نجم الثاقب
مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )
- ۶ -
ادله ضعيفه اهل سنت مبنى بر فرزند عباس
بودن حضرت مهدى عليه
السلام
قول اول : آنكه : (مهدى عليه السلام از
اولاد عبّاس بن عبدالمطلب است .)
محبّ الدين طبرى در (ذخاير العقبى
) روايت كرده از ابن عباس كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود به
عباس كه : (از تو است مهدى در آخر
الزّمان و به او منتشر مى شود هدايت و به او خاموش مى شود آتشهاى گمراهيها. خداى
عزّوجلّ به من افتتاح نمود در اين امر و به ذرّيّه تو ختم مى كند آن را.)
نيز ابى هريره قريب به اين مضمون را روايت كرده .
نيز از عثمان كه آن جناب (منظور پيامبر است ) فرمود:
(مهدى عليه السلام از فرزندان عباس است .)
و چون شناعت اين قول و مخالفت اين اخبار با روايتهاى متواتر فريقين بر هيچ بصير
نقّادى مخفى نبود و اينكه بودن آن جناب از فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله
قابل خلاف و منازعه نيست ، لهذا ابن حجر و غيره اين اخبار را تاءويل نمودند به
اينكه : (عباس را ابوّيت است براى او.)
يعنى چون جدّ مهدى عليه السلام شير امّ الفضل زوجه عباس را خورده بود، پس رواست
گفتن اين كه : مهدى عليه السلام از فرزندان اوست .
امّا اگر حمل مى كردند اين اخبار را بر جعل و وضع براى خرسند خلفاى بنى عباس ،
چنانكه رسم بود در آن زمان ، بهتر بود از اين توجيه ركيك كه از كثرت برودت ، صواعق
ابن حجر را خاموش كرد.
اقوال مذهب كيسانيّه و بودن مهدى موعود
عليه السلام همان محمّد بن
حنفيه
قول دوّم : آنكه از اولاد اميرالمؤ منين عليه السلام است و مهدى همان پسر او محمّد
بن الحنفيه است و اين مذهب كيسانيّه است .
شيخ جليل ، ابو محمّد حسن بن موسى نوبختى ، خواهر زاده ابوسهل نوبختى كه از علماى
عهد غيبت صغرى است ، در كتاب (فِرق و
مقالات ) فرموده :
(بعد از شهادت حضرت سيد الشهدا عليه
السلام فرقه اى قائل شدند به اين كه محمّد بن الحنفيه رحمه الله امام هادى مهدى است
و اوست وصىّ على ابن ابيطالب عليه السلام .
نيست براى احدى از اهل بيت او كه او را مخالفت كند و بيرون رود از امامتش و شمشير
بكشد مگر به اذن او و بيرون نرفت حسين عليه السلام براى قتال يزيد مگر به اذن او و
اگر بيرون رفته بود بى اذن او هلاك و گمراه بود.
و اين كه هر كه مخالفت كند محمّد را كافر و مشرك است و اين كه محمّد، والى نمود
مختار را بر عراقين ، كوفه و بصره بعد از كشته شدن حسين عليه السلام و امر نمود او
را به طلب خون حسين عليه السلام و كشتن قاتل او و جستجوى ايشان در هر جا كه باشند و
ناميد او را (كيسان
) به جهت زيركى او و چون شناخته شد از خروج و مذهب او، ناميده شدند
(مختاريه
) و خوانده شدند كيسانيّه .
و چون محمّد بن الحنفيه ، وفات كرد در مدينه در محرم سنه هشتاد و يك ، اصحاب او سه
فرقه شدند:
فرقه اى گفتند كه : محمّد بن الحنفيه مهدى است و على عليه السلام او را مهدى ناميد
و او نمرده و لكن او غايب شده و معلوم نيست در كجاست و بزودى رجوع مى كند و پر مى
كند زمين را از عدل و امامى نيست بعد از غيبت او تا اينكه رجوع كند.
و بعد از ذكر طايفه اى از اينها كه قائل به الوهيت محمّد شدند و مذاهب فاسده ايشان
، قائل به اين كه محمّد بن الحنفيه زنده است و نمرده . او مقيم است در كوه رضوى
ميان مكه و مدينه . غذا مى دهند او را وحشيان صحرا و صبح و شام نزد او مى روند و او
مى آشامد از شير آنها و مى خورد از گوشت ايشان و در طرف راستش شيرى است و در طرف چپ
او شيرى است كه او را حفظ مى كنند تا وقت خروجش و برخاستنش و بعضى گفتند كه از طرف
راست او شير است و از طرف چپ او پلنگ است ؛ زيرا كه محمّد در نزد ايشان ، امام
منتظرى است كه بشارت داده به او، پيغمبرى صلى الله عليه و آله كه پر مى كند زمين را
از عدل و داد و بر اين مذهب ثابت ماندند تا فانى شدند و منقرض گرديدند مگر اندكى از
اولاد ايشان و اينها يكى از فِرَق كيسانيه اند.
آنگاه نقل كرده ساير فِرق آنها را كه بعضى قائل به موت او شدند و پسرش ابوهاشم
عبداللّه بن محمّد را مهدى موعود مى دانند و غير ايشان از مذاهب فاسده منكره منقرضه
كه كافى است در بطلان آنها انقراض آنها و مخالفت قول ايشان با اجماع و اخبار
متواتره و تحقّق موت مهدى ايشان كه روزى قريه اى را پر از عدل نكرد در نزد همه
علماى امت از اماميه و اهل سنّت .
ادله فرزند امام حسن بودن آن حضرت عليه
السلام
قول سوم : آنكه مهدى موعود عليه السلام از فرزندان حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام
است و اين قول را ابن حجر و بعضى تقويت كردند و مستند ايشان ، روايتى است كه ترمذى
در سنن خود ذكر كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه :
(مهدى از فرزندان حسن است .)
و ابن حجر در (صواعق
) گفته كه : (سرِّ اين ،
ترك خلافت بود از آن جناب به جهت شفقت بر امّت . پس قرار داد خداوند، قائم به خلافت
حق را از فرزندان او و روايت بودن او از فرزندان حسين عليه السلام واهى است و با
اين حال حجّتى نيست در آن ، براى آنچه كه رافضه گمان كردند از اين كه مهدى عليه
السلام حجّة بن الحسن عسكرى است .)
تا اينكه مى گويد: (از مجازفات و
جهالات اينكه بعضى از رافضه گمان كرده كه روايت بودن مهدى از فرزندان حسن عليه
السلام وهم است و نيز گمان كرده كه امّت ، اجماع كردند بر اينكه او از فرزندان حسين
عليه السلام است و چگونه توانند نسبت دهند روات را به وهم به تشهى و نقل اجماع كنند
به تخمين و حدس .)
و امّا جواب :
اولا: خبر مذكور به عينه روايت است در جمع بين صحاح ستّه به لفظ حسين نه حسن ؛ پس
خبر به حسب متن ، مضطرب خواهد بود و به اضطراب ، از درجه حجّت ساقط و از قابليت
معارضه خواهد افتاد.
يا گوييم : نسخه اى كه به لفظ حسين مؤ يّد است با اخبار خاصه و اهل سنت صحيح و مقدم
باشد و خبر بودن مهدى از اولاد حسين عليهما السلام متفقٌ عليه شود كه در مقام
معارضه بايد آن را گرفت و آنچه خصم منفرد شد به آن ، طرح خواهد شد و اين مراد از
اجماع است كه در اين مقام دعوى شده و ابن حجر نفهميده و آن را به تشهى و حدس نسبت
داده و پس از آن به جهت رعايت ابن حجر، خبر ترمذى را بايد حمل نمود بر يكى از اين
محامل :
ردّ گفتار فرزند امام حسن مجتبى بودن آن
حضرت عليه السلام
اول : غلط ناسخ يا راوى ، زيرا حسن و حسين بسيار قريب به يكديگرند. محمل اوّل و
مكرر با هم مشتبه شده و مى شود و بسيار اسامى است كه در كتب رجاليّه فريقين ، محل
ترديد شده كه آيا حسن است يا حسين ؟ و از طرايف اين مقام آنكه ابن حجر عسقلانى كه
مقدم بود بر ابن حجر مكى صاحب (صواعق
) و يگانه عصر خود بود، در علم حديث و رجال و معاصر آية اللّه علامه
حلّى رحمه الله در كتاب (درّ الكامنه
فى احوال اعلام الماءة الثّامنه ) در
باب حسن گفته : حسن بن يوسف بن مطهر حلى جمال الدين شهير به ابن مطهر اسدى مى آيد
در حسين ، آنگاه در باب حسين گفته حسين بن يوسف بن مطهر حلى معتزلى جمال الدين شيعى
، آنگاه مختصرى از شرح احوال آن جناب را نقل كرده و بر چنين عالم نقادى در كتابى كه
وضع آن براى ضبط اين مطالب است ، اسم چنين شخص معاصر معروفى كه خود نقل كرده مشتبه
شود، استبعاد ندارد، اشتباه بر ناسخ يا راوى خبرى كه محل حاجت نبوده و قرنها بر آن
گذشته .
محمل دوم : حمل بر وضع اتباع محمّد بن عبداللّه بن حسن بن حسن عليه السلام كه خود
را مهدى مى دانست و خروج كرد و در مدينه كشته شد. چنانكه حالش در كتب تواريخ و سير
مسطور است .
محمل سوم : آنكه نسبت مهدى به حسن عليهما السلام مثل نسبت خود حسن عليه السلام است
به رسول خدا صلى الله عليه و آله كه از طرف مادر متّصل مى شود و در اخبار فريقين
بسيار است كه : آن حضرت ، حسن عليه السلام را پسر و فرزند و ذرّيّه خود شمرده و به
اين القاب او را نام برده ؛ پس مهدى عليه السلام كه از طرف مادر منتهى است به آن
جناب ، زيرا مادر امام محمّد باقر عليه السلام ام الحسن ، دختر امام حسن عليه
السلام است . جايز است گفتن اين كه آن جناب عليه السلام از فرزندان اوست و معارض
نيست با آن خبر ديگر كه از فرزندان حسين عليه السلام است و مؤ يد اين احتمال آنكه
حافظ ابونعيم احمد بن عبداللّه در (مناقب
مهدى عليه السلام ) روايت كرده از على
بن هلال از پدرش كه گفت : (داخل شدم بر
رسول خدا صلى الله عليه و آله و آن جناب در حالت مرض وفات بود.
