نجم الثاقب

مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )

- ۱۲ -


حكايت سوّم : سيّد محمّد حسينى  
سيّد محمّد حسينى مذكور در كتاب اربعين كه آن را (كفاية المهتدى ) نام نهاده از كتاب غيبت حسن بن حمزة العلوى الطبرى المرعشى نقل كرده و آن حديث سى و ششم آن كتاب است كه گفت : حديث كرد از براى ما مردى صالح از اصحاب ما، اماميه . گفت : سالى از سالها به اراده حج بيرون رفتم و در آن سال ، گرما شدّت تمام داشت و سموم بسيار بود. از قافله منقطع گشتم و راه را گم كردم و از غايت تشنگى از پاى درآمدم و بر زمين افتادم و مشرف به مرگ شدم .
پس ، شيهه اسبى به گوشم رسيد؛ چشم گشودم ، جوانى ديدم خوشروى و خوشبوى بر اسبى شهبا سوار و آن جوان ، آبى به من داد كه از برف خنكتر و از عسل شيرينتر بود. و مرا از هلاك شدن رهانيد.
گفتم : (اى سيّد من ! تو كيستى كه اين مرحمت در باره من فرمودى ؟)
گفت : (منم حجّت خداى بر بندگان خدا و بقية اللّه در زمين او. منم آن كسى كه پر خواهم كرد زمين را از عدل و داد، آن چنان كه پر شده باشد از ظلم و جور، فرزند حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب عليهم السلام .)
بعد از آن فرمود: (چشمهايت را بپوش !) پوشيدم .
فرمود: (بگشا!) گشودم ، خود را در پيش روى قافله ديدم . پس آن حضرت از نظر غايب شد. صلوات اللّه عليه
مخفى نماند كه اين حسن بن حمزة بن على بن عبداللّه بن محمّد بن الحسن بن الحسين بن على بن ابيطالب عليهم السلام از اجلاى اجلّه فقهاى طايفه شيعه و از علماى ماءه رابعه است .
ابن شهر آشوب در كتاب (معالم العلماء) ذكر نموده از جمله تصانيف و كتاب غيبت و شيخ طوسى فرموده كه او فاضل اديب عارف فقيه زاهد مورع ، صاحب محاسن بسيار بوده . الخ .
حكايت چهارم : سيّد محمّد حسينى  
سيّد فاضل مذكور در اربعين متقدّم گفته است كه : راقم اربعين مى گويد: ميانه من و خدا كه مى شناسم دردمندى را كه مكرر آن حضرت را ديده و در بعضى از اوقات به مرض مهلك گرفتار بود كه آن حضرت او را شفاى كامل كرامت فرمود. و اسم اين اربعين (كفاية المهتدى ) است فى معرفة المهدى عليه السلام و تاريخ نسخه حقير سنه 185 است .
حكايت پنجم : اسماعيل بن عيسى بن حسن هرقلى 
عالم فاضل ، على بن عيسى اربلى در (كشف الغمه ) مى فرمايد: خبر داد مرا جماعتى از ثقات برادران من كه در بلاد حلّه شخصى بود كه او را اسمعيل بن عيسى بن حسن هرقلى مى گفتند؛ از اهل قريه اى بود كه او را هرقل مى گويند. وفات كرد در زمان من و من او را نديدم . حكايت كرد از براى من ، پسر او، شمس الدين ، گفت : حكايت كرد از براى من پدرم كه :
بيرون آمد در وقت جوانى از ران چپ او چيزى كه آن را توثه مى گويند، به مقدار قبضه آدمى و در هر فصل بهار مى تركيد و از آن خون و چرك مى رفت . اين الم ، او را از همه شغلى ، باز مى داشت . به حلّه آمد و به خدمت رضى الدين على بن طاووس رفت و از اين كوفت ، شكوه نمود.
سيّد، جرّاحان حلّه را حاضر نمود، آن را ديدند و همه گفتند: (اين توثه بر بالاى رگ اكحل برآمده است و علاج آن نيست الاّ به بريدن و اگر اين را ببريم شايد رگ اكحل بريده شود و آن رگ هرگاه بريده شد، اسماعيل زنده نمى ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است ، مرتكب آن نمى شويم .)
سيّد به اسماعيل گفت : (من به بغداد مى روم . باش تا تو را همراه ببرم و به اطبّاء و جرّاحان بغداد بنمايم . شايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد.)
به بغداد آمد و اطبّا را طلبيد. آنان نيز جميعا همان تشخيص كردند و همان عذر گفتند و اسماعيل دلگير شد. سيّد مذكور به او گفت : (حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجاست كه به آن آلوده اى ، قبول مى كند و صبر كردن در اين الم بى اجرى نيست .)
اسماعيل گفت : (پس چون چنين است به زيارت سامره مى روم و استغاثه به ائمه هُدى مى برم .) و متوجّه سامره شد.
صاحب (كشف الغمه ) مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت : از پدرم شنيدم كه گفت : چون به آن مشهد منوّر رسيدم و زيارت امامين همامين ، امام على نقى و امام حسن عسكرى عليهما السلام كردم و به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و به صاحب الامر استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه ام را شستم و غسل زيارت كردم و ابريقى كه داشتم ، پرآب كردم و متوجه مشهد شدم كه يك بار ديگر زيارت كنم .
به قلعه نارسيده ، چهار سوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء خانه داشتند، گمان كردم كه مگر از ايشان باشند. چون به من رسيدند، ديدم كه دو جوان شمشير بسته اند، يكى از ايشان خطش دميده بود و يكى ، پيرى بود پاكيزه وضع كه نيزه در دست داشت و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى بر بالاى آن پوشيده و تحت الحنك بسته و نيزه به دست گرفته ؛ پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بُن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجى در ميان راه مانده ، بر من سلام كردند و جواب سلام دادم .
فرجى پوش گفت : (فردا روانه مى شوى ؟)
گفت : (بلى !)
گفت : (پيش آى تا ببينم چه چيز تو را در آزار دارد.)
مرا به خاطر رسيد كه اهل باديه ، احترازى از نجاست نمى كنند و تو غسل كرده اى و رخت را به آب كشيده اى و جامه ات هنوز تر است ؛ اگر دستش به تو نرسد، بهتر باشد. در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نهاده ، فشرد چنان كه به درد آمد و راست شده بر زمين قرار گرفت . مقارن آن حال آن شيخ گفت : افلحت يا اسماعيل !
من گفتم : (افلحتم ! و در تعجب افتادم كه نام مرا چه مى داند!)
باز همان شيخ كه با من گفت خلاص شدى و رستگارى يافتى ، گفت : (امام است امام !)
من دويدم ران و ركابش را بوسيدم ، امام عليه السلام راهى شد و من در ركابش مى رفتم و جزع مى كردم . به من گفت : (برگرد!)
من گفتم : (از تو هرگز جدا نشوم .)
باز فرمود كه : (برگرد كه مصلحت تو در برگشتن است .)
و من همان حرف را اعاده كردم .
پس آن شيخ گفت : (اى اسماعيل ! شرم ندارى كه امام دوبار فرمود برگرد و خلاف قول او مى كنى .)
اين حرف در من اثر كرد، پس ايستادم . چون قدمى چند دور شدند باز به من متلفت شد و فرمود كه : (چون به بغداد رسى ، مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايى خواهد كرد؛ از او قبول مكن و به فرزندم رضى بگو كه چيزى در باب تو، به على بن عوض بنويسد كه من به او سفارش مى كنم هرچه تو خواهى ، بدهد.)
من همانجا ايستاده بودم تا از نظر من غايب شدند و من تاءسف بسيار خوردم . ساعتى همانجا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم .
اهل مشهد چون مرا ديدند، گفتند: (حالت متغير است ، آزارى دارى ؟)
گفتم : (نه !)
گفتند: (با كسى جنگ و نزاعى كرده اى ؟)
گفتم : (نه ! اما بگوييد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند، ديديد؟)
گفتند: (ايشان از شرفاء باشند.)
گفتم : (نبودند بلكه يكى از ايشان امام بود.)
پرسيدند كه : (آن شيخ يا صاحب فرجى ؟)
گفتم : (صاحب فرجى .)
گفتند: (زخمت را به او نمودى ؟)
گفتم : (بلى ! آن را فشرد و درد كرد.)
پس ، ران مرا باز كردند اثرى از آن جراحت نبود و من خود هم از دهشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودم اثرى نديدم و در اينجا خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پاره كردند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمى كردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردى كه ناظر بين النهرين بود رسيد و آمد. ماجرا شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد و من شب در آنجا ماندم .
صبح جمعى مرا مشايعت نمودند و دو كس همراه كردند و برگشتند و صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم كه خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند و هركس كه مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسند، چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند بر سر من هجوم كردند، رختى را كه ثانيا پوشيده بودم ، پاره پاره كردند و نزديك بود روح از تن من مفارقت كند كه سيّد رضى الدين با جمعى رسيدند و مردم را از من دور كردند و ناظر بين النهرين نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاده و او ايشان را خبر كرده بود.
سيّد فرمود كه : (اين مردى كه مى گويند شفا يافته تويى كه اين غوغا در اين شهر انداخته اى ؟)
گفتم : (بلى !)
از اسب به زير آمده ، ران مرا باز كرد و چون زخم را ديده بود و از آن اثرى نديد، ساعتى غش كرد و بيهوش شد و چون به خود آمد، گفت : (وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد، اين طور نوشته آمده و مى گويند آن شخص كه به تو مربوط است ، زود خبر او را به من برسان .) و مرا با خود آن وزير كه قمى بود، برد.
گفت كه : (اين مرد، برادر من و دوست ترين اصحاب من است .)
وزير گفت : (قصّه را به جهت من نقل كن از اول تا به آخر.)
آنچه بر من گذشته بود نقل نمودم ، وزير فى الحال كسان به طلب اطباء و جراحان فرستاد. چون حاضر شدند، فرمود: (شما زخم اين مرد را ديده ايد؟)
گفتند: (بلى !)
پرسيد كه : (دواى آن چيست ؟)
همه گفتند: (علاج آن منحصر در بريدن است و اگر ببرند مشكل كه زنده بماند.)
پرسيد: (بر تقديرى كه نميرد تا چند گاه آن زخم به هم آيد؟)
گفتند: (اقلا دو ماه آن جراحت باقى خواهد بود. بعد از آن شايد مندمل شود وليكن در جاى آن كوى سفيد خواهد ماند كه از آنجا موى نرويد.)
