فاطمه زهرا در تندباد مصائب
بعد از رحلت پدر بزرگوارش، در اين 45 روز - يا 75 روز وحد اکثر 95
روز - فاطمه 18 ساله پير شد! قدش خميده شد!... مگر چقدر طول کشيده
بود؟! چرا؟!... صاحب عوالم العلوم مى نويسد: فاطمه سلام الله عليها
آمد بر مزار پدر براى زيارت قبر پدر. فلما نظرت الى الحجره وقع
طرفها على المئذنه فقصرت خطاها موقعى که نگاهش افتاد به محلى که
بلال اذان مى گفت وپدرش بلند مى شد، شب، نيمه شب، روزى پنج نوبت بر
مى خاست وبه نماز مى استاد. قدمهايش را کوتاه کرد ودام نحيبها وبکاوها:
وشروع کردهاى هاى گريه کردن وناليدن. فاطمه به ديدن جاى اذان پيغمبر
صلى الله عليه وآله آن قدر گريه کرد که الى ان اغمى عليها به حال
غش افتاد. فتبادرت النسوان اليها: زنها دويدند ودورش جمع شدند. آب
به سروصورت وسينه وپيشانى اش پاشيدند حتى افاقت: تا اينکه به حال
آمد. فلما افاقت من غشيتها قامت وهى تقول: وقتى به حال خود آمد
ايستاد در حالى که مى گفت: يا رسول الله! رفعت قوتى: ديگر زانوى من
حس ندارد. وخاننى جلدى: ديگر نيرووصبر ندارم. وشمت بى عدوى:
دشمنانم شماتتم مى کنند. والکمد قاتلى.: اين غم دل دارد مرا مى
کشد. يا ابت! بقيت والهه وحيده حيرانه فريده: پدر جان! من بعد از
توتنها وسرگردان وواله وحيران مانده ام. فقد انخمد صوتى. ديگر
صدايم از شدت غصه بيرون نمى آيد... وتنغص عيشى: زندگيم مکدر شده
است... وتکدر دهرى فما اجد - يا ابتاه - بعدک انيسا لوحشتى: - هر
وقت غصه مند وناراحت مى شدم به محضر توشرفياب مى شدم، از غصه هاى
من کم مى شد - اکنون براى تنهائيم بعد از تومونسى ندارم. گفت وگفت
تا به اين جمله رسيد: يا ابتاه! امسينا بعدک من المستضعفين.: پدر
جان! در زمان توعزيز بوديم وحالا ديگر مستضعف شديم. يا ابتاه!
اصبحت الناس عنا معرضين: بابا جان! مردم از ما روى برگرداندند،
ولقد کنا بک معززين فى الناس غير المستضعفين:(1)
در حالى که به واسطه وجود تودر ميان مردم عزيز ومحترم بوديم. آن
هنگام هم که عى فاطمه را در قبر گذاشت، روبه طرف قبر پيغمبر کرد،
به پيغمبر سلام کرد وگفت: السلام عليک يا رسول الله عنى والسلام
عليک عن ابنتک...(2)
از طرف کسى که زير خروارها خاک خوابيده به توسلام مى کنم - يعنى
فاطمه -... امانتت را به توبر مى گردانم... من زبان گفتن ظلمها
وجورهايى که بر دخترت فاطمه وارد شده ندارم، خودت از اوسوال کن وبگذار
تا خدا بين فاطمه ودشمنانش حکم کند... لا حول ولا قوه الا بالله
العلى العظيم... اللهم صل على محمد وآل محمد وعجل فرجهم بقائمهم...
از چيزهايى که امام زمان عليه السلام خيلى دوست دارند اين است که
شما براى رفع هم وغم ايشان وبراى فرج ايشان دعا کنيد. من گاهى که
توجه مى کنم دلم مى خواهد فقط براى حضرت دعا بشود. البته ما انسان
هستيم حاجت داريم وحاجتمان را بايد پيش خدايمان واولياى اوببريم.
عالمى مى فرمود: هر چه براى خودتان مى خواهيد از حضرت بخواهيد، وهر
چه از خدا مى خواهيد براى حضرت بخواهيد. پس وقتى دعا مى کنيد براى
رفع هم وغم ايشان، براى تسکين دل پر درد وغصه ايشان دعا کنيد که ان
شاء الله خداوند غصه هاى ايشان را با ظهور ايشان پايان دهد. اللهم
صل على محمد وآل محمد. اللهم انا نسالک وندعوک بفاطمه وابيها
وبعلها وبنيها يا الله يا الله... اللهم عجل لوليک الفرج والنصر
والعافيه. اللهم اجعلنا من انصاره واعوانه وشيعته والذابين عنه
والمستشهدين بين يديه والفائزين بلقائه.
تفسير آيه الذين يؤمنون بالغيب...
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين. وصلى الله على سيدنا ونبينا ابى القاسم
محمد وعلى اهل بيته الطيبين الطاهرين. ولعنه الله على اعدائهم
اجمعين من الان الى قيام يوم الدين. اللهم کن لوليک الحجه ابن
الحسن - صلواتک عليه وعلى آبائه - فى هذه الساعه وفى کل ساعه وليا
وحافظا وقائدا وناصرا ودليلا وعينا حتى تسکنه ارضک طوعا وتمتعه
فيها طويلا. در ادامه بحث پيرامون شخصيت حضرت حجت سلام الله عليه
ديشب درباره آيه اى که درباره ايشان است واحاديث شريفه آن را به
وجود مقدس ايشان تعبير کرده اند، صحبت کرديم. ديشب آيه مبارکه 63
از سوره نمل را که (امن يجيب المضطر اذا
دعاه ويکشف السوء) است بيان نموديم. البته راجع به معناى
اضطرار، رابطه دعا با اضطرار ومساله کشف سوء ورابطه کشف سوء
واضطرار با (يجعلکم خلفاء الارض)
مطالب ديگرى هست که اگر بخواهيم بيان کنيم از بيان آيه مورد نظر
امشب مى مانيم. آيه اى که مى خواهيم امشب مورد بحث قرار دهيم اين
آيه کريم است: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. (ذلک
الکتاب لا ريب فيه هدى للمتقين الذين يؤمنون
بالغيب):(3)
(آن کتاب - يعنى کتاب قرآن - که شکى در حقانيت آن نيست، براى با
تقوايان وخود نگهداران هدايت است، کسانى که ايمان به غيب دارند).
متقين چه کسانى هستند؟ خود نگهداران چه کسانى هستند؟ (الذين
يؤمنون بالغيب): آنان که به غيب ايمان دارند. (ويقيمون
الصلاه ومما رزقناهم ينفقون). اينها صفات ديگر متقين است.
پس متقين کسانى هستند که ايمان به غيب دارند، اقامه نماز مى کنند
واز آنچه خدا روزيشان کرده انفاق مى کنند.
متقين شيعيان امير المؤمنين اند
ابتدا حديثى را که در کتاب شريف بحار جلد 51 صفحه 52 شماره 29 است
مى خوانم وترجمه مى کنم وسپس در اطراف آن توضيح مى دهم. يحيى بن
ابى القاسم که يکى از شاگردان واصحاب امام صادق عليه السلام است در
مورد اين آيه شريفه از آن حضرت سوال مى کند. مى فرمايند: المتقون
شيعه على عليه السلام. يعنى اينکه قرآن (هدى للمتقين) است وهدايت
مى کند متقين را، يعنى شيعه على عليه السلام را هدايت مى کند وبراى
شيعيان امير المؤمنين سلام الله عليه هدايت است. بعد مى فرمايند:
معنى ومصداق غيب
واما الغيب، فهوالحجه الغائب: واما منظور از غيب حجت غايب است.
