آشنايى با قرآن جلد ۵

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۶ -


تفسير سوره دخان (2)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين ...

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين × ما خلقناهما الا بالحق و لكن اكثرهم لا يعلمون × ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين × يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون × الا من رحم الله انه هو العزيز الرحيم (1)

در دو سه آيه پيش، قرآن كريم از كافران نقل كرد: «ان هولاء ليقولون ان هى الا موتتنا الاولى و ما نحن بمنشرين‏» (2) . خلاصه حرفشان اين است كه قيامتى و حشرى و نشرى در كار نيست، جز همن مردن كه يك امر واقع شدنى است چيز ديگرى نيست، جز همين مردن كه يك امر واقع شدنى است چيز ديگرى نيست، مردن است و ديگر بعد از مردن حيات و زنده شدن و اين چيزها در كار نيست. انكار صريحى بود از قيامت. بعد از دو آيه، اين آيه‏اى كه الآن قرائت كرديم آمده است. اين آيه در واقع برهان بر وجود قيامت است، برهان بر قيامت و معاد از طريق توحيد، كه اين مطلب مكرر در آيات قرآن به عبارات مختلف آمده است. قرآن اين طور مى‏فرمايد: ما عالم را به باطل نيافريده‏ايم، به حق آفريده‏ايم. ما در خلق آسمانها و زمين نخواسته‏ايم كه لا عب باشيم، بازى كنيم، لعبى در كار نيست، عبثى در كار نيست. اين چند تعبير در قرآن آمده است. در خلقت، باطل در كار نيست، حق است، اين آسمان و زمين به حق آفريده شده‏اند نه به باطل. ما كه خلق كننده هستيم در خلق عالم لاعب يعنى بازى كنند نبوده‏ايم. «افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون‏» (3) (باز كلمه «عبث‏» آمده است) شما خيال كرده‏ايد كه مرجوع نمى‏شويد پس عبث آفريده شده‏ايد؟ اين چند كلمه همه در مورد قيامت آمده، يعنى قرآن اين طور مى‏گويد كه اگر قيامتى نباشد معنايش اين است كه هستى بر باطل است، هستى بازيچه است، هستى بيهودگى است. اما در اينجا كلمه «لاعب‏» آمده است: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين‏».

اينجا بايد مطلبى را توضيح بدهيم. به چه مى‏گويند «بازى‏»؟ اين كلمه «لعب‏» بايد روشن بشود تا بعد مطلب آيه قرآن روشن بشود. بچه - يا بزرگ كه معمولا بازى بيشتر كار كودك است - در مى‏آيد مشغول بازى مى‏شود. كارى را شروع مى‏كند. مثلا مى‏آيد اتاقك مى‏سازد، شتر يا اسب درست مى‏كند. بازى‏اش كه تمام مى‏شود خرابش مى‏كند مى‏رود. باز دفعه ديگر همان را درست مى‏كند. شما اگر درست در كار اين بچه دقت كنيد كه چه هدفى در اين كارش نهفته است، هيچ هدفى، هيچ حكمتى در كار خود آن بچه پيدا نمى‏كنيد; يعنى اثرى واقعا بر آن مترتب باشد، هرگز اثرى بر آن مترتب نيست. فرض كنيد مى‏روند فوتبال بازى مى‏كنند. چندين بار توپ از اين طرف مى‏رود آن طرف و از آن طرف مى‏رود اين طرف، به اين دروازه وارد مى‏شود، به آن دروازه وارد مى‏شود. شما از نظر نفس كار در نظر بگيريد، به روح آن بچه كار نداشته باشيد، به خود كار توجه كنيد. حالا اين توپ به اين دروازه برود يا به آن دروازه، چه اثرى بر اين كار مترتب است؟ هيچ. البته هر لعبى - اگر دقت كنيد - لعب نسبى ست‏يعنى از نظر آن كار بازيچه است، ولى اين بچه چرا اين كار را مى‏كند؟ او در عالم خيال خودش [به هدفى مى‏رسد]. فقط از نظر خيال اين بچه (يا بزرگ) بازى نيست; يعنى از اين راه قوه خيال او به هدف و مقصد خيالى خودش مى‏رسد.

