سَرَى البَرقُ مِن نَجدٍ فَجَدّدَ
تَذكارى
عُهُودا بِحُزْوى وَالعُذَيبِ وَذى
قارِ
وَهَيَّجَ مِن اَشواقِنا كُلَّ كامِنٍ
وَاَجَّجَ فى اَحشائِنا لاعِجَ النّارِ
خليفةِ ربِّ العالَمينَ فَظِلُّهُ
على ساكِنِ الغَبراءِ مِن كُلِّ
دَيّارِ
هُوَ العُروةُ الوُثقَى الَّذى مَن
بِذَيلهِ
تَمَسَّكَ لا يَخشى عَظائِمَ اَوزارِ
اِمامُ هُدىً لاذَ الزَّمانُ بِظلّهِ
وَاَلقى اِلَيه الدَّهرُ مِقوَدَ
خَوّارِ
وَمُقتَدِرٌ لَو كَلَّفَ الصُّمَّ
نُطقَها
بِاَجذارِها فاهَت اِليهِ بِاَجذارِ
عُلومُ الوَرى فى جَنبِ اَبحُرِ
عِلمِهِ
كَغرفَةِ كَفٍ اَو كَغَمسَةِ مِنقارِ
فَلَو زارَ افلاطونُ اَعتابَ قُدسِهِ
وَلَم يُعشِهِ عَنها سَواطِعُ اَنوارِ
رَأى حِكمَةً قُدسيّةً لا يَشوبُها
شَوائبُ اَنظارٍ وَاَدناسُ اَفكارِ
بِاِشراقِها كلُّ العَوالِمِ اَشرَقَت
لِما لاحَ فى الكَونَينِ مِن نورِها
السّارى
اِمامُ الوَرى طَودُ النُّهى مَنبعُ
الهُدى
و صاحِبُ سِرِّ اللَّهِ فى هذِهِ
الدّارِ
بِهِ العالَمُ السِفْلىُّ يَسمُو
وَيَعتَلى
عَلَى العالَمِ العِلْوىِّ مِن دُونِ
انكارِ
وَ مِنْهُ العُقولُ العَشرُ تَبغى
كَمالَها
وَلَيسَ عَلَيها فى التّلُّمِ مِن عارِ
هُمام لَوِالسّبعُ الطّباقُ تَطابَقَت
عَلى نَقضِ ما يَقضيهِ مِن حكِمِه
الجارى
لَنُكِّسَ مِن اَبراجِها كُلُّ شامِخٍ
وَسُكِّنَ مِن اَفلاكِها كُلُّ دَوّارِ
وَلاَنْتَثَرتْ مِنها الثَّوابتُ
خيفَةً
وَعافَ السُّرى فى سُورِها كلُّ سيّارِ
اَيا حُجَّةَ اللَّهِ الذى لَيس
جارِيا
بِغيرِ الّذى يَرضاهُ سابِقُ اَقدارِ
وَيا مَن مَقاليدُ الزَّمانِ
بِكَفِّهِ
وَناهيك مِن مَجدٍ بِهِ خَصَّهُ البارى
اَغِثْ حَوزَةَ الايمانِ وَاعْمُر
رُبُوعَهُ
فَلَم يَبقَ مِنها غَيرُ دارِسِ آثارِ
وَاَنقِذْ كتابَ اللَّهِ مِن يَدِ
عُصَبةٍ
عَصَوا وَتَمادَوا فى عُتُوٍّ
وَاِضرارِ
ترجمه ى ابيات فوق
- شباهنگام، از كرانه ى افق نجد،
برقى درخشيدن گرفت و خاطرات دوستان (حُزوى) و (عُذيب)
و (ذى قار) را به يادآورد.
- درخشيد و شوقهاى نهفته ى ما را
برانگيخت و آتش بر افروخته ى عشق را برافروختهتر
ساخت.
- (مهدى)، خليفه ى پروردگار جهانيان
است، كه همواره سايه ى او بر همه ى ساكنان گيتى دامن
گسترده است.
- او محكمترين دستاويز است كه هر كس
چنگ در دامن او زند از بارهاى سنگين شدايد و گناهان
بيم نخواهد داشت.
- او پيشواى هدايت است كه زمان در
سايه ى او پناه گرفته است، و روزگار، چونان مركبى رام،
عنان خود در كف وى نهاده است.
- چنان توانايى است كه اگر اعداد اصم[3]
را وادارد تا جذرهاى خود را بگويند،
ناطق خواهند گشت و به او خواهند گفت.
- علوم همه ى آفريدگان، در برابر
اقيانوس بيكران دانش او، بسان مشتى آب است در برابر
دريايى، يا قطرهاى در منقار پرندهاى.
- اگر افلاطون الاهى، به آستان مقدس
او راه مىيافت، فروغهاى فروزان ابديت كه سراپردههاى
جلال وى را در خود گرفته است، تاب ديدن از چشمان او
مىربود.