باز پرسيد كه : (شما چند روز شد كه او را ديده ايد؟)
گفتند: (امروز دهم است .)
پس وزير ايشان را پيش طلبيده ، ران مرا برهنه كرد. ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلا تفاوتى ندارد و اثرى به هيچ وجه از آن كوفت نيست . در اين وقت يكى از اطباء كه از نصارى بود، صيحه زده ، گفت : واللّه هذا من عمل المسيح . يعنى بخدا قسم كه اين شفا يافتن نيست مگر از معجزات مسيح ، يعنى عيسى بن مريم .
وزير گفت : (چون عمل هيچ يك از شما نيست ، من مى دانم عمل كيست .)
و اين خبر به خليفه رسيد. وزير را طلبيد. وزير مرا با خود به خدمت خليفه برد و مستنصر مرا امر فرمود كه آن قصّه را بيان كنم و چون نقل كردم و به اتمام رسانيدم خادمى را فرمود كه كيسه اى را كه در آن هزار دينار بود، حاضر كرد.
و مستنصر به من گفت : (اين مبلغ را نفقه خود كن .)
من گفتم : (حبّه اى را از اين ، قبول نمى توانم كرد.)
گفت : (از كه مى ترسى ؟)
گفتم : (از آنكه اين عمل اوست . زيرا كه او امر فرمود كه از ابوجعفر چيزى قبول مكن .) پس ، خليفه مكدّر شد و بگريست .
صاحب (كشف الغمه ) مى گويد كه : از اتفاقات حسنه اين كه روزى من اين حكايت را از براى جمعى نقل مى كردم . چون تمام شد، دانستم كه يكى از آن جمع شمس الدين محمّد پسر اسماعيل است و من او را نمى شناختم . از اين اتّفاق تعجب نمودم و گفتم : (تو ران پدر را در وقت زخم ديده بودى ؟)
گفت : (در آن وقت كوچك بودم ، ولى در حال صحّت ديده بودم و مو از آنجا برآمده بود و اثرى از آن زخم نبود و پدرم هر سال يك بار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدّتها در آنجا به سر مى برد و مى گريست و تاءسف مى خورد به آرزوى آنكه مرتبه اى ديگر آن حضرت را ببيند. در آنجا مى گشت و يك بار ديگر آن دولت نصيبش نشد و آنچه من مى دانم چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن صاحب الامر از دنيا رفت .)
مؤ لف گويد كه : شيخ حرّ عاملى در كتاب (امل الامل ) مى فرمايد: (شيخ محمّد بن اسماعيل بن حسن بن ابى الحسين بن على الهرقلى ، فاضل عالم و از تلامذه علاّمه بود و من ديدم كتب مختلف به خط او و ظاهر مى شود از آن كتاب كه آن را در زمان مؤ لفش نوشته و اين كه آن را نزد او يا پسرش يعنى فخرالمحققين خوانده . انتهى .)
حقير بر دو نسخه از شرايع واقف شدم كه به خط شيخ محمّد مذكور است . يكى در يك جلد و خوانده شده در نزد محقق اول و محقق ثانى و اجازه به خط هر دو بزرگوار در آن موجود و حال در بلد كاظمين در نزد جناب عالم جليل و سيّد نبيل ، سيّد محمّد آل سيّد حيدر دام تاءئيده است و صورت آخر مجلد اول آن چنين است : فرغ من كتابته العبد الفقير الى رحمة اللّه تعالى ، محمّد بن اسماعيل بن حسن بن ابى الحسن بن على الهرقلى ، غفر اللّه له ولوالدى وللمؤ منين والمؤ منات آخر نهار الخميس خامس عشر شهر رمضان سنة سبعين و ستمائة ، حامدا مصلّيا مستغفرا والحمد للّه ربّ العالمين وحسبنا اللّه ونعم الوكيل .
و صورت خط محقق در محاذى آن : انهاه ايّده اللّه قراءة وبحثا وتحقيقا فى مجالس آخرها الاربعاء ثامن عشر ذى الحجّه من سنة احدى وسبعين وستمائة بحضرة مولينا وسيدنا اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام كتبه جعفر بن سعيد.
و اجازه محقق ثانى در مجلد اول براى شيخ شرف الدين قاسم بن الحاجى الشهير به ابن غدافه است در سنه 933 و در آخر مجلد اول و ثانى نيز خط ايشان موجود است و نسخه ديگر از مواهب الهيه در نزد حقير است در دو جلد و خوانده شده در نزد محقق ثانى و ابن فهد و شيخ يحيى متقى كركى و غيرهم و خطوط تمامى در آن موجود و اكثر حواشى آن به خط ابن فهد است .
حكايت ششم : ميرزا محمّد حسين نائينى 
بسيار مناسبت و مشابهت دارد با حكايت گذشته و آن چنان است كه خبر داد ما را جناب عالم فاضل صالح مورع ، تقى ميرزا محمّد حسين نايينى اصفهانى ، فرزند ارجمند جناب عالم عامل و مهذّب كامل ميرزا عبدالرّحيم نايينى ملقّب به شيخ ‌الاسلام كه : مرا برادرى است از پدر و مادر، نامش ميرزا محمّد سعيد كه حال مشغول تحصيل علوم دينيّه است . تقريبا در سنه 1285 دردى در پايش ظاهر شد و پشت قدم ورم كرد به نحوى كه آن را معوج كرد و از راه رفتن عاجز شد.
ميرزا احمد طبيب ، پسر حاجى ميرزا عبدالوهاب نايينى را براى او آوردند، معالجه كرد. كجى پشت پا برطرف شد و ورم رفت و مادّه متفرق شد. چند روزى نگذشت كه ماده در بين زانو و ساق ظاهر شد و پس از چند روز يك مادّه ديگر در همان پا در ران پيدا شد و مادّه اى در ميان كتف تا آنكه هر يك از آنها زخم شد و وجع شديد داشت ؛ معالجه كردند، منفجر شد و از آنها چرك مى آمد.
قريب يك سال يا زياده بر آن گذشت بر اين حال كه مشغول معالجه اين قروح بود به انواع معالجات و هيچ يك از آنها ملتئم نشد، بلكه هر روز بر جراحت افزوده مى شد و در اين مدّت طولانى قادر نبود بر گذاشتن پا بر زمين و او را از جانبى به جانبى به دوش ‍ مى كشيدند.
و از جهت طول مرض ، مزاجش ضعيف شد و از كثرت خون و چرك كه از آن قروح بيرون رفته بود از او جز پوست و استخوان چيزى باقى نمانده بود و كار بر والد سخت شد و به هر نوع معالجه كه اقدام مى نمود، جز زيادى جراحت و ضعف حال و قوى و مزاج اثرى نداشت و كار آن زخمها بدانجا رسيد كه آن دو كه يكى در مابين زانو و ساق و ديگرى در ران همان پا بود اگر دست بر روى يكى از آنها مى گذاشتند چرك خون از ديگرى جارى مى شد.
و در آن ايّام وباى شديدى در نايين ظاهر شده بود و ما از خوف وبا در قريه اى از قراى آن پناه برده بوديم ؛ پس مطلّع شديم كه جرّاح حاذقى كه او را آقايوسف مى گفتند در قريه نزديك قريه ما منزل دارد.
پس والد، كسى نزد او فرستاد و براى معالجه حاضر كرد و چون عمويم مريض را بر او عرضه داشتند، ساعتى ساكت شد تا آنكه والد از نزد او بيرون رفت و من در نزد او ماندم با يكى از خالوهاى من كه او را حاجى ميرزا عبدالوهاب مى گويند. مدّتى با او نجوا كرد و من از فحاوى آن كلمات دانستم كه به او خبر ياءس مى دهد و از من مخفى مى كند كه مبادا به والده بگويم و مضطرب شود و به جزع افتد.
پس ، والد برگشت . آن جرّاح گفت كه : (من فلان مبلغ ، اول مى گيرم ، آنگاه شروع مى كنم در معالجه .) و غرض او از اين سخن اين بود كه امتناع والد از دادن آن مبلغ ، پس از معالجه وسيله باشد براى او، از براى رفتن پيش از اقدام در معالجه .
پس ، والد از دادن آنچه خواست پيش از معالجه ، امتناع نمود. پس او فرصت را غنيمت شمرد و به قريه خود مراجعت نمود و والد و والده دانستند كه عمل جرّاح به جهت ياءس و عجز او بود از معالجه با وجود آن حذاقت و استادى كه داشت . از او ماءيوس شدند.
و مرا خالوى ديگر بود كه او را ميرزا ابوطالب مى گفتند در غايت تقوا و صلاح و در بلد شهرتى داشت كه رقعه هاى استغاثه به سوى امام عصر حضرت حجّت عليه السلام كه او مى نويسد براى مردم ، سريع الاجابة و زود تاءثير مى كند و مردم در شدايد و بلادها بسيار به او مراجعه مى كردند.
پس ، والده ام از او خواهش كرد كه براى شفاى فرزندش رقعه استغاثه بنويسد. در روز جمعه نوشت و والده آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهى رفت كه نزديك قريه ما بود. پس برادرم آن رقعه را در چاه انداخت و او معلّق بود در بالاى چاه در دست والده و در اين حال براى او و والد، رقّتى پيداشد. پس هردو سخت بگريستند و اين در ساعت آخر روز جمعه بود.
پس چند روزى نگذشت كه من در خواب ديدم كه سه سوار بر اسب به هيئت و شمائلى كه در واقع اسماعيل هرقلى وارد شده از صحرا و به خانه ما مى آيند؛ در آن حال واقعه اسماعيل به خاطرم آمد و در آن روزها بر آن واقف شده بودم و تفصيل آن در نظرم بود.
پس ملتفت شدم كه آن سوار مقدم ، حضرت حجّت عليه السلام است و اين كه آن جناب براى شفاى برادر مريض من آمده و برادر مريض در فراش خود در فضاى خانه بر پشت خوابيده يا تكيه داده ، چنانچه در غالب ايّام چنين بود.
پس ، حضرت حجّت عجّل اللّه تعالى فرجه نزديك آمدند و در دست مبارك نيزه داشت ؛ پس آن نيزه را در موضعى از بدن او گذاشت و گويا در كتف او بود. به او فرمود: (برخيز كه خالويت از سفر آمده .)
