روزنه اى به خورشيد
حكايات باريافتگان به حضور حضرت مهدى عليه السلام

سيد هاشم بن سليمان بحرانى

- ۳ -


شخصى از همدان در سفر حج

ابن بابويه، در کتاب غيبت مى نويسد که: از يکى از اساتيد حديث به نام احمد بن فارس اديب شنيدم که مى گفت:در همدان حکايتى را شنيدم وآن را آن چنان که شنيده بودم براى بعضى از برادران ايمانى خود بازگو کردم. واز من در خواست کرد که به خط خود، آن را بنويسم، ودليلى براى عدم پذيرش اين در خواست نداشتم ولذا آن را نوشتم وصحت آن بر عهده حکايت کننده اصلى مى باشد. آن قصه چنين است که: در همدان طايفه اى هستند به نام بنى راشد که همگى شيعه اماميه مى باشند. از علت تشيع آنان پرسيدم که چرا از بين تمام اهالى همدان تنها آنها فقط شيعه مى باشند. پير مردى که آثار شايستگى ووقار در او هويدا بود به من گفت: علت تشيع ما آنست که: جد ما که به او منسوب هستيم به حج رفت وبعد از مراجعت مسافت زيادى در صحرا ودشت راه پيمود وچون در بالا وپائين آمدن خيلى با سرعت ونشاط حرکت مى آرد، بعد از مدتى مکه راه مى پيمايد خسته وکسل مى شود، مى گويد: با خود گفتم: کمى مى خوابم تا استراحتى کنم وهنگامى که قسمت آخر کاروان رسيد حرکت مى کنم. ولى همين که خوابم برد، ديگر متوجه چيزى نشدم تا اينکه بر اثر تابش خورشيد از خواب بيدار شدم وهيچ يک از افراد قافله را نديدم. از تنهائى به وحشت وترس افتاده، نه راهى را مى ديدم ونه نشانى از رد پا، بر خداوند توکل نموده وگفتم: به هر طرف شد، راه مى روم. چيزى نگذشت که خود را در سرزمينى سر سبز وبا طراوت ديدم، گويا تازه باران باريده بود، خاک خوشبوئى داشت. در انتهاى بيابان کاخى را ديدم که به شکل شمشيرى به نظر مى رسيد، با خود گفتم: اى کاش اين قصر را مى ديدم، واين کاخى را که تا کنون آشنائى با آن نداشتم وچيزى درباره آن نشنيدم ام، مشاهده مى کردم. لذابه سوى آن راه افتنادم. هنگامى که به در قصر رسيدم، دو نفر خادم سفيد رو ديدم، بر آنان سلام کرده، آنها هم با خوش روئى جواب سلام مرا داده، گفتند بنشين خداوند خير براى تو خواسته است. يکى از آن دو از جا برخاسته، به درون قصر رفته وچيزى نگذشت واز قصر بيرون شد وگفت: بياتو. من داخل قصرى شدم که تا آن وقت ساختمانى بهتر وروشن تر از آن نديده بود. خادم جلو رفته وپرده اى که بر جلو اطاق آويخته بود به يکسوى زد وبه من گفت: داخل شو. من داخل خانه شدم، جوانى را ديدم که در وسط نشسته، واز سقف اطاق بر بالاى سرش شمشيرى آويزان شده بود، بطورى که لبه تيغ آن بر سر او تماس داشت آن جوان، هم چون ماه شب چهارده مى درخشيد. سلام کردم وپاسخ سلامم را با گفتارى لطيف ونيکو داده وسپس فرمود: آيا مرا مى شناسى؟ گفتم: نه، به خدا سوگند. فرمود: من قائم آل محمد مى باشم.من همان کسى هستم که در آخر الزمان با اين شمشير قيام مى کنم وزمين را پر از عدل وداد مى گردانم همان گونه که از ظلم وستم پر شده است. من سر بخاک گذارده وصورت بر خاک ماليدم. فرمود: اين کار را نکن. سرت را بلند کن. تو فلان کس، از شهرى در کناره کوه، به نام همدان مى باشى. عر ض کردم: صحيح مى فرمائيد، اى آقا ومولاى من فرمود: آيا دوست دارى نزد خانوده وخويشانودانت بروى؟ گفتم: آرى، اى سيد وآقاى من وبشارت اين نعمت الهى را که به من ارزانى فرموده است به آنان خواهم داد. به آن غلام اشاره فرموده ودستم را گرفته، وکيسه اى به من دادو از قصر بيرون آمده وچندين قدم به عنوان بدرقه وخدا حافظى با من همراهى کرد. چشمم به سايه ها ودرختان ومناره مسجدى افتاد. فرمود: آيا اين شهر را مى شناسى؟ گفتم: نزديک شهر ما شهرى است معروف به استاباد واين جا شبيه آنجا است. فرمود: اين استاباد است. برو، راه را پيدا مى کنى. من برگشتم وتا به خود آمدم او را نديدم. وارد استاباد شدم کيسه را باز کردم، ديدم چهل يا پنجاه دينار در آنست. وارد هعدان شدم، خانوده وخويشان را جمع کرده وبشارت اين نعمت وموهبت الهى را به آنان دادن وتتمه آن پول ها تاکنون عامل خير وبرکت در بين ما است.

احمد بن اسحاق وکيل حضرت عسکرى وسعد بن عبد الله قمى

شيخ صدوق -رضوان الله عليه -، از محمد بن على بن محمد بن حاتم نوفلى معروف به کرمانى، از ابو العباس احمد بن عيسى وشاء بغدادى، از احمد بن طاهر قمى، از محمد بن بحر بن سهل شيبانى، از احمد بن مسرور، از سعد بن عبد الله قمى روايت کرده است که گويد: من در جمع آورى کتبى که مشتمل بر علوم مشکله ومسائل پيچيده ودقيق بود مى کوشيدم وسعى مى کردم که حقائق دقيقه ومطالب صحيحه آنها را بفهمم ونکات پيچيده ومغلق را باز شناسم ودر مذهب خود که اماميه باشد تعصبى داشتم. ولذا از اين که در امنيت وآرامش بسر بروم وخود را به هيچ درد سرى نياندازم خوشم نمى آمد، وهميشه دلم مى خواست با مخالفان در بحث وجدال وگفتگو ومباحثه باشم، اشکالات وايرادات ديگر فرقه ها را باز گو مى کردم واشتباهات وتبهکارى هاى پيشوايان ورهبران آنان را متذکر مى شدم، تا اينکه روزى به يکى از ناصبى هاى سر سخت ومتعصب که از ديگر هميشکان خود با سواد تر ودر مناظره وجدال ماهرتر، ونسبت به مذهب باطل خود پايدار تر بود دچار شدم. در يکى از مناظراتى که با او داشتم به من گفت:و اى بر تو وبر هم مسلکانت، شما رافضى ها، مهاجرين وانصار را مورد طعن قرار داده ومحبت حضرت رسول را نسبت به آنان انکار مى کنيد با اينکه ابو بکر از تمام اصحاب حضرت رسول بر تر است. زيرا در اسلام آوردن بر ديگران سبقت جسته است. مگر نمى دانيد که انگيزه همراه بردن رسول خدااو را به غار، فقط آن بود که آن حضرت مى دانست که ابو بکر بعد از او خليفه مى شود وزمام امر مسلمين به دست او مى افتد واو است که مى تواند از تفرقه وپراکندگى امت اسلامى جلو گيرى کند، حدود را بر پاو لشکريان را براى فتح کشورها بسيج نمايد. رسول خدا همان گونه که نسبت به نبوت خود دلسوزى داشت وعشق مى ورزيد، نسبت به خلافت او نيز علاقه مند بود، لذا او را به همراه خود برد، زيرا استتار وپنهان شدن براى انسانى که مى خواهد از شر دشمنان فرار کند همراهى وکمک لازم ندارد وبراى مخفى شدن لزومى ندارد که کسى به انسان کمک کند، از اين جهت مى فهميم که حضرت رسول ابو بکر را براى کمک به خود نبرد بلکه نظرش حفظ ونگهدارى او از خطر بود وعلى را که در جاى خود خوابانيد از آن جهت بود که اهميتى براى او قايل نبود وبر فرض که کشته مى شد، مى توانست فرد ديگرى را به جاى او بگمارد که کارهاى او را انجام دهد. سعد مى گويد: من در جواب او به گونه هاى مختلف پاسخ دادم ولى او همه آنها را مورد نقص وايراد قرار داد وسپس گفت: بگذارد تا ايرادى ديگر بر تو بگيرم که در مقابل آن بينى شعيان به خاک ماليده شود آيا شما نمى گوئيد که ابو بکر که پاک شده از پليدى شک وترديد است، وعمر که نگهبان وحامى مرکزيت اسلام بود در باطن منافق بودند وبه داستان شب عقبه استدلال مى کنيد. حال بگو ببينم که آيا اين دو نفر از روى ميل ورغبت مسلمان شده بودند يا با اکراه وزور؟ سعد گويد: من در مقابل اين سؤال وايراد، سخت به فکر چاره افتادم، از يک طرف يا مى بايست اقرار کنم که اين دو نفر از روى ميل ودل خواه خود مسلمان شده اند ودر آن صورت جواب مى داد که آغاز پيدايش نفاق در قلب هنگامى است که بادهاى زور وقهر مى وزد وشرائط سختى پديد مى آيد که انسان را واداربه کارى مى کند که دل خواه او نيست، چنانکه خداوند متعال مى فرمايد: فلما راوا باسنا قالوا آمنا بالله وحده وکفرنا بما کنا به مشرکين، فلم يک ينفعهم ايمانهم لما راوا باسنا.

