تشرف يافتگان
(از مجموعه شميم عرش )

پژوهشكده تزكيه اخلاقى امام على عليه السلام

- ۱ -


پيشگفتار
1 - اگر بر اساس مبانى فلسفه تاريخ دينى حزب الله ، تاريخ بشريت تاريخى تعريف شده از وقايع نانوشته اسطوره ها وقايع نانوشته اسطوره ها و شاخص هاى دينى است ؛و اگر شناخت اسطوره هاى دينى در همان مرتبت جوهرى شان ناقص و يا به واقع نايافتنى است ، پس چاره آن است كه از راه شناخت تنزيلى عارفان به حق مقام ولايت تكوينى و تشريعى و عبرت پذيرى از دانسته ها و بايسته هايشان خود را در گردونه تاريخ وارد ساخت و از زاويه آن بر حقايق وجود معرفت گرفت و از معرفت آنها پندها آموخت و از آموختن پندها، تلاش كرد تا شايد خود به مقام همان عارفان به حق رسيد و به مقان واليان حق تا حد مقدورات وجودى نزديك شد.
آنچه كه در پيش روى خويش داريد، گوشه اى از اسرار گفتنى حزب الله در يافته هاى تاريخى نيروهاى نهان خويش است ، ابرمردان و زنانى كه با زندگى فردى شان حزب الله را ساختند و اينك تيرتكان فدائى انقلاب مهدى عجل الله تعالى فرجه شريف با بهره گرفتن از زندگى هاى محرومانه و مخفيانه شان مى روند تا شايد مقدمات ظهورش را فراهم آورند.
2 - اگر زندگى انسانها و مؤ منان موحد مشحون از حوادث عجيب و تعريف ناشده عادى است ؛و اگر حوادث تعريف ناشده عادى خود همگى قانونمندند! و اگر كشف قوانين مافوق مى تواند زندگى بشر را به سو و جهتى گرايش دهد كه انسانها به مقصود از خلقت خويش توجه و رهنمون شوند، و اگر هر توجه ، رشد تلقى شود؛و اگر ارشاد بر رشد ضرورت دارد، پس ارائه حوادث قطعى و يقينى عبرت آموز و توجه بخش براى حزب اللهيان به عنوان تذكر يا ارشاد و رشد از ضروريات انكار ناپذيرى برخوردار است .
3 - حوادث عرضه شده ، در واقع بيانگر تجسمات و سيرت عرفان دينى حزب الله از زاويه رفتارها و حقايق وجودى عالم هستى است . از اين جهت آنچه كه بيان مى شود، در واقع نمودى از بودهاست كه به واسطه بايدها به شدن ها تبديل شده است ، پس بايد با نمودها به بودها و از بودها به بايدها و از بايدها به شدن ها سير يافت ، تا شايد حزب اللهى شد.
4 - بر اساس تابعيت گويش حوادث از اصول و قوانين خاص به خود، لازم است كه به نحو بسيار موجز و خلاصه به گوشه اى از اصول مورد توجه در بيان حوادث عبرت آموز و توجه آفرين اشاره شود:
1 - اصل انتخابى بودن حوادث به ميزان قابليت فهم عموم حزب الله و دورى از بيان حوادث مربوط به خواص حزب الله .
2 - اصل قطعى بودن حوادث و واقعيات نقل شده .
3 - اصل پيام دارى وقايع نقل شده .
4 - اصل رعايت زمينه دارى پذيرش حوادث و دورى از حوادث و وقايع غير قابل قبول عرفى .
5 - اصل به دور بودن حوادث از ناهنجارى هاى نامطلوب اعتقادى ، اخلاقى و سياسى .
6 - اصل رعايت حريم حوزه و روحانيت .
7 - اصل تبيين و توجيه هر حادثه پندآموز از زاويه گويش دينى .
8 - اصل كتمان رمزى شاهدان و ناقلان زنده حوادث براى دورى گزيدن از گزنده ها، اتهامات و يا افشا شدنها.
9 - اصل مستنديت حوادث براى ايجاد اطمينان و اتقان گفتارى .
10 - اصل كاربرى بودن حوادث بيان شده .
11 - اصل پندآموز بودن حوادث بيان شده .
12 - اصل جهت دارى حوادث نسبت به گرايش هر چه بيشتر حزب اللهيان به سوى محبوبات بالذات و دورى گزيدن از مبغوضات و مطرودين بالذات .
آنچه در پيش روى داريد، حاصل زحمات تعدادى از برادران زحمتكش ، موثق و متدين حزب اللهى است كه اينك بدون كوچكترين چشم داشتى ثمره سالها زحمت خويش را در طبق اخلاص گذارده تا با حزب الله افزون سازند، شايد كه مصونيت بيشترى يافته و در پناه اشكهاى زلال و جوهرى شان بر عرش ربوبى دست يابند.
در پايان اشاره به نكته ضرورى است كه با اجازه حضرت آية الله سيد على محقق داماد، اكثريت قريب به اتفاق داستانهاى نقل شده از جزوه مرحوم آية الله حاج شيخ مرتضى حائرى پس از بازنويسى ادبى ، در اين مجموعه چند جلدى گنجانيده شده است ، تا ضمن احياء آن نوشتار معنوى ، از انفاس قدسى آن عالم عارف و فقيه بزرگ دينى براى فزون سازى روح معنويت حزب الله بهره گرفته شده باشد.
خدايا: مى خواهيم دل باشيم در مرز و رمز انسانهاى تشنه كام ! بارالها يكباره همراهان گم با يا پراكنده گشته اند، يكى به دهها فرسنگ جلو و هزاران انسان در بيابان تار يله و رها! خدايا كجايند ساحل رسيدگان !؟ كجايند معبد نشينان خورشيد!؟ كجايند بلند گرايان و آرمان گرايان ؟! كجايند معبد نشينان خورشيد!؟ كجايند بلبلان حرم عشق درگاهت ؟! كجايند تندرهاى رزمنده در پيشگاهت ؟! كجايند صرصرهاى نستوه پايگاهت !؟
خدايا: آرزوى صلحى داشتيم كه در سايه او در ساحل وجود تو سيراب شويم ، نه آن كه در شبهاى سيه زاد فرتوت او، آشنايان لحظه ها را نيز سرگردان بيابيم .
خدايا: رمايه عابران بر گوش ! غبار كاروانهاى غمستان كوير را برچشيم ، و دوستان سابق را، رهگذرانى عبوس بر جاده وجود خويش ‍ مى يابيم ؟!