و چنين فهميدم در آن حال كه مراد آن جناب از اين كلام بشارت است و به قدوم خالوى ديگرى كه داشتم نامش حاجى ميزرا على اكبر كه به سفر تجارت رفته بود و سفرش طول كشيده بود و ما بر او خائف بوديم به جهت طول سفر و انقلاب روزگار از قحط و غلاى شديد.
چون حضرت نيزه را بر كتف او گذاشت و آن سخن را فرمود، برادرم از جاى خواب خود برخاست و به شتاب به سوى در خانه رفت به جهت استقبال خالوى مذكور.
پس ، از خواب بيدار شدم ديدم فجر طالع و هوا روشن شده ، كسى به جهت نماز صبح از خواب برنخاسته . پس از جاى برخاستم و به سرعت نزد برادرم رفتم ، پيش از آنكه جامه بر تن كنم او را از خواب بيدار كردم و گفتم به او كه : (حضرت حجّت عليه السلام تو را شفا داده ، برخيز.)
و دست او را گفتم و به پا داشتم . پس ، مادرم از خواب برخاست و بر من صيحه زد كه چرا او را بيدار كردم . چون به جهت شدّت وجع ، غالب شب بيدار بود و اندك خواب در آن حال غنيمت بود، گفتم : (حضرت حجّت عليه السلام او را شفا داده .)
چون او را به به پا داشتم شروع كرد به راه رفتن در فضاى حجره و در آن شب چنان بود كه قدرت نداشت بر گذاشتن قدمش بر زمين و قريب يك سال يا زياده چنين بر او گذشته بود و از مكانى به مكانى او را حمل مى كردند.
پس ، اين حكايت در آن قريه منتشر شد و همه خويشان و آشنايان كه بودند، جمع شدند كه او را ببينند. زيرا به عقل باور نداشتند و من خواب را نقل مى كردم و بسيار فرحناك بودم ازاين كه من مبادرت كردم به بشارت شفا در حالتى كه او در خواب بود و چرك و خون در آن روز منقطع و زخمها ملتئم شد.
پيش از گذشتن هفته و چند روز بعد از آن ، خالو با غنيمت و سلامت وارد شد و در اين تاريخ كه 1303 است ، تمام اشخاصى كه نام ايشان در اين حكايت برده شد، در حياتند جز والده و جرّاح مذكور كه داعى حق را لبيك گفتند. والحمد للّه .
رقعه استغاثه به حضرت عليه السلام  
مؤ لف گويد كه : رقعه استغاثه به سوى حضرت حجّت عليه السلام به چند نحو روايت شده و در كتب ادعيه متداوله موجود است و لكن نسخه اى به نظر رسيده كه در آن كتب نيست . بلكه در مزار (بحار الانوار) و كتاب دعاى بحار كه محل جمع آنهاست نيز ذكر نشده . چون نسخه آن كمياب است لهذا نقل آن را در اينجا لازم ديدم .
فاضل متبحر، محمّد بن محمّد الطيب از علماى دولت صفويه در كتاب (انيس العابدين ) (كتاب انيس العابدين را يكى از فضلا از براى خان آغابيگم دختر شاه عباس ترجمه كرده .)
دعاى توسل از براى هر امر و حاجت مهم 
ابن طاووس در كتب خود گاهى از كتاب سعادات نقل مى كند كه علاّمه مجلسى در بحار و فاضل خبير، ميرزا عبد اللّه اصفهانى در صحيفه ثالثه از آن نقل مى كند. نقل كرده از كتاب سعادات به اين عبارت : دعاى توسل از براى هر مهمى و حاجتى : بسم اللّه الرحمن الرحيم توسّلت اليك يا ابا القاسم محمّد بن الحسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب ، النباء العظيم ، والصراط المستقيم ، وعصمة اللاجين ، بامّك سيدة نساء العالمين وبآبائك الطاهرين وبامّهاتك الطاهرات بيَّس والقرآن الحكيم والجبروت العظيم وحقيقة الايمان ونور النور وكتاب مسطور اءن تكون سفيرى الى اللّه تعالى فى الحاجة لفلان او هلاك فلان بن فلان . واين را در گِل پاكى بگذار و در آب جارى يا چاهى بينداز. در آن حال بگو: يا سعيد بن عثمان و يا عثمان بن سعيد اَوصلا قصّتى الى صاحب الزمان صلوات اللّه عليه .
نسخه چنين بود ولكن به ملاحظه روايات و طريقه بعضى از رقاع بايد چنين باشد: يا عثمان بن سعيد و يا محمّد بن عثمان ! الخ . واللّه العالم .
حكايت هفتم : مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى
كه در آن ذكرى است از تاءثير رقعه استغاثه عالم صالح متقى ، مرحوم سيّد محمّد پسر جناب سيّد عباس كه حال زنده و در قريه جب شليت (مخفف جب شيث نبى اللّه است . چاهى است در آنجا نسبت دهند به اين پيغمبر عليه السلام منه رحمه الله ) از قراى جبل ساكن است و او از بنى اعمام جناب سيّد نبيل و عالم متبحر جليل سيّد درّالدين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء عصره شيخ جعفر نجفى اعلى اللّه تعالى مقامهما ست .
سيّد محمّد مذكور به واسطه تعدّى حكام جور كه خواستن او را داخل در نظام عسكريّه كنند از وطن متوارى شده ، با بى بضاعتى به نحوى كه در روز بيرون آمدند از جبل عامل جز يك قمرى كه عشر قرآن است ، چيزى نداشت و هرگز سؤ ال نكرد و مدّتى سياحت كرد و در ايّام سياحت در بيدارى و خواب ، عجايب بسيار ديده بود.
بالاخره در نجف اشرف مجاور شد و در صحن مقدس از حجرات فوقانيه سمت قبلى منزلى گرفت و در نهايت پريشانى مى گذراند و بر حالش جز دو سه نفر كسى مطّلع نبود تا آنكه مرحوم شد و از وقت بيرون آمدن از وطن تا زمان فوت ، پنج سال طول كشيد و با حقير مراوده داشت .
بسيار عفيف و با حيا و قانع و در ايّام تعزيه دارى حاضر مى شد و گاهى از كتب ادعيه ، عاريه مى گرفت و چون بسيارى از اوقات زياده از چند دانه خرما و آب چاه صحن شريف بر چيزى ممكن نبود، لهذا به جهت وسعت رزق ، مواظبت تامى از ادعيه ماثوره داشت و گويا كمتر ذكرى و دعايى بود كه از او فوت شده . غالب شبها و روزها مشغول بود.
وقتى مشغول نوشتن عريضه شد خدمت حضرت حجّت عليه السلام و بنا گذاشت كه چهل روز مواظبت كند به اين طريق كه : قبل از طلوع آفتاب همه روزه مقارن باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت درياست بيرون رود به طرف راست ، قريب به چند ميدان ، دور از قلعه كه احدى او را نبيند. آنگاه عريضه را در گل بگذارد و به يكى از نواب حضرت بسپارد و در آب اندازد. چنين كرد تا سى و هشت يا نُه روز.
فرمود: (روزى برمى گشتم از محل انداختن رقاع و سر را به زير انداختم و خلقم بسيار تنگ بود كه گويا كسى از عقب من ملحق شد با لباس عربى و چفيه و عقال و سلام كرد و من با حال افسرده ، جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نكردم . چون ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم قدرى در راه با من موافقت كرد و من به همان حالت اول باقى بودم .)
پس فرمود به لهجه اهل جبل عامل : (سيّد محمد! چه مطلب دارى كه امروز سى و هشت روز يا نُه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مى روى و عريضه در آب مى اندازى ؟ گمان مى كنى امامت از حاجت تو مطّلع نيست ؟)
سيّد محمّد گفت : (من تعجب كردم كه احدى بر شغل من مطلع نبود، خصوص اين مقدار از ايّام را و كسى مرا در كنار دريا نمى ديد و كسى از اهل جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم ، خصوص با چفيه و عقال كه در جبل عامل مرسوم نيست . پس احتمال نعمت بزرگ و نيل مقصود و تشرف به حضور غايب مستور، امام عصر روحنا فداه را دادم .
و چون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى چنان نيست ، با خود گفتم : مصافحه مى كنم ، اگر احساس اين مرحله را نمودم به لوازم تشرّف به حضور مبارك ، عمل مى نمايم . به همان حالت دو دست خود را پيش ‍ بردم ، آن جناب نيز دو دست مبارك را پيش آورد. مصافحه كردم ، نرمى و لطافت زيادى يافتم . يقين كردم به حصول نعمت عظمى و موهبت كبرى . پس روى خود را گردانيدم و خواستم دست مباركش ببوسم ، كسى را نديديم .)
مؤ لف گويد: نرمى دست مبارك كه از اين حكايت معلوم مى شود نظر به آنچه گذشت در اول باب سوم كه شمايل آن جناب ، شمايل جدّ بزرگوار اوست و در خلق و خلق شبيه ترين خلق است به آن حضرت صلى الله عليه و آله .
مؤ يد است خبرى را كه شيخ جليل ، ابومحمّد جعفر بن على قمى ، نزيل رى ، در كتاب (مسلسلات ) روايت كرده از حسين بن جعفر گفت كه : گفته محمّد بن عيسى بن عبدالكريم طرطوسى در دمشق ، گفت كه گفته عمر بن سعيد بن يسار منجمى ، گفت كه گفته احمد بن دهقان ، گفت كه گفته خلق بن تيمى ، گفت : داخل شديم بر ابى هرمز كه او را عيادت كنيم . پس گفت كه داخل شديم بر انس بن مالك كه او را عيادت كنيم .
پس گفت : (مصافحه كردم با اين كف خود، كف رسول خداى را صلى الله عليه و آله پس مس نكردم ديبايى را و نه حريرى را كه نرمتر باشد از كف مبارك آن حضرت .)
ابوهرمز گفت : پس گفتم به انس بن مالك : (مصافحه كن با ما، با كفى كه مصافحه كردى با آن كف ، رسول خداى را صلى الله عليه و آله .)
پس مصافحه كرد با ما و گفت : السّلام عليكم !
خلف بن تميم گفت : گفتيم به ابوهرمز: (مصاحفه كن با ما به آن كفى كه مصافحه كردى با آن انس بن مالك را.) پس مصافحه كرد با ما.
احمد بن دهقان گفت : گفتيم به خلف بن تميم : (مصاحفه كن با ما به آن كفى كه مصافحه كردى با آن كف با ابوهرمز.) پس مصافحه كرد با ما و گفت : السّلام عليكم !