يعنى امامى که پشت پرده است. بعد امام استدلال مى کنند ومى
فرمايند: شاهد اين نکته، آيه ديگرى در قرآن است که مى فرمايد: (ويقولون
لولا انزل عليه آيه من ربه): (مى گويند: چرا آيه ونشانه اى
بر پيامبر از طرف پروردگارش نازل نشد؟) (فقل
انما الغيب لله): (در جوابشان بگو: غيب مال خداست). (فانتظروا
انى معکم من المنتظرين):(4)
(پس منتظر باشيد که من هم با شما جزء چشم براهان ومنتظران هستم).
در اينجا امام صادق عليه السلام بر اينکه منظور از غيب در آيه اول
وجود حجت غائب است، به اين آيه استدلال مى کنند: (فقل
انما الغيب لله): بگوکه غيب از آن خداست. (فانتظروا).
(منتظر باشيد). يعنى منتظر غايب باشيد. (انى
معکم من المنتظرين): که من هم منتظر هستم. يعنى هم شما براى
غيب، چشم به راه باشيد، هم من چشم به راه هستم. اينکه امام صادق
عليه السلام مى فرمايند منظور از متقين شيعيان على سلام الله عليه
هستند ومنظور از غيب امام زمان است، حجت غايب است، اين چه نوع
تفسيرى است؟ مسلما شرح لغت نيست. نمى خواهند بگويند، معناى کلمه
متقين يعنى شيعيان على عليه السلام بلکه معناى متقين يعنى با
تقوايان. معنى لغوى غيب هم وود امام زمان وحجت غايب نيست، بلکه
معناى آن پنهان شدن يا پنهان بودن است. ما يک معنا داريم ويک
مصداق. معنا يعنى چيزى که وقتى لفظ را مى گويند، آن به ذهن مى آيد.
واضح است که روز اول اين لفظ را براى اين معنا قرار داده اند. مثل
اينکه در زبان فارسى آب براى آن مايعى که مرکب از هيدروژن واکسيژن
است وضع شده، ووقتى گفتند آب، معنايش آن است ودر ذهن مى آيد، هر
چند در عالم اصلا آبى نباشد يا آب زياد باشد. طبق بيانات عالم
ربانى مرحوم ميرزا مهدى اصفهانى، الفاظ به حقايق خارجى اشاره مى
کنند نه مفاهيم. مصداق، کدام است؟ مصداق، آب درون حوض خانه ماست،
آب درياست، آب باران است، آب درون لوله است، آب ليوان است. اينها
مصاديق اند، يعنى افراد خارجى آب ودر بيرون از دهن. وقتى مى گويند
(هدى للمتقين): هدايت است براى با
تقوايان، يعنى کسانى که خود نگهدارند، وقايه دارند، خودشان را از
آلودگيها حفظ مى کنند. اين متقين در بيرون مصداق دارد. امام صادق
عليه السلام مى خواهند نشان دهند که شيعه على عليه السلام مصداق
اين متقين اند که ايمان به غيب دارند. يعنى اگر هم اين متقين افراد
زيادى در عالم خارج داشته باشند، از بزرگترين مصداقهايش شيعيان
امير المؤمنين هستند که در امر ولايت على عليه السلام تقوا ورزيده
اند وخدا را اطاعت کرده اند. حالا ببينيم غيب يعنى چه؟. غيب يعنى
چيزى که از چشم، از گوش، از لامسه، از ذائقه، از شامه، از حواس
پنجگانه بدور باشد. چون حواس پنجگانه است که شهود مى کند. دست هم
که لمس مى کند مرحله اى از شهود است. بعضى گويند قوه لامسه قويترين
قوه در موجودات زنده است واولين حس هم مى باشد. يعنى ممکن است ما
موجوداتى پيدا کنيم که چشم وسامعه وذائقه وشامه نداشته باشند، اما
نمى شود موجود زنده باشد ولامسه نداشته باشد. کرمهايى هستند کور
وظاهرا هيچ يک از حواس را ندارند اما فقط لامسه دارند. يعنى اگر
دست يا چوب به آنها بزنيد خودشان را جمع مى کنند. پس لمس هم جزء
حواس شهودى است، شهود مى کنند. حالا غيب چيزى است که از هر پنج
حاسه پنهان ودور است. غيب يعنى غير از شهود. در مقابل غيب، شهود
وشهادت است. الان براى ما که در اين اطاق هستيم، اطاقى که خانمها
نشسته اند غيب است وبراى خانمها اطاقى که آقايان نشسته اند غيب
است. البته غيب دوقسم دارد، يکى غيب مطلق که هيچ وقت شهودى مادى يا
عقلى نمى شود، وديگرى غيب نسبى. مثلا آن اطاق الان براى من غيب است
ولى براى کسانى که در آن هستند شهود است. متقابلا اين اطاق براى من
شهود است، براى آنها غيب است. آن که غيب مطلق است فقط يک فرد است
واوخداوند جل شانه مى باشد. بقيه غيبها، غيب نسبى اند. يعنى قيامت
غيب است، تا موقعى که ما در آن حضور پيدا کنيم. برزخ غيب است، براى
ما که چشم برزخيمان بسته است. امام زمان غيب است، براى کسانى که او
را نمى بيند، براى کسانى که از آنها غايب است، ولى براى خيلى ها
شهود است. برزخ براى برخى شهود است. چشمشان را باز مى کنند وحقايقى
از آن عالم را مى بينند. خداوند در وصف خود مى فرمايد: عالم الغيب
والشهاده. يعنى خداوند عالم است هم به غيب وهم به شهادت. غيب يعنى
مطلق آن که از ما غايب است. پس در اين حديث امام صادق عليه السلام
نسبت به آيه کريمه تعيين مصداق کرده اند که منظور از متقين شيعيان
على عليه السلام هستند. وهمچنين است در مورد غيب که گفته اند:
فهوالحجه الغائب ومنظور از غيب را حجت غايب معين فرموده اند.
مردم قبل از زمان امير مؤمنان چگونه شيعه آن حضرت
بودند
ممکن است کسى بپرسد: کسانى که قبل از به ولايت رسيد امير المؤمنين
وفات کرده اند وبه دوران خلافت وامامت آن حضرت نرسيده اند ودر عين
حال قرآن براى آنها هدايت بوده وآنها هم از متقين بوده اند، اينها
چطور شيعه على عليه السلام بوده اند؟ اين پرسش دو جواب دارد وهر دو
درست وصحيح است:
پاسخ اول:
از گام اولى که اسلام پيدا شده، شيعه پيدا شده است. نگوييم اسلام
دو فرقه دارد. ما نگوئيم بگذاريد اهل باطل بگويند، ولى ما نبايد
بگوييم اسلام دوفرقه دارد، تسنن وتشيع دارد، شيعه وسنى دارد. خير!
