ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۲۲ -


غزل شماره ۴۴۳

وصل کو تا بی‌نیاز از وصل آن دلبر شوم   ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم
عقل کو تا سرکشم یک چند از طوق جنون   یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم
کو دلی چون سنگ تا از لعل او یک‌بارگی   برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم
چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی   کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم
من دم بیزاری از عشق تو می‌خواهم دگر   با وجود آن که هردم بر تو عاشق‌تر شوم
ذره‌ای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش   گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم
صحبت ما و تو شدموقوف تا روزی که من   با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم
سر طفیل توست اما با تو هستم سر گران   تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم
محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او   ورنه من می‌خواستم کز جان سگ آن در شوم

غزل شماره ۴۴۴

خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم   حرفی ز من بپرسی و من بی‌زبان شوم
وقت سخن تو غرق عرق گردی از حجاب   من آب گردم و ز خجالت روان شوم
یاری به غیر کن که سزای وفای من   این بس که ناوک ستمت را نشان شوم
در کوی خویش اگر ز وفا جا دهی مرا   سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم
جورت که پیش محتشم از صد وفا به است   من سعی می‌کنم که سزاوار آن شوم

غزل شماره ۴۴۵

مهر بیگانگی آغاز تو را بنده شوم   میل آمیخته با ناز تو را بنده شوم
من خورم تیر نظر گرچه به غیر اندازی   التفات غلط‌انداز تو را بنده شوم
صد جهان پرده دریدی و همان راز مرا   محمی محرمی راز تو را بنده شوم
زان عیادت که نمودی به فرستادن غیر   زنده‌ام ساختی اعجاز تو را بنده شوم
خود به خواب خوش و پرداخته محفل از دل   نرگس شعبده پرداز تو را بنده شوم
روز محشر که نهد بند به دل قامت حور   من همان سرو سرافراز تو را بنده شوم
محتشم ساختی او را به سخن رام آخر   معجز طبع سخن ساز تو را بنده شوم

غزل شماره ۴۴۶

منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم   لقبم شه گدایان که گدای پادشاهم
شده راست کار بختم ز فلک که کرده مایل   به سجود سربلندی ز بتان کج کلاهم
لب خواهشم مجنبان که تمام آرزویم   به تو در طمع نیفتم ز تو هم تو را نخواهم
فلک از برای جورم همه عمر داشت زنده   چه شد ارتو نیز داری قدری دگر نگاهم
به غضب نگاه کردی و دگر نگه نکردی   نگهی دگر خدا را که خراب آن نگاهم
ز سیاست تو گشتم به گناه اگرچه قایل   به طریق مجرمانم نکشی که بی‌گناهم
شه محتشم کش من چو کمان رنجشم را   به ستیزه سخت کردی حذر از خدنگ آهم

غزل شماره ۴۴۷

تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم   که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم
شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت   ز سیه گلیم محنت زده‌اند بارگاهم
نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی   نه سراسری و خرگه نه غم سرو کلاهم
ز هجوم وحشیانم شده متفق سپاهی   که ز خسروی چو مجنون به ستیزه باج خواهم
ز جنون فزود هردم چو بلای ناگهانی   در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم
زده سر ز باغ رویت چه گیاه خوش نسیمی   که گل جنون شکفته ز نسیم آن گیاهم
ز تو محتشم چه پنهان که دگر به قصد ایمان   ز بتان نامسلمان صنمی زده است راهم

