آشنايى با قرآن جلد ۵

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۷ -


تفسير سوره دخان (3)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين ...

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

ان شجرت الزقوم × طعام الاثيم × كالمهل يغلى فى البطون × كغلى الحميم × خذوه فاعتلوه الى سواء الجحيم × ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحميم × ذق انك انت العزيز الكريم × ان هذا ما كنتم به تمترون × ان المتقين فى مقام امين × فى جنات و عيون × يلبسون من سندس و استبرق متقابلين × كذلك و زوجناهم بحور عين (1)

در سه آيه پيش خوانديم: «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون الا من رحم الله انه هو العزيز الرحيم‏». بنا بر اين آيات در مورد قيامت است و مثل بسيارى از جاهاى ديگر قرآن - كه قبلا هم خوانديم - قرآن كريم دو شاخه عذاب و نعيم را در كنار يكديگر ذكر مى‏كند و به عبارت ديگر آنچه كه سعدا به آن مى‏رسند و آنچه كه اشقيا به آن مى‏رسند غالبا هر دو را در كنار يكديگر بيان مى‏كند; از جمله اينجاست. مقدمه‏اى عرض بكنم و بعد اين آيه را توضيح بدهم.

در قرآن چيزى در بهشت نام برده شده است به نام «طوبى‏»، كه در آن آيه كريمه مى‏خوانيم: «طوبى لهم و حسن مآب‏» (2) ، و چيز ديگرى نام برده شده است در جهت مقابل آن در جهنم به نام «زقوم‏» كه در دو جاى قرآن با كلمه «شجره‏» نام برده شده است: «شجرت الزقوم‏». اينجا هم كلمه «شجره‏» است: «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم‏»، درخت زقوم. راجع به «طوبى‏» در خود قرآن من يادم نيست كه تعبير به «شجره‏» شده باشد، شجره طوبى، ولى در اخبار و روايات ما آمده است كه طوبى شجره‏اى است، درختى است. و لهذا الآن هم در ذهن همه ما به عنوان يك درخت تلقى مى‏شود، مى‏گوييم «درخت طوبى‏». طوبى از همان ماده «طيب‏» است كه طيب يعنى پاك و پاكيزده. در آن آيه [سوره ابراهيم] بدون آنكه بيان حال بهشت‏يا جهنم در كار باشد، اينقدر بيان شده است كه: «ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء تؤتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس‏». بعد دارد: «و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار» (3) . در آنجا اينچنين تشبيته شده است كه خداوند سخن پاكى را (البته مقصود سخن به اعتبار يك لفظ نيست، يعنى به اعتبار يك عقيده و يك اصل)، خداوند يك اصل پاك و يك عقيده پاك را چنين مثل مى‏زند، به يك درخت پاك، يعنى مانند يك درخت پاك است، درخت پاكيزه‏اى كه ريشه‏اش در زمين است و شاخه‏اش بر آسمان، درختى است پر ميوه و ثمربخش و هميشه بهار و ميوه‏اش هميشگى و همه فصل، نه مثل درختهاى ميوه طبيعى كه در يك فصل معين، بهار يا پاييز، ميوه دارد ولى در فصل ديگر ندارد; نه، درختى است كه هميشه ميوه ده است «توتى اكلها كل حين باذن ربها». بعد مى‏فرمايد: «و يضرب الله الامثال للناس‏» خدا مثالهايى براى مردم ذكر مى‏كند. درباره «مثل‏» عرض كرده‏ايم كه «مثال‏» صورت و ترسيم را مى‏گويند. وقتى مى‏خواهند مطلبى را كه به صورت خودش براى افراد روشن نشده است مجسم كنند، صورت ديگرى براى آن ذكر مى‏كنند، لباس ديگرى به آن مى‏پوشانند كه با اين لباس طرف بتواند آن را بفهمد و درك كند و بشناسد. اصلا تمثيلهايى هم كه ما خودمان هميشه مى‏آوريم و تشبيه‏هايى كه مى‏كنيم براى همين است; يعنى اگر خود آن مشبه به و اصل را صاف و ساده ذكر كنيم طرف آن طور كه بايد درك نمى‏كند ولى وقتى كه آن را در قالب و لباس يك مثال بيان كرديم و در واقع يك رسم برايش كشيديم، طرف آن را كه مى‏بيند به حقيقت نزديك مى‏شود. اينجا هم كه قرآن كريم [مثل] ذكر مى‏كند بعد مى‏فرمايد: «و يضرب الله الامثال للناس‏» خداوند مثلها را اينچنين براى مردم ذكر مى‏كند. در جاهاى ديگر مى‏فرمايد: «و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون (4) يعنى با اين تمثيلها مى‏خواهيم مردم حقيقت را آنچنان كه هست در يابند.

حقايق عالم آخرت بالاخره براى انسان دنيايى كه هنوز به عالم آخرت نرفته - يعنى نه مرده كه برود آنچا و نه مردن اختيارى داشته است كه آن را درك كرده باشد - [قابل فهم نيست]. براى موجودى كه اهل اين نشئه است آنچه كه در آن نشئه هست اصلا قابل تصور و قابل درك كردن نيست مگر در لباس تمثيلها و مثلها و در لباس چيزهايى كه با آنچه مردم درك مى‏كنند آن را مجسم و بيان كنند.