اسلام دوفرقه ندارد. اسلام يک فرقه دارد. اسلام، اسلام است. از
زمان پيامبر صلى الله عليه وآله شروع مى شود، وبه امام زمان روحى
فداه ختم مى شود. واز امام زمان عليه السلام شروع مى گردد وبه
عالمان دين ختم مى شود.. اسلام، يک فرقه ويک اسلام است اما يک راه
انحرافى پيدا کرده است که به مکتب خلفا وپادشاهان منتهى مى شود. از
اولين گام بعد از پيامبر صلى الله عليه وآله بناى مکتب پادشاهى
وسلطنت را گذاشتند وامامت وولايت الاهى را به سلطنت وپادشاهى تبديل
کردند. والا اگر اسلام به راه مستقيمش ادامه بدهد، بايد به فقه ختم
شود. پس کسانى که از اول، اسلام آورده اند - يعنى باى بسم الله دين
را گفته اند - مى دانند که ادامه آن در دوران غيبت به فقهاى امروز
منتهى مى شود. يعنى اسلام از پيامبر اکرم صلى الله عليه وآله شروع
مى شود وبه امام زمان سلام الله عليه ختم مى گردد ودوره غيبت صغرا
وکبرا وفقها وفقاهت امروز، بيانگر فقه اسلام است. اين است مکتب
اسلام. پس کسى که ايمان آورده باشد به قدم اول دين، شيعه على عليه
السلام است. چرا چنين است؟ از آنجا که پيامبر اکرم اولين بارى که
بعد از سه سال تبليغ پنهانى اسلام، ونزول آيه: (وانذر
عشيرتک الاقربين)(5)
دعوت خود را علنى کرد وبزرگان خويشاوندان خود را جمع کرد. به على
عليه السلام که از بنج سالگى در خانه اوبسر مى برد دستور داد يک
ران گوسفند بپزد ويک کاسه بزرگ دوغ تهيه کند. بنب هاشم - که تقريبا
چهل نفر بودند - جمع شدند. پيامبر صلى الله عليه وآله به آنها گفت:
خداوند مرا به اين رسالت فرستاده که او را به يکتايى ومرا به
پيامبرى بشناسيد انگاه افزود: کداميک از شما مرا در اين کار يارى
مى کند تا اينکه برادر ووصى وخليفه من در ميان شما باشد؟ حاضران
همه روى گردانيدند تنها در آن ميان امير المؤمنين - که جوانتر از
همه بود - برخاست وگفت: يا رسول الله، من کمک کار توخواهم بود. پس
از اين که اين کار سه بار تکرار شد پيامبر صلى الله عليه وآله
فرمود: اين برادر من ووصى من وخليفه من در ميان شماست. فرمان او را
بشنويد ودستورش را اطاعت کنيد.(6)
پس دعوت به رسالت مطلب اول بود. بعد فرمود: هر کس که به من ايمان
بياورد، اولين نفر باشد، جانشين من است. اين هم جمله دوم. اينکه
امير المؤمنين عليه السلام بهتر است يا ابوبکر وعمر، محل اصلى بحث
واختلاف نيست. لا اقل خيلى از آنها هم قبول دارند که على عليه
السلام بهتر است. ما اعتراضى در اين جهت نداريم. مگر آنها قبول
ندارند؟! تمام کتابهاى اهل تسنن اعتراف دارند که على عليه السلام
اعدل وافضل واتقى واعلم است. مگر کسى در اينها بحث دارد؟! ما
بحثمان اينها نيست. ما مى گوئيم على عليه السلام حق است وبقيه ديگر
همه باطلند. بحث اين است. اسلام اين است!... اين زائده اعور
وآپانديسيت چيزى است که دارد همه عضورا فاسد مى کند وبايد بريده
شود. بحث اين است!... البته ما در اينجا تنها بحث اعتقادى داريم،
والا از جنبه اجتماعى وجهانى ما در کنار ساير مسلمانان در مقابل
اهل کفر وشرک و... هستيم. ما مى گوئيم اسلام از پيغمبر صلى الله
عليه وآله شروع شده وبه امام زمان روحى فداه ختم مى شود. در اولين
جمله اى که پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود نبوتش را اعلام کرد،
بلا فاصله در دل نبوتش ولايت وزعامت وخلافت وامامت را هم معين
فرمود. لذا اين دواز هم جدا شدنى نيستند. يعنى نمى شود انسان اسلام
داشته باشد وولايت امير المؤمنين عليه السلام را قبول نکند. اگر
اين کار را کرد، واقعيت اسلام را نپذيرفته. آرى، از نظر حفظ جامعه
مسلمانان، خود ائمه هم با چنين فردى به عنوان مسلمان برخورد کرده
اند، اما عقايد حقه خود را نيز همواره گفته اند وپنهان ننموده اند.
پس جواب اشکال اين شد که هر کس که از همان آغاز هم به پيامبر صلى
الله عليه وآله واقعا ايمان آورد، مى دانست که على عليه السلام
جانشين پيامبر گردد ومى دانست که پيامبر صلى الله عليه وآله بدون
جانشين نمى شود ومى دانست که پيامبر صلى الله عليه وآله جانشينى
غير از على سلام الله عليه ندارد ومساله خلافت وپادشاهى هم در ميان
نيست که يک روز اين رئيس جمهور باشد، يک روز آن وزير باشد، يک روز
آن پادشاه باشد و...چنين نيست! مساله حق وباطل است که قرآن مى
فرمايد. (فماذا بعد الحق الا الضلال).(7)
تمام کتابهاى اهل تسنن پر است از اينکه على عليه السلام اعلم است.
لولا على لهک عمر جمله اى است که بارها خليفه دوم گفته ودر کتب اهل
تسنن اعتراف کرده اند. اصلا اينها بحث در اين مطالب ندارند. بحث
اساسى شيعه اين نيست که على عليه السلام افضل است از عمر، وامير
المؤمنين زودتر خليفه بشود يا ديرتر. مگر بقيه ائمه که خليفه نشدند
چطور شد؟! از مقام حقانيتشان افتادند؟! خير، تنها مساله حکومت
وخلافت اصطلاحى مطرح نيست، بلکه مساله حق وباطل است.
على حق است وغير على باطل
على حق است وهر راهى غير از راه على عليه السلام باطل است، نه
اينکه کمى از حق داشته باشد وکمى از باطل. حرف شيعه اين است! پس
جواب اول اين شد که کسى که واقعا به پياتمبر صلى الله عليه وآله
ايمان آورده باشد، مى داند که اواز اولين لحظات خليفه ووصى خود را
هم اعلام کرده است. در آن قضيه آغاز دعوت، وقتى در پاسخ پيغمبر،
امير المؤمنين برخاست، حضرت فرمود: بنشين. خواست حجت تمام شود.
دومين بار برخاست تا نگويند کودک است، فکر نکرده سخن گفته است.
بعضيها در برخى کتابها - که متأسفانه در کشور ما هم پخش شده - گفته
اند: على عليه السلام 24 ساعت از پيامبر اکرم وقت خواست که فکر
کند! اما در تفسير سوره يس آمده که پيامبر صلى الله عليه وآله مى
فرمايد: امير المؤمنين يکى از آن سه نفرى است که: ما اشرک بالله
طرفه عين ابدا.(8)
يعنى على به اندازه يک چشم بر هم زدن هم به خدا شرک نورزيده است.