واگر بگويم: از روى اکراه مسلمان شده اند، مرا مورد طعن وملامت قرار مى دهد که در آن زمان شمشير آخته اى نبود که از ترس آن مسلمان شوند. سعد مى گويد ک در حالى که تمام اعضايم ازشدت خشم وناراحتى آماس کرده وجگرم از غصه پاره شده بود به ناچاراز حضور او سر بر تافته وبدون پاسخ بيرون آمدم، کاغذى برداشته وچهل وچند مسئله دشوارى که جوابى برايش نيافته بودم نوشته، تا از بهترين افراد اهل شهرم يعنى احمد بن اسحاق که از ياران مخصوص حضرت عسکرى - عليه السلام - بود سؤال کنم وبعد به سوى او رفتم. در آن ايام وى براى ديدار حضرت عسکرى - عليه السلام - به سامرا رفته بود ومن بر سر آبى به او پيوستم، بعد از مصافحه به من گفت: بسيار خوب شد که به من ملحق شدى. گفتم: شوق ديدار تو وطبق معمول سؤالاتى که داشتم موجب شد در اينجا به ديدار تو نائل شوم. گفت: من وتو هر دو در يک مسير حرکت مى کنيم وبا يک ديگر هم فکر وهم عقيده هستيم. من هم به شوق ديدار حضرت عسکرى - عليه السلام - به سامرا مى روم وتصميم دارم از موضوعاتى مشکل درتاويل وتنزيل، از آن حضرت سؤال کنم، تو هم بيا وفرصت را غنيمت بدان، که خود را بر ساحل دريائى بيکران خواهى ديد که شگفتيهايش بى پايان وغرائبش جاودان است واو امام وپيشواى ما است. وارد سامرا شده وبه در خانه حضرت رفته، اجازه ورود خواستيم واجازه صادر شد. احمد بن اسحاق، خورجينى را که با پارچه اى طبرى آن را پوشانيده بود ويک صد وشصت کيسه دينار ودرهم در آن بود وبر همه کيسه ها مهر زده شده بود، بردوش انداخته بود. سعد مى گويد: به هنگامى که چشمم به چهره مبارک حضرت عسکرى - عليه السلام - افتاد، او رابه غير از ماه تمام شب چهارده به چيزديگر نتوانستم تشبيه کنم. بر روى ران راست حضرت، کودکى که شبيه ستاره مشترى بود نشسته، وبر سرش فرقى بين دو زلف او بمانند الف، در بين دو واو ديده مى شد، ودر پيش روى مولايمان حضرت عسکرى - عليه السلام - انارى زرين که نقش هاى بديعش در ميان حلقه هاى رنگا رنگ آن مى درخشد که يکى از روساى بصره به آن حضرت تقديم کرده بود، جلب نظر مى کرد. در دست حضرت قلمى بود که هرگاه مى خواست بر روى کاغذ بنويسد آن کودک انگشتان حضرت را مى گرفت وحضرت براى اينکه او را مشغول دارد وبتواند بنويسد آن انار را مى غلطانيد وروى زمين مى انداخت تا مانع چيز نوشتن حضرت نشود. ما به آن بزرگوار سلام کرده وامام هم با ملاطفت پاسخ داد واشاره کردند که بنشينم. هنگامى که از نوشتن نامه اى که در دست داشتند فارغ شدند، احمد بن اسحق خورجين خود را از داخل آن پارچه بيرون آورده ورو بروى حضرت گذاشت. حضرت نگاهى به آن طفل نموده وفرمود: فرزندم هداياى دوستان وشعيانت را باز کن. آن طفل فرمود: آقاى من آيا روا است که دست پاکى را به هداياى ناپاک واموال پليد، بکشم که حلال ترين آنهابا حرام ترينشان مخلوط گشته؟ حضرت فرمود: اى پسر اسحق آن چه را که در خورجين است بيرون آور تا حلال وحرام آن را از هم جدا سازد. اولين کيسه اى را که احمد از داخل خورجين بيرون آورد، آن کودک فرمود: اين کيسه از فلانى پسر فلانى در فلان محله قم است که شصت ودو دينار از پول اطاقکى که آن را فروخته است مى باشد واين حجره ارث برادر او بوده که چهل وپنج دينار مى شده است ونيز از پول نه پارچه، چهارده دينار، واز اجازه مغازه، سه دينار. حضرت عسکرى فرمود: راست گفتى اى فرزندم اين مرد را به قسمت حرام آن ها راهنمائى کن. فرمود: يک دينارى که سکه رى دارد ودر فلان تاريخ ضرب شده ونقش يک رويش پاک شده با قطعه طلايى که وزن آن ربع دينار است در آور وملاحظه کن علت حرام بودن آنها اينست که صاحب آن، در فلان سال يک من وربع پنبه ريسيده، کشيد وبه يک نفر بافنده که همسايه او بود داد، بعد از مدتى دزد آنها را از بافنده دزديد، بافنده هم جريان را به صاحب پنبه اطلاع داد ولى او گفت دروغ مى گوئى. سپس يک من ونيم پنبه ريسيده نازکتر از رشته خود که به او سپرده بود عوض آنها از بافنده گرفت.آن گاه آن رشته را پارچه کرد وفروخت واين دينار با قطعه زر، پول آنست. وقتى احمد بن اسحاق در آن کيسه را گشود، نامه اى ميان دينارها بود که نام فرستنده ومقدار آن همان طور که طفل گفت در آن نوشته شده بود وآن قطعه زر را با هماننشانى بيرون آورد. بعدکيسه ديگر بيرون آورد. آن طفل - عليه السلام - فرمود: اين کيسه از فلان کس پسر فلانى، از فلان محله قم است ومشتمل بر پنجاه دينار است که دست گذاردن بر روى آن بر ما حلال نيست. پرسيد: چرا وبه چه علت؟ فرمود: زيرا اين پول، بهاى گندمى است که صاحبش به هنگام تقسيم با کشاورزى که آن را کاشته وشريک او بود جفا کرده وبه او خيانت نموده زيرا به هنگامى که مى خواست سهم خود را بردارد، پيمانه را پر مى کرد وبه هنگام دادن سهم شريکش پيمانه او را کمتر مى داد. حضرت عسکرى - عليه السلام - فرمود: راست گفتى فرزندم سپس فرمود: اى پسر اسحق همه را بردار وبه صاحبانش برگردان ويا دستور بده به صاحبانش برگردانند. ما هيچ نيازى به آنها نداريم وفقط آن جامه وپارچه مربوط به آن پير زن را بياور. احمد مى يگويد: آن پارچه رادر دستمالى بسته بودم وفراموش کرده بودم بياورم. هنگامى که احمد براى آوردن پارچه از اطاق بيرون رفت حضرت عسکرى - عليه السلام - به من نگاه کرده وفرمود: اى سعد تو چرا به اين جا آمده اى؟ عرض کرده: احمد بن اسحاق شوق ديدار مولايم را در من به وجود آورد. فرمود: سوالاتى که من خواستى بپرسى چه شد؟ عرض کردم: آن سوالات سر جايش هست. فرمود: از نور چشمم -و اشاره به آن کودک فرمود - هر چه مى خواهى سؤال کن. من روى به آن حضرت کرده وعرض کردم: اى آقاى ما واى پسر آقاى ما به ما خبر رسيده است که حضرت رسول - صلى الله عليه وآله وسلم - طلاق همسران خود را به دست حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - سپرده است تا آنجا که آن حضرت در روزجنگ جمل پيغام به عايشه فرستاد که: تو با اين فتنه وآشوب خود، بر اسلام واهل آن تاختى وفرزندان خود را با نادانيت در معرض نابودى قرار دادى، اگر دست از اين کار برداشتى که بسيار خوب، والا تو را طلاق مى دهم. با اينکه با وفات حضرت رسول همه همسران آن حضرت - صلى الله عليه وآله - طلاق داده شده بودند. حضرت فرمود: طلاق چيست؟ عرض کردم: باز کردن راه. فرمود: اگر رحلت حضرت رسول راه آنها را باز کرده بود پس چرا براى آنها ازدواج کردن بعد از رحلت هم حرام است؟ گفتم: براى اينکه خداوند تبارک وتعالى ازدواج را بر آنها حرام فرموده است. فرمود: چگونه خداوند حرام کرده است با اينکه مردن، راه آنها را باز کرده ومانع از سر راه آنها برداشته شده است؟ عرض کردم: اى مولاى من پس معناى طلاقى که حضرت رسول، حکم واختيار آن را به حضرت على - عليه السلام - تفويض فرموده بود چيست؟ فرمود: همانا خداوند تبارک وتعالى مقام وارزش زنان حضرت رسول را بالا برده وبا لقب مادر مؤمنين آنان را مفتخر فرموده وحضرت رسول - صلى الله عليه وآله وسلم - به حضرت على - عليه السلام - فرمود: اين شرافت وافتخار براى آنان تا وقتى است که بر اطاعت خدا باقى بماند وهر يک از آنها که بعد از من، با خروج بر تو نافرمانى خداوند کنند، او را طلاق بده وافتخار وشرافت مادرى را نسبت به مؤمنين از او بگير. عرض کردم: آن کار زشت آشکارى که، اگر زن آن را انجام دهد، مرد مى تواند او را از خانه بيرون کند چيست؟ فرمود: فاحشه مبينه وآشکار مساحقه (هم جنس بازى است) نه زنا، زيرا هنگامى که زنى زنا کند وحد بر او جارى شود، زنا کار مى تواند با او ازدواج کند وحد، مانع از ازدواج نمى شود، ولى در صورت مساحقه، مى بايست سنگسار شود وسنگسارى، خوارى است. وآن کس را که خداوند دستور به سنگسار شدنش را داده است، او را خوار شمرده وهر کسى را که خداوند خوار شمارد دور ساخته، وهر کسى را که خداوند دور سازد هيچ کسى حق ندارد او را نزديک کند. عرض کردم: اى فرزند پيامبر اينکه خداوند به حضرت موسى - عليه السلام - فرمود فاخلع نعليک انک بالواد المقدس طوى مقصود پروردگار از کندن نعلين در وادى مقدس چه بود؟ چون که دانشمندان وفقهاى شيعه وسنى معتقدند که نعلين آن حضرت از پوست مردار بوده است. فرمود: هر کسى اين عقيده را داشته باشد به حضرت موسى - عليه السلام - افتراء بسته است واو را در نبوت خود نادان شمرده، زيرا مطلب از دو حال بيرون نيست، يا نماز خواندن حضرت موسى - عليه السلام - در آن جايز بوده ويا جايز نبوده است. اگر نماز خواندن در آن جايز مى بود پوشيدن آن در آن وادى مبارک نيز ارادى نداشت. زيرا هر چه هم که مقدس وپاک باشد، از نماز مقدس تر وپاک تر نيست. واگر نماز خواندن در آن جايز نبود پس بر حضرت موسى اين مطلب را واجب کرده که آن بزرگوار حلال را از حرام نمى شناخته ونمى دانسته که نماز در چه چيز جايز است ودر چه چيز جايز نيست واين کفراست. عرض کردم: اى آقاى من پس تاويل آن چيست؟