ديدم فاطمه عليها السلام را كه در نزد آن حضرت نشسته و مى گريست تا آنكه صدايش به
گريه بلند شد. پس حضرت سر مبارك را بلند نمود به طرف او و فرمود:
(چه چيز تو را به گريه آورده ؟)
تا اينكه فرمود: (از ماست دو سبط اين
امّت و آن دو پسر تو هستند، حسن و حسين عليهما السلام سيّد جوانان اهل بهشت و امّا
پدر ايشان ، قسم به آنكه مرا به راستى مبعوث فرموده كه بهتر از ايشان است ، اى
فاطمه ! قسم به آنكه مرا به راستى مبعوث فرموده كه از اين دو است مهدى اين امّت ،
در وقتى كه دنيا هرج و مرج شود.) تا
آخر خبر كه طول دارد.
و از عجايب تعصبات ، اين كه ابن حجر خبر خود را با اخبار سابقه كه آن جناب ، از
فرزندان عباس است ، جمع كرده به اينكه جدّ او شير ام الفضل را خورده و راضى نشده به
طرد آنها كه نه سند آنها صحيح است و نه قائل معروفى دارد و در اين مقام ، در صدد
جمع بر نيامده با اينكه از چند جهت رعايت جمع در اين جا اولويّت دارد:
اوّلا: خبرى كه دلالت دارد بر بودن مهدى از اولاد حسين عليه السلام در نهايت اعتبار
است . چنانكه بيايد.
و ثانيا: قائلين آن از اهل سنّت بسيارند.
و ثالثا: مؤ يّد به اخبار متواتره اماميّه است و اقوال جميع علماى ايشان .
و رابعا: وجهى كه براى جمع ذكر كرده در اين جا اقرب است ؛ زيرا كه شير ام الفضل را
حضرت حسين عليه السلام خورده ، چنانكه در (مناقب
) از فضايل الصحابه و غيره روايت كرده از ام الفضل ، زوجه عباس كه او
گفت : (گفتم به رسول خدا صلى الله عليه
و آله : يارسول اللّه ! صلى اللّه عليك ! در خواب ديدم كه گويا عضوى از اعضاى تو در
كنار من است .)
پس حضرت فرمود: (فاطمه عليها السلام
پسرى مى آورد ان شاء اللّه تعالى . پس تو، او را متكفّل مى شوى و شير مى دهى .)
پس فاطمه عليها السلام حسين عليه السلام را آورد كه داد آن را به ام الفضل و شير
داد او را به لبن قثم بن عباس .
چهارم : حمل بر جعل و وضع صاحب كتاب (ترمذى
) كه در مقام عناد با اماميّه خبرى خود ساخته و نوشته ، چنانكه در آن
كتاب مجعولات چند ديده شده كه بعضى از آنها از قابليّت حمل بيرون رفته ، ماهران فن
حكم به توهّم آنها كردند. چنانچه در خبر سفر رسول خدا صلى الله عليه و آله به شام و
رسيدن به سوى بحير راهب ، بعد از ذكر به آنجا و ديدن راهب آن حضرت را گفته كه : پس
، راهب ، ابوطالب را قسم داد تا آن حضرت را برگرداند و ابوبكر، بلال را با آن حضرت
فرستاد.
و ذهبى و جماعتى كه نقل عباراتشان موجب تطويل است ، تصريح كردند كه :
(ابوبكر در آن وقت ، كودكى بود زيرا سفر آن جناب در نه سالگى بود و او
دو سال كوچكتر بود از حضرت و بلال ظاهرا در آن تاريخ متولّد نشده بود و علاوه بر آن
زياده از سى سال بعد از آن سفر، ابوبكر مالك بلال شده و او در نزد طايفه بنى خلف ،
از قبيله جحميين بود و چون اسلام آورده بود او را عذاب مى كردند؛ پس او را خريد و
آزاد كرد.)
و ابن حجر عسقلانى تصريح كرده به اين كه :
(رجال سند اين حديث همه ثقاتند و در
متن آن منكرى نيست مگر همين عبارات كه ابوبكر، بلال را فرستاد.)
نيز روايت كرده از عايشه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
(سزاوار نيست براى قومى كه ابوبكر در ميان ايشان است كه امامت كند براى
ايشان غير او.)
ابن جوزى در كتاب موضوعات تصريح كرده كه اين خبر موضوع است بر رسول خدا صلى الله
عليه و آله و نيز روايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
(بار خدايا ! عزّت ده اسلام را به محبوبترين از اين دو مردم در نزد تو،
به ابى جهل يا به عمر بن خطاب و محبوبتر ازين دو در نزد خداوند عمر بود!)
و در اين خبر، تحريف غريبى شده بر فرض حجت به صريح علماى ايشان .
سيوطى در رساله (دُرر المنتشره فى
الاحاديث المشتهره ) روايت كرده كه از
عكرمه ، پسر ابى جهل پرسيدند از اين حديث . گفت :
(معاذ اللّه ! دين اسلام عزيزتر از اين است . ولكن آن جناب فرمود: عمر
را عزيز كن به دين يا ابوجهل را!)
و برهان الدين شافعى در سيره حلبيه از عايشه روايت كرده كه گفت :
(جز اين نيست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بار خدايا ! عزيز
كن يا عزّت ده عمر را به اسلام ! زيرا كه اسلام را عزيز مى كند و غيرى آن را عزّت
نمى دهد.)
نيز روايت كرده كه جنازه اى را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند، پس نماز
نكرد بر آن و فرمود: (او عثمان را دشمن
مى داشت !)
ابن جوزى در كتاب موضوعات ، اين خبر را از موضوعات شمرده و از احمد حنبل نقل كرده
كه : (محمّد بن زياد كه يكى از روات
اين خبر است ، كذّاب خبيث بود و حديث وضع مى كرد.)
و يحيى بن معين گفته كه : (او، كذاب
خبيث بود.)
و سعدى و دارقطنى و بخارى و نسائى و فلاس و ابوحاتم رازى گفتند كه :
(حديث او متروك است .)
و ابوحيان گفته كه : (او بر ثقات ،
افترا مى بست و حديث جعل مى كرد و حلال نيست ذكر او در كتب مگر براى قدح در او.)
و اعجب از همه ، آن كه روايت كرده از امير المؤ منين عليه السلام كه فرمود:
(عبدالرحمن بن عوف براى ما طعامى ساخت و ما را خواند و ما را شراب
نوشانيد، پس خمر ما را مست كرد و حاضر شد وقت نماز و مرا مقدم داشتند. پس خواندم :
قل يا ايّها الكافرون ! لااعبد ما تعبدون ونحن نعبدون ما
تعبدون .
پس خداى تعالى اين آيه را فرستاد:
يا ايّها الّذين آمنوا لاتقربوا الصّلوة و انتم سكارى حتى
تعلموا ما تقولون .
و نزول آيه تحريم خمر، پيش از نزول اين آيه شريفه است . العياذ باللّه ! حضرت در آن
حال خمر نوشيدند و شرح جرح اين خبر در دفترها نگنجد.
لكن عالم جليل و حبر نبيل ، سيف الشيعه و مصباح الشريعه ، نقاد بى نظير و متبحر
خبير، جناب مير حامد حسين هندى معاصر ايّده اللّه تعالى در مجلد اول
(استقصاء الافحام ) فى
الجمله اداى حق اسلام و ايمان و ايمانيان را كرده و شطرى از فضايح و شنايع آن را
مرقوم فرموده . جزاه اللّه تعالى عنا خير الجزآء
اما ثانيا: پس آنچه گفته كه روايت بودن مهدى عليه السلام از اولاد حسين عليه السلام
واهى است ، گويا از روى شعور صادر نشده . زيرا آن خبر را بيشتر فرق شيعه و تمام
علما و روات اماميّه نقل كردند.
يوسف بن يحيى السلمى در كتاب (عقد
الدّرر) روايت كرده از امام ابو
عبداللّه نعيم بن حماد در كتاب (فتن
) از اعمش از ابى وابل گفت : نظر كرد على به سوى حسين عليهما السلام پس
فرمود: (اين پسر من ، سيّد است ،
چنانكه پيغمبر عليه السلام او را ناميده و زود است كه بيرون بيايد از صلب او، مردى
كه به اسم پيغمبر شما باشد؛ پر كند زمين را از عدل ، چنانكه پر شده از جور و ظلم .)
و قريب به آن را از ابى اسحق روايت كرده و شيخ حديث اهل سنت ، ابوالحسن دارقطنى
شافعى ، روايت كرده و جماعت بسيارى كه ذكر اسامى آنها را خواهيم كرد بر او اعتماد
كردند و ما آن خبر را به نحوى كه گنجى شافعى در كتاب بيان نقل كرده ذكر كنيم . در
آنجا گفته كه : (باب نهم ، در تصريح پيغمبر صلى الله عليه و آله به اين كه مهدى
عليه السلام از فرزندان حسين عليه السلام است ) خبر داد ما را ابوحافظ الحجاج ،
يوسف بن خليل بن عبداللّه دمشقى ، به اين كه خوانده مى شد و من گوش مى كردم در شهر
حلب ، گفت : خبر داد مرا ابوالفتح ناصر بن محمّد اسماعيل بن فضل سراج ، خبر داد مرا
ابوطاهر محمّد محمّد بن احمدبن عبدالرحيم ، خبر داد مرا حافظ، شيخ اهل حديث و قدوه
ايشان در نقل ، ابوالحسن على بن عمر بن احمد بن مهدى بن مسعود شافعى معروف به
دارقطنى ، حديث كرد ما را احمدبن محمّدبن سعيد، حديث كرد ما را ابراهيم بن محمّد بن
اسحق بن يزيد، حديث كرد ما را سهل بن سليمان از ابى هارون عبدى ، گفت :
(رفتم نزد ابى سعيد خدرى .)
پس گفتم به او: (آيا حاضر بودى در بدر؟)
گفت : (آرى !)
گفتم : (آيا خبر نمى دهى مرا به چيزى
از آنچه شنيدى آن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله در حق على عليه السلام و فضل
او؟)
پس گفت : (بلى ! خبر مى دهم تو را.