پس در آن آيه داشتيم كه فكرى پاك و عقيده‏اى پاك، كه در آنجا مسلم اساسش عقيده توحيد است، مثلش مثل درخت پاك پاكيزه‏اى است كه ريشه‏اى محكم در زمين داشته باشد كه از جاى خودش تكان نمى‏خورد، هيچ بادى او را نمى‏لرزاند، و شاخه به آسمان كشيده است، چنين برگ و ميوه مى‏دهد; و در اين زمينه ما ابار و احاديث زياد داريم كه مثلا كه تنه درخت كيست، شاخه درخت كيست، ميوه درخت كيست، برگ درخت كيست، كه اينها بيشتر تشبيه [است]، يعنى همه آنها نشان مى‏دهد كه مقصود امور معنوى است، توحيد است، نبوت است، امامت است، اخلاق است.

از طرف ديگر گفتيم كه ما داريم كه بهشت طوبى دارد و در روايات به طور قطع گفته‏اند طوبى درخت است و بعد اين طور بيان كرده‏اند كه طوبى درختى است كه تنه‏اش در خانه على بن ابى طالب است و شاخه‏اش در خانه همه مؤمنين در هر جاى دنيا تا روز قيامت. معلوم است كه ما د رخانه امير المؤمنين - كه الآن جزء مسجد حضرت رسول است - يك درخت جسمانى نداشته‏ايم، آنهم درختى كه شاخه‏هاى آن تا همه جاى دنيا كشيده شده باشد الى الابد. معلوم است كه مقصود اين روايات هم اين است كه آن درخت بهشتى ريشه‏اش از اينجا آب مى‏خورد و شاخه‏هايش در خانه‏هاى مردم است. باز مقصود همان عقايد پاك و اخلاق پاك و اعمال است كه اعمال انسان براى اخلاق و افكار انسان حكم ميوه‏ها را دارد.

كارهاى انسان، آنچه از انسان بروز مى‏كند، چه تلخ و چه شيرين، ناشى از طرز تفكر و خلق و خوى انسان است. آن كسى كه فكرش پاك است، اخلاقش پاك است، فكرش شيرى ناست، اخلاقش شيرين است، عمل و رفتارش شيرين است. غذاى مطبوع و مفيد براى مردم ديگر است، و آن كسى كه كارهاى و سخنش همه تلخى و سمومات است، سخنش به هر كس كه برسد مثل يك غذاى سمى است كه به افراد برسد (غذاى سمى با افراد چه مى‏كند؟ حرف او وقتى به افراد مى‏رسد، كا يك غذاى سمى را مى‏كند) تا در روح او خباثت نباشد، تا اخلاقش مسموم و فاسد نباشد، تا افكار و عقايدش اين طور نباشد حرفش به اين صورت در نمى‏آيد.

مردى بود، الآن هم هست، سابقا - يعنى در دوره‏هاى خيلى قبل از ما - طلبه بوده، من چند جلسه‏اى بيشتر او را نديم; يكى از اقوامش گفت من اين را هيچ وقت در خانه‏ام راه نمى‏دهم ( بعد من تجربه كردم، ديدم همين طور است) براى اينكه بر بچه‏هايم از اين مى‏ترسم (چون قومو خويش نزديك او بود) زيرا اين را تجربه كرده‏ام، او با هر كسى كه روبرو مى‏شود كاوش مى‏كند ببيند كه او به چه اعتقاد دارد، يك تكيه گاه روحى [يا] فكرى براى او پيدا مى‏كند، ببيند او به چه اعتقاد دارد، به چه پايبند است، همين قدر كه آن را كشف كرد كوشش مى‏كند او را در همان جهت‏خراب كند. اين ديگر جنس و طبيعتش اين طور شده، و خودش يك آدم متزلزل و مردد الذت است، دستش به هيچ جا بند نيست، هر كسى را كه ببيند به جايى بند است كانه ناراحت مى‏شود و مى‏خواهد دستش را از آنجا بكند.

