نشانه هاى يار و چكامه انتظار

مهدى عليزاده

- ۱۰ -


فصل پايانى، شور دلدادگى در شعر انتظار

ادبيات و به ويژه شعر، قالب لفظى، نمود زبانى و بازتاب گفتارى احساسات آدمى به شمار مى‏آيد. به عبارت ديگر، شعر ترجمان عواطف است. از سويى، عواطف انسان در مورد امورى شكل مى‏گيرد كه به نوعى با روان وى پيوند خورده باشند و بر تارهاى روح او زخمه زده و تأثيرى پايا و ماندگار در جانش بر جاى نهند.

پديده‏هاى مذهبى و مقدسات دينى را مى‏توان از مهم‏ترين مقدمات شورانگيز و عاطفه‏خيز به شمار آورد. از آنجا كه مذهب با بنيادى‏ترين سطوح شخصيت آدمى ارتباط برقرار مى‏سازد، مى‏تواند ژرف‏ترين تأثيرات را در وى ايجاد كند.

بر اين پايه، ادبيات دينى و خاصه (شعر) مذهبى، سهم قابل توجهى از ميراث ادبى ملل را به خود اختصاص داده است. در پهنه ى آثار نثر و نظم فارسى و عربى، ادبيات دينى از برجستگى چشم‏گيرى برخوردار است. امامان معصوم‏عليهم السّلام  با عنايت به قدرت نفوذ بالاى شعر و تأثير كاملا مثبت آن در راستاى تعميق باورهاى دينى و تلطيف عواطف مذهبى، شيعيان و مواليان خود را به سرودن اشعار دينى، تشويق كرده‏اند.

حضرت جعفر بن محمد الصادق‏عليه السّلام  فرمودند:

(من قال فينا بيتَ شعرٍ بنى اللّه تعالى له بيتا فى الجنّة)[1]

هر كس در باره ى ما بيتى شعر بسرايد، خداوند متعال خانه‏اى براى وى در بهشت مهيا مى‏سازد).

بر پايه ى مطالب پيش گفته، آخرين فصل كتاب به ذكر اشعارى شورانگيز در باره ى حضرت اباصالح المهدى(عجل اللّه تعالى فرجه) اختصاص يافته است. به اميد آن كه مورد قبول ساحت قدس مهدوى قرار گيرد.

عاشقان حضرت دوست، حديث دلدادگى و شوريدگى خويش را اين گونه به آستان جان جانان و قطب عالم امكان مولانا صاحب العصر و الزمان عرضه مى‏دارند كه:"> عاشقان حضرت دوست، حديث دلدادگى و شوريدگى خويش را اين گونه به آستان جان جانان و قطب عالم امكان مولانا صاحب العصر و الزمان عرضه مى‏دارند كه:

در خواب شوم روى تو تصوير كنم

بيدار شوم وصل تو تعبير كنم

گر هر دو جهان خواهى و جان و دل و تن

بر هر دو و هر سه، چار تكبير كنم[2]

غزلى از فقيه و فيسوف عاليقدر آيت اللَّه العظمى حاج شيخ محمد حسين اصفهانى (مفتقر)

