آشنايى با قرآن جلد ۴

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۲ -


بسم الله الرحمن الرحيم

...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم ان الذين جاؤا بالافك عصبة منكم لا تحسبوه‏شرا لكم بل هو خير لكم لكل امرى‏ء منهم مااكتسب من الاثم و الذى تولى كبره منهم له‏عذاب عظيم.لو لا اذ سمعتموه ظن المؤمنون والمؤمنات بانفسهم خيرا و قالوا هذا افك مبين .

درسى كه بايد از داستان افك آموخت

آيات به اصطلاح‏«افك‏»است.«افك‏»دروغ بزرگى(تهمتى)است كه براى بردن آبروى رسول خدا بعضى از منافقين‏براى همسر رسول خدا جعل كردند.داستانش را قبلا به تفصيل نقل‏كرديم (1) .اكنون آيات را مى‏خوانيم و نكاتى كه از اين آيات استفاده‏مى‏شود-كه نكات تربيتى و اجتماعى بسيار حساسى است و حتى‏مورد ابتلاى خود ما در زمان خودمان است-بيان مى‏كنيم.آيه‏مى‏فرمايد: «ان الذين جاؤا بالافك عصبة منكم‏» آنان كه‏«افك‏»

را ساختند و خلق كردند،بدانيد يك دسته متشكل و يك عده افراد به‏هم وابسته از خود شما هستند.قرآن به اين وسيله مؤمنين و مسلمين رابيدار مى‏كند كه توجه داشته باشيد در داخل خود شما،از متظاهران‏به اسلام،افراد و دسته‏جاتى هستند كه دنبال مقصدها و هدفهاى‏خطرناك مى‏باشند،يعنى قرآن مى‏خواهد بگويد قصه ساختن اين‏«افك‏»از طرف كسانى كه ساختند روى غفلت و بى‏توجهى وولنگارى نبود،روى منظور و هدف بود،هدف هم بى‏آبرو ساختن‏پيغمبر و از اعتبار انداختن پيغمبر بود،كه به هدفشان نرسيدند.قرآن‏مى‏گويد آنها يك دسته به هم وابسته از ميان خود شما بودند،و بعدمى‏گويد اين شرى بود كه نتيجه‏اش خير بود،و در واقع اين شر نبود:

«لا تحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم‏» ،گمان نكنيد كه اين‏يك حادثه سوئى بود و شكستى براى شما مسلمانان بود،خير،اين‏داستان با همه تلخى آن به سود جامعه اسلامى بود.حال چرا قرآن‏اين داستان را خير مى‏داند نه شر و حال آن كه داستان بسيار تلخى‏بود؟داستانى براى مفتضح كردن پيغمبر اكرم ساخته بودند وروزهاى متوالى-حدود چهل روز-گذشت تا اينكه وحى نازل شدو تدريجا اوضاع روشن گرديد.خدا مى‏داند در اين مدت بر پيغمبراكرم و نزديكان آن حضرت چه گذشت!

اين را به دو دليل قرآن مى‏گويد خير است:يك دليل اينكه‏اين گروه منافق شناخته شدند.در هر جامعه‏اى يكى از بزرگترين‏خطرها اين است كه صفوف مشخص نباشد،افراد مؤمن و افراد منافق‏همه در يك صف باشند.تا وقتى كه اوضاع آرام است‏خطرى ندارد. يك تكان كه به اجتماع بخورد اجتماع از ناحيه منافقين بزرگترين‏صدمه‏ها را مى‏بيند.لهذا به واسطه حوادثى كه براى جامعه پيش‏مى‏آيد باطنها آشكار مى‏شود و آزمايش پيش مى‏آيد،مؤمنها در صف‏مؤمنين قرار مى‏گيرند و منافقها پرده نفاقشان دريده مى‏شود و در صفى‏كه شايسته آن هستند قرار مى‏گيرند.اين يك خير بزرگ براى جامعه‏است.

آن منافقينى كه اين داستان را جعل كرده بودند،آنچه‏برايشان به تعبير قرآن ماند«اثم‏»بود. «اثم‏»يعنى داغ گناه.تا زنده‏بودند،ديگر اعتبار پيدا نكردند.

فايده دوم اين بود كه سازندگان داستان،اين داستان راآگاهانه جعل كردند نه ناآگاهانه،ولى عامه مسلمين ناآگاهانه ابزاراين‏«عصبه‏»قرار گرفتند.اكثريت مسلمين با اينكه مسلمان بودند، با ايمان و مخلص بودند و غرض و مرضى نداشتند بلند گوى اين‏«عصبه‏»قرار گرفتند ولى از روى عدم آگاهى و عدم توجه،كه خودقرآن مطلب را خوب تشريح مى‏كند.

