ملاقات در صاريا
سال دويست وشصت وهشت هجرى بود. سيزده سال از ولادت حضرت صاحب
الزمان عليه السلام مى گذشت. دوستان خاص وشيعيان با اخلاص آن حضرت
متوجه شدند امام از عراق به مدينه رفته ودر ناحيه ى (صاريا) سکونت
نموده است.
صاريا دره ومنطقه اى بود که بين کوههاى اطراف مدينه قرار داشت.
يکى از شيفتگان آن حضرت که سخت مشتاق زيارت آن بزرگوار بود وبراى
ديدار امام بار سفر بست، عيسى بن مهدى جوهرى بود.
به بهانه ى حج، رهسپار مدينه شد ودر صاريا کرامات بزرگ وامور خارق
العاده اى از مولى مشاهده کرد وبه حضور پرفيضش شرفياب گرديد.
وى داستان اين ملاقات وآن معجزات شگفت انگيز را چنين تعريف نموده
است.
در سال 268 هجرى، ديارم را به سوى مکه ترک کردم تا حج بگزارم. در
حقيقت، انگيزه وقصدم از اين سفر، توقف در مدينه ورفتن به ناحيه ى
صاريا براى تشرف به خدمت امام زمان عليه السلام بود. چون طبق اخبار
محرمانه اى که به ما رسيده بود مى دانستم حضرت از عراق خارج شده
وآنجا ساکن گرديده وشيعيان خاص ومورد اعتمادش را به حضور مى پذيرد.
گرچه من سى بار حج رفته بودم، آن سال نيز به شوق ديدار حضرت بقية
الله عليه السلام آهنگ کعبه نمودم وراهى مکه شدم تا بدين عنوان قبل
از مناسک حج، مولايم را ملاقات کنم.
متاسفانه در راه، دچار بيمارى شدم. با آنکه ضعف ومرض بر من چيره
شد، از پاى نشستم وهمچنان با اشتياق فراوان، به حرکت ادامه دادم تا
هر چه زودتر به ديدار جان جهان ومحبوب جهانيان نائل گردم.
انسان در حال بيمارى، گاهى نسبت به همه چيز بى رغبت وبى اشتها مى
شود، اما گاهى نسبت به بعضى از ميوه ها يا خوارکها تمايل پيدا مى
کند ومخصوصا هنگام ناتوانى بدن وبروز امراض ضعف آور، دلش مى خواهد
غذاهاى مقوى ونيروبخش بخورد.
وقتى از قلعه ى (فيد) گذشتم، ضعف وبيمارى احساس نمودم. در همان
حال، ماهى وشير وخرما هوس کردم وبا خود گفتم کاش اين غذاها برايم
مفيد بود واز آنها مى خوردم. ولى چون فکر مى کردم ماهى وشير وخرما
برايم خوب نيست در صدد تهيه اش برنيامدم واز خواسته ى دل، چشم پوشى
نمودم.
بالاخره رنج سفر را تحمل کردم ودرد وبيمارى را بر جان خريدم تا
خوشبختانه به مدينه رسيدم. وقتى وارد شهر شدم، نخست به ديدار بعضى
از برادران ايمانى ودوستان صميمى شتافتم واز آنها سراغ مولايم را
گرفتم. به من نويد دادند که صاحب الامر عليه السلام در صاريا تشريف
دارند. با يک دنيا اميد وآرزو براى ديدار امام از مدينه بيرون
تاختم وراهى کوهستان شدم.
غروب بود که نزديک آن وادى رسيدم. وقتى آخرين گردنه را پشت سر گذاشتم
واز فراز کوه بر دره اشراف پيدا کردم، ناگاه نگاهم به آن سراى نور
افتاد. اشک شوق در ديدگانم حلقه زد. مى خواستم پرواز کنم وهر چه
زودتر مولايم را ببينم وبر دستهايش بوسه زنم.
جلوتر که رسيدم ايستادم. هنوز چند قدمى با جايگاه امام فاصله داشتم
که از مرکب پياده شدم وبه فکر فرو رفتم. با خود مى گفتم: خدايا چه
مى شود؟! آيا به من اجازه ى ملاقات خواهند داد؟! آيا سراغم را مى گيرند؟!
