حركت بهشتيان بسوى برهوت، وبحث وگفتگوى آية اللّه
نجفى با رئيس ملائكه
وبه رئيس ملائكه گفتم كه: (بايد صد نفر از ملائكه به همراهى اين
فوج، روانه كنى).
آن بيچاره هم غير از موافقت، چاره اى نداشت وبه ناگوارى وغُرغُرِ
با خود، كه معلوم بود بر اين رفتارهاى ما اعتراض دارد ومخالفت رضاى
حقّ مى داند؛ بلكه اين كار را ديوانگى واز حيّز عقل (دايره عقل)
خارج مى پنداشتند.
همينطور فوجى از پس فوج ديگر، با يكصد نفر ملائكه حركت نمودند، تا
آن كه شش فوج به فاصله چندى روانه شدند وفوج هفتم كه مركّب از شش
هزار نفر بود با بقيّه ملائكه حركت نموديم وخودم عَلَم (نَصْرٌ
مِنَ اللَّهِ وفَتْحٌ قَريبٌ). (يارى از جانب خداوند است
وفتح وپيروزى نزديك مى باشد) را بدست گرفتم وشاكى السّلاح، با
شمشيرهاى برهنه ودر هر صعود وهبوطى از نعره هاى لبّيك گفتن وشيهه
اسبها وتاخت وتاز سواركاران، كانّه زمين وزمان بر خود مى لرزيد.
من ورئيس ملائكه، كه در جلو اين سپاه پرجوش وخروش، دوش به دوش حركت
مى كرديم مى ديديم كه آقاى رئيس، ساكت وعبوس، سر پايين انداخته، در
انديشه وحيرت است وگاهى مى خواهد حرفى بگويد، باز حرف را مى خورد
واظهار نمى كند. واگرچه من سرّ سويداى قلب او را حسّ نموده بودم؛
ولى پرسيدم كه: (شما را چه مى شود؟)
گفت: (من از اين رفتار وحشيانه شما، كه تا به حال چنين حادثه اى در
اين عالم امنيّت، توأماً روى نداده، ترسانم كه آتش غضب ربّ بر شما
نازل وما هم در ميان شما وبه آتش شما بسوزيم).
گفتم: (شما چرا به آتش ما بسوزيد؟!)
گفت: (جهت آنكه شما را از اين كارهاى قبيح نهى نكرديم).
گفتم: (چرا اگر كار ما قبيح است، نهى نمى كنيد؟!)
گفت: (چون مأمور شده ايم شما را ببريم به سر حدّ برهوت).
گفتم: (ما هم كه با شما مى آييم، پس چه چيزمان قبيح است؟)
گفت: (اين هيئت لشگر كشى تان وفتنه انگيزى تان).
گفتم: (مگر خدا امر كرده كه ما را به غير اين هيئت ببريد؟)
گفت: (نه، همان قدر فرمود: آنها را ببريد).
گفتم: (مطلقِ بردن، همه بردن ها است چه پياده وچه سواره، چه باسلاح
وچه بى سلاح وهكذا الى آخر اقسام بردن ها، به هر هيئتى وكيفيّتى كه
باشد. وهمه اينها مأموريّت شما است وقبيح نخواهد بود، چون خدا امر
به قبيح نمى كند. پس اگر جنابعالى ما را از اين امور بحقّ نهى مى
كرديد، حكم بر خلاف ما انزل اللّه (آنچه خدا نازل كرده است) كرده
بوديد ومغضوب درگاه الهى مى شديد. واز اين جهت امر به معروف ونهى
از منكر واجب است بر كسى كه بشناسد معروف ومنكر را وامتياز بدهد
بين اين دو را وتو هنوز خوب وبد را نشناخته وتميز نداده اى، چطور
مى توانستى ما را از كارى نهى وبه كارى امر كنى؟!)
ديدم از آن بزرگوارى خود قدرى فروتن وكوچك گرديد وگفت: (للَّه
الحمد كه زبان به منع نگشودم).