اين يك خطر بزرگ است براى يك اجتماع،كه افرادش‏ناآگاه باشند.دشمن اگر زيرك باشد خود اينها را ابزار عليه خودشان‏قرار مى‏دهد،يك داستان جعل مى‏كند،بعد اين داستان را به زبان‏خود اينها مى‏اندازد،تا خودشان قصه‏اى را كه دشمنشان عليه‏خودشان جعل كرده بازگو كنند.اين علتش ناآگاهى است و نبايدمردمى اينقدر ناآگاه باشند كه حرفى را كه دشمن ساخته ندانسته‏بازگو كنند.حرفى كه دشمن جعل مى‏كند وظيفه شما اين است كه‏همان جا دفنش كنيد.اصلا دشمن مى‏خواهد اين پخش بشود.شمابايد دفنش كنيد و به يك نفر هم نگوييد،تا به اين وسيله با حربه سكوت نقشه دشمن را نقش بر آب كنيد (2) .

فايده دوم اين داستان اين بود كه اشتباهى كه مسلمين‏كردند[مشخص شد]،يعنى حرفى را كه يك عصبه(يك جمعيت‏و يك دسته به هم وابسته)جعل كردند،ساده لوحانه و ناآگاهانه ازآنها شنيدند و بعد كه به هم رسيدند،گفتند:چنين حرفى شنيدم،آن‏يكى گفت:من هم شنيدم،ديگرى گفت:نمى‏دانم خدا عالم است،باز اين براى او نقل كرد و نتيجه اين شد كه جامعه مسلمان،ساده لوحانه و ناآگاهانه بلندگوى يك جمعيت چند نفرى شد.

اين داستان‏«افك‏»كه پيدا شد يك بيدار باش عجيبى‏بود.همه چشمها را به هم ماليدند:از يك طرف آنها را شناختيم واز طرف ديگر خودمان را شناختيم.ما چرا چنين اشتباه بزرگى رامرتكب شديم،چرا ابزار دست اينها شديم؟!

يك دوست‏خيلى قديمى داريم،خانه‏اش هم خيلى دوردست است.نمى‏خواهم حتى اسم محله‏اش را هم ببرم.از آن‏نقطه‏هاى خيلى دور دست تهران آمده بود اينجا.بعد كه تفسير تمام‏شد و من مى‏خواستم به منزل بروم گفت ما يك ماشين ناقابل داريم،با همديگر سوار شديم.در بين راه گفت:مى‏دانى من براى چه‏كارى به اينجا آمدم؟مى‏گفتند در مسجد الجواد«اشهد ان عليا ولى‏الله‏»نمى‏گويند،من گفتم بروم ببينم واقعا نمى‏گويند.گفتم: خداپدرت را بيامرزد كه باز لااقل اين قدر حرص داشتى كه بيايى ببينى‏آيا مى‏گويند يا نمى‏گويند.حال يك كسى مى‏آيد مثلا راجع به‏مسجد الجواد مى‏گويد در مسجد الجواد«اشهد ان عليا ولى الله‏»

نمى‏گويند،آن يكى مى‏گويد من هم شنيدم‏«اشهد ان عليا ولى الله‏»

نمى‏گويند،يك وقت مى‏بينى همه مردم مى‏گويند ما شنيديم درمسجد الجواد«اشهد ان عليا ولى الله‏»نمى‏گويند!

اسلام چه مى‏گويد؟مى‏گويد هر وقت چنين چيزى شنيدى ابدا به زبان نياور.اگر دغدغه دارى خودت برو تحقيق كن،تو كه‏حوصله تحقيق كردن ندارى ديگر چرا بازگو مى‏كنى؟!حق بازگوكردن ندارى.

... (3) نصف آن ده يهودى بودند و نصف ديگر مسلمان.از آن‏ده تا«چتل‏» (4) دو فرسخ راه بود. يهوديها مى‏گفتند چتل مال ماست،اينجا را ما ساختيم،اين مزار مال ماست.مسلمانان همان ده‏مى‏گفتند خير،مال ماست.يهوديها مى‏گفتند اين مال ماست به دليل‏اينكه مناره ندارد، مسلمانها مى‏گفتند مال ماست به دليل اينكه مناره‏دارد.با همديگر دعوا مى‏كردند.دست و سرها شكست و آدمها كشته‏شد.دليل آنها اين بود كه مناره ندارد و دليل اينها اين بود كه مناره‏دارد.همت اين را كه دو فرسخ بروند و ببينند مناره دارد يا ندارد،نداشتند.

فايده دوم[داستان افك]همين بود كه به مسلمين يك‏آگاهى و يك هوشيارى داد.در خود قرآن آورد كه براى هميشه‏بماند،مردم بخوانند و براى هميشه درس بگيرند كه مسلمان!

ناآگاهانه ابزار قرار نگير،ناآگاهانه بلندگوى دشمن نباش.