- آنجا حكمتى پاك و آسمانى مىيافت،
كه دستخوش تاريكىهاى خيالات و آلودگىهاى افكار بشرى
نباشد.
- حكمتى كه از اشراق آن، همه ى
هستىها و عالمها روشن است، چون فروغ اين حكمت است كه
در همه ى پهنههاى وجود مادى و مجرد تابيده است.
- مهدى، امام آيندگان، تكيهگاه
كوهين خردهاست و چشمهسار جوشان هدايت و اوست صاحب سرّ
خدا -سرّ بقا و تكوين- در اين گيتى.
- به وجود اوست كه جهان فرودين،
بىهيچ سخن، همواره بر جهان علويان برترى دارد و
فراترى.
- و از اوست كه عقول و مجردات كسب
كمال مىكنند، و بى هيچ گونه عارى از حضرت او معرفت
مىآموزند.
- او آن بزرگ و بزرگمنشى است كه اگر
آسمانها و گردونها بر خلاف حكم نافذ وى همداستان
شوند،
- برجهاى بس بلندشان واژگون گردند، و
مدارها و فلكهاى گردندهشان ساكن و مختل شوند،
- و ستارههاى ثابت آنها، از بيم،
از هم بپاشند و سيارگان از سير در منازل خويش
بازمانند.
- اى حجت خدا، كه بجز آنچه تو
بخواهى، مقدرات پيشين نيز، جارى نخواهند بود.
- اى كه كليد خزانههاى زمان در دست
تواست. و تو را (اى شنونده)، همين فرّ و بزرگى كه
آفريدگار او را بدان ويژه ساخته است - براى شناخت مقام
و فضايل او - بس است.
- اى پيشواى بر حق! حوزه ى روشندلان
مؤمن را درياب و پايگاههاى عالى توحيد را آباد كن، كه
جز آثارى خرابى رسيده، چيزى از آنها بر جاى نمانده
است.
- بيا! و كتاب خدا را از چنگ گروهى
بيرون آر، كه پيوسته عصيان ورزيدند و بر سركشى و
زيانرسانى خويش ايستادند و پاى فشردند.
× × ×
دو غزل از مولانا فيض
كاشانى
ألا يا أيّها المهدى، مدامَ الوصل
ناوِلها
كه در دوران هجرانت بسى افتاد مشكلها
صبا از نكهت كويت نسيمى سوى ما آورد
زسوز شعله ى شوقت چه تاب افتاد در
دلها
چو نور مهر تو تابيد بر دلهاى
مشتاقان
زخود آهنگ حق كردند و بر بستند محملها
دل بى بهره از مِهرت، حقيقت را كجا
يابد
حق از آيينه ى رويت، تجلّى كرد بر
دلها
به كوى خود نشانى ده كه شوق تو محبّان
را
زتقوا داد زاد ره، زطاعت بست محملها
به حق سجاده تزيين كن، مَهِلْ محراب و
منبر را
كه ديوان فلك صورت، از آن سازند
محفلها
شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين
هايل
زغرقاب فراق خود رهى بنما به ساحلها
اگر دانستمى كويت، به سر مىآمدم سويت
خوشا گر بودمى آگه، زراه و رسم منزلها
چو بينى حجت حق را، به پايش جان
فشاناى فيض
متى ما تَلق مَن تَهوى، دَعِ الدّنيا و
أهمِلها
× × ×
دل مىرود زدستم صاحب زمان خدا را
بيرون خرام از غيب، طاقت نماند ما را
اى كشتى ولايت، از غرق ده نجاتم
باشد كه باز بينم، ديدار آشنا را
اى صاحب هدايت، شكرانه ى ولايت
از خوان وصل بنواز، مهجور بينوا را
مست شراب شوقت، اين نغمه مىسرايد
هاتِ الصبوح حيّوا، يا أيّها السّكارا
ده روزه مهر گردون، افسانه است و
افسون
يك لحظه خدمت تو، بهتر زملك دارا
آن كو شناخت قَدْرَت، هرگز نگشت محتاج
اين كيمياى مهرت، سلطان كند گدا را
آيينه ى سكندر، كى چون دل تو باشد
با آفتاب تابان، نسبت كجا سها را
در كوى حضرت تو، فيض ار گذر ندارد
در بارگاه شاهان، ره نيست هر گدا را
× × ×
غزلياتى از فخرالدين
عراقى
آخر اين تيره شب هجر به پايان آيد
آخر اين درد مرا نوبت درمان آيد
چند گردم چو فلك گرد جهان سرگردان
آخر اين گردش ما نيز به پايان آيد
آخر اين بخت من از خواب درآيد سحرى
روزى آخر نظرم بر رخ جانان آيد
يافتم صحبت آن يار، مگر روزى چند
اين همه سنگ محن بر سر ما زان آيد
تا بود گوى دلم در خم چوگان هوس
كى مرا گوى غرض در خم چوگان آيد؟
يوسف گم شده را گرچه نيابم به جهان
لاجرم سينه ى من كلبه ى احزان آيد
بلبلآسا همه شب تا به سحر ناله زنم
بو كه بويى به مشامم زگلستان آيد
او چه خواهد! كه همى با وطن آيد، ليكن
تا خود از درگه تقدير چه فرمان آيد
به عراق ار نرسد باز عراقى چه عجب!
