قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۹ -


ملاقات ابراهيم عليه‏السلام با ماريا عابد سال‏خورده‏

در عصر حضرت ابراهيم عابدى زندگى مى‏كرد كه گويند 660 سال عمر كرده بود، او در جزيره‏اى به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچه‏اى عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج مى‏شد و به ميان مردم مى‏آمد و در صحرايى به عبادت مشغول مى‏شد، روزى هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفندانى را ديد كه به قدرى زيبا و براق و لطيف بودند گويى روغن به بدنشان ماليده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زيبايى را كه چهره‏اش همچون پاره ماه مى‏درخشيد مشاهده نمود كه آن گوسفندان را مى‏چراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: اى جوان اين گوسفندان مال كيست؟

جوان: مال حضرت ابراهيم خليل الرحمن است.

ماريا: تو كيستى؟

جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است.

ماريا پيش خود گفت: خدايا مرا قبل از آن كه بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان.

سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراى ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت.

ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت كند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت، و در آن جا ماريا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در كجا سكونت دارى؟

ماريا: در جزيره‏اى زندگى مى‏كنم.

ابراهيم: دوست دارم به خانه‏ات بيايم و چگونگى زندگى تو را بنگرم.

ماريا: من ميوه‏هاى تازه را خشك مى‏كنم و به اندازه يك سال خود ذخيره مى‏نمايم، و سپس به جزيره مى‏برم و غذاى يك سال خود را تأمين مى‏نمايم، ابراهيم و ماريا حركت كردند تا كنار آب آمدند.

ابراهيم: در كنار آب، كشتى و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور مى‏كنى، و به جزيره مى‏رسى؟

ماريا: به اذن خدا بر روى آب راه مى‏روم.

ابراهيم: من نيز حركت مى‏كنم شايد همان خداوندى كه آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد.

ماريا جلو افتاد و بسم‏الله گفت و روى آب حركت نمود، ابراهيم نيز بسم‏الله گفت و روى آب حركت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روى آب حركت مى‏كند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولى خود را معرفى نكرد، تا اين كه ابراهيم به ماريا گفت: چقدر در جاى زيبا و شادابى هستى، آيا مى‏خواهى دعا كنى كه خداوند مرا نيز در همين جا سكونت دهد تا همنشين تو گردم؟

ماريا: من دعا نمى‏كنم!

ابراهيم: چرا دعا نمى‏كنى؟

ماريا: زيرا سه سال است حاجتى دارم و دعا كرده‏ام خداوند آن را اجابت ننموده است.

ابراهيم: دعاى تو چيست؟

ماريا ماجراى ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است كه دعا مى‏كنم كه خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق كند، ولى هنوز خداوند دعاى مرا مستجاب ننموده است.

ابراهيم در اين هنگام خود را معرفى كرد و گفت: اينك خداوند دعاى تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم.

ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامى داشت.(231)

طبق بعضى از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزى سخت‏ترين روزها است؟

او جواب داد: روز قيامت.

ابراهيم گفت: بيا با هم براى نجات خود و امت از سختى روز قيامت دعا كنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نمى‏كنم... پس از آن كه ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم عليه‏السلام در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا كردند، و خوشبختى خود و آن‏ها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب كه ابراهيم دعا مى‏كرد و عابد آمين مى‏گفت.(232)

ابراهيم بسيار خرسند بود كه دوستى تازه پيدا كرده كه دل از دنيا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز مى‏كند.

تابلوى ديگرى از عشق سرشار ابراهيم به خدا

ابراهيم عليه‏السلام در عين آن كه عابد، پارسا و شيفته حق بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براى خود روا نمى‏دانست كه بى كار باشد، بخشى از زندگى او به كشاورزى و دامدارى گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعى كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.

بعضى از فرشتگان به خدا عرض كردند: دوستى ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمت‏هاى فراوانى است كه به او عطا كرده‏اى؟

خداوند خواست به آن‏ها نشان دهد كه چنين نيست، بلكه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: در كنار ابراهيم برو و مرا ياد كن

جبرئيل كنار ابراهيم آمد ديد او در كنار گوسفندان خود است، روى تلى ايستاد و با صداى بلند گفت:

سبُّوح قُدُّوس ربُّ الملائِكةِ و الرُّوحِ؛

پاك و منزه است خداى فرشتگان و روح!

ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالى پيدا كرد و هيجان زده شد كه زبان حالش اين بود:

اين مطرب از كجاست كه بر گفت نام دوست   تا جان و جامه نثار دهم در هواى دوست
دل زنده مى‏شود به اميد وفاى يار   جان رقص مى‏كند به سماع كلام دوست

ابراهيم به اطراف نگريست و شخصى را روى تلى ديد نزدش آمد و گفت:

آيا تو بودى كه نام دوستم را به زبان آوردى؟

او گفت: آرى.

ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد كن، يك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.

او گفت: سبُّوح قُدُّوس ربُّ الملائِكةِ و الرُّوحِ

ابراهيم عليه‏السلام با شنيدن اين واژه‏ها كه ياد آور خداى يكتا و بى همتا بود، چنان لذت مى‏برد كه قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يك بار ديگر نام دوستم را ياد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.

آن شخص براى بار سوم، واژه‏هاى فوق را تكرار كرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يك بار ديگر از نام دوستم ياد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.

آن شخص، آن واژه‏ها را تكرار كرد.

ابراهيم گفت: ديگر چيزى ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يك بار ديگر نام دوستم را به زبان آور!

آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستم.

در اين هنگام جبرئيل خود را معرفى كرد و گفت: من جبرئيلم، نيازى به دوستى تو ندارم، به راستى كه مراحل دوستى خدا را به آخر رسانده‏اى، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.(233)

آرزوى ابراهيم خليل عليه‏السلام‏

شب بود، جمعى از اصحاب، در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودند و از بيانات آن بزرگوار، بهره‏مند مى‏شدند، آن بزرگوار در آن شب اين جريان را بيان كرد و فرمود:

آن شب كه مرا به سوى آسمان‏ها به معراج مى‏بردند (يعنى در شب 17 يا 21 ماه رمضان سال 10 يا 12 بعثت) هنگامى كه به آسمان سوم رسيدم، منبرى براى من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهيم خليل در پله پايين عرشه، قرار گرفت و ساير پيامبران در پله‏هاى پايين قرار گرفتند.

در اين هنگام على عليه‏السلام ظاهر شد كه بر شترى از نور، سوار بود و صورتش مانند ماه شب چهارده مى‏درخشيد، و جمعى چون ستارگان تابان در اطراف او بودند، در اين وقت، ابراهيم خليل به من گفت: اين (اشاره به على عليه‏السلام) كدام پيامبر بزرگ و يا فرشته بلندمقام است؟ گفتم:

او نه پيامبر است و نه فرشته، بلكه برادرم و پسرعمويم و دامادم و وارث علمم، على بن ابى طالب عليه‏السلام است.

پرسيد: اين گروهى كه در اطراف او هستند، كيانند؟

گفتم: اين گروه، شيعيان على بن ابى طالب عليه‏السلام هستند.

ابراهيم علاقمند شد كه جزء شيعيان على عليه‏السلام باشد، به خدا عرض كرد: پروردگارا! مرا از شيعيان على بن ابى طالب عليه‏السلام قرار بده.

در اين هنگام جبرئيل نازل شد و اين آيه (81 سوره صافات) را خواند:

وَ اءنّ مَن شيعَتِهِ لَاِبراهِيمَ؛

و از شيعيان او (در اصول اعتقادات) ابراهيم است.(234)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اصحاب فرمود: هرگاه بر پيامبران پيشين صلوات فرستاديد، نخست به من صلوات بفرستيد، سپس به آن‏ها، جز در مورد ابراهيم خليل كه هرگاه خواستيد به من صلوات بفرستيد، نخست به ابراهيم خليل صلوات بفرستيد،

پرسيدند: چرا؟

فرمود: به همين دليل كه بيان كردم (او آرزو كرد تا از شيعيان على بن ابى طالب باشد.)(235)

گوشه‏اى از دعاى ابراهيم عليه‏السلام‏

از ويژگى‏هاى ابراهيم اين بود كه بسيار دعا مى‏كرد، و بسيار مناجات و راز و نياز با خدا مى‏نمود، از اين رو در آيه 75 سوره هود مى‏خوانيم:

اءنّ ابراهيمَ لَحَليم اوَّاه مُنيبٌ؛

همانا ابراهيم بسيار بردبار، و بسيار ناله كننده به درگاه خدا و بازگشت كننده به سوى خدا بود.