خدا مى‏داند اين يهوديها-در درجه اول-و بهاييها كه ابزاردست‏يهوديها هستند چقدر از اين جور داستانها جعل كردند.گاهى‏يك چيزى را يك يهودى يا يك مسيحى عليه مسلمين جعل كرده،آنقدر شايع شده كه كم كم داخل كتابها آمده،بعد آنقدر مسلم فرض‏شده كه خود مسلمين باورشان آمده است،مثل داستان كتابسوزى‏اسكندريه.

بعد از آمدن اسكندر به مشرق زمين و فتح كردن مصر و ايران وهندوستان،شهرى در آنجا ساختند كه نام آن‏«اسكندريه‏»شد.

گروهى مردم عالم به آنجا رفتند و كتابخانه‏اى تشكيل دادند و آن‏كتابخانه در واقع يك مدرسه بود و كتابهاى بسيار زيادى در آنجاجمع شد.امروز تاريخ مسلمين و حتى مسيحيت اين مطلب را روشن‏كرده است كه قبل از آن كه مسلمين اسكندريه را فتح كنند،دردو سه نوبت اين كتابخانه غارت و آتش زده شد.بعد از آن كه‏امپراطور روم شرقى به مسيحيت گرايش پيدا كرد،چون فلسفه راضد مسيحيت مى‏دانست،حوزه اسكندريه را متلاشى كرد. شنيده‏ايدكه هفت نفر از فيلسوفان آمدند به ايران(به دربار انوشيروان)پناهنده‏شدند. كتابخانه‏اى باقى نماند.امروز مورخين مسيحى مثل ويل‏دورانت و سايرين ثابت كرده‏اند كه قبل از اينكه مسلمين اسكندريه‏را فتح كنند كتابخانه اسكندريه در چند نوبت آسيب ديد كه وقتى‏مسلمين رفتند،كتابخانه‏اى وجود نداشت.

از طرف ديگر جزئيات وقايع فتوحات مسلمين را چه درايران،چه در مصر و چه در جاهاى ديگر،مورخين مسلمان و مسيحى‏نوشته‏اند،مخصوصا جزئيات وقايع فتح اسكندريه را مورخين مسيحى‏هم نوشته‏اند.بعدها در قرن دوم و سوم كتابهاى بسيار عظيم مثل تاريخ‏يعقوبى،تاريخ طبرى و فتوح البلدان(بلاذرى)-كه اينها متعلق‏به همان قرون اول اسلامى است و سلسله اسنادشان هم منظم و مرتب‏است-نوشته‏اند.حتى يك نفر مورخ ننوشته است كه كتابخانه‏اى‏در آن وقت در اسكندريه وجود داشته و مسلمين آتش زدند.ويل دورانت مى‏نويسد:«يك كشيش،آن وقت‏ساكن اسكندريه بوده،تمام جزئيات وقايع فتح اسكندريه را كشيش معاصر آن زمان نوشته‏است،كتابش در دست است،هيچ اسمى از كتابسوزى نبرده‏».

يكمرتبه در اواخر قرن ششم هجرى-يعنى بعد از ششصد سال-و درقرن هفتم يكى دو نفر كه مورخ هم نيستند و مسيحى هستند،بدون‏اينكه مدركى نشان بدهند،براى اينكه اين تهمت را از مسيحيت رفع‏كنند،گفتند:وقتى كه عمر و عاص به اسكندريه آمد،يك كتابخانه‏بسيار عظيمى را در آنجا ديد،به خليفه نامه نوشت كه تكليف ما بااين كتابخانه چيست؟خليفه نوشت كه يا آنچه در اين كتابهاست‏موافق با قرآن است،پس قرآن ما را بس،و يا مخالف با قرآن است،چيزى كه مخالف با قرآن باشد به درد ما نمى‏خورد،همه را آتش بزن.

همه را يكجا آتش زد.بعدها در قرن هشتم و نهم،كم كم خودمسلمين هم از اين كتابهاى مجعول،همين داستان را نقل كردندبدون اينكه فكر كنند اگر چنين قضيه‏اى مى‏بود مورخين قرون اول‏نقل مى‏كردند.

چندين قرينه ديگر در دروغ بودن اين داستان هست كه ديگراز بحث‏خودم دور مى‏مانم.يك وقت من سه سخنرانى در موضوع‏«كتابسوزى اسكندريه‏»كردم و دروغ بودن آن را ثابت كردم (5) . شبلى‏نعمان هم رساله‏اى در اين موضوع نوشته است،و از نظر محققين،علما و مورخين اين مطلب شك ندارد كه دروغ است.اما دشمن‏آگاهانه،ابزارهاى دست دشمن هم آگاهانه ولى دوستان ناآگاهانه‏اينها را نقل مى‏كنند.كار به جايى رسيده كه در كتاب فلسفه و منطق‏سال ششم دبيرستانها (6) وقتى مى‏خواهند براى قضيه منفصله در منطق‏مثال بزنند مى‏گويند نظير آن چيزى كه خليفه مسلمانها راجع به‏كتابخانه اسكندريه گفت:«اگر موافق قرآن است، قرآن ما را بس،واگر مخالف است،چيزى كه مخالف قرآن است،به درد مانمى‏خورد،پس آتش بزنيد».در كتابهاى دبيرستانى آورده‏اند كه‏مسلمين كارشان كتاب آتش زدن بوده است.