از چه کسى بپرسم؟
خورشيد غروب کرد ومن همچنان غرق در اين افکار، با خدا راز ونياز
داشتم. پيوسته از مهر يزدان، ديدار امام زمان عليه السلام را آرزو
مى کردم ودر انتظار اجازه ى ورود وتشرف به محضر امام، لحظه شمارى
مى نمودم.
کم کم سرخى وسط آسمان، به طرف مغرب کشيده مى شد. وقت نماز شده بود.
همان جا نماز مغرب وعشا را خواندم وباز مشغول دعا ونيايش شدم.
مخلصانه به درگاه الهى مى ناليدم وزارى مى کردم. عاجزانه از او مى
خواستم که مرا شايسته ى لقاى حجت خويش قرار دهد وبه ديدار آن جلوه
ى ربانى وفروغ ايزدى موفق نمايد.
همچنان که اشک مى ريختم وتضرع مى نمودم، ناگهان ديدم شخصى فرياد زد
ومرا به نام خواند وگفت: اى عيسى بن مهدى جوهرى جنبلانى.
بعد دانستم وى خادم حضرت است واسمش بدر مى باشد.
همينکه صدايم زد زبان به شکر وستايش خدا گشودم وپى در پى حمد وثناى
الهى گفتم. مثل مرده اى که زنده شده باشد. گويى روح در کالبدم
دميده شده بود. مثل پرنده اى بال درآورده بودم ودر حاليکه الله
اکبر ولا اله الا الله، زير لب داشتم به سوى کعبه ى مقصود شتافتم.
وقتى وارد شدم وبه صحن خانه رسيدم، ديدم خوانى نهاده شده وغذائى
آماده است. بدر به درون سرا راهنمايى ام کرد. نخست مرا به سمت طبق
غذا برد وکنار ظرف غذا قرارم داد وگفت: مولايت مى فرمايد از آنچه
موقع بيرون آمدن از قلعه ى فيد، در حال بيمارى، بدان ميل پيدا کرده
بودى تناول کن.
با خود گفتم همين يک برهان که نشانه اى روشن واعجازى بزرگ مى باشد
برايم بس است. اما چگونه دست به غذا ببرم ومشغول خوردن شوم حال
آنکه هنوز به حضور آقا ومولايم شرفياب نشده ولياقت ديدارش را
نيافته ام؟!
در اين لحظه، صداى آن حضرت را شنيدم که به من فرمود:
عيسى، بخور؛ مرا خواهى ديد.
آنگاه کنار آن مائده ى آسمانى نشستم. ديدم ماهى گرم وخرماى تازه
وظرفى پر از شير درون آن نهاده اند وبه گونه اى بسيار جالب ودلپذير
آراسته مى باشد.
ناگهان به فکر مرضى که دامنگيرم شده بود افتادم واز روى تعجب به
خود نهيب زدم: بيمار وماهى وشير وخرما؟!!
اين انديشه به ذهنم خطور کرد، بار ديگر صداى امام به گوشم رسيد که
بر من بانگ زد: اى عيسى، آيا در کار ما ترديد مى کنى؟ مگر تو به
سود وزيان خود از ما داناترى؟
اين اعجاز ديگر، روحم را به تلاطم انداخت وانقلاب عجيبى در من پديد
آورد. از پندار ناروايم پشيمان شدم. بى اختيار چشم هايم پر از اشک
گرديد. در حالى که قلبم سخت به هيجان آمده وعقلم سراسر مات وحيران
گشته بود، گريستم واز خداى مهربان، طلب عفو وآمرزش نمودم.
سپس از تمام غذاها خوردم. عجيب بود وقتى لقمه اى برمى داشتم جاى آن
در ظرف غذا خالى نمى ماند! هر چه خوردم چيزى از آن غذا کم نشد
وبدون کاستى باقى ماند.
از جهت کيفيت نيز اصلا با خوراکهاى دنيا قابل مقايسه نبود؛ طعم
وبوى ديگرى داشت. از تمام غذاهائى که در دنيا خورده بودم لذيذتر، گواراتر،
پاکيزه تر وبهتر بود. بدين جهت خيلى زياد خوردم تا آنجا که ديگر
شرم نمودم وبا آنکه هنوز اشتها داشتم، دست از غذا برداشتم.