به عنوان نمونه؛ بخشى از دعاهاى ابراهيم بعد از ساختن كعبه چنين بود:

پروردگارا! اين شهر (مكه) را شهر امنى قرار ده! و من و فرزندانمن را از پرستش بتها دور نگه دار!

پروردگارا! آن‏ها (بتها) بسيارى از مردم را گمراه ساختند! هر كس از من پيروى كند از من است و هر كس نافرمانى من كند، تو بخشنده و مهربانى.

پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى در كنار خانه‏اى كه حرم توست، ساكن ساختم، تا نماز را بر پا دارند، تو دلهاى گروهى از مردم را متوجه آن‏ها ساز، و از ثمرات به آن‏ها روزى ده، شايد آنان شكر تو را به جاى آورند.

پروردگارا! تو مى‏دانى آن چه را ما پنهان يا آشكار مى‏كنيم، و چيزى در زمين و آسمان بر خدا پنهان نيست.(236)

رحلت آرام و شاد ابراهيم عليه‏السلام‏

روزى عزرائيل نزد ابراهيم آمد تا جان او را قبض كند، ابراهيم مرگ را دوست نداشت، عزرائيل متوجه شد و عرض كرد: ابراهيم، مرگ را ناخوش دارد.

خداوند به عزرائيل وحى كرد: ابراهيم را آزاد بگذار چرا كه او دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت كند.

مدتها از اين ماجرا گذشت، تا روزى ابراهيم پيرمرد بسيار فرتوتى را ديد كه آن چه مى‏خورد، نيروى هضم ندارد و آن غذا از دهان او بيرون مى‏آيد، ديدن اين منظره سخت و رنج آور، موجب شد كه ابراهيم ادامه زندگى را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همين وقت، به خانه خود بازگشت، ناگاه يك شخص بسيار نورانى را كه تا آن روز چنان شخص زيبايى را نديده بود، مشاهده كرد، پرسيد:

تو كيستى؟

او گفت: من فرشته مرگ (عزرائيل) هستم.

ابراهيم گفت: سبحان الله! چه كسى است كه از نزديك شدن به تو و ديدار تو بى علاقه باشد، با اين كه داراى چنين جمالى دل آرا هستى.

عزرائيل گفت: اى خليل خدا! هر گاه خداوند خير و سعادت كسى را بخواهد مرا با اين صورت نزد او مى‏فرستد، و اگر شر و بدبختى او را بخواهد، مرا در چهره ديگر نزد او بفرستد. آن گاه روح ابراهيم را قبض كرد.(237)

به اين ترتيب ابراهيم در سن 175 سالگى با كمال دلخوشى و شادابى، به سراى آخرت شتافت.

در روايت ديگر از اميرمؤمنان عليه‏السلام نقل شده فرمود: هنگامى كه خداوند خواست ابراهيم را قبض روح كند، عزرائيل را نزد او فرستاد، عزرائيل نزد ابراهيم آمد و سلام كرد، ابراهيم جواب سلام او را داد و پرسيد:

آيا براى قبض روح آمده‏اى يا براى احوالپرسى؟

عزرائيل: براى قبض روح آمده‏ام.

ابراهيم: آيا دوستى را ديده‏اى كه دوستش را بميراند؟

عزرائيل بازگشت و به خدا عرض كرد: ابراهيم چنين ميگويد، خداوند به اون وحى نمود به ابراهيم بگو:

هَل رَأيتَ حبيباً يَكرَهُ لقاءَ حبيبِهِ، اءنّ الحَبيبَ يُحبُّ لِقاءَ حَبيبِهِ؛

آيا دوستى را ديده‏اى كه از ديدار دوستش بى علاقه باشد، همانا دوست، به ديدار علاقمند است.(238)

ابراهيم به لقاى خدا، اشتياق يافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذيرفت و در سن 175 سالگى به لقاء الله پيوست.

