
چشمى كه ز عشق نمى دارد
از لولو تر چه كمى دارد
هر كس كه غم تو بسينه گرفت
ديگر بجهان چه غمى دارد
آن دل كه ز ياد تو يافت صفا
خوشباد كه جام جمى دارد
با لعل تو هر كه بود همدم
هر لحظه مسيح دمى دارد
هر كس كه فداى وجود تو شد
در ملك عدم قدمى دارد
آنكس كه : جام تو كامى ديد
ناكامى خويش همى دارد
خود بين ز طهارت محرومست
در كعبه دل صنمى دارد
اين طرفه حديث از مفتقر است
كز لوح قدم رقمى دارد
هر كس خط و خال تو ميجويد
جز خطه عشق نمى پويد (28)
آن دل كه چو شمع بود روشن
جز لاله عشق نمى بويد
آرى ز زمين دل عاشق
جز مهر گياه نمى رويد
هر كس كه بسر دارد شورى
جز از غم يار نمى مويد
فرهاد لب شيرين دهنان
شرطست كه دست از جان شويد
جز مفتقر تو كسى خبرى
از سنت عشق نمى گويد
با نيك و بد دنيا خوش باش
چون باده صافى بيغش باش
بر خاك چه لب (؟) برو آرام
وز باد هوى نه چو آتش باش
از خلق زمانه كناره بگير
يا با همگى بكشا كش باش
با مردم نادان كله مزن
تسليم كن و بزاخفش باش
از ديو طبيعت دورى كن
ديوانه يار پريوش باش
جمعيت خاطر اگرطلبى
چون زلف نگار مشوش باش
گر نقش نگار همى جوئى
از اشك و سرشك منقش باش
چون مفتقر اندر كوى وفا
از روى نياز بلاكش باش
افسوس كه گوهر نفس نفيس
از كف دادى بمتاع خسيس
از يوسف عشق گذشته بهيچ
با گرگ هوى همراز و انيس
بستى ز بساط سليمان چشم
با ديو طبيعت گشته جليس
دردى كه تراست دوا نكند
صد جالينوس و ارسطاليس
از بحث و نظر سودى نبرى
هر چند كنى عمرى تدريس
با صدق و صفا پيوند بكن
زن تيشه به بيخ و بن تلبيس
از مفتقر اين رقم كافى
بر لوح دل صافى بنويس
آن سينه كه مهر تو مه دارد
روزى چه شبان سيه دارد
قربان وفاى دلى گردم
كو جانب عشق نگه دارد
اقليم ملاحت را نازم
كامروزه بمثل تو شه دارد
جانم بفداى زنخدانى
كان يوسف حسن به چه دارد
در حلقه زلف خم اندر خم
يكسلسله خيل و سپه دارد
شاها دل غمزده ام گلها
زانصاحب تاج و گله دارد
هر چند گه بنده گنهكارم
گر لطف كنى چه گنه دارد
اى سرو سهى قد، مفتقرت
عمريست كه چشم بره دارد
برقى از غمزه مستى زد
آتش در خرمن هستى زد
تا فتنه آن رخ جلوه نمود
بنياد مرا چه شكستى زد
هندوى دو زلفش آشوبى
در جان يگانه پرستى زد
رفتم كه ببوسم پايش را
از بى لطفى سر دستى زد
بالاى بلندش رانازم
كز ناز قدم بر پستى زد
صد همچو مفتقر خود را
تيرى بفكند و بشستى زد
يار آنچه بسينه سينا كرد
با اين دل سوخته ما كرد
قربان فروغ رخش كه مرا
نابود چه طور تجلى كرد
سيلاب غمش از چشمه دل
اشك مژه ام را دريا كرد
بر زخم دلم افشاند نمك
شررى بملاحت بر پا كرد
گر برد توانائى ز تنم
دل را صد باره توانا كرد
از عشق مرا ز حضيض ثرى
برتر از اوج ثريا كرد
صد شكر كه طوطى مرا
از نغمه عشق شكر خا كرد
آن سود كه مفتقر از تو نمود
جان را با جانان سودا كرد
هر كس بتو دست تولى زد