مثال ديگرى عرض مى‏كنم. فلاسفه بحثى دارند در باب لعب و لهو و اين جور چيزها. اغلب ما عادتهايى داريم كه نوعى عبث و لعب است. يك كسى عادتش اين است كه انگشتانش را مى‏شكند، ديگرى عادتش اين است كه با تسبيح بازى كند، يكى با انگشترش بازى مى‏كند، يكى با محاسنش بازى مى‏كند. اگر از كسى كه اين بازى را مى‏كند بپرسيد اين كار را براى چه مى‏كنى؟ مى‏گويد هيچ چيز. راست است، خود اين كار براى «هيچ چيز» صورت مى‏گيرد يعنى در اين كار «هيچ چيز» است. اما نيرويى در اين هست كه مى‏خواهد خودش را به جايى برساند، يعنى قوه خيال و واهمه او با همين «هيچ چيز» تفنيى مى‏كند، ولى خود كار «هيچ چيز» است. حالا مى‏آييم سراغ كار حكيمانه. كارهايى كه ما انجام مى‏دهيم كه اينها را «حكيمانه‏» تلقى مى‏كنيم بعد مى‏بينيد همين كارهاى حكيمانه ما از يك نظر حكيمانه است و از يك نظر همه كارهايى حكيمانه دنيا لعب است (انما الحيوة الدنيا لعب و لهو) (4) ; چطور؟ كار حكيمانه چگونه است؟ مثلا مى‏آييم در زمينى خانه‏اى مى‏سازيم داراى هال، مهمانخانه، آشپزخانه، حمام و ... هر كه از ما بپرسد اين كار را براى چه مى‏كنى، ديگر نمى‏گوييم «هيچ چيز»، مى‏گوييم معلوم است، مى‏خواهم زندگى كنم، انسان كه مى‏خواهد زندگى كند جا لازم دارد. چرا اين طور مى‏سازى؟ آدم مهمان برايش مى‏آيد، مهمانخانه مى‏خواهد، حمام مى‏خواهد،... اينجا اين كار شكل حكيمانه به خودش مى‏گيرد، يعنى روى يك نقشه عقلانى و روى اثر و فايده‏اى كه بر اين كار براى آن شخص مترتب است صورت مى‏گيرد. اينجا ديگر «خيال‏» اين كار را نكرده، «عقل‏» اين كار را كرده است و چون هدف درستى از اين كار دارد، ما اين كار را «حكيمانه‏» مى‏گوييم. باز هم اين كار حكيمانه نسبت به «كننده‏» حكيمانه است، از نظر كسى كه اين كار را مى‏كند و از نظر انتساب اين كار به شخصى كه اين كار را انجام مى‏دهد حكيمانه است، ولى از نظر مجموع آجرها و سنگها و كچها و آهنهايى كه در اين خانه به كار رفته چطور؟ يعنى اگر ما خودمان را مجزا كنيم و توجهى به اينها بكنيم، براى اينها چه كار حكيمانه‏اى صورت گرفته؟ از نظر اين آجرها كه قبلا خاك بود و هنوز در كوره نرفته بود و به صورت آجر در نيامده بود و امروز به صورت آجر در آمده و جرم اين ديوار را تشكيل مى‏دهد چگونه است؟ يعنى اگر او به جاى ما باشد و اگر او شاعر به ذات خودش باشد، براى او فرق نمى‏كند، باز براى او كارى است لعب; يعنى از نظر طبيعت و ذات آن اشياء لعب است. از نظر كننده، اين كار حكيمانه است نه از نظر خود آن كار. به تعبير ديگر ما با اين كار خودمان اين در و ديوار را به كمال خودشان سوق نداده‏ايم، اينها را در خدمت منفعت‏خودمان قرار داده‏ايم. اگر كار ما كار درستى باشد، يعنى اگر ما در نظام عالم حق داشته باشيم - كه چنين حقى هم داريم - كه اين اشياء را در خدمت‏خودمان قرار بدهيم از نظر خودمان به سوى كمالى حركت كرده‏ايم و كار حكيمانه انجام داده‏ايم اما اين اشياء را به سوى كمال خودشان سوق نداده‏ايم.

