ياران واصحاب حضرت عسکرى
ابن بابويه، از محمد بن موسى بن متوکل، از عبد الله بن جعفر حميرى،
از محمد بن احمد علوى، از ابو غانم خادم نقل مى کند که: فرزندى
براى حضرت عسکرى - عليه السلام - متولد شد که اسمش را محمد گذاشت
واو را در سومين روز تولد در معرض ديد اصحاب خود قرار داده وفرمود:
بعد از من صاحب شما وخليفه من بر شما اين کودک است واو همان قائمى
است که گردنها در انتظار او کشيده مى شود وبه هنگامى که زمين از
جور وظلم پر شده باشد قيام کرده وآن را از عدل وداد پر مى کند.
ابو هارون
1 - ابن بابويه، از على بن الحسن (الحسين) بن فرج موذن رضى الله
عنه، از محمد بن حسن کرخى نقل مى کند که: از ابو هرون که يکى از
شيعيان واز اصحاب ما است شنيدم مى گفت که: حضرت صاحب الزمان - عليه
السلام - را ديدم. روز تولد آن حضرت جمعه سال دويست وپنجاه وشش
است.
2- ابن بابويه، از على بن الحسن (الحسين) بن فرج موذن، از محمد بن
حسن کرخى روايت کرده است که: از ابو هارون که يکى از شيعيان واز
اصحاب ما است شنيدم که مى گفت: من حضرت صاحب الزمان - عليه السلام
- را ديدم (بعد از تولد)، در حاليکه صورت آن حضرت هم چون ماه شب
چهارده مى درخشيد وبر روى ناف او موئى مانند خط ديده مى شد، جامه
را به يکسو زدم ديدم ختنه شده است. از حضرت عسکرى - عليه السلام
-پرسيدم، فرمود: او به همين گونه متولد شده است وما همگى بدين صورت
متولد مى شديم، لکن براى انجام سنت تيغى را بر روى آن مى کشيم.
معاويه بن حکيم، محمد بن ايوب بن نوح، محمد بن عثمان
عمروى
1 - ابن بابويه، از محمد بن على ماجيلويه رضى الله عنه، از محمد بن
يحيى عطار، از جعفر بن مالک فزارى، از معاويه بن حکيم ومحمد بن
ايوب بن نوح ومحمد بن عثمان عمروى رضى الله عنهم نقل مى کند
که:حضرت عسکرى - عليه السلام - روزى در منزل خود، بر ما که
تعدادمان به چهل نفر مى رسيد، حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - را
عرضه کرده ونشان داد وفرمود: اين بعد از من، امام شما وخليفه
وجانشين من است، از او اطاعت کنيد وبعد از من تفرقه نکنيد، که در
دينتان نابود مى شويد، آگاه باشيد که شما بعد از امروز ديگر او را
نخواهيد ديد. آنان گفتند که ما از منزل آن حضرت، بيرون شديم وچند
روزى نگذشت که حضرت عسکرى - عليه السلام - از دنيا رحلت فرمود.
2 - ابن بابويه، از ابو الحسن، از عبد الله بن جعفر حميرى روايت
کرده است که به محمد بن عثمان گفتم که: من از تو همانطور که حضرت
ابراهيم از پروردگارش براى اطمينان قلب پرسيد که خداوندا به من
نشان بده که چگونه مرده ها را زنده مى کنى خداوند فرمود: آيا ايمان
نياورده اى؟ گفت: چرا، لکن براى اينکه دلم آرام گيرد ومطمئن شود،
وحال شما به من از حضرت صاحب الامر - عليه السلام - صحبت بفرمائيد
که آيا ايشان را ديده ايد؟
گفت: آرى. آن حضرت گردنى مانند اين دارد وبا دست به گردن خود اشاره
مى کرد.
3 - محمد بن يعقوب، از حمدان قلانسى نقل مى کند که: به عمروى گفتم:
آيا حضرت عسکرى - عليه السلام- از دنيا رفت؟ فرمود: آرى، او
درگذشته است. لکن در بين شما کسى را بجا گذاشته است که گردن او اين
چنين است. وبا دست خود (به گردن خود) اشاره کرد.
عمر اهوازى
محمد بن يعقوب، از على بن محمد، از جعفر بن محمد کوفى، از جعفر بن
محمد مکفوف، از عمر اهوازى نقل مى کند که گويد: حضرت عسکرى - عليه
السلام - پسر خود را به من نشان داده وفرمود: بعد از من صاحب شما
اينست.
مرد ايرانى
على بن محمد، از حسين ومحمد بن على بن ابراهيم، از محمد بن على بن
عبد الرحمن عبدى، ازعبد قيس، از ضوء بن على عجلى، از مردى از اهالى
فارس که اسمش را برد نقل کرده است: به سامرا رفتم وپشت در خانه
حضرت عسکرى - عليه السلام - ايستادم ودر زدم. مرا به درون خانه
طلبيد، وارد شده وسلام کردم. فرمود: چه کار دارى؟ گفتم: ميل دارم
خدمتگزار شما باشم. حضرت فرمود: بر در خانه بايست، وهمين جا باش.
من در خانه حضرت با بقيه خدمتکاران بسر مى بردم ونيازمنديهاى منزل
را از بازار مى خريدم وهر وقت مى خواستم بدون اينکه اجازه بگيرم،
هنگامى که در خانه مردانى ديگر بودند، وارد خانه مى شدم. روزى در
حاليکه حضرت در اطاق مردها بود وارد شدم وحرکتى را شنيدم ومرا صدا
زده وفرمود: سر جايت بايست وحرکت نکن. من به خود اجازه ندادم که
داخل ويا خارج شوم. کنيزى از اطاق بيرون شد وچيزى سر بسته همراه او
بود، بعد به من فرمود: وارد شو. من داخل شدم وکنيز را صدا زد، او
برگشت، به او فرمودند که: آن چه را که دارى سر پوش از رويش بردار.
وى پارچه را به يکسو زد کودکى سپيد وخوش چهره ديدم. پيراهنش به
يکسو رفت موئى بين ناف وسينه ايشان ديدم که سياه نبود وتمايل به
سبزى داشت.
حضرت فرمود: اين صاحب شما است. بعد به آن کنيز دستور داد تا او را
ببرد، ديگر او را نديدم تا هنگامى که حضرت عسکرى - عليه السلام -
رحلت فرمود.
ابو عمرو
محمد بن يعقوب، ومحمد بن يحيى، هر دو از عبد الله بن جعفر حميرى
نقل مى کنند که گفت: من وشيخ ابو عمرو نزد احمد بن اسحق بوديم،
احمد بن اسحق به من اشاره کرد که از ابو عمرو درباره جانشين حضرت
عسکرى - عليه السلام - بپرسم. به او گفتم: اى ابو عمرو من خواهم از
تو درباره چيزى سؤال کنم، شک وترديد ندارم از آنچه که مى پرسم،
اعتقاد وديانت من بر آنست که زمين هيچ گاه خالى از حجت نيست مگر
اينکه چهل روز به قيامت مانده باشد که در آن هنگام حجت از بين مى
رود ودرهاى توبه بسته مى گردد وکسى که تا آن روز، ايمان نياورده
باشد ايمان آوردن بعد از آن، سودى به حال او نخواهد داشت که آن
مردم بدترين خلق خدايند وقيامت بر آنان بر پا مى شود، لکن دوست
دارم که بر يقينم افزوده شود. حضرت ابراهيم از پروردگارش خواست که
کيفيت زنده کردن مردگان را به او بنماياند، خداوند از او پرسيدکه:
مگر ايمان نياورده اى؟ گفت: چرا ولکن مى خواهم دلم آرام گيرد
ومطمئن شود. وابو على احمد بن اسحق به من خبر داد که: از حضرت هادى
- عليه السلام - پرسيدم وگفتم: با چه کسى کار کنم ويا از چه کسى
بگيرم وسخن چه کسى را بپذيرم؟ وحضرت فرمود: عمروى مورد اطمينان من
است هر چه را که به تو بگويد از قول من مى گويدو هر چه به تو بدهد
از من مى دهد به سخنانش گوش ده واز او اطاعت کن زيراثقه ومورد
اطمينان وامين مى باشد.و ابو على نيز به من گفته است که از حضرت
عسکرى - عليه السلام - نيز همين سؤال را پرسيده است، آن حضرت نيز
فرموده است که: عمروى وپسرش ثقه هستند. هر آن چه را که به تو دهند
از من داده اند وهر چه را که بگويند از قول من گفته اند، به
سخنانشان گوش بده واطاعت کن زيرا آن دو، ثقه ومامون مى باشند.