عمر بن سعيد گفت : گفتيم به احمد بن دهقان : (مصافحه كن با ما كفى كه مصافحه كردى به آن كف با خلف بن تيميم .) پس مصافحه كرد با ما و گفت : السّلام عليكم .
محمد بن عيسى بن عبدالكريم ، گفت : گفتيم به عمر بن سعيد: (مصافحه كن با ما با كفى كه مصافحه كردى با آن كف با احمد بن دهقان .) پس مصافحه كرد با ما و گفت : السّلام علكيم .
حسين بن جعفر گفت : گفتيم به محمّد بن عيسى : (مصافحه كن با ما با كفى كه مصافحه كردى با آن با عمر بن سعيد.) پس مصافحه كرد با ما و گفت : السّلام عليكم .
ابو محمّد جعفر بن احمد على رازى ، مصنّف اين كتاب ، گفت : گفتيم به حسين بن جعفر: (مصافحه كن با ما با كفى كه مصافحه كردى با آن كف با محمّد بن عيسى .) پس مصافحه كرد با ما و گفت : السّلام عليكم .
نيز مؤ يّد قول صاحب بن عباد است در كتاب (محيط اللغة ) كه كلمه (شتن الكفين ) كه در حديث شمايل رسول خدا صلى الله عليه و آله كه معروف است و خاصه و عامه به اسانيد معتبره آن را نقل كرده اند، وارد شده با تاى دو نقطه فوقانيه ضبط كرده كه به معنى نرمى است ، چنانچه در آنجا مى گويد: الشتون : اللينة من الثياب الواحد الشتن . و روى فى الحديث فى صفة النبى صلى الله عليه و آله انّه كان شتن الكف ، بالتاء و من رواه بالثاء فقد صحّف . انتهى .
يعنى شتون نرم از جامه ها است و مفرد آن شتن است و روايت شده در خبر كه در صفت پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيده اين كه كف آن جناب ، شتن بود با (تا) و كسى كه آن را با (ثا) روايت كرده ، غلط ضبط كرده ولكن ساير محدثين و شرّاح اخبار و اهل لغت با (ثا) ضبط كرده اند، بلكه سخن صاحب محيط را از غرايب دانستند.
شيخ صدوق بعد از نقل تمام خبر در كتاب (معانى الاخبار) مى فرمايد: (سؤ ال كردم از ابى احمد، حسن بن عبداللّه بن سعيد عسكرى از تفسير اين خبر.)
گفت : (تا اينكه در شرح (شتن الكفين ) مى گويد: يعنى كفهاى مبارك آن حضرت خشن و زبر بود و عرب مدح مى كنند مردان را به زبرى كف و زنان را به نرمى كف .)
ابن اثير جزرى در (نهايه ) مى گويد: (يعنى دو كف مبارك مايل بود به غلظت و كوتاهى .)
و بعضى گفته اند كه در انگشتانش غلظتى بود بدون كوتاهى و پسنديده است اين در مردان . زيرا كه اين اشدّ است از براى قبض كردن ايشان يعنى از براى گرفتن چيزى كه شغل مردان است ؛ اين صفت معين است و مذموم است اين صفت در زنان و مؤ يد كلام ايشان است آنچه در شمايل حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام رسيده كه كف آن جناب نيز غليظ و زبر بود.
شيخ مفيد در (ارشاد) روايت كرده كه چون آن جناب به قصد قتال اهل بصره از مدينه بيرون آمد، وارد ربذه شد و آخر حاج در آنجا ملحق شد و جمع شدند كه كلام آن حضرت را بشنوند تا آنكه مى فرمايد: ابن عباس داخل شد در خيمه اى كه آن جناب بود و عرض ‍ كرد كه : (آيا رخصت مى دهى كه من سخن بگويم اگر نيك باشد از جانب جناب تو باشد وگرنه از طرف من ؟)
فرمود: (خود سخن مى گويم .)
ابن عباس مى گويد: (آنگاه دست مبارك را بر سينه من گذاشت و كان شثن الكفّين فاَلَمَنى كفهاى مبارك چون زبر و غليظ بود مرا به درد آورد.) و جز با (ثا) بودن نسخه وجهى ندارد چه نرمى دست ، علّت نشود براى الم .
در (كمال الدين ) مروى است از يعقوب بن منفوش كه گفت : داخل شديم بر ابى محمد، حسن بن على عليهما السلام و آن جناب نشسته بود بر سكوى در خانه و در طرف راستش اطاقى بود كه پرده بر آن آويخته بود.
پس گفتم : (اى سيّد من ! كيست صاحب اين امر؟)
فرمود: (پرده را بلند كن .)
پس بالا كردم . بيرون آمد به سوى ما پسرى پنج ساله . آنگاه شمايل آن جناب را ذكر كرد كه از جمله آنهاست : شثن الكفين و در نسخ با (ثا) مضبوط است و مجلسى در بحار به غلظت تفسير نموده .
حكايت هشتم : مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى  
و نيز صالح مبرور، سيّد متقى مذكور نقل كرد كه چون به مشهد مقدس رضوى مشرّف شدم با فراوانى نعمت آنجا بر من بسيار تنگ مى گذشت . صبح آن روز كه بنا بود زوار از آنجا بيرون روند، چون يك قرص نان كه بتوانم به آن ، خود را به ايشان برسانم نداشتم ، مرافقت نكردم . زوّار رفتند. ظهر شد. به حرم مطهّر مشرّف شدم .
پس از اداى فريضه ديدم اگر خود را به زوّار نرسانم ، قافله اى ديگر نيست و اگر من به اين حال بمانم ، چون زمستان شود، تلف مى شوم . برخاستم نزديك ضريح رفتم و شكايت كردم و با خاطر افسرده بيرون رفتم و با خود گفتم : (به همين حال گرسنه بيرون مى روم ، اگر هلاك شدم مستريح مى شوم والاّ خود را به قافله مى رسانم .)
از دروازه بيرون آمدم و از راه جويا شدم طرفى را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتم به جايى نرسيدم فهميدم كه راه را گم كرده ام . به بيابان بى پايانى رسيدم . سواى حنظل چيزى در آن نبود. از شدّت گرسنگى و تشنگى قريب پانصد حنظل شكستم شايد يكى از آنها هندوانه باشد؛ نبود. تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مى گرديدم كه شايد آبى يا علفى پيدا كنم تا آنكه بالمره ماءيوس ‍ شدم .
تن به مرگ دادم و گريه مى كردم كه ناگاه مكان مرتفعى به نظرم آمد. بدانجا رفتم چشمه آبى يافتم . تعجب كردم كه در بلندى چشمه آب چگونه است ؟! شكر خداوند به جا آوردم و با خود گفتم : (آب بياشامم ، سپس وضو و نماز بخوانم تا چنانچه مردم ، نماز خوانده باشم .)
بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درّندگان و از اطراف صداهاى غريب از آنها مى شنيدم . بسيارى از آنها را مى شناختم چون شير و گرگ . بعضى از دور چشمانشان مانند چراغ مى نمود. وحشت كردم و چون زياده بر مردن چيزى نبود و رنج بسيار كشيده بودم ، رضا به قضا دادم و خوابيدم .
وقتى بيدار شدم كه هوا به واسطه طلوع ماه ، روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهايت ضعف و بيحالى بودم . در اين حال ، سوارى نمايان شد. با خود گفتم : (اين سوار، مرا خواهد كشت ، زيرا كه در صدد دستبردى خواهد بود و من چيزى ندارم . پس خشم خواهد كرد، لامحاله زخمى خواهد زد.)
امّا سوار پس از رسيدن سلام كرد. جواب گفتم و مطمئن شدم .
فرمود: (چه مى كنى ؟)
با حالت ضعف ، اشاره به حالت خود كردم .
فرمود: (در جنب تو، سه عدد خربزه است ، چرا نمى خورى ؟)
من چون فحص كرده بودم و ماءيوس از هندوانه به صورت حنظل ، چه رسد به خربزه . گفتم : (مرا مسخره مكن ! به حال خود واگذار!)
فرمود: (به عقب نگاه كن !)
نظر كردم . بوته اى ديدم كه سه خربزه بزرگ داشت .
فرمود: (به يكى از آنها سدّ جوع خود كن ، نصف يكى را صبح بخور و نصف ديگر را با خربزه صحيح ديگر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو. فردا قريب به ظهر، نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مكن كه به كارت خواهد آمد. نزديك به غروب به سياه خيمه اى خواهى رسيد. آنها تو را به قافله خواهند رسانيد.)
پس از نظر من غايب شد. من برخاستم يكى از خربزه ها را شكستم بسيار لطيف و شيرين بود كه شايد به آن خوبى نديده بودم . آن را خوردم و برخاستم و دو خربزه ديگر را برداشتم و روانه شدم تا ساعتى از روز برآمد. خربزه ديگر را شكستم و نصف از آن را خوردم . ديگر را هنگام ظهر كه هوا به شدّت گرم بود، خوردم و با خربزه ديگر روانه شدم .
قريب به غروب آفتاب ، از دور خيمه اى ديدم ، چون اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند و مرا به سختى و عنف گرفته ، به سوى خيمه بردند. گويا توهّم كرده بودند كه من جاسوسم و چون غير عربى نمى دانستم و آنها جز پارسى ، زبانى نمى دانستند هر چه فرياد مى كردم كسى گوش نمى داد تا به نزديك بزرگ خيمه رفتم .
او با خشم تمام گفت : (از كجا مى آيى ؟ راست بگو! وگرنه تو را مى كشم .)
من به هزار حيله فى الجمله كيفيّت حال خود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم كردن راه را ذكر كردم .
گفت : (اى سيّد كاذب ! اينجاها كه تو مى گويى ، متنفّسى عبور نمى كند مگر آنكه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد دريد و علاوه آن قدر مسافت كه تو مى گويى مقدور كسى نيست كه در اين زمان طى كند زيرا كه به طريق متعارف از اينجا تا مشهد سه منزل است و از اين راه كه تو مى گويى منزلها خواهد بود. راست بگو و اگرنه تو را با اين شمشير مى كشم .)
و شمشير خود را كشيد بر روى من . در اين حال خربزه از زير عباى من نمايان شد. گفت : (اين چيست ؟)
تفصيل را گفتم . تمام حاضرين گفتند: (در اين صحرا ابدا خربزه نيست ، خصوص اين قسم كه تاكنون نديده ايم .)