رسول خدا صلى الله عليه و آله مريض شد، مرضى كه عافيت يافت از آن . پس داخل شد بر
او فاطمه عليها السلام كه عيادت كند آن جناب را و من نشسته بودم طرف راست رسول خدا
صلى الله عليه و آله . پس چون ديد فاطمه عليها السلام آنچه وارد شده بر رسول خدا
صلى الله عليه و آله ضعف ، گريه گلويش را گرفت . تا اينكه اشكش جارى شد؛ پس فرمود
به او رسول خدا صلى الله عليه و آله : (چه
چيز تو را به گريه آورده ؟ اى فاطمه !)
گفت : (مى ترسم تباه شدن را يا رسول
اللّه !)
فرمود: (اى فاطمه ! آيا ندانسته اى كه
خداى تعالى به نظر علم و قدرت خود نگريست به سوى زمين ؟ پس برگزيد از او، پدر تو را
و او را به پيغمبرى مبعوث فرمود. آنگاه در مرتبه دوم نگريست و برگزيد شوهر تو را و
به من وحى فرمود تو را به او تزويج نمودم و او را وصى خود گرفتم . آيا ندانستى كه
جهت اكرام ، خداوند تزويج نمود تو را به داناترين ايشان در علم و زيادترين ايشان در
حلم و پيشترين ايشان در اسلام ؟)
پس خنديد و مسرور شد؛ پس اراده فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله كه زياد كند
تمام خير زيادى را كه قسمت فرمود آن را براى محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم
اجمعين .
پس فرمود به او: (اى فاطمه ! از براى
على هشت دندان است ؛ يعنى هشت منقبت . چونكه به آن ، صاحبش ، خصم مجادل را مضمحل مى
كند، ايمان به خداوند و رسول او و حكمت و زوجه او و دو سبط او حسن و حسين عليهما
السلام و امرش به معروف و نهيش از منكر.
اى فاطمه ! ما اهل بيتيم كه داده شده به ما شش خصلت ، كه داده نشده به احدى از
اولين و نيابد آن را احدى از آخرين ، غير از ما اهل بيت :
پيغمبر ما بهترين پيغمبرهاست و آن پدر تو است .
و وصىّ ما بهترين اوصياست و آن شوهر تو است .
و شهيد ما بهترين شهداست و آن حمزه ، عمّ پدر تو است .
و از ماست دو سبط اين امّت و آن دو پسران تو هستند.
و از ماست مهدى اين امّت كه نماز مى كند عيسى ، خلف او.)
آنگاه دست خود را زد بر شانه حسين عليه السلام پس فرمود:
(از اين است مهدى اين امّّت .)
گنجى گفته : (اين خبر را به تمام ،
روايت كرده دارقطنى كه صاحب جرح و تعديل است .)
يعنى در علماى اهل سنّت جرح و تعديل او در علم رجال و حديث مقبول و متبع است و
جلالت قدر ابوالحسن دارقطنى در نزد اهل سنّت بيشتر از آن است كه اشاره كرده ذهبى در
(عبر) در وقايع سنه 385.
گفته كه : دارقطنى ابوالحسن ، على بن عمر بن احمد بغدادى ، حافظ مشهور، صاحب تصانيف
، روايت كرده از بغوى و طبقه او حاكم او را ذكر كرده و گفته كه :
(او، اوحد عصر خود بود در حفظ و فهم و ورع و امام بود در قراء و نحاة ؛
او را ملاقات نمودم برتر از آن بود كه براى من وصف كردند.)
خطيب گفته كه : (او، فريد عصر و قريع
دهر و امام وقت خود بوده ، منتهى شد علم اثر و معرفت به علل و اسماء رجال با صدق و
صحّت و اعتقاد در اصطلاح در علوم ، سواى علم حديث كه يكى از آنها قرائت است .)
از قاضى ابوالطيب طبرى نقل كرده كه : (دارقطنى
، اميرالمؤ منين بود در حديث .)
ما بزودى مدح گنجى و شواهد ديگر براى اعتبار اين خبر ذكر خواهيم نمود. ان شاء اللّه
تعالى .
و اما ثالثا : پس آنچه ذكر كرده از سِرِّ بودن مهدى از فرزندان امام حسن عليه
السلام و معارضت به سر اظهر و اتم و اقوى ، كه به اسانيد متعدّده از اهل بيت رسيده
و آن شهادت جناب سيد الشهداء عليه السلام است كه خداى تعالى به عوض آن خدمت ، چند
مكرمت به او عنايت فرمود كه : (يكى از
آنها، بودن ائمه است از ذرّيه او.) و
اين مطلب بر همه مسلمين ظاهر و هويدا است كه سلسله متّصله ذرّيه آن جناب از حضرت
سجّاد عليه السلام تا امام حسن عسكرى عليه السلام هر يك از علماى حلما و عاملين
زاهدين و صاحب كرامات و مقامات ، قابل خلافت و رياست عامّه بودند؛ هر چند كه به
ظاهر براى ايشان ميّسر نشد.
در تفسير آيه شريفه
(ومن قتل مظلوما ... )
و گذشت در باب القاب در تفسير آيه شريفه وَ مَنْ قُتِلَ
مَظْلُوما فَقَدْ جَعَلْنا لِوَليِّهِ. كه مراد از مظلوم ، آن حضرت است و
وليّش مهدى عليه السلام است كه منصور است و طلب خون او را خواهد كرد.
حاكم در (مستدرك
) از چند طريق كه ابن حجر اعتراف كرده روايت نموده كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله از جبرئيل نقل كرد كه خداى تعالى ، فرمود:
(من كشتم به خون يحيى بن زكريا هفتاد هزار را و خواهم كشت به خون حسين
بن على عليهما السلام هفتاد هزار كس .)
اما رابعا: اين سخن كه گفته : در بودن آن جناب از فرزندان حسين عليه السلام حجّتى
نيست براى اماميّه كه بايد مهدى پسر امام حسن عسكرى عليه السلام باشد، راست گفته و
لكن تاكنون احدى از عوام شيعه ، چه رسد به علماى ايشان ، به اين مطلب استدلال نكرده
اند براى آن مدّعى ، بلكه براى ردّ اين قول كه گفته آن جناب ، از اولاد عباس يا
امام حسن است كه چون در صدد تعيين شخص آن جناب بر آيند، مى بينند كه پدرش حضرت
عسكرى است عليه السلام از اين جهت آسوده باشند و حاشا علماى اماميه كه به ادلّه بى
پايه متمسّك شوند يا ايشان را به آنها حاجت افتد. اگر راست بود اين نسبت ، چرا
گوينده و كتاب او را نشان نداد؟ اين كارها غارت ايشان است كه به هر چيز بى اساس
متمسّك شوند و دليل براى مدّعاى بزرگ قرار دهند و اگر سبب خروج از وضع كتاب نبود،
پاره اى از آنها را نقل مى كردم .
چهارم : آنكه آن جناب از فرزندان جناب امام حسين عليه السلام است و اين قول چنانكه
گذشت مذهب تمام اماميه و بيشتر ساير فِرق شيعه و جماعتى از اهل سنّت كه در شخص آن
نيز موافقند با اماميّه و مذكور خواهند شد و مستند ايشان از مطاوى اين باب و باب
آينده واضح و روشن خواهد شد.
خلاف دوم : در اسم پدر حضرت مهدى عليه
السلام
در اسم پدر حضرت مهدى عليه السلام :
امّا اماميّه : پس مذهب ايشان معلوم كه مطابق نصوص خاصه از رسول خدا صلى الله عليه
و آله و ساير ائمه عليهم السلام كه امامت ايشان ثابت و قولشان در محل خود حجّت شده
، حضرت عسكرى يعنى حسن بن على بن محمّد عليهم السلام فرمود:
(مهدى همنام من است .) و در
بعضى با زيادتى (و هم كنيه من
) است .
جمعى از اهل سنّت برآنند كه اسم پدر آن جناب ، اسم پدر رسول خدا صلى الله عليه و
آله است ، يعنى عبداللّه . و ابن حجر در (صواعق
) بعد از كلام سابق كه حجّتى نيست در آن ، براى رافضه گمان كردند، الخ .
گفته : زيرا كه چيزهايى كه رد مى كند ايشان را خبرى است كه به صحت پيوسته كه اسم
پدر مهدى موافق است با اسم والد محمّد الحجّة ، موافق نيست با اسم والد پيغمبر صلى
الله عليه و آله و نيز از جهالت و مجازفات رافضه شمرده كه ايشان گمان مى كنند كه
روايت بودن اسم پدر او، اسم پدر پيغمبر صلى الله عليه و آله وهم است .
و جواب :
اما اوّلا: پس در تمام اخبار نبويّه اماميّه كه اخبار فرمودند رسول خدا صلى الله
عليه و آله از آمدن مهدى ، اين زيادى را ندارد. بلكه در بعضى از آنها مذكور است كه
: (كنيه او، كنيه من است .)
و نيز در معظم اخبار اهل سنّت ، اين زيادى نيست و اين زيادى را
(زائده ) زياد كرده كه به
نص گنجى شافعى ، شغل او بود كه در احاديث زياد مى كرد و اين مطلب را در نهايت توضيح
در كتاب (بيان
) خود بيان كرده ، بعد از ذكر خبرى به اسناد خود از سنن ابى داوود،
سليمان بن اشعث سجستانى كه يكى از صحاح سته ايشان است .
از مدد از يحيى بن سعيد از صفيان از عاصم از زربن حبيش از عبداللّه يعنى عبداللّه
بن مسعود از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود:
(نمى رود دنيا تا اينكه مالك شود عرب را مردى از اهل بيت من كه موافقت
دارد اسم او، اسم مرا.) آنگاه گفته كه
اين خبر را حافظ ابوالحسن محمّد بن حسين بن ابراهيم بن عاصم ابيرى در كتاب
(مناقب ) شافعى ذكر نموده و
گفته كه (زائده
) زياد كرده در روايت خود كه : (اگر
نماند در دنيا مگر يك روز، هر آينه طولانى مى كند خداوند آن روز را تا اينكه مبعوث
فرمايد خداوند، مردى از من يا اهل بيت مرا كه موافقت كند اسم او اسم مرا و اسم پدر
او اسم پدر مرا. پر مى كند زمين را از عدل و داد، چنانچه پر شده از جور و ظلم .)
آنگاه گنجى گفته كه : ترمذى اين حديث را ذكر كرده و ذكر ننموده كه اسم پدر او، اسم
پدر من است و ذكر كرده آن را ابوداوود در معظم روايات حفّاظ و ثاقت از ناقلان اخبار
كه :
(اسم او اسم من است .)