بنابر اين فرمايشات اين دو امام بزرگوار (که رحلت کرده اند) درباره
تو اين چنين بود. ابو عمرو به گريه آمده وسر بر زمين گذارد وسجده
کرد وسپس فرمود: حاجتت را بپرس. عرض کردم: آيا تو جانشين حضرت
عسکرى - عليه السلام - را بعد از آن حضرت ديده اى؟ گفت: آرى، وگردن
او مثل اينست. وبا دستش به گردن خود اشاره کرد. گفتم: آيا تو تنها
با او بودى؟ گفت: آرى. گفتم: اسم آن حضرت چيست؟ گفت: بر شما حرام
است که از اسم او بپرسيد ومن اين حکم را از طرف خود نمى گويم، به
من نرسيده است که حلال وحرام کنم، ولکن امر در نزد سلطان چنين است
که ابو محمد در گذشته، وفرزندى بجاى نگذاشته، وميراثش را تقسيم
نموده وکسانى که حقى در آن نداشته اند آن را گرفته اند واين اهل
وعيال او هستند که مى گردند وهيچ کس جرات ندارد حال آنان را بپرسدو
يا چيزى به آنها بدهد. واگر اسم گفته شود به دنبال آن حضرت خواهند
بود واو را مى طلبند. پس تقوى پيشه کنيد ودست از اين کار واين پرسش
برداريد. کلينى گويد:
يکى از اساتيد وشيخى از اصحاب ما که اسمش از خاطرم رفته است به من
گفت که: از ابو عمرو در حضور احمد بن اسحق، مثل همين سؤال پرسيده
شد وهمين جواب را داد. من مى گويم: مقصود از ابو عمرو در اين روايت
محمد بن عثمان عمروى است که قبلا اسمش برده شد.
محمد بن اسماعيل
کلينى، از على بن محمد، از محمد بن اسماعيل بن موسى بن جعفر که پير
مردترين اولاد حضرت رسول - صلى الله عليه وآله - در عراق بود نقل
کرده است که: من آن حضرت را بين دو مسجد، در کودکى ديدم.
ابو على بن مطهر
کلينى، از فتح مولاى رازى نقل مى کند که از ابو على بن مطهر شنيدم
که مى گفت: آن حضرت را ديده است وبراى او توصيف شکل وقيافه حضرت را
نمود.
ابراهيم بن عبيده نيشابورى وخدمتگزار منزل
کلينى، از على بن محمد، از محمد بن شاذان بن نعيم، از خدمتگزار
منزل ابراهيم بن عبيده نيشابورى نقل کرده است که گويد: من وابراهيم
بر بالاى کوه صفا ايستاده بوديم حضرت بقيه الله - عليه السلام - را
ديدم که تشريف آورد ودر مقابل ابراهيم ايستاد وکتاب مناسک او را
گرفت وچيزهائى به او فرمود.
رشيق مارزانى
شيخ طوسى در کتاب الغيبه، از رشيق مارزانى نقل مى کند که: معتضد
عباسى به دنبال ما که سه نفر بوديم فرستاد ودستور داد که هر يک از
ما سوار بر اسبى جداى از ديگرى وسبکبار، بدون اينکه چيزى باخود
بردارد وحتى نمازش را بر روى زين بخواند به سامرا برود وآدرس دقيق
محله وخانه اى را داده وگفت:هنگامى که به آن خانه رسيديد بر در
خانه غلامى سياه خواهيد ديد، به خانه هجوم برده، هر کس را که ديديد
سرش را از تن جدا کنيد وبياوريد. ما به سامرا رفتيم وخصوصيات آدرس
را همانگونه که گفته بود يافتيم. در جلو در منزل غلام سياهى
ايستاده بود ودر دستش پارچه اى بود که مى بافت.از خانه وکسانى که
در آن هستند از او سؤال کرديم. گفت: به خدا سوگند که صاحب خانه
توجهى به ما ندارد وکمتر به ما اعتنا مى کند. ما طبق ماموريت خود
به خانه هجوم برديم. خانه اى مجلل وبا شکوه ديديم ودر مقابل خانه،
پرده اى آويخته بود که هيچگاه زيباتر وشکوهمند تر از او نديده بودم
وگويا در همان وقت از پرده ها دست برداشته بودند وهيچ کس در خانه
نبود. پرده را بالا زديم خانه اى بزرگ ديديم که گويا دريائى در آن
بود ودر قسمت آخر خانه، حصيرى ديديم که بر روى آب گسترده شده بود
بر بالاى حصير، مردى با وقار وخوش چهره، در حال نماز خواندن بود
واصلا توجهى به ما ووسائل ما نکرد. احمد بن عبد الله جلو رفت تا
گامى به درون خانه بگذارد، فورا در آب غرق شد، به شدت مضطرب
وناراحت گرديد ومن دستم را به سوى او دراز کردم ونجاتش دادم واز آب
بيرون آوردم وبيهوش شدو ساعتى باقى ماند. دوست ديگرم خواست وارد
شود به همين گرفتارى دچارشد ومن سر گردان وحيران ماندم. به صاحب
خانه گفتم: از خداوند واز تو پوزش مى طلبم، به خدا سوگند که نمى
دانستم قضيه از چه قرار است وبه سوى چه کسى مى آيم ومن به خدا توبه
مى کنم. وى اصلا توجهى به گفتار من نکرده وسر گرم کار خود بود. ما
از آن حالت ترسيده وبرگشتيم. معتضد چشم به راه ما بود وبه دربانان
خود گفته بود که هر وقت رسيديم ما را نزداو ببرند. نيمه شب وارد
شديم ونزد معتضد رفتيم وداستان را به او گفتيم. گفت: واى به حال
شما آيا پيش از من کسى شما را ديده واز شما سخنى وچيزى شنيده است؟
گفتيم: نه. گفت: من فرزند عباس نباشم (وسوگندهاى غليظ وشديد خورد)
که اگر اين خبر به گوش کسى برسد گردن شما را نزنم. وما جرات نکرديم
تا وقتى که او زنده بود به کسى بگوئيم.