خدايا: ما توفان را از تو طلب مى كنيم ، تا در سايه خروش او، سكوت درياى دلمان خروش برگيرد.
خدايا: سنگرها را آرزومنديم تا تپش قلوب حزب اللهيان و التهاب استخوانهايشان ، سايه عشق را بر سرمان مستدام دارد.
پروردگارا: در دوران به سازى ، كركسان ، سينه هامان را هوسگاه پرواز ساخته اند؟! بارالها مى خواهيم غروب باشيم تا غمگسارى مهربان بر درد آشنايان باشيم . تا شعله آشنا سوزان غريبان دل شويم . خدايا: برخى در خزان صلح گلستانهاى عريان ، قصد آن دارند كه حاصل بهاران خون را به لگد بكوبند؟! او با هياهوهاى فريبناك شيطانى ، ما را از نجواى تو دور سازند! پس ما را در جنگ با نفس اءماره يارى نما. پروردگارا ما جنگى طلب مى كنيم تا جان تاريك خود را به شعله آن ، برافروزيم آنگاه با اشك آتشزاد خويشتن ، سينه هزاران عاشق را تسكين بخشيم .
خدايا: در دوران سكون و سكوت ، مغموم و تنها گشته ايم ، و در شبهاى بى فرجام آن به دنبال صبح فرداى خود مى گرديم .
خدايا: غرش را مى طلبيم تا در دل آن ، مرز انسانيت بيابيم ، و از حماسه آن ، رازها برسازيم و در اشك آن ، بهار عشقهاى مظلومانه را در كنار وجودت جشن بگيريم .
خدايا: كجاست نوازش مهتاب زهرا عليها السلام ؟ كجاست نغمه سپيده كعبه ؟ كجاست طلايه دار سپاه فتح و پيروزى و رستگارى ؟ كجاست خشم مقدس ؟ كجاست غدير روح ؟ كجاست لحظه هاى گوارا؟ كجاست سامان بخش ژرفدلان ؟ كجاست اميد بخش ملول شدگان بى اميد؟
خدايا: ما فلاح و رستگارى خويش را در حشمت خورشيد عبوديت ، خون و جنگ در راهت مى يابيم .
بارالها ما رهايى از رنجها، غصه ها، افسوس دردناك روزگار را درگذر از خارستانهاى بى امان پول و تجمل مى يابيم .
پروردگارا در غروب جلوه هاى فروتنى ، ايثار، صداقت ، صفا و يكرنگى ، عفت و عفاف ، مسئوليت پذيرى عاشقانه ، عواطف انسانى ، تارهاى زرد پريشانى ، گسستگى ، اختلاف ، برادر كشى و برادر كوبى ، تهمت و دروغ ، نايكرنگى ، و بالاخره غرب زدگيها، با بارش خون و اشك از ميان افق اميد و آرزوهاى حيات ، وجود ما را پر كن .
بار الها: بر ما خون و اشك بباران تا با اشكمان وجود خويش را صفا و با خونمان كوير انقلاب را سيراب بخشيم .
خداوندا: مسؤ لان زحمتكش ، غمگساران مهربان درد آشناى جريانات معتقد به انقلاب ، و بالاخره طليعه داران گلستان انقلاب را به خاطر عشقمان ، با گرمى حيات خويش نصحشان مى كنيم ، تو آنان را پذيرايمان نما، تا شايد بر انبوه مه هاى تابسوز و تيرگيهاى توانفرساى حوادث و وقايع بحرانى ناشى از رفتار هرزگان و خيانت پيشگان چيره شده ، تا شايد برخى از اسير شدگان گردباد سرد نابسامانى ها را از خشم خارستانها نجات دهند!
خدايا: ما فانوس به دستان افسرده كاروان عاشقان بوديم !؟ ما غرق در نجواى هماهنگ دشتهاى جنوب و دامنه هاى غرب بوديم ، ما بندگان درگاه تو بوديم ، ما مسكينان درگاه تو بوديم ! ما ميهمانان رحمت رحمانيت تو بوديم پس چرا ما اينك در پس حجاب توايم ؟!
اى شاهد بر نجواها! اى جايگاه شكوهها، اى داناى هر پنهان و نهان اى افق حاجتمندان ، ما را غفران رحمت ، يقين در قلب ، اخلاص در عمل ، نورانيت در نگرش ، هوشيارى در دين ، نصرت بر ظالمان و بوالهوسان عنايت فرما.
خداوندا: حزب اللهيان را صبر در رياضت ، صداقت در روش و گفتار، قنوت در سلوك و سير، انفاق در محبت و خون ، مرحمت فرما.
آنچه اينك عرضه مى گردد، گوشه اى از اسرار تشرفاتى صالحان پنهان و آشكار است ، كه اميد است با معرفت بر آن ، توجه خالصانه بيشترى نسبت به حضرت بقية الله اعظم عجل الله تعالى فرجه الشريف انجام پذيرفته و تلاش مجدانه اى جهت تعجيل در ظهورش انجام گيرد.
5 شعبان 1418 مطابق با 4 آذرماه 1377
پژوهشكده تزكيه اخلاقى امام على عليه السلام
موسسه خيريه فرهنگى ، تحقيقاتى ، آموزشى و هنرى امام حسن عسكرى عليه السلام
تشرف بى تابگر
جناب حجة الاسلام محمد على شاه آبادى نقل كرد:
پس از درگذشت عابد مجاهد و عارف ربانى ، مرحوم حاج آقا فخر تهرانى ، مرحوم حجة الاسلام حاج شيخ حسن معزى فرمود:
عادت مرحوم حاج آقا فخر تهرانى اين بود كه وقتى به مجلس علماء وارد مى شد، در كنار در ورودى نشسته و با احترام خاصى از هر گونه اظهار فضلى دورى مى نمود!
روزى در اواخر عمر وى ، در محفلى كه حضرات علماء و از جمله آية الله حسن زاده نيز شركت داشتند، ناگاه مرحوم حاج آقا فخر تهرانى با لباسى نامرتب و عبايى كه معلوم بود روى زمين كشيده شده ، وارد مجلس شد و بر خلاف هميشه ، در گوشه اى با حالتى بسيار مضطربانه نشست ؛پس از پايان يافتن مجلس و رفتن حضار و حضرات آقايان ، وقتى از حالت اضطراب و ناراحتى اش پرسيدم ، او رو به من كرد و با افسوس فراوان گفت : يك عمر آرزوى ديدار حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف را داشتم ، حال كه نصيبم شد، اكنون از دورى وصالش آرامش ندارم !