پس ، بعضى به بعضى ديگر رجوع كردند و به زبان خود گفتگوى زيادى كردند. گويا مطمئن شدند كه اين خرق عادتى است . سپس ‍ آمدند و دست مرا بوسيدند و در صدر مجلس جاى دادند و مرا معزّز و محترم داشتند. جامه هاى مرا براى تبرّك بردند و جامه هاى پاكيزه برايم آوردند.
دو شب و دو روز مهماندارى كردند در نهايت خوبى . روز سوم ده تومان به من دادند و سه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.
حكايت نهم : عطوه علوى زيدى 
عالم فاضل المعى على بن عيسى اربلى ، صاحب (كشف الغمه ) مى گويد: حكايت كرد از براى من ، سيّد باقى بن عطوه علوى حسنى كه :
پدرم عطوه زيدى بود و او را مرضى بود كه اطباء از علاجش عاجز بودند و او، از ما پسران ، آزرده بود و منكر بود ميل ما را به مذهب اماميه . مكرر مى گفت : (من تصديق شما را نمى كنم و به مذهب شما قائل نمى شوم تا صاحب شما مهدى عليه السلام نيايد و مرا از اين مرض نجات ندهد.)
اتفاقا شبى در وقت نماز خفتن ، ما همه يك جا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيدم كه مى گويد: (بشتابيد.)
چون به تندى به نزدش رفتيم ، گفت : (بدويد و صاحب خود را دريابيد كه همين لحظه ، از پيش من بيرون رفت .)
و ما هر چند دويديم كسى را نديدم . برگشتيم و پرسيديم : (چه بود؟)
گفت : شخصى به نزد من آمده ، گفت : (يا عطوه !)
من گفتم : (تو كيستى ؟)
گفت : (من صاحب پسران تو، آمده ام كه تو را شفا دهم .)
و بعد از آن ، دست دراز كرد و بر موضع الم من دست ماليد. من چون به خود نگاه كردم اثرى از آن كوفت نديدم .
و مدّتهاى مديد زنده بود و با قوّت و توانايى زندگانى كرد و من از غير پسران او از جمعى كثير اين قصّه را پرسيدم و همه به همين طريق بى زياده و كم نقل كردند.
صاحب كتاب بعد از نقل اين حكايت و حكايت اسماعيل هرقلى كه گذشت ، مى گويد: امام عليه السلام را مردمان در راه حجاز و غيره بسيار ديده اند كه يا راه گم كرده بودند يا درماندگى داشتند و آن حضرت ايشان را خلاصى داده و ايشان را به مطلب خود رسانيده و اگر خوف تطويل نمى بود، ذكر مى كردم .
حكايت دهم : محمود فارسى معروف به اخى بكر 
سيّد جليل و عالم نبيل ، بهاءالدين على بن عبدالحميد الحسينى النجفى النيلى معاصر شيخ شهيد اول رحمه الله در كتاب (غيبت ) مى فرمايد: خبر داد مرا شيخ عالم كامل قدوه مقرى حافظ محمود حاج معتمر شمس الحق والدين محمّد بن قارون .
گفت : مرا دعوت كردند به نزد زنى ، پس رفتم به نزد او و من مى دانستم كه او زنى است مؤ منه از اهل خير و صلاح .
پس اهل او، تزويج كردند او را به محمود فارسى معروف به اخى بكر و او را و اقارب او را بنى بكر مى گفتند. اهل فارس مشهورند به شدّت تسنّن و نصب و عداوت اهل ايمان . و محمود، اشدّ ايشان بود در اين باب و خداوند تبارك و تعالى توفيق داد او را براى شيعه شدن به خلاف اهلش كه به مذهب خود باقى بودند.
پس به آن زن گفتم : (چه عجب ! چگونه پدر تو جوانمردى كرد و راضى شد كه تو با اين ناصبيان باشى ؟ و چه اتفاق افتاد كه شوهر تو مخالفت اهل خود كرد و مذهب ايشان را ترك كرد؟)
پس آن زن گفت : (اى مقرى ! بدرستى كه از براى او حكايت عجيبه اى است كه هرگاه اهل ادب آن را بشنوند حكم مى كنند كه آن از عجايب است .)
گفتم : (آن حكايت چيست ؟)
گفت : (از او بپرس كه تو را خبر مى دهد.)
آن شيخ فرمود: چون حاضر شديم در نزد محمود، گفتم : (اى محمود! چه چيز تو را بيرون آورد از ملّت اهل تو و داخل كرد در ميان شيعيان ؟)
پس گفت : (اى شيخ ! چون حق واضح شد، آن را پيروى كردم . بدان بدرستى كه عادت اهل فارس چنان جارى شده كه چون بشنوند قافله اى وارد مى شود بر ايشان بيرون مى روند كه او را پيش ملاقات كنند و ديدار نمايند. پس ، اتفاق افتاد كه من شنيدم قافله بزرگى وارد مى شود.
پس من بيرون رفتم و با من كودكان بسيارى بودند و من در آن وقت كودكى بودم نزديك بلوغ . از روى نادانى كوشش كرديم و در جستجوى قافله برآمديم و در عاقبت كار خود، انديشه نكرديم و چنان سعى داشتيم كه هرگاه كودكى از ما وامى ماند او را بر ضعفش ‍ سرزنش مى كرديم .
پس راه را گم كرديم و در واديى افتاديم كه آن را نمى شناختيم . در آنجا آنقدر خار و درختان انبوه درهم پيچيده بود كه هرگز مانند آن نديده بوديم . پس شروع كرديم به راه رفتن . از راه رفتن بازمانديم و از تشنگى ، زبان ما بر سينه ما آويزان شده بود. پس يقين كرديم به مردن و به رو درافتاديم .
در اين حال بوديم كه ناگاه سوارى را ديديم كه بر اسب سپيدى سوار است و در نزديك ما فرود آمد و فرش لطيفى در آنجا فرش كرد كه مثل آن نديده بوديم . از آن بوى عطر به مشام مى رسيد. ملتفت او بوديم كه ناگاه سوار ديگرى ديديم كه بر اسب قرمزى سوار بود و جامه اى سفيد پوشيده ، بر سرش عمامه اى بود كه براى آن دو طرف بود. فرود آمد بر آن فرش و ايستاد و نماز كرد و آن ديگرى رفيقش با او نماز كرد. آنگاه نشست براى تعقيب .
پس ملتفت من شد. فرمود: (اى محمود!)
به صداى ضعيفى گفتم : (لبّيك اى آقاى من !)
فرمود: (نزديك من بيا.)
گفتم : (از شدّت عطش و خستگى ، قدرت ندارم .)
فرمود: (باكى نيست بر تو.)
چون اين سخن را فرمود، محسوسم شد كه در تن خود، روح تازه يافتم . پس با سينه به نزديك آن جناب رفتم . پس دست خود را بر صورت و سينه من كشيد و بالا برد تا حنك من و به حنك بالايى ملصق و زبانم داخل شد ميان دهانم و آنچه در من بود از رنج و آزار همه برطرف شد و به حالت اولى خود برگشتم .
پس فرمود: (برخيز! يك دانه حنظل از اين حنظلها براى من بياور!)
و در آن وادى حنظل بسيارى بود. حنظل بزرگى برايش آوردم . آن را دو نيمه نمود ون يمى را به من داد و فرمود: (بخور!)
پس آن را ازآن جناب گرفتم و جراءت نداشتم بر مخالفت كردن او. در نزد من چنين بود كه مرا امر فرموده به خوردن صبر، چون معلوم بود نزد من تلخى حنظل . امّا چون از آن چشيدم ، ديدم كه شيرينتر است از عسل و سردتر از يخ و خوشبوتر است از مشك ! پس سير و سيراب شدم .
آنگاه به من فرمود: (رفيق خود را بگو بيايد.)
او را خواندم . او به زبان شكسته ضعيفى گفت كه : (توانايى بر حركت ندارم .)
به او فرمود: (برخيز! باكى نيست بر تو.)
پس او نيز به سينه ، رو به آن جناب كرد و به خدمتش رسيد. با او نيز همان كار را كرد كه با من كرده بود. آنگاه از جاى خود برخاست كه سوار شود.
به او گفتيم : (تو را به خداوند قسم مى دهيم اى آقاى ما كه نعمت خود را بر ما تمام كن و ما را به اهل ما برسان .)
فرمود: (عجله مكنيد!) و با نيزه خود خطى دور ما كشيد و با رفيقش رفت .
به رفيقم گفتم : (برخيز! تا بايستيم مقابل كوه و راه را پيدا كنيم .)
برخاستيم و به راه افتاديم . ناگاه ديديم ديوارى در مقابل ماست . به سمت ديگر سير كرديم ، ديوار ديگر ديديم و همچنين در هر چهار جانب ما. پس نشستيم و بر حال خود گريستيم .
به رفيقم گفتم : (از اين بيار تا بخوريم .)
پس ، حنظلى آورد ديديم از همه چيز تلختر و قبيحتر است . آن را به دور انداختيم و اندكى درنگ كرديم . ناگاه وحوش بسيارى احاطه كردند كه شمار آن را جز خداوند كسى نمى دانست و هرگاه قصد مى كردند كه به ما نزديك شوند، آن ديوار آنها را مانع مى شد و چون مى رفتند، ديوار برطرف مى شد و چون عود مى كردند، ظاهر مى شد.
ما آسوده و مطمئن آن شب را بسر آورديم تا آنكه صبح شد و آفتاب طلوع كرد و هوا گرم شد و تشنگى به ما غلبه كرد. به جزع افتاديم . پس ناگاه آن دو سوار پيدا شدند و كردند آنچه روز گذشته كرده بودند.
چون خواستند از ما مفارقت كنند، گفتيم به آن سوار كه : (تو را به خداوند قسم مى دهيم كه ما را برسان به اهل ما.)
فرمود: (بشارت باد شما را كه بزودى مى آيد نزد شما كسى كه شما را مى رساند به اهل شما.)
پس از نظر غايب شدند. چون آخر روز شد، ديديم مردى را از اهل فارس كه با او سه الاغ بود، مى آمد براى بردن هيزم . چون ما را ديد، ترسيد و فرار كرد و خرهاى خود را گذاشت . پس او را آواز كرديم به اسم خودش و نام خود را براى او برديم .
پس برگشت و گفت : (واى بر شما ! بدرستى كه اهل شما عزاى شما را برپا كردند. برخيزيد كه مرا حاجتى نيست در هيزم .)
