آشنايى با قرآن جلد ۵

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱ -


تفسير سوره زخرف (1)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد الله رب العالمين، بارى‏ء الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظه سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد و على اله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون × الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين × يا عباد لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون × الذين امنوا باياتنا و كانوا مسلمين × ادخلوا الجنة انتم و ازواجكم تحبرون (1)

و ذكر بعضى از امثال يعنى (2) نمونه‏ها و تاريخها و سرگذشتها از موسى و عيسى عليهما السلام و پس از اينكه هيچ يك از اين تذكرات به حال سرسختيهاى قريش رؤسا و ملا قريش سود نبخشيد، اين آيه تقريبا بيان ياس آميزى است درباره آنها; مى‏فرمايد: «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون‏».

«ينظرون‏» به معناى ينتظرون است. كلمه «نظرة‏» تنها به معنى نگاه نيست، به معنى مهلت هم هست. در خود قرآن آمده است: «و ان كان ذو عسرة فنظرة الى ميسرة‏» (3) . اين آيه در بابل «مديون و دائن‏» است كه اگر مديون در مشقت است و اداى دين براى او سخت است بر دائن است كه او را تا وقتى كه تمكنى پيدا كند و در يسر قرار گيرد مهلت بدهد و فعلا كه در عسر و مشقت است بر او فشار نياورد تا دستش به اصطلاح باز بشود. پس آنجا كلمه «نظرة‏» به معنى مهلت و انتظار است.

در اينجا هم همين معنى را دارد. «هل ينظرون‏» يعنى آيا انتظار مى‏برند؟ آيا منتظر چيزى جز مرگ يا قيام قيامت‏خواهند بود؟ يعنى ديگر چيزى نمانده كه به اينها گفته نشده باشد و ديگر اميدى به حال اينها نيست. اينها حالتشان اين است كه انتظار نمى‏كشند جز اينكه مرگ و يا قيامت كبرى بيايد (اين در واقع زبان حالشان است نه اينكه خودشان جز اين انتظار نمى‏كشند).

اينكه عرض مى‏كنيم «مرگ‏» يا «قيامت كبرى‏» به اين دليل است كه كلمه «الساعة‏» آمده است. اين كلمه در قرآن معمولا به معناى قيامت مى‏آيد. در مورد مرگ هم «قيامت‏» گفته مى‏شود، از باب اينكه هر كسى كه بميرد قيامت او بپا شده است: «اذا مات المرء قامت قيامته‏» وقتى كه انسان مى‏ميرد قيامت او بپا شده و شروع شده است. البته يك قيامت كبرى و قيامت عمومى داريم كه حساب ديگرى دارد.

مى‏فرمايد اينها ديگر هيچ انتظارى بر ايشان نيست مگر آنكه قيامت بغتة و به طور ناگهانى آنها را بگيرد. حال يا مقصود اين است كه مرگ بغتة آنها را [در كام خود] بگيرد و يا قيامت كبرى بغتة پيدا شود (چون درباره قيامت كبرى هم در قرآن هست كه بغتة پيدا مى‏شود در حالى كه مردم انتظار چنين چيزى را ندارند و در فكر چنين چيزى نيستند.) اينها هيچ توجه و آگاهى ندارند و نمى‏دانند كه اين قيامت است كه دارد مى‏رسد و يا مرگ اينهاست كه دارد مى‏رسد. اگر مقصود مرگ باشد ممكن است مراد همان مرگ دسته جمعى اينها باشد كه به وسيله مسلمين گشته شدندو در واقع «ساعت‏» و قيامت اينها در «بدر» بپا شد.

آيه بعد آيه‏اى است كه درباره مضمون آن، آيات ديگرى هم داريم و بايد يك مقدار بحث‏شود و بعد تناسب آن با آيات پيش بيان گردد. در آيات پيش نقد حال ملا قريش يعنى اشراف قريش بود. آنها يك دسته به هم بافته و به اصطلاح امروز يك «طبقه‏» بودند و يك وحدت طبقه‏اى و همكارى بسيار شديدى داشتند.

زندگى مردم قريش در جاهليت زندگى قبيله‏اى بود و در زندگى قبيله‏اى به قول ابن خلدون «عصبيت‏» حكمفرماست. امروز مى‏گويند در زندگيهاى قبيله‏اى يك روح كه همان روح قبيله‏اى و عصبيت قبيله‏اى باشد افراد را به يكديگر شديدا پيوند مى‏دهد و خود همين عصبيت قبيله‏اى از جهتى اداره كننده اجتماعشان هم هست و بسيارى از مشكلات را حل مى‏كند و يك سلسله اخلاق و مراسم و آداب به وجود مى‏آورد و بالاخره به نحوى جامعه ساز است. (4) .

خود قريش يك قبيله بزرگ بود و بطنهاو شاخه‏هاى مختلف داشت: بنى هاشم، بنى اميه، بنى زهره، بنى تيم، بنى مخزوم و غيره، كه بعضى از اينها مثل بنى هاشم و بنى اميه و بنى مخزوم و بنى زهره قبيله‏هايى قوى و بعضى مثل بنى عدى كه عمر وابسته به آن بود و بنى تيم كه ابوبكر وابسته به آن بود از قبيله‏هاى ضعيف و كوچك و منحط قريش بودند و لذا وقتى به كسى مى‏گفتند از «بنى عدى‏» و «بنى تيم‏» [هستى] يك مقدار تحقير آميز تلقى مى‏شد. به هر حال بطنهاى مختلفى بود.