آن وقت مى گويند امير المؤمنين 24 ساعت وقت خواست که اجازه دهيد
فکر کنم، مشورت کنم، ببينم دين توحق است يا نه! اين از آن حرفهاى
عجيب وغريب است که يا از بى اطلاعى وجهالت است ويا از کوردلى وغرض
ورزى. خلاصه وقتى مرتبه سوم حضرت امير آمادگى خود را اعلام نمود،
پيامبر اکرم جانشينى او را تثبيت فرمود... پس همه کسانى که با تقوا
هستند، شيعه على عليه السلام هستند، اگر چه قبل از جانشينى على
عليه السلام وقبل از وفات ورحلت پيامبر صلى الله عليه وآله از دنيا
باشد.
پاسخ دوم:
جواب دوم که عميق تر، بهتر، جالبتر وظريفتر از اولى است، اينکه ما
يک حق داريم ويک باطل، يک نور داريم ويک ظلمت، يک هدايت داريم ويک
ضلالت. حق هميشه حق است وباطل هميشه باطل است. هيچ وقت حق وباطل
آشتى نکرده اند. هرکز ما التقاط وامتزاج حق با باطل نداريم. مکتب
التقاط، مکتب جديدى نيست که تازه پيدا شده باشد. خير، کسى هم که مى
خواهد در عقيده خودش گروه منحرف وبه اشتباه رفته اى را از خودش
راضى کند التقاطى است، چون مى خواهد حق وباطل را مخلوط کند. يعنى
اگر جوانى در اعتقاد خودش بين فاطمه زهرا، صديقه کبرا، وبين خليفه
اول ودوم وسوم ومعاويه ونسل معاويه وخلفاى مکتب پادشاهان صلح بدهد،
اين التقاط است وباطل. در حقيقت، در اين صورت، حق را هم باطل کرده،
نه اينکه به باطل رنگ حق داده. نه اينکه هم حق دارد وهم باطل. بلکه
حقش را هم باطل کرده است. اين، شبيه آن داستانى است که در حديث
قدسى در کتاب کافى در جلد دوم در باب ريا آمده است که خداوند مى
فرمايد: کسانى که عملشن را براى من انجام مى دهند وبراى غير من،...
انا خير شريک: من بهترين شريکم. سهم خودم را به غير از خودم واگذار
مى کنم! يعنى کسى که کار انجام مى دهد براى خدا وغير خدا، آن کار
خدايى اش هم از بين مى رود، فاسد مى شود، وخدا واگذار مى کند سهم
خودش را به آن غير خدا وهمه اش يکپارچه غير خدايى مى شود وباطل.
اين، التقاط است. حق وباطل با هم مخلوط نمى شوند. البته حق هم مطلق
ونسبى دارد. باطل نيز چنين است. هر چيزى نسبت به خدا باطل است
وقرآن کريم به خداوند اطلاق حق کرده است. بحث حق هم جالب است. به
خدا وقيامت وقبر وبرزخ وبهشت وجهنم حق گفته شده که در تلقيناتى که
براى اموات مى خوانند هست ودر زيارت شريفه آل يس هم، در آن قسمت
عرضه عقايد به ساحت مقدس امام زمان عليه السلام آمده، واشهد ان
النشر حق والبعث حق وان الصراط حق والمرصاد حق والميزان حق والحشر
حق والحساب حق والجنه والنار حق والوعد والوعيد بهما حق تمامى
اينها حق است، ولى حق مطلق خداست وهر چه که خدا در نظام آفرينش از
بهشت وجهنم وعدل وحکمت ونور وعلم ودانايى وروشنايى آفريده همه
اينها هم حق است وخودش فرموده: (فماذا بعد
الحق الا الضلال؟): (بعد از حق جز ضلالت وگمراهى چيست؟)
على ميزان حق است
پس ما اهل حق داريم واهل باطل، تجسم حق داريم وتجسم باطل، ما چهره
حق داريم وچهره باطل، نماز حق داريم ونماز باطل، روزه حق داريم
وروزه باطل، نگاه حق داريم ونگاه باطل، ابصار حق داريم وابصار
باطل، کلام حق داريم وکلام باطل، سمع حق داريم وسمع باطل، همه
اسماء وصفاتى که براى انسان هست حق دارد وباطل دارد ودر تمام جهان
يا حق است ويا باطل وشق سومى ندارد. آن شخصيتى که مجسمه حق است، به
معرفى شخص پيامبر صلى الله عليه وآله على عليه السلام است: على مع
الحق والحق مع على يدور حيثما دار.(9)
يعنى هر جا که حضرت على برود، حق هم با اومى رود. اشتباه نشود!
اينکه شنيده ايد امير المؤمنين عليه السلام مى فرمايد که بايد
هميشه اشخاص ورجال را با حق سنجيد نه حق را با رجال،(10)
درست است وخود على عليه السلام فرموده، منتهى حضرت على وائمه
طاهرين سلام الله عليهم خودشان حق هستند. يعنى رجال را بايد با
آنها سنجيد. اينها مجسمه حق هستند. نماز على نماز حق است. وروزه
على روزه حق است. عمل على عمل حق است. به مسطره - که کتاب وخطاطهاى
قديم آن را براى خط انداختن، روى کاغذ مى کشيدند وعبور مى دادند تا
بعد بتوانند روى آن خط بنويسند - امام مى گويند، چون آن ميزان است.
اينکه گفته مى شود امام ميزان است وائمه فرموده اند: الموازين هم
الانبياء والاوصياء(11)
وقرآن مى فرمايد: (والوزن يومئذ الحق)(12):
در روز قيامت با سنگ حق همه چيز سنجيده مى شود، بر همين پايه است.
پس، از على عليه السلام تا امام عصر روحى فداه وحضرت زهرا سلام
الله عليها ورسول اکرم صلى الله عليه وآله ميزانهاى حقند وغير از
اين ميزانها همگى باطل اند. وهر کس به اندازه اى که اعمال خودش را
با اينها تطبيق دهد، از حق برخوردار است. هر اندازه که تطبيق نکند،
در باطل است. لذا در روز قيامت در يک کفه ترازوى الاهى، سنگ حق مى
گذراند - يعنى عمل امير المؤمنين عليه السلام را يک طرف ترازومى
گذراند - ويک طرف هم عمل ما را مى گذارند. هر چقدر باطل باشد، (هباء
منثورا)((13)
مى شود، غبار پراکنده شده وبالا مى رود، ونعوذ بالله مى شويم: (واما
من خفت موازينه! فامه هاويه)(14)
اما آنهايى که عملشان بيشتر با حق تطبيق مى کند، تزاويشان سنگين
است، (فاما من ثقلت موازينه، فهوفى عيشه
راضيه).(15)
پس امير المؤمنين عليه السلام تجسم حق است وحق هم يکى بيشتر نيست
وآن خداست. واگر کسى به رنگ خدا باشد، اعمالش براى خدا باشد، بنده
خدا باشد، فدايى خدا باشد، محب خدا باشد، کارش فى سبيل الله باشد،
رنگ خدايى داشته باشد، غير از خدا نبيند، غير از صداى خدا نشنود،
دست وپا وفکر وچشم اودر مسير الاهى عمل کند، غير از رضاى حق هدفى
نداشته باشد، اين مجسمه حق وميزان آن مى شود. اين هم يک ملاک دارد،
ملاک حق مطلق وخداست. هر چقدر به خدا نزديکتر باشد، از حق بيشتر
برخوردار است. لذا مى گوييم اول پيامبر صلى الله عليه وآله سپس على
عليه السلام اينها آيينه تمام نماى حقند، يعنى مظهر صفات جلاليه
وجماليه خدايند. پس امير المؤمنين عليه السلام در يک زمان بوده،
زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله، ولى کسى که در زمان حضرت
عيسى، يا در زمان حضرت آدم، يا در زمان حضرت نوح يا حضرت موسى ويا
در زمان پيامبران بنى اسرائيل بوده، اگر گارش حق بوده، شيعه امير
المؤمنين است. زيرا اووآيينه تمام نماى حق است، پس تمامى اينها در
هر زمان که بوده اند، شيعه على عليه السلام بوده اند. تا قيام
قيامت هم هر کسى که در هر عملى سهمى از حق داشته باشد، شيعه على
عليه السلام است.