برخاستيم و بر آن خرها سوار شديم . چون نزديك قريه رسيديم پيش از ما داخل بلد شد و اهل ما را خبر كرد و ايشان به غايت خرسند و مشعوف شدند و او را اكرام كردند و بر او خلعت پوشانيدند.
چون داخل شديم بر اهل خانه خود و از حال ما پرسيدند، حكايت كرديم براى ايشان آنچه را كه ديده بوديم .
ما را تكذيب كردند و گفتند كه : (آن خيالاتى بوده كه از جهت عطش براى شما پيدا شد.)
آنگاه روزگار اين قصّه را از ياد من برد، چنانكه گويا چيزى نبود و در خاطرم چيزى از آن نماند تا آنكه به سن بيست سالگى رسيدم و زن گرفتم و در سلك مكاريان درآمدم و در اهل من سخت تر از من كسى نبود در عداوت با اهل ايمان ، سيّما زوّار ائمّه عليهم السلام كه به سرّ من راءى مى رفتند. پس ، من به ايشان حيوان كرايه مى دادم به قصد اذيت و آزردن ايشان به آنچه از دستم برآيد از دزدى و غير آن و اعتقاد داشتم كه اين عمل از اعمالى است كه مرا نزديك مى كند به سوى خداوند تبارك و تعالى .
اتفاق افتاد كه مالهاى خود را كرايه دادم به جماعتى از اهل حلّه و ايشان از زيارت برمى گشتند و از جمله ايشان بود: ابن السهيلى و ابن عرفه و ابن حارث ابن الزهدرى و غير ايشان از اهل صلاح . و رفتيم به سوى بغداد و ايشان واقف بودند بر عناد و عداوت من . پس ‍ چون در راه مرا تنها ديدند و پر بود دلهاى ايشان از غيظ و كينه ، بر من نگذاشتند چيزى از قبيح مگر آنكه با من كردند و من ساكت بودم و قدرتى نداشتم بر ايشان به جهت كثرت ايشان .
پس چون وارد بغداد شديم آن جماعت رفتند به طرف غربى بغداد و در آنجا فرود آمدند و سينه من پر شده بود از غيظ و حقد بر ايشان . چون رفقاى من آمدند، برخاستم و نزد ايشان رفتم و بر روى خود طپانچه زدم و گريستم . گفتند: (تو را چه شده ؟) پس حكايت كردم براى ايشان آنچه بر من وارد شده بود از آنها.
شروع كردند به سبّ و لعن كردن آن جماعت و گفتند: (دل خوشدار كه ما با آنها در راه جمع خواهيم شد، چون بيرون روند و خواهيم كرد با ايشان شنيع تو را از آنچه آنها كردند.)
چون تاريكى شب عالم را فرو گرفت ، سعادت مرا دريافت . پس با خويشتن گفتم كه : (اين جماعت رافضه ، از دين خود برنمى گردند. بلكه غير از ايشان ، چون زاهد شوند برمى گردند به دين ايشان و اين نيست مگر آنكه حق با ايشان است و در انديشه ماندم و از خداوند سؤ ال كردم به حق نبىّ او، محمّد صلى الله عليه و آله كه نشان دهد به من در اين شب ، علامتى كه پى برم به آن به حقى كه واجب گردانيد آن را بر بندگان خود.)
پس مرا خواب برد، ناگاه بهشت را ديدم كه آرايش كرده اند و در آن درختان بزرگى بود به رنگهاى مختلف و ميوه ها و از سنخ درختهاى دنيا نبود، زيرا كه شاخه هاى آنها سرازير بود و ريشه هاى آنها به سمت بالا بود و چهار نهر ديدم از خمر و شير و عسل و آب و اين نهرها جارى بود و لب آب با زمين مساوى بود به نحوى كه اگر مورى مى خواست از آنها بياشامد، هرآينه مى خورد. و زنانى را ديدم خوش سيما و شمايل و قومى را ديدم كه از آن ميوه ها مى خوردند و از آن نهرها مى آشاميدند و مرا قدرتى در آن نبود. هرگاه قصد مى كردم كه از آن ميوه ها بگيرم به سمت بالا مى رفت و هر زمان كه عزم مى كردم از آن نهر بنوشم به زير فرود مى رفت .
به آن جماعت گفتم كه : (چه شده شما مى خوريد و مى نوشيد و من نمى توانم ؟)
گفتند: (تو هنوز به نزد ما نيامدى .)
در اين حال بودم كه ناگاه فوج عظيمى را ديدم . پس گفتند: (خاتون ما فاطمه زهرا عليها السلام است كه مى آيد.)
نظر كردم ديدم فوجها از ملائكه را كه در بهترين هياءتها بودند و از هوا به زمين فرود مى آمدند و ايشان به آن معظمّه احاطه كرده بودند.
چون آن حضرت نزديك رسيد، ديدم آن سوارى كه ما را از عطش نجات داد، به اينكه حنظل به ما خورانيد در رو به روى فاطمه عليها السلام ايستاد و چون او را ديدم ، شناختم او را و به خاطرم آمد آن حكايت و شنيدم كه آن قوم مى گفتند: (اين ، محمّد بن الحسن قائم منتظر است . صلوات اللّه عليهما .)
مردم برخاستند و سلام كردند بر فاطمه عليها السلام . پس من برخاستم و گفتم : السّلام عليك يا بنت رسول اللّه !
فرمود: (وعليك السّلام اى محمود! تو همان كسى كه خلاص كرد اين فرزند من تو را از عطش ؟)
گفتم : (آرى اى سيّده من !)
فرمود: (اگر داخل شدى با شيعيان ، رستگار شدى .)
گفتم : (من داخل شدم در دين تو و دين شيعيان تو و اقرار دارم به امامت گذشتگان از فرزندان تو و آنها كه باقى اند.)
پس فرمود: (بشارت باد تو را كه فايز شدى .)
محمود گفت : پس من بيدار شدم در حالتى كه گريه مى كردم و بى خود بودم به جهت آنچه ديده بودم .
رفقاى من به جهت گريه من به قلق افتادند و گمان كردند كه اين گريه من به جهت آن چيزى است كه براى ايشان حكايت كردم . گفتند: (دل خوش دار! قسم بخداوند كه هرآينه انتقام خواهيم كشيد از رافضيان .)
پس ساكت شدم تا آنكه آنها ساكت شدند و صداى مؤ ذّن را شنيدم كه آواز به اذان بلند كرده بود. برخاستم و به جانب غربى بغداد رفتم و داخل شدم بر آن جماعت زوّار. پس سلام بر ايشان كردم . گفتند: (لا اهلاً و لا سهلاً. بيرون برو از نزد ما. خداوند بركت ندهد در كار تو.)
گفتم كه : (من برگشتم با شما و داخل شدم بر شما كه بياموزيد به من احكام دين مرا.)
پس از سخن من مبهوت شدند و بعضى از ايشان گفتند: (دروغ مى گويد.) و بعضى ديگر گفتند: (احتمال مى رود راست بگويد.) پرسيدند از من سبب اين امر را. و من حكايت كردم براى ايشان آنچه را كه ديده بودم .
گفتند: (اگر تو راست مى گويى ، ما حال مى رويم به سوى مشهد امام موسى بن جعفر عليهما السلام پس با ما بيا تا در آن جا تو را شيعه كنيم .)
گفتم : سمعا وطاعةً. و مشغول شدم به بوسيدن دست و پاى ايشان و برداشتم خورجينهاى ايشان را و دعا مى كردم براى ايشان تا رسيديم به حضرت شريفه .
پس خدّام آنجا ما را استقبال كردند. در ميان ايشان بود مردى علوى كه از همه بزرگتر بود. پس سلام كردند بر زوّار و زوّار به ايشان گفتند: (در روضه مقدّسه را براى ما باز كنيد تا سيّد و مولاى خود را زيارت كنيم .)
گفتند: (حبا وكرامة ولكن با شما كسى است كه اراده دارد شيعه شود و من او را خواب ديدم كه در پيش روى سيّده من فاطمه عليها السلام ايستاده و آن مكرّمه به من فرمود: (فردا در نزد تو خواهد آمد مردى كه اراده دارد شيعه شود. در را براى او باز كن پيش ‍ از هر كسى .) اگر او را ببينم مى شناسم .)
آن جماعت از روى تعجّب نظر كردند به يكديگر و به او گفتند: (در ما تاءمّل كن .) پس شروع كرد در نظر كردن به سوى هر يكى از ايشان .
پس گفت : (اللّه اكبر! اين است واللّه آن مرد كه او را ديده بودم .)
دست مرا گرفت و آن جماعت گفتند: (راست گفتى اى سيّد و قسم تو راست بود و اين مرد راست گفت در آنچه نقل كرد.) و همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارك و تعالى به جاى آوردند.
آنگاه دست مرا گرفت و داخل كرد در حضرت شريفه و طريقه تشيع را به من آموخت و مرا شيعه كرد. من موالات كردم آنان را كه بايد موالات كرد ايشان را و تبرّى جستم از آنها كه بايد از ايشان تبرّى كرد. چون كارم تمام شد، علوى گفت : (سيّده تو فاطمه عليها السلام مى فرمايد به تو كه : بزودى مى رسد به تو پاره اى از مال دنيا، به آن اعتنايى مكن كه خداوند عوض آن را بزودى بر تو برمى گرداند و خواهى افتاد در تنگيها؛ پس استغاثه كن به ما كه نجات خواهى يافت .)
گفتم : سمعا و طاعةً.
و مرا اسبى بود كه قيمت آن دويست اشرفى بود، پس آن مرد و خداوند عوض آن را به من داد به مثل آن و اضعاف و در تنگيها افتادم ، پس به ايشان استغاثه كردم و نجات يافتم و خداوند مرا فرج داد به بركت ايشان و من امروز دوست دارم هر كسى را كه ايشان را دوست دارد و دشمن دارم هر كسى را كه دشمن دارد ايشان را و اميدوارم از بركت وجود ايشان حسن عاقبت را.
و پس از آن متوسّل شدم به بعضى از شيعيان ، پس اين زن را به من تزويج نمود ومن اهل خود را واگذاشتم و راضى نشدم از ايشان زنى بگيرم .
مصنّف كتاب مى فرمايد: (اين قضيّه را از براى من نقل كرد در سنه 788 هجرى . والحمدللّه .)