در ميان قريش طبقه‏اى وجود داشت كه در آن از بنى هاشم، بنى اميه، بنى مخزوم و قبيله‏هاى ديگر افرادى بودند و يك همبستگى طبقه‏اى قوى داشتند. قرآن هم تكيه‏اش بيشتر روى «همبستگى طبقاتى‏» آنهاست نه «همبستگى قبيله‏اى‏» آنها. در قرآن يك كلمه از همبستگى قبيله‏اى قريش نيامده است، اسمى از «بنى هاشم‏» يا «بنى اميه‏» يا بنى فلان نيست، اما اسم ملا قريش هست. اينها آنقدر به يكديگر وابسته بودند كه [مثلا] ابولهب با اينكه از قبيله پيغمبر صلى الله عليه واله بود و لااقل عصبيت قبيله‏اى اقتضا مى‏كرد كه حامى پيغمبر باشد ولى از طبقه ابوسفيان و ابوجهل بود و به آنها پيوست. بالاتر اينكه عباس بن عبد المطلب عموى ديگر پيغمبر صلى الله عليه و آله با اينكه در حد ابولهب نبود و بلكه بر عكس، به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله علاقه‏مند بود و مسلم در باطن خودش حامى ايشان بود و به نفع مسلمين هم كار مى‏كرد، ولى جنگ بدر كه بپا شد يكى از كسانى كه سهمى از بودجه جنگ بدر را عليه مسلمين پرداخت همين عباس بن عبد المطلب بود و خودش هم در جنگ بدر عليه مسلمين شركت كرد و اگر غير از اين مى‏بود نمى‏توانست در مكه زندگى كند. او در بدر اسير شد و عده ديگرى از بنى هاشم از جمله عقيل برادر امير المؤمنين عليه السلام - كه تا آن وقت جزء كفار بود - اسير شدند. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود فديه خود و خويشاوندانت را بده (چون عباس پولدار آنها بود) و هر كس فديه مى‏داد آزاد مى‏شد. گفت: ندارم. فرمود: يادت هست وقتى مى‏خواستى بيايى به زنت ام الفضل اين مقدار پول دادى و گفتى جنگ است‏شايد بر نگشتم، اگر بر نگشتم اين پول را به مصرف برسان؟ از همان پول فديه اينها را بده. گفت: «اشهد انك رسول الله‏» شهادت داد و بعد به مكه رفت و باز جزء همانها بود ولى محرمانه به نفع مسلمين كار مى‏كرد. او آدمى بود كه در همان جنگ بدر هم دلش با مسلمين بود ولى وابسته به طبقه‏اى بود كه با آنها عملا همكارى مى‏كرد. حال اين را در نظر داشته باشيد.

قرآن بعد از اينكه اينها را در اين احد مى‏گويد كه «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون‏» (ديگر چيزى در انتظار اينها نيست جز مرگ) مى‏فرمايد: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏» دوستان در قيامت همه با همديگر دشمن‏اند مگر پرهيزكاران. قرآن مى‏خواهد بگويد اينها كه در دنيا امروز با يكديگر دوست و متحدند و عليه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله متشكل‏اند، مبناى دوستى و تشكل و وحدتشان عليه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله امور انسانى نيست بلكه منافعشان است; يعنى: اى دوستان امروز! اى گروهى كه دور هم جمع شده‏ايد و منافع، شما را در يك جا جمع و متحد و متشكل كرده است، از جمله خبرهايى كه به شما مى‏دهم اين است كه در قيامت دشمن خونى يكديگر خواهيد بود.

به نظر مى‏رسد اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏» به همين جهت دنبال آيه قبيل آمده است، دارد به آنها مى‏گويد كه اين رفاقتها و دوستيهاى شما و اين خلتهاى شما بر مبناى مطامع است; اين دوستيها آنجا كه پاى اين مطامع در كار نيست و حقايق ظهور مى‏كند يكجا تبديل به دشمنى خواهد شد. اين از جهت ارتباط اين آيه با آيات ديگر.

قطع نظر از مورد اين آيه، خود اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏» يك اصل كلى است. هميشه وقتى دو نفر و يا يك عده با يكديگر دوست مى‏شوند يك وجه مشتركى در كار است كه آنها را همگروه و همنشين و معاشر و هم پياله كرده است. محال است كه دو نفر كه با يكديگر هيچ سنخيت روحى ندارند و از وجود يكديگر بهره‏اى نمى‏برند و در [جذب] منفعتى يا دفع ضررى مشاركت ندارند با يكديگر دوست بشوند. مولوى در شعرهاى معروف خود مثال مى‏آورد كه محال است دو نفر با يكديگر دوست‏شوند مگر اينكه وجه مشتكرى بين آنها باشد. گاهى ديده شده كه دو نفر كه بر ضد يكديگر هستند با هم دوستند. ولى بايد دانست كه آن ضديت صددرصد نيست، مثلا نود و نه درصد است. آن يك درصد است كه اين دو را به يكديگر پيوند داده است. مولوى مى‏گويد:

آن حكيمى گفت ديدم در تكى در بيابان زاغ را با لك لكى در عجب ماندم بجستم حالشان تا چه قدر مشترك يابم نشان چون شدم نزديك و من حيران و دنگ خود بديدم هر دوان بودند لنگ

مى‏گويد ديدم يك زاغ و يك لكلك با هم رفيقند. تعجب كردم كه آخر قدر مشترك زاغ و لك‏لك چيست؟! وقتى جلو رفتم ديدم هر دو لنگند، فهميدم كه اين لنگى سبب شده كه اين دو با يكديگر رفيق شوند.