پا بر سر عرش معلى زد
تا با تو دلم همدم شد، دم
از سد ((دنا فتدلى )) زد
هر كس كه ((بلى )) گوشه زالست
بر نقش جهان رقم ((لا)) زد
از روى مه تو فروغى بود
برقى كه ز طور تجلى زد
از شعله روى تو عالم سوخت
آتش در بنده و مولى زد
بى عشق تو گمره هر كه قدم
در وادى صائم و صلى زد
دل بتو هر كه تسلى داد
عشق تو قلم بتسلى زد
شد مفتقر شيدا مجنون
در عشق تو نغمه ز ليلى زد
اى بسته دل اندر خوان طمع
وى خسته تن از پيكان طمع
اى مرغ دلت پيوسته كباب
از نائره سوزان طمع
فرياد كه آب رخت را ريخت
بر خاك مذلت ، نان طمع
حيف است يوسف طبع عزيز
در بند و غل زندان طمع
از گنج قناعت بى خبرى
اى دل كه شدى ويران طمع
يا آنكه بنه دندان بجگر
يا آنكه بكش دندان طمع
يا گوش بهر بد و نيك بده
يا آنكه به بند زبان طمع
بر حالت مفتقرت جانا
رحمى كن و بستان جان طمع
اى محور دائره ملكوت
سر گشته باديه ناسوت
تا چند در اين قفس خاكى
اى بلبل گلزار جبروت
اى مه كه فور رفتى بمحاق
يادى بكن از افق لاهوت
در خطه ايمان زن قدمى
تا چند به پيروى طاغوت
كو ساغر زمرد رنگ
وان باده سرخ به از ياقوت
تا روح ترا قوت بخشد
تا آنكه شود جانت را قوت
زان باده عشق خلاصى يافت
از حوت طبيعت صاحب حوت
از عشق تو در سر مفتقرت
شورى كه ندارد تاب سكوت
اى تاب و توانم را برده
رحمى بر اين دل افسرده
برگى از گلشن خرم عمر
باقى بود آن هم پژمرده
خوناب جگر از ساغر دل
در فصل بهار غمت خورده
بيمار توايم و نه پرسيدى
كاين غمزده به شد يا مرده
رنجور، مرنجانيده كسى
آزرده كدام كس آزرده
رفتم بشمار غلامانش
آوخ كه بهيچم نشمرده
جانا قدمى نه ، مفتقرت
بر خاك درت سر بسپرده
اى داغ تو لاله باغ دلم
وى سوز تو نور چراغ دلم
اى ترا ز لطف تو گلشن جان
وى تازه ز قهر تو داغ دلم
سر گشته كوى تو شد دل من
هرگز نروى بسراغ دلم
اميد كه هيچ مباد تهى
از باده شوق اياغ دلم
حقا كه فراق تن و جانم
خوشتر باشد ز فراغ دلم
اين نامه شوق از مفتقر است
يعنى كه رسول بلاغ دلم
رسواى زمانه زبانم كرد
فاش اين همه راز نهانم كرد
با اين همه نتوانم گفت
عشق تو چنين و چنانم كرد
گيرم كه زبان بندم از عشق
با اشك روان چه توانم كرد
آهم چه زبانه كشد بكند
بالاتر از آنچه زبانم كرد
رخساره زرد گواه دلست
كاتش گل سرخ بجانم كرد
سوداى تو در بازار جهان
آسوده ز سود و زيانم كرد
شورى بسرم شيرين دهنى
افكند، و شكر بدهانم كرد
من مفتقر پيرم از غم
عشق تو دوباره جوانم كرد
آن كيست كه بسته بند تو نيست
يا آنكه اسير كمند تو نيست
آن دل نه دلست كه از خامى
در آتش عشق ، سپند تو نيست
از راه سعادت گمراهست
آنكس كه ارادتمند تو نيست
لقمان كه هزارانش پند ست
جز بنده حكمت و پند تو نيست
فرهاد تو را اى شيرين لب
خوشتر ز شكر و قند تو نيست
كوته نظريم و مديحه ما
زيبنده سرو بلند تو نيست
هر چند در افشاند طبعم