کامل بن ابراهيم
شيخ طوسى در کتاب الغيبه، از علان از محمد بن جعفر بن عبد الله، از
ابو نعيم محمد بن احمد انصارى روايت مى کند که: گروهى از مفوضه
ومقصره کامل بن ابراهيم مدنى را نزد حضرت عسکرى - عليه السلام -
فرستادند. کامل مى گويد: من با خود گفتم: به بهشت وارد نمى شود مگر
کسى که آنچه را که من شناخته ام شناخته باشد وبا من هم سخن وهم
عقيده باشد. گويد: هنگامى که بر مولايم حضرت عسکرى - عليه السلام -
وارد شدم به جامه هاى گران قيمت وسفيد ونرم حضرت نظر افکنده وبا
خود گفتم: ولى وحجت خدا لباس نرم وراحت مى پوشد وبه ما دستور مى
دهد که با برادرانمان يکسان وهم آهنگ باشيم واز پوشيدن لباس هاى
قيمتى ونرم باز مى دارد حضرت با تبسم فرمود: اى کامل وآستين را
بالا زد. در اين هنگام ديدم که پارچه سياه رنگ وزبرى با پوست بدن
حضرت مماس است. حضرت فرمود: اين براى خدا است وآن براى شما. من
سلام کرده ودر کنار درى که پرده بر آن آويخته بود نشستم. بادى وزيد
وگوشه پرده را بالا زد ودر اين هنگام کودکى را هم چون قرص ماه در
حدود چهار ساله ديدم. آن کودک به من فرمود: اى کامل بن ابراهيم من
ازاين خطاب حضرت، به خود لرزيده، وبه دلم الهام شد که بگويم: بله
اى آقاى من فرمود: تو نزد ولى وحجت خدا آمده اى که از او بپرسى آيا
جز کسى که با تو هم عقيده باشد وآن چه را که تو شناخته اى شناخته
باشد وارد بهشت مى شود؟ گفتم: آرى، به خدا سوگند. فرمود: بنابر اين
به خدا قسم که وارد شوندگان به بهشت کم خواهند شد. به خدا سوگند که
به بهشت وارد خواهند شد مردمى که به آنها حقيه گفته مى شود. گفتم:
اى آقاى من آنان کيستند؟ گفت: گروهى که بخاطر دوستى با على بن ابى
طالب - عليه السلام - به حق او قسم مى خورندو در عين حال حق وفضل
وبرترى او رانمى دانند که چيست. بعد ساکت شد وچيزى نگفت وآن گاه
فرمود: وآمده اى که از او در باره مفوضه سؤال کنى. آنان دروغ گفته
اند، بلکه دلهاى ما ظرف مشيت خداوند است هر گاه خداوند بخواهد، ما
مى خواهيم وخداوند مى فرمايد: (وما تشاوون
الا ان يشاء الله). بعد پرده به حالت اول برگشت ومن
نتوانستم پرده را به يکسو بزنم. حضرت عسکرى - عليه السلام - با
تبسم به من نگاه کرده وفرمود: اى کامل چرا نشسته اى؟ حجت خدا بعد
از من نياز تو را بر آورده ساخت وپاسخ گفت. من برخاسته ورفتم، وبعد
از آن او را نديدم. ابو نعيم گويد: من کامل را ديدم واز اين حديث
از او پرسيدم واين حديث رابه من گفت.
ابو عبد الله بن صالح
محمد بن يعقوب، از على بن محمد، از محمد بن على بن ابراهيم، از ابو
عبد الله بن صالح نقل کرده است که: وى آن حضرت را در کنار حجر
الاسود ديده است ومردم خودشان را بر روى آن مى افکندند. حضرت
فرمود: به اين کار دستور داده نشده اند.
احمد بن ابراهيم بن ادريس
محمد بن يعقوب از على بن محمد، از ابو على احمد بن ابراهيم بن
ادريس نقل کرده است که: من حضرت بقيه الله - عليه السلام - را بعد
از رحلت حضرت عسکرى - عليه السلام - در دوران نو جوانيش زيارت
کرده، دستها وسرش را بوسيدم.
جعفر بن على
از کلينى، از على بن محمد، از ابو عبد الله بن صالح واحمد بن نضر
از قنبرى که از اولاد قنبر بزرگ، غلام حضرت رضا، عليه السلام -
بود، نقل شده است که: سخن از جعفر بن على به ميان آمده بود واو را
نکوهش کرده بود به او گفتم: (گمان نمى رود) کسى غير از جعفر بن على
(امام) باشد. آيا تو غير از او کسى را ديده اى؟ گفت: او را نديده
ام لکن غير از من ديگرى او را ديده است. گفتم: چه کسى او را ديده
است؟ گفت: جعفر دو مرتبه او را ديده و(برخورد وديدار او) داستانى
دارد.
ابو محمد وجنانى از کسى که او را ديده است
کلينى، از على بن محمد وجنانى نقل مى کند که او از کسى که حضرت را
ديده است نقل کرده است که: آن حضرت ده روز پيش از آن که حادثه اى
پيش آيد از منزل بيرون شد ومى فرمود: خداوندا تو مى دانى که اينجا
از محبوبترين بقعه ها وسر زمين ها بود. اگر طرد نمى کردند خارج نمى
شدم (يا جمله اى شبيه اين).
يکى از مأمورين خليفه
کلينى، از على بن محمد، از على بن قيس، ازيکى از مامورين خليفه نقل
مى کند که: در سامراء سيما را مشاهده کردم در حاليکه در خانه را
شکسته بود. به ناگاه شخصى که تبرى در دست داشت بر او حمله کرد
وگفت: در خانه من چه مى کنى؟ سيما گفت که: جعفر مى پندارد پدرت از
دنيا رفته وفرزندى ندارد اگر اين جا خانه تو است کارى ندارم.بعد از
خانه بيرون رفت. على بن قيس گفت: خادمى از خدمتگزاران منزل بيرون
آمد، از او درباره اين خبر پرسيدم. گفت: چه کسى اين را به تو گفت؟
گفتم: يکى از مامورين خليفه گفت. گفت: بر مردم چيزى پنهان نمى
ماند.
ابو نصر طريف خادم
کلينى، از محمد بن يحيى، از حسن بن على نيشابورى، از ابراهيم بن
محمد بن عبد الله بن موسى بن جعفر، از ابو نصر طريف خادم نقل مى
کند که: آن حضرت را ديده است.
برخى از مردم مدائن
کلينى، از على بن محمد، از ابى احمد بن راشد، از بعضى از اهالى
مدائن نقل کرده است که: من با بعضى از همراهان ودوستانم به حج
رفتم. به موقف که رسيديم، جوانى را که لنگ وردائى براو بود ونعلين
زردى در پا وقيمت لنگ ورداء صد وپنجاه دينار بود، ديدم ونشانه واثر
سفر در او ديده نمى شد. سائلى نزديک ما شد وچيزى از ما خواست او را
رد کرده وچيزى به او نداديم. نزد آن جوان رفت واز اودر خواست کرد،
آن جوان چيزى از زمين برداشته وبه او داد. سائل او را دعا کرد ودر
دعا کردن خيلى کوشش مى کرد ودعايش طولانى شد. آن جوان از نزديکى ما
دور شد. ما نزد سائل رفته ومن به او گفتم: واى بر تو مگر به تو چه
داد؟ او ريگهايى را به صورت طلاى دندانه دار به وزن بيست مثقال به
ما نشان داد. به دوستم گفتم: مولاى ما نزد ما بود وما نمى دانستيم.
به دنبال حضرت رفتيم وتمامى ميقات را جستجو کرديم وآن حضرت را
نديديم. از کسانى که اطراف او بودند از اهل مکه ومدينه پرسيديم
گفتند: او يک جوان علوى است که هر ساله پياده به حج مى آيد.