دوستى مبنا مى‏خواهد، ريشه و دليل مى‏خواهد. حكما مى‏گويند معلول تابع علت است، تا علت هست معلول هست، علت كه رفت معلول هم مى‏رود. اين سماورى كه ما روشن مى‏كنيم تا وقتى آتش زير آن مشتعل است مى‏جوشد، به محض اينكه آتش خاموش شود جوشش هم از بين مى‏رود. علت كه از بين رفت معلول هم از بين مى‏رود. دوستيهايى كه بر مبناى مطامع مادى است تا وقتى مى‏تواند ادامه داشته باشد كه پاى مطامع مادى در ميان باشد; وقتى كه اينها رفت علت دوستى از ميان مى‏رود، خصوصا اگر با آشكار شدن حقايق همان علت دوستى به علت دشمنى تبديل شود. مثلا مى‏ديد كه اين شخص به او فلان منفعت را مى‏رساند; اين سبب مى‏شد كه دوستى‏اش زيادتر بشود. در قيامت كه حقايق برايش آشكار مى‏شود مى‏بيند همان چيزى كه در دنيا محبتش را جلب مى‏كرد برايش آتش آورده است; يعنى همان ملاك دوستى، ملاك دشمنى مى‏شود. به هر ميزان كه آن پيوند در دنيا بيشتر منشا دوستى بوده، در قيامت بيشتر منشا دشمنى مى‏شود. اين در صورتى است كه مناط و ملاك، مصامع مادى باشد. اما اگر دو نفر نه بر مبناى ماديات بلكه بر مبناى معنويات، بر اساس توحيد و بندگى خدا و عقيده و ايمان در دنيا با يكديگر دوست باشند در قيامت اين دوستى نه تنها از بين نمى‏رود بلكه شديدتر مى‏شود چون علت باقى است. تا علت باقى است معلول باقى است. در آنجا بينش [آنها] قويتر و شديدتر است چون ايمانشان تبديل به شهود مى‏شود: «فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» (5) طبعا آن دوستى كه بر مبناى خدا و عقيده درست و ايمان صحيح واقعى بوده است باقى مى‏ماند.

بنا بر اين دوستانى كه در راه ايمان و خدا و در راه حق و حقيقت‏يكديگر را دوست دارند در قيامت هم يكديگر را دوست دارند و بلكه شديدتر.

در قرآن كريم جزء لذايذ اهل بهشت اين را ذكر مى‏كند كه آنها برادرانه در كنار يكديگر هستند: «و نزعنا ما فى صدورهم من غل اخوانا على سرر متقابلين‏» (6) هر چه از غل و غش و كدورت است از جان آنها بيرون كشيده‏ايم، برادروار در نهايت صفا و صميميت در مقابل يكديگر مى‏نشينند و لذت مى‏برند.

قرآن به مساله «اخوت فى الله‏» اهميت مى‏دهد. طرفدار اين نيست كه انسان خدا پرست در فرديت زندگى كند [و بگويد] من هستم و خداى خودم و با هيچ كس ارتباطى ندارم. نه، تو هستى و خداى خودت، و هر كس كه بنده خداى توست او را هم بايد دوست داشته باشى. اگر انسان به خاطر خدا بندگان خدا را دوست نداشته باشد نقص است. بله، يك وقتى انسان كسى را دوست دارد به غير ملاك الهى، اين با دوستى خدا نوعى تضاد پيدا مى‏كند و نوعى شركت است. اما دوست داشتن ديگران براى خدا عين توحيد است. در يكى از سورهاى مسبحات و جزء دعاهايى كه در قنوت هم خوانده مى‏شود مؤمنين مى‏گويند: «ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان‏» پروردگارا ما را و برادرانى كه در ايمان بر ما سبقت داشتند بيامرز، آنها را نيز مشمول مغفرت خودت بگردان «و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين امنوا ربنا انك رؤف رحيم‏» (7) خدايا در دلها و سينه‏هاى ما و در روحههاى ما كوچكترين كدورتى نسبت به اهل ايمان قرار نده («غل‏» يعنى كدورت غش،تيرگى) تو رئوف و مهربان هستى. چقدر بد است كه انسان نسبت به شخصى كه واقعا مؤمن و با ايمان است غل و حقد و كينه و ناراحتى در قلب خودش داشته باشد. به همين دليل است كه ما در دستورهاى دينى خودمان داريم (8) كه اگر دو نفر مؤمن نسبت به يكديگر كدورتى پيدا كردند اين كدورت نبايد بيش از سه روز باشد. (قرار دادن مدت به اين دليل است كه ابتدا يك هيجانى در كار است). بعد از سه روز هر دو نفر موظف هستند كه زودتر اقدام كنند تا اين غل و ناراحتى و اين عقده‏اى كه از يكديگر پيدا كرده‏اند منتفى و رفع شود.

در زمينه «مؤاخات فى الله‏» دستورهاى زيادى داريم. در حديثى كه در كافى (9) هست پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به اصحابشان فرمودند (10 : «اى عرى الايمان اوثق‏»؟ در ميان دستگيره‏هاى ايمان كداميك محكمتر است؟ يكى گفت: نماز; ديگرى گفت: روزه; سومى گفت: حج; چهارمى گفت: جهاد و ديگرى گفت: زكات. حضرت فرمودند: تمام اينها كه شما گفتيد دستگيره‏هاى محكمى هستند ولى مقصود من چيز ديگرى است. گفتند: خودتان بفرماييد يا رسول الله! فرمودند: «الحب فى الله و البغض فى الله‏» اينكه يكديگر را به خاطر خدا دوست و يا دشمن بدارى; يعنى دوستان خدا را به خاطر خدا دوست بداريد و دشمنان خدا را به خاطر خدا دشمن بداريد; اين محكمترين دستگيره‏هاى ايمان است.