ليكن چكنم كه پسند تو نيست
اى مفتقر اينجا رفرف عقل
لنگست و مجال سمند تو نيست
گر باده دهد بر باد مرا
از غم بكند آزاد مرا
آن دل كه بود از باده خراب
خوشتر ز هزار آباد مرا
اى شاخه شمشاد از غم تو
شادم چه نخواهى شاد مرا
ايشاه قلمرو دل چه خوشست
بيداد ترا، فرياد مرا
سوداى تو شيره جان منست
با عشق تو مادر زاد مرا
بيمى نكنم از سيل فنا
گر بر كند از بنياد مرا
من مفتقرم كاين شور و نوا
آن غنچه خندان داد مرا
از نرگس مست تو مخمورم
هر چند خرابم ، معمورم
از لاله روى تو مى سوزم
چون شمع و ز سر تا پا نورم (29)
از مهر تو سينا سنه من
از عشق تو چون شجر طورم
عمرى بگذشت (30) بمستورى
امروزه بعشق تو مشهورم
تا روز نشور نخواهد رفت
سوداى تو از سر پر شورم
با اين همه نزديكى چكنم
كز ساحت تو بسى دورم
از نيل توال تو محرومم
وز بزم وصال تو مهجورم
لطفى كن و مفتقر خود را
در ياب كه زنده در گورم
هر جا كه بسوى تو مى بينم
يكجا همه روى تو مى بينم
درياى محيط دو گيتى را
يك قطره ز جوى تو مى بينم
طغراى صحيفه هستى را
در طره موى تو مى بينم
اركان اريكه حشمت را
در كعبه كوى تو مى بينم
از صبح ازل تا شام ابد
يك نغمه زهوى تو مى بينم
نبود عجب ار خم گردون را
سرشار سبوى تو مى بينم
من مفتقر سودا زده را
شوريده بوى تو مى بينم
تا گوهر عشق اندوخته ام
چشم از همه عالم دوخته ام
تا با غم عشق تو ساخته ام
همواره سراپا سوخته ام
تا سينه من سيناى غم است
چون نخله طور افروخته ام
از دفتر عشق تو روز نخست
ديباچه غم آموخته ام
با شور غمت سودا زده ام
نقد دل و دين بفروخته ام
هر كس بدل آرامى دلشاد
من مفتقر دل سوخته ام
از يار نياز نديده كسى
جز عشوه و ناز نديده كسى
گويند بسوز و بساز ولى
اين سوز و گداز نديده كسى
يكساعت جور ترا بر من
در عمر دراز نديده كسى
باز آ كه اينهمه دورى را
از محرم راز نديده كسى
جز لطف و نوازش دلجوئى
از بنده نواز نديده كسى
اين شور و نواى عراقى را
در ملك حجاز نديده كسى
جز از لب مفتقرت هرگز
اين نغمه و ساز نديده كسى
تنها نه منم به كمند هوا
من رام ركوب العشق هوى
از من نه عجب كه گنه كارم
وصفى الله عصى فغوى
جز اشك و سرشك من از دل من
من حدث عن قلبى و روى ؟
رنجور ترا بهبودى نيست
اذا ليس لداء الحب دوا
شد ملم عراق پر از آشوب
ز سرود حجازى و شور و نوا
تو روح روان منى جانا
نكنى ز چه حاجت بنده روا
نه ز گريه مرا چشمى بينا
نه ز سوز غمت گوشى شنوا
اى شاخ گل تر من رحمى
بر مفتقر بى برگ و نوا
آن سينه كه تير ترا هدفست
گنجينه معرفت و شرفست
دل گوهر نه صدفست آرى
گر گوهر عشق ترا صدفست
آن سر كه نرفته بچو كانت
گر كوى زراست كم از خزفست
كى آن تن لايق قربانى است
كاندر طلب آب و علفست
كور است ز ديدار رخ تو
آنديده كه باز بهر طرفست
از زمزمه عشق تو كراست
گوشى كه بنغمه چنگ و دفست