و بس .
ولى كسى كه روايت كرده آن را كه : (اسم
پدر او اسم من است .) او
(زائده ) است و او در حديث
زياد مى كرد. آنگاه جواب دوم را كه بيايد ذكر كرد.
پس از آن گفته كه : قول فصل در اين مقام اينكه امام احمد با ضبطش و اتقانش روايت
كرده اين حديث را در مسند خود در چند موضع و (اسم
من ) يعنى بدون زياده ، آنگاه به اسناد
خود روايت را نقل كرده از احمد در مسندش از يحيى بن سعيد از صفيان از عاصم از زراز
عبداللّه از پيغمبر صلى الله عليه و آله كه فرمود:
(نمى رود دنيا تا آنجا كه موافق است اسم او با اسم من .)
جمع كرده حافظ ابونعيم طرق اين حديث را از جماعت بسيارى در مناقب مهدى عليه السلام
كه همه آنها روايت كردند از عاصم بن ابى النجود از زراز عبداللّه از پيغمبر صلى
الله عليه و آله كه از آنهاست سفيان بن عيينه چنانكه ما نقل كرديم و از براى او چند
طريق ذكر كرده و از آنهاست ، يعنى از كسانى كه از عاصم روايت كردند، فطر بن خليفه و
از او نيز چند طريق ذكر كرده .
و از ايشان است اعمش و از او نيز چند طريق ذكر كرده و از آنهاست ابواسحق ، سليمان
بن فيروز شيبانى و از او نيز چند طريق ذكر كرده . و از آنهاست حفص بن عمرو و از
ايشان است سفيان ثورى و از او نيز چند طريق ذكر كرده . و از آنهاست شعبه به چند
طريق . و از آنهاست واسط الحرث و از آنهاست يزيد بن معاويه ابوشيبه و براى او در
آنجا دو طريق است . و از آنهاست سليمان بن قرم و براى او چند طريق ذكر كرده . و از
ايشان است جعفر احمر و قيس بن ربيع و سليمان بن قرم و اسباط كه در يك سند ايشان را
جمع نمود. و از آنهاست سليمان بن منذر و از ايشان است ابو شهاب ، محمّد بن ابراهيم
كنانى و از او چند طريق نقل كرده . و از آنهاست عمر بن عبيد طنافسى و از او چند
طريق ذكر نموده .
و از آنهاست ابوبكر بن عياش و از او چند طريق نقل كرده و از آنهاست ابوالحجاف ،
داوود بن ابى العوف و از او چند طريق نقل كرده و از آنهاست عثمان بن شبرمه و از او
چند طريق نقل كرده و از آنهاست عبدالملك عيينه و از آنهاست محمّد بن عياش از عمرو
عامرى و از او چند طريق نقل و سندى ذكر كرده و گفته كه : خبر داد ما را ابوعنان ،
خبر داد ما را قيس و به كسى نسبت نداد و از آنهاست عمر وبن قيس ملائى و از آنهاست
عمار بن زريق و از آنهاست عبداللّه بن حكيم بن خبير اسدى . و از ايشان است عمرو بن
عبداللّه بن نشر و از ايشان است عبداللّه بن احوص . و از آنهاست سعيد بن الحسن
خواهرزاده ثعلبه و از آنهاست معاذ بن هشام ، گفت : خبر داد پدرم از عاصم و از ايشان
است حكم بن هشام ، روايت كرده آن خبر را غير عاصم از زر و او، عمرو بن مره است و
جميع ايشان روايت كردند آن خبر را به اين نحو كه :
(اسم او، اسم من است .) مگر
طريقى كه در رسيده از عبداللّه بن موسى از زائده از عاصم كه در ميان اين جماعت گفته
كه : (اسم پدر او اسم پدر من است .)
و شك نمى كند هيچ لبيبى كه اين (زياده
) اعتبارى به او نيست با اجماع اين همه ائمه بر خلاف آن .
ملخص آن ، آنكه : سند اين خبر منتهى مى شود به عبداللّه بن مسعود كه از اعيان صحابه
است و از او روايت كرده ، زر بن حبيش كه از فضلاى اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلام
است و از او روايت كرده عاصم بن ابى النجود كه يكى از قرّاء سبعه معروفه است و از
عاصم متجاوز از سى نفر روايت كرده اند كه در ميان ايشان است معروفين از مهره محدثين
متقنين نزد ايشان . بلكه بعضى نزد ما نيز مانند اعمش و دو سفيان
(60) و ابوبكر بن عياش و امثال اينها و چگونه عاقل باور دارد كه اين
زيادتى از قلم همه اينها افتاده يا عمدا اسقاط كردند يا عاصم آن زيادتى را مخصوصا
به زائده گفت نه به اين جماعت ؟
الحق ، جاى آن دارد كه ابن حجر از خجالت و شرمسارى سر به زير اندازد يا در جحر
جانورى خود را پنهان كند كه راضى به تحظئه همه ائمه اين احاديث خود شده و زائده را
كه به نص گنجى شافعى زياد كردن در احاديث رسمش بود، بر همه آنها مقدم بدارد محض
آنكه ايراد سخيفى به اماميّه كرده باشد.
از خواجه محمّد پارسا نقل كرده اند كه در حاشيه كتاب
(فصل الخطاب
) خود بعد از ذكر خبر زائده در متن گفته كه : اهل بيت تصحيح نمى كنند
اين حديث را به جهت آنكه ثابت شده در نزد ايشان از اسم خودش و اسم پدرش و جمهور اهل
سنّت نقل كردند كه زائده زياد مى كرد در احاديث و ذكر كرده امام حافظ ابوحاتم بُستى
رحمه الله در كتاب مجروحين از محدثين زائده ، مولى عثمان روايت كرده از او ابوزياد
حديث او منكر است قطعا و او مدنى است ، به او احتجاج نمى شود كرد. اگر موافق باشد
با ثقات ، پس چگونه اگر منفرد باشد و زائده بن ابى الرقاد باهلى از اهل بصره ،
روايت مى كند منكرات از مشهورات را، احتجاج نبايد كرد به خبر او و نبايد نوشت مگر
براى اعتبار.
پس مكشوف شد براى هر بصير كه در اين زيادتى كه مختص به زائده است ، حجّتى براى احدى
نباشد، خصوص براى اماميّه و حكم به ردّ زيادتى از مقدارى كه بر نقل آن اتفاق شده ،
مرسوم است در ميان ايشان .
چنانكه فخر رازى در (نهايت العقول
) بعد از حكم به ضعف حديث غدير، محض مماشاة ، تسليم صحّت آن را كرده
ولكن ايراد نموده كه صدر آن حديث كه قول پيغمبراست كه : اءلست
اولى بالمؤ منين من انفسهم . و تمام نمى شود استدلال به آن حديث به اعتقاد
او، مگر با مصدر بودن آن كلام از زيادى شيعه است و در متون اساتيد اهل سنّت نيست ؛
پس از درجه اعتبار حجيّت ساقط است .
غرض از نقل اين كلام مجرد مرسوم بودن اين طريقه است ، والاّ كلام او از جهاتى مخدوش
است . بيچاره در معقولاتش كه عمرى صرف كرده ، چه كرده كه تصرّف در منقولات كند و از
كتب اخبار خود اطّلاع داشته باشد كه زياده از سى نفر از مهره و اكابر محدثين ايشان
، قبل از او، آن صدر را روايت كرده اند و در كتب ايشان موجود است ، بحمداللّه و
گذشت احتمال اين كه اين زيادتى براى تبليغى به سود محمّد بن عبداللّه بن حسن باشد
كه منصور، پيش از خلافت ، گاهى در ركابش پياده مى رفت و مى گفت :
هذا مهدينا اهل البيت . يا به جهت استماله ابوحنيفه كه او نيز مروّج محمّد
مذكور بود.
و اما ثانيا: بر فرض صحّت حديث ، چاره اى نيست جز تصرّف در ظاهر آن به جهت جمع
مابين اخبار به اين كه مراد از اب ، جدّ باشد. چنانچه در قرآن مكرّر بر جدّ، اطلاق
پدر شده . در جايى فرموده : مِلَّةَ اَبِيْكُم ابراهيم .(61)
و جناب يوسف فرموده : وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِى اِبْراهيِمَ
وَاسحقَ.(62)
و فرزندان يعقوب به پدر خود مى گويند: نَعْبُدُ اِلهَكَ وَ
اِلهَ ابائِكَ اِبْراهيم وَاسمعيلَ و اسحقَ.
و در اخبار شب معراج است كه جبرئيل عرض كرد، به رسول خدا صلى الله عليه و آله :
هذا ابوك ابراهيم . و مراد از پدر در اين جا، چنانكه محمّد بن طلحه شافعى و
گنجى ، گفتند حضرت امام حسين عليه السلام باشد و مراد از اسم ، كنيه باشد. چون كنيه
آن حضرت ابى عبداللّه بود و به جهت مقابل بودن آن با اسم خود آن را نيز اسم گفتند و
شايع است كنيه را اسم گفتن ؛ چنانچه بخارى و مسلم ، هر دو، در صحيح خود روايت كرده
اند از سهل ساعدى كه از على عليه السلام روايت كرد كه : رسول خدا صلى الله عليه و
آله او را (ابوتراب
) نام نهاد و هيچ اسمى محبوبتر نبود نزد او، از اين اسم و در اشعار عرب
نيز يافت مى شود.
و بنابر اين احتمال ، جواب ديگر هم مى توان داد كه محذورش كمتر باشد به اينكه مراد
از پدر، حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام باشد كه كنيه ايشان ، ابى محمّد بود و
كنيه جناب عبداللّه والد رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز ابى محمّد بود؛ چنانكه
در
(ضياء العالمين
) ذكر كرده و گنجى ، احتمال سوم داده كه شايد اصل و اسم ابيه ، اسم ابنى
بود؛ يعنى اسم پدر او، اسم پسر من است ، يعنى حسن عليه السلام . پس ابنى به ابيه
اشتباه شده و خبر را تصحيف كردند و واجب است حمل بر اين جهت ، جمع بين روايات .
آنگاه گفته كه قول فصل اين است تا آخر آنچه گذشت .