پس اعمال انسان ميوه‏هاى وجود انسان است، اخلاق انسان شاخه‏هاى وجود انسان است، عقايد انسان ريشه‏هاى درخت وجود انسان است و اساسا روح انسان نيست جز يك درخت، يك درخت پر ريشه و پر شاخه و پر ميوه و پر برگ، درختى كه در اين دنيا انسان بايد خودش را پيوند بزند و در اين دنياست كه اين درخت، درخت طوبى يا قوم مى‏شود با دو تفاوت: يكى اين كه در دنيا ثمره اين درخت را انسان تنها خودش نمى‏چيند، احيانا به ديگران هم مى‏دهد، ديگران هم از ميوه‏هاى اين درخت مى‏خورند، اگر شيرين باشد شيرن و اگر تلخ باشد تلخ; تفاوت دوم اين است كه انسان [واقعيت] خودش [را] در دنيا [درك نمى‏كند]. حكما ثابت كرده‏اند كه روح انسان در دنيا مادامى كه با اين بدن هست‏حالت موجودى را دارد كه عضوش را بى حس كرده‏اند، حالت تخدير شده دارد، يعنى آنچه را كه از درون خودش بايد درك كند درك نمى‏كند، مثل آدمى است كه موجبات درد در او هست ولى فعلا يك آمپول به عضو زده‏اند و آن را تخدير كرده‏اند و چيزى احساس نمى‏كند. ولى اين مخدر براى هميشه باقى نخواهد ماند، روزى خواهد آمد كه از بين برود، وقتى از بين رفت انسان واقعيت را درك مى‏كند. انسان در دنيا [نسبت به آخرت] اين دو تفاوت را دارد; يكى اينكه ثمره درختش را ديگران هم مى‏چينند، اگر شيرين است‏شيرين و اگر تلخ است تلخ، ولى در آخرت فقط خودش است كه ثمره را مى‏چيند، چون عمل است; يعنى در آنجا ثمره عمل او را، چه خوب چه بد، كس ديگر نمى‏چيند، اگر كس ديگر هم استفاده ببرد به دليل پيوندى است كه در دنيا با اين بر قرار كرده، يعنى از اين درخت، پيوندى به خودش زده، كه [در] مساله «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون الا من رحم الله‏» (5) كه در اخبار داريم مقصود شفاعت [است]، شفاعت تابع پيوندى است كه انسان از درخت‏شفيع در دنيا به درخت‏خودش زده باشد و الا انسان [به صورت] درخت پيوند نزده صد در صد تلخ امكان ندارد كه از ميوه يك رخت‏شيرين استفاده كند. پس آن هم باز پيوندش مربوط به دنيا است. در آنجا انسان از تمام آن ميوه‏هاى درخت وجود خودش كه اعمال خودش است [بهره‏مند است. تفاوت ديگر اين است كه در آخرت انسان] با خودش مواجه مى‏شود، واقعا خودش را يك درخت مى‏بيند، درختى كه آنقدر ميوه دارد الى ما شاء الله; و بعضى افراد ميوه‏هايشان در نهايت درجه شيرين و مطبوع و آن ديگرى كه درختش زقوم است ميوه‏هايش آنچنان تلخ كه به تعبير ما از زهر مار تلختر. ولى در عين حال با هميه آن تلخى آنچنان گرسنگى و جوعى دارد كه همه آنها را مى‏خورد و شكم خودش را پر مى‏كند، چون همانهايى است كه در دنيا خورده. آنچه در آنجا مى‏خورد تجسم آن چيزى است كه در دنيا خورده.

پس در عالم آخرت، ما درختى در بهشت داريم و درختى در جهنم. انسان ممكن است به صورت آن درخت بهشتى در بيايد، ممكن است به صورت يك درخت جهنمى در بيايد. به عبارت ديگر انسان ممكن است عضوى و شاخه‏اى از درخت بهشتى باشد و ممكن است عضوى و شاخه‏اى از درخت جهنمى باشد. براى كسى قطعى نكرده‏اند كه تو حتما از آن درختى يا حتما از اين درختى ;نه، هر كسى در اين دنيا مى‏تواند خودش را عضوى و جزئى و شاخه‏اى از آن درخت بكند و مى‏تواند عضوى و جزئى و شاخه‏اى از اين درخت بكند.

در چند جاى قرآن نام «زقوم‏» آمده است كه در دو جا به تعبير «شجرة الزقوم‏» است، يكى در سوره «و الصافات‏» بود كه خوانديم، يكى هم در همين سوره دخان. در سوره «و الصافات‏» خوانديم: «انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم‏» (6) درختى است كه در اصل و متن جهنم مى‏رويد. آنهايى كه اهل به اصطلاح اشاره هستند، در كلمات خودشان اين طور بيان كرده‏اند كه جحيم يا جهنم به تعبير ديگر، تجم طبيعت در اين دنياست، و به عبارت ديگر تجسم ماده پرستى و طبيعت پرستى در اى ندنياست، كه شواهد از خود قرآن كريم در اين زمينه زياد است. در سوره «القارعه‏» اين طور مى‏خوانيم:

بسم الله الرحمن الرحيم القارعة × و ما ادريك ما القارعة × يوم يكون الناس كالفراش المبثوث × و تكوون الجبال كالعهن المنفوش × فاما من ثقلت موازينه × فهو فى عيشة راضية × و اما من خفت موازينه × فامه هاوية × و ما ادريك ماهيه × نار حامية