عمرى كه سر آمد در غم تو
سرمايه خرمى و شعفست
يكدختر فكر كه هست مرا
بهتر ز دو صد پسر خلفست
درى كه ز منطق مفتقر است
پرورده آب و گل نجفست
از هر گل شور نرويد گل
شيرين سخنى سزد از بلبل
قمرى صفت ار شورى دارى
زيبنده بود هوس سنبل
در غمزده مست تو جادو ئيست
دل برده ز مملكت بابل
سر حلقه اهل دلم ليكن
ديوانه حلقه آن كاكل
كى غلغله شاهى شنود
تا يوسف حسن نه بيند غل
از جزء، نتيجه كل مطلب
تا آنكه شود پيوسته بكل
سوداى مثال تو در سر من
گوئى افلاطون است و مثل
مجنون توام اى ليلى حسن
يا مفتقرم ، ما شئت فقل
بخدا كه ز غير تو بيزارم
وز خويش هميشه در آزارم
آواره كوه و بيابانم
سرگشته كوچه و بازارم
چون مرغ شب آويزم همه شب
روزانه چه بلبل گلزارم
در خرمن نه فلك آتش زد
يك شعله ز آه دل زارم
رنجورم و باز مرنجانم
بيزارم و باز نيازارم
آن خاطر نازك را ترسم
كز زارى خويش بيازارم
من مفتقر سودا زده ام
اينست متاعم و ابزارم
آن دل كه ز عشق چه غنچه شكفت
هر نكته كه گفت ز حسن تو گفت
بيدار غمت از صبح ازل
تا شام ابد يك لحظه نخفت
گوش دل هر هوشيار دلى
هر نغمه شنفت هم از تو شنفت
مژگان من دلرفته ز دست
جز خاك ره كوى تو نرفت
از اشك و سر شك روان دلم
پيداست حقيقت راز نهفت
آن دل كه نگشته ز طاقت طاق
حاشا كه بود با عشق تو جفت
اين غم كه نصيب مفتقر است
هرگز ندهد از دست بمفت
تا رايت عشق افراخته ام
در وادى حيرت تاخته ام
هنگام قمار نظر بازى
يكجا دل و دين را باخته ام
از عشرت و شادى بى خبرم
تا با غم دل پرداخته ام
از من نه عجب گرنيست نشان
در بوته غم بگداخته ام
حاشا كه ز كوى تو پاى كشم
جز كوى ترا نشناخته ام
يك نكته ز عشق اندوخته ام
وز كف دو جهان انداخته ام
گر مفتقرم از دولت عشق
با گنج قناعت ساخته ام
اى در طلب همه عالم گم
افلاطون رفته فرو در خم
سر گشته كوى تو اند افلاك
آشفته موى تواند انجم
از شش جهت آوازه عشاق
برخواسته تا فلك هفتم
در وادى عشق تو طفل رهند
پيران طريقت بل هم هم
كى مردم ديده ترا بيند
اى بيرون از افق مردم
بحريست عميق پر از گرداب
يكقطره اوست دو صد قلزم
گر شير فلك باشى بمثل
دم در كش و هيچ مجنبان دم
زد دانه خال تو راه خيال
فرياد ز رهزنى گندم
يا آنكه ز پاى طلب بنشين
يا مفتقر از سر هستى قم
از عشق تو اندر تاب و تبم
و ز شوق تو در وجد و طربم
از شمه لطف تو سلمانم
وز شعله قهر تو بو لهبم
هندوى بت خال تو شدم
رسواى تو در عجم و عربم
با سر ره عشق تو مى پويم
گر مانده شود پاى طلبم
من بنده حلقه بگوش توام
جز اين نبود حسب و نسبم
خود را بشمار غلامانت
مى آورم ، و دور از ادبم
اى شام غمم را صبح اميد
بازآ كه شود چون روز، شبم
از عشق تو سينه لبالب غم
وز شوق تو آمده جان بلبم
گر سوخته مفتقر چه عجب
از خامى مدعيان عجبم
اى روى تو قبله حاجاتم
وى كوى تو طور مناجاتم
مصباح جهان افروز ترا