بى مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه كه كردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست (1)(2)
تشرف احضارى
جناب حجة الاسلام هاشمى نژاد فرمود:
روزى مرجع بزرگ شيعه آية الله ميرزاى قمى به شهر مقدس نجف اشراف آمد، ديدارى با مرحوم حجة الاسلام سيد مهدى محرابى داشت . در آن ديدار به اصرار رو به مرحوم محرابى كرد و فرمود:
من مى دانم جنابعالى توفيقاتى در تشرف به محضر بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف داشته ايد، لطف كنيد يكى از آن تشرفات را برايم بيان كنيد.
او عليرغم ميل باطنى ، به احترام مرحوم ميرزاى قمى چنين فرمود: روزى در مسجد كوفه نشسته بودم ، لحظه اى به فكرم رسيد به مسجد سهله بروم ، ابتدا، با خود گفتم اگر به مسجد سهله بروم ، فردا به درس صبح نمى رسم ، ناگهان تند بادى شديد از طرف مسجد كوفه به سوى مسجد سهله وزيدن گرفت ، بلافاصله فهميدم كه بايد به سوى مسجد سهله بروم . پس به راه افتادم وقتى به مسجد سهله رسيدم ، ناگاه صداى دلنشين مناجات حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف را شنيدم . آن حضرت از دور صدايم زد، تا به نزدش بروم . قدرى جلو رفتم ، ولى باز به احترام ايستادم ، آن حضرت دوباره مرا فرا خواند، پس چند قدمى دوباره جلوتر رفتم ، حضرت فرمود:
احترام به اطاعت است ، پس جلوتر بيا.
ديگر چاره اى نداشتم ، آنقدر جلو رفتم ، كه دستم به دستان حضرت رسيد، آنگاه به پاى حضرت افتادم ، آن حضرت سر مرا به سينه خود گذارد. (3)
تشرف علمى
مرحوم آية الله شيخ مرتضى حائرى (4) به نقل از مرحوم فاضل صالح آية حاج حسن آقاى فريد اراكى - فرزند مرحوم آية الله حاج آقا محسن اراكى - و او از مرحوم آية الله آقا شيخ محمد رضا قدريجانى فرمود:
مرحوم آية الله سيد محمد فشاركى در مسائل فقهى و نظرى سخت تفكر كرده ، آنگاه با مرحوم ميرزاى شيرزاى دوم به بحث مى نشست ، تا واقعيت حكم خداوندى روشن شود. روزى پس از تفكر و بحث فراوان ، از رسيدن به نتيجه مطلوب عاجز ماند. به همين دليل ، با توجه به نبود آرامش در خانه شخصى ، چاره را آن مى بيند كه از شهر سامرا خارج و به بيابان ساكت و آرامى پناه ببرد، تا شايد بتواند مساءله را حل نمايد.
پس او از شهر سامرا خارج و به سمت بيابان رفته ، در گودالى كه در اثر سيل ايجاد شده بود، استقرار مى يابد، تا كسى او را نديده و مزاحمتى از براى وى ايجاد نشود و او بتواند با خيالى آسوده به تفكر پرداخته و مساءله فقهى را حل نمايد!
ساعتى بعد كه او غرق تفكرات خويش بود و عاجزانه تلاش مى كرد تا مساءله و حكم خداوندى را به دست آورد، ناگهان مردى را در چهره لباس ‍ اعراب در مقابل خود مى يابد. به محض يافت حضور او، آن مرد عرب رو به او كرده و مى گويد: به چه فكر مى كنى ؟
مرحوم سيد كه سخت از حضور مرد عرب ناراحت شده بود و او را مزاحمى براى تفكر علمى خويش مى يافت ، با تندى هر چه تمام تر مى گويد: در فلان مساءله فكر مى كنم !
گوهر مخزن اسرار همانست كه بود
حقه مهر بدان مهر و نشاست كه بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهر بار همانست كه بود
از صبا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح
بوى زلف تو همان نرجس جانست كه بود
طالب لعل و گهر نيست و گرنه خورشيد
همچنان در عمل معدن و كانست كه بود (5)
عرب به آرامى مى گويد: آيا پيرامون فلان مساءله فكر نمى كنى ؟ آيا چنين اشكالى به ذهنت نمى رسد؟ و براى رد آن اشكال اكنون چنين جوابى را نداده اى ؟ و پس از اشاره به تمام ابعاد بحث ، به آخرين حلقه آن - كه همان اشكال مرحوم سيد فشاركى بوده - اشاره مى فرمايد: آنگاه با بيان ريشه مخفى اشكال سيد، مساءله را حل مى نمايد.
به محض حل شدن مساءله ، مرحوم سيد فشاركى متوجه ناپديد شدن آن
مرد عرب مى شود. پس با توجه به سختى مساءله فوق ، در مى يابد كه آن فرد كسى جز خود حضرت ولى الله اعظم عجل الله تعالى فرجه الشريف - و يا يكى از اصحاب خاص آن جناب - نبوده است . (6)
تشرف بوسه اى
مرحوم آية الله شيخ مرتضى حائرى فرمود:
يكى از زنان مجلس رژيم پهلوى ، پيشنهادى داده بود كه قسمتهايى از آن مخالف با قوانين اسلام بود، پس ، بر خود وظيفه ديدم بطور علنى در مخالفت با پيشنهاد فوق در ميان مردم سخن بگويم . اتفاقا در آن ايام ، مجلس فاتحه مرحوم حاج احمد آقاى روحانى - فرزند مرحوم آقا سيد صادق معروف - بود. به مجلس فاتحه وى حاضر شده و پس از آن به محل استقرار قاريان رفته ، بلندگو را از قاريان گرفته و بطور مستدل در ميان تعجب و حيرت حضار، به نقد قانون فوق از نظر اسلام و مصالح اجتماعى پرداختم .