شبلى نعمان نيز مى‏گويد:انگليسيها كه آمدند هندوستان رااحتلال كردند و بعد مدارسى تاسيس كردند كه روى برنامه خودشان‏اداره مى‏كردند،در كتابهاى منطق وقتى مى‏خواستند براى قضيه‏منفصله حقيقيه (7) مثال بزنند مخصوصا همين مطلب را به عنوان‏مثال ذكر مى‏كردند،براى اينكه در مغز بچه‏هاى مسلمين وبچه‏هاى هندوها فرو كنند كه شما ملتى هستيد كه از قديم‏كتابها را آتش مى‏زديد.(اين را او مى‏گويد.من بعد كه در كتابهاى‏دبيرستانى خودمان اين مطلب را ديدم فهميدم كه حسابى هست).

بعد ما مى‏بينيم در كتابهاى دبيرستانى ايران هم همينها را آورده‏اند،وما بدون اينكه ببينيم مدرك دارد يا نه،زبان به زبان (8) بازگومى‏كنيم به طورى كه هر جا دروغ بودن آن را مى‏گوييم يك عده‏مى‏گويند:عجب!اين قضيه دروغ است!ما خيال نمى‏كرديم دروغ‏باشد.

اين كه قرآن مى‏گويد: «لا تحسبوه شرا لكم بل هو خيرلكم‏» در واقع مى‏خواهد بگويد اينها درس است برايتان،مسلمين!قرآنتان‏را بخوانيد و تفسير كنيد كه از اينها پند مى‏گيريد،ديگر ناآگاهانه بلندگوى‏شايعاتى كه دشمنان شما براى شما جعل مى‏كنند قرار نگيريد. «ان‏الذين جاؤا بالافك عصبة منكم لا تحسبوه شرا لكم بل هو خيرلكم لكل امرى‏ء منهم ما اكتسب من الاثم‏» بعد مى‏گويد آن بدبختهاكه اين داستان را جعل كرده بودند،هر كدامشان به اندازه خودشان‏داغ گناه را كسب كردند،عواقب گناه را متحمل شدند.قرآن‏مى‏گويد:يك نفر از اينها بود كه قسمت معظم اين گناه را او به عهده‏گرفت(مقصود«عبد الله بن ابى‏»است كه‏«عبد الله بن ابى بن‏سلول‏»هم مى‏گويند): «و الذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم‏»

آنكه قسمت معظم اين گناه را به گردن گرفت،خدا عذابى بزرگ‏براى او آماده كرده است،غير از اين داغ بدنامى دنيا كه تا دنيادنياست،به نام‏«رئيس المنافقين‏»شناخته مى‏شود،در آن جهان‏خداوند عذاب عظيمى به او خواهد چشانيد.

«لو لا اذ سمعتموه ظن المؤمنون و المؤمنات‏بانفسهم خيرا»

قرآن مى‏توانست به اين تعبير بگويد:اى مسلمانها!چرا آن‏وقت كه شنيديد،به برادران مسلمانتان گمان بد برديد و گمان خوب‏نبرديد؟اگر چنين مى‏گفت‏يك مطلب ساده‏اى گفته بود.ولى قرآن‏همين مطلب را با بيان ديگر مى‏گويد،نمى‏گويد«چرا به برادران‏مؤمن و خواهران مؤمنتان گمان بد برديد؟»،مى‏گويد

«چرا به خودتان گمان بد برديد؟»يعنى توجه داشته‏باشيد،شما يك پيكريد،شما به قول مولوى‏«نفس واحد»هستيد:

«مؤمنان هستند نفس واحده‏».همه مسلمانها و مؤمنين بايد اينطورحساب كنند كه اعضاى يك پيكرند،اگر تهمتى به يك مؤمن زده‏مى‏شود آن را به خودشان تلقى كنند.اين يك نكته كه به جاى اينكه‏بگويد چرا به برادران مؤمن گمان خير نبرديد مى‏گويد چرا به خودتان‏گمان خير نبرديد،يعنى مسلمان‏«من‏»و«او»نبايد داشته باشد،مسلمان بايد بداند عرض برادر مسلمان عرض اوست،آبروى برادرمسلمان آبروى خودش است.

