قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۳۱ -


پذيرش رهبرى حق، شرط استجابت دعا

در ميان بنى اسرائيل، خانواده‏اى زندگى مى‏كردند كه هرگاه يكى از آن‏ها چهل شب تا صبح پشت سر هم به عبادت و نيايش مى‏پرداخت، بعد از آن دعايش به هدف اجابت مى‏رسيد. يكى از افراد آن خاندان، چهل شب به عبادت و نيايش پرداخت و سپس دعا كرد، ولى دعايش به استجابت نرسيد. او بسيار پريشان شد و نزد عيسى عليه‏السلام رفت و گله كرد، و از او خواست كه برايش دعا كند.

حضرت عيسى عليه‏السلام وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز براى آن بنده پريشان، دعا كرد. در اين هنگام خداوند به عيسى عليه‏السلام چنين وحى كرد:

اى عيسى! آن بنده من از راه صحيح خود دعا نمى‏كند، او مرا مى‏خواند ولى در دلش در مورد پيامبرى تو شك و ترديد دارد، بنابراين اگر آن قدر دعا كند كه گردنش قطع شود و سر انگشتانش بريزد، دعايش را اجابت نمى‏كنم.

عيسى عليه‏السلام ماجرا را به آن مرد گفت، او عرض كرد: اى روح خدا! سوگند به خدا حقيقت همان است كه گفتى، من درباره پيامبرى تو شك داشتم، اكنون از خدا بخواه، تا اين شك برطرف گردد.

حضرت عيسى عليه‏السلام دعا كرد. او به نبوت و رهبرى عيسى عليه‏السلام يقين پيدا نمود، آن گاه خداوند توبه او را پذيرفت، و مانند ساير افراد خانواده‏اش، دعايش پس از چهل شب عبادت، به استجابت مى‏رسيد.(788)

نااميدى ابليس از گمراه كردن عيسى عليه‏السلام‏

روزى ابليس (شيطان جنّى) در گردنه اَفِيق بيت المقدس سر راه عيسى عليه‏السلام را گرفت، و با پرسش هايى مى‏خواست او را گمراه كند، ولى از گمراه كردن او نااميد و سركوفته شد و عقب‏نشينى كرد. سؤال و جواب او و عيسى عليه‏السلام به اين صورت بود:

ابليس: اى عيسى! تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيده كه بدون پدر به دنيا آمده‏اى.

عيسى: عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا چنين آفريد. چنان كه آدم و حوا را بدون پدر و مادر آفريد.

ابليس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيد كه در گهواره سخن گفتى.

عيسى: بلكه عظمت مخصوص آن خدايى است كه مرا در نوزادى به سخن آورد، و اگر مى‏خواست مرا لال مى‏كرد.

ابليس: تو كسى هست كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيد كه از گَل پرنده‏اى مى‏سازى و سپس به آن مى‏دمى و آن زنده مى‏شود.

عيسى: عظمت مخصوص خدايى است كه مرا آفريده و نيز آن چه را كه تحت تسخير من قرار داد آفريد.

ابليس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه بيماران را درمان مى‏كنى و شفا مى‏بخشى.

عيسى: بلكه عظمت مخصوص آن خداوندى است كه به اذن او، بيماران را شفا مى‏دهم و اگر اراده كند خود مرا بيمار مى‏سازد.

ابليس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه مردگان را زنده مى‏كنى.

عيسى: بلكه عظمت از آن خدايى است كه به اذن او مردگان را زنده مى‏كنم و آن را كه زنده مى‏كنم، به ناچار مى‏ميراند و خدا مرا نيز مى‏ميراند.

ابليس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه روى آب دريا راه مى‏روى، بى آن كه پاهايت در آب فرو رود و غرق گردى.

عيسى: بلكه عظمت از آن خدايى است كه آب دريا را براى من رام نمود و اگر بخواهد مرا غرق خواهد نمود.