خلاف سوم : از جهت تعيين شخص مهدى عليه
السلام
از جهت تعيين شخص مهدى عليه السلام و در اينجا معلوم مى شود حال خلاف ديگر كه :
(آيا متولد شده يا نشده ؟)
اما شيعه غيراماميّه ، پس آراء سخيفه و اقوال مختلفه و مذاهب غريبه بسيارى در ميان
فِرق ايشان است كه بحمد اللّه غالب بلكه بيشتر آنها منقرض شدند و شرح كلمات آنها
تضييع عمر و وقت است وبه جهت ضبط، اجمالا اشاره به اقوال آنها مى كنم :
اول : فرقه كيسانيّه
كيسانيّه كه فرقه اى از ايشان ، محمّد بن الحنفيه را مهدى مى دانند و فرقه اى پسر
او، ابوهاشم عبداللّه را چنانكه گذشت و فرقه اى عبداللّه بن معاويّة بن عبداللّه بن
جعفر بن ابيطالب را.
دوم : فرقه مغيريه
مغيريه ، اصحاب مغيرة بن سعيد كه بعد از وفات حضرت امام محمّد باقر عليه السلام
مذهبى اختراع نمود و محمّد بن عبداللّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليهما
السلام را مهدى مى دانند، بر حسب همان خبر زائده كه گذشت و مى گويند كه او زنده است
و نمرده و مقيم است در كوهى كه او را علميه مى گويند و آن كوهى است در راه مكّه در
حدّ حاجز از طرف چپ . آن كه به مكه مى رود و آن كوه بزرگى است و در آنجاست تا خروج
كند و محمّد در مدينه خروج كرد و همان جا كشته شد.
سوم : فرقه ناووسيه
ناووسيه ، كه منكر فوت حضرت صادق عليه السلام شدند و آن جناب را مهدى موعود مى
دانند.
چهارم : فرقه اسماعيليه خالصه
اسماعيليه خالصه ، كه منكر فوت اسماعيل ، پسر حضرت صادق عليه السلام شدند و او را
بعد از آن حضرت ، امام حى و مهدى قائم مى دانند.
پنجم : فرقه مباركيه
مباركيه ، كه فرقه اى است از اسماعيليه و ايشان مى گويند: بعد از پيغمبر صلى الله
عليه و آله هفت امام بيشتر نمى دانند، اميرالمؤ منين كه امام و پيغمبر است و حسن و
حسين و على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد عليهم السلام و محمّد بن
اسمعيل بن جعفر عليه السلام كه امام عالم و پيغمبر مهدى است و مى گويند معنى قائم ،
اين است كه او مبعوث مى شود به رسالت و شريعت تازه كه نسخ مى كند به آن ، شريعت
محمّد صلى الله عليه و آله را !
ششم : فرقه واقفيّه
واقفيّه ، كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام را قائم و مهدى موعود مى دانند ولكن
بعضى معترفند به وفات آن جناب و مى گويند زنده مى شود و عالم را مسخّر مى كند و
بعضى مى گويند از حبس سِنْدى بيرون آمد در روز و كسى او را نديد و اصحاب هارون
مشتبه كردند بر مردم كه مرده و نمرده و غايب شده !.
هفتم : فرقه محمّديّه
محمّديه ، كه بعد از حضرت امام على النقى عليه السلام پسرش محمّد را كه در حيات آن
حضرت وفات يافت ، امام مى دانند و مى گويند نمرده و زنده است و اوست قائم مهدى و
مزار سيد محمّد مذكور در هشت فرسنگى سامره ، نزديك قريه بلد است و از اجلاّء سادات
وصاحب كرامات متواترات . حتى نزد اهل سنّت و اعراب باديه كه به غايت از او احترام
مى كنند و از جنابش مى ترسند و هرگز قسم دروغ به او نمى خورند و پيوسته از اطراف
براى او نذور مى برند. بلكه غالب دعاوى در سامره و اطراف آن به قسم اوست و مكرر
ديديم كه چون بناى ياد كردن قسم شد منكر، مال را به صاحبش رساند و از خوردن قسم
دروغ صدمه ديدند. در اين ايام توقف سامره ، چند كرامت باهره از او ديده شد و بعضى
از اهل علماء بناى جمع كردن آن كرامات و نوشتن رساله اى در فضل او دادند.
وفّقه اللّه تعالى
هشتم : فرقه عسكريّه
فرقه عسكريّه ، كه امام حسن عسكرى عليه السلام را غايب قائم مى دانند و قائلند كه
او نمرده و بعضى گفتند كه وفات كرده و بعد از آن زنده شده و مستند اين جماعت يا خبر
ضعيفى است كه خود منفردند در نقل آن . يا خبر معتبرى كه ابدا دلالت ندارد بر مقصود
ايشان يا تاويلى در اخبار معتبره بى شاهد و برهان يا حدسى و تخمينى كه تجاوز نكند
از وهم و گمان .
و چگونه روا دارد عاقلى كه چنين مطلب بزرگ و منصب عظيمى را براى شخصى ثابت كند كه
زمام دين و جان و عِرض و مال تمام عباد به دست او باشد و تواند از عهده حفظ و حراست
و تكميل و قوت آن برآيد به خبرى ضعيف و مستندى سخيف ، هر چند معارض و منافى براى او
نباشد.
نهم : اقوال شيعه اثنى عشريه درباره
وجود آن حضرت عليه السلام
طايفه محقّه و فرقه ناجيه و عصابه مهتديه اماميّه اثناعشريه ايّدهم اللّه تعالى كه
به حسب نصوص متواتره از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين عليه السلام
چنانكه در باب آينده اشاره اجمالى مى شود به آنها، حضرت خلف صالح ، حجة بن الحسن
العسكرى عليهما السلام را مهدى موعود و قائم منتظر و غايب از انظار و ساير در اقطار
مى دانند و از همه امامان گذشته تصريح به اسم و وصف و شمايل و غيبت آن جناب رسيده و
پيش از ولادت آن حضرت ، در كتب معتبره ثقات اصحاب ايشان ثبت شده كه جمله اى از آنها
تا حال موجود و به نحوى كه اخبار نمودند و وصف كردند، خلق كثيرى ديدند و اسم و نسب
و اوصاف ، مطابق شد با آنچه فرمودند.
پس براى منصف عاقل ، ريبه و شكى نماند در بودن اين وجود مسعود آن مهدى موعود؛
چنانكه از ذكر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و شمايل آن جناب در كتب سماويّه ،
منصفين اهل كتاب از يهود و نصارى به مجرد ديدن و منطبق كردن ، اسلام آوردند با آنكه
خصوصيّات و اسباب تعريف در آنجا نزد آنها به مراتب كمتر بود از آنچه در اين جا شده
و عمده ، طول عهد پيمبران بود در آنجا و قرب عهد رسول خدا و اوصيايش صلوات اللّه
عليهم اجمعين در اينجا، كه بيشتر آنچه فرمودند محفوظ ماند. حتى اين كه نقل كرده آن
را تعدادى از مخالفين ما، چنانكه در باب آينده بيايد. ان شاء اللّه تعالى .
و با ما موافقت كردند در اين مذهب و اعتقاد، جماعتى از اهل سنّت كه ناچاريم از ذكر
اسامى ايشان با اشاره به علوّ مقام آنها در نزد آن جماعت تا در مقام طعن و ايراد،
لامحاله از علما و محدثين و اهل كشف و يقين و اقطاب روى زمين خود شرم كنند با آنكه
در اين مقام در مقابل ، چيزى ندارند و جز اظهار ندانستن و معلوم نبودن و بعضى
استبعادات و شبهات كه با جوابش بيايد، براى نفى دعواى اماميه ندارند و بيشتر از اين
توضيح بيايد. ان شاء اللّه تعالى .
اما موافقين ما از اهل سنّت
اوّل : ابو سالم كمال الدين محمّد قريشى
نصيبى
ابو سالم كمال الدين ، محمّد بن طلحة بن محمّد قريشى نصيبى است كه در كتاب
(مطالب السؤ ال ) در باب
دوازدهم به اعتقاد جازم و اصرار بليغ ، اثبات اين مطلب را نموده و پاره اى از شبهات
منكرين را ذكر كرده و رد نموده وبا بيان راثقه و عبارات موثقه ، آن جناب را مدح
نموده و نسخه آن كتاب شايع و در تهران و نيز در لكنهور از بلاد هند طبع شده .
مخفى نماند كه ما بسيارى از آنچه نقل كرديم در اين مقام از كتب اهل سنّت و از تراجم
منقول است از مجلد اول كتاب (استقصاء
الافحام ) و بعضى مجلدات
(عبقات الانوار)
حامى دين و ماحى بدع ملحدين ، سلطان المحدثين و ملاذ المتكلّمين ، جناب مير حامد
حسين معاصر هندى دام علاء كه همه را با تصحيح از كتب صحيحه آنها برداشته ، بدون
تصرّف و واسطه در نقل ، جزاه اللّه عن الاسلام والمسلمين خير جزاء المحسنين ، منه .
اسعد بن عبداللّه يافعى معروف در تاريخ (مرآت
الجنان ) در حوادث سنه 652 گفته كه :
وفات كرده در آن كمال محمّد بن طلحه نصيبى مفتى شافعى و او رئيسى بود محتشم و بارع
در فقه و خلاف ، متولى وزارت شد يكى نوبت ، آنگاه زاهد شد و خويشتن را جمع نمود.
آنگاه كرامتى براى او نقل كرده كه مقام ذكرش نيست .
شيخ جمال الدين عبدالرحيم بن حسن بن على اسنوى ، فقيه شافعى ، صاحب تصانيف كثيره
معروفه ، در طبقات فقهاى شافعيه گفته ، بعد از ذكر او به نحو مذكور، كه او امام
بارع بود در فقه و خلاف و عارف بود به اصول فقه و كلام .
رئيس كبير معظم بود و ملوك با او مكاتبه مى كردند و در مدرسه امينيّه دمشق اقامت
نمود و ملك ناصر، او را براى وزارت نشانيد و فرمان وزارت براى او نوشت . او از آن
كناره كرد و عذر خواست . دو روز مباشرت كرد، آنگاه گذاشت اموال خود را هرچه داشت و
رفت و معلوم نشد موضع او. استماع حديث نمود و روايت كرده آنها را. الخ .