بر هم زنيد ياران اين بزم بى صفا را

مجلس صفا ندارد بى‏يار مجلس آرا

بى‏شاهدى و شمعى هرگز مباد جمعى

بى‏لاله شور نَبْوَد مرغان خوشنوا را

بى‏نغمه ى دف و چنگ مطرب به رقص نايد

وجد سماع بايد كز سر برد هوا را

جام مدام گلگون خواهد حريف موزون

بى مِى مَدان تو ميمون، جام جهان نما را

بى‏سرو قدّ دلجوى، هرگز مجو لبِ جوى

بى‏سبزه ى خَطَش نيست آب روان گوارا

بى‏چين طُرّه ى يار، تاتار كم زيك تار

بى‏موى او به موئى هرگز مخر خُتارا

بى‏جامى و مدامى هرگز نپخته خامى

تا كى به تلخكامى سر مى‏برى نگارا

از دولت سكندر بگذر، برو طلب كن

با پاى همت خضر، سرچشمه ى بقا را

بر دوست تكيه بايد، بر خويشتن نشايد

موسى صفت بيفكن از دست خود عصا را

بيگانه باش از خويش وز خويشتن مينديش

جز آشنا نبيند ديدار آشنا را

پروانه وش ز آتش هرگز مشو مُشوّش

دانند اهل دانش عين بقا، فنا را

داروى جهل خواهى بِطَلَب زپادشاهى

كاقليم معرفت را امروز اوست دارا

عنوان نسخه ى غيب، سرّ كتاب لا ريب

عكس مقدّس از عيب، محبوب دلربا را

آيينه ى تجلّى، معشوق عقلِ كلّى

سرمايه ى تسلّى، عشاق بينوا را

اصل اصيل عالم، فرع نبيل خاتم

فيض نخست اقدم،سرّ عيان خدا را

در دست قدرت او، لوح قدر زبونست

با كِلك همت او وَقعى مَده قضا را

اى هدهد صباگوى، طاووس كبريا را

باز آ كه كرده تاريك، زاغ و زغن فضا را

اى مصطفى شمايل، وى مرتضى فضايل

وى أحسن الدلائل، ياسين و طاوها را

اى منشى حقايق، وى كاشف دقايق

فرمانده ى خلايق، ربّ العلى عُلى را

اى كعبه ى حقيقت، وى قبله ى طريقت

ركن يمان ايمان، عين الصّفا صفا را

اى رويت آيه ى نور، وى نور وادى طور

سرّ حجاب مستور،از رويت آشكارا

اى معدلت پناهى هنگام دادخواهى

اورنگ پادشاهى، شايان بود شما را

انگشتر سليمان شايان اَهرمن نيست

كى زيبد اسم اعظم، ديو و دَد و دَغا را

اى هر دل از تو خرم، پشت و پناه عالم

بنگر دچار صد غم، يك مشت بينوا را

اى رحمت الهى درياب (مفتقر) را

شاها به يك نگاهى بنواز اين گدا را

   ×       ×       ×

ابياتى از چكامه ى شور انگيز و معروف (قصيدة الفوز والأمان) از حضرت شيخ بهايى

سَرَى البَرقُ مِن نَجدٍ فَجَدّدَ تَذكارى

عُهُودا بِحُزْوى وَالعُذَيبِ وَذى قارِ

وَهَيَّجَ مِن اَشواقِنا كُلَّ كامِنٍ

وَاَجَّجَ فى اَحشائِنا لاعِجَ النّارِ

خليفةِ ربِّ العالَمينَ فَظِلُّهُ

على ساكِنِ الغَبراءِ مِن كُلِّ دَيّارِ

هُوَ العُروةُ الوُثقَى الَّذى مَن بِذَيلهِ

تَمَسَّكَ لا يَخشى عَظائِمَ اَوزارِ

اِمامُ هُدىً لاذَ الزَّمانُ بِظلّهِ

وَاَلقى اِلَيه الدَّهرُ مِقوَدَ خَوّارِ

وَمُقتَدِرٌ لَو كَلَّفَ الصُّمَّ نُطقَها

بِاَجذارِها فاهَت اِليهِ بِاَجذارِ

عُلومُ الوَرى فى جَنبِ اَبحُرِ عِلمِهِ

كَغرفَةِ كَفٍ اَو كَغَمسَةِ مِنقارِ

فَلَو زارَ افلاطونُ اَعتابَ قُدسِهِ

وَلَم يُعشِهِ عَنها سَواطِعُ اَنوارِ

رَأى حِكمَةً قُدسيّةً لا يَشوبُها

شَوائبُ اَنظارٍ وَاَدناسُ اَفكارِ

بِاِشراقِها كلُّ العَوالِمِ اَشرَقَت

لِما لاحَ فى الكَونَينِ مِن نورِها السّارى

اِمامُ الوَرى طَودُ النُّهى مَنبعُ الهُدى

و صاحِبُ سِرِّ اللَّهِ فى هذِهِ الدّارِ

بِهِ العالَمُ السِفْلىُّ يَسمُو وَيَعتَلى

عَلَى العالَمِ العِلْوىِّ مِن دُونِ انكارِ

وَ مِنْهُ العُقولُ العَشرُ تَبغى كَمالَها