امير المؤمنين عليه السلام در كلمات قصار نهج البلاغه مى‏فرمايند: «كان لى فى ما مضى اخ فى الله‏» (خيلى جمله‏هاى عالى و خوبى است!) من در گذشته برادرى داشتم اما «اخ فى الله‏» يعنى نه برادر نسبى، بلكه برادرى كه يكديگر را به خاطر خدا دوست مى‏داشتيم «و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه‏» (11) يك چيز، او را در چشم من بزرگ مى‏كرد و آن اين بود كه همه دنيا در نظر او كوچك بود. اين خودش بزرگى است. تا انسان بزرگ نباشد دنيا در نظرش كوچك نمى‏آيد. شراح گفته‏اند با قرائنى كه در مجموع اين جمله‏ها هست مقصود ايشان جناب «عثمان بن مظعون‏» است. (12) حال ببينيم چرا در آيه شريفه كلمه «اخلاء» (جمع خليل) آمده است؟ ما حضرت ابراهيم عليه السلام را «خليل الله‏» مى‏گوييم. بعضى مى‏گويند علت اينكه به دوست «خليل‏» مى‏گويند اين است كه خليل از ماده «خلت‏» است و خلت‏يعنى حاجت. به دوست از آن جهت «خليل‏» مى‏گويند كه به نيازمنديهاى دوستش مى‏رسد، رفع خلت و رفع نياز از دوستش مى‏كند، يعنى به اعتبار يكى از شرايط و آداب دوستى به دوست «خليل‏» مى‏گويند.

ولى من فكر مى‏كنم - چنانكه برخى عرفا هم گفته‏اند - ريشه اين كلمه اين نيست. اين كلمه از همان ماده «تخلل‏» است. تخلل يعنى آميختگى، يكى شدن. اگر خليل از ريشه «خلت‏» به معناى حاجت باشد، ما خدا را مى‏توانيم «خليل ابراهيم‏» بناميم ولى ابراهيم را ديگر نمى‏توانيم «خليل الله‏» بگوييم. خدا را به اعتبار اينكه نيازمنديهاى ابراهيم عليه السلام را بر مى‏آورد مى‏توان گفت‏خليل ابراهيم است اما ابراهيم چطور؟ ظاهر اين است كه خلت به معنى آميختگى است. دو نفر وقتى با همديگر دوست مى‏شوند، ولو ريشه‏اش مطامع باشد، بالاخره با يكديگر اختلاط و امتزاج روحى پيدا مى‏كنند. مولوى مى‏گويد:

مى‏رود از سينه‏ها در سينه‏ها از ره پنهان صلاح و كينه‏ها

دو نفر وقتى با يكديگر معاشرت كنند ولو مبناى معاشرتشان مطامع و منافع مادى باشد چه بخواهند و چه نخواهند روح آنها با يكديگر مخلوط مى‏شود. از روح اين، روح او متاثر مى‏شود و از روح او روح اين و خود به خود در اين بين تخلل و اختلاط و امتزاج پيدا مى‏شود. حال چند روايت ديگر را عرض مى‏كنم.

در كافى حديثى از اميرالمؤمنين عليه السلام هست كه راجع به شرايط دوستى مى‏فرمايد: «من استحكمت لى فيه خصلة من خصال الخير احتملته عليها و اغتفرت فقد ما سواهاو لا اغتفر فقد عقل و لا دين‏» اگر كسى يك خصلت نيك در او باشد و ساير خصلتها را نداشته باشد براى من قابل تحمل است كه به خاطر همان خصلت نيكش با او دوستى كنم. اما دو چيز است كه آنها ركن دوستى است. اگر آن دو ركن باشد و هيچ يك از خصلتهاى ديگر نباشد براى من كافى است. ولى دو خصلت است كه اگر آنها را نداشته باشد قابل تحمل نيست، قابل معاشر نيست. آن دو خصلتى كه نبودشان قابل تحمل نيست‏يكى «عقل‏» است و ديگرى «دين‏». «و لا اغتفر فقد عقل و لا دين‏» آن چيزى كه از نظر من در دوستى قابل بخشش نيست‏يكى فقدان عقل است و ديگرى فقدان دين «لان مفارقة الدين مفارقة الامن‏» (خيلى عجيب است!) چون اگر دوست من دين نداشته باشد من از ناحيه او امنيت ندارم، يعنى يك روزى مرا سودا خواهد كرد. اگر دين داشته باشد مى‏تواند براى من قابل اعتماد باشد كه يك روزى روى من و دوستى من معامله نخواهد كرد و مرا نخواهد فروخت. «لان مفارقة الدين مفارقة الامن‏» اگر دين نباشد من اصلا امنيت ندارم، وقتى امنيت نداشته باشم دائما نگران هستم نكند او يك حقه‏اى به من بزند. بعد فرمود: «فلا يتهنا بحياة مع مخافة‏» زندگى اگر توام با بيم و ترس باشد گوارا نيست. پس بايد با كسى دوستى كنم كه صد در صد از ناحيه او مطمئن باشم. «و فقد العقل فقد الحياة و لا يقاس الا بالاموات‏» (13) آدمى كه عقل نداشته باشد مرده است، با مرده كه نمى‏شود معاشرت كرد.

حديث ديگرى هست كه در آن به همين آيه «ال خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو» استشهاد شده است. امام صادق عليه السلام فرمود: «احذر ان تؤاخى من ارادك لطمع او خوف او اكل او شرب و اطلب مؤاخاة الاتقياء ولو فى ظلمات الارض‏» (14) بترس از كسى كه با تو برادرى و دوستى مى‏كند ولى به خاطر يك طمع يا خوف و ترسى كه در بين هست. گاهى عامل خوف سبب دوستيها مى‏شود و افراد را به خاطر يك دشمن مشترك با يكديگر جمع مى‏كند.