تقى الدين احمد بن ابوبكر بن قاضى شهبه (شهبه اى ) در طبقات شافعيّه گفته : محمّد
بن طلحة بن الحسن ، شيخ كمال الدين ابوسالم الطوسى القرشى العدوى النصيبى ، تصنيف
نموده كتاب (عقد فريد)
را كه يكى از صدور و رؤ ساء معظّم است . تفقّه نمود و در علوم شراكت نمود و او فقيه
بارع و عارف به مذهب و اصول و خلاف بود و بعد از ذكر وزارت و تزهّد او، گفته كه
مشغول شد به علم حروف و بيرون مى آورد از آن اشيائى از مغيبات .
سيّد عزّالدين كه او يكى از علماى مشهور و رؤ ساء معروف بوده و مقدّم بود در نزد
ملوك و از ايشان مراسلات به او مى رسيد. آنگاه در آخر كار زاهد شد و تقدم در دنيا
را واگذاشت و رو كرد به آنچه او را نفع مى بخشيد و از دنيا گذشت با سداد و امر جميل
.
عبدالغفار بن ابراهيم علوى عكى عدثانى شافعى در (عجالة
الراكب و بلغة الطالب )
گفته كه او يكى از علماى مشهور بود و كاتب چلبى قسطنطنينى در
(كشف الظنون فى اسامى الكتب و الفنون )
گفته كه در المنظم در سرّ اعظم از شيخ كمال الدين ابى سالم ، محمّد بن طلحه عدوى
حفار شافعى است كه وفات كرده به سنه 652 و مختصرى است اول آن ، اين است :
الحمد للّه الذى اطلع من اجتباه من عباده الابرار على ما جنايا الاسرار.
و در آنجا ذكر كرده كه براى برادرى صالح ، كشف شد در بعضى از خلوات ، لوحى كه در آن
دائره حروفى بود كه معنى آن را نمى دانست . چون صبح شد خوابيد و حضرت على بن
ابيطالب عليه السلام را در خواب ديد كه آن حضرت ، از براى شرح اين لوح چيزى فرمود.
او نفهميد و اشاره كرد كه به نزد كمال الدين رود كه او شرح كند؛ پس نزد او آمد و
صورت واقعه و دائره حروف را براى او ذكر كرد. پس رساله اى براى آن نوشت و معروف شد
به جعفر بن طلحه .
بوفى در شمس المعارف كبرى گفته كه اين مرد صالح ، معتكف شده بود در بيت خطابه در
مسجد حلب و اكثر تضرع او به درگاه خداوند اين بود كه اسم اعظم را به او تعليم دهد؛
پس در شبى ، لوحى از نور ديد كه در او اشكال مصوّره بود. در آن لوح تاءمل نمود، ديد
چهار سطر است و در وسط دائره اى دارد و در داخل آن دائره ديگر.
بساحى گفته كه اين مرد صالح ، شيخ ابو عبداللّه ، محمّد بن حسن اخيمى بود و تلميذ
او، ابن طلحه استنباط نمود از اشارات رموز آن بر انقراض عالم بر سبيل رمز. وضوح
بودن اين كتاب از او، به حدّى است كه ابن تيمه با همه عناد و لجاج در منهاج خود با
آن كه گاهى منكر متواترات مى شود، نتوانسته منكر شود و اين كتاب را به او نسبت داده
. والحمدللّه . جمله اى از تصانيف او را در كشف الظنون ضبط كرده .
دوّم : ابو عبداللّه محمّد بن يوسف گنجى
شافعى
ابو عبداللّه محمّد بن يوسف گنجى شافعى كه كتابى مستقل در آن نوشته ، مشتمل بر بيست
و چهار باب و اخبار مسنده از كتب معتبره نقل نموده واثبات كرده به نحو اتمّ، مذهب
اماميّه را و ردّ نموده شبهات اصحاب خود را و در
(كشف الظّنون
) گفته : كتاب بيان از اخبار صاحب الزمان عليه السلام از شيخ ابى
عبداللّه محمّدبن يوسف گنجى است كه وفات كرده سنه 658 و نيز گفته :
(كفاية الطالب ) در مناقب
على بن ابيطالب عليه السلام از شيخ حافظ ابى عبداللّه محمّدبن يوسف گنجى شافعى است
و در فصول المهمه نيز از او تعبير كرده به امام حافظ.
در اصطلاح اهل حديث ، علماى اهل سنت ، حافظ كسى را گويند كه علم او محيط باشد به صد
هزار حديث از روى متن و سند.
و نزد حقير نسخه كهنه اى است از (كفاية
الطالب ) كه در عصر مصنف نوشته شده و
در ظَهر آن به خط بعضى از افاضل ، مكتوب است كه :
(كتاب كفاية الطالب فى مناقب امير المؤ منين عليه السلام املاى سيدنا
الشيخ الامام العالم العارف الحافظ المتبحر فخرالدين شرف العلماء قدوة الفقها ومفتى
الفرق فقيها الحرمين محيى السنة قامع البدعة رئيس المذاهب ، ابى عبداللّه محمّد بن
يوسف بن محمّد القرشى الگنجى الشّافعى ، جعل اللّه سعيه مرضيا واعلاه على الاشباه
والانظار فلايقال اى الفريقين خير مقاما و احسن نديا.)
سوم : شمس الدين ابوالمظفر يوسف بغدادى
حنفى
عالم فقيه واعظ، شمس الدين ابوالمظفر يوسف بن على بن عبداللّه بغدادى حنفى ، سبط
عالم واعظ، ابى الفرج عبدالرحمن الجوزى كه شرح حالش در تاريخ ابن خلكان و مرآة
الجنان يافعى و روضة المناظر و كفاية المتطلع و كشف الظنون و اعلام الاخبار كفوى و
غيره مسطور است ، در اعلام الاخبار گفته كه : يوسف بن قزعلى بن
عبداللّه البغدادى سبط الحافظ ابى الفرج بن الجوزى الحنبلى ، صاحب مرآة الزمان فى
التاريخ ذكره الحافظ شمس الدين فى معجم شيوخه كان والده من موالى الوزير، عون الدين
بن هبيره و يقال فى والده قزعلى بحرف القاف و بالقاف اصح ، ولد فى سنة 581 ببغداد
وتفقه و برع و سمع من جده لامه و كان حنبليا فتحنبل فى صغره لتربية جده ثم دخل الى
الموصل ثم رحل الى دمشق و هو ابن نيف و عشرين سنه و سمع بها وتفقه بها على جمال
الدين الحصيرى و تحول حنفيا لما بلغه ان قزعلى بن عبداللّه كان على مذهب الحنفيه و
كان اماما عالما فقيها جيدا نبيها يلتقط الدرر من كلمه و يتناثر الجوهر من حكمة
يصلح المذنب القاضى عند ما يلفظ و يتوب الفاسق العاصى حينما يعظ يصدع القلب بخاطبه
و يجمع العظام النخره بحنابه لو استمع له الضجره لانقلق و الكافر الجحود لا من و
صدق و كان طلق الوجه دائم البشر حسن المجالسه مليح المحاوره يحكى الحكايات الحسنه و
ينشد اشعار المليحه و كان فارسا فى البحث عديم النظير مفرط الذكاء اذا سلك طريقا
ينقل فيه اقوالا و يخرج اوجها و كان من وحداء الدهر لوفور فضله وجودة قريحته و
عزارة علمه وحدة ذكائه و فطنته وله مشاريحة فى العلوم و معرفة بالتواريخ و كان من
محاسن الزمان و تواريخ الايام وله القبول التام عند العلماء والامراء والخاص و
العام وله تصانيف معتبره مشهوره منا شرح لجامع الكبير و كتاب ايثار الانصاف و تفسير
قرآن العظيم منتهى السؤ ال فى سيرة الرسول واللوامع فى احاديث المختصر والجامع و له
كتاب التاريخ المسمى بمرآة الزمان مات ليلة الثلثاء 21 من ذى الحجه سنه 654 انتهى
ما اردنا نظمه نقله منه .
چهارم : شيخ نور الدين ، على بن محمّدبن
صباغ مالكى مكى
شيخ نورالدين ، على بن محمّد بن صباغ مالكى مكى كه در كتاب
(فصول المهمّه فى معرفه الائمه عليهم
السلام ) شرحى وافى در احوال آن حضرت و
اثبات امامت و مهدويت حجة بن الحسن العسكرى عليهما السلام را به نحو اماميه نموده ،
با ردّ شبهات واهيه عامّه و از اعيان علماى عامه است و در ضمن احوال حضرت عسكرى
عليه السلام گفته : (خلف گذاشت
ابومحمّد حسن رضى اللّه عنه ، از فرزند پسر خود حجة قائم منتظر عليه السلام براى
دولت حقه و مولد او را مخفى نمود و امر او را ستر كرد به جهت صعوبت امر و خوف سلطان
و طلب كردن او شيعه را و حبس نمودن ايشان و گرفتن ايشان .)
احمد بن عبدالقادر عجيلى شافعى در (ذخيرة
المآل ) در مساءله اى خنثى گفته كه :
(اين مساءله واقع شد در زمان ما، در بلاد حيرة ، بنابر آنچه خبر داد مرا
سيّد من از علاّمه نور بن خلف حيرتى و ذكر نمود براى من كه خنثى به آن وصف مرد با
دو فرزند كه يكى از شكمش بود و ديگرى از پشتش و تركه بسيارى گذاشت و علما از اين
جهت متحير شدند در ميراث واحكام ايشان مختلف شد تا اينكه گفته كه او بيرون رفت براى
آنكه سؤ ال كند از علماى مغرب ، خصوصا از علماى حرمين و بعد از اتفاق در حكم او، به
دوسال يافتيم حكم اميرالمؤ منين عليه السلام را در كتاب فصول المهمه در فضل ائمه
عليهم السلام ، تصنيف شيخ امام على بن محمّد، شهير به ابن صباغ از علماى مالكيّه .)