ابليس: تو كسى هست كه زمانى خواهد آمد بر فراز همه آسمان‏ها و زمين و آن چه در ميانشان است قرار مى‏گيرى، و امور آن‏ها را تدبير مى‏نمايى و روزى‏هاى مخلوقات را تقسيم مى‏كنى.

اين سخن ابليس، به نظر عيسى عليه‏السلام بسيار بزرگ آمد، همان دم گفت:

سُبحانَ الَّلهِ مِلأَ سَماواتِهِ وَ ارضه وَ مِدادَ كَلِماتِهِ، وَ زِنَةَ عَرشِهِ وَ رِضى نَفسِهِ؛

پاك و منزه است خدا از هر گونه عيب و نقص، به اندازه پرى آسمان‏ها و زمينش و همه مخلوقاتش و به اندازه وزن عرشش و خشنودى ذات پاكش.

ابليس آن چنان از سخن عيسى عليه‏السلام منكوب شد كه با حالى زار و سرشكسته از آن جا گريخت و در ميان لجنزارى كثيف افتاد.(789)

هلاكت همسفر ابله عيسى عليه‏السلام‏

مرد ابلهى در يكى از سفرها، با عيسى عليه‏السلام همسفر شد. او به جاى اين كه از محضر عيسى عليه‏السلام درسهاى معنوى بياموزد و خود را از آلودگى‏هاى گناه پاك نمايد، به جمع كردن مقدارى استخوان از بيابان پرداخت، و هدفش از اين كار، رشد معنوى نبود، بلكه هدفش يك نوع سرگرمى بود. استخوان‏هاى جمع كرده را به خيال اين كه استخوان‏هاى انسان مرده است، نزد عيسى عليه‏السلام آورد و اصرار پياپى كرد، كه با ياد كردن اسم اعظم، صاحب آن استخوان‏ها را زنده كند.

عيسى عليه‏السلام به خدا عرض كرد: اين مرد اين گونه اصرار دارد.

خداوند به او فرمود: او مرد گمراهى است و هدف الهى ندارد.

سرانجام عيسى عليه‏السلام در حالى كه نسبت به او خشمگين بود، ناگزير به اذن الهى، صاحب آن استخوان‏ها را زنده كرد. ناگهان آن استخوان‏ها به صورت شيرى در آمد و به آن مرد ابله حمله كرد و او را دريد و خورد. معلوم شد آن استخوان‏ها، از شير مرده بوده است.

عيسى عليه‏السلام به آن شير گفت: چرا او را دريدى و خوردى؟

شير پاسخ داد: چو تو به او خشم كردى.

عيسى عليه‏السلام گفت: چرا خونش را نخوردى؟

شير گفت: زيرا قسمت من نبود.

آرى، آن مرد ابله به جاى اين كه روح مرده خود را در محضر عيسى عليه‏السلام زنده كند، به سراغ استخوان‏هاى پوسيده رفت.

اى برادر! غافل نباش، وقتى آب صاف ديدى، آن را در خاك نريز و گل آلود نكن، وگرنه سگ نفس اماره تو را مى‏درد، چنان كه شير، آن مرد ابله را دريد.

بنابراين با خاك ريختن بر روى استخوان‏هاى سگ نفس اماره از صيد شدن به دست او جلوگيرى كن.

هين سگ اين نفس را زنده مخواه   كه عدو جان توست از ديرگاه
خاك بر سر استخوانى را كه آن   مانع اين سگ بود از صيد جان‏(790)

گنجى كه عيسى عليه‏السلام پيدا كرد

روزى عيسى عليه‏السلام با حواريون به سير و سياحت در صحرا پرداختند، و هنگام عبور به نزديك شهرى رسيدند. در مسير راه نشانه گنجى را ديدند. حواريون به عيسى عليه‏السلام گفتند: به ما اجازه بده در اين جا بمانيم، و اين گنج را استخراج كنيم.

عيسى به آن‏ها اجازه داد و فرمود: شما در اين جا براى استخراج گنج بمانيد، و به گمانم در اين شهر نيز گنجى هست، من به سراغ آن مى‏روم.