غزل شماره ۴۴۸

به من حیفست شمشیر سیاست‌دار عبرت هم   که بردم جان ز هجر و می‌برم نام محبت هم
یک امشب زنده‌ام از بردن نامت مکن منعم   که فردا بی‌وصیت مرده باشم بی‌شهادت هم
تو چون با جور خوش داری خوشا عمر ابد کز تو   کشم بار جفا تا زنده باشم بار منت هم
به نوعی کرده درخواهم غم افسانهٔ عشقت   که بیدارم نسازد نفخه صور قیامت هم
به بزمت غیر پر گردیده گستاخ آمدم دیگر   که دست قدرتش کوتاه سازم پای جرات هم
مده با خود مجال دستبازی باد را ای گل   که جیب حسن ازین دارد خطر دامان عصمت هم
سگی ناآشنائی کز وجودش داشتی کلفت   هوای آشنائی با تو دارد میل الفت هم
کسی کز بیم من در صحبت او لال بود اکنون   زبان گر دست پیدا دار و آهنگ نصیحت هم
ز محرم بودن بزمش ملاف ای مدعی کانجا   مرا پیش از تو بود این محرمی بیش از تو حرمت هم
ز قرب غیر خاطر جمع‌دار ای محتشم کانجا   قبول اندر تقرب دخل دارد قابلیت هم

غزل شماره ۴۴۹

آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم   صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم
لعلش بشارت می‌دهد کان غمزه دارد قصد جان   پنهان اشارت می‌کند آن نرگس مستانه هم
از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر   خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
ای ناصخ از فرمان من سرمی‌کشد تیغ زبان   امروز پند من مده کاشفته‌ام دیوانه هم
گر روی بنمائی به من ای شمع بنمایم به تو   در جان سپاری عاشقی چابک‌تر از پروانه هم
ای کنج دلها مهر تو در سینه‌ام روزنی   شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم
بیگانگیهای سگت شبها چو یاد آید مرا   گرید به حالم آشنا رحم آور بیگانه هم
چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسهٔ   کز بادهٔ وصلت شدم راضی به یک پیمانه هم
چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم   صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم

غزل شماره ۴۵۰

بس که ما از روی رسوائی نقاب افکنده‌ام   عشق رسوا را هم از خود در حجاب افکنده‌ایم
تا فکنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز   یاز دهشت خویش را در اضطراب افکنده‌ایم
ز آتش دل دوزخی داریم کز اندیشه‌اش   خلق را پیش از قیامت در عذاب افکنده‌ایم
مژده ده صبح شهادت را که چون هندوی شب   ما سر خود پیش تیغ آفتاب افکنده‌ایم
رخش خواهش را عنان گردیده بیش از حد سبک   گرچه ما از صبر لنگر بر رکاب افکنده‌ایم
پاس بیداران این مجلش تو را ای دل که ما   از برای مصلحت خود را به خواب افکنده‌ایم
ما به راه عشق با این شعف از تاثیر شوق   پا ز کار افتادگان را رد شتاب افکنده‌ایم
لنگری ای توبه فرمایان که ما این دم هنوز   کشتی ساغر به دریای شراب افکنده‌ایم
محتشم اکنون که یاران طرح شعر افکنده‌اند   ما قلم بشکسته آتش در کتاب افکنده‌ایم

غزل شماره ۴۵۱

ما به عهدت خانهٔ دل از طرب پرداختیم   در به روی خوش دلی بستیم و باغم ساختیم
سایه‌پرور ساخت صد مجنون صحراگرد را   رایتی کاندر بیابان جنون افراختیم
خشک بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما   توسن جرات به میدان محبت تاختیم
عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران   تن برون بردیم ازین میدان ولی جان باختیم
گر توکل را درین دریاست دخل ناخدا   بادبان برکش که ما کشتی در آب انداختیم
تا محک فرسا نشد نقد محبت یک به یک   ما زر ناقص عیار خویش را نشناختیم
محتشم بهر چراغ افروزی در راه وصل   هرزه مغز استخوان خویش را بگداختیم

غزل شماره ۴۵۲

بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم   با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال   آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق   یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم
قلعهٔ تن که خطر از سپه تفرقه داشت   زان خطر کی به در از رخنهٔ تدبیر شدیم
رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما   ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم
داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر   متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم
محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما   در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم

غزل شماره ۴۵۳

تو کشیده تیغ و مرا هوس که ز قید جان برهانیم   به مراد دل برسی اگر به مراد خود برسانیم
همه شب چو شمع ستاده‌ام که نشانمت به حریم دل   به حریم دل چه شود که اگر بنشینی و بنشانیم
چه کنم نظر به مه دگر که ز دل غم تو رود به در   که ز دیگران دگران شود به تو بیشتر نگرانیم
نیم ارچه وصل تو را سزا به همین خوشم که تو دل ربا   سگ خویش خوانیم از وفا سوی خویش اگرچه نخوانیم
دل تنگ حوصله خون شود ز ستیزهای زبانیت   ز پی ارنه لطف تو دل دهد به کرشمه‌های زبانیم
چه نکو حضوری و وحدتی بود از دو جانب اگر تو را   من ازین خسان بستان و تو ازین بتان بستانیم
گرم از درون بدر افکنی ز برون چو محتشمم مران   سگیم به داغ و نشان تو که نخواند از تو برانیم

غزل شماره ۴۵۴

همچو شمع از مجلست گریان و سوزان می‌رویم   رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان می‌رویم
همره ما جز خیال کاکل و زلف تو نیست   خود پریشانیم و با جمعی پریشان می‌رویم
ساختن با محنت عشق تو آسانست لیک   از جفای دهر و ناسازی دوران می‌رویم
همچو بلبل بینوا دور از گلستان می‌شویم   همچو طوطی تلخ کام از شکرستان می‌رویم
همچو مور از پایهٔ تخت سلیمان گشته دور   هم به یاد او سوی تخت سلیمان می‌رویم
یعنی از خاک حریم شاه سوی ملک فارس   ز اقتضای گردش گردون گردان می‌رویم
محتشم درمان درد ما وصال یار بود   وه که درد خویش را ناکرده درمان می‌رویم

غزل شماره ۴۵۵

چو نتوانم به مردم قصه آن بی‌وفا گویم   شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم
شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون   به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم
ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی   شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم
به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد   که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم
نسیم زلف پرچین تو می‌ارزد به ملک چین   اگر زلف تو را مشک خطا گویم
به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی   مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم

غزل شماره ۴۵۶

مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن   به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن
هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر   محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن
سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی   به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن
به آن رخسار گندم‌گون جمالت راست بازاری   که قرص آفتاب آنجا نمی‌ارزد به یک ارزن
تو هرجا بگذری از سینه‌ها آتش برافروزی   برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن
ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو   نمی‌دانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من
نخواهد مرد تا حشر ای همایون کوکب تابان   چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن

غزل شماره ۴۵۷

پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان   می‌آورد کشاکش عشقم کشان کشان
جان زار و تن نزار شد از بس که می‌رسد   جور فلک برین ستم دلبران بر آن
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا   ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو   خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ   باز آی تا به پای تو ریزم روان روان
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب   بسته است بهر کشتن اسلامیان میان
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار   ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن

غزل شماره ۴۵۸

بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان   دست امید مرا دوخت به دامان خان
رایت فتح قریب میشود اینک بلند   کایت فتح قریب آمده در شان خان
آن که قضا را به حکم کرده نگهدار دهر   خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان
می‌کند ایزد ندا کای فلک فتنه‌زا   جان تو در دست ماست جان تو و جان خان
صولت جباریش پوست ز سر برکشد   یک دم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان
سلسلهٔ فتح را می‌کند آخر به پا   آن ید قدرت که هست سلسلهٔ جنبان خان
دور نباشد اگر غیرت پروردگار   در گذراند ز دور مدت فرمان خان
از صله بی‌شمار در چمن روزگار   شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان

غزل شماره ۴۵۹

زهی ز دست کرم گسترت کرم باران   فدای دست و دلت جان این درم داران
به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک   که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست   ز ممکنات سبک باری گران باران
ز گرم خونی و غم‌خواری تو کار حسد   به این رسیده که خونم خورند غم‌خواران
مدد که درین ملک رتبه سنجانند   سبک کنندهٔ قدر بزرگ قداران
نوشت نسخهٔ امساک و صبر هر که گرفت   به جز تو در مرض فقر نبض بیماران
جهان به چشم مبیناد محتشم من بعد   به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران

غزل شماره ۴۶۰

رویت که هست صورت چین شرمسار از آن   نقشی است دقت ید صنع آشکار ازان
تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز   در لرزه است خامه صورت نگار ازان
بر نخل ناز پرور او هرکه بنگرد   یابد کمال قدرت پروردگار از آن
از گلستان او همه کس را به کف گلی است   ما را به سینه خاری و صد خار خار ازان
مردم ز بیم مرگ به عمرند امیدوار   من ناامید ار نیم امیدوار ازان
در هجر می‌دهی خبر آمدن به من   دانسته‌ای که صعب‌تر انتظار ازان
زین نیلگون خمم به همین شادمان که هست   حسن تو را به شیشهٔ می بی‌خمار ازان
باقیست یک دمی دگر از عمرم ای طبیب   بگذر ز چاره‌ام که گذشتست کار ازان
از آهنست سقف فلک گویا که نیست   تیر دعای خسته دلانرا گذار ازان
آورده زور بر دل زارم سپاه غم   ساقی بیار می که برآرم دمار ازان
می‌پرورد می فرح انجام محتشم   خمخانهٔ غمش که منم جرعه خوار ازان

غزل شماره ۴۶۱

تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان   آفت حسن بتان است هجوم مگسان
تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه   که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان
زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس   تا شود روی تو آئینهٔ آتش نفسان
کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند   هم رهان ره سودای تو باری فرسان
به حریم حرمت پای سگانست دراز   وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان
رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی   که سجود در او سرزند از بوالهوسان
بندگیها کندت محتشم بی کس اگر   مکنی نسبتش از بنده شناسی به کسان

غزل شماره ۴۶۲

صبا تحیت بلبل به بوستان برسان   درود بنده بخان جهانستان برسان
دعای من که اجابت عنان کشندهٔ اوست   به آن گزیده سوار سبک عنان برسان
ز بخت سرکش خود کام بر من آن چه رسید   به آن امیر سرافراز کامران برسان
زمان چو ز جان می‌رسد به لب قدری   به سمع نکته رس او دوان دوان برسان
به قصهٔ من زار از غرور اگر نرسد   به دوستان وی این طرفه داستان برسان
وگر خود از سر رغبت شود حدیث شنو   چنان که شرط بلاغ است آن چنان برسان
پس از درود بگو ای مسیح هستی بخش   نوید نسخهٔ لطف به خستگان برسان
ز بنده پروریت چون صلای عام رسد   به گوش بندهٔ خاصت صدای آن برسان
سخن به طول رسید ای صبا تو مختصری   ز بندگان به جناب خدایگان برسان
ثنای محتشم بینوای خاک نشین   به خان محتشم پادشه نشان برسان

غزل شماره ۴۶۳

ای صبا درد من خسته به درمان برسان   یعنی از من بستان جان و به جانان برسان
نامه ذره به خورشید جهان‌آرا بر   تحفهٔ مور به درگاه سلیمان برسان
عذر کم خدمتی بنده به مولا کن عرض   آستان بوسی درویش به سلطان برسان
شرح افتادگی من چو شنیدی برخیز   در خرام آی و به آن سرو خرامان برسان
سر به سر قصهٔ احوالم اگر گوش کند   زود بر گرد و به من مژدهٔ احسان برسان
ورنه بنشین و به قانون شفاعت پیشش   نامه آغاز کن و قصه به پایان برسان
نامه گر کار به جائی نرساند زنهار   تو به فریاد رس او را و به افغان برسان
از پی روشنی دیدهٔ احباب آنجا   بوی پیراهنی از مصر به کنعان برسان
محتشم باز به عنوان وفا مشهور است   قصه کوتاه کن و نامه به عنوان برسان