گفتم: (مرا غيرت نوعى وا مى دارد كه شما را از اين كوچكتر سازم.
گفتار تو كه چنين حادثه اى تا به حال در اين عالم رُخ نداده است،
اين خود قياس است كه هميشه آينده مثل گذشته بايد باشد وهيچ تازه اى
رُخ ندهد كه در گذشته روى نداده. (اوّل من قاس ابليس). (اوّلين كسى
كه قياس كرد ابليس بود) كه: (هر چه مادّه آتشى دارد مثل آتش،
نورانى است وهرچه مادّه خاكى دارد مثل گِل، تيره وظلمانى است).
وقياس او را تو خود فهميدى كه باطل بود وبه همين استبدادش رانده
درگاه اللّه شد؛ با آنكه در قبال اين قياس باطل تو، صريح قول حقّ
است كه: (كُلُّ يَوْمٍ هُوَ فى شَاْنٍ).
(خداوند، هر روز در شأن وكارى است).
ديدم آقاى ملائكه كوچكتر شد وگفت: (يك جهت ترس من اين است كه
پيغمبر صريحاً در جواب على فرمود كه: هنوز خبيث از طيّب ممتاز نشده
وتقدير ظهور پس از امتياز وجدايى خوبان وبدان است، چنانكه در قصّه
نوح بود وشما مصرّيد كه بر خلاف تقديرات الهى كه آنچه تقدير بر
تأخير او رفته، به تعجيل مبدّل سازيد. بعبارت اخرى: آنچه مقدّر شده
است كه فردا ظهور يابد، تو مى خواهى كه امروز او را به ظهور آرى
واين خود واقعاً دعوى خدايى كردن است).
گفتم: (هر مقدّرى، با سلسله اسباب وعللش تقدير مى شود در اين
عوالم، يا بدون اسباب؟!)
گفت: (با سلسله اسبابش؛ چون بدون اين، طَفْره ومحال است).
(طفره، انتقال چيزى است از يك جايى به جايى، بدون آنكه مسافت بين
اين دو جا را طى كند).
گفتم: (خدا پدرت را رحمت كند. پس همين رفتارهاى ما ودعاهاى ما
واصرار وجديّت در طلب كه از حوادث عجيبه شده است، لعلّ (شايد) از
اسباب ومقدّرات الهى باشد؛ چه خطورات وميولات نفسانى از تحت
اختيار، غالباً خارج است.
گر خدا خواهد كه غفّارى كند |
|
ميل بنده جانب زارى كن |
بالجمله؛ والحاح (اصرار) در دعا وطلب از خداوند، از جمله اسباب
بعضى از مقدّرات است كه دور را نزديك ونزديك را به ظهور رساند
ومانع را بردارد وشرايط وجود را حاصل سازد. وخود الحاح در دعا نيز
از مستحبّات است، كه اگر تأثيرى در آن مطلوب نكند، موجب ثواب
لااقلّ خواهد بود).
آقاى ملائكه قدرى از زمختى، بازتر واز ترشى، شيرين تر واز تيرگى،
روشن تر گرديده ورفيق شد. خواهى، نخواهى گفت: (ليكن، نبوات (پيام
ها) والهامات وخطورات رحمانى به بندگان، به توسّط ملائكه باشد
وبدون اين صورت نگيرد چون طفره، محال است وما از اين اخطار وحادثه
بى خبريم).
گفتم: (علاوه بر اينكه آيات آخر سوره بقره، بدون توسّط جبرئيلتان
بود، آيا شما مافوق داريد يا نه؟)
گفت: (بلى زياد، كه درجات آنان بر ما معلوم نيست).