پايان داستان‏هاى زندگى حضرت ابراهيم عليه‏السلام

7 و 8-اسماعيل و اسحاق فرزندان ابراهيم عليه‏السلام‏

نام اسماعيل در قرآن دوازده بار، و نام اسحاق هفده بار آمده است، اين دو پيامبر، از فرزندان ابراهيم از دو مادر بودند، مادر اسماعيل هاجر نام داشت، و مادر اسحاق ساره بود. خداوند اين دو پسر را در سن پيرى ابراهيم به ابراهيم عطا فرمود، چنان كه در آيه 39 سوره ابراهيم از زبان ابراهيم مى‏خوانيم مى‏گويد:

اَلْحَمْدُلِلَّه الَّذِى وَهَبَ لِى علَى الكِبَرِ اسماعِيلَ و اسحَاقَ اءنّ ربِّى سَمِيع الدُّعاء؛

حمد و سپاس خداوندى را كه در پيرى اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد، قطعا پروردگار من شنونده (و اجابت كننده) دعا است.

از ابن عباس روايت شده، خداوند در سن نود و نه سالگى ابراهيم، اسماعيل را به او داد، و در سن صد و دوازده سالگى اسحاق را به او عطا فرمود، و از سعيد بن جبير نقل شده كه ابراهيم تا 117 سالگى فرزندى نداشت، سپس داراى فرزندانى به نام اسماعيل و اسحاق گرديد.(239)

ولادت حضرت اسماعيل عليه‏السلام‏

حضرت ابراهيم عليه‏السلام در آن هنگام كه در سرزمين بابِل (عراق كنونى) بود، در 37 سالگى با ساره دختر يكى از پيامبران به نام لاحج ازدواج كرد، ساره بانويى مهربان و باكمال بود و (همچون خديجه عليهاالسلام) اموال بسيار داشت، همه آن اموال را در اختيار ابراهيم گذاشت، و ابراهيم آن اموال را در راه خدا مصرف نمود. (240)

ساره در يك خانواده كشاورز و دامدار زندگى مى‏كرد، وقتى كه همسر ابراهيم شد، گوسفندهايى بسيار و زمين‏هاى وسيعى كه از ناحيه پدر به او به ارث رسيده بود، در اختيار ابراهيم گذاشت.

هنگامى كه ابراهيم همراه ساره از بابِل به سوى سرزمين فلسطين هجرت كردند (چنان كه قبلاً ذكر شد) در مسير راه وقتى كه به مصر رسيدند، حاكم مصر كنيزى را به نام هاجر به ساره بخشيد، ابراهيم همراه ساره و هاجر وارد فلسطين شدند، و در آن جا به زندگى پرداختند و ابراهيم و لوط (برادر يا پسر خاله ساره) در اين سرزمين به هدايت قوم پرداختند، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين فلسطين با فاصله هشت فرسخ، سكونت نمودند، و حضرت لوط در عين آن كه پيغمبر بود، به نمايندگى از طرف ابراهيم در آن جا به راهنمايى مردم پرداخت.

سال‏ها گذشت ابراهيم با اين كه به سن پيرى رسيده بود، داراى فرزند نمى‏شد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچه دار نمى‏شد، روزى ابراهيم به ساره چنين پيشنهاد كرد: اگر مايل هستى كنيزت هاجر را به من بفروش، شايد خداوند از ناحيه او فرزندى به ما عنايت كند، تا پس از ما راه ما را زنده كند.

ساره اين پيشنهاد را پذيرفت، از اين پس هاجر همسر ابراهيم گرديد و پس از مدتى داراى فرزندى شد كه نام او را اسماعيل گذاشتند. اين همان فرزند صبور و بردبارى بود كه ابراهيم از درگاه خدا درخواست نموده بود، و خداوند بشارت او را به ابراهيم داده بود.(241)

با داشتن اين فرزند، كانون زندگى ابراهيم، زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل ثمره يك قرن رنج و مشقت‏هاى ابراهيم بود.

