جلوه هائى از نور قرآن در قصه ها و مناظره ها و نكته ها

عبدالكريم پاك نيا

- ۵ -


83- ((داستان دختر نمرود))

نمرود، با دخترش ((رعضه )) در كاخ سلطنتى نشسته و منظره آتش ‍ انداختن حضرت ابراهيم را نگاه مى كردند. رعضه ، براى آنكه صحنه را بهتر ببيند، در بالاى بلندى ايستاد امّا با كمال ناباورى ، ابراهيم را در ميان آتش ، در يك گلستان ديد. رعضه با صداى بلند گفت : ((يا ابراهيم ! اين چه حال است كه آتش ترا نمى سوزاند؟!))

حضرت ، جواب داد: (مَنْ كانَ عَلى لِسانِهِ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ وَ فى قَلْبِهِ مَعْرِفَةُ اللّهِ تَعالى لايُحْرِقُةُ النّارْ.)

:(هر كس در زبانش پيوسته بسم الله بگويد و قلبش مملوّ از معرفت الهى باشد، آتش براى او اثر ندارد.))

رعضه گفت : ((منهم مايلم ، با تو همراه باشم .)) ابراهيم فرمود: ((بگو: لااله الاّاللّه ، ابراهيم خليل الله و بعد از آن در آتش بيا!)) او اين كلام را گفت ، و قدم در آتش نهاد و خود را نزد ابراهيم رساند؛ و در حضورش ايمان آورد. آنگاه به سلامت ، به حضور پدر برگشت .

نمرود، با ديدن اين صحنه ، مبهوت و متعجب شد؛ ولى عشق و علاقه به رياست ، او را از ايمان به خداوند تبارك و تعالى ، باز داشت . سپس ‍ خواست ، دختر را با پند و اندرز از راه توحيد بازگرداند، ولى اثر نكرد. او را تهديد كرد. سودى نبخشيد. تا اينكه دستور داد، او را در ميان آفتاب سوزان ، به چهار ميخ كشيدند. در اين موقع ، پروردگار مهربان به جبرئيل امين فرمان داد: 0بنده مرا درياب .)) جبرئيل عليه السّلام رعضه را از آن مهلكه رهانيده و به محضر خليل عليه السّلام آورد. رعضه ، همچنان پيرو آئين توحيدى ابراهيم عليه السّلام بود تا اينكه آن حضرت ، او را به همسرى يكى از فرزندانش برگزيد و خداى تبارك و تعالى فرزندانى به آنها عنايت فرمود برخى از آنها كه بر مسند نبوت ، و پيامبرى رسيدند.(256)

84- ((مناظره امام جوادعليه السّلام))

ذرقان ، يكى از دوستان صميمىِ احمد ابن ابى داود، قاضى بغداد است . مى گويد: ((روزى ، دوستم احمد را ديدم ، كه از مجلس معتصم -فرزند هارون و هشتمين خليفه عباسى - مى آيد؛ اما خيلى افسرده و ناراحت است . گفتم : ((چرا اينقدر ناراحت و افسرده اى ؟))

گفت : ((امروز در مجلس خليفه ، ابو جعفر ابن الرضاعليه السّلام چنان مرا عاجز و وامانده كرد كه آرزو كردم ، اى كاش بيست سال پيش از اين مرده بودم و مثل چنين روزى را نمى ديدم !!)) گفتم : ((مگر چه شده ؟))

گفت : ((امروز در مجلس خليفه ، نشسته بوديم ؛ شخصى را به اتهام دزدى پيش خليفه آوردند و او به سرقت اعتراف كرد. در اين حال ، معتصم رو كرد به دانشمندان و فقهاى مجلس ، و گفت : چگونه بر اين دزد، حد الهى را اجرا كنيم ؟ و دست او را چطور قطع كنيم ؟

من گفتم : دست او بايد از مچ قطع شود. خليفه پرسيد: به چه دليل ؟ گفتم : به دليل آنكه دست ، شامل انگشتان و كف تا مچ مى شود؛ زيرا در آيه تيمم مى فرمايد: (فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ اَيْديكُمْ مِنْهُ)(257):(با خاك پاكى تيمم كنيد و از آن ، بر صورت [پيشانى ] و دستها بكشيد.)

بسيارى از علما در اين نظريه ، با من موافقت كرده و آن را تاءييد نمودند.

ولى عده اى از دانشمندان گفتند: بايد دست را از آرنج بريد. خليفه پرسيد به چه دليل ؟ گفتند: به دليل آيه وضو (فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ اَيْديَكُمْ اِلَى الْمَرافِقِ)(258):(هنگام اقامه نماز صورت و دستها را تا آرنج بشوييد.)

و حد دست را خداوند در اين آيه تا مرفق ، معين مى كند. برخى نيز فتوى دادند كه : از شانه بايد دست را قطع كرد، و استدلال مى كردند كه دست از انگشتان ، تا شانه را شامل مى شود.

در اين هنگام ، خليفه (معتصم عباسى ) رو به محمد بن على عليهماالسّلام رده و گفت : ((اى ابا جعفر! در اين موضوع شما چه مى گوئيد!)) او جواب داد: علما گفتار خود را بيان كردند و شما شنيديد مرا از بازگو كردن نظريه خويش ‍ معاف بدار. گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم كه نظر خود را در اين موضوع بيان بفرمائيد.

حضرت جواد فرمود: اكنون كه قسم دادى ، مى گويم : اين حدود كه اهل سنّت و علماى حاضر تعيين كردند، اشتباه است ؛ بلكه فقط بايد چهار انگشت او، بدون انگشت ابهام ، بريده شود.

خليفه پرسيد: دليل شما به اين خطاب چيست ؟ محمد ابن على پاسخ داد: پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است : ((سجده با هفت عضو انجام مى شود، پيشانى ، دو دست ، دو زانو و دو انگشت ابهام پا.)) اى خليفه ! هرگاه دست را از مچ ، يا از مرفق جدا كنند، ديگر دستى براى سجده باقى نمى ماند؛ در صورتيكه خداوند، در قرآن مى فرمايد: (وَ اَنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ)(259):(مواضع سجود، اختصاص به خداوند دارد.)

و هر چه براى خدا باشد بريده نمى شود. معتصم از اين حكم شادمان شد و آن را تصديق كرد و انگشتان دزد را طبق نظريه حضرت جوادعليه السّلام بريدند.))

ذرقان مى گويد: ((ابن ابى داود سخت افسرده و مضطرب بود كه چرا نظريه او، كه قاضى مخصوص خليفه است نقض شده و حكم يك جوان پذيرفته شده است و از شدت حسد بر خود مى پيچيد.

او سه روز پس از اين ماجرا پيش معتصم رفت و چنين گفت : يا امير! آمده ام ترا نصيحتى بكنم و اين اندرز به شكرانه محبتى است كه شما به ما داريد، و مى ترسم اگر نگفته باشم كفران نعمت كرده و فرداى قيامت در آتش ‍ جهنم بسوزم .