شيخ ، در اصطلاح محدثين ايشان ، استاد كامل را مى گويند و عبداللّه بن محمّد مطبرى
مدنى شافعى مذهب اشعرى اعتقاد نقش بندى طريقت ، در خطبه كتاب
(رياض الزاهره فى فضل آل بيت النبى و عترتهِ الطاهره عليهم السلام
) گفته كه : (جمع كردم در
اين كتاب ، آنچه مطلع شدم بر آن از آنچه وارد شده در اين شاءن و اعتناء نموده به
نقل آن علماى عاملين اعيان و بيشتر آن از فصول المهمه است از ابن صباغ مالكى و از
جوهر شفاف خطيب . الخ )
و از كتاب مذكور، علماى ايشان نقل مى كنند و بر او اعتماد دارند. مثل نورالدين على
بن عبداللّه سمهودى در جوهر العقدين و برهان الدين على بن ابراهيم حلبى شافعى در
(انسان العيون فى سيرة الامين الماءمون
) معروف به سيره حلبيه و عبدالرحمن بن عبدالسلم صفورى در
(نزهة المجالس ) و صاحب
تفسير شاهى و فاضل رشيد و جمله اى از علماى هند كه آية اللّه ، وحيد عصر، جناب
مولوى ميرحامد حسين معاصر دام تاءييده در مجلد ششم
(عبقات الانوار) عين عبارات
ايشان را نقل فرموده از كتاب و به جهت خوف تطويل به اين مقدار مذكور در آنجا قناعت
كرديم و در مجلد اول استقصاء الافحام نقل فرموده از كتاب
(ضوء لامع فى احوال القرن التاسع )
تصنيف شمس الدين محمّد عبدالرحمن سخاوى مصرى ، تلميذ رشيد بن حجر عسقلانى ، صاحب
(فتح البارى در شرح بخارى )
كه او در ترجمه صاحب
(فصول المهمه
) گفته : على بن محمّد بن احمد بن عبداللّه نور الدين اسفافسى غرى الاصل
مكى مالكى كه معروف است به ابن صباغ ، متولد شد در عشر اول ذى الحجه سنه 784 در مكه
و در آنجا نشو نمود و حفظ كرد قرآن و رساله اى در فقه و الفيّه ابن مالك را تا آنكه
نقل كرده اجازه جماعتى از علما را براى او و گفته براى او مؤ لّفاتى است . يكى از
آنها (فصول المهمه
) از براى معرفت ائمه و ايشان دوازده نفرند و عبر فى من سفه النظر و مرا
اجازه داده و وفات كرده در هفتم ذى القعده سنه 885.
پنجم : شيخ ابو محمّد عبداللّه بن احمد
بن احمد بن الخشاب
شيخ اديب ، ابومحمّد عبداللّه بن احمد بن احمد بن الخشاب كه در كتاب تاريخ مواليد و
وفات اهل بيت عليهم السلام تصريح نموده به مذهب اماميّه و در آنجا بعد از ذكر امام
حسن عسكرى عليه السلام گفته ذكر خلف صالح كه خبر داد مرا صدقة بن موسى ، خبر داد
مرا پدرم از رضا عليه السلام كه فرمود: (خلف
صالح از فرزندان ابى محمّد، حسن بن على است و اوست صاحب الزمان و اوست مهدى عليه
السلام .) و خبر داد مرا جراح بن سفيان
، گفت : خبر داد مرا ابوالقاسم ، طاهربن هارون بن موسى العلوى از پدرش هارون از
پدرش موسى ، گفت كه : فرمود سيّد من ، جعفر بن محمّد عليهما السلام كه :(خلف
صالح از فرزند من است و اوست مهدى ، اسم او محمّد است ، كنيه او ابوالقاسم ؛ خروج
مى كند در آخر الزمان . نام مادر او صقيل است .)
و ابوبكر دارع براى من نقل كرد كه در روايت ديگر، مادر او حكيمه است و در روايت سوم
، او را نرجس مى گويند و بعضى گفته اند كه او را سوسن مى گويند و خداى داناتر است
به اين و كنيه او ابوالقاسم است و او صاحب دو اسم است : خلف و محمّد. ظاهر مى شود
در آخر الزمان . ابرى او را سايه مى افكند از آفتاب ، مى رود با او به هر جا كه
برود. ندا مى كند به آواز فصيح كه : (اين
مهدى است .)
خبر داد مرا محمّد بن موسى طوسى ، گفت : خبر داد مرا ابوالسكين از بعضى از اصحاب
تاريخ كه : (مادر منتظر عليه السلام را
حكيمه مى گويند.)
خبر داد مرا محمّد بن موسى طوسى ، گفت : خبر داد مرا عبداللّه بن محمّد از هثيم بن
عدى ، گفت كه مى گويند: (كنيه خلف صالح
، ابوالقاسم است و او صاحب دو اسم است .)
ابن خلكان در تاريخ خود گفته ، ابو محمّد عبداللّه بن احمد بن احمد معروف به ابن
خشاب بغدادى ، عالم مشهور در ادب و نحو و تفسير و حديث و نسب و فرايض و حساب و حفظ
قرآن به قرات بسيار و او مملو بود از علوم و براى او يد طولايى بود در آنها و خط او
در نهايت جودة بود و بعد پاره اى از مؤ لّفات او گفته كه مولد او سنه 492 بود و در
سنه 567 وفات كرد و سيوطى از طبقات النحاة ، ثناء بليغى از او كرده .
ششم : محى الدين عربى (ابن عربى )
محى الدين بن محمّد بن على بن محمّد العربى الحاتم الطائى الاندلسى الخبلى كه در
باب 366 از كتاب فتوحات خود گفته مطابق آنچه شعرانى در يواقيت نقل كرده :
(بدانيد كه ناچار است از خروج مهدى ، لكن خروج نمى كند تا آنكه پر شود
زمين از جور و ظلم ؛ پس پر كند آن را از عدل و داد و اگر باقى نماند از دنيا مگر يك
روز، طولانى مى كند خداوند آن روز را تا اينكه والى شود اين خليفه ؛ او از عترت
رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، از عترت فاطمه رضى اللّه عنها .
جدّ او حسين بن على بن ابيطالب است و والد او حسن عسكرى است . پس امام على النقى
(با نون ) پسر امام محمّد
تقى (با تا)
پسر امام على رضا، پسر امام موسى كاظم ، پسر امام جعفر صادق ، پسر امام محمّد باقر،
پسر امام زين العابدين على ، پسر امام حسين ، پسر امام على بن ابيطالب عليهم السلام
مطابق است اسم او با اسم رسول خدا صلى الله عليه و آله مبايعت مى كند او را
مسلمانان مابين ركن و مقام . شبيه رسول خدا صلى الله عليه و آله است در خَلق (بفتح
خا) و پايينتر از او است در خُلق
(بضم خا)
زيرا كه نمى شود احدى مانند رسول خدا صلى الله عليه و آله در اخلاق او و خداى تعالى
مى فرمايد: اِنَّكَ لَعَلى خُلُقِ عَظيمِ. او گشاده
پيشانى است ، با بينى كشيده .
نيكو بخت ترين مردم به سبب او، اهل كوفه اند. تقسيم مى كند مال را بالسّويه و به
عدالت رفتار مى كند در رعيت . مى آيد در نزد او مرد. پس مى گويد: اى مهدى ! عطا كن
به من ! و در پيش روى او مال است . پس عطا مى كند به او آنقدر كه تواند او را
بدارد. خروج مى كند در وقت سستى دين . باز مى دارد خداوند به او مردم از مناهى و
معاصى ، پيش از آنچه نگاه داشته به قرآن .
شب مى كند مرد در حالتى كه جاهل و جبان و بخيل است ، پس صبح مى كند در حالتى كه
عالم و شجاع و كريم است . مى رود نصرت در پيش روى او. زندگانى مى كند پنج يا هفت
سال . پيروى مى كند اثر رسول خدا صلى الله عليه و آله را و خطا نمى كند براى او.
ملكى است كه او را تسديد مى كند به نحو كه او را نمى بيند. متحمل مى شود سختى را و
اعانت مى كند ضعيف را و مساعدت مى كند بر نوائب حق . مى كند آنچه مى گويد و مى گويد
آنچه را مى كند و مى داند آنچه را شهادت مى دهد. اصلاح مى كند كار او را خداوند در
يك شب . فتح مى كند مدينه روميه را به تكبير با هفتاد هزار نفر از مسلمين از اولاد
اسحاق .
حاضر مى شود در جنگ عظيم كه خوان خداوندى است در چراگاه عكه ، يعنى كشته بسيار مى
شود كه از آن طيور و سباع بخورند. فانى مى كند ظلم و اهل او را و برپاى مى دارد و
دين را و مى دمد روح را در اسلام . عزيز مى كند خداوند با او اسلام را بعد از ذلّتش
و زنده مى كند آن را بعد از مردنش . جزيه را مى گذارد و دعوت مى كند به سوى خداوند
با شمشير. پس هر كس ابا كرد مى كشد او را و هر كه با او منازعه كند مخذول مى شود.
ظاهر مى كند از دين ، حقّ واقعى او را؛ حتى اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده
باشد به همان نحو حكم كند. پس باقى نمى ماند در زمان او مگر دين خالص از راءى .
مخالفت مى كند در غالب احكامش مذاهب علما را، منقبض مى شوند از او زيرا كه گمان مى
كنند كه خداى تعالى ايجاد نمى كند بعد از ائمّه ايشان ، مجتهدى را.)
بعد از كلماتى چند درباره رفتار او با علما، گفته كه :
(مهدى ، چون خروج كند مسرور مى شوند همه مسلمين خاصّه و عامّه ايشان و
براى او مردانى است الهى كه برپا مى دارند دعوت او را و يارى مى كنند او را و ايشان
وزرايند و محتمل مى شوند اثقال مملكت را و اعانت مى كنند او را بر آنچه خداوند بر
عهده او گذاشته .
نازل مى شود بر او، عيسى بن مريم در مناره بيضاى شرقى دمشق ، در حالتى كه تكيه كرده
بر دو ملك ؛ ملكى از طرف راست او و ملكى از طرف چپ او و مردم مشغول نماز عصرند. پس
دور مى شود براى او امام ، آنگاه پيش مى افتد و نماز مى كند با مردم در روز جنگ ،
به سنّت پيغمبر صلى الله عليه و آله .
مى شكند صليب را و مى كشد خوك را. و از دنيا مى رود پاك و پاكيزه شده و در زمان او
كشته مى شود سفيانى در نزد درختى در غوطه دمشق و لشكر او خسف مى شود در بيداء. پس
هر كه مجبور است در آن لشگر، محشور مى شود بر حسب نيّت خود و به تحقيق كه رسيده شما
را از زمان او و سايه انداخته بر شما هنگام او.