طبيعى است كه ساره نيز به خصوص هنگامى كه چشمش به چهره اسماعيل مى‏افتاد، آرزو مى‏كرد كه داراى فرزند باشد، گاه به ابراهيم مى‏گفت: از خدا بخواه من نيز داراى فرزند شوم.

ابراهيم و ساره گر چه هر دو پير شده بودند، و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولى ابراهيم بارها امدادهاى غيبى را ديده بود، از اين رو داراى اميد سرشار بود، و از خدا مى‏خواست كه ساره نيز داراى فرزند شود، طولى نكشيد كه دعاى ابراهيم مستجاب شده و بشارت فرزندى به نام اسحاق به او داده شد.(242)

چگونگى بشارت چنين بود: حضرت لوط مدتها قوم خود را به سوى خدا و اخلاق نيك دعوت مى‏كرد، ولى آن‏ها حضرت لوط را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهى گشتند، جبرئيل همواره چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند كه نخست نزد ابراهيم بيايند و او را به تولد فرزندى به نام اسحاق مژده دهند، و سپس به سوى قوم لوط رفته و عذاب الهى را به آن‏ها برسانند.

روزى ابراهيم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان ديد سه نفر (يا9 نفر يا 11 نفر) به صورت جوانانى نيرومند و زيبا بر ابراهيم وارد شدند و سلام كردند، ابراهيم كه مهمان‏نواز بود بى‏درنگ گوساله‏اى كشت و از گوشت آن غذاى مطبوعى براى مهمانان فراهم كرد و جلو آن‏ها گذاشت، اما در حقيقت آن‏ها فرشته بودند كه به صورت بشر به آن جا آمده بودند،و فرشته غذا نمى‏خورد، نخوردن غذا در آن زمان يك نوع علامت خطر بود، ابراهيم با آن همه شجاعت ترسيد، از اين رو كه فكر مى‏كرد آن‏ها دزدند يا سوءقصد دارند و يا براى عذاب قوم خود آمده‏اند... ولى بى‏درنگ آن‏ها ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و به او گفتند: نترس، ما براى دو مأموريت آمده‏ايم: 1 - قوم ناپاك لوط را به مجازات اعمال ناپاكشان برسانيم 2 - به تو مژده مى‏دهيم كه خداوند به زودى فرزندى به نام اسحاق به تو مى‏دهد كه پيامبر خواهد بود، سپس فرزندى به نام يعقوب به اسحاق خواهد داد كه او نيز پيامبر است. ترس و وحشت از ابراهيم برطرف شد.

وقتى كه اين بشارت به گوش ساره رسيد، از تعجب خنديد و گفت: آيا من كه پير و فرتوت هستم و ابراهيم نيز پير است داراى فرزند مى‏شوم، به راستى عجب است؟!

رسولان به ساره گفتند: آيا از فرمان و عنايت خداوند تعجب مى‏كنى؟ او خداى مهربان است، و در مورد شما چنين خواسته است، طولى نكشيد كه كانون گرم خانواده ابراهيم به وجود نوگلى به نام اسحاق گرمتر شد.(243)

ابراهيم سپاس الهى را به جا آورد و گفت: شكر و سپاس خداوندى را كه به من در سن پيرى اسماعيل و اسحاق را عنايت فرمود.(244)

اسماعيل و مادرش در كنار كعبه‏

حس هووگرى گاهى به صورت‏هاى رنج آور در ساره بروز مى‏كرد، او وقتى كه مى‏ديد ابراهيم فرزند نوگلش اسماعيل را در كنار مادرش در آغوش مى‏گيرد و او را مى‏بوسد و نوازش مينمايد، در درون ناراحت مى‏شد و در غم و اندوه فرو مى‏رفت، آتش حسادت در درونش شعله ميكشيد كه چرا شوهرم ابراهيم بايد همسر ديگر به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر كه كنيز من بود، اينك همتاى من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهيم قرار گيرد؟! و... .

كوتاه سخن آن كه: وسوسه‏هاى نفسانى، طوفانى از حزن و اندوه در ساره به وجود آورده بود و موجب مى‏شد كه گاه و بيگاه با ابراهيم برخوردهاى نامناسب و زننده كند.