گفتم: (اين خطورات ماها، لعلّ بوسيله مافوق شما باشد وعلاوه بر
اينها، ما از دوستان اهلبيت پيغمبريم والاّ در اين مقام قُرب، راه
وجا نداشتيم واز لوازم دوستى، يارى كردن عاشق است معشوق خود را به
هر چه ممكن باشد ولو به زبان دعا؛ پس چه ايرادى با ما داريد؟! مى
گوييد چرا آن را دوست داريد ويا اينكه چرا به لوازم دوستى عمل مى
نماييد؟!)
ودر اين هنگام كه لا جواب (بدون جواب) ماندند گفتم: (موجب اين بلند
پروازى هاى شما، همان تجرّد شما است؛ (لازم به توضيح است كه تجرّد
نسبى منظور است والاّ مجرّد مطلق، فقط ذات اقدس متعال مى باشد).
چنانكه ما هم اگر به آن تجرّد اوّل باقى بوديم وبه موادّ تُرابى
(خاكى) تعلّق نمى گرفتيم چنين بوديم؛ بلكه مدّعى الوهيّت (خدايى)
هم مى شديم، چنانكه صادق آل محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) مى
فرمايد. ولى بطور يقين تصديق بفرماييد كه نه هر مجرّدى دانا
وبالاتر از مادّى باشد.
نه هر كه طرف كُلَه، كج نهاد وتند نشست
هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست |
|
كلاه دارى وآئين قيصرى داند
نه هر كه سر نتراشد قلندرى داند |
وهمين طور با اُبُهّت وجلال وبزرگوارى، حتّى بر اين فوج از ملائكه
ولبّيك گويان مى رفتيم تا رسيديم به پاى كوه مرتفعى كه اسم آن،
جَبَل رحمت وكوه عرفات بود. وگويا رقيقه آن سورى بود كه فرموده
است: (فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ
بابٌ، باطِنُهُ فيهِ الرَّحْمَةُ وظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ
الْعَذابُ). (در اين هنگام ديوارى ميان آنها زده مى شود كه
درى دارد! درونش رحمت است و(سوره حديد آيه 13)
برونش عذاب).
كه افواج سابقى (گروههاى سابق) ما، در پاى آن كوه، خيمه وخرگاه خود
را زده اند وبه انتظار نشسته اند وپس از ملاقات ونعره هاى لبّيك از
همه، آن كوه را به تزلزل درآورده وخيمه ما را نيز برپا نمودند
ورؤساى افواج سابقه، با ملائكه ها كه دوازده نفر بودند، با من
ورئيس ملائكه كه رئيس فوج آخرى بوديم، اين چهارده نفر در آن خيمه
گاه وارد شديم.
پرسيديم كه: (چرا در پاى اين كوه ايستاديد وصعود نكرديد؟!)
گفتند: (اشخاصى ظاهر شدند وما را مانع شدند كه بر اين كوه صعود
نكنيد، مگر معدودى). (وعَلَى الْاَعْرافِ
رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلاًّ بِسيماهُمْ) (وبر اعراف مردانى
هستند كه هر يك از آن دو (سوره اعراف آيه 46)
(بهشتيان ودوزخيان) را از چهره شان مى شناسند).
در اين هنگام، رئيس ملائكه، چاقويش دسته يافت، فرمودند: (ولو شما
به ادلّه مقنعه (قانع كننده)، ما را ساكت نموديد، چون اهل استدلال
نيستيم، ولى رضاى حقّ را به اين رفتار شما كشف نكرده ايم ودور نيست
كه توقيف شما در اينجا، متعقّب به شكنجه وعذاب گردد، كه ما هم در
ميان شما گرفتار گرديم).
واين كلمات را با رنگ پريده وبدن لرزان ادا مى نمود كه باقى اهل
مجلس را نيز به وحشت واضطراب انداخت، ومن ترسيدم كه اين راز اگر از
پرده بيرون افتد، شايد شيرازه لشگر از هم بپاشد. رو به رؤساى افواج
نمودم كه: (اين كميسيون سرّى است. گفتگوها بيرون نرود).