اتقاقا پس از صحبت تند فوق ، پيشنهاد مذكور در مجلس شوراى ملى آن دوران دنبال نشد. همان شب در عالم رؤ يا خود را در مسجد الحرام يافتم كه در مطاف هستم ، ناگهان به من اجازه تشرف به خدمت حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف داده شد. حدود حجر الاسود در حالتى حضرت را ملاقات كردم كه آن حضرت از طرف حجر الاسود و من نيز رو به سوى ايشان مى رفتم ، به همراه حضرت نيز يكى دو نفر ديگر بودند. وقتى به نزدش رسيدم ، او چيزى نفرمود، من نيز چيزى نگفتم فقط لبخند شيرين و محبت آميزى به من زد، آنگاه اجازه داد تا دستشان را ببوسم ! (7)
تشرف توفيقى
جناب حجة الاسلام شاه آبادى نقل كرد:
روزى به همراه استاد محمد رضا حكيمى به محضر يكى از بزرگان موثق تهران ، رفته بوديم . آن عالم بزرگ به نقل از مرحوم استادشان ، عابد زاهد و عارف ربانى شيخ حسنعلى نخودكى و او نيز از استادش نقل كرد كه :
در ايام جوانى در نجف اشرف به درس و بحث مشغول بودم . روزى جوانى ساده اى به نزدم آمد و از من ، تدريس جامع المقدمات را خواست . من با اين كه وقتى اندك داشتم ، بر اثر اصرارهاى مكرر او، تدريس براى وى را پذيرفتم ، ولى با گذشت چند روز متوجه شدم كه استعداد و توانايى فهم شاگرد بسيار اندك است و او عليرغم تلاش مخلصانه اش ، توانايى فهم مطلب را ندارد؟!
من در عين حال چون ديدم او براى نوكرى امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف به سراغ طلبگى آمده است ، شرم كرده و چيزى به روى خود نمى آوردم ، تا مبادا شاگردى از شاگردان آن حضرت را آزرده خاطر كنم .
ايامى بدين منوال گذشت ، تا آن كه روزى او براى تحصيل نيامد و از آن روز به بعد نيز نيامد كه نيامد.
سالها از اين ماجرا گذشت ، تا آن كه او را در بازار نجف در حالى ديدم كه معمم شده و لباس پوشيده است !؟
پس از سلام ، حالش را پرسيدم ، پاسخهايى كه بسيار پرمعنا بود. زود متوجه شدم كه اين پاسخها و حالات رفتارى وى كاملا غير عادى است . پس از او براى صرف نهار به حجره ام دعوت كرده و او نيز پذيرفت .
پس از آمدن شاگردم به حجره و پذيرايى اوليه ، از درس و بحثش پرسيدم . او ابتدا نمى خواست تاريخچه زندگى اش را بگويد، ولى پس از اصرارم و بخصوص توجه دادنش به اين كه بر او حق استادى دارم ، او به ناچار لب به سخن گشود و گفت :
حتما يادتان هست كه شما هر چه درس مى داديد و توضيح مى فرموديد، كمتر مى فهميدم . پس متوجه شدم كه استعداد درس خواندن ندارم . مانده بودم كه در كسوت روحانيت ، چه كنم ؟ پس از فكر زياد پيرامون وظايف يك طلبه ، فهميدم كه نه تنها نمى توانم مساءله بگويم - كه خود كارى سخت و دشوار است - بلكه توانايى گفتار احاديث براى عاميان مردم را نيز ندارم ؛ زيرا كه مفاهيم و قواعد عربى روائى را ياد ندارم ، تا بتوانم آن روايات را براى مردم عادى بيان و تفسير نمايم . پس تصميم گرفتم كه فقط قرآن بخوانم و با قرآن انس داشته باشم . پس روزها به بيابان رفته و از صبحگاهان تا غروب در آن بيابان برهوت مى نشستم و به قرائت قرآن مى پرداختم .
هوس باد بهارم به سوى صحرا برد
باد بوى تو بياورد و قرار از ما برد
هر كجا بود دلى چشم تو برد از راهش
نه دل خسته بيمار مرا تنها برد (8)
پس از چندى ، به گونه اى در تلاوت قرآن محو شدم ، كه حتى متوجه عبور گله هاى گوسفند نيز نمى شدم .
ماهها با خوشى فراوان بر من گذشت ! تا آن كه روزى متوجه شدم مردى در كنارم ايستاده و همراه با من به تلاوت مشغول است . آنچنان از دنيا و همه چيزش بريده بودم ، كه لحظه اى بر آن فرد توجه نكرده و همچنان به قرائت خويش ادامه دادم .
از آن روز به بعد آن مرد نيز به كنارم مى آمد و سمت راست پشت سرم مى نشست و با من به تلاوت قرآن مى پرداخت . ولى باز به او توجه نمى كردم . چندى بعد متوجه شدم فرد ديگرى در سمت چپ من قرار گرفته و او نيز مانند فرد اول ، كه در سمت راست من قرآن مى خواند، به تلاوت و همخوانى با من مشغول شده است . به اين يكى نيز توجه نكردم و همچنان به تلاوتم ادامه مى دادم !
چه خوش است يك شب بكشى هوا را
به خلوص خواهى ز خدا، خدا را
به حضور خوانى ، ورقى ز قرآن
فكنى ز آتش ، كتب ريا را
شود آنكه گاهى ، بدهند راهى
به حضور شاهى ، چو من گدا را
طلبم رفيقى ، كه دهد بشارت
به وصال يارى ، دل مبتلا را (9)
چند روزى گذشت ، تا آن كه روزى يكى از آن دو مرد مرا به اسم صدا زده و چنين به من خطاب كردند: چه آرزويى دارى ؟
بدون اعتنا گفتم : هيچ .
باز اصرار كردند كه آرزويى را برايشان بگويم ، با تندى تكرار كردم كه آرزويى ندارم .
يكى ديگر از آنان گفت : آيا آرزوى ديدن امام زمانت را دارى ؟
ناگهان بر خود لرزيده و گفتم : كيستم كه آرزوى ديدار او را داشته باشم ؟ علماى بزرگ و دانشمندان بايد به خدمت او در آيند، نه من بى سواد!
آنان با لبخند گفتند: بيا تا تو را به خدمت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف ببريم !
سراپاى وجودم را ترس و عشق فرا گرفته بود، ولى بالاخره توانستم بر خود مسلط شده و با ناباورى و به دنبال شان به راه افتادم .
دل سرا پرده محبت اوست
ديده آيينه دار طلعت اوست
من كه باشم در آن حرم كه صبا
پرده دار حريم حرمت اوست (10)
پس از طى مسافتى ، كاملا متوجه شدم كه نحوه حركت ما به صورت طى الارض است و همين نيز مرا تسكين مى بخشيد. پس از لحظاتى به تپه اى رسيدم كه در بلنداى آن ، خانه اى وجود داشت .آنان پاى تپه ايستادند و گفتند: شما به آن خانه برويد، امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف آنجاست .