مثال ديگر ذكر مى‏كنيم درست در جهت عكس اين [مثال]: پدر و مادرى با يكديگر زندگى مى‏كنند، عمل زناشويى انجام مى‏دهند و بچه‏اى پيدا مى‏شود. اينجا قضيه بر عكس است. از نظر اينها كه يك لذت موقت و آنى نصيبشان شده چيز ديگرى است. ولى نتيجه‏اى به دست آمده كه اينها در واقع آن را انجام نمى‏دهند بلكه مسخرند براى انجام دادن آن; يعنى اين كار مقدمه پيدايش يك موجود است، زمينه پيدايش يك موجود را فراهم مى‏كند كه وجودش از نقص شروع مى‏شود و به كمال منتهى مى‏گردد; يعنى از نظر آن بچه‏اى كه به وجود مى‏آيد، اينها زمينه را فراهم كردند كه موجودى از نقص به كمال برسد. اين خيلى فرق دارد با ساختمانى كه شخصى مى‏سازد.

يا يك نفر كشاورز كه مى‏آيد بذرى را در زمين مى‏پاشد مقصد او مقصد خاصى است ولى بالاخره كار او در مسير خلقت قرار مى‏گيرد، يعنى او با كار خودش يك دانه گندم را تبديل به يك بوته گندم مى‏كند، يك شاخه را تبديل به يك درخت مى‏كند. ولى اينجا 1% آن به او مربوط است، 99% آن به او مربوط نيست، به دستگاه خلقت مربوط است: «افر ايتم ما تمنون ا ، «افر اتم ما تحرثون ا انتم تزرعونه ام نحن الزارعون‏» (6) . اگر اشياء را از آن جهت كه با خدا نسبت دارند به خدا نسبت بدهيم، هيچ فعلى از افعال خدا شبيه ساختن خانه براى انسان نيست. اگر كمى شبيه باشد - كه شبيه بودن هم تعبير درستى نيست - شبيه عمل كشاورز است، يعنى خداوند هر چه را كه خلق مى‏كند خلق كردن او عبارت است از رساندن اشياء به كمال لايق خودشان. حال نهايت امر در خلقت چيست؟ آيا نهايت امر نيستى است؟ يعنى هستى براى نيستى است؟ پايان هستى نيستى مطلق است؟ يا پايان هستى، هستى است؟ پايان هستى رسيدن به حق مطلق و رفتن به سوى حق مطلق است؟ اگر كسى گمان كند كه خدا اين عالم را خلق كرده، بعد هم معدوم مى‏كند، درست همان كرا بچه مى‏شود كه اتاقك را درست مى‏كند و بعد خراب مى‏كند، دائما درست مى‏كند و دائما معدوم مى‏شود، و چون در اين شكل ديگر چيزى وجود ندارد، مگر اينكه فرض كنيم خدا - العياذ بالله - مثل بچه‏اى است كه مى‏خواهد تفنن كند، او را يك موجود متفنن [بدانيم] كه براى تفنن خودش كار بيهوده‏اى را انجام مى‏دهد، موجود مى‏كند معدوم مى‏كند، موجود مى‏كند معدوم مى‏كند، يعنى اشياء غايت ندارند، تمام و متمم ندارند، به سوى كمال خودشان نمى‏روند. اما به دليل اينكه خداوند متعال حكيم است و لا عب و بيهوده كار نيست بايد بدانيم وجهه تمام اين هستيها يك هستى دائم لا يزال لا يزول است، يعنى عالم بقا. اگر عالم بقايى نبود و عالم فقط عالم فنا بود هستى لعب بود، ولى اين عالم فنا جدا از عالم بقا نيست، رويه‏اى از عالم بقاست. همه چيز يك وجهه «بقايى‏» دارد حتى همين زمين و زمان ما. «يوم تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار» (7) هر چيزى يك وجهه زمانى دارد و يك وجهه دهرى: «ما عندكم ينفد و ما عند الله باق‏» اشياء نسبت به شما فانى هستند و نسبت به خداوند باقى. اين است كه مى‏گويد اگر بقايى نباشد و اگر ابديتى نباشد و اگر معادى نباشد و اگر بازگشت به خدا نباشد (ديگر در بازگشت به خدا نيستى معنى ندارد; در بازگشت به هستى مطلق كه نمى‏تواند نيستى وجود داشته باشد) و اگر هستى همين يك رويه نيستى را مى‏داشت‏يك چيز لغو بيهوده‏اى بود، اما اين چنين نيست. اين است كه استدلال مى‏كند بر قيامت به دليل اينكه ما كه زمين و آسمان را باطل نيافريده‏ايم (باطل يعنى بى غايت و بى هدف)، ما كه بازيگر نبوديم كه مثل بچه‏ها بخواهيم بازى كنيم يك چيزى را خلق كنيم، ما كه بيهوده كار نيستيم. گفتيم اينجا از راه توحيد استدلال بر معاد است; يعنى اگر كسى خدا را بشناسد به عنوان يك موجود كامل الذات، به عنوان يك موجود منزه از لعب و عبث و فعل باطل (خودش حق است، فعلش هم حق است) و به عنوان يك موجود حكيم، آن وقت مى‏داند كه قيامت و عالم بقا نمى‏تواند نباشد. اين است كه مى‏فرمايد: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين‏».