على تقسيم کننده بهشت وجهنم است
حالا اين مطالب را از زبان وحى نقل مى کنيم. امام صادق عليه السلام
مى فرمايد: على قسيم الجنه والنار،(16)
على بهشت وجهنم را تقسيم مى کند. آيا معناى اين عبارت فقط اين است
که على عليه السلم بهشتيها را به بهشت وجهنميان را به جهنم مى
فرستد؟ نه، بلکه امير مؤمنان عليه السلام با عملش، با ميزان بودنش،
با ترازوبودنش، بهشت وجهنم را تقسيم مى کند وبهشتيان وجهنميان را
مشخص مى فرمايد. على عليه السلام جايگاهى دارد که هر کسى که با
اوست بهشتى است وهر کسى که با اونيست، اهل جهنم است. يعنى عمل
اوميزان وترازوست، پس امام والگوست. حديثى مفصل در تفسير صافى، از
امام صادق عليه السلام نقل شده است که على قسيم الجنه والنار است،
على ميزان است، ونيز پيامبر صلى الله عليه وآله مى فرمايد: على مع
الحق والحق مع على يدور حيثما دار. يعنى هر جا على برود، حق هم
دنبالش مى رود. هر جا على مى رود، بهشت هم دنبالش مى رود. هر جا
على نباشد، آنجا جهنم است. على مصداق اتم حق در آيه شريفه فماذا
بعد الحق الا الضلال؟ است، وغير على واولاد معصومينش مصداق باطل
وگمراهى اند. پس اهل حق شيعه على هستند، حتى کسانى که از اول خلقت
وآفرينش بوده اند. چون شيعه يعنى پيرووهمرنگ. همانطور که على عليه
السلام حق مجسم است، آنها هم دنبال حقند. همانطور که على با باطل
سر جنگ دارد، آنها هم با باطل سر جنگ دارند. آنهايى که قلب حق، چشم
حق، گوش، حق، دل حق، زبان حق، دامان حق، کردار حق، رفتار حق دارند،
شيعه على عليه السلام هستند. ولذا اگر هزار بار بگوييم يا على
دوستت داريم، اما غذايمان غذاى حرام باشد، دامانمان دامان حق
وپاکيزگى نباشد، نگاهمان نگاه حق نباشد نگاه باطل باشد، سخنانمان
باطل باشد، تفکراتمان باطل باشد، دلمان دل باطل باشد، قلبمان قلب
باطل باشد، خيالمان خيال باطل باشد، شيعه نيستيم، سهممان از تشيع
کم است. پس متقون شيعه على عليه السلام هستند، هر کجا که باشند. هر
کسى به ملاک هر سهمى که از حق دارد، شيعه على است، وهر سهمى که از
باطل داشته باشد، شيعه کسانى است که در مقابل على عليه السلام
ايستاده اند.
ارتباط متقين با مؤمنان به غيب
مى فرمايد: (ذلک الکتاب لا ريب فيه):
اين کتابى است که شکى در حقانيت آن نيست. (هدى
للمتقين): اين قرآن هدايت است براى متقين. متقين چه کسانى
هستند؟ (الذين يؤمنون بالغيب): آنها
که ايمان به غيب دارند. يکى از افراد ومصاديق غيب وجود مقدس امام
عصر روحى فداه است، چنانکه امام صادق عليه السلام بيان مى کنند.
گفتيم غيب يعنى آنچه غايب از نظر ماست. متقون يعنى چه؟ متقون جمع
متقى است که اسم فاعل است از مصدر اتقاء که از باب افتعال است.
اتقاء يعنى خود را به نگهدارى بردن ولباس نگهدارى وحراست از هر
آلودگى پوشيدن. چون مطلق است. هر کسى يک سلسله کارهايى دارد که
براى رسيدن به هدف خودش بايد يک سلسله چيزها را جذب کند ويک سلسله
چيزها را دفع کند. راه انسان چيست؟ رسيدن به بندگى خدا. در رسيدن
به بندگى خدا، بايد اوخود نگهدار باشد واز چيزهايى که به بندگى
صدمه مى زند بپرهيزد، مانند بندگى شکم، بندگى دامن، پول ومقام، که
اين آخرى از همه بدتر است وواقعا انسان را بنده مى کند، تا آنجا که
براى رياست وجاه ميليونها انسان را از بين مى برد. اما متقى ومؤمن
خود را از اين امور حفاظت مى نمايد.
انسان، جهانى بزرگ در جسمى کوچک
اين انسان موجود عجيبى است. امير مؤمنان عليه السلام در شعرى که
منسوب به ايشان است مى فرمايد: ا تزعم انک جرم صغير؟(17):
آيا توفکر مى کنى که يک جرم کوچک هستى؟! يعنى صد وهفتاد سانتى متر
قد وهفتاد ويا هشتاد کيلووزن. وفيک انطوى العالم الاکبر: در
توجهانى بزرگ پيچيده شده، جهان بزرگتر از جرم تو، يعنى بزرگتر از
ماده وجسم. يعنى يک حقيقت ديگر غير مادى که مربوط به عالم ملکوت
وعالم ديگر است که از اين سنخ نيست در توپيچيده شده است. اين است
من انسان. پس من - اگر خودم را در راه رسيدن به خدا نگه دارم وخود
نگهدار باشم - متقى هستم. من که فقط جرم صغير نيستم. العالم الاکبر
در وجود من است وخدا براى خلق من به خودش بارک الله گفته است. در
آيات اوايل سوره مؤمنون پس از ذکر مراحل خلقت مادى انسان از خاک
ونطفه وقرار گرفتن اودر رحم مى فرمايد: (ثم
انشاناه خلقا آخر): او را به صورت آفرينش ديگر در آورديم.
يعنى عالم اکبر در او قرار داديم. (فتبارک
الله احسن الخالقين)(18):
پس بارک الله به خدا که بهترين خالق است، بهترين آفريدگار است. خدا
در اينجا به خودش بارک الله گفته وبه خاطر اين آفرينش صد آفرين
فرموده وموجودى را که مصالحش از جهان ماده بالاتر واز عالم غيب است
تحسين کرده است. پس من انسان نه فقط جرم صغيرم، بلکه عالم بزرگتر
را در خود دارم، يعنى روح را که غير جسم است وفوق جسم وجسمانيات
است. اگر ما در درون اتاق باشيم، فقط در وديوار اتاق را مى بينم.