پرسيد: چه مى خواهى بگوئى ؟ گفت : وقتى كه شما مجلسى از علماء و فقهاء تشكيل مى دهيد، تا امر مهمى از امور دينى مطرح شود وزراء، امراء، صاحب منصبان لشگرى و كشورى ، دربانان ، خدمتگزاران ، حضور دارند؛ مذاكرات اين مجلس را در خارج گفتگو مى كنند، اگر در چنين مجلسى ، شما راءى فقها را رد كنيد و گفته محمد بن على ، را قبول نمائيد، كم كم موجب مى شود كه مردم به او توجه كنند، و از بنى عباس روى بگردانند و خلافت و سلطنت را از شما گرفته و به او تحويل دهند. با اينكه هم اكنون هم ، عدّه اى به امامت او اعتقاد دارند.

اين سخن چينى و وسوسه هاى شيطانى ، معتصم را چنان تحت تاءثير قرار داد كه احمد بن ابى داود دعا كرد و به فاصله چند روز معتصم امام جوادعليه السّلام را مسموم كرده و به شهادت رساند.))(260)

85- ((چرا مى جنگيم ؟))

اصبغ بن نباته مى گويد: ((در جنگ جمل ، در كنار حضرت مولى الموحّدين ، امام على عليه السّلام ايستاده بودم كه مردى پيش حضرت آمده و گفت : يا اميرالمؤ منين ! اين قوم تكبير مى گويد و ما هم مى گوئيم لشگر طلحه و زبير لااِلهَ اِلاّاللّهْ مى گويد و ما هم مى گوئيم ، آنها نماز مى خوانند و ما هم نماز مى خوانيم ؛ پس براى چه ، با آنها مى جنگيم و مبارزه مى كنيم ؟

امام على عليه السّلام فرمود: براى اين آيه مى جنگيم كه مى فرمايد: (تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ وَ اتَيْنا عيسَى بْنَ مَرْيَمَ الْبَيَّناتِ وَ اَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَ لَوْ شاءَ اللّهُ ما اقْتَتَلَ الَّذينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمْ البَيَّناتُ وَ لكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ امَنَ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ وَ لَوْ شاءَاللّهُ ما اقْتَتْلَوُا وَ لكِنَّ اللّهَ يَفْعَلُ ما يُريدُ)(261):(بعضى از آن رسولان را بر بعضى ديگر برترى داديم ، برخى از آنها، خدا با او سخن مى گفت ، و بعضى را درجاتى برتر داد و به عيسى ابن مريم ، نشانه هاى روشن داديم ؛ و او را با روح القدس تائيد نموديم ؛ و اگر خدا مى خواست ، كسانى كه بعد از آنها بودند، پس از آن همه نشانه هاى روشن كه براى آنها آمد.

[در اينجا امام على عليه السّلام فرمود: مائيم آن نشانه هاى روشن كه بعد از پيامبر قرار گرفته ايم .] ولى اين امتها اختلاف كردند، بعضى ايمان آوردند و بعضى كافرِ باطنى شدند؛ اگر خدا مى خواست با هم پيكار نمى كردند، ولى خداوند آنچه را مى خواهد انجام مى دهد.)

مائيم كه ايمان آورده ايم و آنها هستند كه در باطن ، كافر شدند. در اينجا آن مرد گفت : قسم به خداى كعبه ! آنها در برابر حق ، كافر شدند. بعداً حمله كرده و مبارزه سختى كرد و به شهادت رسيد. رحمت خداى بر او باد.))(262)

86- ((مرد ناشناس ))

هارون الرشيد، پنجمين خليفه عباسى -كه در سال (170 هجرى ) به خلافت رسيد- در يكى از سالهاى خلافت خويش ، براى زيارت خانه خدا به مكّه معظمه مسافرت كرد و دستور داد كه تمام حجّاج را از كنار كعبه دور كنند؛ تا او بتواند به تنهائى طواف خانه خدا را بجا آورد. ولى موقعى كه خواست طواف كند، مردى عرب سر رسيد و قبل از او به طواف پرداخت .

اين موضوع ، بر خليفه جاه طلب و مغرور عباسى ، گران آمد. به وزير خود اشاره كرد كه مرد عرب را دور كند، تا وى بتواند آزادانه و به تنهائى ، طواف كعبه نمايد. وزير به آن مرد عرب گفت : ((لحظه اى درنگ نما، تا خليفه از طواف فارغ شود.))

مرد عرب گفت : ((مگر نمى دانى ، خداوند متعال در اين مكان مقدس ، شاه و رعيت را برابر دانسته و در قرآن شريف خويش فرموده : (وَالْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذى جَعَلْناهُ لِلنّاسِ، سَواءً اَلْعاكِفُ فيهِ وَالْبادِ وَ مَنْ يُرِدْ فيهِ بِالْحادٍ بِظُلْمٍ، نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ اَليم )(263):(مسجد الحرام را براى همه مردم يكسان و برابر قرار داديم ، كسانى كه آنجا زندگى مى كنند، يا از نقاط دور وارد مى شوند؛ و هر كس بخواهد در اين سرزمين از راه حق منحرف گردد و دست به ستم بزند ما از عذابى دردناك به او مى چشانيم .!)

وقتى هارون الرشيد، چنين جواب متين را از عرب شنيد به وزير گفت : ((با او كارى نداشته باش !))

آنگاه خليفه ، به طرف حجر الاسود رفت كه آن را استلام كند.(264) ولى ناگهان در آنجا نيز عرب پيش دستى نموده و قبل از وى حجرالاسود را استلام نمود. هارون به مقام ابراهيم عليه السّلام آمد، كه در آنجا نماز بگذارد، امّا باز هم عرب ، قبل از وى به آنجا رسيده و شروع به نماز كرد.

همينكه هارون از نماز فارغ شد، دستور داد كه عرب را به نزد او آورند. وزير، پيش آن مرد ناشناس آمده و گفت : ((خليفه ترا مى طلبد، برخيز و امر او را اجابت نما.))

عرب ، با كمال شهامت گفت : ((من كارى با خليفه ندارم ، اگر او با من كارى دارد، بهتر است كه برخيزد و به اينجا بيايد.)) هارون ، ناگزير از جاى خود حركت كرده و آمد در مقابل عرب ايستاده و به او سلام كرد، و مرد عرب هم ، جوابِ سلام او را داد.

سپس ، هارون خطاب به او گفت : ((اجازه مى دهى در اينجا، پيش شما بنشينم ؟)) گفت : ((اينجا، خانه شخصى من نيست ، ما همه ، در اينجا يكسان هستيم ، مى خواهى بنشين ، و اگر مى خواهى برو.))

خليفه ، از طرز سخن گفتن مرد عرب ، ناراحت شد و با عصبانيت روى زمين نشست و به عرب گفت : ((مى خواهم ، يك مسئله دينى از تو بپرسم ، اگر نتوانى جواب صحيح بدهى ترا مجازات خواهم كرد.))