من مرحوم آقاى شاه آبادى (رضوان الله عليه) را خيلى كم ديده بودم، يعنى وقتى ما رفتيم قم ايشان تهران بودند، [ولى] چون از استادان ما (7) خيلى به ايشان ارادت داشتند و تمجيد مى‏كردند، گاهى كه به تهران مى‏آمديم، پاى منبر ايشان مى‏رفتيم. يك وقت‏يادم هست كه رفته بودم، ديدم ايشان داشت همين آيه را معنى مى‏كرد: «و اما من خفت موازينه‏» آن كه ميزانش سبك است. مكرر گفته‏ايم قرآن نمى‏گويد ميزانى كه در قيامت است دو كفه دارد، يك طرف اعمال نيك را مى‏گذارند يك طرف اعمال بد را; يك كفه بيشتر ندارد كه اعمال خوب را آنجا مى‏گذارند، مثل ترازوهاى جديد، هر كسى كه ميزانش سنگين است «فهو فى عيشة راضية‏»، آن كه سبك است نه. غرضم چيز ديگرى است: «فامه هاوية‏». «ام‏» در اصل يعنى مادر، مادر را هم «مادر» مى‏گويند به اعتبار اينكه ما يام الانسان است، يعنى مقصد بچه است. مادر از آن جهت مادر - و «ام‏» در عربى - گفته مى‏شود كه از ماده ام يام است، چون بچه اساسا به هر طرف كه برود آخرش بر مى‏گردد به سوى مادر، و مادر مقصد اوست، غايت و هدف و مقصد بچه اوست. آنچا دارد: «فامه هاوية‏» مادرش هاويه است «و ما ادريك ماهيه‏» هاويه چيست؟ «نار حامية‏» آتشى است داغ. حالا چرا اينجا گفته شده كه اين ام است، مادر است؟ اولا به چه مناسبت جهنم را به مادر انسان جهنمى تعبير كرده‏اند؟ براى اينكه اين چيزى كه امروز به آن رسيده همان مقصدى است كه در دنيا داشته; به همان رسيده كه در دنيا آن را مى‏خواسته است. به جاى ديگر نمى‏رفته كه او را به اينجا آورده باشند; او را به همان جا مى‏برند كه به سوى آنجا مى‏رفته است. «فامه هاوية و ما ادريك ماهيه نار حامية‏». اينجا خود آيه كاملا موضوع را مشخص مى‏كند كه چگونه افرادى كه تمام هم و مقصد و خواسته و آرزوها و آمالشان، تمام آنچه درباره‏اش فكر مى‏كنند و مى‏انديشند ماديات زندگى است و از معنويت هيچ خبرى نيست، همان كسانى هستند كه اصلا جز جهنم و آتش جهنم چيز خبرى نيست، همان كسانى هستند كه اصلا جز جهنم و آتش جهنم چيز ديگرى را قصد نمى‏كنند، يعنى آنچه كه در آنجا هست تجسم همين است كه اينها در دنيا داشته‏اند. آن وقت اين درخت از كجا رشد مى‏كند؟ از همين حالتى كه انسان در متن دنيا قرار مى‏گيرد. اين درخت كه به نام «درخت زقوم‏» است، كه درختى است كه در آن اصل و متن جحيم و در آن عمق جهنم مى‏رويد، يعنى تمام وجود انسان يك وجود جهنمى مى‏شود، اصلا خودش جهنم است. اين درختى كه از آن عمق و ريشه قلب خود اين [انسان] رشد و طلوع كرده است، اين خود همين آدم است و اين [انسان] خودش در اينجا عين جهنم شده، يعنى در آنجا يك پارچه آتش تجسم يافته است. اين است كه آنجا مى‏فرمايد: «انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم طلعها كانه رؤس الشياطين‏». «طلع‏» آن مايع و نطفه‏اى را مى‏گويند كه در درخت‏خرمانى نر وجود دارد، از اين مى‏گيرند و مى‏پاشند در درختهاى خرماى ماده تا ميوه بدهد، و يا گاهى گرد اينها را ممكن است باد ببرد و برساند. خلاصه حكم نطفه را دارد كه مولد است. آنجا تعبير اين است: «طلعها كانه رؤسس الشياطين‏» گويا كله‏هاى شيطان است. در آيه «و قيضنا لهم قرناء» (8) خوانديم كه براى افرادى از شيطانها قرينهايى پيدا مى‏شود كه شيطانهايى است كه از وجود خود اينها آفريده مى‏شوند. آن سلسله از اخلاق شيطانى اينها كه حكم طلع را دارد و مولد است و منشا پيدايش يك سلسله شيطانهاى ديگر و اخلاق فاسده ديگر مى‏شود، يعنى رؤوس شياطين و سرهاى شياطين; در واقع شيطاين بزرگ در اينجا مى‏رويند و از اينها شيطانهايى و از اين شيطانها شيطانهايى و قرينهايى. اين است كه اينجا مى‏فرمايد: «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم‏». البته مفسرين مى‏گويند اينجا يك «من‏» در تقدير است: «ان من شجرة الزقوم طعام الاثيم‏» غذاى اين گنهكار از درخت زقوم است، ولى به حكم اينكه خود درخت زقوم هم از اول به صورت غذا به وجود آمده بعيد نيست كه علت اينكه قرآن «من‏» را انداخته و گفته «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم‏» اين است كه گذشته از اينكه ميوه‏هاى اين درخت غذاهاى اينها در آنجاست، خود اين درخت هم به صورت تغذى به وجود آمده. حالا به اين جهت كار نداريم.