نكته دوم اينكه باز نمى‏گويد چرا«شما»به خودتان گمان‏خوب نبرديد؟،مى‏گويد:چرا«مؤمنين و مؤمنات‏»به خودشان گمان‏خوب نبردند؟اولا زن و مرد را با هم ذكر مى‏كند،يعنى زن و مردندارد،و ثانيا كلمه‏«ايمان‏»را دخالت مى‏دهد،مى‏خواهد بگويدايمان ملاك وحدت و اتحاد است،مؤمنان از آن جهت كه مؤمن‏هستند نفس واحد هستند،يعنى ملاك وحدت و اتحاد را هم بيان‏مى‏كند.در واقع مى‏خواهد بگويد:اى مردان مؤمن و اى زنان مؤمن،آيا اگر به شما چنين تهمتى زده بودند حاضر بوديد تهمتى را كه‏به خودتان زده‏اند بازگو كنيد،هر جا بنشينيد بگوييد به من چنين‏تهمتى زده‏اند و درباره من چنين حرفى مى‏زنند؟هيچ وقت درباره‏خودتان چنين حرفى مى‏گفتيد؟چطور اگر درباره شما حرفى بزنندخودتان مى‏فهميد كه بايد سكوت كنيد،و حرف بدى را كه مردم‏براى شما جعل كرده‏اند ديگر خودتان اشاعه نمى‏دهيد،ولى وقتى كه‏درباره برادران و خواهران مؤمن خودتان حرفى را مى‏شنويد، همان‏كارى را كه درباره خودتان مى‏كنيد درباره آنها نمى‏كنيد؟ «لو لا اذ سمعتموه ظن المؤمنون و المؤمنات بانفسهم خيرا و قالوا هذا افك‏مبين‏» آن وقتى كه شنيديد،چرا مؤمنين گمان خوب درباره خودشان‏نبردند؟چرا همان جا كه شنيدند نگفتند اين يك دروغ بزرگ‏است؟پيغمبر اكرم يك ماه يا بيشتر سكوت كرد.مسلمانان غافل‏به جاى اينكه روز اول بگويند «هذا افك مبين‏» اين واقعه دروغ است،واقعه جعل شده را بازگو كردند،نشستند و گفتند«شنيديم‏»و آن رانقل مجالسشان كردند.قرآن مى‏گويد:شما روز اول بايد مى‏گفتيد «هذا افك مبين‏» .پس بعد از اين آگاه باشيد اين افكها كه در ميان‏شما جعل مى‏شود،فورا بگوييد «هذا افك مبين‏» .

لو لا جاؤا عليه باربعة شهداء فاذ لم ياتوا بالشهداءفاولئك عند الله هم الكاذبون‏» .شما در كارتان قانون و حساب‏داريد،اسلام براى شما وظيفه معين كرده،شرعا وظيفه داريد كه هرتهمتى نسبت به يك مسلمان شنيديد مادامى كه بينه شرعى اقامه‏نشده است،بگوييد دروغ است،در نزد خدا دروغ است.مقصود ازجمله‏«در نزد خدا دروغ است‏»اين است كه در قانون الهى دروغ‏است.

تكليف بسيار روشنى است.بعد از اين ما بايد بدانيم اگرفردى درباره فردى يا درباره مؤسسه‏اى حرفى زد ما چه وظيفه‏اى‏داريم.آيا وظيفه داريم سكوت كنيم؟آيا وظيفه داريم حتى بگوييم‏«ما كه نمى‏دانيم،خدا عالم است‏»؟،«من چه مى‏دانم،شايد باشدشايد نباشد»؟،آيا وظيفه داريم در مجالس نقل كنيم،بگوييم‏«چنين چيزى مى‏گويند»؟وظيفه‏مان چيست؟ مادامى كه بينه‏شرعى اقامه نشده است و مادامى كه شرعا بر ما ثابت نشده،بايدبگوييم دروغ است.فقط وقتى كه شرعا ثابت‏شد و يقين پيدا كرديم-مثلا در مورد زنا چهار شاهد عادل و در مورد غير زنا دو شاهد عادل‏شهادت دادند،به چشم خودمان ديديم يا به گوش خودمان شنيديم(اين بينه شرعى است)-آنگاه وظيفه ديگرى داريم.مادامى كه‏بينه شرعى نيست،نه حق داريم بازگو كنيم،نه حق داريم بگوييم‏«نمى‏دانيم‏»يا بگوييم‏«شايد هست،شايد نيست‏»و نه حق داريم‏سكوت كنيم،بلكه وظيفه داريم بگوييم دروغ است.هر وقت‏شرعاثابت‏شد،آن وقت وظيفه ما مبارزه كردن است.البته در هر موردى‏يك وظيفه‏اى داريم.در بعضى از مسائل بايد ما مبارزه كنيم،دربعضى مسائل حاكم شرعى بايد وظيفه‏اش را انجام بدهد،مثل موردزنا. قرآن مى‏گويد:شما اى مسلمين،شما هم با اين زبان به زبان‏كردن،دهان به دهان كردن،گناه بزرگى مرتكب شديد،ولى خدا ازاين گناهان مى‏گذرد و گذشت.متوجه باشيد كه بعد از اين ديگر اين‏كار را نكنيد «و لو لا فضل الله عليكم و رحمته‏» اگر نبود براى‏شما مسلمانها رحمت الهى در دنيا و در آخرت «لمسكم فيماافضتم فيه عذاب عظيم‏» هر آينه مى‏رسيد به شما به خاطر حرف ونقلهاى بدون دليل كه در آن وارد شديد عذاب عظيم،هم در دنيا وهم در آخرت. فقط لطف خدا جلوى عذاب دنيا و آخرت را گرفت.