كه نه هر خار و خسى لايق بستان آيد
× × ×
اى دل و جان عاشقان شيفته ى لقاى تو
سرمه ى چشم خسروان خاك در سراى تو
مرهم جان خستگان لعل حياتبخش تو
دام دل شكستگان طره ى دلرباى تو
در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان
كيست كه نيست در جهان عاشق و مبتلاى تو
دست تهى به درگهت آمدهام اميدوار
لطف كن ار چه نيستم در خور مرحباى تو
آينه ى دل مرا روشنيى ده از نظر
بو كه ببينم اندر او طلعت دلگشاى تو
جان جهاننماى من روى طربفزاى تست
گرچه
حقيقت من است جام جهاننماى تو
آرزوى من از جهان ديدن روى تست و بس
رو بنما، كه سوختم ز آرزوى لقاى تو
كام دلم ز لب بده، وعده ى بيشتر مده
زانكه وفا نمىكند عمر من و وفاى تو
نيست عجب اگر شود زنده عراقى از لبت
كاب حيات مىچكد از لب جانفزاى تو
× × ×
نگارا! جسمت از جان آفريدند
ز كفر زلفت ايمان آفريدند
جمال يوسف مصرى شنيدى؟
تو را خوبى دو چندان آفريدند
ز باغ عارضت يك گل بچيدند
بهشت جاودان زان آفريدند
غبارى از سر كوى تو برخاست
و زان خاك، آب حيوان آفريدند
غمت خون دل صاحبدلان ريخت
و زان خون، لعل و مرجان آفريدند
سراپايم فدايت باد و جان هم
كه سر تا پايت از جان آفريدند
ندانم با تو يك دم چون توان بود؟
كه صد ديوت نگهبان آفريدند
دمادم چند نوشم دُرد دَردت؟
مرا خود مست و حيران آفريدند
ز عشق تو عراقى را دمى هست
كزان دم روى انسان آفريدند
× × ×
قصيدهاى از حكيم
متأله مهدى الهى قمشهاى
اى شاهد جان باز آ، در غيب جهان كم زن
نقش رخ زيبا را، در پرده عالم زن
راز ابديت را، در پردهْ نهان گردان
يا رخ به جهان بنما وز سرّ ازل دم زن
اوضاع جهان بنگر، در هم شده چون زلفت
بر نظم جهان دستى، بر طرّه پر خم زن
چون دلبر آفاقى، مشكن صف دلها را
چون كعبه عشّاقى حرفى ز صفا هم زن
از ابلق نُه گردون، جولان به جهان تا
كى
زان موكب ازرق سوز، بر اشهب و ادهم زن
مانند خليل اى جان، آتشكده گلشن كن
بازار صنم بشكن، راه بت اعظم زن
هم شعله موسى را، در وادى طور افروز
هم سرّ مسيحا، را بر سينه مريم زن
چون خسرو امكانى، بر كشور گردون تاز
چون پرتو سبحانى، بر عرش معظم زن
لاهوت مسيحا را، محو رخ زيبا كن
وآشوب كليسا را، زين معجزه بر هم زن
هم قصّه ى حسنت را، بر خيل ملايك گو
هم شعله ى عشقت را، بر خرمن آدم زن
حال دل مشتاقان، با سانحهاى خوش كن
فال دل بدنامان، بر بارقه غم زن
صد قافله دل گم شد، در هر خم گيسويت
دستى پى دلجويى، بر گيسوى پر خم زن
موجى ز يم جودت، بر سبطى و قبطى ريز
هنگامه ى فرعونان، بر آتش از آن بم زن
حالى كه رقيبانت، مَستند ز چشمانت
زابروى كمان تيرى، بر سينه ى ما هم زن
ناز تو و شوق ما، بگذشت ز حد جانا
زان عشوه ى پنهانى، راه دل ما كم زن
زخمى كه (الهى) راست، در سينه ز
هجرانت
تا چند نمك پاشى، رحمى كن و مرهم زن
× × ×
يك رباعى از حضرت
امام خمينى؛
اى مهر، طلوع كه خوابيم همه
در هجر رخت در تب و تابيم همه
هر برزن و بام از رُخت روشن و ما
خفاش وشيم و در حجابيم همه
× × ×