اگر به شرط مروت وفا توانى كرد
گذر به صفه اهل توانى كرد
شهود جلوه جانان تو را نصيب شود
اگر زجاجه جان را جلا توانى كرد
به شاهباز حقيقت گهى تو ره ببرى
كه باز آز و هوا را رها توانى كرد
اگر به گلشن ديدار او رهى يابى
ز شور عشق چه داستان نوا توانى كرد (11)
خوشحالى و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بودم ، ولى به هر حال به سوى آن خانه روان شدم ، ولى آنان همچنان ايستاده بودند و...
استاد مرحوم نخودكى گفت : سخن كه به اينجا رسيد، آن شاگرد سكوت كرد و ديگر ادامه نداد. به او اصرار كردم كه چه شد؟
باز سكوت كرد.
به او گفتم : من بر تو حق استادى دارم ، به حق آن حق ، بقيه اش را بگو! او باز به سكوت خويش ادامه داد.
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند (12)
با ناراحتى و غضب از جا بلند شده در حجره را قفل كردم ، آنگاه گفتم : نمى گذارم از اينجا بروى ، بايد بقيه اش را نيز بگويى .
حجره ام در طبقه دوم مدرسه علميه بود، پنجره هايى از كف اتاق به بيرون داشت ، او پس از شنيدن سخنان تند من ، به آرامى از جاى برخاست ، اشاره اى به پنجره هاى بسته حجره كرد، ناگهان پنجره ها باز شده ، آنگاه پاى در هوا گذارد و چنان در وسط زمين و آسمان قدم مى زد، كه گويى بر روى آسمان راه مى رود، آنگاه سرعت گرفت و رفت بطورى كه لحظه اى بعد در آسمان ، اثرى از او نبود. آرى او آنچنان رفت كه ديگر از او خبرى نشد. (13)
تشرف امدادى
عايد متعبد و متقى صالح جناب حاج سيد محمد كسائى فرمود:
در ايامى كه به سفر حج رفته بوديم ، در ميانه راه مشعر به منى ، كاروانم را در حالى گم كردم كه هيچ ماشينى حاضر نبود مرا سوار كند. پس با زحمت فراوان و با پاهايى مجروح خود را به صحراى منى رساندم ، در آن آفتاب گرم و سوزان كه عطش سخت مرا آزار مى داد، بزرگترين مشكل من ، پيدا كردن خيمه كاروان مرحوم حاج مهدى مغازه اى بود. پس به ناچار با نااميدى هر چه تمام تر تا بعد از اذان ظهر همان روز در ميان خيمه هاى صحراى منى مى گرديدم ، تا شايد خيمه او را بيابم ، ولى هر چه جستجويم بيشتر مى شد، از خيمه مذكور كمتر نشانه اى يافتم ، پس با نگرانى شديد و اضطرار روحى رو به سوى قبر امام حسين عليه السلام سلامى دادم و از او نجات خويش را خواستم .
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اى برون آى اى كوكب هدايت
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان دين راه بى نهايت
اى آفتاب خوبان مى جوشد اندرونم
يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت (14)
ناگاه ديدم مردى دست به شانه ام زده و فرمود: خيمه آقاى حاج مهدى مغازه اى را مى خواهى ، دنبالم بيا!
من نيز بدون معطلى به دنبالش راه افتاده و چند قدمى بيشتر نرفته بودم كه به خيمه مورد نظر رسيده ، پس وارد خيمه شده ، آنگاه بيرون آمدم ، تا از آن مرد تشكر كنم ، ولى هر چه خود و دوستانم جستجو كرديم ، نشانه اى نيافتند. پس فهميدم كه آن مرد شخص حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف و يا يكى از صحابى وى بوده : كه چنين به فريادم رسيد.
بيا كه رايت منصور پادشاه رسيد
نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
جمال بخت ز روى ظفر نقاب انداخت
كمال عدل به فرياد دادخواه رسيد (15)(16)
تشرف تجلى بخش
مرحوم آية الله شيخ مرتضى حائرى به نقل از صاحب كتاب كشف الغمه فرمود:
شقيق بلخى در مسير تشرف به مكه معظمه خدمت حضرت امام كاظم عليه السلام رسيده و متوجه مى شود كه آن حضرت براى پذيرايى از ميهمانان خويش مقدارى رمل را در ظرف آبى ريخته و با آن ، همه مردمان را غذا مى دهد!؟
شقيق نيز در كمال حيرت از حضرت تقاضاى غذا مى نمايد، آن حضرت نيز پس از تناول از ظرف غذاى درست شده از آب و رمل ! مقدارى از آن غذا را نيز به شقيق بلخى داده تا وى نيز از آن استفاده نمايد. شقيق خود در اين باره مى گويد: چون از آن غذا تناول كردم ، آن چنان سير شدم كه تا چندين روز ميل به خوراك و آب نداشتم .
گفتمش سير مى شود كه كنم
زين شراب طهور لب را تر
فضل ، فضل خدا را فضل عطا
كرد و نوشيدم از كفش كوثر
سير و سيراب گشتم ايامى زان عطاى شه همايون فر (17)
تشرف رايحه اى
جناب حجة الاسلام محقق قمى به نقل از حضرت حجة الاسلام و المسلمين الهى فرمود:
رفيقى داشتم كه قبل از بازسازى مسجد جمكران به همراه تعدادى از دوستانش به آنجا تشرف يافته بود. پس از انجام اعمال ، دير وقت شده و به ناچار شب را در يكى از حجرات مسجد، بيتوته مى كنند. نيمه شب وقتى آن دوست ، براى تحجد به سوى مسجد روانه مى شود، ناگاه متوجه نورى غير عادى شده ، پس با دستپاچگى به سوى دوستانش شتافته ، تا آنان بر حضور مبارك امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف در مسجد بشارت دهد:
بوى خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد
از يار آشنا سخن آشنا شنيد
اى شاه حسن چشم به حال گدا فكن
كاين گوش بس حكايت شاه و گدا شنيد (18)
پس آنان را بيدار كرده و وقتى همگى به مسجد هجوم مى آورند، مسجد را در حالى خاموش مى يابند كه بوى عطرى فضاى آن را پر كرده بود. پس ‍ تصميم مى گيرند كه فرشهاى مسجد را ببويند، تا هر جا كه منشاء بوى عطر است ، به عنوان جايگاه نماز حضرت عليه السلام همانجا به نماز بايستند.