غزل شماره ۴۶۴

تا بر سپهر از زر انجم بود نشان   دست در نثار تو بادا درم فشان
این که در ترقی کار تو بس که هست   ذات تو را بهر سر مو صد نشان
بر صاف سلسبیل کشان طعنه میزنند   از دردجرعه کرمت چاشنی چشان
عدلت ز عدل کسری و کی می‌برد سبق   به ذلت ز بذل حاتم طی می‌دهد نشان
نطق سفیه گفت تو را بارگه نشین   دل بر دهن زدش که بگو پادشه نشان
از زر فشانی تو ره درگهت شده   ممتاز بر زمین چو بر افلاک کهکشان
زان عهد یاد باد که بی‌باده محتشم   میشد خوشان ز خوش دلی خدمت خوشان

غزل شماره ۴۶۵

آمدم با ناله‌های زار هم دم هم چنان   مهر برجا عشق باقی عهد محکم همچنان
سر ز سوداهای باطل رفته بر باد و مرا   عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان
کشور جان شد ز دست و قلعهٔ تن پست گشت   بر حسار دل هجوم لشگر غم هم چنان
از نم سیلی فنا شد صورت شیرین ز سنگ   صورت شیرین او در چشم پرنم هم چنان
عالمی از خویشتن داری به مستوری مثل   من به شیدائی علم رسوای عالم هم چنان
خلق از امداد عالم گرم شور و مست عیش   من به مرگ بخت خود مشغول ماتم هم چنان
عاشق محروم مرد از رشگ در بزم وصال   با همه نامحرمیها غیر محرم هم چنان
یافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه   نام او سلطان دل را نقش خاتم هم چنان
محتشم بر آستان یار شد یکسان به خاک   مدعی پیش سگان او معظم هم چنان

غزل شماره ۴۶۶

شد پرده درم سوز درون از تو چه پنهان   افتاده دل از پرده برون از تو چه پنهان
هرچند چو فانوس به دل پرده کشیدم   پوشیده نشد سوز درون از تو چه پنهان
تا مهر گیاه خط سبزت شده پیدا   مهر دل من گشته فزون از تو چه پنهان
سرگرمیم از عشق تو بر عاقل و جاهل   روشن شده از داغ جنون از تو چه پنهان
دل کرد بسی کوشش و ننهفت ز مردم   افسانهٔ عشقم به فسون از تو چه پنهان
تا کرده رقیب آرزوی بادهٔ لعلت   هستیم بهم در پی خون از تو چه پنهان
رازی که دل محتشم از خلق نهان داشت   بر جمله عیان گشت کنون از تو چه پنهان

غزل شماره ۴۶۷

ای نگاهت آهوان را گرم بازی ساختن   کمترین بازی سوار از پشت زین انداختن
غمزه‌ات شغل آن قدر دارد که در صید افکنی   می‌تواند کم به بسمل ساختن پرداختن
هرکه را زخمی زدی سر در قفای او منه   صید ناوک خورده را در پی چه لازم تاختن
کام جویان را مده در بزم جای ماه که هست   نقد عصمت باختن عشق از هوس نشناختن
ظلم بیداد است اما آتشی بی‌دود نیست   بی‌کسان را سوختن با ناکسان در ساختن
مهر ورزان راست وجه آزمون از روی زردپ   نقد جان در بوته غم بردن و به گداختن
محتشم می‌آورد بر لشگر عزت شکست   پیش خوبان دم به دم رایت ز آه افراختن

غزل شماره ۴۶۸

شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن   صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع   آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موج‌انگیزی از آب زلال   موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن
گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را   کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن
خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را   می‌توان در بزمت از صف نعال انگیختن
چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود   سایلی بتواند اسباب سئوال انگیختن
نیست در اندیشهٔ اکسیر وصل او مرا   حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن
دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم   هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن
نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو   توسن معنی ز میدان خیال انگیختن