عرب پاسخ داد: ((آيا سؤ ال تو براى ياد گرفتن است ، يا مى خواهى مرا اذيّت كنى ؟ هارون از جواب سريع وى ، تعجب كرده و در حاليكه لبخندى تصنّعى بر لب داشت ، گفت : ((البته كه منظورم ، ياد گرفتن چيزى است .)) عرب گفت : ((خيلى خوب ، پس حالا برخيز، مثل يك شاگرد، در برابر استاد بنشين .)) هارون برخاست و دو زانو نشست . و عرب اجازه داد كه او سؤ ال كند.

هارون پرسيد: ((خداوند براى تو، چه چيز را لازم گردانيده است ؟))

مرد ناشناس گفت : ((از كدام امر لازم سؤ ال مى كنى ؟ از يك واجب ، و يا پنج واجب ، و يا هفده چيز لازم ؟ و يا از سى و چهار چيز واجب ، و يا از نود و چهار چيز واجب ، و يا از يكصد و پنجاه و سه چيز لازم ؟ يا يك چيز از دوازده چيز، يا يك چيز از چهل چيز، يا يك چيز واجب در تمام عمر، يا از يك چيز بر يك چيز.))

فضل بن ربيع مى گويد: هارون در اين هنگام ، قهقه مستانه اى سر داده و از روى تمسخر به عرب گفت : ((من از يك چيز واجب از تو سوال كردم ، تو حساب همه دنيا را به رخ من مى كشى ؟!))

مرد عرب گفت : ((اى هارون ! اگر دين خدا، بر اساسِ حساب نبود، خداوند در روز قيامت از مردم ، حسابرسى نمى كرد؛ و نمى فرمود: (وَ نَضَعُ الْمَوازينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ اِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ اتَينابِها وَ كَفى بِنا خاسِبينَ)(265):(ما ترازوى هاى عدل را در روز قيامت برپا مى كنيم ، پس به هيچ كس ، ذرّه اى ستم نمى شود؛ و اگر به مقدار سنگينى يك دانه خردل ، كار نيك و بدى باشد، ما آن را به حساب مى آوريم ؛ و كافى است كه ما حساب كننده باشيم .)

وقتى كه عرب ، خليفه را به نام او خطاب كرد؛ هارون سخت برآشفت ، بطوريكه آثار غضب در چهره اش نمايان گرديد. زيرا به نظر او، بايد تمام افراد مملكت ، وى را اميرالمؤ منين خطاب مى كردند، از اين رو در حاليكه آثار خشم در چهره اش آشكار بود، گفت : ((اى عرب بيابانى ! اگر آنچه را گفتى ، توانستى توضيح بدهى ، آزاد هستى ! و اگر نتوانى آن را توضيح دهى ، دستور خواهم داد در ميان صفا و مروه ، گردنت را بزنند.))

وقتى وزير، حال خليفه را منقلب ديد، جلو رفته و با حالتى ملتمسانه ، گفت : ((اى اميرالمؤ منين ! او را براى خدا عفو فرما و بخاطر اين محل مقدس ‍ از او درگذر!))

عرب ، از سخنان خليفه و وزير خنديد، هارون كه بيشتر ناراحت شده بود، فرياد كشيد: ((چرا مى خندى ؟)) مرد جواب داد: ((به بلاهتِ عقل شما مى خندم ، و به اين مى انديشم كه كدام يك نادانتر هستيد؟ زيرا اگر مرگ من نرسيده باشد، نيت بدِ تو به من چه تاءثيرى دارد؟ و چنانچه مرگ من رسيده باشد عفو و بخششى كه وزير براى من مى خواهد چه سودى دارد؟))

سپس مرد ناشناس ، سخن خويش را چنين توضيح داد: ((اينكه از من پرسيدى : آنچه خداوند بر من واجب نموده چيست ؟ جواب آن اين است كه ، خداوند خيلى چيزها را بر من واجب كرده است و اينكه پرسيدم : آيا از يك چيز واجب ، سؤ ال مى كنى ؟ مقصودم دين اسلام است ، و مقصود من از 5 چيز لازم ، پنج وقت نماز است ، مقصودم از هفده چيز واجب ، هفده ركعت نماز شبانه روزى است ، و منظور از 34 چيز، 34 سجده نمازهاى واجب است . مقصود از 94 تكبيراتِ نماز، و مرادم از 153 چيزِ واجب ، تسبيحات نماز است . مقصود از يك از دوازده ، ماه رمضان است كه از دوازده ماه ، يكماه است و امّا اينكه پرسيدم : يك چيز از چهل ، مقصود زكوة گوسفند است و منظور از يك چيز، در تمام عمر، حج خانه خداست و مقصود از يك چيز به يك چيز، قصاص نفس (266) است .

وقتى سخن مرد عرب به پايان رسيد، هارون از تفسير و بيان اين مسائل و زيبائى كلام عرب ، بى نهايت خوشحال شده و آن مرد ناشناس ، در نظرش ‍ بزرگ جلوه كرد و خشمش ، تبديل به محبت گرديد. آنگاه عرب به هارون گفت : ((حالا نوبت من است كه از تو سؤ ال كنم .)) و هارون قبول كرد.

عرب پرسيد: ((مردى در اول صبح ، نگاه به زنى كرد كه بر او حرام بود، ولى چون ظهر شد، زن بر وى حلال گشت . باز موقع عصر، زن بر او حرام گرديد، امّا همينكه مغرب شد، حلال گرديد. چون شب فرا رسيد، مجدداً حرام گشت ، ولى بامداد فردا، حلال شد، و نيز در وقت ظهر، بر وى حرام گرديد و هنگام عصر، دوباره حلال گشت ؛ در موقع مغرب حرام ، امّا شامگاهان ، باز حلال گرديد.! اكنون بگو، اين مسائل را چگونه بايد حل كرد؟)) هارون گفت : ((اى برادر عرب ! مرا بدريائى افكندى كه جز تو هيچكس نمى تواند از آن نجاتم دهد!))

مرد ناشناس گفت : ((يعنى چه ؟! تو امروز خليفه مسلمانان و شخص اول ممالك اسلامى هستى ، و شايسته نيست كه از حلّ مسئله فرو مانى !! آنهم سؤ ال شخصى ، چون من !))

هارون گفت : ((اى برادر! علم و دانش ، مقام ترا بزرگ و نامت را بالا برده است ؛ لطفاً خودت مسئله را حل كن .)) عرب گفت : ((حاضرم ، ولى بشرط اينكه تو هم قول بدهى ، شكسته دلان را دستگيرى نموده و بى نوايان را مورد تفقد قرار دهى ، و بر زير دستان ظلم نكنى .)) هارون پذيرفت .

عرب گفت : ((آن مرد موقع صبح ، نگاه كرد بر زنى كه ، بر وى حرام بود، زيرا آن زن ، كنيزِ شخص ديگرى بود، ولى موقع ظهر، آن را از صاحبش ‍ خريد و بر وى حلال گشت . چون عصر شد، كنيز را آزاد ساخت و بر او حرام گرديد، و موقع مغرب با وى ازدواج كرد و بدينگونه بر او حلال گرديد.