پس از آن، رو به رئيس ملائكه، تبسّمى نموده، گفتم: (شما چقدر ساده
لوح وسبك وزن هستيد كه اين اوهام بر شما چيره شده، برخيزيد تا در
اطراف وكنار وگوشه اردوگاه بگرديم كه تفرّجى كرده باشيم واز حالات
افرادِ فوج، اطّلاع يابيم وجغرافياى دامنه اين كوه را نيز بدانيم
وهم مگر علّت توقيف ما در اينجا مكشوف گردد؛ تا مگر آقاى رئيس از
وحشت درآيد وبه گمانهاى خود كه اسم آنها را كشف گذارده، اتّكال
نفرمايد وباعث اضطراب ديگران نگردد).
وقدم زنان به خيمه اى نزديك شديم كه مشغول اصلاح اسلحه خود بود
وزمزمه داشت كه مى خواند:
منتظران را به لب آمد نفس |
|
اى به تو فرياد، به فرياد رس |
واز خيمه ديگر زمزمه شنيدم:
ما همه موريم، سليمان تو باش |
|
ما همه جسميم، بيا جان تو باش |
تا رسيديم به پشت دو خيمه كه از رفقاى نجف من بودند وزمزمه شان به
اشعار من بود. يكى مى گفت:
اليس اللّيل لانتظار طلوع بدر |
|
وهل ينقضى ليلى لطالعة الفجر |
(مگر شب غيبت براى انتظار طلوع ماه درخشنده يعنى امام زمان (عليه
السلام) نيست؟! آيا اين شب من، با طلوع فجر تمام خواهد شد؟)
وگويا ديگرى جواب مى داد:
بلى صبحها فجر عسى ان تنفّسا |
|
ببارقة غرّاء صاحبة العصر |
(بله! صبح فجر بزودى دميده مى شود وبا درخشش نور، صاحب الزّمان
ظاهر خواهد شد).
ومن از كلمه هاى گرم آنان مشعوف وبشّاش مى شدم ونگاههاى افتخار
آميزى بر آقاى ملائكه مى نمودم.
عذاب سخت ووحشتناك دشمنان اهل بيت (عليهم السلام)
ومضاعف شدن عذاب آنها بخاطر لعن شيعيان بر آنان
تا آنكه رسيديم در گردش خود، به روى تلّى كه صد قدمى دور از
اردوگاه بود واز روى آن تلّ، نظر كرديم، ديديم در اُفُق مشرقى،
سراسر اُفُق را ابر سياه متراكمى فراگرفته است واز آن ابر، برق
وتير شهابها، به اشكال مختلفه وحركات متشتّته، چنان ريزش دارد كه
گويا اُفُق يكپارچه آتش شده است وغرّشهاى سختى از آن ابر، به گوش
ما مى رسيد.
آقاى ملائكه كه نظرش به آن مأموريّت واويلا افتاد، گفت: (لا حول
ولا قوّة الاَّ باللَّه).
گفتم: (در آنجا چه خبر است؟)
گفت: (آن هواى برهوت است وآن ريزش تير شهابها كه بصورت نيزه وشمشير
وخنجر وعمود است، بر دشمنان آل محمّد ريزش دارد وآنها، صورت لعن
هايى است كه مؤمنين بر آنها مى كنند. والاّ اصل عذاب وانتقام الهى
در زمين است كه مانند كوره حدّادان (آهنگران)، سُرخ ودر تابش است،
با آن گزنده ودرّندگان آتشينى كه در آنجا موجود است ونهرهايى كه از
مس گداخته در آنجا در جريان است).
وما مى ديديم كه آن تير شهابها، به هريك از آنها كه اصابت مى كرد،
از ابدان آنها مى گذشت وبه ديگران اصابت مى نمود وهكذا وهلمّ جراً؛
واگر احياناً به زمين مى خورد، دوباره بلند شده، به چند نفر ديگر
اصابت مى كرد واگر كسى از مقابل آنها فرار مى كرد، آن شهاب او را
تعاقب (تعقيب) مى نمود؛ كانّه هدف خود را مى شناخت وشعور داشت. كما
قيل: (واِنَّ الدَّارَ الْاخِرَةَ لَهِى
الْحَيَوانُ). (اين زندگى چيزى جز سرگرمى وبازى نيست وزندگى
واقعى سراى آخرت است).