با بازرسى فضاى عطر آگين مسجد، به وضوح در مى يابند كه مقابل محراب كوچك - كه مقدارى تو رفتگى داشت - بوى معطر مخصوص حضرت متصاعد است .
آن را كه بوى عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز (19)
پس از آن روز به بعد، آنان خود را مقيد ساخته اند كه در همانجا نماز بگذراند. (20)
تشرف انقلابگر
جناب حجة الاسلام سيد محمد آل طه از مرحوم حاج ميرزا على محدث زاده (21) و او نيز به نقل از مرحوم حاج محقق چنين بيان فرمود كه : روزى در ايام سفر به كربلا، به هنگام تشرف به حرم ، ملتمسانه از آن حضرت فقط تقاضاى ديدار امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف را نمودم . در همان لحظه ، ناگهان متوجه شدم كه به محازات قبر حضرت على اكبر عليه السلام مردى بلند قامت ، در حالى كه چفيه اى عربى بر سر دارد، نشسته است ، در حالى كه مردى ديگر با فاصله اى به اندازه نيم قدم به احترام در كنارش حضور دارد.
در اولين نگاه بر چهره زيبا و پر هيبت آن مرد، متوجه شدم كه او كسى جز وجود مبارك امام زمان عليه السلام نيست ، از اين جهت براى بوسيدن و در آغوش انداختن خود، قصد كردم كه كه به جلو حركت نمايم ، ولى در كمال تعجب ديدم كه قدرت كوچكترين حركتى را ندارم . پس به ناچار دقايقى چند به ديدار حضرتش ايستادم .
نه وصلت ديده بودم كاشكى اى گل نه هجرانت
كه جانم در جوانى سوخت اى جانم به قربانت
تحمل گفتى و منهم كه كردم سالها، اما
چقدر آخر تحمل ، بلكه يادت رفت پيمانت (22)
در همان لحظه به دليل رد شدن بسيارى از زائران حرم امام حسين عليه السلام از كنار آن حضرت ، به ذهنم خطور كرد كه آيا تنها من توفيق ديدن مهدى - عجل الله تعالى فرجه شريف - را دارم يا آن كه ديگران نيز آن حضرت را ديده ، ولى نمى شناسند؟ از اين جهت از فردى كه كنارم ايستاده بودم ، پرسيدم :
آيا شما چنين آقايى را با اين مشخصات در حرم مى بينيد؟
با نگاه متعجبانه و منفى آن مرد! دريافتم كه اين تنها منم كه توفيق ديدارش را يافته ام ، پس با عشق فراوان بر او حريصانه مى نگريستم ، تا شايد غم سالها دورى را با لحظاتى شيرين جبران نمايم .
پس از مدتى آن حضرت عليه السلام به همراهى يارشان از جاى برخاسته و از حرم خارج شدند، در همان لحظه قدرت حركت خويش را بازيافتم ، پس ‍ به دنبالشان دويدم ، ولى اثرى از آنان نيافتم !
باز آى ساقيا كه هواخواه خدمتم
مشتاق بندگى و دعاگوى دولتم
ز انجا كه فيض جام سعادت فروغ تست
بيرون شدى نماى و ظلمات حيرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشناى عشق ز اهل رحمتم (23)
مرحوم محدث زاده اضافه مى فرمود:
از آن روز به بعد مرحوم محقق حالات معنوى عجيبى داشت كه ما به حالات وى سخت غبطه مى خورديم . (24)
تشرف شبانه
جناب حجة الاسلام على مرعشى به نقل از جناب حاج جواد خليفه و ايشان نيز از پدرش شيخ صادق و او به نقل از حاج محمد دايى شان فرمود: روزى در كنار شط كوفه پس از گرفتن وضو، آماده نماز بودم ، ناگهان شخصى به نزدم آمده و از من به اصرار خواست تا با او به مسجد سهله برويم ، وقتى با او به مسجد سهله آمديم ، در بسته بود!
آن مرد ناگهان چنين صدا زد: خضر خضر!
كسى از داخل مسجد چنين پاسخ داد: بلى مولا!
آنگاه همان مرد در بزرگ مسجد سهله را با آن كلون بزرگ باز كرد و ما به اتفاق يكديگر وارد مسجد شده و نماز گذارديم . آن شب را تا به به صبح در مسجد ماندم ، خسته شدم ، پس با آن مرد خداحافظى كرده و از جايم برخاستم تا به خانه باز گردم .
وقتى به در مسجد رسيدم ، با حيرت آن را بسته يافتم ، با ناراحتى به سراغ خادم رفته و اعتراض كنان از علت بسته بودن در پرسيدم ، او با تعجب گفت : من از اول شب در مسجد سهله را بسته بودم و ديگر آن را باز نكرده بودم . شما در مسجد چه مى كرديد و چگونه وارد شديد؟
آن وقت بود كه فهميدم آن شب را خدمت حضرت بقية الله اعظم عجل الله تعالى فرجه الشريف گذرانده ام و حضرت خضر عليه السلام را نيز ديده ام (25)
تشرف فضيلت نما
عابد زاهد آقاى حاج سيد محمد كسائى نقل كرد:
روزى مرحوم عارف وارسته ، صحابى خاص امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف حضرت آقاى سيد كريم كفاش رو به من كرده و فرمود: با حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف بر سر قبر عالم ربانى و فقيه متدين و خالص دوران ميرزاى شيرازى بزرگ ، مرحوم آية الله آقاى عبدالكريم لاهيجى (26) رفتيم . مرحوم لاهيجى از قبر به احترام حضرت بيرون آمده :
وه چه خوب آمدى ، صفا كردى
چه عجب شد، كه ياد ما كردى
اى بسا آرزوت مى كردم
خوب شد آمدى صفا كردى
پس از تعارفات اوليه و طلب استغفار حضرت عليه السلام از براى وى ، او با توجه به اين كه مى دانست كه من از اصحاب حضرت شيخ مرتضى زاهد هستم ، به اعتراض - در مقابل حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف - رو به من كرده و فرمود: چرا آقا شيخ مرتضى بر سر قبرم نمى آيد؟!