يعقوب بن منفوس
ابن بابويه، درکتاب الغيبه، از ابو طالب مظفر بن جعفر بن مظفر علوى
سمرقندى، از جعفر بن محمد بن مسعود، از پدرش محمد بن مسعود عياشى،
از آدم بن محمد بلخى، از على بن حسن هارون دقاق، از جعفر بن محمد
بن عبد الله بن قاسم بن ابراهيم بن اشتر، از يعقوب بن منفوس نقل مى
کند که: بر حضرت عسکرى - عليه السلام - وارد شدم. حضرت بر روى سکوى
منزل نشسته بود. در سمت راست حضرت اطاقى بود که جلو آن پرده اى
آويخته شده بود. به حضرت عرض کردم: آقاى من صاحب اين امر کيست؟
فرموده: پرده را بالا بزن. من پرده را بالا زدم، کودکى به سن ده يا
هشت ساله ودر همين حدود بيرون آمد، پيشانى باز، روى سپيد، چشم ها
جذاب ودرخشان، کف دست ها درشت، ران ها پهن، در گونه راستش خالى ودر
سرش موهاى گره خورده، جلو آمد وبر زانوى پدر نشست. حضرت فرمود: اين
صاحب شما است. بعد از جا بلند شد وحضرت به او فرمود: فرزندم برو به
منزل تا آن زمان معلوم. وى داخل اطاق شد در حالى که من به او نگاه
مى کردم، سپس فرمود: اى يعقوب نگاه کن ببين چه کسى در اطاق است. من
داخل اطاق شدم وهيچ کس را نديدم.
غانم (ابو سعيد هندى)
ابن بابويه، از پدرش، از سعد بن عبد الله، از علان کلينى، از على
بن قيس، از غانم ابو سعيد هندى نقل کرده است. علان کلينى مى گويد:
ونيز جماعتى از قول محمد بن محمد اشعرى از غانم به من خبر دادند که
گويد: من با پادشاه هند در ايالات کشمير بودم به همراه عده اى ديگر
که تعدادمان به چهل نفر مى رسيد واطراف تخت پادشاه مى نشستيم
وتوراه وانجيل وزبور را مى خوانديم وپادشاه در مسائل علمى به ما
مراجعه مى کرد.روزى سخن از حضرت محمد - صلى الله عليه وآله - به
ميان آمد وگفتيم: ما او را در کتابهاى خود مى يابيم، همگى بر اين
مطلب اتفاق کرده ونظر دادند که من به جستجو بپردازم ودر طلب او
بيرون آيم. از وطن خود بيرون آمده وبا خود مالى داشتم. در بين راه،
ترک ها سر راه، بر من گرفته وهر چه داشتم گرفتند. من به کابل واز
آنجا به بلخ رفتم. امير بلخ ابن ابى شور بود، نزد او رفته وانگيزه
خود از مسافرت را به او گفتم. وى دانشمندان وفقهاء را براى مناظره
بامن جمع کرده ومن از آنها درباره حضرت محمد - صلى الله عليه وآله
وسلم - پرسيدم. گفتند: او پيامبر مامحمد بن عبد الله - صلى الله
عليه وآله - است واز دنيا رفته است. گفتم: نسبش را بگوئيد؟ او را
به قريش نسبت دادند. گفتم: اين مهم نيست، جانشين او کيست؟
گفتند: ابو بکر.! گفتم: آن کس که ما او را در کتابهاى خود ديده
ايم، جانشينش پسر عمويش وهمسر دخترش وپدر فرزندانش مى باشد. به
پادشاه گفتند: اين آدم از شرک در آمده وبه کفر رفته است. دستور بده
گردنش را بزنند. به آنان گفتم: من به دينى پاى بندم وجز با دليل
روشن از آن دين دست بر نمى دارم. امير، حسين بن اشکيب را خواسته
وبه او گفت: بااين مرد مناظره کن. وى گفت: دانشمندان وفقيهان در
اطراف تو مى باشند به آنان دستور بده تا با او مناظره کنند. به او
گفت: همانطور که به تو مى گويم، تو با او مناظره کن، با او خلوت کن
وبه او لطف ومحبت نما. وى گويد: حسين بن اشکيب با من خلوت کرده من
از او در باره حضرت محمد - صلى الله عليه وآله - پرسيدم. گفت: او
همانطور است که به تو گفته اند، با اين تفاوت که جانشين او پسر
عمويش على بن ابى طالب- عليه السلام - مى باشد واو همسر دخترش
فاطمه - عليها السلام - وپدر فرزندانش حسن وحسين - عليهما السلام-
مى باشد. من گفتم: اشهد ان لا اله الا الله وان محمدا رسول الله
نزد امير رفته ومسلمان شدم. مرا نزد حسن بن اشکيب فرستاده واو به
من فقه آموخت. به او گفتم: من در کتابهاى خودمان خوانده بودم که
هيچ خليفه اى از دنيا نمى رود مگر اينکه براى خود خليفه تعيين مى
کند، خليفه وجانشين على کيست؟ گفت: حسن - عليه السلام -، بعد حسين
- عليه السلام -، بعد امامان را اسم برد تابه امام حسن - عليه
السلام - رسيد، سپس به من گفت: تو نيازمند آن مى باشى که به دنبال
جانشين حسن بگردى واز او بپرسى. من در طلب آن حضرت بيرون شدم.
محمد بن محمد گويد: وى با ما به بغداد آمد وبه ما گفت که وى همراهى
داشته که با او در اين عقيده همراه بوده، لکن از بعضى اخلاق هاى او
خوشش نيامده واز وى جدا شده است. وى گويد: روزى در کنار نهر عراق
راه مى رفتم ودرباره هدف از مسافرت خود فکر مى کردم، در همين حال
کسى آمده وبه من گفت: مولايت را اجابت کن. بدنبال او راه افتادم،
وى محله ها را مى پيمود ومرا از اين کوچه به کوچه اى واز اين محله
به محله اى ديگر برد وداخل خانه وباغى شديم. مولايم را ديدم که
نشسته بود. هنگامى که نگاهش به من افتاد با لغت هندى با من صحبت
کرد وبه من سلام داده، واسمم را به من گفت ودر باره آن چهل نفر
صحبت کرده وحال يک يک آنها را با اسم آنها پرسيد، سپس فرمود: تو مى
خواهى امسال با اهالى قم به حج بروى ولى امسال به حج نرو، بلکه به
خراسان برگرد وسال آينده به حج برو، بعد کيسه اى نزد من انداخته
وفرمود: اين هزينه زندگى تو، ودر بغداد به خانه هيچ کس وارد نشو
واز آن چه که ديده اى به هيچ کس نگو. محمد گويد: من از عقبه برگشتم
وآن سال حج ما انجام نشد وغانم به خراسان رفت وسال آينده به حج رفت
وهدايائى براى ما فرستاد ووارد قم نشد، وبه حج رفت وبعد به خراسان
برگشت ودر آنجا از دنيا رفت. محمد بن شاذان گويد که: من کابلى را
در نزد ابو سعيد ديده بودم واو براى من نقل کرد که از کابل با شک
وترديد بيرون شد وصحت اين دين را در انجيل ديده وهدايت يافته بود.