اين در جواب آنها بود كه گفتند: «ان هى الا موتتنا الاولى و ما نحن بمنشرين‏» جز همين يك مرگى كه ما به چشم خودمان مى‏بينيم مرگ ديگرى و طبعا حياث بعد از مرگ و حيات بعد از آن مرگ دوم (احييتنا اثنتين) (8) وجود ندارد، تو چرا اين حرفها را مى‏زنى كه روزى خواهد آمد كه عده‏اى مى‏گويند خدايا ما را دوبار ميراندى، دوبار زنده كردى، در دنيا ميراندى آوردى به برزخ، در برزخ ميراندى شد قيامت; اين دو مرحله موت و دو مرحله - بلكه سه مرحله - حيات يعنى چه؟ به اينها بگو «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين‏» اين حرف شما انكار معاد نيست، انكار توحيد است. ولى آنها خودشان را به خدا معتقد نشان مى‏دادند. به دليل اينكه خدايى هست قيامت هم هست. در آيات آخر سوره آل عمران مى‏خوانيم:

ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب × الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا (9)

اين است كه عالم براى يك مسلمان واقعى تنها آينه توحيد نيست، آينه معاد هم هست. «ربنا ما خلقت هذا باطلا» بعد «سبحانك فقنا عذاب النار». به دنبال آن فورا مساله قيامت و جهنم و اينها را مطرح مى‏كند: «ربنا انك من تدخل النار فقد اخزيته و ما للظالمين من انصار» (10 . اينكه اينها وقتى كه به عالم نگاه مى‏كنند [مى‏گويند] پروردگارا تو عالم را باطل و بيهوده نيافريدى، يعنى از نظام عالم، حقيقت مى‏بينند و در حقيقت، حاقه را مى‏بينند كه عين متن حق و حقيقت است. اين است كه اگر دنيا را از آخرت مجزا كنيم جز يك لعب و بازى و بازيچه چيز ديگرى نيست و براى اهل دنيا كارهاى حكيمانه‏شان هم بازى است. آيه «انما الحوة الدنيا لعب و لهو و زينة و تفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال و الاولاد» (11) همين مطلب را بيان مى‏كند. مولوى داستان خوبى در تفسير اين آيه دارد; مى‏گويد:

