آشنايى با قرآن جلد ۷

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۱ -


كتمان ممدوح و نيكو

مطلب ديگر اين است كه اگر چه در صورتى كه انسان قدرت و توانايى‏اينكه بتواند اسرار خود را مخفى كند نمى‏داشت اين نوع عمل خدعه وفريبكارى را كه بالاترين خدعه‏هاست انجام نمى‏داد،ولى بشر به واسطه‏همين توانايى كه دارد مى‏تواند از بزرگترين فضيلتها برخوردار باشد،فضيلتى كه نقطه مقابل نفاق است.هر كتمانى كه نفاق نيست.نفاق يعنى‏باطن بد و يت‏بد را به قصد خدعه و فريب مردم مخفى كردن;جوفروختن و گندم نمايى كردن.عكس قضيه چگونه است؟عكس قضيه‏اين‏گونه است كه انسانى به كمالاتى از معنويت رسيده باشد كه اگر مردم ازآن اطلاع پيدا كنند دست و پايش را مى‏بوسند،خاك پايش را بر مى‏دارندولى او اين كمالات را مخفى مى‏كند و مى‏خواهد اين راز بين خودش وخداى خودش باشد;ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟

داستان آن غلام را شنيده‏ايد كه در خانه امام زين العابدين عليه السلام بود.

سال قحطى و سختى بود و باران نيامده بود.مردم به صحرا رفته بودند ودائما دعا مى‏كردند و نماز مى‏خواندند.شخصى مى‏گويد:من غلامى را دريك غربت و تنهايى و خلوت در آنجا ديدم. نماز خواندن و عبادت او وگريه و خشوع او و مناجاتى كه با حق كرد و دعايى كه كرد مرا مجذوب‏كرد.من شك نكردم كه بارانى كه آمد از دعاى او بود.دنبالش را گرفتم وتصميم گرفتم هر طور كه هست او را در اختيار بگيرم براى اينكه غلام اوبشوم.خدمت امام زين العابدين عليه السلام رفتم و عرض كردم:من مى‏خواهم‏اين غلام را از شما بخرم نه براى اينكه غلام من باشد بلكه براى اينكه‏مخدوم من باشد و خدمتگزار او باشم.غلام را حاضر كردند. وقتى او راخريدم،نگاه حسرتبارى به من كرد و گفت:تو چه كسى هستى كه مرا ازمولايم جدا كردى؟گفتم:قربان تو،من تو را براى اين نخريدم كه تو راخدمتگزار خودم قرار بدهم،بلكه براى اين خريدم كه خدمتگزار توباشم.من در تو چيزى ديدم كه در كس ديگرى نديدم.جز براى اينكه‏خدمتگزار تو باشم هيچ قصد و غرضى نداشتم.من مى‏خواهم از محضرتو بهره ببرم و بعد جريان را به او گفتم.تا جريان را گفتم رو كرد به آسمان‏و گفت:خدايا اين رازى بود بين من و تو.من نمى‏خواستم بندگان تو از آن‏اطلاع پيدا كنند.حال كه بندگانت را مطلع كرده‏اى خدايا مرا ببر.همين راگفت و جان به جان آفرين تسليم كرد.

بشر قدرت كتمان كردن دارد،اما چه چيزى را بايد كتمان كند؟يكى بدى را كتمان مى‏كند و تظاهر به خوبى مى‏كند و ديگرى از اين قدرت و ازاين كمال و توانايى به اين نحو استفاده مى‏كند كه اسرارش را-كه اگر مردم‏اطلاع پيدا كنند او را به عرش برين مى‏رسانند-از مردم پنهان نگاه دارد.

در قرآن درباره بعضى از فقرا چنين آمده است: «يحسبهم الجاهل اغنياءمن التعفف‏» (1) .اين نقطه مقابل نفاق است.بعضى از فقرا به واسطه اينكه‏عفيف هستند آنچنان روى فقر و نادارى خودشان را مى‏پوشانند ونمى‏خواهند كسى بفهمد كه آنها فقير هستند كه مردم خيال مى‏كنند آنهااغنيا هستند.