حواريون در آن جا ماندند و حضرت عيسى عليه‏السلام وارد شهر شد، در مسير راه هنگام عبور، خانه ويران شده و ساده‏اى را ديد به آن خانه وارد شد و ديد پيرزنى در آن جا زندگى مى‏كند، به او فرمود: امشب من مهمان شما باشم؟

پيرزن پذيرفت. عيسى به او گفت: آيا در اين خانه جز تو كسى زندگى مى‏كند؟

پيرزن: آرى، يك پسرى دارم خاركن است، به بيابان مى‏رود و خارهاى بيابان را جمع كرده و به شهر مى‏آرد و مى‏فروشد، و پول آن، معاش زندگى ما تأمين مى‏گردد.

آن گاه پيرزن عيسى عليه‏السلام را - كه نمى‏شناخت - در اطاق جداگانه‏اى وارد كرد و از او پذيرايى نمود. طولى نكشيد كه پسرش از صحرا آمد. مادر به او گفت: امشب مهمان ارجمندى داريم كه نورهاى زهد و پاكى و عظمت از پيشانيش مى‏درخشد، خدمت و همنشينى با او را غنيمت بشمار.

خاركن نزد عيسى عليه‏السلام رفت و به او خدمت كرد و احترام شايان نمود. در يكى از شب‏ها عيسى عليه‏السلام احوال خاركن را پرسيد و با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه خاركن يك انسان خردمند و باهوش است. ولى اندوه جانكاهى، قلب او را مشغول نموده است. به او فرمود: چنين مى‏نگرم كه غم و اندوه بزرگى در دل دارى.

خاركن: آرى در قلبم اندوه و درد بزرگى هست كه هيچكس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر نيست.

عيسى: غم دلت را به من بگو، شايد خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام كند.

خاركن: در يكى از روزها كه هيزم بر پشتم حمل مى‏كردم، از كنار كاخ شاه عبور نمودم. به كاخ نگاه كردم چشمم به جمال دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جاى گرفت و هر روز به اين عشق افزوده مى‏شود. ولى كارى از من ساخته نيست و اين درد، درمانى جز مرگ ندارد.

عيسى: اگر خواهان آن دختر هستى، من وسايل وصال تو با او را فراهم مى‏كنم.

خاركن ماجرا را به مادرش گفت، مادر گفت: پسرم به گمانم اين مهمان، مرد بزرگى است و اگر قولى داده حتما به آن وفا مى‏كند. نزد او برو و هرچه گفت از او بشنو و اطاعت كن.

صبح آن شب، خاركن نزد عيسى عليه‏السلام آمد، عيسى به او گفت: نزد شاه برو و از دخترش خواستگارى كن.

خاركن به طرف كاخ شاه رفت. وقتى كه به آن رسيد، نگهبانان سر راه او را گرفتند و پرسيدند: چه كارى دارى؟ گفت: براى خواستگارى دختر شاه آمده‏ام، آن‏ها از روى مسخره خنديدند و براى اين كه شاه را نيز بخندانند، او را نزد شاه بردند و با صراحت گفت: براى خواستگارى دخترت آمده‏ام!

شاه از روى استهزاء گفت: مهريه دختر من، فلان مقدار كلان از گوهر، ياقوت، طلا و نقره است. كه مجموع آن در تمام خزانه كشورش وجود نداشت.

خاركن: من مى‏روم و بعداً جواب تو را مى‏آورم.

خاركن نزد عيسى عليه‏السلام آمد و ماجرا را گفت. عيسى عليه‏السلام با او به خرابه‏اى كه سنگهاى گوناگون در آن بود، رفتند. عيسى عليه‏السلام به اعجاز الهى آن سنگها را به طلا، نقره، گوهر و ياقوت تبديل كرد، به همان اندازه كه شاه گفته بود و به خاركن فرمود: اينها را برگير و نزد شاه ببر.

