ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۲۱ -


غزل شماره ۴۱۵

ساز خروش کرده دل ناز پرورم   آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون   مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب   نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار   فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری   سیلی که سر برآورد از دیده ترم
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو   من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست   صبری که من گمان به دل خود نمی‌برم
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست   هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم

غزل شماره ۴۱۶

اگر می‌بینمت با غیر غیرت می‌کشد زارم   وگر چشم از تو می‌بندم به مردن می‌رسد کارم
تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی   نمائی ترک اغیار وز یک رنگی شوی یارم
مرا هم نیست آن بی‌غیرتی شاید تو هم دانی   که چون بینم تو را با دیگران نادیده انگارم
نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویت   ندانم چون کنم در وادی حیرت گرفتارم
به هر حال آن چنان بهتر که از درد فراق تو   به مردن گر شوم نزدیک خود را دورتر دارم
توئی آب حیات و من خراب افتاده بیماری   که با لب تشنگی هست احتراز از آب ناچارم
مکن بهر علاجم شربت وصل خود آماده   که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم
به قهر خاص اگر خونریزیم خوش‌تر که هر ساعت   به لطف عام‌سازی سرخ‌رو در سلک اغیارم
از آن مه محتشم غیرت مرا محروم کرد آخر   چو سازم آه از طبع غیور خود گرفتارم

غزل شماره ۴۱۷

به صلح یار در هر انجمن می‌خواند اغیارم   فتد تا در نظرها کز نظر افتاده یارم
نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر کند با من   که ترسم بس کند گر از یک گویم خبر دارم
به من چندان گناه از بدگمانی می‌کند نسبت   که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم
به بزمش چو نروم تغییر در صحبت کند چندان   که گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم
چو در خلوت روم سویش پی دریوزه کامی   زبان عرض حاجت بندد از تعظیم بسیارم
گرم آزرده بیند پرسد از اغیار حالم را   که آزاری در زان پرسش افزاید بر آزارم
نبینم محتشم تا سوی وی ز اکرام پی در پی   ز پشت پای خجلت دیده نگذارد که بردارم

غزل شماره ۴۱۸

ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم   به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز   من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری   من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب   تو پاس خرمن و من پاس خوشه‌چین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی   ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد   حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما   هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن   گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید   به خاطر تو که من بنده‌ای چنین دارم

غزل شماره ۴۱۹

من آنم که جز عشق کاری ندارم   در آن کار هم اختیاری ندارم
ندارم به جز عاشقی اعتباری   به این اعتبار اعتباری ندارم
ربوده است خوابم مهی کز خیالش   به جز چشم شب زنده داری ندارم
قرار وفا کرده با من نگاری   نگاری که بی‌او قراری ندارم
دلی دارم و دورم از دل نوازی   غمی دارم و غمگساری ندارم
ندارم خیال میان تو هرگز   که از گریه پرخون کناری ندارم
به عشق تو اقرار تا کردم ای بت   جز آن کار ز باد کاری ندارم
به دل گرچه صد بار دارم ز یاران   خوشم کز سگ یار باری ندارم
براند ز کوی خودش گر بداند   که در آمدن اختیاری ندارم
خوشم کز وفا بر در خوب رویان   به غیر از گدائی شعاری ندارم
ندارم بغیر از گدائی شعاری   شعار من این است و عاری ندارم
شدم در رهش از ره خاکساری   غباری و بر دل غباری ندارم
به شکرانهٔ این که دی گفته جائی   که چون محتشم خاکساری ندارم

غزل شماره ۴۲۰

به سینه داغ نهانی که داشتم ز تو دارم   نهان ز خلق لسانی که داشتم ز تو دارم
تو لطفها که به من داشتی فغان که نداری   ولی من آه و فغانی که داشتم ز تو دارم
مکش به طعنه بی‌دردیم که بر دل غمگین   هنوز زخم سنانی که داشتم ز تو دارم
چه سود سرمهٔ آسودگی بدیده کشیدن   که چشم اشک فشانی که داشتم ز تو دارم
بدیدهٔ دگران جام کن به رغم من ای گل   که دیدهٔ نگرانی که داشتم ز تو دارم
به چشم و لطف نهان سوی محتشم نظری کن   که چشم و لطف نهانی که داشتم ز تو دارم