فرمود: حضرت موسى در وادى مقدس با پرودگارش مناجات کرده وگفت: خداوندمن دوستى خود را براى تو خالص کرده ودلم را از ما سواى تو شسته ام. او خانواده خود را بسيار دوست مى داشت.خداوند متعال فرمود: اخلع نعليک يعنى محبت اهل وعيالت را از دل بيرون کن. اگر محبت تو خالصانه براى من است، دلت را از تمايل به غير من شستشو بده. عرض کردم: آقاى من بفرمائيد تاويل کهيعص چيست؟ فرمود: اين حروف از اخبار غيبى است که خداوند بنده اش حضرت زکريا را از آن آگاه ساخت وبعد حکايت او را براى حضرت محمد - صلى الله عليه وآله وسلم - نقل کرد وقضيه از اين قرار بود که: حضرت زکريا از پروردگارش درخواست کرد که اسامى پنج تن را به او بياموزد. جبرئيل بر او نازل شده وبه او آموخت. زکريا هر وقت که نام حضرت محمد وعلى وفاطمه وحسن - صلوات الله عليهم - را مى برد شاد وخوش حال مى شد وغم واندوهش از بين مى رفت. لکن هر گاه که اسم حضرت امام حسن عليه السلام - را مى برد تنگى نفس، به او دست مى داد وگريه در گلويش گير مى گرد. روزى به خداوند عرض کرد: خداوندا مرا چه مى شود که هر گاه اسم آن چهار نفر را مى برم تسلى خاطر مى شود وغم واندوهم از بين مى رود وهرگاه نام حسين را مى برم اشکم جارى وآه وناله ام بلند مى شود؟ خداوند متعال او را از داستان حضرت امام حسين - عليه السلام- آگاه ساخته وفرمود: کهيعص. پس کاف کربلا، هاء هلاکت وشهادت حضرت امام حسين - عليه السلام - وخاندان او، ياء يزيد که به آن حضرت ستم روا داشت، عين عطش وتشنگى آن حضرت، وصاد اشاره به صبر آن بزرگوار است. زکرياکه اين را شنيد سه شبانه روز از مسجد بيرون نشد وبه مردم اجازه نداد تا بر او وارد شوند وشروع کرد به گريه وزارى کردن وچنين مى گفت: خداوندا، بهترين مخلوقت را به فرزندش مصيبت زده کردى واين بلاء ومصيبت را بر آستان او خواباندى، خداوندا آيا لباس اين غم واندوه را بر قامت على وفاطمه مى پوشانى؟ بارالها اين فاجعه بزرگ را بر خانه آنان وارد ميسازى؟ آن گاه مى گفت خداوندا، فرزندى به من بده که در دوران پيرى چشمم به او روشن شود واو را وارث ووصى قرار بده. او را هم چون حسين براى پيامبر اسلام نسبت به من قرار بده. هنگامى که او را به من روزى فرمودى مرا گرفتار عشق ومحبت او بگردان وبعد مبتلاء به مصيبت او کن همان گونه که حضرت محمد، حبيب را به فرزندش سوگوار ساختى. خداوند يحيى را به او داده واو را گرفتار مصيبت او نمود. دوران حمل حضرت يحيى هم چون عيسى بن على شش ماه بود وداستانى طولانى دارد. عرض کردم: آقاى من علت اين که مردم نمى توانند براى خود امام وپيشوا برگزينند چيست؟ فرمود: امام مصلح يا مفسد؟ عرض کردم: مصلح. فرمود:آيا ممکن است که فرد مفسدى. را انتخاب کنند بعد از آنکه هيچ يک از افراد مردم، آن چه را که بر خاطر وذهن ديگرى مى گذرد، نمى داند که آياصالح است يا فاسد؟ عرض کردم: آرى.فرمود: علت همين است. ولى برهان ودليلى براى تو مى آورم که اطمينان عقلى نسبت به آن پيدا کنى. پيامبرانى بودند که خداوند آنان را برگزيده وبر آنان کتاب نازل کرده وبا وحى وعصمت از آنان پشتيبانى فرمود، زيرا برترين افراد امت هايند ودر اختيار وگزينش فرد اصلح صاحب نظر مى باشند مانند حضرت موسى وعيسى ـ عليهما السلام - وحال آيا بر اين دو بزرگوار با عقل کاملى که دارند واز علم ودانش کامل بر خوردارند، آيا امکان دارد با تمام کمال عقل، فرد منافقى را انتخاب کنند با اينکه مى دانند که خودشان مؤمن مى باشند؟ گفتم: نه.