«ان شجرت الزقوم طعام الاثيم‏» غذاى اين گنهكاران از اى ندرخت زقوم است. در سوره واقعه اين طور خوانديم: «ثم انكم ايها الضلون المكذبون لا كلون من شجر من زقوم فمالؤن منها البطون‏» (9) . مگر در دنيا همين طور نيست؟ در دنيا وقتى انسان از درخت‏خبيث اخلاق خودش ميوه مى‏چيند، در اعمال كثيف فاسد خودش به يكى دو تا قناعت نمى‏كند، هى تكرار، هى تكرار كه خودش را پر مى‏كند; يك نوع گرسنگى و جوعى نسبت به اعمال فاسد پيدا مى‏كند. آنجا هم اين طور است. «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم‏» درختى زقوم - يا از درخت زقوم - غذاى گنهكار است، يعنى از همان ميوه‏هايى كه در دنيا كاشته است، در واقع از ميوه‏هاى وجود خودش، در آنجا مى‏خورد. «كالمهل يغلى فى البطون‏». اثرش را بيان مى‏كند: بعد از خوردن، در شكم مانند فلز گداخته مى‏جوشد (و اينها عجيب تعبيرهايى است!). اين تا اندازه‏اى يك امر محسوس است: هر عملى كه انسان انجام بدهد كه با فطرت انسانى انسان سازگار باشد حكم يك غذاى مطبوع را دارد، يعنى به دنبال خودش آرامش و بهجت و لذت مى‏آورد، و هر كار گناه و معصيتى كه انسان انجام مى‏دهد اثر آن معصيت نوعى عدم تعادل، ناراحتى و جوشش است و تا ضعف اعصاب هم مى‏كشد. تازه اين اثرها در دنيا خيلى كم ظاهر مى‏شود، كارى است بر ضد فطرت اوليه انسان.

امروز اين مطلب از نظر روانشناسى تاييد و ثابت‏شده است كه كارهاى نيك انسان اثرهاى مطبوع و سالم و رشد دهنده و آرامش بخش در روح انسان ايجاد مى‏كند و كارهاى خلاف و انحرافى و گناه و معصيت درست اثر عكس اينها را دارد. آدم منحصرف از يك طرف حرص و ولعى دارد براى گناه، و از طرف ديگر بعد از مرتكب مى‏شود دغدغه و اضطراب و ناراحتى آن را دارد; ولى باز هم تكرار مى‏كند. مى‏فرمايد حالا كه خوردند چطور؟ گرسنگى رفع مى‏شود؟ همان تلخى آن است؟ خيلى چيزها هست كه تلخ است، وقتى آدم مى‏خورد ناراحتى‏اش فقط در همان ذائقه كه رد شد ديگر چيزى نيست. نه، وقتى هم كه خوردند تازه مثل اين است كه آدم مس گداخته خورده باشد: «كالمهل يغلى فى البطون‏» مانند فلز گداخته د رشكمها غليان دارد «كغلى الحميم‏» آب را كه روى آتش بگذاريد چگونه غليان پيدا مى‏كند؟ اين طور غليان دارد.

گفتيم در آن آيه مى‏فرمايد: «انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم‏» در همان متن و عمق و وسط جهنم مى‏رويد. اينجا مى‏فرمايد: «خذوه فاعتلوه الى سواء الجحيم‏» به فرشتگان گفته مى‏شود اين را بگيريد و بكشيد به همان وسط جهنم ببريد، اين ديگر زقوم است، در ختش هم آنجا روييده است. «ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحميم‏» از بالا سر او هم از عذاب آب داغ بر فرق او و بر سر او بريزيد، كه اين دو عذاب است: عذابى كه از درون خودش مى‏كشد و عذابى كه از بيرون به نحو ديگرى بر او مى‏ريزد، كه باز خود اين هم تجسم گناه گناهكار در دنياست; رنجهايى كه در درون خودش متحمل مى‏شود كه اثرش را در اين دنيا احساس مى‏كند، و رنجها و عكس العمل‏هايى كه عملهاى كثيف و بد دارد كه از ديگران هم به انسان مى‏رسد. بعد به او مى‏گويند: «ذق انك انت العزيز الكريم‏» بچش، تو همان آقاى عزيز و بزرگوار دنيا هستى، يعنى همان كسى هستى كه در دنيا آنچنان مغرور بودى، براى خودب عزتى و شخصيتى و اهميتى قائل بودى مافوق اينكه سخن خدا را گوش كنى. قبلا خوانديم: «و ان لا تعلوا على الله‏» (10) علو على الله داشتى، مى‏خواستى بر خدا تكبر بجويى; چون امر خدا را دون شان دانستن، بر خدا تكبر كردن است و اين شنيع‏ترين اقسام تكبر است.