غزل شماره ۴۲۱

من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم   بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم
من اگر گناه‌کارم تو به عفو کار خود کن   که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم
منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم   تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم
نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت   که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم
به چنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم   که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم
ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن   که درین نهفته‌تر کش همه تیر آه دارم
به یکی نگاه جانم بستان که تا قیامت   دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم
ملک‌الملکوک عشقم که به من نمانده الا   تن بی‌قبا که به روی سر بی‌کلاه دارم
ز بتان تو را گزیدم که شه بتان حسنی   من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم
شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر   که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم
تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش   گه نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم

غزل شماره ۴۲۲

خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم   تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم
چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را   که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم
منم نخل بلند قامتت راآن تماشائی   که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم
همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت   ز سودایت به صحرائی که بی‌گور و کفن میرم
من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی   زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم
نمی‌دانم که شیرین مرا خصم من از شادی   چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم
چو پا تا سر وجودم شد وجدت جای آن دارد   که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم
مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد   که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم
نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون   به این جان حزین آن به که در بیت‌الحزن میرم

غزل شماره ۴۲۳

من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم   از دعای تو به مدح تو نمی‌پردازم
علم مدح تو بیضا علم افراختنی است   لیک من از عقبت ادعیه می‌افرازم
روزگاریست که بر دیده و بختت به دعا   بسته‌ام خواب و به بیداری خود می‌نازم
هست اقبال تو یاور که من ادعیه خوان   کار یک ساله به یک روزه دعا می‌سازم
خورد و خوابی که درو نیست گزیر آن سان را   من به آن هم ز دعای تو نمی‌پردازم
سرو را در جسدم تا رمقی هست ز جان   از برایت به فلک رخش دعا می‌تازم
بر سر لوح ثنا طرح دعا خوش طرحیست   خاصه طرحی که من از بهر تو می‌اندازم
محتشم تاب و توان باخته در دوستیت   من که بی‌تاب و توانم دل و جان می‌بازم

غزل شماره ۴۲۴

به بزم او حریفان را ز مستی دست و پا بوسم   به این تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم
دهم در خیل مستان تن به بدمستی که هر ساعت   روم خواهی نخواهی دست آن شوخ بلا بوسم
چو جنگ آغازد آن بدخو نیاید بر زمین پایم   ازین شادی که دستش در دم صلح و صفا بوسم
خون آن مستی که او خنجر کشد من چون گنه‌کاران   گهش قربان شوم از عجز و گاهی دست و پا بوسم
زمین بوس در آن را گر نیم لایق اجازت ده   که از بیرون دردیوار آن دولت سرا بوسم
دهندم تا ز ماوای سگ کویت نشان تا کی   سر بیگانه گردم خاک پای آشنا بوسم
کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شاید   کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم

غزل شماره ۴۲۵

ای هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم   آهوی چشم سیه مستان تو را قربان چشم
دردمند از درد چشمت چشم بیماران ولی   درد برچیدن ز چشمت جمله را درمان چشم
خورد تا چشم تو چشم ای نرگس باران اشگ   شوخ چشمان را براند نرگس از بستان چشم
تا دهد چشمم برای صحت چشمت زکوة   نور چشم من پر از در کرده‌ام دامان چشم
چشم بر چشم من سرگشته افکن تا تو را   بهر دفع چشم بد گردم بلاگردان چشم
چشم بر چشم از رقیب محتشم‌پوشان که هست   چشم بر چشم رقیب انداختن نقصان چشم