پس نه اين است كه اگر ظاهر با باطن فرق داشته باشد مطلقا بد است.

اگر انسان كارى كند كه باطنش از ظاهرش بهتر باشد و هميشه كوشش كندكه ظاهرش يك درجه پايين‏تر از باطنش باشد خيلى هم خوب است وبراى انسان كمال است.آنچه كه اسمش نفاق است فريب است،خدعه‏است،گول زدن مردم است.

تعبيرى در سوره‏«علق‏»آمده است كه مى‏فرمايد: «كلا لئن لم ينته لنسفعابالناصية×ناصية كاذبة خاطئة‏» (2) [چنين نيست،اگر از كارش دست‏برندارد]در قيامت موى پيشانى او را خواهيم گرفت،اين پيشانى دروغگوى‏خطاكار.پيشانى دروغگو،يعنى اين سيماى دروغگو، سيمايى كه مردم‏فكر مى‏كنند كه او چه آدم خوبى است اما اين سيما دروغ مى‏گويد.

نمى‏فرمايد زبانش دروغ مى‏گويد بلكه مى‏فرمايد خود پيشانى‏اش دروغ‏مى‏گويد.

در آيه بعد،قرآن لحن اكيدى دارد.بعد از آن كه تشت رسوايى‏منافقين از بام افتاد و معلوم شد كه اينها خطا كرده‏اند،بعضى به آنها گفتند:

برويد خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و اظهار ندامت كنيد و از ايشان بخواهيداز خداوند براى شما طلب مغفرت كند.اين سخن به آنها بر مى‏خورد! «واذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله لووا رؤوسهم‏» وقتى به آنها گفته مى‏شودبياييد تا پيغمبر براى شما استغفار كند سرشان را مى‏پيچند كه اين حرفهاچيست كه مى‏زنيد؟ «و رايتهم يصدون و هم مستكبرون‏» اينها را مى‏بينى درحالى كه صد مى‏كنند-كه هم ممكن است‏به معناى اعراض خودشان باشدو هم به معناى اعراض دادن مردم:خودشان روى بر مى‏گردانند و يا مانع‏مردم هستند-و آنها تكبر مى‏ورزند.كسى كه به پيغمبر ايمان داشته باشد،محال است در مقابل ايشان استكبار بورزد.

قرآن مى‏فرمايد ولى كار اينها از اين حرفها گذشته است.به آنهاگفته‏اند بياييد پيغمبر براى شما استغفار كند.مگر اين گناهان با اين‏استغفارها آمرزيده مى‏شود؟

«سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم‏» فرقى نمى‏كند،چه‏تو براى اينها استغفار بكنى و چه نكنى خدا هرگز اينها را نخواهد آمرزيد.

«ان الله لا يهدى القوم الفاسقين‏» خدا مردم فاسق و خارج را هدايت نمى‏كند.

فسوق همان خروج است.

آيه بعد گويى مى‏خواهد بيان كند كه چرا خداوند اينها را نمى‏آمرزد.

قرآن يك گناه اين منافقين را كه اهانتى بود كه به خدا،پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله، اسلام و مؤمنين كردند گوشزد مى‏كند: «هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عندرسول الله‏» اينها همان كسانى هستند كه به ياران خودشان مى‏گويند چرا به‏اين مردمى كه نزد پيغمبر هستند انفاق مى‏كنيد؟چرا به اصحاب مهاجرپيغمبر انفاق مى‏كنيد؟كلمه‏«انفاق‏»را به كار برده‏اند.قرآن در سوره حشرهمين قصه را نقل مى‏كند.قرآن كلمه‏«ايثار»را به كار مى‏برد.ايثار يعنى از خودگذشتگى.اينها كه كلمه‏«انفاق‏»را به كار مى‏برند مى‏خواهندمهاجرين را تحقير كنند.گويى چنين مى‏گويند كه چرا مثلا به اين گداهااين قدر پول مى‏دهيد؟البته اين را در بين رفقاى خودشان مى‏گفتند كه بعد،از طرف زيد بن ارقم-كه در آن وقت‏بچه‏اى بود و در آنجا حاضر بود وآنها متوجه نبودند كه ممكن است‏خبر بدهد-قضيه فاش شد. «هم الذين‏يقولون لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا» اينها كسانى هستند كه‏مى‏گويند به مردمى كه نزد پيغمبر هستند انفاق نكنيد تا متفرق شوند.