«او اكل او شرب‏» از دوستى كسانى كه به خاطر شكم با آدم دوست مى‏شود بپرهيز، مثل آنها كه به خاطر همپيالگى و اينجور چيزها با انسان دوست مى‏شوند «و اطلب مؤاخاة الاتقياء» اما پاكان و پرهيزكاران را دنبالشان برو و آنها را پيدا كن «ولو فى ظلمات الارض‏» ولو بروى از گوشه‏هاى تاريك زمين، از عزلتها و انزوالها آنها را پيدا كنى. از آن دسته بر حذر باش و اينها را حتما برو پيدا كن. نسبت به اينها نمى‏فرمايد بى تفاوت باش، مى‏فرمايد حتما برو جستجو كن «و ان افنتيت عمرك فى طلبهم‏» هر چند عمرت را در جستجوى اينها فانى كنى; يعنى ولو اينكه عمرت در جستجوى اتقيا صرف شود برو جستجو كن «فان الله عز و جل لم يخلق على وجه الارض افضل منهم بعد النبيين‏» خداوند بعد از پيغمبر در روى زمين فاضلتر [و برتر] از پرهيزكاران خلق نكرده است «و ما انعم الله على العبد بمثل ما انعم الله به من التوفيق لصحبتهم‏» خداوند هيچ نعمتى را به اندازه اين نعمت به بنده‏اى نمى‏دهد، هيچ نعمتى ارزش اين را ندارد كه انسان با اتقيا و پاكان دوست و معاشر باشد. بعد حضرت اين آيه را فرمود: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏» خواست بفرمايد كه اين گونه دوستيهاست كه تا ابد باقى مى‏ماند.

در احاديث نبوى و احاديث ائمه دستورها و تشويقهاى زيادى در اين زمينه داريم. امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه مى‏فرمايد:

«اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان‏» (15) يعنى ناتوان‏ترين مردم آن كسى است كه نتوانسته است براى خودش دوست پيدا كند «و اعجز منه من ضيع من ظفر من منهم‏» از او ناتوان‏تر آن آدمى است كه دوست به دست آورده و بعد، از دست داده است. وقتى دوستى به دست آوردى كوشش كن كه از دست ندهى.

دستورهاى زيادى داريم راجع به اينكه با دوستان واقعى خودتان، دوستانى كه شايسته دوستى هستند چگونه رفتار كنيد. همه براى اين است كه اين دوستيها باقى بماند; از قبيل اينكه اگر از نظر مالى احتياج داشتند به آنها كمك كنيد، ايثار كنيد. در وقت نياز، حاجت، گرفتارى، بيمارى مراقب آنها باشيد. يا وقتى كسى از دوستان آنها فوت مى‏كند و آنها مصاب هستند كسى به كمك و تسليت آنها برود. دستورهاى زيادى كه در اين زمينه داريم همه براى اين است كه اسلام مى‏خواهد دوستيهايى كه بر مبناى الهى هست‏حتما باقى بماند. بريدن از مردم و بريدن از خوبان از نظر اسلام كار خوبى نيست.

در يك حديثى ديگر، حضرت صادق عليه السلام مى‏فرمايد: «مودة يوم ميلة‏» يعنى يك روز دوستى فقط يك تمايل است «و مودة شهر قرابة‏» يك ماه دوستى قوم و خويشى است «و مودة سنة رحم ماسة‏» و يك سال دوستى رحمى است كه با يكديگر تماس دارد، خويشاوندى نزديك است، قطع آن در حكم قطع رحم است. در باب صله رحم چقدر ما شنيده‏ايم: «من قطعها قطعه الله‏» كسى كه رحم را قطع كند خدا ببرد خودش را.

حديث عجيبى است كه در داستان راستان نيز نقل كرده‏ام و در كتب زيادى نقل شده است (16) و آن اين است كه روزى اميرالمؤمنين على عليه السلام در زمان خلافتشان از شهر كوفه خارج شدند. ايشان دابشان اين نبود كه وقتى به جايى مى‏روند به عنوان اينكه خليفه و امير المؤمنين هستند با اسكورت بروند، ساده مى‏رفتند و ساده هم مى‏آمدند. نه افرادى شت‏سرشان حركت مى‏كردند كه از جاه و جلال شناخته شوند و نه لباس خاصى داشتند (لباسشان هم در حد ساده‏ترين لباسها بود) و نه مركبشان يك وضع خاصى داشت، به شكل يك آدم عادى مى‏رفتند. در برگشتن با يك نفر كتابى برخورد كردند. (اينجا ببينيد يك دقايقى هست كه فقط زير ذره بين مى‏شود پيدا كرد) و با يكديگر مصاحب و همراه شدند. قهرا دو مصاحب راه يكديگر را مى‏پرسند. حضرت فرمودند من مى‏روم كوفه، تو كجا مى روى؟ جاى ديگرى را گفت كه يك مقدار از راه را با يكديگر مشترك بودند و نزديك كوفه او راهش جدا مى‏شد. گفتند خوب، پس با همديگر باشيم. آن شخص مى‏دانست كه رفيقش مسلمان است. حضرت هم كه مى‏دانستند او اهل كتاب است. با همديگر صحبت كنان آمدند تا به سر دو راهى شاهراه كوفه و راه فرعى رسيدند. او قهرا راه فرعى را گرفت. حضرت هم شاهراه را رها كردند و دنبال او آمدند. آن شخص گفت: شما كه گفتى من به كوفه مى‏روم. فرمود بله به كوفه مى‏روم. پرسيد: پس چرا از اين طرف مى‏آيى؟ فرمود براى اينكه ما با يكديگر چند ساعت مصاحبت كرديم و مصاحبت‏حق ايجاد مى‏كند و تو به گردن من حق پيدا كردى (17) . به دليل اينكه تو بر من ذى حق هستى من مى‏خواهم تو را چند قدم بدرقه كنم. نوشته‏اند همان جا فكرى كرد و گفت: «پيغمبر شما به دليل اين اخلاق حسنه‏اى كه دستور داد، به اين سرعت دينش دنيا را گرفت‏» و بعد خداحافظى كردند و او حضرت امير عليه السلام را نشناخت ولى اين خاطره به شكل عجيبى در ذهنش بود تا يك وقتى به كوفه آمد و قهرا در جستجوى همان رفيقش بود. روزى آمد خليفه را ديد، و فهميد فيق بين راه، خود خليفه است. آنجا بود كه شهادتين را گفت و مسلمان شد و يكى از اصحاب خاص امير المؤمنين گرديد. اين حديث را كافى نقل كرده و اصلا از هيمن جا عنوانش را انتخاب كرده است: «باب حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر».