(سوره عنكبوت آيه 64)
وآن آدمها ديده مى شدند كه بى اختيار بلند مى شوند وبه زمين مى
خورند؛ مانند دانه هاى اسپند در تاوه (مايتابه) داغ كه به يك جا
قرار وآرام نداشتند وناله وفرياد آنها مانند صداى سگ به گوش ما مى
رسيد واين منظره، بسى موجب مسرّت وچشم روشنى من شده بود. اعلان
داديم كه خيمه مرا بر روى همين تلّ بزنند وتمام اردو نيز خيمه هاى
خود را در اطراف اين تلّ بزنند وتماشاى اين منظره خوش آيند را
بنمايند كه خوب، مسرّت آور است.
همگى آمدند وخوشحال مى شدند واظهار شادمانى مى نمودند وكف مى زدند
وهلهله مى كردند. (فَرِحينَ بِما اتيهُمُ
اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ). (آنها بخاطر نعمتهاى فراوانى كه
خداوند از فضل خود به ايشان بخشيده است خوشحالند).
(سوره آل عمران آيه 170)
وچون آقاى ملائكه فرمودند كه اين تير شهابهايى كه بر دشمنان ريزش
دارد، اثر لعنهاى مؤمنين است، به لشگر امر نموديم كه لعن نمايند
دشمنان اهلبيت را وخودِ مخلص، براى تذكار وتعليم، جلو افتادم
وگفتم: (اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَم حَقَّ مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ واخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِكَ اَللَّهُمَّ الْعَنِ
الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وشايَعَتْ وبايَعَتْ
وتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ اَللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً)
(پروردگارا! لعنت كن اوّل ظالمى كه در حقّ محمّد وآل محمّد (عليه
السلام) ظلم نمود وهمچنين بر آخرين كسى كه از آن ظالمان، در ظلم
وستمشان پيروى كرد. پروردگارا! لعنت كن گروههايى را كه با حسين
(عليه السلام) جنگ كردند ولعنت كن بر آنانكه در كشتن او مشايعت
نموده وپيمان بستند واز آن پيروى نمودند. پروردگارا! همه آنان را
لعنت نما).
ونيز خواندم: (اَللَّهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ
بِاللَّعْنِ مِنّى وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثَّانِى
والثَّالِثَ والرَّابِعَ اَللَّهُمَّ الْعَنْ يَزيدَ خامِساً
والْعَنْ عُبَيْدَا للَّهِ بْنَ زِيادٍ وابْنَ مَرْجانَةَ وعُمَرَ
بْنَ سَعْدٍ وشِمْراً وآلَ اَبى سُفْيانَ وآلَ زِيادٍ وَآلَ
مَرْوانَ اِلى يَوْمِ الْقِيمَةِ) (پروردگارا! لعن مرا مخصوص
اوّلين ظالم گردان وابتدا اوّلى را گرفتار لعنت خود كن وآنگاه
دوّمى وسوّمى وچهارمى را لعنت نما ويزيد را كه پنجمين آنهاست لعنت
كن ولعنت كن عبيد اللَّه بن زياد وپسر مرجانه وعمر بن سعد وشمر وآل
ابى سفيان وآل زياد وآل مروان را تا روز قيامت).