فرمود: اين حضرت موسى کليم الله است که با عقل فراوان وعلم کاملى که داشت وبر او وحى نازل مى شد از بزرگان قوم وسران سپاهش، براى ميقات پروردگار هفتاد نفر از کسانى که شک وترديدى در ايمان واخلاص آنان نداشت انتخاب کرد ودر عين حال از انتخاب او منافقين بيرون آمدند ومعلوم شد که افراد منافق را برگزيده است. خداوند متعال در اين باره مى فرمايد: واختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا. وقتى ما مى بينيم که انتخاب آن کسى که خداوند او را براى پيامبرى برگزيده است بر فاسدترين اشخاص واقع مى شود واصلح انتخاب نمى گردد وآن پيامبر، افسد را اصلح مى پندارد، مى فهميم که جز براى کسى که از راز سينه ها آگاه است حق انتخاب نخواهد بود وبا توجه بر اينکه مى بينيم که حتى پيامبران نيز نمى توانند فرد اصلح را انتخاب کنند ديگر انتخاب مهاجرين وانصار ارزشى ندارد. آن گاه حضرت فرمود: اى سعد آن گاه که مخالف تو ادعا کرد حضرت رسول - صلى الله عليه وآله - منتخب اين امت را که با خود به غار برد براى اين بود که مى دانست که خلافت بعد از آن حضرت به او مى رسد. واو است که امور تاويل را مى داند وزمام امر امت را به دست مى گيرد وبراى. حل اختلافات وجلو گيرى از تفرقه واقامه حدود وگسيل داشتن سپاه براى فتح کشورهاى کفر فردى شايسته است ورسول خدا - صلى الله عليه وآله - همان گونه که نسبت به نبوت خود، دلسوز بود، نسبت به خلافت او نيز دلسوزى داشت واهميت مى داد. زيرا قانون استتار وپنهان شدن، مقتضى آن نيست که کسى را براى کمک کردن به خودبه آنجا ببرد وعلى - عليه السلام - که در فراش خود خوابانيد بخاطر آن بود که اهميتى براى او قائل نبود وبردن او را با خود برايش دشوار وموجب زحمت بود. علاوه بر آن که مى دانست بر فرض که على - عليه السلام -کشته شود مى تواند بجاى او ديگرى را منصوب کند تا کارهاى او را انجام دهد. تو در مقابل اين ادعاى دشمن چرا نگفتى: مگر حضرت رسول - صلى الله عليه وآله - نفرموده بود که مدت خلافت بعد از من سى سال است واين سى سال را متوقف بر عمر چهار نفرى کرده بود که به عقيده شما خلفاء راشدين مى باشند؟ واو چاره اى نداشت جز اينکه تصديق کند وبعد تو در آن هنگام به او مى گفتى آيا حضرت رسول - صلى الله عليه وآله- همان گونه که مى دانست که خلافت بعد از او به ابو بکر مى رسد مگر نمى دانست که بعد از ابو بکر، عمر وبعداز عمر، عثمان وبعد از عثمان، على ـ عليه السلام - خواهد بود واو چاره اى جز قبول وتصديق نداشت. بعد به او مى گفتى که بر حضرت رسول - صلى الله عليه وآله - لازم بود هر چهار نفر را با خود ببرد وهمان گونه که نسبت به ابو بکر دلسوزى کرد نسبت به آنان نيز اين لطف را مى فرمود، وارزش اين سه نفر را پائين نمى آورد که آنان را رها کند وفقط ابو بکر رابا خود ببرد. در آن هنگام که از تو پرسيد: آيا ايمان آوردن ابو بکر وعمر از روى ميل ورغبت بوده يا با اکراه واجبار؟ چرا در جواب نگفتى که اسلام آوردن آنان از روى طمع بود؟ زيرا آنان با يهود نشست وبرخاست داشتند وآنان پيش گوئيهاى تورات وانجيل وديگر کتابهاى گذشتگان را به آنها مى گفتند ودرباره حضرت محمد - صلى الله عليه وآله - ونتيجه کار او اطلاعاتى به آنها داده بودند که آن حضرت بر اعراب مسلط مى شود، همان گونه که بخت نصر بر بنى اسرائيل پيروز شد واين پيروزى حتمى است ولى وى در ادعاى نبوت دروغ گو است. آن دو بر اين اساس نزد حضرت رسول آمده وبر وحدانيت خدا ورسالت آن حضرت شهادت دادند. وبه طمع رياست وحکومت بر يکى از ولايت با او بيعت کردند که هر گاه اوضاع بر وفق مراد شد وکارها روبراه گشت حضرت حکومت وولايتى به آنها بسپارد. وقتى از اين کار مايوس ونا اميد شدند با عده اى امثال خود، روپوشى بر صورت بسته وبه قصد کشتن حضرت بر بالاى عقبه رفتند. ولى خداوند نيرنگ وحيله آنان را بر طرف وآنان را که به هدف نرسيده بودند خشمناک از آنجا برگردانيد. همان گونه که طلحه وزبير به طمع رياست وولايت بر منطقه اى از قلم رو حکومت نزد حضرت على - عليه السلام - آمده وبا آن حضرت بيعت کردند. وقتى ديدند به خواسته هاى خود نمى رسند واز آن حضرت نا اميد شدند، بيعت خود را شکسته وبر آن حضرت خروج کردند وخداوند هر دوى آنان را به کشتارگاه هم رديف هايشان از پيمان شکنان فرستاد. سعد مى گويد: آن گاه مولاى ما حضرت عسکرى - عليه السلام - بهمراه آن کودک براى خواندن نماز از جا حرکت کرد ومن هم از حضورشان مرخص شده، به دنبال احمد بن اسحاق رفتم. از اطاق که بيرون شدم او را با چشم گريان ديدم، گفتم: چرا دير آمدى وگريه مى کنى؟ گفت: آن پارچه اى را که حضرت از من خواست گم کرده ام. گفتم: اشکالى ندارد، به حضرت بگو.نزد حضرت رفته وبعد از لحظه اى با تبسم برگشت در حاليکه بر محمد وخاندانش درود وصلوات مى فرستاد. گفتم: چه خبر؟ گفت: پارچه را زير پاى حضرت ديدم که افتاده وبر آن نماز مى خواند. سعد گويد: خدا را شکر کرده وبعد از آن، چند روزى به منزل حضرت رفت وآمد مى کرديم وآن کودک را نزد حضرت نمى ديديم. روز آخر براى خدا حافظى، من واحمد بن اسحاق به همراه دو پير مردى که از همشهريان ما بودند، به خدمت حضرت مشرف شده واحمد بن اسحاق در پيش روى مبارک حضرت ايستاده وگفت: اى فرزند رسول خدا هنگام رفتن فرا رسيده واندوه ما شدت يافته، از خداوند متعال خواهانيم که بر حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم) جد تو، وبر على مرتضى پدرت، وبر بانوى بزرگ بانوان مادرت، وبر دو آقاى جوانان اهل بهشت عمو وپدرت، وبر پيشوايان پاک بعد از آن دو، که پدران تو باشند وبر تو وفرزندت، درود بفرستد. واز خداوند متعال مى خواهيم که مقام والاى تو را برتر گرداند ودشمنت را سرنگون سازد واين ديدار را آخرين زيارت ما قرار ندهد.سعد مى گويد: هنگامى که احمد بن اسحاق اين جملات را گفت قطرات اشک ازديدگان حضرت عسکرى - عليه السلام - به راه افتاد، سپس فرمود: اى پسر اسحاق چندان اصرارى بر اين دعا نداشته باش زيرا در همين مسافرت به لقاء پروردگار نائل مى شوى. احمد باشنيدن اين خبر از هوش رفت وبه زمين افتاد. بعد از آنکه به هوش گفت: تورا به خدا وبه احترام جدت، قسم مى دهم که پارچه اى به من مرحمت فرمائيدو با اين عطيه سر افرازم کنيد، تا آن را کفن خود قرار دهم. حضرت دست خود را زير فرش کرده وسيزده درهم بيرون آورده وبه او داده وفرمود: بگير وبراى خود غير از اين پول خرج نکن، که تو آن چه را که خواستى از دست نخواهى داد وبه آن مى رسى وخداوند پاداش نيکو کاران را ضايع نخواهد گذاشت. سعد مى گويد: بعد ازمرخص شدن از حضور حضرت، سه فرسخ به حلوان مانده بود که احمد بن اسحاق تب کرد وبه بيمارى سختى دچار شد که از زنده ماندنش نا اميد شديم. بعد از آنکه به حلوان رسيديم به يکى از کاروان سراها رفتيم. احمد بن اسحق يکى از همشهريان خود را که در حلوان مقيم بود طلبيد. آن گاه گفت: مرا شب به حال خود گذاريد واز اطراف من برويد. ما از اطراف او رفته وهر يک به بستر خود برگشتيم. سعد گويد: به هنگام طلوع فجر فکرى به خاطرم رسيد چشمم را باز کردم کافور، خادم حضرت عسکرى - عليه السلام - را ديدم در حاليکه مى گفت: خداوند عزا ومصيبت شما را به خير گرداند وضايعه فقدان عزيز شما را جبران فرمايد. ما هم اکنون از غسل وتکفين دوست شما فارغ شديم. براى دفن کردن او برخيزيد زيرا که او در نزد آقاى شما از همه شما گرامى تر بود. اين را گفت واز نظر ما غايب شد. ما بر بستر، احمد بن اسحاق جمع شده، به گريه وضجه مشغول شديم تا اينکه حق او را اداء، واز مراسم دفن او فارغ گشتيم. خداوند او را بيامرزد.