ولى اگر رفتيم روى پشت بام اين خانه، چهار تا حياط وخانه بيشتر مى
بينيم. اگر رفتيم در هواپيما وارتفاع گرفتيم، تمام شهر را مى
بينيم، سطح ديد وبينش، بيشتر مى شود. با توجه به اينکه اين جهان
جسمانى است، چيزى که باعث مى شود که من آن اتاق را ببينم، اين
ديوار جسمانى است. ولى گاهى هم با مقدمات صحيح ودرست مى خوابم، ودر
روياى صادقه مى بينم که خدا به فلان دوست ما يک فرزند پسر داده است
وبه ما گفته اند اسمش را مثلا مهدى بگذار. اتفاقا چند روز بعد دوست
من پسر دار مى شود، اسمش را مهدى مى گذارند. اين، روياى صادقه است.
چطور شد؟! من کجا را ديدم؟! بچه را در رحم مادر ديدم...، اما نه با
اين چشم! پس با چه چشمى ديدم؟... در خواب علقه روح وجسم کمتر مى
شود ولذا گاهى با شرايطى مناسب خواب صادق مى بيند. يعنى روح پرواز
مى کند، به بالاتر مى رود، از افق بهتر وبالاتر مى بيند وخدا
حقايقى را به اواز افق بالاتر نشان مى دهد. اين است روياى صادقه.
اکثر شما در زندگى، براى خودتان يا براى ديگران، گاهى روياهايى
ديده ايد که تاويل داشته وصادق بوده ومستقيم يا غير مستقيم
جرياناتى را بيان کرده است. واين مساله احتياج با شاهد مثال ندارد.
غرض بيان اين نکته است که روح وقتى تعلقش به جسم وجسمانيات کم شود،
جداگانه مى تواند پرواز کند وبالاتر برود وافق بيشترى را مشاهده مى
کند ونه فقط در خواب، بلکه در عالم خلسه، وبلکه حتى در عالم شهود
ودر بيدارى، حقايقى را ممکن است ببيند. پس بالاخره قرآن کريم (هدى
للمتقين) است، هدايت است براى خود نگهداران از آلودگيها. هر
چه آلودگى کمتر باشد، تعلق روح به جسم کمتر است. هر چه تعلقش کمتر
باشد، افقش بالاتر است. هر چه افقش بالاتر باشد، غيب را بهتر
وبيشتر مى بيند. (الذين يؤمنون بالغيب):
آنهايى که ايمان به غيب دارند، آن هم ايمان، نه ديدن. ديدن داريم
وايمان داريم. ايمان، بالاتر از ديدن است وبعد از مرحله ديدن است.
تمام بدبختيهاى مربوط به اين است که ما شاعر جسممان هستيم، يا شاعر
پولمان هستيم وبراى پولمان شعر مى گوييم، يا شاعر مقام وشکم ودامن
وشهوت وزلف وچشم وصورت زندگى واتاق خودمان هستيم وبراى اينها شعر
مى گوييم. علقه را کم کن ببين حقايق را مى بينى يا نه!
يقين وعلامت آن
در کتاب شريف کافى در بخش ايمان وکفر ص 52 باب حقيقه الايمان
واليقين حديث 2 آمده است: عن اسحاق بن عمار، قال: سمعت ابا عبد
الله عليه السلام يقول: ان رسول الله صلى الله عليه وآله صلى
بالناس الصبح، فنظر الى شاب فى المسجد وهويخفق ويهوى براسه، مصفرا
لونه، قد نحف جسمه وغارت عيناه فى راسه. فقال له رسول الله صلى
الله عليه وآله وسلم: کيف اصبحت يا فلان؟ قال: اصبحت يا رسول الله
موقنا. فعجب رسول الله صلى الله عليه وآله من قوله وقال: ان لکل
يقين حقيقه فما حقيقه يقينک؟ فقال: ان يقينى يا رسول الله هوالذى
احزننى واسهر ليلى واظما هواجرى فعزفت نفسى عن الدنيا وما فيها حتى
کانى انظر الى عرش ربى وقد نصب للحساب وحشر الخلائق لذلک وانا فيهم
وکانى انظر الى اهل الجنه، يتنعمون فى الجنه ويتعارفون وعلى
الارائک متکئون وکانى انظر الى اهل النار وهم فيها معذبون مصطرخون
وکانى الان اسمع زفير النار، يدور فى مسامعى. فقال رسول الله صلى
الله عليه وآله لاصحابه: هذا عبد نور الله قلبه بالايمان، ثم قال
له: الزم ما انت عليه. فقال الشاب: ادع الله لى يا رسول الله ان
ارزق الشهاده معک. فدعا له رسول الله صلى الله عليه وآله فلم يلبث
ان خرج فى بعض غزوات النبى صلى الله عليه وآله فاستشهد بعد تسعه
نفر وکان هوالعاشر. اسحاق بن عمار گويد شنيدم که امام صادق عليه
السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله نماز صبح را با مردم
خواند. در آنجا جوانى را ديد که چرت مى زند واز شدت خواب آلودگى
سرش را نمى تواند نگاه دارد. رنگش زرد وتنش لاغر وچشمانش گود
نشسته. رسول خدا فرمود: چطورى فلانى؟ عرض کرد در حال يقين! رسول
خدا از گفارش در شگفت شد وفرمود هر يقينى حقيقتى دارد، حقيقت يقين
توچيست؟ عرضه داشت: يقين من موجب حزن وبيدارى شب وتشنگى واعراض از
دنيا شده تا آنجا که گويا عرش پروردگارم را مى بينم که آماده
حسابرسى است ومردم برانگيخته شده اند ومن در ميان آنها هستم وگويا
بهشت را با بهشتيان متنعم مى بينم که يک ديگر را شناسايى مى کنند
وبر اريکه هاى الاهى تکيه زده اند وجهنم را با جهنميان مى بينم که
در عذاب اند وفرياد وناله سر مى دهند وگويا صداى آتش وهمهمه آن را
مى شنوم که هم اکنون در گوشم مى پيچد. پس رسول خدا صلى الله عليه
وآله خطاب به صحابه نموده فرمود: اين بنده اى است که خداوند دلش را
به نور ايمان روشن کرده، سپس فرمود: بر آنچه هستى ملتزم اش. جوان
گفت: اى رسول خدا برايم دعا کنيد که شهادت در خدمت شما نصيبم گردد.
رسول خدا دعا فرمود. چند روزى نگذشت که در يکى از غزوات پيامبر صلى
الله عليه وآله شرکت کرد ودهمين نفر بود که به شهادت رسيد. اين،
يقين است وايمان. متقين رابطه اش با يؤمنون بالغيب اين است. اگر
انسان خود نگهدار باشد، از لقمه شبهه ناک بگذرد... اگر از نفس
اماره، از همه چيز واز خودش گذر وسفر کرد، با تقواست. عزيزان من!
مقدمه يقين وتقوا وايمان، از هواى نفس گذشتن است!