غزل شماره ۴۲۶

افکن گذر به کلبه ما تا بهم رسد   از گرد رهگذار تو کحلی برای چشم
گر در وثاق خاک نشینان قدم نهی   سازند خاک پای تو را توتیای چشم
بیرون مرو ز منزل مردم نشین خویش   ای منزل تو منظر نزهت سرای چشم
از مردمی اگر به حجاب ای مراد دل   پیدا کنم برای تو جائی ورای چشم
از چشم آفتاب برآید گر افکنی   پرتو به خانه دلم از غرفه‌های چشم
ناید فرو سرم به فلک گر تو سرفراز   آئی فرو به بارگه دل گشای چشم
بر محتشم گذار فکن کز برای توست   گوهر فشانی مژه‌اش در سرای چشم

غزل شماره ۴۲۷

کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم   بی‌حجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم
بار دیگر خاک‌پایش گر به دست افتد مرا   توتیا سازم به چشم خون‌فشان خود کشم
می‌دهم خط غلامی نو خطان شهر را   تا به تقریب این سخن از دلستان خود کشم
راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا   آه تا کی خواری از دست زبان خود کشم
از اجل خواهم امانی محتشم کاین نظم را   تحفه سازم پیش یار نکته‌دان خود کشم

غزل شماره ۴۲۸

رسید نغمه ای از باده‌نوشی تو به گوشم   که چون خم می و چو ننای نی به جوش و خروشم
کجاست نرمی و کیفیتی و نشئه عشقی   که می‌نخورده از آنجا برون برند به دوشم
ز خامکاری تدبیر خود فتاده به خنده   خرد چو دید که آورد آتش تو بجوشم
قیاس حیرتم ای قبله مراد ازین کن   که با هزار زبان در مقابل تو خموشم
قسم به نرگس مردم فریب عشوه فروشت   که آن چه از تو خریدم به عالمی نفروشم
تو بدگمان به من و من برین که راز تو بدخو   بهر لباس که بتوانم به قدر وسع بکوشم
رسیدصاف به درد و به جاست بانگ دهاده   به این گمان که درین بزم من هنوز بهوشم
عجب که ساقی این بزم محتشم به در آرد   به باده تا به ابد ازخمار مستی دوشم

غزل شماره ۴۲۹

گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم   وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم
از تلخی هجرم چه باک آن شوخ شکرخنده را   از لب به زهر آلوده شیرین دهانی را چه غم
دل خون شد و غمگین نشد آن خسرو دلها بلی   یک کلبه گر ویران شود کشورستانی را چه غم
ز افتادنم در ره چه باک آن شوخ چابک رخش را   خاری گر افتد در گذر سیلاب رانی را چه غم
من خود ره آن شهسوار از رشک می‌بندم ولی   گر بگذرد آب از رکاب آتش عنانی را چه غم
ای دل برون رفتن چه سود از صید گاه عشق او   صید ار گریزد صد قدم زرین کمانی را چه غم
چون نیست هیچت محتشم ز آشوب دوران غم‌مخور   صدخانه گر ویران شود بی‌خانمانی را چه غم

غزل شماره ۴۳۰

به دشمن یارئی در قتل خود از یار می‌فهمم   اشارتها که هست از هر طرف در کار می‌فهمم
ازین بی‌وقت مجلس بر شکستن در هلاک خود   نهانی اتفاق یار با اغیار می‌فهمم
چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو   که آثار غضب در چهره‌اش دشوار می‌فهمم
به می‌خوردن مگر هر دم ز مجلس می‌رود بیرون   که پی پرکاری امشب در آن رفتار می‌فهمم
چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من   سرش گرمست از پیچیدن دستار می‌فهمم
به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان   من این صورت ز رنگ آن گل رخسار می‌فهمم
ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده   چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار می‌فهمم

غزل شماره ۴۳۱

به فنا بنده رهی می‌دانم   ره به آرام‌گهی می‌دانم
سیهم روی اگر جز رخ تو   آفتابی و مهی می‌دانم
دارد آن بت مژه چندان که درو   هر نگه را گنهی می‌دانم
نگهی کرد و به من فهمانید   که ازین به نگهی می‌دانم
گر ره صومعه را گم کردم   به خرابات رهی می‌دانم
داغهای دل خود را هر یک   سکه پادشهی می‌دانم
محتشم سایهٔ آن یکه سوار   من فزون از سپهی می‌دانم