روايت شده: اسماعيل و اسحاق بزرگ شده خداوند (در حدى كه مى‏توانستند با هم مسابقه كشتى يا مسابقه دويدن بگذارند) در يكى از مسابقه‏ها اسماعيل برنده شد، ابراهيم بى درنگ اسماعيل را گرفت و بر روى دامنش گذاشت، و اسحاق را در كنارش نشاند، اين منظره ساره را بسيار ناراحت كرد، به طورى كه با تندى به ابراهيم گفت: مگر بنا نبود كه اين دو فرزند را مساوى قرار ندهى؟! هاجر را از من دور كن و به جاى ديگر ببر.(245)

از آن جا كه ساره قبلاً مهربانى‏هاى بسيار به ابراهيم كرده بود، و ابراهيم همواره سعى داشت نسبت به او وفادار و خوشرفتار باشد، از اين رو نمى‏توانست ساره را از خود برنجاند.

آزارهاى ساره باعث شد كه ابراهيم شكايت او را به درگاه خدا برد، خداوند به ابراهيم چنين وحى كرد: مثال زن همچون مثال چوب كج خشك است اگر آن را به خود واگذارى از او بهره مى‏برى، و اگر خواسته باشى آن چوب را راست كنى شكسته خواهد شد.

آن گاه خداوند به ابراهيم فرمان داد كه هاجر و اسماعيل را از ساره دور كند، ابراهيم عرض كرد: آن‏ها را به كجا ببرم؟ خداوند كه مى‏خواست خانه‏اش كعبه به دست ابراهيم بازسازى شود به ابراهيم وحى كرد و فرمود: آن‏ها را به حرم و محل امن خودم و نخستين خانه‏اى كه آن را براى انسان‏ها آفريدم، يعنى به مكه ببر.(246)

ابراهيم با اجراى اين فرمان گر چه از بن بست مشكل خانوادگى نجات يافت، ولى چنين كارى بسيار مشكل و رنج آور بود، زيرا بايد عزيزانش هاجر و اسماعيل را از فلسطين آباد و خرم به دره خشك و تفتيده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلاى كوه‏هاى زمخت و خشن قرار داشت.

اگر خوب بينديشيم گذاشتن همسرو فرزند در آن بيابان و دره و در ميان كوه‏ها، با توجه به روزهاى دغ و گرم و شب‏هاى تاريك در برابر درندگان، كار بسيار سخت و تلخى است. ولى ابراهيم مرد راه است، حماسه‏آفرين تاريخ است، اخلاص وبندگى او در برابر خدا به گونه‏اى است كه خود را فناى محض ميداند و همه وجودش را قطره‏اى در برابر اقيانوس بى كران.

ابراهيم، هاجر و اسماعيل خردسال را برداشت و از فلسطين به سوى مكه رهسپار گرديد، اين فاصله طولانى را با وسايل نقليه آن زمان كه شتر و الاغ بود پيمود تا به سرزمين خشك و سوزان مكه رسيد، در آن جا يك قطره آب نبود و هيچ انسان و حيوان و پرنده‏اى وجود نداشت، به راستى ابراهيم در سخت‏ترين و عجيب‏ترين آزمايش‏هاى الهى قرار گرفت، با تصميمى قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجرو كودكش را در آن سرزمين خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گرديد.

هنگام مراجعت هاجر در حالى كه گريان و ناراحت بود، صدا زد: اى ابراهيم! چه كسى به تو دستور داده كه ما را در سرزمينى بگذارى كه نه گياهى در آن وجود دارد و نه حيوان شيردهنده و نه حتى يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟

ابراهيم گفت: پروردگارم به من چنين دستور داده است.

وقتى كه هاجر اين سخن را شنيد گفت: اكنون كه چنين است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.

بازگشت ابراهيم عليه‏السلام به فلسطين‏

در حالى كه ابراهيم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك مى‏ريختند از هم جدا شدند، ابراهيم به سوى فلسطين حركت كرد، هاجر و اسماعيل در مكه ماندند.