همينكه شب فرا رسيد، او را طلاق داد و بر وى حرام شد امّا موقع بامداد فردا رجوع كرد و حلال شد. هنگام ظهر عملِ ظهار،(267) انجام داد و بر او حرام گشت . امّا عصر -به كفاره اين عمل - بنده اى آزاد نمود و زن بر وى حلال گرديد، هنگام مغرب مرتد(268) شد و از دين اسلام برگشت و بر شوهر حرام گرديد؛ ولى شب توبه كرد و مجدداً دين اسلام را پذيرفت و حلال شد.))

هارون الرشيد، از شنيدن سخنان عرب در تعجب ماند و در عين حال ، خوشحال شد و دستور داد، ده هزار درهم ، به او بدهند. چون پولها را آماده ساختند؛ عرف گفت : ((من نياز به آن ندارم ، آنرا به نيازمندان بدهيد!)) خليفه گفت : ((مى خواهى برايت ، مادام العمر، حقوق معين كنم ؟!)) گفت : ((آنكس ‍ كه روزى ترا مى رساند، براى منهم مى رساند.))

در پايان ، هارون كه شديداً تحت تاءثير علم ، زهد، شخصيت نافذ و زبان گوياىِ مردِ ناشناس ، قرار گرفته بود؛ از وى پرسيد: ((نامت چيست و اهل كجائى ؟))

گفت : ((من موسى بن جعفر بن محمد بن على ابن الحسين بن على ابن ابيطالب هستم .))

هارون با شنيدن اين سخن يكّه خورده و دانست كه آن مرد بزرگ ، امام موسى كاظم عليه السّلام است ، كه در لباس اعراب بيابانى ، به كعبه آمده ، تا اهل دنيا او را نشناسند و از مردم كناره گرفته ، تا اعمال حجّ را با فراغت انجام دهد، از اين رو برخاست و از پيشانى حضرت بوسيده و اين آيه شريفه را قرائت كرد: (( (اَللّهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ)(269) يعنى خداوند بهتر مى داند رسالت و نمايندگى خود را در چه خاندانى قرار دهد.))(270)

بنظر مى رسد كه اين اولين ديدار هارون ، با امام هفتم عليه السّلام بوده كه او را نشناخته است .

87- ((مقام على عليه السّلام))

ابن عباس مى گويد: ((در محضر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بودم كه آن حضرت ، خطاب به مسلمانان ، چنين فرمود: اى مردم ! خداى تبارك و تعالى ، براى شما درى قرار داده كه هر كس از آن در، وارد شود؛ از آتش و هول و هراس ‍ روز قيامت ، در امان خواهد بود.)) ابو سعيد خُدرى بلند شده و گفت : ((يا رسول الله ! اين در رحمت را، نشان بده !))

فرمود: ((آن در على ابن ابى طالب عليه السّلام است ؛ او سرور اوصياء، رهبر مؤ منين ، برادر رسول ربّ العالمين خليفه خدا بر جميع مردم است . اى گروه مردم ! هر كس دوست دارد كه به دستگيره محكمى -كه هرگز گسسته نخواهد شد- چنگ بزند، به ولايت على بن ابى طالب ، پناه ببرد؛ زيرا ولايتِ او ولايت من واطاعت او اطاعت من مى باشد.

اى گروه مردم ! هر كس دوست دارد؛ بعد از من حجّت خدا را بشناسد، على ابن ابى طالب عليه السّلام را بشناسد. مردم ! هر كس خدا و رسولش را دوست دارد، به على بن ابى طالب ، و به ائمه اى كه از ذريّه من مى باشند، اقتدا كند؛ چونكه آنان خزانه دار علم منند.))

در اين هنگام جابر ابن عبدالله انصارى ، بلند شده و عرض كرد: ((رسول الله ! بعد از شما، تعداد ائمه چند نفر مى باشد؟))

فرمود: ((اى جابر! -خدا ترا رحمت كند- سؤ ال خوبى كردى ؛ تو از همه دين اسلام پرسيدى ، تعداد ائمه بعد از من ، به تعداد ماههاى سال است و تعداد ماهها نزد خداوند در كتاب الهى ، از آن روز كه آسمانها و زمين را آفريده دوازده ماه است ،(271) و تعداد ائمه به اندازه چشمه هائى است كه براى موسى بن عمران عليه السّلام از زمين جوشيد و آن زمانى بود كه موسى براى قوم خويش ، آب طلبيد و خداوند دستور داد، عصاى خود را بر آن سنگ مخصوص بزند؛ ناگاه دوازده چشمه آب ، از او جوشيد، و تعداد آن چشمه ها، به عدد سرپرستان طوايف بنى اسرائيل بود.(272) خداوند مى فرمايد: (وَ لَقَدْ اَخَذَاللّهُ ميثاقَ بَنى اِسْرائِيْلَ وَ بَعَثْنا مِنْهُمْ اثْنَىْ عَشَرَ نَقيباً)(273) :(خداوند از بنى اسرائيل پيمان گرفت . و از آنها دوازده نقيب [سرپرست ] برانگيختيم .)

اى جابر! ائمه بعد از من نيز دوازده امام است كه اوّل آنها، على بن ابى طالب و آخر آنها، حضرت قائم ، امام مهدى عليه السّلام است .))(274)

88- ((ايرانى بلند مرتبه در قرآن ))

عمر بن خطّاب مى گويد: ((روزى ، در كنار جمعى از طايفه خود، (بنى عدى ) ايستاده بودم كه سلمان فارسى از كنار ما مى گذشت . او را صدا كرده و گفتم : ((اى ابو عبدالله ! چرا نزد ما نمى آيى ، تا از دنياى ما بهره مند شوى ؟)) سلمان گفت : ((آرى !! مى خواهم از دختر تو (خواهر حفصه ) خواستگارى كنم !))

از اين سخن ناراحت شده و به دوستان اطراف خود گفتم : ((مى بينيد محمدصلّى اللّه عليه و آله چقدر مقام اين مرد عجمى اَلْكَنْ را، بالا برده است و او را اين چنين گستاخ و پررو كرده است ؛ تا آنجا كه به اين راحتى از دختر يك عرب ، خواستگارى مى كند؟!))

سپس در حالى كه از خشم و ناراحتى ، به خود مى پيچيدم ، نزد پيامبرصلّى اللّه عليه و آله آمده و به آن حضرت گفتم : ((اى رسول خدا! اين قدر مقام افراد بى ارزش ‍ را بالا نبر، تا بر اشراف اصحاب تو برترى جسته و افزون طلبى كنند.))

پيامبرصلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مگر چه اتفاقى رخ داده است ؟))

و من هم ، ماجراى خواستگارى سلمان را مطرح كردم .

پيامبرصلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((واى بر تو اى عمر! آيا دوست ندارى دخترت همسر سلمان بشود و او به تو نزديك و تو مشتاق او شوى ؟ آيا ميدانى كه بهشت ، مشتاق سلمان است ؟ و خداوند درباره او و قريش ، اين آيه را نازل فرموده است : (اُوْلئِكَ الَّذينَ اتَيْناهُمْ الْكِتابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ فَاِنْ يَكْفُرْبِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَ كَّلْنابِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرينَ)(275):(بندگان هدايت يافته خداوند، كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوّت به آنها داديم ؛ و اگر نسبت به آن كفر ورزند؛ (آئين حق زمين نمى ماند زيرا) كسان ديگرى را نگهبان آن مى سازيم كه نسبت به آن كافر نيستند.))