وتمام لشگر در صف ايستاده، به اين دو طور (نوع) لعن، مشغول شدند
وصداها را به لعن بلند مى نمودند وديده مى شد در ساحت برهوت كه به
آن تير شهابها، ميليون ميليون افزوده شد ودود وغبار، فضا وعرصه
آنجا را تيره وتار نمود وچنان شدّت نمود كه اگر شهاب به يكى اصابت
مى نمود، بلند مى شد از زمين ودر بين، شهابهايى به او اصابت مى
نمود. از اصابت يكى بطرف مشرق واز ديگرى به طرف مغرب واز سوّم به
شمال واز چهارم به جنوب وگاهى به فوق وگاه به تحت، همچون گويى در
بين چوگانهاى مختلف، حيران وسرگردان ودر ميان فضا مى بود؛ تا پس از
مدّتى به زمين مى رسيد.
واز شدّت شوق، لشگر بر اوراد ولعن مى افزود، تا به حدّى كه دهانها،
خشك وزبانها، كُند مى گرديد.
وبدنهاى آنان (يعنى: جهنّميان) كباب مى شد وهمچون پنجره، سوراخ
سوراخ شده وبا اين همه، لوعه (آتش) دلشان (دل بهشتيان) ساكن نمى شد
وقرير العين (چشم روشن) نمى شدند چه، آخر درجه حصول انتقام وآرامى
وخنك شدن دل مظلوم، به مُردن ظالم وبيرون شدن از دار هستى بود؛
چنانكه در دنيا، خنك شدن دل مظلوم، بيرون كردن ظالم بود از صفحه
دنيا، كه در نظر، نيست گردد ومردن ونيست شدن از عالم آخرت، شايد
ممكن نباشد؛ چه حيات آنجا ذاتى است ولو بدن آنها كباب وسوراخ گردد،
چنانچه فرموده است: (وَاِنَّ الدَّارَ
الْاخِرَةَ لَهِى الْحَيَوانُ). (اين زندگى چيزى جز سرگرمى
وبازى نيست وزندگى واقعى سراى آخرت است). (سوره عنكبوت آيه 64)
(كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ
بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها). (هرگاه پوستهاى تنشان در
آن بريان گردد وبسوزد، پوستهاى ديگرى بجاى آن قرار مى دهيم). (سوره
نساء آيه 56)
وبا رؤساى افواج كه هفت نفر بوديم، با هفت نفر رؤساى ملائكه، در
خيمه من جمع شديم وبناى مشورت نهاديم كه چه كنيم، كه انتقام كلّى
حاصل شود ودلها از جوش وخروش، ساكن وآرام گيرد وبا اين محاربه
معنويّه كه پيش گرفته ايم دلها خنك شود.
وعلاوه بر اين، دل امام زمان كه قلب عالم امكان است در جوش وخروش
است وپُر از اندوه وحزن مى باشد وشيعيان كه پروانه آن شمع، وشاخ
وبرگ آن درختند نيز از غصّه وحزن بيرون نروند كه: (شيعتنا خلقوا من
فاضل طينتنا وعجنوا بماء ولايتنا، يفرحون لفرحنا ويحزنون لحزننا).
(شيعيان ما را از باقى مانده طينت ما خلق شده اند وخلقت آنها با آب
ولايت ما عجين شده است. آنها به هنگام خوشحالى ما، خوشحال ودر حزن
واندوه ما، محزون واندوهناك هستند).
بعضى گفتند: (خوب است وارد برهوت شده، با اسلحه سرد، آنها را قطعه
قطعه كنيم ولو نميرند، چون به دست خود زده ايم، شايد دلمان خنك
شود).
آقاى ملائكه گفت: (به يقين معلوم است كه آن عذابى كه دارند، اشدّ
از كشتاركردن شما است. علاوه بر اين، اجازه دخول در برهوت براى شما
نيامده است).
ديگرى گفت: (علاوه بر اين، با دخول ما در برهوت، عذاب از آنها
برداشته مى شود؛ زيرا چنانكه مؤمن از آتش جهنّم ترسان است، آتش بيش
از او از مؤمن ترسان است؛ پس دخول ما در برهوت براى تعذيب آنان،
باعث رفع عذاب از آنها است واين نقض غرض (خلاف مقصود) است).