غزل شماره ۴۳۲

من نه مجنونم که خواهم روی در صحرا کنم   خویش را مشهور سازم یار را رسوا کنم
تا توانم سوخت پنهان کافرم گر آشکار   خویش را پروانهٔ آن شمع بی‌پروا کنم
گر دهندم جا بگوی او نه جان خوش دلیست   خوش دل آن که می‌شوم کاندر دل او جا کنم
اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور   آن قدر بگذار تا منهم دلی پیدا کنم
خاک پای آن پری کز خون مردم بهتر است   چون من از نامردمی در چشم خون مالا کنم
حشمت من محتشم این بس که در اقلیم فقر   بی‌طمع گردم گدائی از در دلها کنم

غزل شماره ۴۳۳

دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم   چشمی که بردارم ز تو بر دیگران چون افکنم
گردم زنم بر کوه و دشت از آب چشم و خون دل   گریان کنم فرهاد را آتش به مجنون افکنم
از سوز دل در آتشم ای سینه پیدا کن رهی   کین آتش سوزنده را از خامه بیرون افکنم
از احسن محتشم گوش فلک گردد گران   جائی که من طرح سخن از طبع موزون افکنم

غزل شماره ۴۳۴

بس که همیشه در غمت فکر محال می‌کنم   هجر تو را ز بی‌خودی وصل خیال می‌کنم
شب که ملول می‌شوم بر دل ریش تا سحر   صورت یار می‌کشم دفع ملال می‌کنم
او ز کمال دلبری زیب جمال می‌دهد   من ز جمال آن پری کسب کمال می‌کنم
زلف مساز پرشکن خال به رخ منه که من   چون دگران نه عاشقی با خط و خال می‌کنم
من که به مه نمی‌کنم نسبت نعل توسنت   نسبت طاق ابرویت کی به هلال می‌کنم
شیخ حدیث طوبی و سدره کشید در میان   من ز میانه فکر آن تازه نهال می‌کنم
مجلس یار محتشم هست شریف و من در آن   جای خود از پی شرف صف نعال می‌کنم

غزل شماره ۴۳۵

زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم   فرداست که سر حلقه ارباب جنونم
بار دلم از کوه فزونست عجب نیست   گر خم شود از بار چنین قد چو نونم
تا بندهٔ مه خود شدم ایام   از قید دگر سیمبران کرد برونم
چشمت به خدنگ مژه‌کار دل من ساخت   نگذاشت که تیغت شود آلوده به خونم
صد شکر که چون لاله به داغ کهن دل   آراسته در عشق تو بیرون و درونم
من محتشم شاعر و شیرین سخن اما   لال است زبانم که به چنگ تو زبونم

غزل شماره ۴۳۶

گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم   بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم
هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا   روزی غیر به غیر از غم روز افزونم
وصلت ار خاصهٔ عاشق نبود روز جزا   لیلی از شوق زند نعره که من مجنونم
خونم آمیخته با مهر غیوری که اگر   بیند این واقعه در خواب بریزد خونم
دی به دشنام گذشت از من و امروز به خشم   از بدآموزی امروز بسی ممنونم
نامه‌ای خواند و درید آن مه پرکار و برفت   دل به صد راز نهان ماندن آن مضمونم
محتشم در سخن این خسرویم بس که شده   خلعت آن قد موزون سخن موزونم

غزل شماره ۴۳۷

ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک می‌بینم   به راهت فرق زرین افسران را خاک می‌بینم
نیند این بولاهوس طبعان الایش گزین عاشق   منم عاشق که رویت را به چشم پاک می‌بینم
سبک جولان بتی قصد سر این بینا دارد   که از سرهای شاهانش گران فتراک می‌بینم
جمالش ذره در صورت قالب نمی‌گنجد   به آن عنوانکه من ز آئینهٔ ادراک می‌بینم
تصور می‌کنم کاب لطافت می‌چکد زان رخ   زبس کز نشاء حسنش طراوت‌ناک می‌بینم
اجل مشکل که یابد نوبت آن دو عهدان قاتل   که در کار خودش بس چست و پر چالاک می‌بینم
تو دست خود زقتل محتشم دارای اجل کوته   که آن فتح از در شمشیر آن بیاک می‌بینم