پس معلوم مى‏شود دوستيها و رفاقتها و معاشرتها حق ايجاد كن است. اين است كه امام عليه السلام فرمود: يك روز دوستى فقط يك تمايل است، اما اگر رسيد به يك ماه دوستى، اين خويشاوندى مى‏شود و اگر به يك سال دوستى رسيد اين ديگر در حد رحم ماسه است‏يعنى رحمى كه با همديگر تماس دارد، يعنى مثل دو تا برادر كه از يك رحم به دنيا آمده‏اند، اين حكم را دارد و قطع او حكم قطع رحم را پيدا مى‏كند. اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏» ضمن اينكه اشاره است به اخوتها و خلتهاى دنيايى و آنها را در مستثنى منه مى‏گويد، در مستثنى تشويقى است به دوستيهايى كه بر اساس پاكى و تقوا است.

«يا عباد لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون‏» در قيامت از طرف خداوند به متقين خطاب مى‏شود: «يا عباد» اى بندگان من. وقتى اتقيا با يكديگر دوست باشند ملاكش خدا و بوديت‏خداوند است نه مطامع كه عبد آن مطامع باشند. به آنها از ناحيه ذات حق خطاب مى‏رسد به عنوان «يا عباد» اى بندگان من. اين خودش يك پيام دوستى و يك پيام دوستانه از خدا به اين دوستان در راه خداست. مى‏بينيد اينجا كه صحب خلت و دوستى در راه خداست صحبت پيام دوستانه‏اى است كه از طرف خدا مى‏رسد، از طرف آن ملاك دوستى مى‏رسد، به آنها پيام فرستاده مى‏شود كه: «لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون‏» ديگر نه بر شما خوفى مسلط خواهد شد و نه هرگز غمناك خواهيد بود.

«خوف‏» و «حزن‏» با يكديگر فرق دارند. خوف در مورد نگرانيها و شك و ترديدهاست . در مورد بدى احتمالى در آينده خوف گفته مى‏شود و در مورد بدى قطعى اعم از اينكه در حال حاضر باشد يا در آينده قطعى باشد انسان دچار حزن مى‏شود. بنا بر اين انسان دو حالت مختلف دارد; يك حالت در مورد خطرات احتمالى كه نامش «خوف‏» است، يكى هم در مورد ناراحتيهاى فعلى [و يا قطعى آينده كه نامش «حزن‏» است]. به آنها گفته مى‏شود كه «لا خوف عليكم اليوم‏» از امروز به بعد ديگر نه نگرانى بر شما مسلط خواهد شد و نه هرگز غبارى از غم و اندوه بر خاطر شما خواهد نشست، بلكه سرور دائم و حبور دائم است، كه در دو آيه بعد مى‏فرمايد.

اين متقين و اين بندگان چه كسانى هستند؟ مشخصات ديگرى بيان مى‏كند:

«الذين امنوا باياتنا» آنها كه به آيات پروردگار ايمان دارند و اعتراف و تصديق. «و كانوا مسلمين‏». مكرر اين مطلب را گفته‏ايم و در بخش آخر كتاب عدل الهى هم در اين قضيه زياد بحث كرده‏ايم كه يكى از معارف قرآن كه در خود قرآن كريم روى آن تكيه شده و احاديث زيادى در اين زمينه داريم اين است كه روح اسلام يعنى تسليم. اما مقصود تسليم تن نيست كه انسان تنش تسليم باشد. حتى مقصود تسليم عقل هم نيست; يعنى تسليم عقل لازم هست ولى كافى نيست چون تسليم عقل يعنى اينكه يك چيزى را انسان با فكر بپذيرد. وقتى دليل يك مطلب براى انسان اقامه شد عقل انسان مى‏پذيرد... (18)

پيوند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با خديجه معنى ندارد كه يك پيوند العياذ بالله پست، حيوانى و شهوانى باشد. خديجه 15 سال از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بزرگتر بود. [بعد از وفات خديجه] هر وقت نام او را مى‏برد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با عظمت از او ياد مى‏كرد و گاهى اشكش جارى مى‏شد كه عايشه نارحت مى‏شد. عايشه بر عكس، چون جوان بود به جوانى خودش مى‏نازيد. يك دفعه هم گفت‏يك زن پير كه ديگر اينقدر اهميت ندارد كه اينقدر به او اهميت مى‏دهى؟ فرمود چه مى‏گويى تو؟ خديجه براى من چيز ديگرى بود.