کابلى
محمد بن شاذان در نيشابوربه من گفت که: خبردار شدم که کابلى به
نيشابور آمده است. در انتظار او نشستم تا او را ملاقات کردم واز
خبراو پرسيدم وگفت که: وى هميشه در جستجوى حضرت بوده ودر مدينه
اقامت کرده واز ترس اينکه کسى او را اذيت نکند به هيچ کس نگفته
بود. پير مردى از سادات بنى هاشم به نام يحيى بن محمد عريضى را
ديده وبه او گفته بودکه: آن کس که تو در طلب او مى باشى در صرياء
است. گويد: من به صرياء رفته وداخل سردابى نمناک شدم وخودم را بر
روس سکوى آنجا انداختم، جوانى سياه چهره مرا از آن کار بازداشته
ومى خواست از آنجا بيرونم کند وگفت:از اينجا بلند شو وبرو ومن
گفتم: بيرون نخواهم شد. وى داخل خانه شد وبعد نزد من آمد وگفت:
داخل شو. وارد شدم، آقايم ومولايم در وسط اطاق نشسته بود. چشمش که
به من افتاد مرا به اسمى صدا زد که تا آن وقت جز خانواده ام در
کابل کسى مرا به آن اسم نمى شناخت، وچيزهائى به من گفت. عرض کردم
که: خرجى من تمام شده دستور دهيد تا خرجى به من دهند.
فرمود: بزودى با دروغت از بين مى رود. ومبلغى به من دادند. آن چه
که خودم داشتم از بين رفت وآن چه که حضرت داده بودند سالم باقى
ماند. سال بعد رفتم، کسى را در خانه نديدم.
محمد بن عثمان
شيخ صدوق، از محمد بن موسى بن متوکل، از عبد الله بن جعفر حميرى
روايت کرده است که: از محمد بن عثمان پرسيدم که: آيا حضرت صاحب
الامر را ديده اى؟ گفت: آرى، آخرين مرتبه که به ديدار آن حضرت مشرف
شدم در کنار خانه خدا بود که مى فرمود: اللهم انجز لى ما وعدتنى.
در روايت ديگر با همين سند نقل مى کند که: محمد بن عثمان گفت: آن
حضرت را در حالى ديدم که دررکن مستجار دست به پرده کعبه آويخته ومى
فرمود: اللهم انتقم لى من اعدائى.
ظريف ابو نصر
شيخ صدوق، با اسنادش از ابراهيم بن محمد علوى، از ظريف ابو نصر
روايت کرده است که: به خدمت حضرت بقيه الله - عليه السلام -رسيدم،
حضرت فرمود: برايم صندل احمر بياور. من آن را آوردم. سپس فرمود:
آيا مرا مى شناسى؟ عرض کردم: آرى. فرمود: من کيستم؟ گفتم، شما،
آقاى من وپسر آقاى من هستيد.فرمود: از اين نپرسيدم. عرض کردم:خدا
مرا فداى شما گرداند، پس برايم بيان فرمائيد. فرمود: من خاتم
الاوصياء هستم وخداوند به وسيله من بلاء را از اهل بيت وشيعيان من
بر طرف مى کند.
عبد الله سورى
شيخ صدوق، از مظفر بن جعفر بن مظفر علوى سمرقندى، از جعفر بن محمد
بن مسعود، از قول پدرش، روايت کرده است که: ابو عبد الله بلخى، از
عبد الله سورى نقل کرده است که: به بوستان بنى هاشم رفتم،
نوجوانانى را داخل برکه آبى در حال بازى ديدم وجوانى بر روى جا
نماز خود نشسته وآستين خود را به دهان گرفته بود. پرسيدم اين جوان
کيست؟ گفتند: م ح م د بن الحسن بن على. وى شبيه پدرش حضرت عسکرى -
عليه السلام - بود.
عمروى
شيخ صدوق گويد: پدرم ومحمد بن الحسن، از عبد الله بن جعفر حميرى
نقل کرده اند که گويد: با احمد بن اسحاق در حضور عمروى بوديم، وى
از عمروى پرسيد: هم چون حضرت ابراهيم - عليه السلام - براى مزيد
اطمينان قلبى سوالى از شما دارم وآن اينکه آيا شما حضرت بقيه الله
- عليه السلام - را زيارت کرده ايد؟ گفت: آرى، وى گردنى هم چون
گردن من دارد وبا دست اشاره به گردن خود فرمود. گفتم: اسم آن حضرت
چيست؟ گفت: بر تو باد که از اين نپرسى ودر اين باره تحقيق نکنى که
اين مردم به دنبال اويند ونسل امامت قطع مى شود.
جعفر کذاب
شيخ صدوق از مظفر بن جعفر بن مظفر علوى نقل مى کند که: جعفر بن
محمد بن مسعود از پدرش از جعفر بن معروف از ابو عبد الله بلخى از
محمد بن صالح بن على بن محمد بن قنبر الکبير غلام حضرت رضا - عليه
السلام - نقل کرده است که: حضرت بقيه الله - عليه السلام - بعد از
درگذشت حضرت عسکرى - عليه السلام - از جايگاهى که مشخص نبود، نزد
جعفر کذاب براى بحث درباره ميراث خود آمد وبه او فرمود: چرا مى
خواهى حق مرابگيرى؟ جعفر متحير وبهت زده، تا خواست به او نگاه کند
حضرت غايب شد.جعفر در بين مردم به جستجوى او برخاست ولى حضرت را
نديد. هنگامى که مادر حضرت عسکرى - عليه السلام - که جده آن حضرت -
عليه السلام - باشد ازدنيا رفت، قبلا به او دستور داده بود که او
را در خانه حضرت عسکرى - عليه السلام - دفن کنند. جعفر مى گفت:
اينجا خانه من است ونبايد در اين خانه دفن شود. حضرت از محل غيبت
خود بيرون آمده وبه جعفر فرمود: مگر اينجا خانه تو است؟ وبعد غايب
شد وديگر آن حضرت را نديد.
گروهى از نايبان حضرت در بغداد
شيخ صدوق از محمد بن محمد خزاعى، از ابو على اسدى، از پدرش محمد بن
ابى عبد الله کوفى روايت کرده است که وى اسامى چندين نفر از کسانى
را که معجزاتى از حضرت بقيه الله - عليه السلام - ديده اند نام
برده است: از نمايندگان حضرت: از بغداد: عمروى وپسرش وحاجز وبلالى
وعطار. از کوفه: عاصمى. از اهواز: محمد بن ابراهيم بن مهزيار. از
قم: احمد بن اسحق. از همدان: محمد بن صالح. ازرى: بسامى واسدى
(يعنى خودش). از آذربايجان: قاسم بن علاء. از نيشابور: محمد بن
شاذان. واز غير نمايندگان: از بغداد: ابو القاسم بن ابى حابس، وابو
عبد الله کندى، وابو عبد الله جنيدى، وهارون فزاز، ونيلى، وابو
القاسم بن دبيس، وابو عبد الله بن فروخ، ومسرور طباخ غلام حضرت
هادى - عليه السلام -، واحمد ومحمد، پسران حسن، واسحاق کاتبه از
خاندان نوبخت، وصاحب الفراء (پوستين)، وصاحب کيسه مهرشده. از
همدان: محمد بن کشمرد، وجعفر بن حمدان، ومحمد بن هارون بن عمران.
از دينور: حسن بن هارون، واحمد (برادر زاده او) وابو الحسن. از
اصفهان: ابن بادا شاکه.از صيمره: زيدان. از قم: حسن بن نضر، ومحمد
بن محمد، وعلى بن محمد بن اسحاق وپدرش، وحسن بن يعقوب. از رى: قاسم
بن موسى وپسرش وابو محمد بن هارون، وصاحب الحصاه(ريگ ها)، وعلى بن
محمد، ومحمد بن محمد کلينى، وابو جعفر رفا. ازقزوين: مرداس، وعلى
بن احمد. از قابس: دو مرد. از شهرزور: ابن الخال. از فارس: مجروح.