كودكان هر چند در بازى خوشند شب كسان شان سوى خانه مى‏كشند شب شد و شد گرم بازى طفل خرد دزد ناگاهش لباس و كفش برد

آنچنان سرگرم به اين كار بيهوده خودش هست كه آنچه برايش لازم مى‏آيد - كه كفش و لباس است - اساسا از يادش مى‏رود.

شب شد و بازى و او شد بى مدد رو ندارد كه سوى خدا رود

بعد مى‏گويد: «نى شنيدى انما الدنيا لعب‏» حكايت همين است.

«ما خلقناهما الا بالحق و لكن اكثرهم لا يعلمون‏». اول كلمه «لاعب‏» را آورد; اينجا نقطه مقابل لا عب، «حق‏» را ذكر مى‏كند. خير، آسمانها و زمين (مجموع آسمانها و زمين چون عالم علوى و سفلى است به صيغه تثنيه آورده شده. نفرمود «ما خلقناهن‏» چون آسمانها جمع است، بلكه به اعتبار اينكه همه آسمانها و زمين مجموع عالم علوى و سفلى را تشكيل مى‏دهد به صورت تثنيه ذكر مى‏كند) ما اين دو را - آسمان و زمين را - نيافريديم الا بالحق. اين «ب‏» در «بالحق‏» را در اصطلاح ادبى «باء ملابست‏» مى‏گويند. در تعبير فارسى اين طور بايد بگوييم: مگر توام با حق. حق توام با اينهاست. نه صرفا مى‏گويد براى حق، اصلا حق توام با اينهاست. از ذات حق جز حق صادر نمى‏شود، از ذات حق باطل صادر نمى‏شود «و لكن اكثرهم لا يعلمون‏» ولى اكثر اين مردم اينها را نمى‏فهمند و نمى‏دانند.

«ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين‏». از عناوينى كه قرآن به قيامت داده است كلمه «يوم الفصل‏» است. فصل يعنى جدايى، البته نه جدايى به معنى فراق، جدايى به معنى ممتاز ساختن. عالم ما عالم امتزاج و اختلاط و تركيب است، نور و ظلمت در اينجا با يكديگر مخلوط هستند; سعادت و شقاوت، سعيد و شقى در سرنوشت‏يكديگر مؤثرند; سعيد در سرنوشت‏شقى مؤثر است، شقى در سرنوشت‏سعيد ممكن است مؤثر واقع بشود; ولى وقتى كه آنجا رفتند ديگر عالم، عالم بدن نيست، عالم اضداد نيست، عالم تركيب نيست، آنجا ديگر عالم امتياز و جدايى است. در اينجا اگر انسان با عطر فروش بنشيند معطر مى‏شود و به قول فردوسى اگر با آدم ذغالى و ذغال فروش هم بنشيند سياه مى‏شود، البته اين تمثيل است، يعنى بودن با صالحان در انسان اثر مى‏گذارد، بودن با صالحان هم در انسان اثر مى‏گذارد، عالم عالم تاثر و تاثر است:

صحبت صالح تو را صالح كند صحبت طالح تو را طالح كند مى‏رود از سينه‏ها در سينه‏ها از ره پنهان صلاح و كينه‏ها