بعضى از فلسفه‏هاى امروز، ايستادن در مقابل خدا را عالى‏ترين كمال انسان مى‏شمارند. ژان پل سارتر كتابى دارد به نام «خدا و شيطان‏» بر اساس فكرها و حسابهايى كه راجع به مفهوم آزادى انسان دارد و راجع به اينكه اصلا تمام شخصيت انسان آزادى است و لازمه آزادى همان «نه‏» گفتن و تمرد كردن و تسليم هيچ چيزى نبودن و در مقابل همه چيز عاصى بودن (عصيان مطلق) و ايستادن در مقابل همه چيز و از آن جمله خداست (حالا به خدا هم چندان اعتقاد ندارد: اگر خدايى باشد). همين ديشب مقاله‏اى را يكى از همين تيپ افراد روز در روزنامه كيهان نوشته بود راجع به حافظ، و در واقع بايد گفت راجع به مسخ حافظ. اين بيچاره را هم آنچنان دارند مسخ مى‏كنند كه خدا مى‏داند! ظاهرا به مناسبت اين شعر (كه اصلا اين شعرهاى حافظ را هم هيچ درك نمى‏كنند): «جلوه‏اى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت‏» بحث را كشانده بود به مساله شيطان و خدا، كه حافظ هم شايد در فلان شعر نظرش به شيطان است، بالاخره شيطان هر چه بود در مقابل او خود نشان داد; اين نهايت كمال است براى شيطان و نهايت بدبختى و ذلت است از آدم و از همه فرشتگان كه تا خدا گفت‏سجده كنيد، همه فرشتگان گفتند چشم. آن كه از خودش شخصيت نشان داد شيطان بود، گفت ابدا، اعتنا ندارم. حرفشان به اين شكل است. تكبر، تسليم نبودن، عصيان كردن ولو در مقابل خدا، كمال انسانيت است. شيطان شدن و «نه‏» گفتن، سجده نمى‏كنم، امرت را اطاعت نمى‏كنم، اين كمال است، چون در مقابل او هم باز از خودش خود نشان مى‏دهد، شخصيت نشان مى‏دهد، بى شخصيتى نشان نمى‏دهد كه بگويد بله.

اين همان العزيز الكريم است كه قرآن دارد مى‏گويد. حالا در قديم آن العزيز الكريم‏ها فلسفه نداشتند، امروز اگزيستانسياليسم دارد فلسفه هم برايش مى‏سازد. داستان معروف آن گريه‏اى است كه يك باباى گربه مزاحمى داشت و هر وقت‏سفره‏اش را پهن مى‏كرد اين گربه مى‏آمد يك «مو» مى‏گفت. او هم چيزى به او مى‏داد ولى گربه هم كه بى حياست، گوشتهايش را مى‏دزديد. او هم نمى‏خواست اين گربه را ناراحت كند. براى اينكه خودش را از شر او خلاص كند، روزى گربه را داخل جوال كرد و رفت در محله ديگرى انداخت و خيال خودش را راحت كرد. سر ظهر كه آمد سفره‏اش را پهن كرد و با خيال راحت نشست، ديد گربه آمد سر سفره گفت «مو». عجب كارى! اين از كجا راه را پيدا كرد؟! اين دفعه رفت او را در بيرون شهر انداخت، باز به خيال اينكه خيال خودش را راحت كرده. روز ديگر آمد سر فسره نشست، باز اين گربه آمد گفت «مو». خدايا اين را چكار بكنم؟ به شر اين گرفتار شده‏ام! آخرش گفت من يك بلايى به سر تو بياورم كه ديگر نتوانى بيايى. رفت تخته‏اى درست كرد و روى آن را قير اندود كرد و پاى گربه را روى اين قيرها محكم كرد و او را برد و رودخانه‏اى روى آب رها كرد. گربه هم رفت. اتفاقا حاكم وقت در كنارى نشسته بود و داشت اين رود (نيل) را تماشا مى‏كرد، يك وقت از دور ديد يك موجودى دارد به اين سو مى‏آيد. وقتى نزديك شد به غواصان گفت ببينيد آن چيست، برويد آن را بياوريد. غواصان رفتند نزديك ديدند يك گربه است، ولى امر بود بايد مى‏آوردند، گربه را سالم آوردند تحويل دادند. حدس زدند، گفتند هر كه هست مزاحم اين كربه شده. پاى او را از قيرها باز كردند; بعد برداشت‏حكمى نوشت و به گردن اين گربه انداخت كه: «حكم پادشان است، از اين ساعت اين گربه در هر خانه‏اى كه رفت هيچ كس حق ندارد مزاحمش بشود (به يمن اينك هشاه نجاتش داده)». بعد از چند روز آن صاحبخانه نشسته بود و سفره را پهن كرده بود، گربه آمد گفت «مو»، ولى [ديد] اين دفعه يك چيزى هم به گردنش دارد. چيزى جلوى گربه انداخت و آرام آن نخ را از گردنش باز كرد، ديد يك ابلاغ هم دارد، ابلاغ خيلى محكمى; گفت تا حالا كه ابلاغ نداشتى ما از عهده تو بر نمى‏آمديم، حالا كه دارى ابلاغ و حكم هم شده‏اى، ما بعد از اين تسليم جناب شما هستيم! مساله تمرد و ايستادگى در مقابل حق، تا اگزيستانسياليسم نيامده بود لااقل فلسفه نداشت، حالا داراى فلسفه هم شده است كه بله اين جور بايد بود.