از مرو: صاحب هزار دينار، وصاحب المال ورقعه بيضاء، وابو ثابت. از
نيشابور: محمد بن شعيب بن صالح. ازيمن: فضل بن يزيد وپسرش حسن،
وجعفرى، وابن الاعجمى، وشمشاطى. از مصر: صاحب دو مولود، وصاحب مال
در مکه، وابو رجا. از نصيبين: ابو محمد ابن الوجنا. از اهواز:
حصينى.
ابو محمد حسن بن وجناء نصيبى
شيخ صدوق، از محمد بن ابراهيم بن اسحق طالقانى، از على بن احمد
کوفى، از سليمان بن ابراهيم رقى، از حسن بن وجناء نصيبى روايت کرده
است که: در پنجاه وچهارمين سفر حج، بعد از نماز عشاء سر به سجده
گذاشته بودم کسى مرا تکان داده وگفت: اى حسن بن وجناء حرکت کن
وبايست. من از جا حرکت کرده وايستادم. کنيزکى را ديدم زرد رنگ
ولاغراندم در حدود چهل ساله يا بيشتر، وى پيش روى من به راه افتاده
ومن چيزى از او نپرسيدم تا اينکه به خانه حضرت خديجه - صلوات الله
عليها - رسيديم. در آن خانه اطاقى بود که درش در وسط ديوار بود
وپلکانى داشت که از آن بالا مى رفتند. آن کنيز از پله ها بالا رفته
وصدائى آمد که: اى حسن بالا بيا. من بالا رفتم وجلو در ايستادم.
حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - به من فرمود: اى حسن تو چنين مى
پندارى که از ديدگاه من پنهانى؟ به خدا سوگند زمانى بر تو در اين
سفر حج نگذشت مگر اينکه من با تو بودم. بعد حضرت شروع کرد ولحظه به
لحظه مرا برشمرد، من از هوش رفته وبه رو به زمين افتادم واحساس
کردم که دست حضرت مرا تکان مى دهد، از جا بلند شدم. آن گاه به من
فرمود: اى حسن در مدينه ملازم خانه جعفر بن محمد - عليهما السلام
-باش وفکر خوردنى وآشاميدنى ولباست را نکن. بعد دفترى به من دادند
که دعاء فرج وصلوات بر آن حضرت در آن نوشته بود. به من فرمود: به
اين کلمات دعا کن وبدين گونه بر من درود وصلوات بفرست وآن را جز به
دوستان راستين من، به ديگران مده، همانا خداوند توفيق دهنده تو
است. عرض کردم: آقاى من آيا من ديگر شما را زيارت نخواهم کرد؟
فرمود: اى حسن هر گاه خدا بخواهد. وى مى گويد: من از آنجا برگشتم
وبه خانه حضرت جعفر بن محمد - عليهما السلام - رفته ودر آنجا ماندم
وجز بخاطر سه چيز از آنجا بيرون نمى شدم يا تجديد وضو، يا خوابيدن،
يا براى افطار. به هنگام افطار که به منزل خود مى رفتم، کوزه آب را
پر آب، وگرده نانى را در کنار آن مى ديدم که بر روى آن هر آن چه که
در آن روز ميل داشتم گذاشته شده بود. آن را مى خورديم وهمان مرا
کفايت مى کرده ودر هر فصلى از ايام سال لباسى مناسب آن برايم آماده
بود. من در روز آب کوزه را در خانه مى پاشيدم وکوزه راخالى مى
گذاشتم، غذائى که برايم آورده مى شد ونيازى به آن نداشتم همان
شبانه آن را صدقه مى دادم تا همراهانم متوجه قضيه نشوند.
ازدى
شيخ صدوق، از محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى، از ابو القاسم على
بن احمد کوفى، از ازدى نقل کرده است که: در حال طواف ودر شوط ششم
بودم وتصميم داشتم شوط هفتم را شروع کنم. در سمت راست کعبه مردم را
ديدم که اطراف جوانى زيبا وخوش بو وبا ابهت ووقار را گرفته، واو هم
خود را به آنان نزديک نمود وبراى انها سخن مى گويد. تا آن وقت کسى
را در سخن گفتن بهتر از او نديده بودم وگفتارى بهتر ونشستى نيکوتر
از گفتار ونسشت او مشاهده نکرده بودم. جلو رفتم تا با او صحبت کنم،
مردم مرا به يکسوى زدند. پرسيدم: اين مرد کيست؟ گفتند: فرزند رسول
خدا است که در هر سال يک روز براى دوستان خصوصى خود آشکار مى شود
وبا آنان سخن مى گويد. من عرض کردم: آقاى من ره جوئى نزد تو آمده
راهنمائى فرمائيد، خداوند تو را هدايت فرمايد. حضرت چند دانه ريگ
به من داد ومن صورتم برگرداندم. برخى از کسانى که آنجا نشسته بودند
پرسيدند که: پسر پيامبر به تو چه داد؟ گفتم: چند ريگ. دستم را باز
کردم ديدم چند سکه طلا است. حرکت کردم وبه راه افتادم به ناگاه
ديدم که آن حضرت با من همراهى مى کند. فرمود: آيا حجت بر تو ثابت
شد وحق آشکار ونابينائى تو از بين رفت، آيا مرا مى شناسى؟
عرض کردم: نه. فرمود: منم مهدى، منم قائم زمان، من آن کسى هستم که
زمين را پر از عدل کنم همان گونه که پر از ظلم وجور شده است، همانا
زمين خالى از حجت نخواهد ماند ومردم پيش از قوم بنى اسرائيل در سر
گردانى نخواهند ماند، ايام خروج وظهور من آشکار شده است اين امانتى
است در گردن تو، وبه برادرانت از اهل حق بگو.