گفتم : ((اين بنده گان هدايت شده و نگهبان ، چه كسانى هستند؟)) رسول گرامى اسلامى صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هُمْ وَاللّهِ سَلْمانٌ وَ رَهْطُهُ: قسم بخدا آنها سلمان و قوم او (ايرانيان ) هستند.))

سپس پيامبر افزود: ((آرى قسم بخدا، خداوند درباره او (سلمان ) و شما، اين آيه را نازل كرد: (وَ اِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لايَكُونُوا اَمْثالَكُمْ)(276) و هرگاه سرپيچى كنيد و از دين خداوند روى بگردانيد، خداوند گروه ديگرى را به جاى شما مى آورد كه مانند شما نخواهند بود و سخاوتمندانه از مال و جان خود، در راه خدا مى گذرند.)) من ديگر ساكت شدم و حُديفه كه در آنجا حضور داشت پرسيد: ((اين گروه كيانند؟ رسول خداصلّى اللّه عليه و آله فرمود: سوگند به خدا! آن گروه سلمان و قوم او (ايرانيان ) هستند.))(277)

89- ((شيعه حاضر جواب ))

پس از رحلت امام صادق عليه السّلام روزى ابوحنيفه با مومن طاق (278) -يكى از شاگردان آن حضرت - ملاقات كرده و بعنوان سرزنش و شماتت ، به او گفت : ((امام تو از دنيا رفت .!)) مومن طاق كه يك شيعه كامل و حاضر جواب بود، فوراً پاسخ داد: ((اَمّا اِمامَكَ (فَمِنَ الْمُنْظَرينَ اِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومْ)(279) ولى امام تو (شيطان )، تا روز قيامت زنده است .))(280)

90- ((دفاعيات يك متهم ))

خليفه دوم ، در ايّام زمامدارى خويش ، شبى در مدينه گردش مى كرد؛ اتفاقاً عبورش از كنار خانه اى افتاد، از آن خانه صداى ساز و آواز شنيد؛ با خود انديشيد كه صاحب خانه به كار زشتى مشغول است ؛ پس لازم است بروم و او را از اين عمل منكر باز دارم . به در خانه رفته ، آنجا را بسته يافت . ناچار از راه پشت بام وارد منزل گرديد، از قضا آنان را مشغول ميگسارى و باده نوشى ديد؛ با صداى بلند فرياد زد:

((اى دشمنان خدا! گمان برده ايد پروردگار متعال ، شما را رسوا نمى كند و شما با خيال راحت چنين عمل زشتى را مرتكب شده ايد؟)) يكى از آنان فوراً جواب داد: ((اى خليفه ! اگر ما يك گناه مرتكب شده ايم ، تو سه گناه انجام داده اى !))

خليفه پرسيد: ((آنها كدام است ؟)) پاسخ داد: ((اول آنكه خداوند فرمود: (وَ آتُو الْبُيُوتَ مِنْ اَبْوابِها)(281):(يعنى به خانه ها از درهايشان وارد شويد.) و تو برخلاف آيه شريفه ، از پشت بام آمدى .(282)

دومّاً، خداوند فرموده : (فَاِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا).(283):(يعنى هرگاه كه بخانه اى وارد مى شويد، سلام كنيد.) و تو سلام نكرده فرياد برآوردى ! سوم اينكه ، خداوند فرموده : (وَ لا تَجَسَّسُوا)(284) و مردم را از تجسُّس اعمال ديگران باز داشته و تو تجسّس نمودى .)) خليفه گفت : ((حق با توست ، راست مى گوئى ، اكنون توبه مى كنم و شما نيز توبه كنيد!)) و در آن هنگام آنان باتفاق خليفه توبه كردند.(285)

عاقل نخورد مى و نباشد سرمست *** فرزانه كسى كه جام دل را نشكست

ديوانه كسى كه ، از پى باده بداد *** دين و دل و دانش و خرد را از دست

91- ((حقوق بشر در قرآن ))

روزى ، حجاج ابن يوسف ، دستور داد، شخصى بنام ((قطر بن الفجاة ))(286) را دستگير كرده و حضورش بياورند. آنگاه كه او را حاضر كردند؛ حجاج او را تهديد به مرگ كرده و گفت : ((حتماً ترا مى كشم !)) قطر گفت : ((براى چه ؟)) حجاج پاسخ داد: ((براى اينكه برادرت ، عليه حكومت مركزى شورش ، كرده است .))

قطر گفت : ((من نامه اى از اميرالمؤ منين ، ((عبدالملك )) دارم كه نوشته است ، تو هيچ حق ندارى ، مرا به جرم برادرم مؤ اخذه كنى !)) حجاج گفت : ((آن نامه را نشان بده ، تا آزادت كنم .)) قطر گفت : ((از آن نامه محكم تر و بالاتر دارم ، آن آيه ، قرآن مجيد است كه مى فرمايد: (وَ لا تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ اُخْرى )(287):(هيچ گنه كارى بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد و هر كس ‍ مسئول كار خودش مى باشد.)) حجاج در جواب فرو مانده و او را آزاد كرد.

92- ((سخنرانى يك كودك ))

موقعى كه عمر ابن عبدالعزيز، به خلافت رسيد، از اطراف و اكناف عالم مردم براى عرض تبريك به حضورش مى آمدند، از آن جمله جمعى از اهل حجاز بودند كه به همين منظور، بر او وارد شدند، عمر بن عبدالعزيز همانطور كه به آنها نگاه مى كرد، متوجه شد كه پسر بچه اى ، آماده سخن گفتن است ، خطاب به او گفت : ((بچه ! برو كنار و يكى بزرگتر از تو صحبت كند.))

فوراً آن كودك گفت : ((اى خليفه ! اگر بزرگسالى ميزان است ، پس چرا شما بر تخت نشسته ايد، با اينكه بزرگتر از شما هم افرادى اينجا هستند؟)) عمر بن عبدالعزيز! از تيزهوشى و حاضر جوابى او، تعجب كرده و گفت : ((راست مى گوئى و حق با توست . اكنون ، حرف دلت را بزن .))

آن كودك گفت : ((اى امير از راه دور آمده ايم تا به شما تبريك بگوئيم ، و از اين عمل ، فقط منظورمان شكر الهى است كه مثل شما خليفه خوبى را به مردم عطا كرده است ، والاّ مجبور نبوديم به اين سفر بياييم ، زيرا نه از تو مى ترسيم و نه طمعى داريم امّا اينكه از تو نمى ترسيم ، براى آنكه تو اهل ظلم و ستم بر مردم نيستى ، و علت آنكه طمع نداريم ، آنستكه ما از هر جهت در رفا و نعمت هستيم .))