اين تكبر بر خدا و ايستادگى در برابر خدا و «نه‏» گفتن در مقابل ذات حق، ضد انسانى‏ترين چيزهاست. من در مقالاتى تحت عنوان «سيرى در نهج البلاغه‏» به مناسبتى رسيدم به هيمن جا كه اصلا اين مساله ترك دنيا و دنيا پرستى در نهج البلاغه بر چه اساسى است; كه اين بر مى‏گردد به امر كمال انسان و به اينكه اگر انسان نبايد در مقابل ماديات تسليم باشد و نبايد بنده ماديات باشد، چه فرق مى‏كند، بنده بودن بنده بودن است، اگر انسان بنده خدا هم باشد بالاخره بندگى بندگى است; در آنجا بحث‏خوبى شده است.

عزيز كريم واقعى خداست; العزيز اوست و الكريم اوست. كسى در مقابل خدا خودش را عزيز و كريم بداند اين همان عصيان در مقابل حق و تكبير بر ذات پروردگار است; آخرين نتيجه‏اش همين است كه قرآن ذكر مى‏كند: «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم كالمهل يغلى فى البطون كغلى الحميم خذوه فاعتلوه الى سواء الجحيم ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحميم ذق انك انت العزيز الكريم‏» خدا موجودى جدا از انسان نيست كه انسان بگويد من خودم را حفظ مى‏كنم در مقابل او; او را طرد مى‏كنم خودم را حفظ مى‏كنم. «خود» انسان با خدا حفظ مى‏شود. در آيات ديگر قرآن خوانده‏ايم: «و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم‏» (11) آدمى كه خدا را فراموش كند خودش را فراموش كرده، نه اينكه خودش را در يافته و خدا را فراموش كرده; آن كه خدا را از دست بدهد خودش را از دست داده: «قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم‏» (12) . اشتباه اينها ين است; مى‏گويند انسان خودش را بازيابد و بازيافتن انسان خودش را به اين است كه همه چيز را طرد كند. پس همه چيز را طرد كند حتى خودش را! خداوند غايت كمال انسان است. يك موجود [اگر] آن غايت كمال خودش را بجويد خودش را جستجو كرده است نه اينكه يك بيگانه از خودش را جستجو كرده است. يك رباعى به شيخ اشراق نسبت مى‏دهند، خيلى رباعى خوبى است:

هان تا سر رشته خرد گم نكنى خود را ز براى نيك و بد گم نكنى رهرو تويى و راه تويى منزل تو هشدار كه راه «خود» به «خود» گم نكنى

خيلى حرف عجيبى است! مى‏گويد آدمى كه به سوى خدا مى‏رود در واقع به سوى خود واقعى خودش مى‏رود، در واقع به يك معنا از «ناخود» به «خود» مى‏رود. آن خودى را كه بايد رها كند آن خود «ناخود» است، خود عوضى است; انسان از آن خود موهوم خيالى به سوى خود واقعى خودش مى‏رود.

آنگاه به اين متكبر على الله، به اى نمدعى خدايى مى‏گويند: «ذق انك انت العزيز الكريم‏» [بچش]اى كسى كه مدعى خدايى بودى (13) . «ان هذا ما كنتم به تمترون‏» اين همان چيزى است كه شما در دنيا قبولش نداشتيد، آنهايى كه در دنيا قبول نداشتيد حالا واقعيتش را مى‏بينيد. «ان المتقين فى مقام امين‏» اما متقيان، پرهيزكاران در قرارگاهى امن [به سر مى‏برند]. از آنها (بدكاران) «كالمهل يغلى فى البطون‏» بود، غليان و جوشش بود، و گفتيم كه هميشه كار خير و كار حق امنيت آور است، و آن امن و امانى كه در آنجا دارند نتيجه امن و امان دنياست كه «الا بذكر الله تطمئن القلوب‏» (14) .

«فى جنات و عيون‏» در باغها، در بهشتها و در ميان چشمه‏ها «يلبسون من سندس و استبرق متقابلين‏» از انواع جامه‏هاى ديبا، نازك و ستبر مى‏پوشند، روبروى هم مى‏نشينند و از مجالست با يكديگر لذت مى‏برند. «كذلك‏» اينچنين «و زوجناهم بحور عين‏» و جفت و قرين قرار مى‏دهيم آنها را به سياه چشمان خوش چشمى، كه ممكن است مقصود همان زوجات دنياشان باشد كه شامل حورالعين آخرت هم مى‏شود (در آيات پيش اين طور خوانديم). «يدعون فيها بكل فاكهة امين‏» مى‏خواهند و مى‏خوانند هر نوع ميوه‏اى را. باز تكرار مى‏كند در نهايت امن و امان و آرامش به سر مى‏برند. «لا يذوقون فيها الموت الا المؤته الاولى و وقيهم عذاب الجحيم‏» خداى آنها آنان را از عذاب جحيم نگهدارى كرده است. (از متقين شروع شد كه از ماده «تقوا» و «وقوا» و «وقى‏» و نگهدارى است و تقريبا به اينجا ختم مى‏شود كه «ووقيهم‏» خدا هم آنها را نگهدارى كرده است.) انسان تا در دنيا خودش را از آنچه كه موجب جهنم است نگه ندارد در آخرت از جهنم نگهدارى نمى‏شود. «فضلا من ربك‏» همه اينها تفضلات پروردگار توست. اهل بهشت هرچه را كه دارند فضل پروردگار مى‏بينند «ذلك هو الفوز العظيم‏» و رستگارى بزرگ اين است.