پس متوجه باشيد،ديگر چنين كارى نكنيد.

كدام گناه و افاضه؟در چه چيزى ما فرو رفته بوديم و غورمى‏كرديم و حرفش را مى‏زديم؟ «اذ تلقونه بالسنتكم‏» آنگاه كه‏به زبان خودتان تلقى مى‏كرديد،يعنى زبان به زبان در ميان شمامى‏گشت «و تقولون بافواهكم ما ليس لكم به علم‏» يك چيزى كه‏اصلا در دل شما جا نداشت،چون نمى‏دانستيد «و تحسبونه هينا»

خيال مى‏كرديد يك امر كوچكى است،اما «و هو عند الله عظيم‏» و حال آنكه اين در نزد خدا خيلى بزرگ است،صحبت آبروى مسلمين‏است و اينجا مخصوصا آبروى پيغمبر است. «و لو لا اذ سمعتموه‏قلتم ما يكون لنا ان نتكلم بهذا» چرا آن وقتى كه شنيديد،نگفتيدكه ما حق نداريم در اين باره حرف بزنيم،حق نداريم اين را بازگوكنيم؟(بلكه گفتيم بايد منفى سخن بگوييم،يعنى اگر كسى‏گفت،ما بگوييم:دروغ است،نه تنها مثبت‏حرف نزنيم و خودش راپخش نكنيم،بلكه بايد منفى حرف بزنيم،يعنى در جواب ديگران‏بگوييم:دروغ است.اين را در جمله دوم مى‏فرمايد)بايد مى‏گفتيد:

«ما يكون لنا ان نتكلم بهذا» براى ما چنين حقى نيست كه دراين باره سخنى بگوييم،بلكه «سبحانك هذا بهتان عظيم‏» بايدبگوييم سبحان الله،اين يك بهتان و دروغ بسيار بزرگ است.

«يعظكم الله ان تعودوا لمثله ابدا» خدا موعظه مى‏كند شمامسلمانها را كه مبادا ديگر به مانند اين قضيه برگرديد و تكرار كنيد،تادامنه قيامت متوجه باشيد كه ديگر ابزار دست‏يك جمعيت نشويد،دروغهاى دشمنان را عليه خودتان اشاعه ندهيد «و يبين الله لكم‏الايات و الله عليم حكيم‏» خدا اينطور آيات خودش را براى مصلحت‏شما بيان مى‏كند،خدا همه چيز را مى‏داند،از خفايا آگاه است وحكيم است و بر اساس حكمتش اين آيات را براى شما نازل فرموده‏است.

حديثى در كتب حديث هست كه مضمون آن اين است كه‏هر وقت اهل بدعت را ديديد[با آنها مبارزه كنيد.]«بدعت‏»يعنى‏كسى در دين خدا چيزى را وارد كند كه از دين نيست،از پيش خودچيزى را جعل كند كه مربوط به دين نيست.

همه وظيفه دارند كه با بدعت مبارزه كنند.مثلا صلوات فرستادن،همه وقت‏خوب است.شما در هر شرايطى كه صلوات‏بفرستيد،يك عمل مستحبى را انجام داده‏ايد.فرض كنيد يك‏گوينده حرف مى‏زند،در وسط حرف خودش،براى اينكه رفع‏خستگى كرده باشد،به جمعيت مى‏گويد:صلواتى بفرستيد.اين امرخوبى است.اما اگر شما فكر كنيد كه در اسلام يك چنين سنتى‏هست كه در وسط حرف گوينده،صلوات بفرستيد،و به عنوان يك‏امر اسلامى اين كار را بكنيد اين‏«بدعت‏»است،بدانيد چنين‏دستورى در اسلام نرسيده كه در وسط موعظه يك نفر صلوات‏بفرستيد.

يك عادتى در ميان ما ايرانيها هست كه اگر از آن پرهيزكنيم خوب است و آن اين است كه وقتى چراغ را روشن مى‏كنندصلوات مى‏فرستند.ممكن است بگوييد صلوات هر وقت‏خوب است.