وقتى سخن آن كودك تمام شد، خليفه از او درخواست موعظه كرد و آن نوجوان گفت : ((اى خليفه ! دو چيز زمامداران را مغرور مى كند اول ، حلم خداوند و دوم ، مدح و چاپلوسى اشخاص از آنها، خيلى مواظب باش كه از آنان نباشى ، زيرا كه اگر از آن عدّه شدى ، لغزش پيدا مى كنى و در زمره آنهائى قرار مى گيرى كه خداوند متعال در حق آنان فرموده : (وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونْ)(288):يعنى از آن افراد ستمگر نباشيد كه ادعاى شنيدن مى كنند با اينكه نمى شوند.)) در پايان ، خليفه از سن و سال او پرسيد؛ و معلوم شد كه بيش از دوازده سال ندارد. آنگاه خليفه او را تحسين كرده و در مورد وى شعرى خواند:((

تَعَلَّمْ فَلَيْسَ الْمَرْءُ يُوْلَدُ عالِم *** وَ لَيْسَ اَخُو عِلْمٍ كَمَنْ هُوَ جاهِلٌ

فَاِنَّ كَبيرَ الْقُوْمِ لا عِلْمَ عِنْدَهُ *** صَغيرٌ اِذا اِلْتَفَتْ عَلَيْهِ الْمَحافِلُ

يعنى : دانش بياموز، كه آدميزاد دانشمند بدنيا نمى آيد و هيچ گاه دانا با نادان هم رتبه نيست ، بزرگِ قومى ، هرگاه دانش نداشته باشد در مجالس ‍ كوچك ديده مى شود.))(289)

93- ((تعبير خواب با قرآن ))

روزى مهدى عباسى ، در خواب ديد، صورتش سياه شده است . همينكه از خواب بيدار شد خيلى مضطرب و آشفته حال گرديد. و تمام مُعبرّين را جمع كرد و خوابش را براى آنها نقل نموده و از تعبيرش سؤ ال كرد؟ همگى از تعبير آن عاجز شدند و گفتند: ((اين خواب را فقط ((ابراهيم كرمانى )) استادِ معبّرين عصر، مى تواند تعبير كند.)) خليفه او را براى تعبير، دعوت كرد.

وقتى آن استاد فرزانه حاضر شد، خليفه خواب خويش را براى او نقل كرد، ابراهيم گفت : ((اى خليفه ! شما هيچ ناراحت نباشيد چونكه تعبير اين خواب ، خيلى خوب و خوشحال كننده است ، و خداوند متعال ، فرزند دخترى به شما عنايت خواهد كرد.)) خليفه گفت : ((از كجا مى گوئى ؟)) ابراهيم پاسخ داد: ((از كلام نورانى قرآن ؛ زيرا خداوند مى فرمايد: (وَ اِذا بُشِّرَ اَحَدُهُمْ بِالاُْنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَ هُوَ كَظيمٌ)(290):(هرگاه به يكى از آنان مژده دهند كه دخترى برايت متولد شده صورتش سياه مى شود و بشدت خشمگين مى گردد.)

مهدى عباسى ، از اين تعبير بسيار خوشنود شد و امر كرد تا ده هزار درهم بعنوان هديه به او بدهند؛ و درست پس از گذشتن چند ماه ، خداوند متعال ، دخترى به خليفه كرامت فرمود؛ خليفه بعد از تولد فرزندش ، دوباره يكهزار درهم ديگر، به ابراهيم معبّر فرستاده و مقام او را گرامى داشت .(291)

94- ((انتخابِ آيات قرآن ))

بنان طُفيلى ، دانشمندى اديب و در عين حال ظريف و شوخ طبع بود. روزى از او پرسيدند: ((از كلام الله مجيد كدام آيه را بيشتر دوست دارى ؟)) گفت : ((آيه (ما لَكُمْ اَلا تَاْكُلُوا)(292):شما را چه شده كه نمى خوريد؟)) گفتند: ((كدام امر و دستور خداوند را بيشتر عمل مى كنى ؟)) گفت : (( (كُلُوا وَاشْرَبُوا)(293): بخوريد و بنوشيد.))

پرسيدند: ((كدام دعا را از قرآن ورد خود ساخته اى ؟)) جواب داد: (( (رَبَّنا اَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنْ السَّماء)(294) پروردگارا به ما از آسمان ، خوانى پر از طعام بفرست .)) پرسيدند: ((از احاديث نبوى ، كدام را انتخاب كرده اى ؟)) گفت : اين حديث را: (لَوْ دُعيتُ اِلى كُراعٍ لاََجِبْتُ)(295):يعنى اگر مرا به ميهمانى پاچه گوسفند دعوت كنند، اجابت كرده و در آنجا حاضر مى شوم .))(296)

95- ((شمارش قرآنى ))

يكى از دانشمندان اديب و حافظ قرآن مى گويد: ((در يك روز شاد، به مجلس جشن يكى از بزرگان رفتم . در برابر او يك طَبق پر از لوزينه عسلى -كه يكى از لذيذترين شيرينى هاى محلى است - قرار داشت كه با مشك و گلاب و زعفران ، معطر و تزئين شده بود.

بعد از احوالپرسى و مكالمات ابتدائى ، آن شخصِ ميزبان ، از آن شيرينى هاى محلى به من تعارف كرده و گفت : ((آيا مى توانى با آيات قرآن از يك تا دوازده بشمارى و يك جايزه عالى دريافت كنى ؟)). من اين چنين شروع كردم :

(اِنَّ اِلهَكُمْ لَواحِد)(297): خداى شما يكيست . (اِذْ اَرْسَلْنا اِلَيْهِمْ اِثْنِين )(298):هنگامى كه دو نفر از رسولان را بسوى آنان فرستاديم . (فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ)(299):براى تقويت آندو، شخص سومى فرستاديم . (فَخُذْ اَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ)(300): چهار نوع از مرغان را انتخاب كن . (وَ يَقُولُونَ خَمْسَةٌ)(301): مى گويند پنج نفر بودند. (خَلَقَ اللّهُ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ فى سِتَّةِ اَيّامٍ)(302) پروردگار شما خداوندى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد. (وَ بَنْينا فَوْقَكُمْ سَبْعاً شِداداً)(303) و برفراز شما هفت آسمان محكم بنا كرديم . (وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَؤْمَئدٍ ثَمانيه )(304): در روز قيامت عرش پروردگارت را هشت فرشته ، برفراز همه آنها حمل مى كنند.

(وَ كانَ فى الْمَديْنَةِ تَسْعَةُ رَهْطٍ)(305): و در آن شهر نُه طايفه بودند. (تِلْكِ عَشْرَةٌ كامِلَهٌ)(306): اين ، ده روز كامل است . (رَاءَيْتُ اَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً)(307): من در خواب يازده ستاره ديدم . (اِنَّ عِدَّةَ الشُّهْورِ عِنْدَاللّهِ اِثْنا عَشَرَ شَهْراً)(308): تعداد ماهها نزد خداوند، دوازده ماه است .