خاركن آن‏ها را به كاخ برد و به شاه تحويل داد. شاه و درباريانش شگفت زده و حيران شدند و به او گفتند: اين مقدار كافى نيست به همين مقدار نيز بياور. خاركن نزد عيسى عليه‏السلام آمد و سخن شاه را بازگو كرد، عيسى عليه‏السلام فرمود: به همان خرابه برو و به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر.

خاركن همين كار را كرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه همه اين معجزات از ناحيه مهمانى است كه در خانه خاركن است و آن مهمان جز عيسى عليه‏السلام شخص ديگرى نيست. به خاركن گفت: به مهمانت بگو به اينجا بيايد و عقد دخترم را براى تو بخواند.

خاركن نزد عيسى عليه‏السلام آمد و با هم نزد شاه رفتند و عيسى عليه‏السلام شبانه عقد دختر شاه را براى خاركن خواند. صبح آن شب شاه با خاركن گفتگو كرد و دريافت كه خاركن داراى هوش و عقل و خرد سرشارى است و براى شاه فرزندى جز همان دختر نبود.

خاركن را وليعهد خود نمود و به همه درباريان و رجال و برجستگان كشورش فرمان داد با دامادش بيعت كنند و از فرمانش پيروى نمايند.

شب بعد، شاه بر اثر سكته ناگهانى مرد. رجال و درباريان، داماد او (خاركن سابق) را بر تخت سلطنت نشاندند و همه امكانات كشور را در اختيارش نهادند و او شاهنشاه مقتدر كشور گرديد.

روز سوم عيسى عليه‏السلام نزد او آمد تا با او خداحافظى كند. خاركن سابق به عيسى گفت: اى حكيم! تو بر گردن من چندين حق دارى كه حتى قدرت شكر يكى از آن‏ها را ندارم تا چه رسد همه آن‏ها را، گرچه هميشه تا ابد زنده باشم. شب گذشته سؤالى به دلم راه يافت كه اگر پاسخ آن را به من بدهى، آن چه را كه در اختيار من نهاده‏اى سودى به حالم نخواهد داشت.

عيسى: آن سؤال چيست؟

خاركن: سؤالم اين است كه: اگر تو قدرت آن را دارى كه دو روزه مرا از خاركنى به پادشاهى برسانى، چرا براى خودت يك زندگى ساده بيابانگردى را برگزيده‏اى؟ و از مقام پادشاهى و رفاه و عيش و نوش دنيا روى برتافته‏اى؟

عيسى: آن كسى كه خدا را شناخته و به خانه كرامت و پاداش او آگاهى دارد، و ناپايدارى دنيا را درك نموده، به سلطنت فانى دنيا و امور ناپايدار آن دل نمى‏بندد. ما در پيشگاه الهى و در خلوتگاه ربوبى، داراى لذت‏هاى روحانى خاصى هستيم كه اين لذت‏هاى دنيا در نزد آن‏ها، بسيار ناچيز است.

آن گاه عيسى عليه‏السلام مقدارى از لذت‏هاى معنوى و درجات و نعمت‏هاى ملكوتى را براى او توضيح داد، كه آن خاركن، مطلب را به خوبى دريافت. تحولى در او ايجاد شد و با قاطعيت به عيسى عليه‏السلام رو كرد و چنين گفت:

من بر تو حجتى دارم و آن اين كه: چرا خودت به راهى كه بهتر و شايسته‏تر است رفته‏اى، ولى مرا به اين بلاى بزرگ دنيا افكنده‏اى؟

عيسى: من اين كار را كردم تا عقل و هوش تو را بيازمايم و ترك اين امور موجب پاداش براى تو و عبرت براى ديگران گردد.

خاركن همه سلطنت و تشكيلاتش را رها كرد و همان لباس خاركنى قبل را پوشيد و به دنبال عيسى عليه‏السلام به راه افتاد، تا هر كه زنده است همدم و همنشين عيسى عليه‏السلام شود.

عيسى عليه‏السلام همراه او نزد حواريون آمد و گفت: اين - مرد - گنجى است كه به گمانم در اين شهر وجود داشت، به جستجويش پرداختم، او را يافتم و با خود نزد شما آوردم.(791)

اين است گنج، نه آن گنج مادى كه شما را در اين جا زمين گير كرده است.