وَلَيسَ عَلَيها فى التّلُّمِ مِن عارِ

هُمام لَوِالسّبعُ الطّباقُ تَطابَقَت

عَلى نَقضِ ما يَقضيهِ مِن حكِمِه الجارى

لَنُكِّسَ مِن اَبراجِها كُلُّ شامِخٍ

وَسُكِّنَ مِن اَفلاكِها كُلُّ دَوّارِ

وَلاَنْتَثَرتْ مِنها الثَّوابتُ خيفَةً

وَعافَ السُّرى فى سُورِها كلُّ سيّارِ

اَيا حُجَّةَ اللَّهِ الذى لَيس جارِيا

بِغيرِ الّذى يَرضاهُ سابِقُ اَقدارِ

وَيا مَن مَقاليدُ الزَّمانِ بِكَفِّهِ

وَناهيك مِن مَجدٍ بِهِ خَصَّهُ البارى

اَغِثْ حَوزَةَ الايمانِ وَاعْمُر رُبُوعَهُ

فَلَم يَبقَ مِنها غَيرُ دارِسِ آثارِ

وَاَنقِذْ كتابَ اللَّهِ مِن يَدِ عُصَبةٍ

عَصَوا وَتَمادَوا فى عُتُوٍّ وَاِضرارِ

ترجمه ى ابيات فوق

- شباهنگام، از كرانه ى افق نجد، برقى درخشيدن گرفت و خاطرات دوستان (حُزوى) و (عُذيب) و (ذى قار) را به يادآورد.

- درخشيد و شوق‏هاى نهفته ى ما را برانگيخت و آتش بر افروخته ى عشق را برافروخته‏تر ساخت.

- (مهدى)، خليفه ى پروردگار جهانيان است، كه همواره سايه ى او بر همه ى ساكنان گيتى دامن گسترده است.

- او محكمترين دستاويز است كه هر كس چنگ در دامن او زند از بارهاى سنگين شدايد و گناهان بيم نخواهد داشت.

- او پيشواى هدايت است كه زمان در سايه ى او پناه گرفته است، و روزگار، چونان مركبى رام، عنان خود در كف وى نهاده است.

- چنان توانايى است كه اگر اعداد اصم[3]

را وادارد تا جذرهاى خود را بگويند، ناطق خواهند گشت و به او خواهند گفت.

- علوم همه ى آفريدگان، در برابر اقيانوس بيكران دانش او، بسان مشتى آب است در برابر دريايى، يا قطره‏اى در منقار پرنده‏اى.

- اگر افلاطون الاهى، به آستان مقدس او راه مى‏يافت، فروغ‏هاى فروزان ابديت كه سراپرده‏هاى جلال وى را در خود گرفته است، تاب ديدن از چشمان او مى‏ربود.

- آنجا حكمتى پاك و آسمانى مى‏يافت، كه دستخوش تاريكى‏هاى خيالات و آلودگى‏هاى افكار بشرى نباشد.

- حكمتى كه از اشراق آن، همه ى هستى‏ها و عالم‏ها روشن است، چون فروغ اين حكمت است كه در همه ى پهنه‏هاى وجود مادى و مجرد تابيده است.

- مهدى، امام آيندگان، تكيه‏گاه كوهين خردهاست و چشمه‏سار جوشان هدايت و اوست صاحب سرّ خدا -سرّ بقا و تكوين- در اين گيتى.

- به وجود اوست كه جهان فرودين، بى‏هيچ سخن، همواره بر جهان علويان برترى دارد و فراترى.

- و از اوست كه عقول و مجردات كسب كمال مى‏كنند، و بى هيچ گونه عارى از حضرت او معرفت مى‏آموزند.

- او آن بزرگ و بزرگمنشى است كه اگر آسمان‏ها و گردون‏ها بر خلاف حكم نافذ وى همداستان شوند،

- برجهاى بس بلندشان واژگون گردند، و مدارها و فلكهاى گردنده‏شان ساكن و مختل شوند،

- و ستاره‏هاى ثابت آن‏ها، از بيم، از هم بپاشند و سيارگان از سير در منازل خويش بازمانند.

- اى حجت خدا، كه بجز آنچه تو بخواهى، مقدرات پيشين نيز، جارى نخواهند بود.

- اى كه كليد خزانه‏هاى زمان در دست تواست. و تو را (اى شنونده)، همين فرّ و بزرگى كه آفريدگار او را بدان ويژه ساخته است - براى شناخت مقام و فضايل او - بس است.

- اى پيشواى بر حق! حوزه ى روشندلان مؤمن را درياب و پايگاه‏هاى عالى توحيد را آباد كن، كه جز آثارى خرابى رسيده، چيزى از آن‏ها بر جاى نمانده است.

- بيا! و كتاب خدا را از چنگ گروهى بيرون آر، كه پيوسته عصيان ورزيدند و بر سركشى و زيان‏رسانى خويش ايستادند و پاى فشردند.