مؤ لف گويد كه : سيّد على بن عبدالحميد از بزرگان علماست و از شاگردان فخرالمحققين پسر علاّمه است و استاد ابن فهد حلى است و علما در كتب رجال اجازات از او مدح بسيار كرده اند و عبدالحميد جدّ اوست و او را تصانيف رايقه بسيار است و ابن زهدرى مذكور در اين قصّه ، شيخ جمال الدين است ، صاحب حكايت چهل چهارم كه بيايد و او پسر شيخ نجم الدين جعفر بن الزهدرى است و شيخ نجم الدين زهدرى عالم فاضل معروف و معاصر فخر المحققين است و شارح تردّدات كتاب شرايع محقق كه در كتب فقهيّه از او نقل مى كنند.
صاحب (رياض العلما) مى گويد: (ابن زهدرى را بعضى ضبط كرده اند با (دوزاى ) معجمه ، كسر زاى اول و فتح دال و اين اشهر است و بعضى با(زاى ) معجمه در اول و (راى ) بى نقطه در آخر.)
و از آن كتاب معلوم مى شود كه او هم از علما بوده و مخفى نماند كه از ملاحظه مجموع اين حكايت ، ظاهر مى شود كه محمود ازاهل عراق عرب بوده و قصّه او در آنجا بوده نه در بلاد فارس عجم . پس شايد اصل او از فارس بوده يا مراد از فارس در اينجا قريه اى باشد از قراى عراق يا اسم قريه فراسا باشد چنانچه فراسا در موضعى از آن ذكر شده .
حكايت يازدهم : شيخ عبدالمحسن 
سيّد جليل صاحب مقامات باهره و كرامات ظاهره رضى الدين على بن طاووس در رساله مواسعه و مضايقه مى فرمايد كه : من متوجّه شدم با برادر صالح خود، محمّد بن محمّد بن محمّد قاضى آوى ضاعف اللّه سعادته و شرف خاتمه از حلّه به سوى مشهد مولاى خود، اميرالمؤ منين عليه السلام در روز سه شنبه هفدهم شهر جمادى الاخرى سنه 641. خداى تعالى اختيار فرمود براى ما كه شب را بسر بريم در قريه اى كه آن را دوره ابن سنجار مى گفتند و اصحاب ما و چهار پايان ما نيز شب در آنجا بودند.
صبح چهارشنبه ماه مذكور از آنجا حركتى كرديم و رسيديم به مشهد مولاى ما، على عليه السلام در ظهر روز چهار شنبه مذكور. زيارت كرديم و شب شد و آن شب پنجشنبه نوزده جمادى الاخرى بود. پس در نفس خود اقبالى ديدم به سوى مقدس حضرت خداوندى و خير بسيار. پس مشاهده نمودم علامات قبول و عنايت و راءفت و رسيدن به ماءمول و مهمانى را و برادر صالح من ، محمّد بن محمّد بن آوى ضاعف اللّه سعادته در آن شب در خواب ديد كه : (گويا در دست من لقمه اى است و من مى گويم به او كه اين لقمه از دهن مولاى من ، مهدى عليه السلام است و قدرى از آن را به او دادم .)
چون سحر آن شب شد، حسب تفضّلى كه خداى تعالى با من داشت ، نافله شب را خواندم ، چون صبح روز پنجشنبه شد، داخل روضه منوّره مولاى خود، على صلوات اللّه عليه شدم به عادتى كه داشتم .
پس وارد شد بر من از فضل خداوندى و اقبال مقدّس حضرتش و مكاشفات به حدى كه نزديك بود بر زمين بيفتم و اعضا و قدمهايم به لرزه درآمد و ارتعاش هولناكى مرا دست داد حسب عوايد فضل الهى بر من و عنايت جنابش به من و آنچه نماياند به من از احسان خود براى من و مشرف شدم بر هلاكت و مفارقت از خانه رنج و مشقّت ، حتى آنكه حاضر شد در اين حال محمّد بن كنيله جمال .
سلام كرد بر من و من قدرت نداشتم بر نظر كردن به سوى او و غير او و نشناختم او را بلكه بعد از آن سؤ ال كردم از حال او. پس او را به من شناساندند و تجديد شد در اين زيارت براى من مكاشفات جليله و بشارات جميله .
خبر داد مرا برادر صالح من ، محمّد بن محمّد بن محمّد آوى ضاعف اللّه سعادته به چند بشارت كه ديده بود آنها را، از آن جمله آنكه ديد: گويا شخصى در خواب براى او خوابى نقل مى كند و مى گويد كه : من ديدم گويا فلانى يعنى من و گويا من در آن حال كه اين خواب را براى او نقل مى كرد، حاضر بودم ، سوار است و تو يعنى برادر صالح آوى و دو سوار ديگر صعود كرديد همگى بسوى آسمان .
گفت من گفتم به او كه : (تو مى دانى يكى از آن دو سوارها كى بود؟)
پس صاحب خواب در حال خواب گفت : (نمى دانم !)
پس تو گفتى يعنى من كه : (آن مولاى من مهدى عليه السلام است .)
و از نجف اشرف متوجّه شديم به جهت زيارت اول رجب به سمت حله . پس رسيديم به آنجا شب جمعه هفدهم جمادى الاخر به حسب استخاره و در روز جمعه مذكور، حسن بن البقلى مذكور داشت كه شخصى صالح كه او را عبدالمحسن مى گويند از اهل سواد يعنى قراى عراق به حلّه آمده و ذكر مى كند كه مولاى ما مهدى صلوات اللّه عليه ملاقات كرده او را در ظاهر و بيدارى و او را فرستاده نزد من به جهت پيغامى .
پس ، قاصدى نزد او فرستادم و او محفوظ بن قرا بود. حاضر شد شب شنبه بيست و يكم جمادى الاخره مذكوره . خلوت كردم با شيخ عبدالمحسن . پس شناختم او را كه مرد صالحى است و نفس شك نخواهد كرد در صدق حديث او و از ما مستغنى است و از حالش ‍ پرسيدم ، ذكر كرد كه اصل او حصن بشر است و از آنجا منتقل شده و آمده به دولاب كه مقابل محوله معروف به مجاهديّه است و معروف است به دولاب ابن ابى الحسن و حال در آنجا مقيم است و براى او كارى نيست در دولاب و زراعت آنجا بلكه او تاجر است و شغلش خريدن غله و غير آن است .
ذكر كرد كه : او غلّه خريد از ديوان سراير و آمد به آنجا كه غلّه را قبض كند و شب را در نزد طايفه معيديّه بر سر برد در موضع معروف به مجره . چون هنگام سحر شد، ناخوش داشت كه از آب معيديّه استعمال كند. پس بيرون رفت به قصد نهر و نهر در طرف شرقى آنجا بود. پس ، ملتفت خود نشد مگر در وقتى كه خود را ديد در تل سلام كه در راه مشهد حسين عليه السلام يعنى كربلاست در جهت غرب و اين در شب پنجشنبه نوزدهم شهر جمادى الاخر سنه 641 بود، همان شبى كه گذشت شرح بعضى از آنچه خداوند تفضّل كرد به من در آن شب و در روز آن در نزد مولايم ، اميرالمؤ منين عليه السلام .
عبدالمحسن گفت : پس من نشستم به جهت بول كردن ، ناگاه سوارى را در نزد خود ديدم كه نشنيدم از او حسى و نه از براى اسب او حركتى و صدايى و ماه طلوع كرده بود و لكن هوا را مه بسيارى داشت .
پس من از او سؤ ال كردم از هياءت آن سوار و اسب او. پس گفت كه : (رنگ اسبش سرخ زياد مايل به سياهى بود و بر بدنش جامه هاى سفيد بود و بر او عمامه اى بود كه حنك داشت و شمشيرى حمايل كرده بود.)
سوار گفت به شيخ عبدالمحسن : (چگونه است وقت مردم ؟)
عبدالمحسن گفت : پس من گمان كردم كه سؤ ال مى كند از اين وقت . پس گفتم : (دنيا را ميغ و غبار گرفته .)
پس گفت : (من تو را از اين سؤ ال نكردم ، سؤ ال كردم از حال مردم .)
گفتم : (مردم در خوبى و ارزانى و امنيّت در وطن خود و در مال خودند.)
پس گفت : (برو به نزد ابن طاووس و چنين و چنان به او بگو.) و ذكر كرد براى من آنچه آن حضرت فرموده بود.
آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: (پس وقت نزديك شده .)
عبدالمحسن گفت : (پس ، در دلم افتاد و بر نفسم معلوم شد كه او مولاى ما، صاحب الزمان عليه السلام است . پس به رو در افتادم و بيهوش شدم و به حالت بيهوشى بودم تا آنكه صبح طالع شد.)
گفتم : (تو از كجا دانستى كه اراده كرد آن جناب از ابن طاووس ، مرا؟)
گفت : (من نمى شناسم در بنى طاووس مگر تو را و در قلبم ندانستم مگر آنكه قصد كرده بود از اين رسالت به سوى تو.)
گفتم : (چه فهميدى از كلام آن جناب كه : (وقت نزديك شده ) آيا قصد كرد كه وفات من نزديك شده يا نزديك شده ظهور آن جناب صلوات اللّه عليه ؟)
گفت : (بلكه نزديك شد ظهور آن جناب عليه السلام .)
گفت : پس ، من در آن روز متوجّه شدم به سمت كربلا، مشهد ابى عبداللّه عليه السلام و عزم كردم كه ملازم خانه خود شوم و عبادت كنم خداى تعالى را و پشيمان شدم كه چگونه سؤ ال نكردم چيزهايى را كه مى خواستم سؤ ال كنم از آنها.
گفتم به او: (آيا كسى را از اين حكايت آگاه كردى ؟)
گفت : (آرى ! بعضى كسانى را كه خبر داشتند از بيرون رفتن من به سمت منزل معيديّه و گمان كردند كه من راه را گم كردم و هلاك شدم ، جهت تاءخير افتادن برگشتن من به سوى ايشان و اشتغال من بر غشى كه مرا روى داد و چون در طول آن روز پنجشنبه مى ديدند آثار آن غشى را كه عارض من شده بود از خوف ملاقات آن جناب .)
پس ، او را وصيّت كردم كه اين حكايت را نقل نكند هرگز براى احدى و بر او عرض كردم بعضى از چيزها را.
گفت : (من بى نيازم از خلق و مرا مال فراوانى است .)