من گفتم: (سبب وباعث جوش وجگر خونى ما، جوش وخروش واندوهگينى امام
زمان است، تا دل او خنك وخالى نگردد، محال است كه از ما خنك شود؛
چون دل شيعه، پابند دل اوست. بايد فكرى نمود كه او را از انتظار
بيرون نمود واين، به غير از دعا والتماس از خدا كه اِذن خروج به او
بدهد، چاره اى ندارد. ما با جدّيّت تمام، از چاره ساز بيچارگان
بخواهيم كه درد ما را چاره كند).
طلب ظهور امام زمان (عليه السلام) از خداوند متعال
توسّط تمام عالَم وعالَميان
وهمه اين رأى را پسنديدند، به جز ملائكه ها كه سكوت نمودند ودر اين
هنگام جمعى از لشگر آمدند (وگفتند) كه: (دلهاى ما خنك نمى شود،
بدون استعمال سيف وسنان (شمشير ونيزه)).
گفتم: (برويد همه را اعلام كنيد كه در صف شوند رو بطرف بيت
المعمور، كه بايد از خدا بخواهيم تعجيل ظهور را، كه دردهاى ما به
ظهور دوا شود ورأى اهل حلّ وعقد بر اين قرار گرفته است ودعاى فرج
در آخر الزّمان از افضل دعاها است).
خودمان هم برخاستيم رفتيم به جلو صفوف ايستاده ودستهاى گدايى را
بلند نموده وخوانديم: (اَللَّهُمَّ عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ
الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وضاقَتِ الْاَرْضُ ومُنِعَتِ
السَّماءُ (پروردگارا! بلا بزرگ شد، مخفى ها آشكار شد، پرده ها
كنار رفت، زمين تنگ گرديد وآسمان از نزول رحمتش دريغ نمود).
واز اراضى، دلهاى مؤمنين را اراده كرديم واز سماء، درگاه حضرت اله
را قصد نموديم، نسبت به مقصودى كه داشتيم چون در آن عالمى كه ما
بوديم، غير از اين نمى شد.
وَاِلَيْكَ يا رَبِّ الْمُشْتَكى وعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
الشِدَّةِ والرَّخاءِ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ
مُحَمَّدٍ اُولِى الْاَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا وعَنْهُمْ
فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
مِنْ ذلِكَ يا مُحَمَّدُ يا عَلى يا عَلى يا مُحَمَّدُ اُنْصُرانى
فَإِنَّكُما ناصِراى، وَاكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِياى، يا مَوْلاى
يا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْغَوث اَلْغَوث اَلْغَوث اَلْعَجَل
اَلْعَجَل اَلْعَجَل اَلْوَفا اَلْوَفا الوفا). (وشكايتها بسوى تو
آورده مى شود واُميد وتكيه گاه ما در هر شدّت وراحتى به تو است،
خدايا! درود فرست بر محمّد وآل محمّد كه صاحب امر هستند، كسانى كه
اطاعت از آنها را بر ما واجب كردى وبدين ترتيب، منزلت ومقام آنها
را به ما شناساندى، پس براى ما وآنان، فرج وگشايش سريع وعاجل مانند
چشم برهم زدنى ويا از آن هم زودتر ونزديكتر، كَرَم فرما! اى محمّد!
اى على! اى على! اى محمّد! مرا نصرت كنيد، بدرستى كه شما نصرت
كننده من هستيد. ومرا كفايت نماييد، بدرستى كه شما كفايت كننده من
هستيد. اى مولاى من! اى صاحب زمان! به فرياد رس! به فرياد رس! به
فرياد رس! خيلى زود! خيلى زود! خيلى زود! وفا نما! وفا نما! وفا
نما!)