با چشم خوار منگر تو بر اين پابرهنگان   نزد خود عزيزتر از ديده ترند
آدم بهشت را به دو گندم فروخت   حقا كه اين گروه به يك جو نمى‏خرند(792)

مبلغين اعزامى عيسى عليه‏السلام در شهر انطاكيه‏

دو نفر از ناحيه حضرت عيسى عليه‏السلام مأمور تبليغات در يكى از شهرهاى روم به نام انطاكيه شدند.(793) ولى آن دو مأمور به راه صحيح تبليغى آشنا نبودند. و طولى نكشيد نه تنها احدى به آن‏ها گرايش پيدا نكرد، بلكه مردم از آنان دورى كردند و به دستور پادشاه روم، آن‏ها را دستگير كرده و در بتكده‏اى زندانى نمودند.

حضرت عيسى عليه‏السلام از نتيجه نگرفتن تبليغ آن دو نفر و زندانى شدن آن‏ها باخبر شد.

وصى خاص خود شمعون الصفا را كه مبلغى پخته و آشنايى بود، براى نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاكيه به راه سعادت و اجتناب از بت‏پرستى، به شهر انطاكيه اعزام كرد.(794)

او با كمال متانت و روشن‏بينى با روش جالبى وارد شهر شد و در آغاز چنين اعلام كرد:

من در اين شهر غريب هستم، تصميم گرفته‏ام خداى شاه را پرستش كنم در اين صورت من با روش شاه موافقم و با او هم مرام هستم.

همين گفتار موجب شد كه او را نزد شاه راه دادند.

شاه، فوق العاده او را تحسين كرد و از روش او خرسند شد و دستور داد كه او را با احترام خاصى در بتكده گردش دهند.

شمعون به عنوان ديدار و گردش در عبادتگاه عمومى اهل شهر، وارد بتكده شد.

هنگام گردش، آن دو نفر زندانى را ديد، آن‏ها خواستند اظهار ارادت و رفاقت كنند، او با اشاره به آن‏ها خاطرنشان كرد كه هيچگونه تظاهر به دوستى و رفاقت با من نكنيد.

شمعون حدود يك سال به بتكده آمد و شد مى‏كرد و در ظاهر از بت‏ها پرستش مى‏نمود و در ضمن اين مدت، شالوده دوستى و رفاقت خود را با شاه، پى‏ريزى كرد و بر اثر دورانديشى و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شايانى نزد پادشاه كسب كرد.

مدت‏ها گذشت، روزى در جلسه خصوصى به پادشاه روم چنين گفت:

من در اين مدتى كه به بتكده آمد و شد داشتم، دو نفر زندانى را مشاهده كردم. اينك با كسب اجازه مى‏خواهم بپرسم كه علت زندانى شدن آنان چيست؟

پادشاه: اين دو نفر، سفره فتنه را در اين شهر پهن كرده بودند و ادعا مى‏كردند كه خدايى جز اين بتها كه آفريدگار جهانيان هستند، وجود دارد. از اين رو براى رفع اين اخلال گرى‏ها دستور حبس آن‏ها را دادم.

شمعون: آن‏ها چگونه ادعاى خدايى غير از بت‏ها مى‏كردند؟ دليل آن‏ها چه بود؟ اگر صلاح مى‏دانيد، دستور احضار آن‏ها را بفرماييد، خيلى مايلم به مذاكرات آن‏ها گوش دهم.

پادشاه: بسيار خوب! براى اين كه شما هم از روش آن‏ها با خبر گرديد، فرمان احضار آن‏ها را مى‏دهم.

به اين ترتيب با اجازه و فرمان شاه، آن دو نفر را در مجلس حاضر كردند.