به همين معنا ما مى‏گوييم اين عالم عالم اسباب است، يعنى اين عوامل اثر مى‏گذارد. همين قدر كه انسان از اين دنيا رفت به آن دنيا، تقطعت منه الاسباب، تمام اين عوامل مؤثر كه يا در جهت‏خوبى اثر مى‏گذاشت‏يا در جهت بدى، [از او] جدا مى‏شوند و انسان تحت تاثير هيچ عاملى قرار نمى‏گيرد مگر عامل باطن خودش و باطن [اعمال خودش] (12) . آنچا ديگر طبعا نيكان از بدان جدا مى‏شوند (و امتازوا اليوم ايها المجرمون). با اينكه آنجا به يك معنا روز جمع است، اولين و آخرين با هم جمع مى‏شوند، يعنى معيت پيدا مى‏كنند، يعنى آن جدايى كه مثلا مردم اين زمان با مردم ده قرن پيش و مردم صد قرن بعد داشتند از ميان مى‏رود، ولى آن ارتباط و آن تاثير و تاثرى كه به موجب آن با مردم همزمان و هم مكان خودشان مجموعا يك واحد مركب اجتماعى را به وجود مى‏آورند به كلى از بين مى‏رود و لهذا هم روز جمع است و هم روز فرق، از يك نظر جمع است و از نظر ديگر فرق و امتياز. اين است كه تعبير مى‏فرمايد: «ان يوم الفصل‏». تعبير تعجيبى است! «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين‏». ميقات [يعنى] وعده‏گاه. در اصل در مورد وعده‏گاه زمانى گفته مى‏شود واحيانا در مورد وعده‏گاه مكانى، كه ميقاتهاى حج را كه ما «ميقات‏» مى‏گوييم براى اين است كه در واقع وعده‏گاه مسلمين است كه بيايند در آنجا محرم بشوند. اين تعبير قرآن هم تعبير عجيبى است: يوم الفصل وعده‏گاه عمومى همه مردم است. گويى نظير آنچه قرآن در باب توحيد مى‏گويد: «و اذ اخذ ربك من بنى ادم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى‏» يعنى در عمق فطرت همه مردم توحيد هست و مردم در عمق فطرتشان بلى را به زبان تكوين گفته‏اند، همچنين در عمق فطرت مردم چنين ميعادگاهى وجود دارد. يك وقت هست مردم مى‏آيند جمع مى‏شوند در جايى كه اصلا انتظارش را نداشته‏اند، ولى يك وقت مردم در جايى مى‏آيند جمع مى‏شوند كه وعده‏گاه است; البت هرمه مردم كه ايمان نداشتند ولى وعده‏گاه همه مردم است چون در عمق فطرت همه مردم اين مطلب هست كه [دنيا] عبث نيست، باطل نيست، لعب نيست، بالاخره به جايى خواهد رسيد كه اين سرگشتگيها همه به پايان برسد. «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين‏» قيامت ميقات و وعده‏گاه عموم مردم است. در كلمه «يوم الفصل‏» عرض كرديم كه اسباب منقطع و بريده مى‏شود، اينجا هم باز همان مطلب را ذكر مى‏كند، مخصوصا اسبابى را ذكر مى‏كند كه مردم طمع مى‏بندند: «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون‏» آن روزى كه هيچ دوستى براى هيچ دوستى سود نمى‏تواند داشته باشد، هيچ دوستى نمى‏تواند دوست‏خودش را بى نياز كند و به او كمك برساند.