وضميمه نموديم: (اَللَّهُمَّ اَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً
كَفَنى، شاهِراً سَيْفى، مُجَرَّداً قَناتى، مُلَبِّياً دَعْوَةَ
الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى). (خدايا! مرا از قبر خارج كن در
حالى كه كفن به كمر بسته ام وشمشير كشيده ونيزه بلند كرده ام تا
دعوتِ دعوت كننده را در شهر وصحرا اجابت نمايم).
صفوف را به حال دعا، ترك نموديم. چند نفرى به تلفنخانه، كه در لوح
آنجا بود رفتيم تا ببينيم وبشنويم وصور گفتگوى ملاء أعلى را؛
وبدانيم كه پيغمبر وعلى واولادش در چه حالند.
ديديم كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وعلى (عليه السلام)
واهل بيتشان نيز در صف شده اند ودستها به دعاى فرج، بلند است ودر
عقب سر آنها، صفوف انبياء ومرسلين وكرّوبين وملائكه مقرّبين، همه
به دعا ايستاده اند كه حدّ وحصر ندارد، وفهميديم كميسيون شور ما
وبالأخره اتّحاد آلام ما، بر دعاى فرج نيز، اشاره باطنى ملاء أعلى
بوده كه جنبش اين سايه، از آن شاخ گُل است.
گفتم: (البتّه در صفحه دنيا تأثير نموده) چون نظر نموديم، ديديم
حضرت حجّت نيز با خواصّ اصحابش، در سر كوهى، دست به دعا بلند نموده
اند ودر شهرها وبلاد اسلام، در مساجد وغيرها، مجامع مؤمنين، كم يا
زياد، منعقد شده، مشغول دعا وختم (أَمَّنْ
يُجيبُ الْمُضْطَرَّ) اند. در صحراها؛ جوخه جوخه، از
حيوانات درنده وچرنده وپرنده اجتماعاتى دارند وهريك به زبان خود از
طول انتظار فرج، ناله مى كنند.
رسيدن ظهور آقا امام زمان (عليه السلام)
پس از ديدن اين مناظر، اُميدوارى كلّى حاصل شد، به نيل مقصود وحصول
فرج. به تلفنچى سفارش شد چنانچه بشارتى رسيد، اطّلاع دهد. برگشتيم
به نزد صفوف دعا. ديديم حال انقلابى بر اين بيچاره ها رُخ داده،
بعضى به حال گريه، با لبهاى خشكيده، دست به دعا برداشته، حيرت زده
ايستاده، بعضى جامه بر تن چاك زده وبى خود افتاده.
گفتم: (برخيزيد وهوشيار شويد كه اُميدوارى حاصل شد).
سپس ما را به تلفنخانه خواستند. رفتيم گوشى را گرفته، كه از طرف
دنيا وخانه كعبه صداى جانفزا ودلخراش امام زمان بلند است: (أَلا يا
اهل العالم! أنا الامام المنتظر! ألا وانّ جدّى الحسين قتل
عطشاناً). (اى مردم عالم! من امام منتظر هستم! اى مردم عالم! جدّم
حسين (عليه السلام) تشنه وعطشان به قتل رساندند).
برگشتيم به اردوگاه كه: (هر كس دوست دارد كه در ركاب فرزندم،
انتقام از دشمنان بِكِشَد، برگردند با همان شمشيرهاى برهنه كه در
دست دارند وسر از قبور خود برآرند).
(وقُلْ جاءَ الْحَقُّ وزَهَقَ الْباطِلُ
إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً). (وبگو: حقّ آمد وباطل
نابود شد. بدرستى كه باطل نابود شدنى است). (سوره اسراء آيه 81)
بگوش هوش ز هاتف نگر چه مژده رسيد
به بو تراب خبر آمد، اى غبار آلود |
|
شب فراق گذشت ونسيم وصل دميد
ظهور جان جهان شد، جهانى همى آسود |
(وقد مضت جولة الباطل وطلعت دولة الحقّ). (به تحقيق دوره جولانِ
باطل، تمام شد ودولت حقّ، طلوع كرديد).
پايان