شمعون در حضور پادشاه با آن‏ها بحث و گفتگو را از اين جا شروع كرد:

عجبا! مگر در جهان غير از خدايانى كه در بتكده هستند، خداى ديگرى وجود دارد؟

زندانيان: آرى ما معتقد به خداى آسمان و زمين هستيم. خدايى كه در فصل بهار، صحراها را سرسبز و خرم مينمايد و در فصل پاييز، اين خرمى و شادابى را از آن‏ها مى‏گيرد، خدايى كه خورشيد جهانتاب و ستارگان چشمك زن را آفريده است.

مردم دل آگاه و دانشمند هيچ ادعايى را بى دليل نمى‏پذيرند و هرگز بدون رهبرى استدلال زير بار ادعا نمى‏روند، از اين رو شمعون از آن‏ها دليل خواست و چنين اظهار داشت:

اين گفتار پى در پى را كنار بگذاريد، ادعاى بى دليل چون كلوخ به سنگ زدن است. آيا شما در ادعاى خود دليلى داريد؟

زندانيان: آرى، اگر ما از خداى خود بخواهيم كور مادرزاد را بينا مى‏كند و شخص زمينگير را لباس تندرستى مى‏پوشاند.

شمعون به پادشاه گفت: دستور دهيد كورى را حاضر كنند. به دستور شاه كور مادرزادى را به مجلس آوردند، آن گاه شمعون به آن دو نفر گفت:

اگر شما در ادعاى خود راست مى‏گوييد، از خداى خود بخواهيد تا اين كور، بينا شود.

آن دو نفر بى درنگ به سجده افتادند و از خداى خود، بينايى كور را خواستند (خود شمعون در دل آمين مى‏گفت) هنوز دعا پايان نيافته بود كه چشمان آن كور باز شد و خداوند دو چشم بينا به او عنايت فرمود.

شمعون: عجيب نيست اگر شما اين كار بزرگ را كرديد، خدايان ما هم كور مادرزاد را شفا مى‏دهند. (شاه آهسته به شمعون گفت: خدايان ما هيچ نفع و ضررى نمى‏توانند به كسى برسانند. هرگز قادر به شفاى كور نيستند.) به دستور شمعون كورى را حاضر كردند. شمعون دعا كرد، كور شفا يافت. آن گاه به آن دو نفر رو كرد و گفت: حُجَّةٌ بِحُجَّةٍ؛ دليل به دليل خداى شما يك نفر كور را شفا داد، خدايان ما هم چنين كردند.

زندانيان: خدايان ما زمين‏گير را شفا مى‏دهد!

زمينگيرى را حاضر كردند، به دعاى آن دو نفر شفا يافت، به دستور شمعون زمينگير ديگرى را حاضر كردند دعا كرد، شفا يافت.

زندانيان: ما به خواست خدا مرده را زنده مى‏كنيم.

شمعون: اگر شما واقعا مرده را زنده كنيد و شاه اجازه دهد من به خداى شما ايمان مى‏آورم.

بى درنگ شاه گفت: اگر آن‏ها مرده را زنده كنند، من هم به خداى آن‏ها معتقد مى‏شوم.

اتفاقا هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه مى‏گذشت. شمعون گفت: زنده كردن مرده از عهده ما و خدايان ما خارج است. اگر خداى شما قادر به زنده كردن پسر پادشاه باشد، من و شاه معتقد به خداى شما مى‏شويم.

آن دو نفر مهياى عبادت شدند، با توجهى خاص از خداى خود زنده شدن جوان را خواستند و به سجده افتادند. (خود شمعون نيز از صميم قلب از خداوند طلب يارى مى‏كرد.) پس از چند لحظه، سر از سجده برداشتند و گفتند: كسى را به قبرستان بفرستيد خبرى بياورد. فرستادگان شاه به قبرستان رفتند. فرزند جوان او را ديدند كه تازه سر از خاك برداشته و از سر و صورتش خاك مى‏ريزد. او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه به فرزند دلبندش افتاد، او را در بر كشيد، آن گاه گفت: فرزندم! قصه خود را براى ما شرح بده.