قرآن مى‏فرمايد: «و لله خزائن السموات و الارض‏» چه فكر كرده‏ايد؟شماخيال كرده‏ايد كه ريشه همه چيز،شندر غاز (3) پولى است كه مردم مى‏دهند؟

خيلى به اصطلاح اقتصادى و مادى فكر كرده‏ايد.مساله،مساله ايمان‏است،مساله اتكاى به خداست و مساله نصرت الهى است.اگر مردمى‏استحقاق اين را پيدا كنند كه خدا بخواهد آن مردم را پيروز كند،همه آن‏وسائل را فراهم مى‏كند،مال و ثروت هم برايشان فراهم مى‏كند. خزائن‏آسمانها و زمين مال خداست،براى خدا كار مشكلى نيست كه بخواهدوسيله‏اى را فراهم كند. «و لكن المنافقين لا يفقهون‏» ولى منافقين اين چيزها را نمى‏فهمند.

ذلت عبد الله بن ابى

«يقولون لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل‏» مى‏گويند اگر ما به‏مدينه بازگرديم آن كه عزيزتر است ذليل‏تر را بيرون خواهد كرد.عبد الله بن‏ابى مى‏گفت پايم كه به مدينه برسد پيغمبر را بيرون مى‏كنم.

قرآن مى‏فرمايد: «و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين‏» عزت منحصرا از آن‏خدا و پيامبر و مؤمنين است،يعنى تو ذليل‏تر از آن هستى كه بخواهى‏چنين كنى،تو آن قدر ذليلى كه خودت هم نمى‏دانى: «و لكن المنافقين‏لا يعلمون‏» .

عبد الله بن ابى هنوز به مدينه نرسيده بود كه خداى متعال دو بار ذلت‏او را به او نشان داد. اين طور اشخاص كه منافق و ترسو هستند وقتى كه درميان رفقاى خودشان هستند رجز مى‏خوانند ولى در جمع به كلى شكل‏ديگرى به خود مى‏گيرند.وقتى كه آمد خدمت پيغمبر، قسمهاى غلاظ وشدادى خورد كه اصلا من اين حرفها را نگفته‏ام و اينها را به من دروغ‏بسته‏اند.اين اولين ذلتش بود.بعد هم پسرش آمد خدمت پيغمبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و عرض كرد:يا رسول الله همه مى‏دانند كه در ميان انصار،جوانى‏نسبت‏به پدر و مادرش خوشرفتارتر از من نيست.من پدرم را به عنوان‏يك پدر دوست دارم ولى پدر من منافق است. اگر حق پدرم كشته شدن‏است فرمان بده تا خودم او را بكشم.فرمود:نه.با اينكه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله‏او را نهى كرد،آمد كنار دروازه مدينه ايستاد.هر كس مى‏آمد مى‏ديد كه اودارد قدم مى‏زند و شمشيرش هم دستش است.پدرش از دور پيدا شد.

جلوى او را گرفت و گفت‏حق ورود به مدينه را ندارى.تا پيغمبر اجازه‏ندهد من نمى‏گذارم وارد مدينه شوى.اين آدمى كه اينچنين لاف مى‏زد كه‏اگر به مدينه برگردم پيغمبر را از مدينه بيرون مى‏كنم،كارش به جايى رسيدكه روز بعد(بيش از يك روز هم تا رسيدن به مدينه فاصله نشد)

نزديكترين افراد به او يعنى پسرش به او گفت من بدون اجازه پيامبرنمى‏گذارم وارد مدينه بشوى.