ابراهيم بن مهزيار
شيخ صدوق، از محمد بن موسى بن متوکل، از عبد الله بن جعفر حميرى،
از ابراهيم بن مهزيار، روايت کرده است که: به مدينه حضرت رسول
وخاندان او - صلوات الله عليهم - رفته ودرباره فرزندان وبازماندگان
حضرت امام حسن عسکرى - عليه السلام - به جستجو پرداختم وبه چيزى
دست نيافتم. از آنجا به مکه رفته، به جستجو پرداختم. در حال طواف
چشمم به جوانى گندمگون، خوش چهره، وزيبا که به سوى من خيره شده وبه
من نگاه مى کرد، افتاد. وبه سوى او به راه افتادم، بدين اميد که
مقصود خود را از او بدست بياورم. نزديک آن جناب شده سلام دادم،
جوابى نيکو داد وفرمود: از کجايى؟ گفتم: از عراق. فرمود: از کدام
عراق؟ گفتم: از اهل اهواز. فرمود: خوش آمدى، آيا جعفر بن حمران
خصيبى را در اهواز مى شناسى؟ عرض کردم: دعوت حق را لبيک گفته واز
دنيا رفته است. فرمود: رحمت خداوند بر او باد، چه شبهاى طولانى وچه
بخششهاى فراوانى داشت، آيا ابراهيم بن مهزيار را مى شناسى؟ گفتم:
من ابراهيم بن مهزيار هستم. به نرمى بامن معانقه کرده وفرمود:
مرحبا به تو اى ابو اسحق نشانه ارتباط وپيوندى را که با حضرت عسکرى
- عليه السلام - داشتى چه کردى؟
عرض کردم: آيا مقصود شما همان انگشترى است که خداوند مرا با آن، از
آن بزرگوار، مفتخر وسرافراز فرمود؟ فرمود: آرى وچيز ديگر غير از آن
را نمى گويم. من آن را بيرون آورده وبه او نشان دادم. چشمش که به
آن افتاد اشکش جارى شد وگريست وآن را گرفته وبوسيد وآن چه را که بر
روى آن نوشته شده بود قرائت کرد وآن نوشته اين بود: يا الله يا
محمد يا على وسپس فرمود: پدرم فداى آن دستى باد که اين انگشتر مدتى
طولانى در آن دست چرخيده است. مدتى بين من وآن جناب مطالب مختلف رد
وبدل شد تا آن که فرمود: اى ابو اسحق بعد از حج خواهان چه چيز مى
باشى؟ عرض کردم: سوگند به جان پدرت که چيزى جز آن چه که حقيقتش را
از تو خواهم پرسيد نمى خواستم. فرمود: ازهر چه مى خواهى بپرس ان
شاء الله براى تو شرح خواهم داد. گفتم: آيا از فرزندان وخاندان
حضرت عسکرى - عليه السلام - خبرى دارى؟ فرمود: به خدا سوگند که من
آن نور را در پيشانى محمد وموسى، فرزندان امام حسن بن على - صلوات
الله عليهما - مى بينم ومن از سوى آن دو بزرگوار نزد تو آمده ام تا
تو را از وضع آنها آگاه سازم وهم اکنون اگر ميل دارى به حضورشان
برسى وبا زيارتشان ديدگان خود را روشن نمائى، با من به طائف بيا،
البته مى بايست از همراهان وافراد قافله وکاروان پوشيده باشد.
ابراهيم گويد: با وى به سوى طائف حرکت کرده، از لا بلاى تپه ها
عبور نموده تا اينکه وارد دشتى شديم، خيمه اى موئى، بر بالاى تپه
اى، جلب نظر کرد که از درون آن نور به اطراف مى رفت وخيمه هاى
ديگررا روشن مى کرد. وى جلوتر از من به درون خيمه رفت تا از آن دو
بزرگوار براى من اجازه ورود بگيرد. داخل خيمه شده سلام کرد، وراجع
به من صحبت کرد. يکى از آن دو که سنش بزرگتر از ديگرى بود يعنى
حضرت م ح م د ابن الحسن - صلوات الله عليه - که هنوز محاسن شريفش
نروئيده، گندمگون، پيشانى باز، ابروها به هم پيوسته، گونه ها بر
آمده وکشيده، بينى باريک، خوش بو ولطيف ورعنا هم چون شاخه تازه که
گويا صورت نورانيش ماه شب چهارده ودر طرف راستش خالى هم چون پاره
مشکى بر سپيدى نقره، موها وزلف مجعدش بر لاله گوشش آويخته، با وقار
وابهتى که هيچ چشمى مرتب تراز آن نديده ودر نيکى ووقار وحياء
نيکوتر از آن نمى شناسد، بيرون آمد. هنگامى که چشمم به آن حضرت
افتاد با شتاب بسويش رفته خود را به روى پاهاى حضرت انداخته وسر
ودستش وهرجا از بدنش را که مى توانستم بوسه مى زدم. حضرت فرمود:
خوشا بحال تو اى ابو اسحق روزها وعده ديدار تو را نويد مى داد ولى
دورى خانه وطولانى بودن محل ديدار را بايد سر زنش کرد، چهره تو
مرتب در نظر بود بطورى که گويا يک لحظه هم از ياد تو غافل نبودم
وديدار تو وگفتگوى با تو را در نظر داشتم، وهم اکنون بر اين نعمت
که خداوند نصيب فرموده که تو را ديده، واندوه در گيريها ومشکلات بر
طرف شده، او را سپاس گزار وشاکرم. چرا که ستايش از آن او است واو
پروردگار وآفريدگار من است. بعد حضرت، از دوستان وبرادران سابق
ولاحق، گذشتگان ومعاصران پرسيد. عرض کردم: آقاى من پيوسته در
جستجوى تو بودم وشهر به شهر از آن زمان که مولايم حضرت عسکرى -
عليه السلام - رحلت فرمود، به دنبال شما مى گشتم تا اينکه خداوند
بر من منت گذار وراهنمائى به سوى شما برايم فرستاد ومرا به سوى شما
آورد وسپاس از آن خداوند است که مرا مشمول الطاف شما گردانيد. بعد
حضرت خود وبرادرش موسى را معرفى فرموده وبه گوشه اى رفت.
آن گاه فرمود: پدرم که درود خداوند بر او باد به من سفارش کرده واز
من قول گرفته که جز در دور دست ترين وپنهان ترين جاها سکنى نگزيم
تا کارم پنهان وجايگاهم از نيرنگ گمراهان وتجاوز گران از گروه هاى
تازه به دوران رسيده گمراه در امان باشد ولذا مرا به بالاى کوهها
وتپه ها وا داشته، ودر بالاى کوهها، در گردش وحرکت مى باشم ومنتظر
آن زمانى هستم که گشايشى در کارم فرا رسد وغم واندوه برطرف گردد.
پدر بزرگوارم -صلوات الله عليه - از خزانه حکمت واسرار علوم ودانش
ها، چشمه سارانى به روى من گشود که اگر پر توى از آنها، بر تو
بيفنکم از همه چيز بى نياز مى گردى. اى ابو اسحق بدان که آن حضرت -
صلوات الله عليه - فرمود:فرزندم خداوند متعال طبقات زمين ومردمان
کوشاى در بندگى واطاعت از خود را، بدون حجت نخواهد گذاشت، امام
وحجتى که به او اقتدا کنند واز راه وراهنمائيش بهره برند وبا
رهنمودهاى او برترى يابند ورشد کنند. فرزندم اميدوارم که تو يکى از
کسانى باشى که خداوند او را براى گسترش حق ونابود کردن باطل،
سرفرازى دين وخاموش کردن فروغ گمراهى، ذخيره وآماده کرده است.