مرا پرسى كه چونى ؟ چونم از دوست
جگر پر درد و دل پر خونم اى دوست (27)
در اين هنگام حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف خود پاسخى چنين فرمودند: آقا شيخ مرتضى مريض است ، من به جاى او خواهم آمد! آنگاه حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف در جهت تقدير از مرحوم لاهيجى چنين اضافه فرمود: آقا سيد عبدالكريم هيچ وقت دل مرا نرنجانيد! (28)
همت براى تشرف
مرجع بزرگ حضرت
آية الله العظمى بهجت ادام الله ظله العالى در پاسخ به سؤ ال يكى از مسئولين حزب الله در مورد چگونگى امكان تشرف به محضر مقدس ‍ حضرت بقية الله اعظم فرمود:
راه رسيدن به حضرت ، ياد دائم آن بزرگوار است ، ياد دائم و عدم غفلت لحظه اى از آن حضرت ، آدمى را به محضر آن حضرت مى رساند. ياد دائم حضرت ، كار مشكلى نيست حتى از تنفس فيزيكى بدن نيز آسانتر است . ولى همت مى خواهد. انسان عاشق حضرت ، پس از توجه دائم همانند رسيدن به بلوغ ، خود را طورى ديگر مى يابد. (29)
تشرف سياسى :
آية الله حاج شيخ مرتضى حائرى به نقل از مرد صالح و فقيه روشن ضمير مرحوم آقاى حاج حسين حائرى فشاركى فرمود:
ميرزاى شيرازى قبل از صدور فتواى تاريخى اش ، تعدادى از فضلاء و اصحاب فاضل خويش را جمع و با آنان پيرامون حكم تنباكو و لوازم و عوارض پيش بينى شده و نشده آن به بحث نشست . يكى از شاگردان مبرز وى ، ماءموريت داشت كه خلاصه مطالب را تنظيم و به مرحوم ميرزاى شيرازى بدهد، تا او آن مباحث مطرح شده را در كمال آرامش و دقت مجددا بررسى كند. آن شاگرد مبرز هر روز چنين مى كرد و ايشان نيز پس از بحث و مطالعه دقيق ، بر آن مطالب حاشيه انتقادى و يا تاءييدى مى نگاشت .
از جمله مسائل مطرح شده پيرامون فتواى فوق ، ترس از امكان وقوع خطر جانى براى مرحوم شيرازى آنهم پس از صدور حكم فتوا بود كه او و ساير شاگردان مى بايستى در صورت وقوع چنين خطرى ، پاسخى قوى از براى خداوند آماده مى ساختند.
مرحوم آية الله سيد محمد فشاركى كه بر اين باور بود جان ميرزاى شيرازى در مقابل مصلحت دين ارزشى ندارد، خود را به اندرون خانه ميرزاى شيرازى رسانده و پس از انجام تعارفات در كمال صراحت چنين مى گويد:
جنابعالى حق بزرگ استادى ، تعليم ، تربيت و ساير حقوق بر من فراوان داريد، خواهش مى كنم به اندازه چند دقيقه از حقوق خود صرف نظر كرده تا بتوانم با جنابعالى آزادانه صحبت كنم ؟!
ميرزاى شيرازى كه خود فوق العاده به رعايت آداب اصرار مى ورزيد، نيز با كمال احترام مى گويد: بفرماييد.
مرحوم فشاركى با آزاد منشى هر چه تمام تر مى گويد: سيد! چرا مى ترسى جانت به خطر افتد؟ چه بهتر كه پس از عمرى خدمت به اسلام و تربيت عده اى ، به سعادت شهادت برسى كه خود موجب سعادت شما و افتخار ماست :
در راه وطن دادن جان آسان است
انديشه ما شهادت و ايمان است
ترس از چه كنيم اگر كه خصم آمده است
ميدان نبرد ما پر از شيران است (30)
ميرزاى بزرگ شيرازى مى گويد: من نيز همين عقيده شما را داشتم ، ولى با تاءخير در حكم ، مى خواستم افتاء مذكور به دست ديگرى - حضرت ولى الله اعظم عجل الله تعالى فرجه الشريف - نوشته شود! پس امروز به سرداب مطهر آن جناب - در سامرا - رفتم و آن حالت تشرف به من دست داد و من حكم تحريم تنباكو را از زمان آن حضرت نوشته و به ايران فرستادم .(31)
تشرف چهره نما:
جناب حجة الاسلام حسن فتح الله پور به نقل از عارف وارسته و او نيز به نقل موثق از اساتيد سابقش فرمود:
مرحوم حجة الاسلام شفتى عالم مجاهد بزرگ ، روزى قصد عزيمت براى ديدار از خانه خدا نمود، عده اى از خويشان و اصحابشان نيز به همراه وى به راه افتاده ، تا به حج تشرف يابند. طبق مرسوم آن دوران ، مسير كاروانيان از ايران به نجف و كربلا و از آنجا به سوى مكه و مدينه بود. پس به زيارت عتبات عاليه شتافته و چند روزى را در آن شهر اقامت مى نمايند .برخى از خويشان او از اين كه پولى به همراه داشته ، نگران بودند. از اين جهت به امانت پولهايشان را در كيسه اى نهادند و به مرحوم شفتى دادند، با در مواقع نياز از آن استفاده نمايند.
مرحوم شفتى نيز كيسه فوق را در گوشه اى از اتاقش مخفى ، از گزند حوادث سالم بماند!
بالاخره روز حركت فرا مى رسد، او براى وداع به زيارت حضرت امير عليه السلام رفته ، پس از بازگشت به خانه و جمع آورى و دسته بندى اثاثيه اش ‍ متوجه مى شود كه از كيسه پول خبرى نيست ؟!
پس در كمال اضطراب و نگرانى از اتاق بيرون آمده و استغاثه جويان به حضرت ولى الله اعظم عجل الله تعالى فرجه الشريف به مسجد سهله مى شتابد.
كجايى اى مرا ياد تو همدم
به جانم گوشه چشم تو مرهم
عبورت جارى فصل گل سرخ
حضورت جوشش صهباى زمزم (32)
او خود در مورد آن حادثه چنين مى گويد:
در آن حالت اضطرار و استغاثه ، لحظاتى نگذشت كه اسب سوارى را از دور ديدم ، با خود گفتم نكند كه مهاجمى باشد كه قصد بر جانم نمايد، پس با وحشت تمام به انتظار ايستادم . با نزديك شدن آن اسب سوار، در كمال تعجب از دور صدايى بلند شد كه : آقاى شفتى نگران نباش !