«يا ايها الذين امنوا لا تلهكم اموالكم و لا اولادكم عن ذكر الله و من يفعل ذلك‏فاولئك هم الخاسرون‏» .گويى قرآن مى‏خواهد اين طور نتيجه بگيرد كه اين كسانى كه اينهمه باد و بروت مى‏كنند و اين حرفها را مى‏زنند،غرورشان به‏مال و ثروتى است كه دارند.فكر مى‏كنند هر چه هست مال و ثروت است‏و ثروت هم دست ماست پس همه چيز دست ماست،قدرت هم دست‏ماست;پيغمبر و مهاجرين كه از مكه آمده‏اند ثروتى ندارند،ثروت مال‏ماست.ما همين قدر كه جلوى اين جريان اقتصادى را بگيريم،خواه‏ناخواه متفرق مى‏شوند.اين غرور را از مال و ثروت پيدا كرده‏اند.بعدهم كه عبد الله بن ابى خود را به عنوان عزيزتر حساب مى‏كند، تكيه‏اش به‏قوم و فاميل و بچه‏هايش است.

قرآن به عنوان نصيحت‏به مؤمنين خطاب مى‏كند كه اى اهل ايمان،ببينيد چطور مال و ثروت و فرزندان و فاميل،سبب غفلت و غرور و سبب‏نفاق عده‏اى شد.مبادا اين جور چيزها، مانع شما و غافل كننده شما از خداباشد. «يا ايها الذين امنوا لا تلهكم اموالكم و لا اولادكم عن ذكر الله‏» اى اهل ايمان‏ثروتهاى شما و فرزندان شما،شما را از ياد خدا باز ندارد و غافل نكندآنچنانكه آنها را غافل كرده است. «و من يفعل ذلك فاولئك هم الخاسرون‏» .هركس اين كار را بكند و اينچنين بشود يعنى مال و ثروتش موجب غفلتش‏بشود زيانكار است. كلمه‏«خسران‏»به كار رفته است چون در مال،نفع وزيان مطرح است.همين مال كه عين سود است،تبديل به زيان مى‏شود.

«و انفقوا مما رزقناكم من قبل ان ياتى احدكم الموت‏» بر عكس،بناى كارخودتان را بر انفاق بگذاريد;بناى كار خودتان را بر اين بگذاريد كه تا زنده‏هستيد از مال و ثروت خودتان،خودتان استفاده كنيد.استفاده شما در اين‏است كه اينها را در راه خدا بدهيد و تنها به اين وسيله است كه مال خود رابراى خود جاويد كرده‏ايد.

سخن امير المؤمنين عليه السلام

مكرر عرض كرده‏ايم كه على عليه السلام پولى به دستشان رسيد.ايشان اين‏پول را در دستشان حركت مى‏دادند و مى‏فرمودند كه اى پول،اى دينار،اى‏درهم،تو آن وقت مال من هستى كه تو را خرج كنم.بر عكس آنچه معمولاخيال مى‏كنند كه مى‏گويند پول تا وقتى كه در دست من است مال من است،ايشان فرمودند:پول تا در دست من است مال من نيست;وقتى كه پول راخرج كردم آن وقت است كه مال من مى‏شود.

«و انفقوا مما رزقناكم من قبل ان ياتى احدكم الموت‏» انفاق كنيد از آنچه كه به‏شما روزى داده‏ايم پيش از آنكه مرگ يكى از شما فرا برسد.وقتى كه مرگ‏فرا مى‏رسد،آن وقت است كه هر كس آرزو مى‏كند كه اى كاش مهلتى‏داشت و مى‏توانست از مال خود در راه خدا خرج كند;در درجه اول‏واجبات را و در درجه دوم مستحبات را انجام دهد.بعضى گفته‏اند: اينجامقصود واجبات است.شايد هم چنين باشد.

«فيقول رب لو لا اخرتنى الى اجل قريب‏» خدايا چرا مدت كمى به من مهلت‏نمى‏دهى؟كمى به من مهلت‏بده،همين قدر مهلت‏بده كه بتوانم مالم را درراه تو خرج كنم. «فاصدق و اكن من الصالحين‏» تا در راه خدا صدقه بدهم و ازمردمان صالح و شايسته باشم.ولى قرآن مى‏فرمايد: «اجل مسمى‏»

تخلف‏پذير نيست. «و لن يؤخر الله نفسا اذا جاء اجلها» خدا هرگز هيچ نفسى راكه اجلش فرا رسيده،به تاخير نمى‏اندازد;اينها خيال و حرف است. «و الله‏خبير بما تعملون‏» و خدا به آنچه كه شما انجام مى‏دهيد خبير و آگاه است.