يقين مقدمه قرب به امام عصر است
چرا ما امام زمان را نمى بينم؟ به خاطر بى تقوايى وبى ايمانى. چرا
که به امام زمان آن اعتقادى را که بايد نداريم. شما در طول تاريخ
علما ودانشمندانى داشته ايد چون سيد بحرالعلوم، سيد ابن طاووس،
مقدس اردبيلى وديگران که براى حل مشکلاتشان، امام عصر ارواحنا فداه
را مى ديدند. در مسائل فقهى، مشکل داشتند، نامه مى نوشتند وزير تشک
مى گذاشتند... نه اينکه در رودخانه بيندازند، نه اينکه در ضريح
بيندازند، اين قدر يقين داشتند که مى گذاشتند زير تشکشان، فردا صبح
پاسخشان را دريافت مى نمودند. اى جوانى که مى پرسى چه کار کنم به
امام زمان روحى فداه برسم، نمى خواهد يک کوزه بردارى، لباس خشن
بپوشى، در بيابانها بگردي! در خانه ات، در اتاقت، پشت ميزت، در
کارت، در کاسبى ات، م در کار طلبگى ام، هر کسى در هر کارى که دارد،
صادق باشيم، حضرت به سراغ ما مى آيد. فقط شرطش آن اعتقاد ويقين است
که ما نداريم وبايد از خدا بخواهيم که آن را عنايت کند تا به حضرت
اعتقاد راسخ پيدا کنيم، تا مصداق متقين ومؤمنين به غيب قرار گيريم.
ما مى خواهيم همه خواسته هاى نفسانيمان را جامه عمل بپوشانيم، همه
آلودگيها را داشته باشيم وايمان به غيب هم بياوريم! شما خيال مى
کنيد کسى که آلوده است يقين پيدا مى کند؟! هزار استدلال برايش بکن،
خود پيامبر را هم نشانش بده... فايده اى ندارد! مگر ابوجهل وغاضبان
حق امير مؤمنان در زمان پيامبر صلى الله عليه وآله نبودند؟!... مگر
ابوحنيفه خدمت امام صادق عليه السلام نبود؟!... ابوحنيفه براى خودش
ملا وصاحب مکتب است، وهمه حنفيها تابع فقه اوهستند... وقتى دل،
چرکين بود چه فايده؟! دلش پاک نبود، متقى نبود، لذا حق را نمى ديد.
اما مى بينى يک چوپان دارد رد مى شود پاک است، يک جمله مى شنود، به
راه مى آيد. فضيل عياض دزد بود. ولى زمينه پاکى داشت. بالاى ديوار
خانه اى براى دزدى رفته بود. شنيد که اين آيه تلاوت مى شود: (ألم
يأن للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله؟):(19)
(آيا وقتش نشده آنهائى که ايمان آورده اند دلهايشان براى باد خدا
خاشع شود؟!) بيدار شد. يک دفعه گفت: چرا! موقع آن شده که وقتى اسم
خدا را مى شنوم قلبم خاشع شود وآدم شوم، سر براه شوم. از ديوار
پايين آمد ورفت وتوبه کرد ودر خرابه اى سکونت گزيد وسپس مجاور بيت
الله شد وآن قدر فعاليت کرد که به نوشته برخى از رجال نويسان شيعه،
از راويان ومحدثان حديث از امام صادق عليه السلام گرديد.(20)
صفا وپاکى کار را درست مى کند. نگوييم جوان هستيم، هنوز فرصت
داريم، هر کارى را مى خواهيم بکنيم، بعد توبه مى کنيم!... همين
الان هم دير است! روايات بسيارى درباره مسوفين داريم، يعنى کسانى
که سوف سوف مى کنند ومى گويند حالا همه کارهايمان را بکنيم، بعد
شروع مى کنيم که آدم خوبى بشويم... اين باغ را بخرم، کنکورم را
بدهم، اين مسافرت را بروم، خانه ام را تعمير کنم، آن وقت... نه!
بايد همين حالا، همين لحظه، کار را انجام دهيم! اگر ما يک مقدار
مراقبت ومواظبت همراه با توجه، عشق ومحبت اهل بيت داشته باشيم،
آنها به سراغ ما مى آيند. فکر کن امام زمان چقدر آقاست! چقدر
بزرگوار است!... آن وقت بنشين در اتاق وقلبت را متوجه مقام مقدسش
کن وبگو: السلام عليک يا بقيه الله فى ارضه!... وبعد مشکلاتت را با
مولا مطرح کن. اوپدر همه است!... بگو: آقا جان، مى خواهم در اين
امتحان موفق بشوم... بگو: آقا جان، مى خواهم در کنکور موفق بشوم...
آقا جان، من شوهر خوب مى خواهم... آقا جان، من زن خوب مى خواهم...
مولاى من، بچه مريض است، مى خواهم شفا پيدا کند... آقا جان، من
ايمان مى خواهم... آقا جان، من معنويت مى خواهم... شما يک قدم برو،
ببين اوبه طرفت مى دود يا نه! اوآقا وکريم ومولاست! بزرگوار است!
اگر راستى راستى صدايش کنى، جوابت مى دهد! حتى اگر بخواهى او را
ببينى، آقا خودش به ديدنت مى آيد. خيلى آقاست!... شما نگاه کنيد در
تاريخ که بوده که صدا کرده است: يا بقيه الله! والغوث، الغوث گفته
وامام زمان عليه السلام به دادش نرسيده است؟ مخصوصا شما دخترها
وپسرها، به شما جوانها مى گويم: امام زمان روحى فداه به شما جوانها
خيلى علاقه دارد. جوانى که کمى مواظب چشم وگوش خودش باشد، مواظب
واجبات ومحرمات خودش باشد، کمى رعايت کند، ايشان را به پدرى قبول
کند، به مولويت قبول کند، خدا شاهد است که امام زمان روحى فداه در
قنوتش، در سجودش، در نمازش، در دعاهاى مختلفش، او را دعا مى کند!
ايمانتان را، سلامتتان را، دنيا وآخرتتان را از اوبخواهيد. خدا
شاهد است هم دنيا مى دهد، هم آخرت مى دهد، هم محبت مى دهد، هم صفا
مى دهد، هم زلالى مى دهد، هم دوا مى دهد، همه چيز مى دهد. آقاى
مهربانى است!... يک بار از ته دل صدايش کنيد. يک بار با صفا وبا
زلالى صدايش کنيد: السلام عليک يا بقيه الله! حتما جواب مى دهد.
چون سلام مستحب است، ولى جوابش واجب است. مولاى ما معصوم است...
امام رووف است... جواب سلامت را مى دهد... ولى بايد زبانت پاک
باشد!... شب جمعه وروز جمعه تجديد عهد وپيمان کن. مولايت را از
تنهايى در بياور. آماده شوکه سپر بلاى حجت زمانت شوى، همان طور که
اصحاب امام حسين سلام الله عليه ظهر عاشورا در موقعى که وقت نماز
شد آمدند دور وبر حضرت ايستادند وامام حسين سلام الله عليه دورکعت
نماز را سالم خواند. اگر مى خواهيد وقت ظهورش بتوانيد ياريش کنيد،
بايد در دوره غيبت از حريم مقدس ولايتش دفاع کنيد. سعى کنيد خودتان
را به اونزديک کنيد. به اواظهار عشق وعلاقه کنيد. به خدا قسم خيلى
آقا ومولاست. به خدا قسم خيلى مهربان است! به حق خودش قسم از
پدرهاى ما بيشتر ما را دوست دارد! از مادرهاى ما بيشتر ما را دوست
دارد!... مخصوصا به دخترها وپسرهاى جوانى که به محبت او، به ولايت
اومتمسک شده باشند، خيلى علاقه دارد. السلام عليک يا مولاى سلام
مخلص لک فى الولايه. اشهد انک الامام المهدى قولا وفعلا وانت الذى
تملا الارض قسطا وعدلا.