از پرتو لطف تو مشكوتم
گر سينه شود سينا چه عجب
گر جلوه كنى بميقاتم
تا خاك نشين ره تو شدم
شد جام جهان بين مرآتم
گر گوهر معرفت اندوزم
گنجينه كل كمالاتم
معموره حين تو كرده مرا
سر گشته كوى خراباتم
گر بنده خويشم گردانى
بيزار ز كشف و كراماتم
اى يوسف حسن ازل نظرى
كز عشق تو تا بابد ماتم
اين است كلافه مفتقرت
اين است بضاعت مزجاتم
از جان بگذر جانان بطلب
آنگاه ز جانان جان بطلب
با قلب سليم اسلام بجو
پس مرتبه سلمان بطلب
از فتنه شرك جلى و خفى
ايمن چه شوى ايمان بطلب
در وادى فقر بزن قدمى
پس دولت بى پايان بطلب
گر گنج حقائق ميطلبى
از گنج دل ويران بطلب
ور گلشن خندان ميجوئى
چشمى ز غمش گريان بطلب
گر باده خام ترا بايد
اى دل جگر بريان بطلب
گر همت خضر ترا باشد
سر چشمه جاويدان بطلب
سوز غم و ساز سخنرانى
از مفتقر نالان بطلب
تا بى خبرى ز ترانه دل
هرگز نرسى بنشانه دل
روزانه نيك نمى بينى
بى ناله و آه شبانه دل
تا چهره نگردد سرخ از خون
كى سبزه دمد از دانه دل
از موج بلا ايمن گردى
آنگه كه رسى بكرانه دل
از خانه كعبه چه ميطلبى
اى از تو خرابى خانه دل
اندر صدف دو جهان نبود
چون گوهر قدس يگانه دل
در مملكت سلطان وجود
گنجى نبود چو خزانه دل
در راه غمت كرديم نثار
عمرى بفسون و فسانه دل
جانا نظرى سوى مفتقرت
كاسوده شود ز بهانه دل
بسامانى رسان يارا سر سودائى ما را
و گرنه ده شكيبائى دل شيدائى ما را
براق عقل در حيرت شود از رفرف طبعم
چه بيند گاه همت آسمان پيمائى ما را
بگلزار معارف بلبلم كن اى گل خوشبو
ببين دستان سرائى و چمن آرائى ما را
مناز اى گنبد مينا برفعت كين خم گردون
حبابى بيشتر نبود خم مينائى ما را
بفرما جلوه اى اى شمع جمع بزم جانبازان
ببين آنگاه چون پروانه بى پروائى ما را
بشكر آنكه يكتائى تو در اقليم زيبائى
بخور گاهى بغمخوارى غم تنهائى ما را
بعشق ذ گر و فكر نقش باطل صرف شد عمرى
بسوزان اى حقيقت دفتر دانائى ما را
شد از ترك عنايت بى نهايت مفتقر رسوا
چرا چندين پسندى خوارى و رسوائى ما را
فروغ حسن تو داده است چشم بينا را
بهر چه مينگرد جلوه طور سينا را
بگوش جان شنود هر كه محرم راز است
ز آسمان و زمين نغمه ((انا الله )) را
لطيفه دل آگاه در صحيفه كون
كند مطالعه دائم صفات و اسما را
نقوش صفحه امكان شئون يكذاتند
هزار اسم نمايند يك مسمى را
مكن ملامت شوريدگان بى سر و پا
نداند آدم شوريده سر، زسر پا را
حكايت لب شيرين ز كوهكن بشنو
ببين بديده مجنون جمال ليلى را
حديث عاشق صادق بجوى از وامق
و گر نه عذر بنه عشق روى عذرا را
پيام يار بهر گوش آشنا نبود
صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را
ز آهوان ختا، جوى مشك نافه چين
بچين زلف بتان ، حلقه بين دل ما را
ز لوح سينه دلا رنگ خون زشت بشوى
بچشم پاك توان ديد روى زيبا را