درباره «و اكن من الصالحين‏» كه در همين آيه بود كه خدايا چرا اجل مرابه تاخير نينداختى تا صدقه بدهم و از صالحين باشم،ابن عباس گفته است:

«اصدق‏»اشاره است‏به اينكه حق واجب مالم را بدهم «و اكن من الصالحين‏»

يعنى حج واجب خودم را انجام بدهم.درباره كسانى كه حج واجبشان را انجام نداده‏اند(و ظاهرا درباره كسانى هم كه حقوق مالى واجب ديگران راادا نكرده‏اند چنين تعبيرى هست) در حديث آمده است كه وقتى‏مى‏خواهند بميرند،به آنها گفته مى‏شود حالا ديگر مختاريد، مى‏خواهيديهودى بميريد،مى‏خواهيد نصرانى بميريد;ديگر نمى‏توانيد مسلمان‏بميريد.حج در سابق واقعا يك عمل رياضت و نيمه جهاد بوده است ولى‏حالا به صورت تفنن و سفر تفريحى درآمده است.

ذكرى از امام حسن عليه السلام

از جمله چيزهايى كه در مورد امام حسن مجتبى عليه السلام-كه اين ايام،ايام شهادت ايشان است-نوشته‏اند اين است كه ايشان در عمرشان مكرر(شايد بيست‏بار)هرچه داشتند نصف كردند;نصف را براى خود نگه‏داشتند و نصف ديگر را در راه فقرا و مواردى كه لازم بود،انفاق كردند.

امام حسن عليه السلام سفرهاى متعدد پياده به حج مشرف شدند.با اينكه‏مركوب داشتند ولى سوار نمى‏شدند و اين عمل را براى خودشان به‏صورت يك رياضت و عبادت واقعى در مى‏آوردند.مقام ايشان بالاتر ازاين است كه بخواهيم اين حرفها را بزنيم ولى شك ندارد كه براى افرادعادى هم آن حالى كه در سفر پياده پيدا مى‏شود هرگز با اين تنعمها حاصل‏نمى‏شود.

امام مجتبى عليه السلام در حال پيدا كردن در هنگام عبادت فوق‏العاده‏بودند.دشمنان ايشان،چه تهمتها به ايشان زدند،چه دشمنان امويشان وبدتر از آنها دشمنان عباسى،چون در دوره بنى العباس علويان بنى الحسن‏زياد قيام مى‏كردند و دستگاه سياست و تبليغات بنى العباس براى اينكه‏سادات بنى الحسن را بكوبد شروع به تبليغات عليه جد آنها يعنى امام‏حسن عليه السلام كرده بود:زن خيلى زياد گرفته است،مرد عياشى بوده است و از اين جور نسبتها،در صورتى كه امام مجتبى عليه السلام‏«اعبد»اهل زمانشان‏بوده‏اند.نماز كه مى‏خواندند سراسر گريه بود و اگر به آيه‏اى از آيات قرآن‏مى‏رسيدند كه در آن آيه ذكرى از عذاب بود،مى‏افتادند و غش مى‏كردند.