من هم قبول دارم،هر وقت‏خوب است،اما در ايران اين كار يك‏پرونده بدى دارد،در ايران سابقه آتش پرستى وجود دارد،سابقه‏احترام به آتش وجود دارد،نكند يك وقت آن باطن روحيه‏هاى احترام‏به چراغ و تعظيم آتش دخالت كند.شما مى‏بينيد اسلام مى‏گويد اگرمى‏خواهى نماز بخوانى،با اينكه وقتى نماز مى‏خوانى توجهت‏به خداست،اما اگر يك فردى روبروى تو هست،مكروه است،چون بويى‏از آدم پرستى دارد،اگر يك عكسى روبروى شما هست مكروه است،چون‏بويى از شكل پرستى دارد،اگر چراغ هم روبروى شما هست نماز خواندن‏مكروه است،چون بويى از آتش پرستى در آن هست.حالا وقتى كه‏چراغ را روشن مى‏كنند صلوات نفرستيد چون بويى از آتش پرستى‏مى‏دهد.غرضم اين است كه اينها را«بدعت‏»مى‏گويند.

خيلى چيزها هست كه بدعت است،و در ميان مردم مخصوصا خانمها از اين بدعتها هست، مثل آش ابو دردا،آش بى‏بى‏سه‏شنبه،سفره حضرت ابو الفضل.ما چنين چيزهايى در اسلام‏نداريم.در اسلام،ما يك چيزى به نام سفره حضرت ابو الفضل‏نداريم.يك مطلب هست: يك كار خيرى بكنيد،مثلا فقرا را اطعام‏كنيد،ثواب دارد،بعد ثوابش را نثار حضرت رسول كنيد،نثارحضرت امير كنيد،نثار حضرت زهرا كنيد،نثار حضرت امام حسن،امام حسين،هر يك از ائمه،يا نثار حضرت ابو الفضل بكنيد.اگرنثار يكى از اموات خودتان بكنيد،مانعى ندارد. اگر شما سفره‏اى درمنزلتان تشكيل بدهيد به شرط آنكه آداب و تشريفات زنانه‏اش را-كه‏من نمى‏دانم چى هست و اگر كسى خيال بكند جزء آداب اسلامى‏است باز بدعت مى‏شود-حذف كنيد،اگر اطعام مسلمان باشد،بالخصوص اطعام فقرا،و ثوابش هديه به حضرت ابو الفضل باشد،مانعى ندارد،اما اگر كارهايى با آداب و تشريفاتى انجام شود وخيال كنيد اين هم از اسلام است،اين،بدعت و حرام است.

افرادى پيدا مى‏شوند كه در دين بدعت ايجاد مى‏كنند.يك‏كسى مى‏آيد مى‏گويد من نايب خاص امام زمان هستم،مثل عليمحمدباب.اين را«اهل بدعت‏»مى‏گويند.در حديث است اگر اهل‏بدعت پيدا شدند،با اهل بدعت مبارزه كنيد و عالم بايد مبارزه كندو حق ندارد ساكت باشد،و در يك حديث تعبير چنين است:«وباهتوهم‏»يعنى مبهوتشان كنيد،بيچاره‏شان كنيد، يعنى با آنهامباحثه كنيد و دليلهايشان را بشكنيد. «فبهت الذى كفر» (9) چنانكه‏ابراهيم،آن كافر زمان خودش را مبهوت كرد،شما هم مبهوتش كنيد.

بعضى آدمهاى كم سواد اين‏«باهتوهم‏»را اين جور معنى‏كردند:به آنها تهمت بزنيد و دروغ ببنديد.بعد مى‏گويند:اهل بدعت‏دشمن خدا هستند و من دروغ عليه او جعل مى‏كنم.با هر كسى هم‏كه دشمنى شخصى داشته باشد مى‏گويد:اين ملعون،اهل بدعت‏است.صغرى و كبرى تشكيل مى‏دهد،بعد هم شروع مى‏كند به دروغ‏جعل كردن عليه او.شما ببينيد اگر جامعه‏اى به اين بيمارى مبتلاباشد كه دشمنهاى شخصى خودش را اهل بدعت بداند و حديث‏«باهتوهم‏»را هم چنين معنى كند كه دروغ جعل كن،با دشمنهاى‏خودش چه مى‏كند! آن وقت است كه شما مى‏بينيد دروغ اندر دروغ‏جعل مى‏شود.

يك وقتى يك مرد عالم و بزرگى(عالم هم گاهى اشتباه‏مى‏كند)به من رسيد و گفت‏شنيده‏ام فلان كس(يك آدمى كه يك‏مسلمان كامل عيار است)-العياذ بالله،اصلا من نمى‏توانم حتى اين‏را به زبان بياورم،حالا از باب موعظه است،براى اينكه بدانيد چه‏اجتماع ننگينى ما داريم، البته آن عالم شنيده بود و مرد خوبى است،گفت‏شنيده‏ام فلان كس-گفته است چقدر خوب شد-العياذبالله-كه محسن حضرت زهرا سقط شد،براى اينكه اگر او هم‏مى‏ماند دوازده مصيبت براى اسلام درست مى‏كرد!گفتم:تو آخر چرااين حرف را مى‏زنى؟!او يك مسلمان است،من او را از نزديك‏مى‏شناسم،او وقتى فضائل ائمه گفته مى‏شود،اشكش مى‏ريزد.ببين‏تا كجاها عليه يكديگر جعل مى‏كنند.آن وقت اينچنين جامعه‏اى كه‏كارش جعل است،كارش بهتان و تهمت زدن است،قرآن وعده‏عذاب داده است.آيه بعد اين است: «ان الذين يحبون ان تشيع الفاحشة فى الذين‏امنوا لهم عذاب اليم فى الدنيا و الاخرة و الله‏يعلم و انتم لا تعلمون.»