براى سومين بار، صداى دلنشين مولا را شنيدم که با مهربانى وآهنگ
ملايمى مرا ندا داد وفرمود: حيا نکن عيسى. اينها از غذاهاى بهشت
است؛ دست هيچ مخلوقى پديدش نياورده وساخته وپرداخته ى بشرى نيست.
مقدارى ديگر خوردم اما گويى سير نمى شدم. مثل اينکه هر چه بيشتر مى
خوردم، بيشتر مى خواستم واشتهايم افزون مى گشت. سرانجام دست کشيدم
وعرضه داشتم: مولاى من، مرا بس است؛ به اندازه ى کفايت خوردم.
در اين هنگام صداى حضرت در صحن منزل طنين افکند که: نزد من بيا.
از جا بلند شدم اما همين که خواستم حضور امام شرفياب گردم، متوجه
شدم دستم را نشسته ام. در دل گفتم: آيا با اين دست نشسته به ملاقات
حضرت بروم؟!
ناگاه حجت خدا بر من بانگ زد: اى عيسى، آيا در دستت چرکى هست؟
نگاهى به دستم انداختم وآن را بوييدم. تميز وپاکيزه بود با چنان
عطرى که از مشک وکافور، خوشبوتر.
شگفت زده وخوشحال به سوى امام رفتم. وقتى حضورش رسيدم وچشمم به
رخسار ملکوتى وچهره ى نورانى اش افتاد، ديدگانم از فروغ روى تابناکش،
خيره ومبهوت گشت واز هيبت وعظمتش چنان خود باخته وحيران شدم که پنداشتم
عقل از سرم پريده است.
آنگاه رو به من نمود وفرمود: اى عيسى، اگر تکذيب کنندگان نبودند،
واگر آنها که مرا باور ندارند از روى انکار به شما نمى گفتند:
او کجاست؟
کى به وجود آمده؟
در کجا متولد شده؟
چه شخصى او را ديده؟
چه پيامى فرستاده وچه فرمانى از ناحيه ى وى برايتان صادر گرديده؟
شما را از چه چيز آگاه ساخته وکدام خبر را به شما ابلاغ نموده؟
چه اعجازى از او ديده ايد وچه کار خارق العاده ومعجز نمايى به شما
نشان داده است؟
اگر چنين منکر نمى شدند واين سخنان باطل را نمى گفتند وبه تکذيب من
نمى پرداختند، هيچيک از شما به ديدارم نائل نمى شديد و(چون زمان
غيبت ودوران زيستى من است) ملاقاتم برايتان حاصل نمى گشت.
هشيار وآگاه باش به خدا سوگند، از يارى امير مؤمنان
عليه السلام دست برداشتند. او را از خود راندند. حقش را غصب نمودند.
ظالمان را بر آن حضرت مقدم داشتند. با وى مکر ونيرنگ نمودند
وسرانجام به قتلش رساندند، با آنکه کرامات فراوانى از او مشاهده کردند.
نسبت به ساير نياکان واجدادم نيز به ستم رفتار نمودند. به امامت
ومقام کرامتشان ايمان نياوردند. آن بزرگواران را جادوگر خواندند وکاهن
قلمداد کردند وبه ارتباط با جن متهم ساختند!!
سپس فرمود: اى عيسى، کرامات ونشانه هايى را که از وجود ما ومقام
امامت وولايت ما ديدى به دوستانمان خبر بده ومراقب باش تا
دشمنانمان را از اسرار ما آگاه نسازى که اگر از احوال واخبار ما به
دشمنان وبدخواهانمان گزارش دهى، ايمانت سلب شود وجلوه ى هدايت ونور
لياقت در وجودت خاموش گردد.
وقتى سخن امام به اينجا رسيد، برخود لرزيدم وملتمسانه عرضه داشتم:
مولاى من، دعا کنيد که ثابت قدم بمانم واز خدا بخواهيد ايمانم را
استحکام واستوارى بخشد.