اى شمع جهان افروز، بيا
اى مهر سپهر قلمروغيب
اى طائر سعد فرخ رخ
روزم از شب تيره تر است
ما ديده به راه تودوخته ايم
عمرى است گذشته به نادانى
شد گلشن عمر خزان از غم
من مفتقر رنجور توام
گويند مرگ تلخ بود، راست گفته اند |
|
وى شاهد عالم سوز، بيا
شد روز ظهور وبروز، بيا
امروز تويى فيروز، بيا
اى خود شب ما را روز، بيا
از ما همه چشم مدوز، بيا
اى علم وادب آموز، بيا
اى باد خوش نوروز، بيا
تا جان به لب است هنوز، بيا
سخت است وليک سخت تر از انتظار نيست |
يا بقيه الله! هر جمعه که مى شود، چشم انتظار شماييم. به شب شنبه
که نزديک مى شويم، مى گوييم اين جمعه هم گذشت ومولاى ما نيامد
وافسوس مى خوريم... هر عاشورايى که مى گذرد ومى بينم باز هم اين
منتقم خون شهيدان کربلا نيامد، غم ودردمان دو چندان مى شود... هر
سالى که بر ما مى گذرد ومى بينيم که اين سال هم گذشت وما به فيض
ديدار فائز نشديم، مى فهميم که هنوز خيلى دوريم وبه توبه نصوح موفق
نشده ايم... يا بقيه الله! توبه مان را هم از شما مى خواهيم!
صفايمان را هم از شما مى خواهيم! پاکى پرونده مان را هم از شما مى
خواهيم! همه چيزمان را از شما مى خواهيم، که ما ولد صغير هستيم
وشما مولا وآقا وسرور ورؤوف ومهربان!... اگر چه اولاد بى ادب وجسور
سر به هوايى هستيم وشما را شريد وطريد ووحيد وفريد وغريب کرده ايم،
ولى دوستدار شما هستيم... دست ما را بگيريد وما را به خودمان وا مگذاريد!...
اگر هم ما دست خود را بيرون کشيديم، شما - به حق مادرتان - دوباره
ما را دريابيد ونگذاريد در کوچه پس کوچه هاى فتنه هاى آخرالزمان گم
شويم...
حبيبه خدا در محشر
يا بقيه الله! در اين شبها که پنج جلسه براى مادر عزيزتان فاطمه پهلوشکسته،
عزادارى کرده ايم واميدواريم - ان شاء الله - مورد توجه حضرتش قرار
گرفته باشيم، شما را به حق مادرتان فاطمه سلام الله عليها دست ما
را بگيريد!... اگر مادرتان يک چيزى به شما امر کند، ديگر امرش رد
خور ندارد. در روز قيامت، وقتى فاطمه زهراء عليها السلام به صحراى
محشر مى آيد، اين طرف وآن طرف را مى نگرد، مى بيند بدن بى سر حضرت
اباعبدالله الحسين وسط محشر است. نالان وگريان مى شود. آن گاه به
بهشت نمى رود مگر آن که از قاتلين امام حسين عليه السلام انتقام
گرفته بشود. ودر روايت آمده به بهشت نمى رود مگر شفاعت کند از
شيعيان خودش واز دوستداران فرزندش.(21)
يا بقيه الله! ما هم اميدواريم که از محبان مادرت فاطمه باشيم...
امشب دست عنايتى بر سر همه ما بکش!
يا بقيه الله! ما را به خودمان وا مگذار!... ما را از خانه خودت
مران!... ما را به فيض لقاء وديدار خودت برسان!... ما را از خودت
دور مکن!... يا بقيه الله! يک وقتى خيلى براى ما مهم است! وآن
زمانى است که ما را بر بستر خاک در ميان قبر مى گذارند. آنجا ديگر
هيچ چيز به درد ما نمى خورد مگر عمل، مگر محبت وعشق به شما. در
لحظات دفن وخانه قبر، ابتداى برزخ، ودر شب اول قبر که همه
عزيزانمان ما را زير خروارها خاک مى گذارند وبسرعت وبا عجله بر مى
گردند، آنجا به فرياد ما برس! اللهم صل على محمد وآل محمد. خدايا!
آن قدر زبانم آلوده است، آن قدر بار گناهانم سنگين است، که وقتى مى
خواهم دعا کنم، شرم مى کنم. خدايا! با اين زبان آلوده وچشم آلوده
وقلب آلوده، شرم مى کنيم که از درگاه ربوبيت چيزى بخواهيم... اما
دو نفر را به شفاعت مى آوريم که در درگاهت قرب ومنزلتى بسيار دارند.
يکى از آن دوزهراى مرضيه سلام الله عليها است با پهلوى شکسته، با
بازوى ورم کرده، با صورت نيلى، با خونى که از سينه مبارکش جارى است...
ويکى هم بنده توحضرت بقيه الله، مهدى فاطمه سلام الله عليه، که شب
وروز در پس پرده غيبت اشک مى ريزد... اينها را آورده ايم به در
خانه ات که اول زبانمان را از آلودگى پاک کنيم، ابتدا توبه کنيم،
دلمان را از آلودگيها پاک کنيم، سپس دعا کنيم.
اللهم صل على محمد وآل محمد. استغفر الله الذى لا اله الا هوالحى
القيوم ذالجلال والاکرام واتوب اليه. اعوذ بالله من الشيطان
الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. امن يجيب المضطر اذا دعاه ويکشف
السوء... الهى بفاطمه وابيها وبعلها وبنيها والسر المستودع فيها يا
الله يا الله... الهى العفو... اللهم ارنى الطلعه الرشيده والغره
الحميده واکحل ناظرى بنظره منى اليه وعجل فرجه وسهل مخرجه واوسع
منهجه واسلک بى محجته وانفذ امره واشدد ازره واعمر اللهم به بلادک
واحى به عبادک. اللهم اجعلنا من انصاره واعوانه وشيعته. اللهم
ادبنا بادابه وخلقنا باخلاقه.
اللهم صل على محمد وآل محمد
پاورقى:
(1)
عوالم العلوم 11: 259 - 257.
(2)
کافى 459:1. (در ترجمه مضمون برخى از فقرات روايت شريفه
آمده است).
(5)
شعرا:124 يعنى: (اى رسول ما، خويشان نزديک خود را (از خدا
وقيامت) هشدار وبيم ده).
(6)
تفسير طبرى ج 19: 75 - 74.
(8)
تفسير کنز الدقائق ج 399:8.
(13)
اشاره به آيه فرقان 25: 24.
(16)
علل الشرايع، چاپ نجف، ج 162:1.
(17)
ديوان منسوب به على عليه السلام ص 175، شماره 600.
(20)
رجال خوئى جلد 13 وقاموس الرجال تسترى ذيل فضيل، دائرة
المعارف فريد وسجدى.
(21)
رک. عوالم، ج 18، صفحه 319 - 317.