پس از شنيدن اين جملات ، آرامش خود را بازيافتم ، وقتى اسب سوار به من رسيد، فرمود: آقاى شفتى ! چه مشكلى دارى ، من امام زمان توام !؟
ناباورانه گفتم : اگر شما امام زمان هستيد، خود مشكل مرا بهتر مى دانيد!؟
امروز امير الامراء جز تو كسى نيست
بر ناله دل غير تو فرياد رسى نيست
در كعبه و بتخانه و در دير و كليسا
جز نغمه ناقوس تو بانك جرسى نيست (33)
حضرت ديگر چيزى نفرمود، صورتشان را به سمت شهر اصفهان برگردانيدند و فرياد زدند: هالو... هالو... هالو!؟
من ناگهان متوجه شدم يكى از حمال هاى بازار اصفهان - كه مشهور به هالو!؟ بود - در نزد حضرت در كمال احترام حاضر شد. حضرت به او فرمود: مشكل آقاى شفتى را حل كن .
آنگاه در حالى كه بشارت حل شدن مشكلم را مى فرمود، خداحافظى كرده و تشريف برد، پس از رفتن حضرت عجل الله تعالى فرجه الشريف به خود آمده و با حيرت تمام رو به هالو كرده و گفتم :
شما همان هالوى خودمان هستى ؟!
با لبخند آن را تاءييد كرد، پس كنجكاوانه از او پرسيدم : شما صداى حضرت را در شهر اصفهان شنيدى ؟ گفت : بله شنيدم .
پرسيدم : پس چرا حضرت سه بار صدايت زدند تا خودت را به كوفه رساندى ؟!
او گفت :
بار دوم و سوم به هنگام طى الارض در مسير راه صداى حضرت را شنيدم .
ديگر چيزى نگفتم ، هالو مرا در يك لحظه به نجف رساند و به من نيز توصيه اكيدا كرد كه كوچكترين سخنى از وى و حادثه مسجد سهله به كسى نگويم . آنگاه دستور داد كه بقيه اثاثيه ام را جمع كرده ، تا به هنگام حركت ، او بازگشته تا كيسه پول را بدهد.
او رفت و من با خوشحالى پس از جمع كردن وسايل و آماده شدن براى حركت ، دوباره او را به همراه كيسه هاى پول در نزد خويش يافتم ، پول ها را به من داد و فرمود: در عرفات خودم به ديدارت آمده و خيمه هاى حضرت عليه السلام را نشانت خواهم داد، منتظر بمان !
آنگاه از نظرم ناپديد شد و رفت و من به انتظار حسرت ديدارش باقى ماندم :
در انتظار تو شاها گذشت عمر عزيز
نگشت حاصل من غير آه مهدى جان
من عاشقم كه ببينم جمال تو آيا
بود به سوى جناب تو راه مهدى جان (34)
از آن روز به بعد انتظار سختى مى كشيدم ، هر يك از روزها به اندازه يك ماه بر من مى گذشت ، تا آن كه همراه كاروانيان به مكه تشرف يافتم ، در عصر روز عرفات او به ديدارم آمد و مرا به سوى خيمه هاى حضرت در كنار جبل الرحمة برد، ولى از دور خيمه ها را نشانم داد، هر چه اصرار كردم كه مرا به درون خيمه ها ببرد، گفت اجازه ندارد، پس با افسوس خيمه ها را تماشا كردم ، آنگاه به من امر فرمود كه بازگردم ، شايد در منى تو را نيز ببينم ، كه اتفاقا نيز نيامد!
پس از انجام مراسم حج به اصفهان بازگشتم ، مردمان بسيار به ديدارم آمدند، ناگهان ديدم همان هالو نيز به ديدارم آمد، تا خواستم كه عكس ‍ العمل متناسب با شخصيت او نشان دهم ، اشاره اى كرد كه آرام بگيرم ، پس ‍ به ناچار چنين كردم ، ولى از آن روز به بعد رابطه عجيبى ميان من و او برقرار شد:
اهل معنى پى عز و شرف و شاءن همند
بنده همت خويشند و گروگان همند
شاد در شادى يكديگر و غم خوار به غم
يار و ياور همه در ظاهر و پنهان همند (35)
روزگارى چند گذشت ، تا آن كه نيمه شبى هالو به سراغم آمد و گفت : امشب وقت سير من به سوى خداوند است ، زمان ما گذشت ، من امشب از دنيا مى روم ، لطف كن مرا كفن و در فلان منطقه از قبرستان تخت فولاد اصفهان دفن بنما!
از او به اصرار خواستم حقايق ناگفته را بيان كند، او در جمله اى ظريف گفت :
يكى دو ساعت بيشتر باقى نمانده است ، دنيا همين است كه مى بينى !؟
تو عاشقى تو رهائى تو نيك بى باكى
سفر بخير برادر برو كه چالاكى
تو شهسوار ترينى تو چابكانه بتاز
مجال حادثه تنگست از اين كرانه بتاز
پس خداحافظى كرد و رفت ، در وقت مقرر به ديدارش شتافتم ، او را مرده يافته ، مردمان را خبر كردم و به كفن و دفنش پرداختم . از آن پس به زيارت هميشگى قبرش همت گماشتم و از او نيز حاجتهاى فراوان گرفتم :
مردان خدا پرده پندار دريدند
يعنى همه جا غير خدا هيچ نديدند
هر دست كه دادند از آن دست گرفتند
هر نكته كه گفتند همان نكته شنيدند
يك طايفه را بهر مكافات سرشتند
يك سلسله را بهر ملاقات گزيدند
يك فرقه به عشرت در كاشانه گشادند
يك زمره به حسرت سرانگشت گزيدند
جمعى به در پير خرابات خرابند
قومى به بر شيخ مناجات مريدند
يك جمعى نكوشيده رسيدند به مقصد
يك قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
فرياد كه در رهگذر آدم خاكى
بس دانه فشاندند و بسى دام تنيدند
همت طلب از باطن پيران سحر خيز
زيرا كه يكى را ز دو عالم طلبيدند
زنهار مزن دست به دامان گروهى
كز حق ببريدند و به باطل گرويدند
چون خلق در آريند به بازار حقيقت
ترسم نفروشند متاعى كه خريدند
كوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
كاين جامه به اندازه هر كس نبريدند
مرغان نظر باز سبك سير (فروغى )
از دامگه خاك بر افلاك پريدند (36)(37)