على بن ابراهيم بن مهزيار

ابن بابويه، از ابو الحسن على بن احمد بن موسى بن احمد بن ابراهيم بن محمد بن عبد الله بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب- عليهم السلام - روايت کرده است که: در کتاب پدرم ديدم که از محمد بن احمد طوال، از پدرش از حسن بن على طبرى، از ابو جعفر بن محمد بن على بن ابراهيم بن مهزيار نقل کرده که گويد: شنيدم از پدرم که مى گفت: شنيدم از جدم على بن ابراهيم بن مهزيار که مى گفت: خواب بودم، در ضمن خواب ديدم که کسى به من گفت: امسال به حج برو که صاحب الزمان - عليه السلام - را خواهى ديد. على بن مهزيار گويد: از خواب بيدار شدم در حاليکه شاد وخوشحال بودم. شروع کردم به نماز خواندن تا طلوع فجر وپيدايش سپيده صبح. از نماز که فارغ شدم از منزل به جستجوى کاروان هاى حج بيرون آمدم. همراهانى پيدا کرده وبا اولين کاروان به سمت کوفه به راه افتادم. چون به کوفه رسيدم از مرکب پياده شده، اثاثيه خود را به برادران امين خود سپرده، به تحقيق وجستجو از فرزندان حضرت عسکرى - عليه السلام - پرداختم. ولى هيچ نشانه واثرى از آنان نديدم. ولذا با اولين کاروان به سوى مدينه حرکت کردم. بعداز رسيدن به آن شهر نتوانستم خود را نگه دارم بلا فاصله اسباب واثاثيه ام را به برادران امين خود سپرده، به جستجو وتحقيق پرداختم. ولى هيچ خبر واثرى نديده ونشنيدم، وپيوسته در همين حال بسر بردم تا اينکه مردم ومسافرين به سوى مکه براه افتادند ومن هم به همراه آنان به مکه رفتم. بعد از پياده شدن از کاروان وتهيه مسکن وجابجا کردن اثاثيه شروع کردم به ادامه جستجو وتحقيق از وجود مبارک حضرت بقيه الله - عجل الله تعالى فرجه الشريف -، ولى هيچ خبر واثرى نشنيده ونديدم.و پيوسته بين نا اميدى واميدوارى بسر برده وفکر مى کردم وخود را سر زنش مى کردم. شب فرا رسيد وتصميم داشتم اطراف کعبه که خالى شد، مشغول طواف شوم واز خداوند بخواهم که مرا به آرزويم برساند. در همين حال اطراف کعبه خلوت شد وبراى طواف از جا حرکت کردم. به نا گاه جوانى خوش چهره، نمکين، خوشبو، بردى را بر دوش وبرد ديگر را پوشيده، وقسمتى از رداى خود را روى دوش انداخته، جلب نظر کرد. حرکتى به او دادم برگشت وگفت: اى مرد از کجائى؟ گفتم: از اهواز. گفت: پسر خضيب رادر آنجا مى شناسى؟ گفتم: خداوند او را رحمت کند از دنيا رفته است. گفت: خدا بيامرزدش، وى روزها را روزه مى گرفت وشب ها شب زنده دار بود وقرآن تلاوت مى کرد واز دوستان ما بود. آيا در اهواز على بن مهزيار را مى شناسى؟ گفتم: من على بن مهزيارم. گفت: خوش آمدى، خير مقدم مى گويم به تو. اى ابو الحسن آيا ضريحين (آن دو نفرى که از شهر وديار خود دورند) را مى شناسى؟ گفتم: آرى. گفت: آن دو نفر کيستند؟ گفتم: محمد وموسى. گفت: آن علامت ونشانه اى که بين تو وحضرت عسکرى - عليه السلام - بود چه کرده اى؟ گفتم: با من است وهمراه دارم. گفت: بده به من.