96- ((انجير در قرآن ))

شخصى خوش ذوق ، به درِ خانه يكى از بزرگان شهر آمد -كه به بخل و مال دوستى معروف بود- و از لاى در طبقى پر از انجير را ديد كه در برابر صاحبخانه نهاده اند و آنرا با اشتياق تمام مى خورد. ظريف ، در را به صدا در آورد، و مرد بخيل ، با شنيدن صداى در، طبق انجير را در زير ميز پنهان كرد. وقتى ميهمان وارد منزل شد، صاحبخانه پرسيد: ((چه كسى هستى و چه هنر دارى ؟)) گفت : مردى حافظ و قارى قرآنم ، و قرآن را به ده قرائت و با صوت زيبا مى خوانم !))

ميزبانِ بخيل گفت : ((چند آيه از قرآن برايم بخوان .)) ميهمان با صداى بلند و صوتى دلنشين ، اين آيات را شروع كرد: (بسم الله الرحمن الرحيم وَالزَّيْتُونِ وَ طُورِ سينينَ وَ هذا الْبَلَدِ الاَْمينْ)(309) :((قسم به زيتون و سوگند به طور سينين و قسم به اين شهر اَمْن (مكه ).)) خواجه ميزبان ، با لحنى اعتراض آميز گفت : ((وِالتّين چه شد؟)) و ميهمان جواب داد: ((در زير ميز پنهان شد.))

97- ((گفتگوى عقيل و معاويه ))

ابويزيد، عقيل بن ابى طالب ، برادرِ اميرالمؤ منين على عليه السّلام است . وى مردى ظريف ، خوش طبع ،فصيح ، حاضر جواب و از اَنساب عرب آگاه بود. او در سال 39 هجرى از برادر بزرگوار خود، رنجيده و نزد معاويه رفت . عقيل در اواخر عمر نابينا شده و در زمان معاويه وفات يافت . وى در ايّامى كه پيش معاويه بود، ميان او و معاويه مناظرات بسيار واقع شده كه يكى از آنان را در اينجا مى خوانيم :

در يكى از روزها، عقيل در دمش در مجلس معاويه ، نشسته بود و همه اعيان و اشراف شام و حجاز و عراق در آنجا حاضر بودند. معاويه از روى شوخى گفت : ((اى بزرگان شام و حجاز و عراق ، آيا اين آيه را خوانده ايد: (تَبَّتْ يَدا اَبى لَهَبٍ وَ تَبْ)(310) بريده باد هر دو دست ابولهب ؟.))

گفتند: ((بلى .)) گفت : ((اين ابى لهب ، عموىِ عقيل است . جناب عقيل فوراً گفت : ((اى اهل شام و حجاز و عراق ، آيا شما اين آيه را خوانده ايد: (وَامْرَاءتُهُ حَمّالَة الْحَطَبِ فى جيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ)(311) همسر او (ام جميله ، خواهر ابوسفيان ) هيزم كش دوزخ است ، در حاليكه با ذلت و خوارى طنابى از ليف خرما در گردن دارد؟.))

گفتند: ((بلى .)) گفت : ((اين حمّالَةَ الْحَطَبْ عمّه معاويه است .)) معاويه از شوخى خويش پشيمان شده و از آن جواب دندانشكن شرمنده شد.(312)

98- ((حمايت از ستمگر))

يكى از بزرگان ، به صاحب ابن عبّاد،(313) نامه اى نوشته و از شخص ظالمى -كه گرفتار شده و محكوم به اعدام شده بود- شفاعت كرد و كيفيت قتل آن مرد، اينگونه بود كه بايد در آب آنقدر غوطه ور مى ساختند تا بميرد.

صاحب ابن عبّاد، در جواب نامه آن مردِ شفيع ، اين آيه را نوشت : (وَ لاتُخ اطِبْنى فِى الَّذيْنَ ظَلَمُوا اِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ)(314): درباره آنها كه ستم كردند، شفاعت مكن كه همه آنها غرق شدنى هستند!

و همچنين روزى يكى از فضلاى زمان ، نامه اى به صاحب عبّاد نوشت و در آن نامه فصاحت و بلاغت و لطافت خاصى بكار رفته بود؛ وقتى صاحب عبّاد آنرا مطالعه كرد؛ ديد كه اكثر عبارات از مكتوبات او گرفته شده . در جواب او اين آيه را نوشت : (هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ اِلَيْنا)(315) اين كالاى خود ماست كه به ما باز پس گردانده شده است .

99- ((جواب يك نامه ))

نوح بن منصور سامانى ، يكى از اميران خود را بعد از فتح خراسان ، بجاى خود حاكم گردانيده و خود به بخارا بازگشت . بعد از برگشتن او آن والىِ جانشين ، ادّعاى استقلال كرده و بر عليه نوح سامانى ، طغيان و سركشى آغاز نموده و از فرامين او سرپيچى كرد. نوح به او نامه اى نوشته و بعد از تهديد و ارعاب فراوان در آخر نامه ، اين آيه را نوشت :

(وَ اِذا اَرَدْنا اَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً اَمَرْنا مُتْرَفيها فَفَسَقُوا فيها فَحَقَّ عَلَيْها الْقُوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْميراً)(316):(و هنگامى كه بخواهيم شهر و ديارى را هلاك كنيم ، نخست اوامر خود را براى پيشوايان ثروتمند آنجا، بيان مى داريم ، سپس ‍ هنگامى كه به مخالفت برخاستند و استحقاق مجازات يافتند، آنها را بشدت در هم مى كوبيم .)

وقتى نامه امير به حاكم سركش و طغيانگر خراسان رسيد؛ اطرافيان خود را در يك مجلسى جمع كرده و در آن جلسه گفت : ((مى خواهم ، جواب خيلى قوى و تهديدآميزى ، براى امير نوح سامانى بنويسم ؛ شما يك نامه مهم و تهديدآميزِ چند صفحه اى تنظيم كرده و قاطعانه جواب او را بنويسيد.))

اِسكافىِ دبير در آن جلسه حاضر بود، برخاسته و گفت : ((اگر امير اجازه دهد من جوابى مختصر و كامل بنويسم كه در آن علاوه بر تعرّض و تحقير، نظر شما هم تاءمين شده باشد.)) گفت : ((بنويس .)) و او بر پشت همان نامه اين آيه را نوشت :

(يا نُوْحُ قَدْ جادَلْتَنا فَاَكْثَرْتَ جِدالَنا فَاءتِنا بِما تَعِدُنا اِنْ كُنْتَ مِنَ الصّ ادِقينَ)(317)(اى نوح ! با ما جرّ و بحث كردى و زياد هم جرّ و بحث كردى (بس است )! اكنون اگر راست مى گوئى آنچه به ما وعده مى دهى ، بياور!)

100- ((قرآن مايه انس و اُلفت ))

ابوالحسن مُقرى مى گويد: ((دوستى داشتم بنام ابواحمد، كه در علوم قرآن و قراءئت ، مهارت كامل داشت و همچنين در دعانويسى و نوشتن تعويذ اُنس و اُلفَت ، مورد اطمينان اهل محل بود. ابواحمد روزى براى من از خاطرات گذشته خود، تعريف مى كرد كه از جمله آنها اين داستان بود:

((روزى از روزها، من در حجره خود نشسته و منتظر مشترى بودم كه كسى رجوع كند، امّا تا آخر شب كسى نيامد و من آنروز هيچ وجهى براى خرجى نداشتم ؛ در آخرين ساعات با خلوص نيت بخداوند متوجه شده و عرضه داشتم : ((بارالها! درى از درهاى رحمت خويش را به رويم باز كن و مرا از فضل و كرم خويش ،روزى ده .))