ز مفتقر ادب عشق ار بياموزى
چه خاك راه شوى عاشقان شيدا را
جانفشانى بكن ار ميطلبى جانان را
كس بجانان نرسد تا نفشاند جان را
روى بر خاك بنه تا كه بر افلاك روى
سر بده تا نگرى سرورى دوران را
ماه كنعان نرود بر فلك حشمت مصر
تا نبيند الم چه ، ستم زندان را
نوح را كشتى اميد بساحل نرسد
تا نيايد غم غرق و خطر طوفان را
همت خضر كند طى بيابان فنا
ورنه كى بوده نشان ز آب بقا حيوان را
حسن ليلى طلبد شيفته اى چون مجنون
كه يكباره كند ترك سر و سامان را
نافه مشك ختا تا نخورد خون جگر
نبرد رونق گلزار بهارستان را
تا شقائق نكشد بار مشقت عمرى
نربايد بلطافت دل چون نعمان را
مفتقر گر نكشى پاى طلب زانسر كوى
دست در حلقه زنى عبير افشان را
دلبرا گر بنوازى بنگاهى ما را
خوشتر است ار بدهى منصب شاهى ما را
بمن بى سر و پا گوشه چشمى بنما
كه محال است جز اين گوشه پناهى ما را
بر دل تيره ام اى چشمه خورشيد بتاب
نبود بدتر از اين روز سياهى ما را
از از ب در دل ما تخم محبت كشتند
نبود بهتر از اين مهر گياهى ما را
گر چه از پيشگه خاطر عاطر دوريم
هم مگر ياد گند لطف تو گاهى ما را
با غم عشق كه كوهيست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بكاهى ما را
نه دل آشفته تر و شيفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهى ما را
مفتقر راه بمعموره حسن تو نبرد
بده اى پير خرابات تو راهى ما را
اى روح روان تند مرو وامش رويدا
خلقتى ز پيت و اله و سر گشته و شيدا
اى يوسف حسن از رخ خود پرده مينداز
از بيم حسودان ، فيكيدوا لك كيدا
صبح ازل از مشرق روى تو نمايان
شام ابد از مغرب موى تو هويدا
بى روت بود صبح من از شام سيته تر
وز ناله ام افتاده صدى العشق بصيدا
سوداى تو هر چند كه سود دو جهان است
شورى است بسر فاش كن سر سويدا
با ساز غمت عاشق بيچاره چه سازد
رازى است در اين پرده نه پنهان و نه پيدا
بى سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجير غمت اصبح للعاشق قيدا
من ز مجنون و تو در حسن سبق برده ز ليلى
دل من سينه سينا، رخ تو طور تجلى
هر كه را روى بيارى و نگارى بكنارى
جز بدامان تو ما را نبود دست تولى
نالم از سرزنش حاشيه بزم تو؟ حاشا
كنم از تازه حريفان تو گاهى گله ؟ كله
گر چه دوريم ولى مست مى شوق حضوريم
عارفان را نبود جز بتو هم از تو تسلى
و هم گز نتواند كه بدان پايه برد پى
رفرف همت اگر بگذرد از عرش معلى
ذره هر چند در اين مرحله همت بگمارد
تاب خورشيد ندارد و متى اقبل ولى
قاب قوسين دوا بروى تو بس منظر عاليست
قوه باصره عقل دنا ثم تدلى
مفتقر بار غيور است ز خود نيز بينديش
يتجلى لفواد عن سوى الله تخلى
تبارك الله از آن طلعت چو ماه و تعالى
نه ماه را است چنين غره و نه اين قد و بالا
نديده در افق اعتدال ديده گردون
كوجهه قمرا او كحاجبيه هلالا
جمال چهره خورشيد از آنشعاع جبينست