من انگشترى زيبا را که بر روى نگينش نوشته شده بود.: محمد وعلى بيرون آورده وبه او دادم. هنگامى که آن را ديد مدتى طولانى گريه کرد ومى گفت: خداوند تو را بيامرزد ومشمول رحمت خود قرار دهد اى ابا محمد، تو امامى عادل فرزند ائمه وپدر امام بودى که خداوند تو را با پدرانت در بهشت برين جاى داد. سپس فرمود: اى ابو الحسن برو نزد قوم وقبيله ات وآماده مسافرت باش، تا اينکه يک سوم شب برود ودو سوم باقى بماند تو خودت را به ما برسان تا به آرزو وخواسته ات برسى. ابن مهزيار گفت: من به قافله خود برگشتم ومدتها فکر مى کردم تا اينکه وقت فرا رسيد. مرکوبم را آماده ساخته سوار بر آن شده از وسط شهر مکه حرکت کرده تا اينکه به دره رسيدم، وآن جوان را در آنجا ديدم وبه من خير مقدم گفت واظهار کرد که: خوشا بحال تو اى ابو الحسن حضرت به تو اجازه داد. او حرکت کرد ومن هم به دنبال او رفتم تا اينکه از عرفات ومنى گذشت تا به دامنه طائف رسيديم. گفت: اى ابو الحسن پياده شو وخود را آماده نماز کن. بعد خودش پياده شد ومن هم فرود آمدم. بعد از آنکه از نماز فارغ شديم، فرمود: نماز فجر بخوان، ولى مختصر کن. من هم نماز فجر را با اختصار خواندم. سلام داد وصورتش رابه خاک ماليده وسوار شد وبه من گفت: سوار بشو. وبعد به راه افتاد ومن هم با او حرکت مى کردم تا اينکه از تپه بالا رفت وبه بلندى طائف رسيديم. پرسيد: نگاه کن وببين چه مى بينى؟ نظر افکندم دشتى دلگشا پر از گياه وعلف ديدم. عرض کردم: آقاى من دشتى با طراوت پر از علف وگياه مى بينم. گفت: آيا در بالاى آن سر زمين سبز چيزى هست؟ نگاه کردم، ديدم تل ريگزارى است که چادرى از موبر بالاى آن قرار دارد ونور از آن مى درخشد. گفت: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: اين چنين وچنان مى بينم.

گفت: اى پسر مهزيار خوشا بحالت، ديدگانت روشن باد، آرزوى هر آرزومندى در همين جا است. سپس گفت:با من بيا. من هم با او رفتم تا بدامنه آن تل رسيديم. آن گاه گفت: پياده شو، که در اينجا هر دشوارى آسان مى شود. او خود پياده شد ومن هم پياده شدم. گفت: افسار شتر را رها کن. گفتم: به چه کسى او را بسپارم، در اينجا کسى نيست؟ گفت: اينجا حرمى است که جز ولى خدا از آن داخل وخارج نمى شود. من زمام ناقه را رها کرده، او حرکت مى کرد ومن هم به دنبال او در حرکت بودم. نزديک خيمه که رسيد جلوتر از من به داخل خيمه رفت وبه من گفت: همينجا بايست تا براى تو اذن دخول بگيرم. چيزى نگذشت بيرون آمده ومى گفت: خوشا بحالت خواسته ات بر آورده شد. هنگامى که به حضور حضرت مشرف شدم، ديدم روى تشک پوست سرخ، که روى نمدى پهن کرده اند نشسته وبه بالشى از پوست تکيه داده است. من سلام کردم وحضرت جواب داد. نظرى به سويش افکندم ديدم صورتش هم چون پاره ماه، نه چاق بود ونه لاغر، ونه زياد بلند ونه بسيار کوتاه، قامتى معتدل ورسا داشت، پيشانيش باز، ابرويش بلند، چشمانش سياه، بينيش کشيده، وميان بر آمده، صورتش صاف، وبر گونه راستش خالى بود. وقتى او را ديدم عقلم در وصف وتوصيف او سرگردان شد. فرمود: اى پسر مهزيار برادرانت را در عراق، در چه حالى گذاشتى؟ عرض کردم: در شرائط سخت زندگى، شمشيرهاى بنى عباس پياپى بر سر آنها فرود مى آيد.

فرمود: خداوند آنان را بکشد، به کجا مى روند. من آنها را در حالى مى بينم که درون خانه هاى خود کشته شده وشب وروز به غضب الهى گرفتار شده اند. عرض کردم: مولاى من اين کار کى انجام مى شود؟ فرمود: هنگامى که مردمى بد سيرت که خدا ورسول از آنها بيزارند راه خانه خدا وسفر حج را بروى شما ببندند وسه روز در آسمان سرخى پديد آيد وستون هائى از نور درآن بدرخشد. شخصى به نام شروسى از ارمنستان وآذربايجان به قصد تسخير کوه سياه، پشت شهر رى که متصل به کوه قرمز وچسبيده به جبال طالقان است قيام کند. وبين او ومروزى جنگ سختى در گيرد که کودکان، پير، وپيران، فرتوت شوند واز دو طرف کشتارى پديد آيد. در آن هنگام منتظرخروج او باشيد که به زوراء آيد وچيزى در آن جا نماند تا به ماهان رود. واز آنجا به واسط در عراق رودو يک سال يا کمتر در آنجا بماند. بعد به کوفه رود وبين آنان، از نجف تا حيره واز حيره تا غرى، جنگى سخت که عقل از سرها، مى پرد در مى گيرد وآن گاه هر دو طرف به هلاکت مى رسند وبر خداوند است که باقى را نيز درو کند وهلاک نمايد. آن گاه حضرت اين آيه را تلاوت فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم اتاها امرنا ليلا او نهارا فجعلناها حصيدا کان لم تغن بالامس. عرض کردم: آقاى من، امر چيست؟ فرمود: ما، امر خداوند متعال ولشکريان او مى باشيم.

عرض کردم: آقاى من اى پسر رسول خدا آيا وقت آن رسيده است؟ فرمود: (اقتربت الساعه وانشق القمر).

ابو نعيم انصارى در جمعى سى نفرى

شيخ صدوق، ازاحمدبن زياد بن جعفر همدانى، از ابو القاسم جعفر بن احمد علوى رقى عريضى، از ابو الحسن على بن احمد عقيقى، از ابو نعيم انصارى زيدى (ودر نسخه اى برندى) نقل کرده است که: در مکه در کنار مستجار با جماعتى از مقصره مانند محمودى، وعلان کلينى، وابو الهيثم دينارى، وابو جعفر احول همدانى، در حدود سى نفر بوديم که هيچ يک از آنها در ايمان خود نسبت به اهل البيت اخلاص نداشت، غير از محمد بن قاسم علوى عقيقى. در ششمين روز ذى الحجه سال دويست ونود وسه هجرى از دائره طواف، جوانى نزد ما آمد که با دو لنگ، احرام بسته ونعلين خود را به دست گرفته بود. چشم ما که به او افتاد از هيبت ووقار او همگى از جا حرکت کرديم. او به ما سلام کرده ودر بين ما نشست وما اطراف او را گرفتيم. نگاهى به راست وچپ خود کرده وگفت: آيا مى دانيد که حضرت صادق - عليه السلام - در دعاء الحاح چه مى گفت؟ گفتيم: چه مى گفت؟