حضرت فرمود: اگر خداوند، تو را استوار وثابت قدم قرار نداده بود،
به فيض ديدارم نمى رسيدى واز ملاقاتم محروم مى ماندى. اکنون رهسپار
حج باش، هدايت ورشد همراهت باد.
گفتار امام که تمام شد، چنانکه فرمان داده بود، بى درنگ آهنگ مکه
نمودم وبراى انجام مناسک حج، از خدمت سراسر نور وشرافتش مرخص شدم.
هنگامى که از ديدار حضرت برگشتم واز سراى پاک وپرفروغش بيرون آمدم،
خرم وشادمان بودم. به پاس اين نعمت بزرگ، پياپى شکر وسپاس الهى بر
زبان راندم چندان که پنداشتم از همه ى مردم بيشتر ثنا وحمد خدا
گفتم وفراوان تر به ستايش وشکرش پرداختم.
اين رويداد که در کتاب (النجم الثاقب) ثبت گرديده کرامات متعددى در
بردارد که هر يک به تنهائى، گواه روشن وسند گويايى بر مقام ربانى
وامامت وولايت آسمانى حجت الهى حضرت مهدى عليه السلام است.
اينک بيست مورد از اين دلائل واضح ونشانه هاى غير قابل انکار را که
بيانگر دانش وقدرت خارق العاده ى آخرين سفير الهى است، فهرست وار
خاطرنشان مى سازيم:
بيست کرامت شگفت انگيز
1. نام آن مرد را که از راه رسيده وبراى ديدار امامش آمده بود مى
دانستند.
2. از نام پدرش نيز اطلاع داشتند. چنانکه خادم حضرت، اسم او وپدرش
را گفت واجازه ى ورودش داد.
3. وطن وجايگاه وى را مى شناختند ومى دانستند اهل کدام سرزمين است.
چنانکه خدمتگزار امام، محل وى را اسم برد واو را به زادگاهش (جنبلان)
منسوب ساخت وچنين صدايش زد: اى عيسى بن مهدى جوهرى جنبلانى.
4. مى دانستند در مسيرش، از قلعه ى (فيد) گذشته است.
5. اطلاع داشتند که پس از عبور از (فيد) در حال ضعف ومرض، به غذا
خوردن ميل پيدا کرده است.
7. نوع غذاهاى دلخواهش را مى شناختند وآگاه بودند که هوس ماهى وشير
وخرما داشته است.
8. مى دانستند غذايى را که دلش خواسته، نخورده است.
9. مطلع بودند انگيزه اش در نخوردن غذاى مورد تمايلش، پرهيز به
خاطر بيمارى بوده وآن را مضر مى دانسته است.
10. غذاى بهشتى ومائده ى آسمانى براى او حاضر نمودند.
11. از انديشه اش مطلع بودند که با خود گفته چگونه مشغول غذا خوردن
شوم، در حالى که هنوز مولايم را نديده ام؟! بدين خاطر ندايش دادند
که: بخور، مرا خواهى ديد.
12. همان غذاهايى را که دلش خواسته بود وميل داشت برايش حاضر
ساختند؛ آن هم نه از نوع دنيايى واز آشپزخانه هاى بشرى، بلکه از
سنخ ملکوتى وميوه ها وخوراکهاى بهشتى که از آشپزخانه ى غيبت آمده
بود.
13. فکرش را دانستند که وقتى خواست دست به غذا ببرد، به ياد بيمارى
اش افتاد واحتمال ضرر داد. از اين رو فرمودند: مگر تو به سود وزيان
خود از ما داناترى؟
14. از غيب مى دانستند که خوردن ماهى وشير وخرما براى او زيانى
ندارد.
15. وقتى مرد تازه وارد، دست به غذا مى برد ولقمه ئى بر مى داشت،
جاى لقمه، خالى نمى ماند وهر چه از غذاها خورد، چيزى از آن کاسته
نشده وطعام بهشتى همچنان دست نخورده بر جاى ماند.
16. هر چه بيشتر مى خورد، سير نمى شد واشتها ولذتش افزون مى گشت.
17. بدون آنکه از پرخورى ناراحت شود ومعده اش سنگين گردد به خوردن
ادامه داد وتا آخر احساس خستگى وملامت نکرد.