و حيث قابله البدر فاستتم كمالا
زند عقيق لبش طعنه ها بلعل بدخشان
سبق برد در دندان او ز لولو لالا
هزار خسرو پرويز را دل است چو فرهاد
ز شور صحبت شيرين آن شهنشه والا
بخنجر مژه و تير غمزه ام مزن اى جان
كه خسته ام من و بيجان ، ولا اطيق قتالا
ز رنج عشق تو رنجورم آنچنانكه تو دانى
كه گر بجانب من بنگرى رايت خيالا
ببانگ ديو طبيعت چنان زراه شدم دور
كه گر تو دست نگيرى لقد ضللت ضلالا
ذليل و مفتقرم ايعزيز مصر حقيقت
بده نجاتم از اين پستى و ببر سوى بالا
اى كه ز خوبى نصيب يافته حد نصاب
درى و ياقوت لب ، سيم بر، و زر نقاب
اى كه بمعموره حسن تو، فرماندهى
لشگر عشق تو كرد كشور دل را خراب
حسرت روى تو داد هستى ما را بباد
وز غم تو دل گداخت ، شد جگر از غصه آب
طره طرار تو روز مرا كرده تار
نرگس بيمار تو برده شب از ديده خواب
لاله رخسار تو شمع جهانسوز من
سينه از او داغدار، مرغ دل از وى كباب
تيغ دوا بروى تو برده ز سر هوش من
شور تو شوريده ام كرده نه شور شراب
خط تو ديباچه دفتر حسن ازل
گشته مصور در او معنى علم الكتاب (31)
تا ندرد مفتقر پرده پندار را
كى نگرد يار را جلوه كنان بيحجاب
كعبه كوى تو رشك حلد برين است
قبله روى تو آفت دل و دين است
سلسله گيسوى تو حلقه دلها است
پيچ و خم موى تو دام آهوى چين است (32)
چشمه نور است يا بود و يد بيضا
پرتو نور است يا كه نور جبين است
خنده لعل تو يا كه معجزه بين
غمزه چشم تو يا كه سحر مبين است
شاخه طوبى مثال آن قد رعنا است
سرو، هر آنكس شنيده است همين است
خلقت حشمت سزد بآن قد و بالا
عالم هستى ترا بزير نگين است
آنچه كه شوريده ام نمود چو فرهاد
صحبت شيرين آن لب نمكن است
ليلى حسن ترا نه من ، همه مجنون
عشق رخت با جنون هماره قرين است
بانگ انا الحق بزن كه پرتو حسنت
جلوه گر از طور آسمان و زمين است
تشنه ديدار تست مفتقر زار
آب حياتم توئى نه ماء معين است
صبح ازل از مشرق تو دميده است
تا شام ابد پرده خورشيد دريده است
حيف است نگه جانب مه با مه رويت
ماه آن رخ زيباست هر آنديده كه ديده است
هرگز نكنم من سخن از سرو و صنوبر
سرو آن قد و بالا است هر آنكسكه شنيده است
اى شاخه گل در چمن ((فاسقم )) امروز
چو نسرو تو سروى بفلك سر نكشيده است
تشريف جهان گيرى و اقليم ستانى
جز بر قد رعناى تو دوران نبريده است
اى طور تجلى كه ز سيناى تو موسى
مرغ دلش اندر قفس سينه طپيده است
سرچشمه حيوان نبود جز دهن تو
خضر از لب لعل نمكين تو مكيده است
از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرائى
وز شوق تو گل بر تن خود جامه دريده است
اى روى دلارام تو آرام دل ما
باز آ كه شود رام من اين دل كه رميده است
باز آ كه به از نفخه وصل رخ جانان
بر سوخته شجر نسيمى نوزيده است
لطفى بكن و مفتخرم كن بغلامى
كس بنده بازادگى من نخريده است