گفت: آن حضرت چنين مى گفت: اللهم انى اسئلک باسمک الذى به تقوم السماء وبه تقوم الارض وبه تفرق بين الحق والباطل وبه تجمع بين المتفرق وبه تفرق بين المجتمع، وبه احصيت عدد الرمال وزنه الجبال وکيل البحار ان تصلى على محمد وآل محمد وان تجعل لى من امر (فرجا (ومخرج)). بعداز جا بلند وبه طواف مشغول شد. ما به احترام او حرکت کرده تا اينکه از بين ما رفت وما فراموش کرديم که از کارش بپرسيم وبگوئيم او کيست. وفرداى آن روز در همان ساعت باز از طواف خارج شد وبه جمع ما آمد وهم چون ديروز براى او حرکت کرديم واو هم در جاى ديروز نشسته وبه اطراف نگريست وگفت: آيا مى دانيد که حضرت على امير المؤمنين - عليه السلام - بعد از نماز فريضه چه مى گفت؟ گفتيم: چه مى گفت؟ گفت: آن حضرت چنين مى گفت: اليک رفعت الاصوات ودعيت الدعوات ولک عنت الوجوه ولک خضعت الرقاب واليک التحاکم فى الاعمال، يا خير من سئل ويا خير من اعطى، ياصادق يا بارى يا من لا يخلف الميعاد، يا من امر بالدعاء ووعد بالاجابه يا من قال: ادعونى استجب لکم يامن قال: واذا سئلک عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوه الداع اذا دعانى فليستجيبوا لى وليومنوا بى لعلهم يرشدون ويا من قال: (يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو العزيز الرحيم) لبيک وسعديک ها اناذا بين يديک، المسرف وانت القائل لا تقنطوا من رحمه الله ان الله يغفرالذنوب جميعا. بعد از اين دعا به راست وچپ نگريسته وگفت: آيا مى دانيد که امير المؤمنين - عليه السلام - در سجده شکر چه مى گفت؟ عرض کردم: چه مى گفت؟ فرمود: حضرت چنين مى گفت: يا من لا يزيده کثره العطاء الا سعه وعطاء، يا من لا ينفد خزائنه، يا من له خزائن السموات والارض، يا من له خزائن مادق وجل، لا يمنعک اساءتى من احسانک انت تفعل ب(الذى انت اهله فانت اهل الجود والکرم والعفو والتجاوز، يا رب يا الله لا تفعل ب(الذى انا اهله فانى اهل العقوبه وقد استحققتها لا حجه لى ولا عذر لى عندک، ابوء لک بذنوبى کلها واعترف بها کى تعفو عنى وانت اعلم بها منى ابوء لک بکل ذنب اذنبته وکل خطيئه احتملتها وکل سيئه علمتها رب اغفر (لى) وارحم وتجاوز عما تعلم انک انت الاعز الاکرم.

سپس ازجاحرکت کرده ومشغول طواف شد ومابا برخاستن او از جا حرکت کرديم. فرداى آن روز در همان ساعت برگشت وما هم چون روزهاى قبل به احترام او از جا حرکت کرده در وسط ما نشست وبه راست وچپ نگاه کرد وگفت: حضرت سجاد - عليه السلام - در همينجا (اشاره به حجر زير ناودان) در سجده اش مى گفت: عبيدک بفنائک، مسکينک بفنائک، فقيرک بفنائک، سائلک بفنائک، يسالک ما لا يقدر عليه غيرک. آن گاه به سمت راست وچپ نگاه کرد واز بين ما به محمد بن قاسم نظرافکنده وگفت: اى محمد بن قاسم تو ان شاء الله بر خير ونيکى هستى. (ومحمد بن قاسم معتقد به تشيع بود). سپس حرکت کرد وبه طواف مشغول شد.دعائى که به ما الهام کرد همه افراد به ياد داشتند، اما فراموش کرديم که در باره قضيه اين شخص با يک ديگر مذاکره کنيم وفقط روز آخر متذکر اين ديدار واين جريان شديم. در اين هنگام ابو على محمودى به ما گفت: آيا اين شخص را مى شناسيد؟ به خدا سوگند او امام زمان شما است.

گفتيم: چگونه فهميدى؟ گفت: هفت سال است که در مکه مانده، از خداوند درخواست ديدار صاحب الزمان - عليه السلام - را دارم. وسپس گفت: غروب روز عرفه که بود، ناگاه همان مرد راديدم که دارد آن دعائى را که فرا گرفته بودم مى خواند. از او پرسيدم: از کدام طايفه مى باشى؟ گفت: از مردم. گفتم: از کدام مردم؟ گفت: از عرب. گفتم: از کدام عرب؟ گفت:از شريفترين افراد عرب. گفتم: شريف ترين افراد عرب کيستند؟ گفت: بنى هاشم. گفتم: از کدام خاندان بنى هاشم؟ گفت: از والاترين درجات آن وبا شخصيت ترين آنها. گفتم: از چه کسى؟ گفت: از آن کسى که سرها را شکافته، اطعام نموده، ودر حاليکه مردم همگى خواب بودند نماز خوانده است. گويد: فهميدم که او از اولاد حضرت على - عليه السلام - است واز اين جهت نسبت به او محبت پيدا کردم.بعد از آن او را در مقابل خود نيافتم ونفهميدم چگونه رفت. از مردمى که اطراف او بودند پرسيدم: آيا اين علوى را شناختيد؟ گفتند: آرى، هر سال با ما، پياده به حج مى آيد. گفتم: سبحان الله، به خدا سوگند آثار ونشانه اى از پياده روى در او نديدم. با اندوه وغم به مزدلفه رفته واز جدائى وفراق او غمگين بودم. شب را خوابيدم، در خواب ديدم که حضرت رسول - صلى الله عليه وآله وسلم - به من مى گويد: اى احمد آيا خواسته ات را ديدى؟

عرض کردم: آقاى من او که بود؟ فرمود: همان کسى که سر شب او را ديدى او صاحب الزمان تو بود. راوى گويد: وقتى اين مطلب را از او شنيديم او را سر زنش کرديم که چرا به ما خبر نداده، وگفت که تا هنگام صحبت، آن مطلب از خاطرتش رفته وفراموش کرده است. شيخ صدوق بعد از نقل اين حديث گويد: عمار بن حسين بن اسحاق اسروشنى، در کوه بوبک، از سرزمين فرغانه، از قول ابو العباس احمد بن خضر، از ابو الحسين محمد بن عبد الله اسکافى، از سليمان بن ابى نعيم انصارى نيز همين حديث را بهمين گونه نقل کرده است. وهم چنين از قول ابو بکر محمد بن محمد بن على بن محمد بن حاتم، از ابو الحسين عبيد الله بن محمد بن جعفر قصبانى بغدادى، از ابو محمد على بن احمد بن الحسين همدانى، از ابو جعفر محمد بن على منقدى حسنى نقل کرده است که: در مکه در کنار مستجار با گروهى از مقصره بوديم ودر بين آنان محمودى، وابو الهيثم دينارى، وابو جعفر احول، وعلان کلينى، وحسن بن وجناء، وجماعتى در حدود سى نفر بوديم. بعد داستان را مانند آن چه که ذکر شد نقل کرده است.