نكته‏اى را عرض مى‏كنم و آن اين است: براى آن گروه از اهل بهشت كه اهل معرفت هستند نعمتهاى بهشتى از دو جهت نعمت است: يك جهت‏خود همين نعمت بودن اين نعمت، كه نعمت براى انسان نعمت است، همين طور كه در دنيا هم، قطع نظر از هر چيزى، ميوه خوب، غذاى خوب، لباس خود براى انسان نعمت است. چيزى كه براى يك شخص صاحبدل بالاتر است، جنبه كرامت بودن و تفضل بودن آن است; يعنى اگر شما يك شخص فوق العاده مورد احترام و محبوبى داشته باشيد چنانچه او هديه‏اى براى شما بفرستد، اينجا شما دو لذت داريد كه يكى از آن دو صد درجه بيشتر از ديگرى است، يكى اينكه اين مثلا سيبى كه او فرستاده است‏سيب است مثل همه سيبهاى ديگر; ديگر اينكه مى‏گوييد اين سيبى است كه فلان كس فرستاده. اين ديگر لذت روحى مطلب است. اهل حقيقت نعمتهاى بهشتى را كه از خدا مى‏خواهند توجهشان به هديه بودن و فضل بودن آنهاست، به تفضل بودن و كرامت بودن آنهاست; يعنى از اين جهت كه احساس مى‏كند آنچه كه دارند هديه محبوبشان است، هديه خداست، براى آنها هزاران درجه بيشتر لذت بخش است از خود ميوه از آن جهت كه ميوه ميوه است. اين است كه در آخر به اين نكته اشاره مى‏كند: «فضلا من ربك‏» در حالى كه اين تفضل پروردگار است; و آنها اين «فضلا من ربك‏» را احساس مى‏كنند، درك مى‏كنند كه اين فضل اوست; استفاده كنيد كه فضل اوست. يك جامه، يك مداد، يك كتاب و هر چيزى را اگر يك شخص مورد احترام و محبوب به انسان داده باشد، اصلا آدم به چشم ديگرى به آن نگاه مى‏كند، افتخار ديگرى براى او دارد; و براى آنها اين جهتش مورد نظر است نه آن جهتهاى ظاهرى و جسمانى.

«ذلك هو الفوز العظيم‏» آن است رستگارى بزرگ. بعد مى‏فرمايد: «فانما يسرناه بلسانك لعلهم يتذكرون فارتقب انهم مرتقبون‏». بر مى‏گردد به آيات اول كه «حم و الكتاب المبين انا انزلناه فى ليلة مباركة ...» بعد از همه اين مطلبها كه گفته شد، همانا ما قرآن را آسنان كرديم به زبان تو; يعنى اين را وارد كرديم به زبان تو; از مام عالى و شامخى كه فوق مقام لسان و لفظ بود، «انا انزلناه فى ليلة مباركة‏» بود [تنزل داديم و] ما اين را ميسر كرديم; مثل اين كه چيزى در يك مقام خيلى عالى باشد، آن را در دسترس قرار بدهند. گفتيم از آيات قرآن استاده مى‏شود كه قرآن خودش حقيقتى است در يك مقام عالى: «فى كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون‏» (15) ، بعد، از مقام على خودش نزول پيدا كرد به قلب مبارك رسول اكرم و بعد به صورت لفظ [نازل شد]، براى چه؟ براى اينكه مردم متذكر بشوند. «فانما يسرناه بلسانك لعلهم يتذكرون‏» اين را ما تسهيل و آسان كرديم، يعنى سهل المنال كرديم، در دسترس قرار داديم (در يك آيه ديگر مى‏فرمايد: «و لقد يسرناه القرآن للذكر فهل من مدكر» (16) اينجا هم «يسرناه القرآن‏» همين مفهوم را دارد) «لعلهم يتذكرون‏» باشد كه اينها متذكر شوند. «فارتقب انهم مرتقبون‏» (چون پايان كار را هم براى دو دسته گفتيم) بنا بر اين تو انتظار بكش كه ما هم انتظار مى‏كشيم، يعنى بدان كه چنين حقيقتى بدون شك و شبهه در پيش رو هست. و صلى الله عليه محمد و آله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1- دخان / 43 - 45.

2- رعد / 29.

3- ابراهيم / 24 - 26.

4- حشر / 21.

5- دخان / 41 و 42.

6- الصافات / 64.

7- [مقصود امام خمينى(ره) است.]

8- فصلت / 25.

9- واقعه / 51 - 53.

10- دخان / 19.

11- حشر / 19.

12- زمر / 15.

13- يك مضمونى براى حاج محمد كريم خان رئيس شيخيها نقل مى‏كنند، مى‏گويند هميشه امضا كه مى‏كرد [مى‏نوشت] «الثيم محمد كريم‏»، يك كسى آمد [امضايى از او گرفت] و بعد در ذيل امضايش نوشت: «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم كالمهل يغلى فى البطون ... انك انت العزيز الكريم‏».

14- رعد / 28.

15- واقعه / 78 و 79.

16- قمر / 17.