الهى ! تو كه حال دل نالان دانى *** احوال دل شكسته بالان دانى

گر خوانمت از سينه سوزان شنوى *** ور دم نزنم زبان لالان دانى

هنوز دعا را تمام نكرده بودم كه ناگاه ديدم در باز شد و شخصى واردِ حجره گرديد. ديدم جوانى زيبا صورت ، با قامتى آراسته و با كمال ادب ، بر من سلام كرد. گفتم : ((براى چه آمده اى ؟)) گفت : ((من بنده مملوكى هستم ؛ ارباب و اطرافيانم بر من خشم گرفته اند و مرا از پيش خود رانده اند و گفته اند هر كجا مى خواهى برو! و من هم هيچ جا و هيچ كس را به غير ارباب خودم ، نمى شناسم و اصلاً تا بحال چنين روزى را تصور نكرده بودم كه محتاج در ديگر شوم . وقتى حيران و سرگردان شدم ؛ شما را به من نشان دادند؛ از شما تقاضا دارم يك دعاى الفت بنويسى ؛ بلكه آن موجب محبت و انس ارباب به من شود و مرا دوباره قبول كند.))

ابو احمد اضافه مى كند: ((با توكل بر خداوند قلم به دست گرفته و سوره مباركه فاتحه الكتاب و معوّذتين و آية الكرسى را بر روى كاغذى نوشتم و بر آن نوشته اين آيات را هم اضافه كردم :

(لَوْ اَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَاءَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِاللّهِ)(318):(اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى كرديم مى ديدى كه در برابر آن خاشع مى شود و از خوف خدا شكافته مى شود.

(لَوْ اَنْفَقْتَ ما فِى الاَْرْضِ جَميعاً ما اَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللّهَ اَلَّفَ بَيْنَهُمْ اِنَّهُ عَزيزٌ حَكيم )(319):اگر تمام آنچه را كه روى زمين است صرف مى كردى كه ميان دلهاى آنها الفت دهى ، نمى توانستى ؛ ولى خداوند در ميان آنها الفت ايجاد كرد. او توانا و حكيم است .

(وَ مِنْ آياتِهِ اَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ اَنْفُسِكُمْ اَزْواجاً لِتَسْكُنُوا اِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً اِنَّ فى ذلِكَ لاَِياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ)(320): و از نشانه هاى او اينكه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفريد تا در كنار آنان آرامش يابيد، و در ميانتان مودّت و رحمت قرار داد؛ در اين نشانه هائى است براى گروهى كه تفكر مى كنند.

(وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ كُنْتُمْ اَعْداًء فَاَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَاَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ اِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَاَنْقَذَكُمْ مِنْها)(321): نعمت بزرگ خدا را بياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد و او ميان دلهاى شما، الفت ايجاد كرد، و به بركت نعمت او، برادر شديد. و شما بر لب حفره اى از آتش بوديد خدا شما را از آن نجات داد.

گفتم : ((اين تعويذ را بر بازوى خود ببند و دل بر رحمت و لطف خدا بسپار؛ اميدوارم درِ رحمت و فرج ، بر روى تو گشاده گردد.)) وى تعويذ را از من گرفته و يك دينار زر، در پيش من گذاشته و با عذرخواهى بيرون رفت . بعد از رفتن او، دلم بحالش سوخت و بلند شده ، دو ركعت نماز خوانده و با تضرّع و خلوص باطن ، از خداوند درخواست كردم كه او را حاجت روا گرداند و كارش را بسازد.

بعد از اتمام نماز، دو ساعت نگذشته بود كه غلامِ سپهسالار سرهنگانِ شهر، آمده و گفت : ((امير ترا مى طلبد!)) من بسيار ترسيدم . گفت : ((نترس كه براى تو خير است ))؛ سپس مرا بر استرى سوار كرده و به قصر سپهسالار برد. وقتى داخل شدم ديدم امير در روى تختى بزرگ نشسته و نزديك سيصد غلام ، بر پاى ايستاده ؛ من از هيبت و شكوه آن مجلس خواستم ، زمين را ببوسم ، گفت : ((اى مرد! اين كار را نكن ؛ خدا ترا رحمت كند، ما اين كارها را دوست نداريم و آن روش ستمگران است و سجده جز در برابر خداوند متعال بر اَحَدى جايز نيست . بنشين و هيچ نگران نباش !)) من نشستم . وقتى آرامش خود را باز يافتم ؛ پرسيد: ((آيا امروز غلامِ نوجوانى با اين نشان ، نزد تو آمده است و تو براى او دعا نوشته اى ؟)) گفتم : آرى . گفت : ((حالا حرف بحرف ، آنچه بين شما واقع شده براى من بيان كن !))

و من آنچه را بين من و غلام واقع شده بود، شرح دادم ، و آياتى كه بر تعويذ نوشته بودم قرائت كردم . وقتى احوالات غلام را بيان كردم ، مخصوصاً، آن سخنش را كه مى گفت : ((من كسى را نمى شناسم و هيچ پناهگاهى ندارم .))

قطرات اشك در چشمانِ سپهسالار، حلقه زد و به من گفت : ((بارك اللّ ه اى شيخ ! بعد از اين هر نياز داشتى و يا هر حادثه براى تو اتفاق افتاد، به ما عرضه بدار و هر موقع خواستى در قصر ما بيائى ، براى تو مانعى نخواهد بود.)) من دعا كردم و بيرون آمدم و در پشت سر من ، غلامى بيرون آمده و مبلغ پانصد دينار به من داد.

موقع خروج از آن قصر، غلام مرا به حجره خود برد و بعد از اكرام فراوان ، داستانش را چنين بازگو كرد: ((هنگامى كه از نزد تو بيرون آمدم ، متوجه شدم كه در كوچه ماءمورينِ امير بدنبال من هستند؛ و در طلب من بهر سوى مى دويدند؛ چون مرا بنزد امير بردند، پرسيد: ((كجا بودى ؟)) و من مو بمو آنچه بين من و تو واقع شده بود بيان كردم ، او مرا تصديق نكرد؛ اين بود كه شما را حاضر كرد؛ وقتى واقعيت امر براى او روشن شد، مرا نزديك خود برده و فرزند خطاب كرده و گفت : و خداوند دعاى آن شيخ را در حق تو مستجاب گردانيده و آن آيات الهى اثر خود را گذاشت ؛ تو بعد از اين بزرگترين و گرامى ترين غلامانِ من خواهى بود)).

ابو احمد، بعد از نقل اين خاطره ، افزود: ((او همچنان كه امير وعده كرده بود، يكى از نزديكانِ خاص و گراميترين افراد درگاه شد؛ و خداوند بوسيله اين آيات شريفه ، مشكلات زندگى من و گرفتارى آن جوان را با بهترين وجه حلّ نمود.))(322)