بنابر اين فرزندم بر تو باد که در مخفى گاهى زمين، ونقاط دور دست
زندگى کنى، زيرا براى هر يک از دوستان خدا، دشمنى است کوبنده
ومخالفى است که پيوسته با او درگيرى دارد وبر او، جهاد ومبارزه با
آنان که معاند وملحد مى باشند، واجب است ولذا ترسى به خود راه
نديده. بدان که دل هاى مردمان مطيع وبا اخلاص، هم چون پرنده هائى
که به سوى آشيانه خود در پروازند، مشتاق وشيداى تويند. آنان گروهى
هستند که از ورود به مواردى که خوارى وبيچارگى وسختى همراه دارد،
وحشتى ندارند واز اين خطرها استقبال مى کنند. آنان در پيش گاه
خداوند، نيکو کاران وبزرگواران وانسان هاى محترمند، جان هاى ضعيف
وبيمار خود را در معرض فدا کارى وايثار قرار مى دهند، مردمانى قانع
وپارسايند، دين را به درستى فهميده وبا پيکار با مخالفان، به يارى
وکمک آن برخاسته اند. خداوند آنان را به تحمل ومقاومت در مقابل
ظلم، ويژه ومخصوص ساخته تا عزت وسر فرازى خانه آخرت را بر انان
بگستراند وطينت آنان را بر صبر وپايدارى سر شته تا فرجام نيکو
وبزرگوارى وخوش بختى داشته باشند. فرزندم فروغ پايدارى را در تمام
کارهايت فرا راه خود، قرار ده، تا ره آورد ونتيجه کارت رستگارى
باشد، عزت وآقائى را شعار خود قرار ده تا به خواست خداوند، بهره
مند از ستايش وتمجيد باشى. فرزندم يارى وپيروزى خدائى برايت فرا
رسيده ورستگارى وفرازمندى نزديک شده، گويا پرچم هاى زرد وسفيد را
مى بينم که در بين رکن حطيم وزمزم، بر بالاى سرت برافرشته شده وبه
اهتزاز در آمده است. مردم را مى بينم که براى بيعت کردن با تو هم
چون دانه هاى در وياقوت در کنارهم قرار گرفته، وبر کناره حجر
الاسود، دستهائى که براى بيعت کردن با تو، دراز شده وبه دست تو مى
چسبد، مشاهده مى شود. مردمى سر بر آستان تو گذاشته وپناهنده شده
اند که خداوند آنان را با پاکى ولايت وگل وخاکى ارزشمند ودلهائى
پاک شده از پليدى هاى نفاق، ونجاسات گناه ومعصيت، آفريده است، روح
وروانشان آماده پذيرش، آشکار، وتن وجانشان سر سبز از فضيلت، وپاى
بند دستورات دين راستين وپيروان آن هستند. آن گاه که پايه هايشان
محکم وستون هايشان استوار شد، با اجتماع انبوهشان، طبقات رويهم
انباشته شده امت ها، از هم گسيخته وپاره مى شود. در آن هنگام که در
زير درختى که شاخه هايش اطراف درياچه طبريه را فراگرفته، از تو
پيروى وبا تو بيعت کنند. در آن زمان سپيده صبح گاه حق، روشن
وتاريکى باطل به يکسو مى رود، طغيان وسر کشى را خداوند به دست تو
در هم مى شکند ودانشگاه هاى ايمان وفرازهاى برجسته آن به جايگاه
اصلى بر مى گردد. بيمارى هاى دشمنى زاى گوشه وکنار تشخيص داده شده،
سلامتى وبهبودى دوستى آشکار مى شود. کودکان گهواره، آرزوى خيزش به
سوى تو را دارند، وحيوانات وحشى، راهى به درگاه تو مى جويند. گيتى
به تو، طراوت وشادابى يابد، وشاخسار عزت، با تو، به جنبش در آيد،
وسر سبزشود. پايه هاى سر بلندى وسر فرازى، در جايگاهاى خود،
استوار، ورانده شدگان دين، به آشيانه مراجعت، ابرهاى پيروزى بر تو
ببارد وهر گونه دشمنى را سر جاى خود بنشانى وسر کوب کنى، وهمه
دوستان را يارى ومدد نمائى، بر روى زمين هيچ ستمگر گرد نفرازى،
وهيچ منکر تحقير کننده حق، وهيچ دشمن کينه توز ومعاند لجوج، باقى
نماند. وهر کسى بر خداوند تکيه کند، او را کفايت مى کند، خداوند
کار خود را انجام مى دهد وبه مقصد مى رساند (خداوند براى هر چيزى
اندازه اى مقدر کرده است). سپس فرمود: اى ابو اسحق اين نشستى که با
تو داشتم مى بايست مکتوم وپوشيده بماند مگر از دوستانى که درديانت
خود به راستى طرف دار دين، ودوستان راستين مى باشند، آن هنگام که
نشانه هاى ظهور وتمکين الهى آشکار شد، دوستان خود وپيشگامان به سوى
چراغ يقين وپرتو روشنائى بخش دين را هر چه زودتر، به ما برسان تاان
شاء الله به کمال شايسته خود برسى. ابراهيم بن مهزيار گويد: چند
روزى خدمت آن حضرت ماندم تا قدرى از عقائدروشن واحکام نورانى را،
از او فرا گيرم ونهال سينه را، از طراوت وشادابى ذخيره شده در
طبيعت پاک او، که خداوند متعال لطائف حکمت ها، وبخشش هاى تازه ونوى
را در او به وديعه سپرده، سيراب سازم، تا اينکه بخاطر همراهان
اهوازيم که مدتى آنها را بى خبر گذارده بودم، از حضرتش اجازه
مراجعت خواسته، وناراحتى شديد خود را، از اين جدائى وفراق اظهار
داشتم. به من اجازه فرمود ودعاى خير خود را بدرقه را هم کرد، تا
ذخيره خدائى دنيا وآخرت من، ونزديکيم به خداوند متعال، ان شاء الله
باشد. به هنگام مرخصى از حضور، وآماده شدن براى جدائى از وصال
حضرتش، براى خدا حافظى وتوديع وتجديد عهد صبح گاهى، به حضورش تشرف
يافتم واموالى را که بيش از پنجاه هزار درهم بود وبا خود برده بودم
به خدمتش تقديم داشتم وتقاضا کردم که مرا مفتخر به پذيرش قبول
بفرمايد. تبسمى کرده وفرمود: اى ابو اسحق اين پول را هزينه برگشت
خود نما، زيرا راه دور است وبيابان ناهموار، وزمينى که در رو بروى
تو است پر زحمت، واز اينکه از تو نمى گيريم دل گير مباش، ما از تو
سپاس گزار ومتشکريم واين احسان تو را به ياد خواهيم داشت. حداوند،
برکت به دارائى تو دهد، ولطف وانعامش را برتو پايدار ومستدام دارد،
وبهترين پاداش نيکو کاران، وگرامى ترين آثار ونشانه هاى اطاعت
کنندگان را به تو دهد، زيرا که فضل ومنت از آن اوست. از خداوند
متعال مى خواهم که تورا با بهره اى فراوان وسلامتى وخوشى، ودست پر،
وراحتى وآسايش، به يارانت برگرداند، راه را گم نکرده، وراهنمايت
دچار سرگردانى نشود. تو خويشتن را به خداوند بسپار، سپردنى که تباه
نشود، ولطف ونعمت او ان شاء الله از بين نرود. اى ابو اسحق خداوند
ما را به همان بهره مندى از احسان ومنافع نعمت هاى خود قانع ساخته
وما را از کمک دوستان بى نياز کرده، وفقط خواهان اخلاص در نيت،
وخلوص در خير خواهى، وپاسدارى از حريم تقوى، وآن چه که پاک تر،
پايدار وبلند آوازه تر است مى باشيم. ابراهيم گويد: از حضور آن
حضرت در حالى که شکر وسپاس الهى را بر اين توفيق واين هدايت وارشاد
انجام مى دادم مرخص شدم، ومى دانستم که خداوند زمين را بيهوده
وتعطيل نمى گذارد واز حجتى آشکار وپيشوائى استوار وقائم، خالى نمى
گذارد. من اين ديدار وزيارت شيرين، واين داستان وحکايت راستين را
براى افزايش بصيرت دين باوران وآشنائى آنان با اين نعمت بزرگ الهى،
که آفرينش وايجاد فرزندان پاک وسرشت پاکيزه خاندان رسالت باشد، نقل
کردم ومنظورم اداء امانت ورساندن حقيقتى که آشکار شده است بود، تا
ازاين رهگذر خداوند متعال آئين هدايت گر وراه پسنديده را افزايش
بخشد، نيتها را تاييد، بازوها را توان، عقائد را نگهدارى فرمايد. (والله
يهدى من يشاء الى صراط مستقيم).