جد ابو الحسن بن وجناء

ابن بابويه، از ابو الحسن على بن حسن بن على بن محمد علوى نقل مى کند که: از ابو الحسن بن وجناء شنيدم که مى گفت: پدرم از جدش نقل کرده است که: در خانه حسن بن على - عليهما السلام - بودم وبه ناگاه لشکريان فرا رسيدند وجعفر بن على (بن محمد) (جعفر کذاب) نيز در بين آنها بود. شروع کردند به غارت منزل. همت من در آن بود که جان حضرت بقيه الله - عليه السلام - را حفظ کنم که آسيبى به آن حضرت نرسد. يک مرتبه ديدم آن حضرت از روبرو مى آيد. از در خانه به او مى نگريستم در حاليکه پسرى شش ساله بود. هيچ يک از آنان او را نديدند تا اينکه غائب شد. در يکى از کتابهاى تاريخ ديدم نوشته است (ولى عبارات آن را از غير محمد بن حسين بن عباد نشنيدم) که حضرت عسکرى - عليه السلام - در روز جمعه بعد از نماز صبح رحلت فرمود. ودر آن هنگام به جز صيقل کنيز وعقيد خادم وکسى که فقط خداوند مى داند کسى ديگر آنجا نبود. عقيد مى گويد: حضرت آبى را که با مصطکى جوشانيده بود طلبيد. آن را برايش حاضر کرديم. فرمود: من اول نماز را مى خوانم. آبى برايم بياوريد. دستمالى در دامنش پهن کرد. صيقل آب آورد ودست وصورت را يکى بعد از ديگرى شست وبعد سر وپاها را مسح کشيد ونماز صبح را در بسترش بجاى آورد. بعد ظرف مصطکى را گرفت که بياشامد. لبه ظرف بر دندانهاى جلو حضرت مى خورد ودستش مى لرزيد. صيقل ظرف را از دست حضرت گرفت ودر همان لحظه آن حضرت جان به جان آفرين تسليم کرد (درود ورضوان خدا بر او باد). در سامرا در کنار مرقد مطهر پدرش حضرت هادى - عليه السلام - دفن شد وبه کرامت خداوند متعال پيوست، عمر شريف آن حضرت در آن روز بيست ونه سال بود. گويد: عباد درباره اين حديث به من گفت که: حديث مادر حضرت عسکرى - عليه السلام - هنگامى که از شهادت حضرت با خبر شد، از مدينه به سامرا آمد. وى داستانهائى با برادر آن حضرت يعنى جعفر کذاب دارد که ذکر آن ها موجب طولانى شدن مطلب مى شود وملالت آور است، که چگونه خواهان ميراث شد ونزد پادشاه سعايت کرد. وآن چه را که خداوند دستور داده بود که مخفى بماند آشکار کرد. ودر آن هنگام صيقل مدعى شد که حامله است او را به خانه معتمد عباسى نزد زنان وخدمت گزاران او بردند وهم چنين نزد زنان وخدمتگزاران موفق وزنان قاضى ابن ابى الشوارب بردند که مراقب او باشند واز او مواظبت کنند تا فرزندش متولد شود. وبالاخره با جريان صفار ومرگ ناگهانى عبيد الله بن يحيى بن خاقان وبيرون رفتن آنان از سامرا وخروج صاحب الزنج در بصره وديگر حوادث، موضوع ازازهان خارج شد وديگر کارى به او نداشتند. ابو الحسن على بن محمد بن حباب از ابو الاديان، ونيز ابو محمد خيرويه بسرى، وحاجز وشاء، وهمچنين ابو سهل بن نوبخت همگى از عقيد خادم روايت کرده اند که گفت: ولى خدا حجت بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب - عليهم السلام - در شب جمعه اول ماه رمضان سال دويست وپنجاه وچهار هجرى متولد شد. کنيه اش ابو القاسم وگفته شده است: ابو جعفر، ولقبش مهدى - عليه السلام - است. او حجت خداوند متعال در روى زمينش بر تمام مخلوقات است. ومادرش صيقل کنيز است ومحل تولدش سر من راى در درب راضه است. مردم در تولد آن حضرت اختلاف کردند. بعضى آن را آشکار وبعضى کتمان نمودند وبرخى ازاينکه اسم حضرت برده شود نهى کرده، وبعضى آن را آشکار کرده اند. وخداوند به آن داناتر است.

ابو الاديان

ابن بابويه با اسنادش از ابو الاديان نقل مى کند که: من خدمتکار امام عسکرى - عليه السلام - بودم ونامه هاى حضرت را به شهرها واطراف مى بردم. در آخرين بيمارى حضرت به حضورش شرفياب شدم. نامه هائى را به من داده وفرمودند: به مدائن برو. مسافرت تو پانزده روز طول مى کشد وروز پانزدهم به سامرا مى آئى ودر خانه من صداى گريه وناله مى شنوى ومرا در حال غسل دادن مى بينى. ابو الاديان گويد: عرض کردم: آقاى من در اين صورت امام بعد از شما کيست؟ حضرت فرمود: هر کس پاسخ نامه هاى مرا از تو خواست، قائم بعد از من خواهد بود. عرض کردم: نشان بيشترى بدهيد. فرمود: هر کس بر بدن من نماز بخواند قائم بعد از من خواهد بود. عرض کردم: بيشتر بفرمائيد. فرمود: آن کس که از داخل هميان خبر دهد قائم بعد از من است. هيبت حضرت مانع از اين شد که من از آن چه که در هميان است بپرسم - نامه ها را به مدائن برده وجواب هاى آن ها را گرفته وروز پانزدهم همان گونه که حضرت عسکرى - عليه السلام - فرموده بود، وارد سامرا شدم. صداى گريه وزارى از خانه حضرت بلند بود وجعفر بن على برادر حضرت را ديدم که بر در خانه ايستاده وشيعيان اطراف او را گرفته وبه او تسليت وتهنيت مى گويند.

با خود گفتم: اگر اين شخص امام باشد معلوم مى شود که امامت تغيير يافته است. زيرا من او را به آشاميدن آب جو وقمار بازى ونواختن تار وطنبور مى شناسم. جلو رفته وبه او تسليت وتهنيت گفتم. چيزى از من نپرسيد. بعد عقيد از منزل بيرون آمده وگفت: آقاى من برادرتان کفن شده، براى نماز خواندن بر او حرکت کن. جعفر بن على در حاليکه عده اى از شيعيان اطرافش را گرفته وسمان وحسن بن على معروف به سلمه، که على پدرش به دست معتصم کشته شده بود، در جلو او حرکت مى کردند، براى نماز خواندن وارد شد. وارد خانه که شديم، ديديم جنازه حضرت عسکرى - عليه السلام - کفن شده وآماده است. جعفر براى نماز خواندن جلو رفت، همينکه خواست تکبير بگويد، کودکى گندم گون، پيچيده موى، گشاده دندان، مانند پاره ماه بيرون آمد. عباى جعفر را گرفته وبه يکسو زد وفرمود: عمو کنار برو، من به نماز خواندن بر جنازه پدرم سزاوارتر مى باشم. جعفر به يکسوى رفت در حاليکه رنگ صورتش پريده بود. آن کودک جلو رفته وبر بدن پدر نماز خواند واو را در کنارقبر پدر بزرگوارش دفن کرد. بعد فرمود: اى بصرى پاسخ هاى نامه هائى را که با تو هست، بده. آنها را به آن حضرت دادم وبا خود گفتم: اين دو علامت، سومين نشانه که هميان باشد باقى مانده است. بعد نزد جعفر بن على رفتم در حاليکه به شدت آه مى کشيد. حاجز وشاء به او گفت: آقاى من اين کودک که بود؟ تا حجت را بر او تمام کند. گفت: به خدا قسم تا کنون او را نديده ونمى شناختم. ما نشسته بوديم که عده اى از اهالى قم وارد شده وجوياى حال حضرت عسکرى - عليه السلام - شده واز رحلت حضرت آگاه گشته وگفتند: امام بعد از آن حضرت کيست؟ مردم آنان را به سوى جعفر بن على راهنمائى کردند بر او سلام داده وتسليت وتهنيت گفتند. واظهار داشتند که نامه ها واموالى رابا خود آورده اند، بگو اينها از کيست؟ ومقدار مال چيست؟ جعفر از جاب برخاسته در حاليکه لباسهايش را تکان مى داد، مى گفت: از ما علم غيب مى خواهند. بعد خادم از خانه حضرت بيرون آمده وگفت: با شما نامه هاى فلانى وفلانى است وهميانى است که هزار دينار در آنست. ده دينار آن سکه اش پاک شده است. آنها نامه ها واموال را دادند وگفتند: آن کسى که تو را بخاطر اينها فرستاده است امام مى باشد. جعفر به نزد معتمد رفته وپرده از روى اين راز برداشت. معتمد عده اى از نوکرانش را فرستاده صيقل کنيز حضرت عسکرى - عليه السلام - را گرفته، کودک را از او خواستند. وى منکر موجود او شده وگفت: حامله است، وبدان وسيله وجود او را مخفى کرد. او را به قاضى ابن ابى الشوراب سپردند تا اينکه بعد از وضع حمل، بچه اش رابکشند. ولى مرگ ناگهانى عبيد الله بن يحيى بن خاقان وخروج صاحب الزنج در بصره باعث شد که اين مسئله تحت الشعاع قرار گيرد واز آن کنيز دوست بردارند واز دست آنها نجات يافت. والحمد لله رب العالمين.