غزل شماره ۴۳۸

دل خود را هنوز اندر تمنای تو می‌بینم   که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو می‌بینم
نسیم آشنائی لرزه می‌اندازدم بر تن   چو سروی را به لطف قد رعنای تو می‌بینم
به شکلت دیده‌ام شوخی و خواهد کشتنم گویا   که در وی نشاء عاشق کشیهای تو می‌بینم
ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری   ولی دل را پر از آشوب و غوغای تو می‌بینم
به خونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین   سر خود را ولی افتاده در پای تو می‌بینم
گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را   اسیر اندر خم زلف سمن سای تو می‌بینم
برآتش میزنی هردم ز جائی محتشم خود را   که دیداست آن چه من از طبع خود رای تو می‌بینم

غزل شماره ۴۳۹

از سر کوی تو با صدگونه سودا می‌روم   داغ بر جان بار بر دل خار در پا می‌روم
آن چه با جان من بدروز می‌کردی مدام   کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم
مژدهٔ تخفیف وحشت ده سگان خویش را   کز درت با یک جهان فریاد و غوغا می‌روم
می‌روم زین شهر و اهل شهر یک یک می‌کنند   زاری بر من که پنداری ز دنیا می‌روم
دشت تفتان‌تر ز صحرای قیامت می‌شود   با تف دل چون من مجنون به صحرا می‌روم
در لباس منع رفتن بس کن ای جادوزبان   این تقاضاها که من خود بی‌تقاضا می‌روم
محتشم از بس پشیمانی به آن سرو روان   حرف رفتن سر به سر می‌گویم اما می‌روم

غزل شماره ۴۴۰

گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا می‌روم   از گرفتاری دلم اینجاست هرجا می‌روم
رفتنم را بس که میترسم کسی مانع می‌شود   می‌روم امروز و می‌گویم که فردا می‌روم
رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی   هست تا سر می‌کشم یا هست تا پا می‌روم
عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت   می‌گذارم با تو وحشی انس تنها می‌روم
می‌روم در پی بلای هجر از یاد وصال   اشگم از چشم بلا بین میرود تا می‌روم
گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو   حال من در پردهٔ غیب است حالا می‌روم
وای بر من محتشم ز غایت بیچارگی   در رهی کانرا نهایت نیست پیدا می‌روم

غزل شماره ۴۴۱

مفتون چشم کم نگه پر فتنه‌ات شوم   مجنون آهوانه نگه کردنت شوم
از صد قدم به ناوکی انداختی مرا   قربان دست و بازوی صید افکنت شوم
دامان سعی بر زده‌ای در هلاک من   ای من هلاک بر زدن دامنت شوم
زان تندخوتری که توانم ز بیم گشت   پیرامنت اگر همه پیراهنت شوم
کم می‌کنی نگاه ولی خوب می‌کنی   قربان طرح و وضع نگه کردنت شوم
کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک   شیدای چاک کردن پیراهنت شوم
من بلبل ندیده بهارم روا مدار   کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم

غزل شماره ۴۴۲

کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم   مستغرق نظاره مرد افکنت شوم
چون گشته‌ای به دشمن ناموس خویش دوست   اینست دوستی که به جغان دشمنت شوم
از غیرتم برین که به من نیز این چنین   بی‌قیدوار دوست شوی دشمنت شوم
پا می‌کشد ز مزرع دل وصل خوشه‌چین   تا غاقل از محافظت خرمنت شوم
پیراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر   یک جامه وار دور ز پیراهنت شوم
جان هر قدر که بایدت ای دل قبول کن   گر باقی‌آوری قدری من تنت شوم
غافل نگردم از پی موری چو محتشم   مامور اگر به ناظری خرمنت شوم