فرزند: پدر عزيزم! وقتى كه مرگ سراغ من آمد، به عذاب سخت گرفتار بودم تا اين كه امروز دو نفر را ديدم كه به سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا مى‏خواهند، خداوند مرا به دعاى آن دو نفر زنده كرد.

شاه: اگر آن دو نفر را ببينى، مى‏شناسى؟

فرزند: آرى، كاملاً آن‏ها را مى‏شناسم.

به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا بروند و از جلو جوان زنده شده عبور كنند، تا ببينند پسر شاه آن دو نفر را در ميان جمعيت پيدا مى‏كند يا نه؟

تمام مردم از مقابل شاهزاده عبور كردند، همين كه آن دو نفر از مقابل او رد شدند، او با اشاره خبر داد كه آن دو نفر اين‏ها بودند!

شاه هماندم با صميم قلب به خداى آن دو نفر كه خداى واقعى جهان خلقت است، ايمان آورد. شمعون و تمام اهل كشور شاه نيز از او پيروى كردند و به خداى جهانيان ايمان آوردند.

به اين ترتيب شمعون، نماينده زيرك حضرت عيسى عليه‏السلام با به كار بردند روش حكيمانه خود، شاه و همه مردم كشورش را به آيين عيسى عليه‏السلام گرايش داد.(795)

كارگران يا بهترين انسان‏ها

حواريون كه همواره همراه حضرت عيسى عليه‏السلام در سفرها بودند، هرگاه گرسنه يا تشنه مى‏شدند به فرمان خدا غذا و آب براى آن‏ها آماده مى‏شد. آن‏ها اين جريان را براى خود افتخارى بزرگ مى‏دانستند. روزى در اين رابطه، از حضرت عيسى عليه‏السلام پرسيدند: آيا كسى بالاتر از ما پيدا مى‏شود؟

حضرت عيسى عليه‏السلام پاسخ داد: نَعَم اَفضَلُ مِنكُم مَن يَعمَل بِيدِهِ وَ يَأكُلِ مِن كَسبِهِ؛

آرى، بهتر از شما كسى است كه زحمت بكشد و از دسترنج خودش بخورد.

حواريون پس از اين پاسخ، به شستشوى لباس مردم و گرفتن اجرت در برابر آن مشغول شدند.(796) (و به اين ترتيب به كار و كوشش پرداختند و از اجرت كارشان، هزينه زندگى خود را تأمين مى‏نمودند و عملا به همه مردم اين درس را آموختند كه كار و كوشش عار و ننگ نيست، بلكه از عبادت برتر است.)

ملاقات عيسى عليه‏السلام با سه گروه عابد

روزى عيسى عليه‏السلام در مسير راه خود، با سه نفر ملاقات كرد و ديد بدنى ضعيف دارند و رنگشان پريده است. پرسيد: چرا چنين شده‏ايد؟

گفتند: ترس از خدا و آتش دوزخ ما را به چنين حالى افكنده است.

عيسى عليه‏السلام فرمود: بر خدا سزاوار شد كه به خائف درگاهش، امان بدهد و او را از عذاب دوزخ حفظ كند.

سپس از آن جا گذشت و در مسير راه به سه نفر ديگرى برخورد كه حال و رنگشان، پريشان‏تر و پژمرده‏تر از سه نفر اول بود. پرسيد: چرا چنين شده‏ايد؟

گفتند: اشتياق به بهشت ما را به اين صورت در آورده است؟

عيسى عليه‏السلام فرمود: به خدا سزاوار است، به آن چه اميد داريد شما را عطا فرمايد.

سپس از آن جا گذشت و با سه نفر ديگر روبرو شد. ديد حال آن‏ها از دو دسته قبل پريشان‏تر و فرورفته است و در صورت آن‏ها نشانه‏هاى نور ديده مى‏شود، پرسيد: چرا چنين شده‏ايد؟

گفتند: ما خدا را دوست داريم، عشق به خدا ما را چنين نموده است.

عيسى عليه‏السلام دوبار فرمود: اَنتُم المُقَرَّبُونَ؛ مقربان درگاه خدا شما هستيد.(797)