نمونه‏اى بودند از پدر بزرگوارشان على عليه السلام.آنچه كه درباره على‏عليه السلام شنيده‏ايد، نمونه‏اش درباره امام حسن عليه السلام صادق است.اين كه‏روزگار با اين وجود مقدس در زمان خودش چه كرد و بعد در زمانهاى‏بعد از خودش،دستگاه خلافت عباسى چه كرد داستان درازى دارد.ده‏سالى كه بعد از پدر بزرگوارشان زنده بودند كه بين نه تا ده سال طول كشيد(امير المؤمنين عليه السلام در سال چهلم هجرى و امام حسن عليه السلام در سال چهل‏و نهم هجرى از دنيا رفتند)دوره حكومت استبدادى سياه معاويه است وبيشترين فشارها روى شخص امام است.ديگر معاويه از هيچ گونه آزار واذيت و تحقير و تبليغى عليه امام حسن عليه السلام خوددارى نمى‏كرد.در اوايل‏حكومت معاويه هنوز به اصطلاح آنچنان كه بايد و شايد صابون معاويه وبنى اميه به جامه مردم نخورده بود;اواخر حكومت معاويه و در زمان‏حكومت‏يزيد بود كه تشت اينها ديگر به طور كلى از بام افتاد و الا قبلا مردم‏مى‏گفتند معاويه مرد با كفايتى است.معاويه به حكم اينكه بعد از خودش‏تمام انديشه‏اش اين بود كه خلافت‏به پسرش يزيد برسد موانع را در زمان‏حيات خودش يكى پس از ديگرى بر مى‏داشت و اين اختصاص به امام‏حسن عليه السلام ندارد.عده ديگرى هم كه از نظر مردم يا از نظر خودشان‏كانديداى خلافت‏بودند،همه را از بين برد مثل سعد بن وقاص.معاويه‏سعد بن وقاص پدر عمر سعد را مسموم كرد و كشت چون يكى از شش‏نفرى بود كه عمر براى شورا معين كرد.قهرا در ميان مردم[شايع]بود كه‏سعد مردى است كه لياقت‏خلافت دارد براى اينكه خليفه دوم او را هم‏جزو آن شش نفر نامزد كرد. مردى است‏به نام‏«عبد الرحمن بن خالد»كه پسر خالد بن وليد است.

چون پدرش سردار معروفى بود خودش هم ادعاهايى داشت.معاويه او راهم مسموم كرد و از بين برد و حتى چندين نفر از بنى اميه را كه داعيه‏خلافت داشتند از بين برد.در مورد آنها، هدف معاويه فقط اين بود كه‏خودشان را از بين ببرد ولى راجع به امام حسن عليه السلام هدف ديگرى هم‏داشت و آن اين بود كه مى‏خواست علاقه و محبت‏به امام حسن عليه السلام را ازبين ببرد،چون مى‏دانست مردم به اهل بيت علاقه و محبت دارند و بعد هم‏مى‏خواست‏به خيال خود روح امام حسن عليه السلام را در زمان حياتشان خردكند.به حاكم مدينه سپرده بود كه روزهاى جمعه موظف هستى حتما درحضور حسن بن على پدرش را لعن و سب كنى. در آيه نماز جمعه‏خوانديم كه وقتى نماز جمعه اقامه مى‏شود بر همه واجب است‏شركت‏كنند. اگر كسى شركت نمى‏كرد نمى‏توانست‏بگويد من كه شركت نمى‏كنم‏براى اين است كه اينها لياقت اين را ندارند كه نماز جمعه را اقامه كنند.

فورا مى‏گفتند اين فرد مخالف نماز جمعه و كافر است و او را تكفيرمى‏كردند به طورى كه همان مردم مقدس مى‏ريختند و او را مى‏كشتند.امام‏در نماز جمعه شركت مى‏كرد.آن وقت در حضور حضرت و در كنار قبرپيغمبر صلى الله عليه و آله خطبه نماز جمعه-كه در دو جلسه پيش عرض كرديم كه‏وظيفه امام جمعه در هنگام ايراد خطبه چيست-تبديل شده بود به لعن وسب على عليه السلام.در آخر كار هم به فكر افتاد كه امام حسن عليه السلام را از ميان‏بردارد.اين بود كه وسيله مسموم كردن امام حسن عليه السلام را فراهم كرد،آنهم‏نه يك بار بلكه دو بار يا سه بار ايشان را مسموم كرد... (4)

 

پى‏نوشتها:

1.بقره/273.

2.علق/15 و 16.

3.[كنايه از پول اندك.(غاز:كوچكترين واحد پول در عهد قاجاريه.ده غاز معادل يك شاهى بود-فرهنگ معين).]

4.[متاسفانه جملات انتهايى نوار ضبط نشده است.]