كلمه «ولى‏» و «مولى‏» موارد استعمال زيادى دارد و از آن جمله مواردى است كه تقريبا در دو جهت ضد است. (از ماده «ولى‏» است.) دو نفر كه با يكديگر مصاحب باشند، به هم نزديك باشند، به هم مرتبط و متصل باشند، گاهى به اينها «مولى‏» مى‏گويند به اعتبار اينكه هم پيمان و نزديك [هستند]. [وقتى] هم پيمان مى‏شوند اين مولاى اوست، او مولاى اين، يعنى به هم نزديك‏اند. و گاهى «مولى‏» مى‏گويند ولى از اين دو نفر به يكى مى‏گويند «مولى‏» يعنى حامى، پناه دهنده، به ديگر مى‏گويند «مولى‏» يعنى واقع در تحت‏حمايت او و كسى كه ديگرى دارد از او حمايت مى‏كند. لهذا ما به امير المؤمنين مى‏گوييم «مولاى‏»، درباره خودمان مى‏گوييم: «انا موليك‏»، در زيارتها هست. به ايشان مى‏گوييم: «مولى كل مؤمن و مؤمنة‏» يا مى‏گوييم: «حضرت مولى چنين فرموده‏». گاهى هم در دعاها مى‏گوييم: «او مولاست براى ما» يعنى در تحت تصرف او هستيم. اينجا مى‏فرمايد: «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا» روزى كه هيچ مولايى، هيچ حامى‏اى از كسى كه تحت‏حمايتش است نمى‏تواند حمايت كند و سودى به او برساند. «و لا هم ينصرون‏» و نه كمك مى‏شوند. مى‏خواهد بگويد كه نه كسى مى‏تواند صد در صد نجات دهنده شخص ديگر باشد و نه كسى مى‏تواند كمك برساند، يعنى خود او چيزى داشته باشد ولى ديگر مى‏آيد مديى به او مى‏رساند، مثل اينكه در جلسه امتحان يك وقت هست كسى هيچ چيزى ندارد، ديگرى همه را به او مى‏رساند، يك وقت نه، كمى بلد است، چند كلمه‏اى هم كه بلد نيست ديگرى به او مى‏گويد. هيچ اينها وجود ندارد «الا من رحم الله‏». اين جمله استثناى از «و لا هم ينصرون‏» است: مگر كسى كه مورد رحمت الهى قرار بگيرد. مفسرين گفته‏اند اين خودش از ادله شفاعت است. از «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا» استثنا نشده. اين طور نيست كه يك كسى به دليل اينكه مولى است، از كسى كه تحت‏حمايت اوست [پشتيبانى كند و] بدون اينكه در اين شخص هيچ گونه لياقتى باشد، همه كارهايش را او بكند، چون در شفاعت هم ما «الا من ارتضى‏» داريم، يعنى شرط دارد. اما «نصرت‏» يعنى كمك كردن، عنايت كردن، كه اين همان معناى مغفرت و رحمت پروردگار از مجراى شفيع است، ...! (13) اين همان نصرت الهى است. آن بازى‏اى كه ما مى‏گوييم اسمشان حضرت مولى [است]و بعد ما مى‏شويم بچه درويش و يدگر همه كارها را مولى كرده، آن وجود ندارد. اما كمك هست و گفتيم زمينه كمك اين است كه هميشه در جايى است كه شخص لياقتى دارد، اعانتى به او مى‏شود; و معنى شفاعت اين است. د رحديثى هست، شخصى به نام زيد شحام گفت در خدمت‏حضرت صادق عليه السلام بوديم، همين آيه خوانده شد: «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون الا من رحم الله‏» حضرت فرمود: «من رحم الله‏» ما هستيم (به اعتبار شفاعت كردن نه به اعتبار شفاعت‏شدن) (14) .

«انه هو العزيز الرحيم‏» خدا عزيز و غالب است و مهربان است. از آن جهت كه عزيز و غالب است كسى نمى‏تواند از او فرار كند، ولى از آن جهت كه رحيم است، افرادى كه لياقتى داشته باشند نصرت و رحمت الهى و شفاعت اولياء الهى شامل حال آنها مى‏شود.

 

پى‏نوشتها:

1- دخان / 38-42.

2- دخان / 34 و 35.

3- مؤمنون / 115.

4- محمد / 36.

5- واقعه / 58 و 59.

6- واقعه / 63 و 64.

7- ابراهيم / 48.

8- غافر / 11.

9- آل عمران / 190 و 191.

10- آل عمران / 192.

11- حديد / 20.

12- [اين كلمه در نوار نامفهوم بود.]

13- [حدود سه كلمه در نوار نامفهوم است.]

14- بحار الانوار، ج 24 / ص 205 (باب 54، روايت 3).