در دائره شيفتگان ديده دوران
آشفته تر از مفتقر زار نديده است
از تو بيداد وز من ناله و فرياد خوش است
چهچهه از بلبل و از گل همه بيداد خوش است
حسن ليلى پى سرگشتگى مجنون است
شور شيرين و فداكارى فرهاد خوش است
بنده شيفته روى تو را آزادى است
عشق در تربيت بنده و آزاد خوش است
شعله روى تو در خرمن دل آتش زد
حاصل عمر اگر شد همه بر باد خوش است
تا بكى در پى كوته نظرانى نگران
چشم دل باز بكن صنعت استاد خوش است
خوى ديو از دل ديوانه خود بيرون كن
گر ترا آمدن روى پريزاد خوش است
بيمى از سيل فنا نيست ، زبد عاقبتى است
ورنه اين طرح دلاويز ز بنياد خوش است
مفتقر ! لشگر غم گر كه خرابت نكند
شادمان باش كه در كشور آباد خوش است
مذمت عاشقان ز پستى همت است
عشق رخ مهوشان فريضه ذمت است
ز عشق منعم مكن اى ز خدا بى خبر
كه نقطه مركز دائره رحمت است
مترس از طعنه جاهل افعى صفت
كه عشق گنجينه معرفت و حكمت است
ز نعمت عشق هان مبادا غافل شوى
كه نقمت بيعلاج غفلت از اين نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلى است دل
چه داند آنكس كه درباديه ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روى ادب
كه حضرت عشق را نهايت حرمت است
صفاى عشقت بود كدورت طبع را
كه عشق سرچشمه طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمه عشق هراسان مباش
كه راحت جاودان در خور اين زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
كه تا ابد مفتقر شاكر از اين قسمت است
دلى كه شيفته روى آن پريزاد است
ز بند ديو طبيعت هماره آزاد است
خراب باده عشق تو اى بت سرمست
خرابى دل او زين خراب آباد است
ز جام باده طلب عكس شاهد وحدت
كه نقش باطل كثرت چوكاه بر باد است
اگر بگوى حقيقت گذر كنى بينى
اساس ملك طبيعت چه سست بنياد است
برنگ و بوى مشو غره و بجو يارى
كه حسن صورت معنى او خداد است
نگار من بگش چهره تا كه بگشائى
ز كار من گرهى را كه مشكل افتاد است
قمار عشق بسى باتو باختيم ولى
تو را عجب كه فراموش شد مرا ياد است
درون سوختگان را نمانده جز آهى
چه حال داد نباشد چه جاى فرياد است
قرين يار سهى سرو را چه آگاهى است
از آنكسيكه زمين گير شاخ شمشاد است
ز تلخ كامى ايامى خوشترين خبرى
حكايت لب شيرين و شور فرهاد است
چو مفتقر بغم دوست مبتلائى نيست
و ليك چون غم عشق است دل بسى شاد است
هر چه آيد بسر ما همه از دورى تو است
بانگ رسوائى من نيز ز مستورى تواست
اين خمارى كه مرا بر سر سودا زده است
نشئه غمزده آن نرگس مخمورى تو است
عاشق سيب زنخ را نبود درمانى
ور بود باده رمانى انگورى تو است
بلبل نطق مرا تا بدم نفخه صور
هوس زمزمه بر شاخ گل سورى تو است
رو مگردان ز من تيره دل اى چشمه نور
كه مرا روشنى دل ز رخ نورى تو است
مفتقر با همه آلايش پيدا و نهان
طالب مرحمت معنوى و صورى تو است