18. وقتى دست از غذا برداشت، انگيزه ى او را دانستند واز حالات وى
با خبر بوده، اطلاع داشتند که به خاطر شرم وخجالت کنار نشسته است؛
نه بر اثر سير شدن وبى ميلى، بدين جهت ندايش دادند: حيا نکن، اينها
از غذاهاى بهشت است.
19. فکر ديگر را نيز دانستند که به ذهنش خطور کرد ودر دل گفت آيا
دست نشسته به ديدار حضرت بروم؟ ومورد خطاب قرارش دادند.
20. بدون آنکه دستش را بشويد، تميز بود وکاملا معطر.
سرچشمه اين کرامات
آيا اين علوم بهت آور از کجا ريشه گرفته است؟
آيا اين قدرت شگفت انگيز، از چه مبداى پديد آمده است؟
اطلاع از رويدادهاى گذشته ى اشخاص، آگاهى از خطورات ذهنى، دانستن
حالات روانى وخبر دادن از شوون قلبى که همه از امور غيبى وباطنى مى
باشند از کدام چشمه جوشيده است وچگونه امام زمان عليه السلام تمام
اسرار انسان وجهان را مى داند واز جميع حالات وحوادث، مطلع است؟
نزول مائده ى آسمانى، پيدايش آنچه حضرتش اراده نموده از جهان ملکوت
وعالم غيب، ايجاد غذاهاى بهشتى وکاسته نشدن آن در اثر مصرف، که همه
ناشى از نيروى خارق العاده مى باشند از کجا مايه گرفته وچگونه امام
عصر عليه السلام، بر اين توانمنديها دست يافته وبر انجام هر چه
بخواهند، قدرت پيدا کرده است؟
خلاصه اين کرامات حيرت انگيز از چه منبعى جارى شده، سرچشمه ى اين
دانش وقدرت غير عادى را کجا بايد جست؟
نکته اى که بر اين حيرت وشگفتى مى افزايد توجه به تاريخ وقوع حادثه
مى باشد. زيرا جريان ديدار در صاريا وامور خارق العاده اى که ضمن
آن رخ داد، در سال دويست وشصت وهشت هجرى بود؛ يعنى حدود سيزده سال
بعد از ولادت امام زمان عليه السلام که بنا به گزارش مشهور، آن
حضرت در سال دويست وپنجاه وپنج هجرى متولد گرديده وبر اين اساس،
بيش از سيزده بهار از عمرش نگذشته بود که اين کرامات از وجود تابناکش
صادر شده است. اگر ما ساير گزارشهاى غير مشهور را نيز بنگريم که
برخى سال تولد فرخنده اش را دويست وپنجاه وهفت وبعضى دويست وپنجاه
وهشت نوشته اند، آن بزرگوار در آن تاريخ، دهساله يا يازده ساله
بوده است.
آرى، نکته ى مهم اين است که کرامات نامبرده شده واين امور خارق
العاده در زمانى از حضرتش نمايان گرديده که در سن نوجوانى ده الى
سيزده ساله بوده است.
البته بروز اين امور از حضرت حجة بن الحسن عليه السلام منحصر به
اين دوران يا روزگار بعد از آن نيست، زيرا کرامات زيادى در اول
ولادت، حتى ايام پيش از تولدش ظاهر گرديده که همه بيانگر دانش غير
عادى وتوانائى فوق بشرى او مى باشد. چنانکه قسمتى از آنها را در
کتاب (آخرين سفير) يادآور شده ايم.
اما خبر دادن از غيبت، اطلاع از افکار، آگاهى به تمام حوادث وظهور
کارهاى خارق العاده از طفل تازه به دنيا آمده يا کودک چند ساله يا
نوجوان سيزده ساله يعنى چه؟!!
راستى اين دانش شگفت انگيز را چه مى توان ناميد ومنشاش را در کجا
بايد يافت؟
اين توانايى حيرت آور را چه بايد گفت وآن را از کجا بايد ريشه يابى
کرد؟
قبل از شرح اين مطالب با سرگذشت ديگرى آشنا شويد تا بعد از آن،
آرام آرام حقايق مهمى را پيرامون سرچشمه هاى اين علم وقدرت که از
اصيل ترين معارف مکتب وحى است وشناخت آن براى روح بشر، ارزش حياتى
دارد بيان داريم.