من و او برخاستيم و من براى او جامه خوابى فرستادم و شب را در نزد ما بسر برد در محلّى از در خانه كه محل سكناى من است الا ن در حلّه و من با او در روزنه خلوت كرده بوديم . چون از نزد من برخاست و من از روزنه فرود آمدم به جهت آنكه بخوابم ، سؤ ال كردم از خداى تعالى : (زيادى كشف اين مطلب را در همين شب در خواب كه بفهمم آن را.)
پس ، در خواب ديدم كه :( گويا مولاى من حضرت صادق عليه السلام هديه عظيمى براى من فرستاده و آن هديه در نزد من است و من قدر آن را نمى دانم .)
از خواب برخاستم و حمد خداى تعالى را بجاى آوردم و به آن روزنه بالا رفتم از براى نماز شب و آن شب شنبه هجدهم جمادى الا خر بود. پس فتح ، ابريق را بالا آورد نزد من . پس دست دراز كردم و دسته ابريق را گرفتم كه آب بر كف خود بريزم ، پس دهن ابريق را گيرنده اى گرفت و آن را برگرداند و مانع شد مرا از استعمال آب به جهت وضو براى نماز. پس گفتم : (شايد آب نجس باشد و خداوند خواسته كه مرا حفظ نمايد از آن .) زيرا كه از براى خداوند بر من عطاهاى بسيار است كه يكى از آنها مانند اين رقم است و ديده بودم آن را.
پس ، فتح را آواز دادم و پرسيدم كه : (ابريق را از كجا پر كردى ؟)
گفت : (از كنار آب جارى .)
گفتم : (شايد اين نجس باشد. پس آن را برگردان و تطهير كن و از شط پر كن .)
رفت و آب را ريخت و من صداى ابريق را مى شنيدم و آن را پاك كرد و از شط پر نمود و آورد. دسته آن را گرفتم و شروع كردم كه از آن بر كف خود بريزم . پس گيرنده اى دهن ابريق را گفت و برگرداند از من و مانع شد مرا از آن . برگشتم و صبر كردم و مشغول شدم به خواندن بعضى دعوات .
باز معاودت كردم به جانب ابريق و باز به همان نحو سابق گذشت . دانستم كه اين قضيه به جهت منع من است از كردن نماز شب در اين شب و در خاطرم گذشت كه شايد خداى تعالى اراده فرموده كه جارى نمايد بر من حكمى و ابتدايى در فردا و نخواسته كه من امشب براى سلامتى از آن دعا كنم . نشستم و در قلبم غير اين چيزى خطور نمى كرد.
پس در آن حال نشسته ، خوابيدم . ناگاه مردى را ديدم كه به من مى گويد: (عبدالمحسن كه براى رسالت آمده بود، گويا سزاوار بود كه تو در پيش روى او راه بروى .) پس بيدار شدم و در خاطرم گذشت كه من تقصير كردم در احترام و اكرام او. توبه كردم به سوى خداوند تبارك و تعالى و كردم آنچه را كه توبه كننده مى كند از مثل اين معاصى و شروع كردم در گرفتن وضو. پس كسى ابريق را نگرفت و مرا به عادت خود گذاشت .
پس وضو گرفتم و دو ركعت نماز كردم كه فجر طالع شد. نافله شب را قضا كردم و فهميدم كه وفا نكردم به اداى حق اين رسالت . فرود آمدم به نزد شيخ عبدالمحسن و او را ملاقات نمودم و اكرام كردم او از خاصه مال خود، شش اشرفى براى او برداشتم و از غير خاصّه مال خود، پانزده اشرفى از مالهايى كه عمل مى كردم در آن مثل مال خود. پس با او خلوت كردم و آنها را بر او عرضه داشتم و معذرت خواستم . پس امتناع كرد از قبول كردن چيزى از آن و گفت : (با من به قدر صد اشرفى است .) و نگرفت چيزى از آنها را و گفت : (بده آن را به كسى كه فقير است .) و بشدّت امتناع نمود.
گفتم : (رسول مثل آن جناب صلى الله عليه و آله را چيز مى دهند به جهت اكرام آنكه او فرستاده ، نه به جهت فقر و غناى او.) باز امتناع كرد از گرفتن .
گفتم : (مبارك است . اما آن پانزده اشرفى كه از خاصه مال من نيست تو را اكراه نمى كنم بر قبول آن و اما اين شش اشرفى كه خاصّه مال من است پس ناچارى از قبول كردن آن .)
پس نزديك بود كه آن را قبول نكند تا آنكه الزام كردم او را بر قبول . پس گرفت آن را باز برگشت و آن را گذاشت . پس او را ملزم نمودم . پس گرفت و من با او ناهار خوردم و در پيش روى او راه رفتم ، چنانچه در خواب به آن ماءمور شده بودم و او را وصيّت نمودم به كتمان . والحمدللّه و صلّى اللّه على سيّد المرسلين محمّد وآله الطاهرين .
و از عجيب زيادتى بيان اين حال آنكه من متوجه شدم در اين هفته روز دوشنبه سى ام از جمادى الا خر سنه 641 به سوى مشهد ابى عبد اللّه الحسين عليه السلام با برادر صالح خود محمّد بن محمّد بن محمّد ضاعف اللّه سعادته . پس حاضر شد در نزد سحر شب سه شنبه اول رجب المبارك سنه 641.
محمّد بن سويد كه مقرى است در بغداد و خودش ابتدا ذكر كرد كه : ديد در خواب در شب سه شنبه بيست و يكم جمادى الا خر كه سابقا مذكور شد كه گويا من در خانه هستم و رسولى در نزد تو آمده و مى گويد كه : (او از نزد صاحب عليه السلام است .)
محمّد بن سويد گفت : (پس بعضى از جماعت گمان كردند كه آن رسول است از جانب صاحب خانه كه براى پيغامى به نزد تو آمده .)
محمّد بن سويد گفت : (من دانستم كه او از جانب صاحب الزمان عليه السلام است .)
گفت : پس محمّد بن سويد دو دست خود را شست و تطهير نمود و برخاست و نزد رسول مولاى ما، مهدى عليه السلام رفت .
پس يافت در نزد او مكتوبى را كه از جانب مولاى ما، مهدى عليه السلام بود براى من و بر آن مكتوب سه مهر بود.
محمّد بن سويد مقرى گفت : (من آن مكتوب را تسليم گرفتم از رسول مولاى خود، مهدى صلوات اللّه عليه با دو دست و آن را تسليم تو نمودم .) و مقصود او من بودم و برادر صالحم محمّد آوى حاضر بود. گفت : (چه حكايت است ؟)
گفتم : (او براى تو نقل مى كند.)
سيّد على بن طاووس رحمه الله مى فرمايد: (پس ، متعجب شدم از اينكه محمّد بن سويد در خواب ديد در همان شب كه رسول آن جناب در نزد من بود و او را خبرى نبود از اين امور. الحمد للّه )
مؤ لف گويد كه : سيّد رضى الدين محمّد بن محمّد آوى مذكور كه او را سيّد على بن طاووس به برادرى اختيار فرمود نيز از كسانى است كه خدمت آن حضرت مشرف شده و نوعى از استخاره را از آن جناب روايت نموده ، چنانچه علاّمه و غيره نقل كردند و خواهد آمد. و آوى نسبت است به بلد آوه كه آن را آبه مى گويند. ميان او و ساوه پنج ميل است .
و در حكايت نگاه داشتن ابريق و منع سيّد از نماز شب ، اشاره اى است به تصديق آنچه در اخبار معتبره رسيده كه عقوبت پاره اى از گناهان ، محروم كردن از جمله عبادات است و در خصوص نماز شب كلينى و صدوق از جناب صادق عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود: (هر آينه مرد مى گويد دروغى ، پس محروم مى شود به سبب آن ، از نماز شب . پس چون محروم شد از نماز شب ، محروم مى شود به جهت آن ، از روزى .)
و مراد از روزى ، روزى حلال است . اگر مراد اسباب زندگانى جسمانى باشد از ماءكول و مشروب و غير آن وگرنه مراد علوم و معارف و هدايات خاصه است كه قوام حيات روح به آن است .
و نيز هر دو بزرگوار روايت كرده اند كه مردى نزد اميرالمؤ منين عليه السلام و گفت : (بدرستى كه محروم ماندم از نماز شب .)
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: (تو مردى كه مقيد نموده تو را گناهان تو.)
در (عدة الداعى ) مروى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (بدرستى كه گاه مرتكب مى شود بنده ، گناهى را، پس ‍ فراموش مى كند به سبب آن ، علمى را كه آموخته بود.)
و در كتاب (جعفريات ) مروى است كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده : (گمان نمى كنم احدى از شما فراموش كنيد چيزى از امر دين خود را مگر به جهت گناهى كه بجا آورده ايد آن را.)
و نيز در عدّه مروى است كه خداوند، وحى كرد به داوود عليه السلام كه : (من كمترين چيزى كه خواهم كرد به بنده اى كه عمل نمى كند به آنچه مى داند از هفتاد عقوبت باطنيه ، اين كه برمى دارم از او حلاوت ذكر خود را.)
در (معانى الاخبار) مروى است از حضرت سجاد عليه السلام در خبرى طولانى در تقسيم گناهان و در آنجا فرموده : (گناهانى كه روزى مقسوم را برگرداند، اظهار بى چيزى كردن و خواب ماندن و نماز عشا و صبح را از دست دادن و نعمت الهى را كوچك شمردن واز معبود خود شكايت داشتن ... .) الخ .
آنچه سيّد از علم خود فهميد كه سبب شد از براى حرمان او از نماز شب كه از روزيهاى نفيسه جليله است داخل در اين رقم از گناهان است . چه در اخبار معتبره رسيده كه : (سائل در درِ خانه ، رسول پروردگار عالم است ؛ بايد او را احترام و اكرام نمود.) و براى سلوك با او آدابى در شرع رسيده كه چهل از آن را در كتاب كلمه طيّبه ضبط نمودم با آن همه مذمت و نهى و تهديد كه براى سايل و سؤ ال او رسيده .
پس از براى رسول خاص آن جناب كه حقيقتا فرستاده است از جانب حضرت پروردگار، البته اضعاف آن اكرام و اعزام بايد رعايت داشت و مقصر در آن مستحق محروم شدن از رسيدن نعمت نماز كه معراج مؤ من است و خصوص نماز شب كه اندازه ثواب آن از حد احصا بيرون است ، خواهد شد.

next page

fehrest page

back page