دنباله همين مطلب است و تاكيد بيشترى درباره اينكه‏مؤمنين(مسلمانان)بلندگوى اشاعه حرفهاى بد و زشت عليه خودشان‏نباشند.

 

پى‏نوشتها:

1. [نوار مذكور در دست نيست ولى خلاصه داستان به نقل اهل سنت اين است كه عايشه همسر پيامبر هنگام بازگشت مسلمين از يك غزوه،در يكى از منزلها براى قضاى حاجت داخل جنگلى شد،در آنجا طوق(روبند)او به زمين افتاد و مدتى دنبال آن مى‏گشت و در نتيجه از قافله بازماند و توسط صفوان كه از دنبال قافله براى جمع آورى از راه ماندگان حركت مى‏كرد،با تاخير وارد مدينه شد.به دنبال اين حادثه منافقين تهمتهايى را عليه همسر پيامبر شايع كردند.]

2. مثلا يك وقتى شايع بود و شايد هنوز هم در ميان بعضيها شايع است،يك وقتى‏ديدم يك كسى مى‏گفت:اين فلسطينيها ناصبى هستند.«ناصبى‏»يعنى دشمن على‏عليه السلام.ناصبى غير از سنى است.سنى يعنى كسى كه خليفه بلا فصل را ابو بكرمى‏داند و على عليه السلام را خليفه چهارم مى‏داند و معتقد نيست كه پيغمبر شخصى رابعد از خود به عنوان خليفه نصب كرده است.مى‏گويد پيغمبر كسى را به خلافت نصب‏نكرد و مردم هم ابوبكر را انتخاب كردند. سنى براى امير المؤمنين احترام قائل است‏چون او را خليفه چهارم و پيشواى چهارم مى‏داند، و على را دوست دارد.ناصبى يعنى‏كسى كه على را دشمن مى‏دارد.سنى مسلمان است ولى ناصبى كافر است،نجس‏است.ما با ناصبى نمى‏توانيم معامله مسلمان بكنيم.حال يك كسى مى‏آيد مى‏گويد اين‏فلسطينيها ناصبى هستند.آن يكى مى‏گويد.اين به آن مى‏گويد،او هم‏يك جاى ديگر تكرار مى‏كند،و همين طور،اگر ناصبى باشند كافرند و در درجه يهوديهاقرار مى‏گيرند.هيچ فكر نمى‏كنند كه اين،حرفى است كه يهوديها جعل كرده‏اند.در هرجايى يك حرف جعل مى‏كنند براى اينكه احساس همدردى نسبت به فلسطينيها را از بين‏ببرند. مى‏دانند مردم ايران شيعه‏اند و شيعه دوستدار على و معتقد است هر كس دشمن‏على باشد كافر است،براى اينكه احساس همدردى را از بين ببرند،اين مطلب را جعل‏مى‏كنند.در صورتى كه ما يكى از سالهايى كه مكه رفته بوديم،فلسطينيها را زيادمى‏ديديم،يكى از آنها آمد به من گفت:فلان مساله از مسائل حج‏حكمش چيست؟بعدگفت من شيعه هستم،اين رفقايم سنى‏اند.معلوم شد داخل اينها شيعه هم وجود دارد. بعد خودشان مى‏گفتند بين ما شيعه و سنى هست.شيعه هم زياد داريم.همين ليلا خالدمعروف شيعه است.در چندين نطق و سخنرانى خودش در مصر گفته من شيعه‏ام.ولى‏دشمن يهودى يك عده مزدورى را كه دارد، مامور مى‏كند و مى‏گويد:شما پخش كنيدكه اينها ناصبى‏اند.قرآن دستور داده در اين موارد-اگر چنين نسبتهايى نسبت به افرادى‏كه جزو شما هستند و مثل شما شهادتين مى‏گويند،شنيديد-وظيفه‏تان چيست.

3. [افتادگى از نوار است.]

4. [ظاهرا نام يك مزار است].

5. [رجوع شود به مقاله‏«كتابسوزى ايران و مصر»در كتاب خدمات متقابل اسلام وايران.اين مقاله تفصيل يافته سخنرانيهاى مذكور است.]

6. [در زمان طاغوت].

7. قضيه منفصله حقيقيه مثل‏«عدد يا جفت است‏يا طاق‏»يا:«الآن يا روز است‏ياشب‏».

8. تعبير«زبان به زبان‏»از قرآن است.

9. بقره/258.