در شب زفاف حضرت امير المؤمنين عليه السلام و صديقه طاهره عليها السلام طبق آنچه كه معمول بوده - و شايد هنوز هم در بعضى از دهات معمول است - وقتى عروس و داماد را داخل اتاق بردند زنها پست در اتاق جمع شدند. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود كسى حق ندارد اينجا جمع شود، دور شويد، همه بروند. بعد از مدتى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمدند از آنجا بگذرند، ديدند اسماء بنت عميس از آن نزديكى نرفته است، فرمودند مگر من نگفتم كه كسى اينجا نباشد، تو چرا نرفته‏اى؟ گفت‏يا رسول الله خديجه در وقت مردن وصيتى كرد (چون حضرت زهرا كوچكترين دختر حضرت خديجه بود) و به من گفت اسماء من مى‏ميرم و نگران دخترم فاطمه هستم. (زهرا عليها السلام كوچكترين دختر خديجه عليها السلام بود). فكر مى‏كنم كه اين دختر شب عروسى در پيش دارد و در شب عروسى دختر به مادر احتياج دارد، سخنانى دارد كه فقط با مادر طرح مى‏كند و من نيستم. به تو وصيت مى‏كنم كه مراقب شب عروسى زهرا باش. اين زن مى‏گويد كه وقتى اسم خديجه را بردم ديدم اشكهاى مبارك پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله جارى شد. فرمود پس تو بمان. گفت من اينجا هستم براى اينكه اگر زهرا كسى را صدا كند من جلو بروم، ممكن ست‏حاجتى داشته باشد.

اين پيغمبر است ولى در عين حال پيوند زناشويى‏اش تا اين مقدار محكم است چون «لله‏» و «فى الله‏» است.

امام حسين عليه السلام يكى از همسرهايشان (19) «رباب‏» نام دارد و فقط او در كربلا بود. او مادر حضرت سكينه است. حضرت نسبت به اين زن بسيار اظهار وفادارى مى‏كردند و حتى [يك] رباعى از ايشان نقل شده:

لعمرك اننى لاحب دارا تكون بها السكينة و الرباب احبهما و ابذل جل مالى و ليس لعاتب عندى عتاب (20)

يعنى به جان دوست قسم كه من آن خانه‏اى را كه در آن رباب همسرم و سكينه دخترم باشد دوست مى‏دارم. من اين دو نفر را دوست دارم و دلم مى‏خواهد مال و ثروتم را خرج اينها كنم و كسى مانع و مزاحم من نشود. ببينيد اين اولياى حق روابطشان چگونه است! اين گونه زنها هستند كه در مورد آنها [و همسرانشان] گفته مى‏شود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجكم تحبرون‏».

اين زن (رباب) تا ساليان دراز در زير سقل نمى‏رفت، غذاى مطبوع نمى‏خورد و دائما مى‏گريست. مى‏گفتند چرا در زير آفتاب مى‏نيشنى؟ مى‏گفت بعد از اينكه بدن حسين من در زير آفتاب بود...(گريه استاد)

اين علقه شديدى بود كه ميان اين زن و ابا عبد الله عليه السلام وجود داشت و اين زن يك زن صالحه‏اى بود كه مصداق همين آيه بود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجكم تحبرون‏».

نسبت به فرزند عزيزشان هم همان طور كه اين شهر نشان مى‏دهد بسيار مهربان بودند و اين مهربانى دو جانبه بوده است. اين طفل به قدرى به ابا عبد الله علاقه مند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت كه اظهار علاقه‏هاى او در تاريخ به شدت منعكس شده است. براى ابا عبد الله از نظر الهى يك امتحان بسيار بزرگى بود وقتى كه احساس مى‏كرد كه بايد از طفلى كه اينقدر براى او عزيز است و اينقدر آن طفل او را دوست مى‏دارد جدا بشود. در يكى از وداعها ابا عبد الله آمدند و اين طفل گريه مى‏كرد، اشعارى به حضرت نسبت داده‏اند:

سيطول بعدى يا سكينة فاعلمى منك البكاء اذا لحمام دعانى لا تحرقى قلبى بدمعك حسرة مادام منى الروح فى جثمانى فاذا قتلت فانت اولى بالذى تاتينه يا خيرة النسوان (21)

فرمود دختركم ! فعلا گريه نكن، تو بعدها گريه‏هاى طولانى دارى، فرصتهاى زيادى براى گريه دارى. تا من زنده هستم گريه نكن، گريه‏اش را بگذار براى بعد از رفتن من. بعد فرمود: «لا تحرقى قلبى بدمعك حسرة‏» مگر نمى‏دانى كه اين دانه‏هاى اشك تو آتش به دل پدرت مى‏زند. مادامى كه روح در بدن من هست مرا با اين اشكها آتش نزن، وقتى من كشته شدم آن وقت اختيار با توست، هرچه دلت مى‏خواهد گريه كن. و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1- زخرف / 66 - 70.

4- بر خلاف آنچه بعضى خيال مى‏كنند كه هرچه تمدن پيش برود نياز به دين كمتر مى‏شود،

‹رس‏ث/››ح .082 / ه‏رقب -3( عكس قضيه است، هرچه تمدن جلوتر مى‏رود به دليل آنكه عصبيتها - آن چيزهايى كه افراد را به حكم يك روح خانوادگى، روح قبيله‏اى، روح قومى و امثال اينها پيوند مى‏داد - ضعيف مى‏شود بشر به سوى فرديت مى‏رود يعنى پيوند طبيعى و عاطفى او با افراد ديگر كاهش پيدا مى‏كند، و اين امر محسوسى است. شما اگر همين مردم ايران امروز را با مردم پنجاه يا صد سال پيش مقايسه كنيد مى‏بينيد هرچه به عقب بر مى‏گرديم پيوندهايى خونى، نژادى و خانوادگى بيشتر بوده و هرچه كه تمدن جلو آمده است اين پيوندها كاسته شده و كم‏كم به حدى رسيده است كه حتى برادرها هم با يكديگر تقريبا در حدى بيگانه شده‏اند. در قديم پسر عموها پيوندشان از برادرهاى امروز قويتر بود، بلكه نوه عموها و عمه‏ها و خاله‏ها وقتى به يكديگر مى‏رسيدند واقعا يك احساس الفتى مى‏كردند در حالى كه امروز حتى وقتى برادرها