وقتى كه ابراهيم به تپه ذى طوى رسيد، همانجا كه اگر از آن جا سرازير مى‏شد ديگر هاجر و اسماعيل را نمى‏ديد، نظرى حسرت‏بار به آن‏ها نمود، آن گاه چنين دعا كرد:

خدايا شهر مكه را شهر امنى قرار بده - خدايا من و فرزندانم را از پرستش بت‏ها دورنگهدار - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعيل) را در سرزمين بى آب وعلف در كنار خانه‏اى كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز را بر پا دارند، دل‏هاى مردم را به سوى آن‏ها و هدفشان متوجه ساز - و آن‏ها را از انواع ميوه‏ها (ى مادى و معنوى) بهره‏مند كن - خدايا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده - پروردگارا دعاى مرا بپذير و تقاضاى مرا بر آور - مرا بيامرز و از لغزشهايم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قيامت برپا مى‏شود بيامرز(247)

به اين ترتيب ابراهيم با چشمى اشكبار، هاجر و اسماعيل را به خدا سپرد و به سوى فلسطين حركت كرد، در حالى كه اطمينان داشت دعاهايش به اجابت مى‏رسد، زيرا همه شرايط استجابت را دارا بود.

پيدايش چشمه زمزمه سر آغاز توجه مردم به مكه‏

كعبه نخستين پرستشگاه يكتاپرستان بود كه ساختمان نخستين آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ويران شد و اثرى از آن باقى نماند، اينك هاجر و اسماعيل در كنار همين ساختمان ويران شده در دره كوه‏هاى زمخت، تنها قرار گرفته‏اند و به راستى كه براى يك بانوى رنجديده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنين جايى بسيار وحشتناك است.

هاجر در آن شرايط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شيوه خود ساخت، در آن بيابان درخت خارى را ديد، عبايش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سايه‏اى تشكيل داد، و با فرزند خردسالش اسماعيل، زير سايه آن نشست.

اينك خود را در ميان امواج فكرهاى گوناگون مى‏ديد، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعيل مى‏نگريست، و زمانى به مهربانى‏هاى ابراهيم و نامهرى‏هاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مى‏كرد، ولى ياد خدا دل تپنده‏اش را آرامش مى‏داد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.

كودك به پشت روى زمين افتاده و پاشنه‏هاى هر دو پاى را به زمين مى‏سايد، گويى از سنگ و خاك يارى مى‏طلبد.

مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مى‏نگرد چه كند، اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كوه صفا و كوه مروه) بود، نمايى از آب را روى كوه صفا ديد با شتاب به سوى آن دويد، ولى وقتى به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار ديگر به سوى مروه و اين رفت و آمد هفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بينوايش مى‏نگريست كه نزديك است از تشنگى جان دهد، مادر خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوى فرزندش آمد، تا آخرين لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اى ميوه قلبم هرچه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاى اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است.

عجبا اين كودك از شدت تشنگى آن قدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمين ساييده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورده و آبش را بيرون ريخته است.

هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: زمزم (اى آب آهسته باش) از اين رو آب چشمه، زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه ياد آور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است.

هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبى به فرياد آن‏ها رسيده و دعاى همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد.

طولى نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن نوشيدند.

حركت غير عادى و دست جمعى پرندگان به سوى اين چشمه و حتى رفت و آمد حيوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه جُرهم كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آن جا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستى و سرگذشت تو چيست؟

هاجر تمام ماجرا را براى آن‏ها بيان كرد.

گروهى از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبى ظاهر شده، آن‏ها نيز به دنبال سير حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانويى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آن‏ها آب داد، آن‏ها نيز از نان و غذايى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به اين ترتيب طايفه جرهم و قبايل ديگر به مكه راه يافتند.

رفته رفته مكه كه بيابانى سوزان، بيش نبود، روز به روز رونق يافت و هر روز كاروان هايى به آن جا مى‏آمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده مى‏شد، و رفته رفته خيمه‏ها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به شهركى گشت.

هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسيده و قلب‏هاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزى‏هاى الهى برخوردار شده است، كاروان‏ها نيز همواره شكر خدا مى‏كردند كه به چنين موهبتى رسيده‏اند.(248)