به تحقيق كه ظاهر شد در قرن چهارم ملحق به سه قرن گذشته ، قرن رسول خدا صلى الله
عليه و آله كه آن قرن صحابه بود. آنگاه قرن متصل به آن ، آنگاه قرن متصل به دومى ،
آنگاه ميان آنها فتراتى شد و امورى پديد آمد و منتشر شد هوى و هوسها و ريخته شد
خونها. پس مخفى شد تا آنكه بيايد وقت معلوم . پس شهداى او بهترين شهداست و امناى او
بهترين امناست .)
و نيز گفته كه : (خداى تعالى براى او
طايفه اى را وزرا قرار داده و پنهان كرده ايشان را در مكنون غيب خود و به كشف و
شهود آگاه كرده ايشان را بر حقايق و آنچه امر خداى تعالى را بر آن است در ميان
بندگانش و ايشان بر طبق مردانى اند از صحابه كه وفا كردند به آنچه با خداى تعالى
معاهده كردند بر آن و ايشان از عجمند. نيست در ايشان عربى و لكن سخن نمى گويند مگر
به عربى . براى ايشان حافظى است از غير جنس ايشان كه هرگز معصيت خداوند نكرده . او
اخص و اعلم وزراست .)
و شرحى در كيفيت حكم مهدى عليه السلام و عصمتش و حرمت قياس بر او و تسديد ملك او را
داده كه موجب تطويل است و رفعت مقام و جلالت قدر (ابن
عربى ) در نزد اهل سنت بيش از آن است
كه به وصف گنجد و غالبا از او تعبير كنند به : (شيخ
اكبر).
شيخ عبدالوهاب شعرانى در (لواقح
الاخبار فى طبقات الاخيار) گفته كه :
(اجماع كردند محققين از اهل اللّه عزّوجلّ بر جلالت او در جميع علوم .)
و صفى الدين بن منصور و غيره او را توصيف كردند به ولايت كبرى و صلاح و علم و عرفان
و گفته كه : هو الشيخ الامام المحقق راءس اجلاّه العارفين
والمقربين صاحب الاشارات الملكوتيه والنّفحات القدسيه والانفاس الروحانيه و القتخ
المونق والكشف المشرق والبصائر الخارقه والحقايق الزهره له المحل الا رفع من مقام
القرب فى منازل الانس والمورد العذب من مناهل الوصل والطول الاعلى من مدارج الدنو
والقدم الراسخ فى التمكمين من احوال النهايه والباع الطويل فى التصرف فى احكام
الولايه وهو احد اركان هذه الطايفه .
صفدى در (وافى الوفيات
) گفته كه : (معقول و منقول
ممثل بود، ميان دو چشم او، در صورت محصوره كه هر زمانى كه مى خواست مشاهده مى كرد
آن را و نيز ذكر كرده كه من عقيده او را ديدم ، موافق بود با عقيده شيخ ابوالحسن
اشعرى ، نبود در آن چيزى كه مخالف راءى او باشد.)
ميبدى در شرح ديوان از شرح فصوص جندى نقل كرده كه : او در اول محرم در اشبيليه از
بلاد اندلس به خلوت نشست . نُه ماه طعام نخورد و در اول عيد ماءمور شد به بيرون
آمدن و مبشّر شد به اين كه خاتم ولايت محمّديه است و گفته كه از دلايل حتميّت او،
آن بود كه در ميان دو كتف او در آن موقع كه براى پيغمبر صلى الله عليه و آله علامتى
بود، مانند آن علامت داشت و لكن در گودى عضو نه مثل آنكه در برآمدگى بود اشاره به
اينكه علامت ختميت نبوت ، ظهور فعل است وختميّت ولايت ، باطنى و انفعالى است و غير
اينها از كلمات و عبارات كه چون عناد و عصبيت او با طائفه اماميّه بيشتر بود، مدح
او را در ميان آن طايفه بيشتر از ديگران كردند و او در كتاب سامره تصريح كرده كه
رافضيان به صورت خوكند و عمر را معصوم مى دانند. بلكه در فتوحات گفته :
(و اكثر آنچه ظاهر شد از ضلالت ، به حسب اصل صحيح در شيعه است ، لاسيّما
در اماميّه از ايشان ، پس داخل كرده در ايشان شياطين ، حب اهل البيت را و استفراغ
محبت در ايشان و اعتقاد كرده اند كه ابن از بهترين قربات است به سوى خداى تعالى و
رسول او و چنين است آن يعنى محبت اهل بيت ، اگر مى ايستادند و نمى افزدند بر او،
بغض صحابه و سبّ ايشان را.)
و نيز در مقام حالات اقطاب گفته : ومنهم من يكون ظاهر الحكم
ويجوز الخلافه الظاهرة كما جاز الخلافة الباطنه من جهة المقام كابى بكر وعمر وعثمان
وعلى وحسن ومعاوية بن يزيد وعمر بن عبد العزيز والمتوكل .
و اين متوكل كه او را خليفه ظاهر و قطب عالم مى داند همان كسى است كه سيوطى ، در
تاريخ الخفاء گفته كه در سنه 306 امر كرد متوكل ، به خراب كردن قبر حسين عليه
السلام و خراب كردن خانه هايى كه در اطراف آن بود و اين كه آنجا را مزارع كنند و
منع كرد مردم را از زيارت آن حضرت و آنجا را شخم كرد و صحرايى شد و متوكل معروف بود
به نصب يعنى عداوت على و اولادش عليهم السلام و چه خوب گفته بعض شعرا:
باللّه ان كانت اميه قد انت
|
اسفوا على ان لايكونوا شاركو
|
و نيز در جايى حكايتى نقل كرده كه : ملخص آن ، آنكه دو نفر بودند از شافعيه كه
ظاهرالصلاح بودند. يكى از اولياء گفت كه : (من
، اين دو را در صورت خوك مى بينم .) و
من تعجب مى كردم تا آنكه معلوم شد كه هردو در باطن رافضى بودند و مقام را گنجايش
نقل زياده از اين نيست . (مخفى نماند كه عبارت فتوحات كه در اين مقام نقل كرده اند
مختلف است و اين به جهت اختلاف نسخ فتوحات است . چنانچه شعرانى در
(لواقع الانوار القدسيه المنتقات من
الفتوحات المكية ) تصريح كرده و در
(كشف الظنون ) در باب فاء
از او نقل كرده كه او در آنجا گفته كه : پس از اختصار كردن فتوحات و حذفى بعضى از
آنها وارد شد بر ما عالم شريف شمس الدين سيد محمّد بن سيد ابى الطيب مدنى متوفى سنه
955. پس بيرون آورد نسخه اى كه مقابله كرده بود آن را با نسخه اى از فتوحات كه در
آن بود خطّ شيخ محى الدين كه نوشته بود آن را قونيه . پس نديدم در آن ، آنچه را كه
در آن توقف كرده بودم و حذف نمودم ، پس دانستم كه نسخه اى كه الا ن در مصر است همه
آنها، نوشته شده از نسخه اى كه آن را دس نمودند به شيخ تا آخر آنچه گفته . منه )
هفتم : شيخ عبدالوهاب (الشعرانى )
شيخ عبدالوهاب بن احمد بن على الشعرانى ، عارف مشهور، صاحب تصانيف متداوله در كتاب
يواقيت و جواهر در عقايد اكابر در مبحث شصت و ششم گفته كه :
(جميع علامات قيامت كه خبر داده به آن شارع ، حق است و لابد است كه واقع
شود همه آنها پيش از برخاستن قيامت ؛ مثل خروج مهدى عليه السلام آنگاه دجال ؛ آنگاه
عيسى و خروج دابّه و طلوع آفتاب از مغرب و برخاسته شدن قرآن و باز شدن سدّ ياجوج و
ماجوج . تا اين كه اگر نماند مگر يك روز از دنيا، هر آينه واقع مى شود همه اينها.)
شيخ تقى الدّين بن ابى المنصور در عقيده خود گفته كه :
(همه اينها واقع مى شود در ماه اخيره از روزى كه وعده كرده به آن رسول
خدا صلى الله عليه و آله امت خود را به نقل خود كه : اگر امّت من صالح شد، پس براى
ايشان روزى است و اگر فاسد شد براى ايشان نصف روز است ؛ يعنى از ايّام پروردگار كه
اشاره شد به آن ، در قول خداوند عزّوجلّ: وَاِنَّ يَوْما
عِنْدَ رَبِّكَ كَاَلْفِ سَنَةٍ مِمّا تَعُدُّونَ.
و بعضى از عارفين گفته اند كه : اولِ هزار، محسوب مى شود از وفات على بن ابيطالب
عليه السلام آخر خلفاء؛ زيرا كه اين مدت از جمله ايام نبوّت رسول خدا صلى الله عليه
و آله است . پس خداى تعالى هموار و آرام نمود به سبب خلفاى اربعه بلاد را و مراد او
از هزار، ان شاء اللّه تعالى قوّت سلطان شريعت است تا تمام شدن هزار، آنگاه شروع مى
كند در اضمحلال . تا اين كه مى گردد دين ، غريب . چنانچه در ابتدا بود و مى باشد
اول اين اضمحلال از گذشتن سى سال از قرن يازدهم و در آن وقت مترقّب است خروج مهدى
عليه السلام را و او از فرزندان امام حسن عسكرى است عليه السلام و مولد او شب نيمه
شعبان ، سنه 255 و او باقى است تا اينكه مجتمع شود با عيسى بن مريم عليه السلام .
پس مى باشد عمر او تا اين وقت ما كه سنه 958 است ، 706 سال .
چنين خبر داد مرا شيخ حسن عراقى ، كه مدفون است بالاى تپه ريش كه مشرف است بر بركه
رطلى در مصر محروسه ، از امام مهدى عليه السلام زمانى كه مجتمع شد با او. موافقت
كرده او را بر اين دعوى ، سيّد من على خواص و ما قصّه ملاقات شيخ حسن عراقى را با
آن جناب نقل كرديم از كتاب (لواقح
الانوار) شعرانى مذكور در اواخر باب
هفتم در ذيل احوال معمّرين با نقل مدايح جماعتى از علماى اهل سنّت از كتاب يواقيت
حتى اينكه شهاب الدين رملى شافعى گفته كه : (كسى
اختلاف نكرده در اين كه مانند آن تصنيف نشده .)
و ديگرى گفته : (قدح مى كند در معانى
اين كتاب مگر دشمن مرتاب يا جاهد كذّاب .)
|