   ×       ×       ×

دو غزل از مولانا فيض كاشانى

ألا يا أيّها المهدى، مدامَ الوصل ناوِلها

كه در دوران هجرانت بسى افتاد مشكل‏ها

صبا از نكهت كويت نسيمى سوى ما آورد

زسوز شعله ى شوقت چه تاب افتاد در دل‏ها

چو نور مهر تو تابيد بر دل‏هاى مشتاقان

زخود آهنگ حق كردند و بر بستند محمل‏ها

دل بى بهره از مِهرت، حقيقت را كجا يابد

حق از آيينه ى رويت، تجلّى كرد بر دل‏ها

به كوى خود نشانى ده كه شوق تو محبّان را

زتقوا داد زاد ره، زطاعت بست محمل‏ها

به حق سجاده تزيين كن، مَهِلْ محراب و منبر را

كه ديوان فلك صورت، از آن سازند محفل‏ها

شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هايل

زغرقاب فراق خود رهى بنما به ساحل‏ها

اگر دانستمى كويت، به سر مى‏آمدم سويت

خوشا گر بودمى آگه، زراه و رسم منزل‏ها

چو بينى حجت حق را، به پايش جان فشان‏اى فيض

متى ما تَلق مَن تَهوى، دَعِ الدّنيا و أهمِلها

   ×       ×       ×

دل مى‏رود زدستم صاحب زمان خدا را

بيرون خرام از غيب، طاقت نماند ما را

اى كشتى ولايت، از غرق ده نجاتم

باشد كه باز بينم، ديدار آشنا را

اى صاحب هدايت، شكرانه ى ولايت

از خوان وصل بنواز، مهجور بينوا را

مست شراب شوقت، اين نغمه مى‏سرايد

هاتِ الصبوح حيّوا، يا أيّها السّكارا

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون

يك لحظه خدمت تو، بهتر زملك دارا

آن كو شناخت قَدْرَت، هرگز نگشت محتاج

اين كيمياى مهرت، سلطان كند گدا را

آيينه ى سكندر، كى چون دل تو باشد

با آفتاب تابان، نسبت كجا سها را

در كوى حضرت تو، فيض ار گذر ندارد

در بارگاه شاهان، ره نيست هر گدا را

   ×       ×       ×

غزلياتى از فخرالدين عراقى

آخر اين تيره شب هجر به پايان آيد

آخر اين درد مرا نوبت درمان آيد

چند گردم چو فلك گرد جهان سرگردان

آخر اين گردش ما نيز به پايان آيد

آخر اين بخت من از خواب درآيد سحرى

روزى آخر نظرم بر رخ جانان آيد

يافتم صحبت آن يار، مگر روزى چند

اين همه سنگ محن بر سر ما زان آيد

تا بود گوى دلم در خم چوگان هوس

كى مرا گوى غرض در خم چوگان آيد؟

يوسف گم شده را گرچه نيابم به جهان

لاجرم سينه ى من كلبه ى احزان آيد

بلبل‏آسا همه شب تا به سحر ناله زنم

بو كه بويى به مشامم زگلستان آيد

او چه خواهد! كه همى با وطن آيد، ليكن

تا خود از درگه تقدير چه فرمان آيد

به عراق ار نرسد باز عراقى چه عجب!