به يكديگر مى‏رسند اين طور نيست. در اروپا كه اساسا حتى پيوند پدر و پسر و مادر و فرزند هم دارد ضعيف و بريده مى‏شود. همه شده‏اند «من‏». «ما»ى قبيله‏اى و «ما»يى كه تعصب قبيله‏اى به وجود مى‏آورد، همه به «من‏» تبديل شده است. از طرف ديگر بشر نيازمند به اين است كه روابط اجتماعى داشته باشد و امروز به اين نقطه رسيده‏اند كه بايد چيزى جانشين آن عصبيتهاى قبيله‏اى بشود ولى ديگر چيزى در حد عصبيت نمى‏تواند وجود داشته باشد، بايد يك عاملى كه افراد را آگاهانه به يكديگر پيوند بدهد وجود داشته باشد; يعنى بايد فلسفه‏اى براى زندگى وجود داشته باشد، فلسفه‏اى كه افراد به آن ايمان داشته باشند، چون اگر ايمان نباشد و اعتقاد و خضوع و عاطفه نباشد فلسفه كارى نمى‏تواند بكند. فلسفه فقط فكر است، فكر هم مسخر انسان است، يعنى تابع تمايلات انسان است. علم روشنايى است، عمده اين است كه انسان چه چيز بخواهد و [يا استفاده] از اين روشنايى بخواهد به كجا برود. از علم كارى ساخته نيست. اين است كه مى‏گويند بشر به يك ايمان و به يك آرمان و به يك فلسفه آرمان ساز نيازمند است و همين جاست كه به اصطلاح امروز نقش عظيم دين روشن مى‏شود. و نياز امروز افراد بشر به چيزى كه حك يك روح را داشته باشد كه افرادرا به يكديگر پيوند بدهد و حب و دوستى و علاقه به سرنوشت‏يكديگر و وحدت [در بين آنها ايجاد كند] معلوم مى‏گردد. آن پيوندى كه مربوط به دوران قبيله‏اى بود گسسته شد ولى بشر امروز پيوند جديدى مى‏طلبد. به همين دليل نيازى كه در گذشته افراد بشر به دين داشته‏اند، امروز آن نياز را به مرتبه اشد و اعلى دارند.

5- ق/22.

6- حجر/47.

7- حشر/10.

8- اصول كافى، كتاب الايمان و الكفر، باب الهجره.

9- كتاب الايمان و الكفر، باب «الحب فى الله و البغض فى الله‏»، حديث 6.

10- حضرت سؤال كردند مثل يك امتحان و آزمايش، مثل يك معلم كه از شاگردش مى‏پرسد و مى‏خواهد شاگرد را امتحان كند ببيند چقدر از تعليمات را درك كرده است. در واقع حضرت مى‏خواستند ببينند اينها چقدر با روح اسلام آشنا هستند.

11- نهج البلاغه، حكمت 281.

12- عثمان بن مظعون از اكابر صحابه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و از مهاجرين اولين است. از كسانى است كه در همان سالهاى ابتداى بعثت ايمان آورد و مرد بسيار مخلصى بود. در هجرت اول به حبشه مهاجرت كرد و در هجرت دوم با مسلمين و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به مدينه آمد. بسيار مرد بزرگوارى بوده و رسول اكرم صلى الله عليه و آله هم فوق العاده به اين مرد علاقه‏مند بودند. بعد از ورود به مدينه طولى نكشيد كه از دنيا رفت و نوشته‏اند كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از او تجليل زيادى كردند و حتى خودشان را روى جنازه عثمان بن مظعون انداختند و اولين كسى كه در بقيع دفن شده است هيمن عثمان بن مظعون است.

بقيع ابتدا قبرستان نبود، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آنجا را قبرستان كردند، گفتند اينجا براى دفن مسلمين باشد. عده‏اى معتقدند اين محلى كه الان به عثمان به عفان منسوب است قبر عثمان بن مظعون است، چون محل قبر عثمان روشن نيست. علتش اين است كه مردم عليه او انقلاب كردندو بعد اجازه دفنش را نمى‏دادند. چند روز جنازه‏اش افتاده بود و كسى جرات نمى‏كرد [او را دفن كند] و اصلا معلوم نشد چه شد. بعضى معتقدند بنى اميه شبى مخفيانه آمدند و او را بردند و در گوشه‏اى دفن كردند و بعضى ديگر بر اين عقيده‏اند كه [جسد مانده بود] تا اينكه حيوانات آن را خوردند و از بين رفت.

13- اصول كافى، ج 1/ص 31، حديث 30.

14- مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة، باب پنجاه و پنجم «فى المؤاخاة‏». بعد از «او خوف‏» همچنين دارد: «او ميل او مال‏».

15- نهج البلاغه صبحى الصالح، كلمات قصار، 12.

16- اصول كافى، كتاب «الشعره‏»، باب حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر، حديث 5.

17- اينكه مى‏گويند حقوق بشر، اعلاميه حقوق بشر، شما در همه حقوقهايى كه امروز در دنيا هست نمى‏توانيد حقوقى به اين ريزى - كه انسان فقط زير ذره‏بين مى‏تواند ببيند - پيدا كنيد.

18- [افتادگى از نوار است] (19- ظاهرا اين همسرها در طول يكديگر باشند و هيچكدام با هم نبودند يعنى حضرت يكى را بعد از ديگرى ازدواج كرده باشند. مادر حضرت امام زين العابدين در حين نفاس از دنيا رفت و مادر حضرت على اكبر هم كه ليلاست قطعا در كربلا حضور نداشته و حتى معلوم نيست كه در مدينه هم زنده بوده يا نه، و قدر مسلم اين اس تكه در كربلا نبوده است.

20- فى رحاب ائمة اهل البيت، ج 3/ ص 166.

21- ينابيع المودة، ج 2/ص 172.