كه نه هر خار و خسى لايق بستان آيد

   ×   ×   ×

اى دل و جان عاشقان شيفته ى لقاى تو

سرمه ى چشم خسروان خاك در سراى تو

مرهم جان خستگان لعل حيات‏بخش تو

دام دل شكستگان طره ى دلرباى تو

در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان

كيست كه نيست در جهان عاشق و مبتلاى تو

دست تهى به درگهت آمده‏ام اميدوار

لطف كن ار چه نيستم در خور مرحباى تو

آينه ى دل مرا روشنيى ده از نظر

بو كه ببينم اندر او طلعت دلگشاى تو

جان جهان‏نماى من روى طرب‏فزاى تست

گرچه حقيقت من است جام جهان‏نماى تو

آرزوى من از جهان ديدن روى تست و بس

رو بنما، كه سوختم ز آرزوى لقاى تو

كام دلم ز لب بده، وعده ى بيشتر مده

زانكه وفا نمى‏كند عمر من و وفاى تو

نيست عجب اگر شود زنده عراقى از لبت

كاب حيات مى‏چكد از لب جان‏فزاى تو

   ×  ×  ×

نگارا! جسمت از جان آفريدند

ز كفر زلفت ايمان آفريدند

جمال يوسف مصرى شنيدى؟

تو را خوبى دو چندان آفريدند

ز باغ عارضت يك گل بچيدند

بهشت جاودان زان آفريدند

غبارى از سر كوى تو برخاست

و زان خاك، آب حيوان آفريدند

غمت خون دل صاحبدلان ريخت

و زان خون، لعل و مرجان آفريدند

سراپايم فدايت باد و جان هم

كه سر تا پايت از جان آفريدند

ندانم با تو يك دم چون توان بود؟

كه صد ديوت نگهبان آفريدند

دمادم چند نوشم دُرد دَردت؟

مرا خود مست و حيران آفريدند

ز عشق تو عراقى را دمى هست

كزان دم روى انسان آفريدند

   ×   ×   ×

قصيده‏اى از حكيم متأله مهدى الهى قمشه‏اى

اى شاهد جان باز آ، در غيب جهان كم زن

نقش رخ زيبا را، در پرده عالم زن

راز ابديت را، در پردهْ نهان گردان

يا رخ به جهان بنما وز سرّ ازل دم زن

اوضاع جهان بنگر، در هم شده چون زلفت

بر نظم جهان دستى، بر طرّه پر خم زن

چون دلبر آفاقى، مشكن صف دلها را

چون كعبه عشّاقى حرفى ز صفا هم زن

از ابلق نُه گردون، جولان به جهان تا كى

زان موكب ازرق سوز، بر اشهب و ادهم زن

مانند خليل اى جان، آتشكده گلشن كن

بازار صنم بشكن، راه بت اعظم زن

هم شعله موسى را، در وادى طور افروز

هم سرّ مسيحا، را بر سينه مريم زن

چون خسرو امكانى، بر كشور گردون تاز

چون پرتو سبحانى، بر عرش معظم زن

لاهوت مسيحا را، محو رخ زيبا كن

وآشوب كليسا را، زين معجزه بر هم زن

هم قصّه ى حسنت را، بر خيل ملايك گو

هم شعله ى عشقت را، بر خرمن آدم زن

حال دل مشتاقان، با سانحه‏اى خوش كن

فال دل بدنامان، بر بارقه غم زن

صد قافله دل گم شد، در هر خم گيسويت

دستى پى دلجويى، بر گيسوى پر خم زن

موجى ز يم جودت، بر سبطى و قبطى ريز

هنگامه ى فرعونان، بر آتش از آن بم زن

حالى كه رقيبانت، مَستند ز چشمانت

زابروى كمان تيرى، بر سينه ى ما هم زن

ناز تو و شوق ما، بگذشت ز حد جانا

زان عشوه ى پنهانى، راه دل ما كم زن

زخمى كه (الهى) راست، در سينه ز هجرانت

تا چند نمك پاشى، رحمى كن و مرهم زن

   ×   ×   ×

يك رباعى از حضرت امام خمينى؛

اى مهر، طلوع كه خوابيم همه

در هجر رخت در تب و تابيم همه

هر برزن و بام از رُخت روشن و ما

خفاش وشيم و در حجابيم همه

   ×   ×   ×

اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الْفَرَجَ وَالْعافِيَةَ وَالنّصرَ وَاجْعَلْنا مِنْ خَيْرِ اَعْوانِهِ

وَالْمُحامينَ عَنْه وَامْنُنْ عَلَيْنا بِرِضاه وَهَبْ لَنا رَأْفَتَهُ

وَرَحْمَتَهُ وَدُعائَهُ وَخَيْرَه ما نَنالُ بِهِ سعَةً

مِنْ رَحْمَتِكَ وَفَوْزاً عِنْدَك

بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمين

امام صادق‏عليه السّلام  مى‏فرمايد:

(...ألاتعلم أن من انتظر أمرنا و صبر على ما يرى من الأذى و الخوف، هو غدا فى زمرتنا )

(آيا نمى‏دانى كه هر كس چشم به راه دولت ما باشد و بر ترسها و اذّيتها

كه مى‏بيند، صبر پيشه كند، فردا در جمع ما خواهد بود)

كافى، ج  8ص  36ح 7

اميرمؤمنان على‏عليه السّلام  مى‏فرمايد:

(إنتظروا الفرج و لا تيأسوا من رَوْح اللّه فإنّ احبّ الأعمال الى اللّه عزّوجلّ انتظار الفرج )

(منتظر فرج باشيد و از رحمت خداوند نوميد مباشيد كه بهترين

اعمال نزد خداوند عزّوجلّ انتظار فرج است)

بحار الانوار، ج  52ص 123


پى‏نوشتها:

[1]  
بشارة المصطفى لشيعة المرتضى / عماد الدين طبرى / ص 324
عيون اخبار الرضا / ج  /
1 7
المحجّة البيضاء / فيض كاشانى / ج  /
5 229
الدر المنثور / سيوطى / ج  /
6ص  .235

[2]  خاقانى شروانى.

[3]     اصم، در رياضيات، عددى كه نه صحيح باشد و نه مساوى كسرى كه صورت و مخرج آن صحيح باشند.