بانويى از دينور
نگاهش که به آن مرد افتاد، سلام کرد ومودبانه گفت:
خانم مرا خدمت شما فرستادند ودرخواست نمودند وقتى را براى ملاقات
تعيين کنيد وقدم رنجه نموده، به سراى ايشان تشريف بياوريد که با
شما گفتگويى دارند.
سخن قاصد تمام شد ومنتظر ماند تا پاسخ بگيرد وبرگردد.
احمد بن ابى روح - که از رجال با فضيلت آن ناحيه محسوب مى شد -
قدرى درنگ کرد. سپس زمانى را معين نمود ووعده داد که نزد وى برود.
آن بانو، عاتکه نام داشت واز بانوان نسبتا ثروتمند وبا شخصيت دينور
بود. او روحى بلند وفرزانه داشت. خردمند وصاحب کمال بود. سنجيده
سخن مى گفت ودانا وبيدار دل بود.
دينور، دهستانى است در بخش صحنه ى کرمانشاهان که در ساحل رود دينور
قرار دارد. سابقا دينور، در مسير مداين به آتشکده ى آذرگشنسب واقع
شده بود. امروزه از بيستون راهى به طرف سنقر کليايى جدا مى شود که
در امتداد رودخانه ى دينور، به طرف شمال مى رود. در کنار همين رود،
آبادى دينور به چشم مى خورد.
احمد بن ابى روح طبق قرار، در موقع مقرر به منزل عاتکه رفت. در زد
وپس از اجازه وارد شد.
او مى گويد: هنگامى که نزد آن خانم رفتم به من گفت: شما در ناحيه ى
ما از نظر ديانت وپارسائى بر همگان برترى داريد وامانتدارى
وايمانتان، بيش از سايرين مورد وثوق واطمينان مى باشد. به همين
خاطر مى خواهم امانتى را تحويلتان داده، به عهده شما بگذارم تا در
صدد اداى آن برآييد وبه انجامش رسانيد.
من در حالى که فکر مى کردم آيا منظور او از اين امانت چيست وبايد
آن را به که برسانم؟ جواب دادم: ان شاء الله انجام مى دهم وبه
خواست خداوند، آن را به صاحبش خواهم سپرد.
آنگاه کيسه اى در برابرم نهاد وگفت: اينها مقدارى پول نقره است که
در اين کيسه ى سربسته ولاک ومهر شده قرار دارد.
لطفا کيسه را نگشائيد ودر آن ننگريد تا به دست آنکه از غيب به شما
خبر دهد وبگويد در آن چيست وچه مقدار مى باشد بسپاريد.
سپس گوشواره اى مقابلم نهاد وچنين به سخنش ادامه داد: اين هم گوشواره
ى من است که معادل ده سکه طلا ارزش دارد ودر آن، سه نگين مى باشد
که ده سکه ى زر قيمت گذارى مى شود.
باز مکثى کرد وگفت: من به حضرت صاحب الزمان عليه السلام حاجتى دارم
که مى خواهم پيش از آنکه از وى درخواست نمايم وحاجتم را عرضه بدارم،
خود از آن خبر دهد وبفرمايد که مطلب مورد نظرم چيست.
اين جمله را گفت وسکوت کرد. من که از شنيدن حرفهايش قدرى متعجب شده
بودم، پرسيدم: آن حاجت چيست؟
فکرى کرد وگفت: هنگام عروسى من، مادرم ده اشرفى از شخصى وام گرفته
است که خبر ندارم آنها را از چه کسى قرض نموده واکنون که سالها از
ازدواجم گذشته وتصميم دارم بدهکارى مادرم را بپردازم، وام دهنده را
نمى شناسم ونمى دانم اين مبلغ را به چه کسى برگردانم؟
آنگاه بار ديگر تأکيد کرد وگفت: هر که پرده از اين راز برداشت واز
غيب، اين مطالب را خبر داد وجزئيات اين امور را به اطلاع شما رساند،
دستورش را اجرا کنيد واين اموال را به هر که فرمان داد تسليم
نمائيد.
مى دانستم جعفر بن على، فرزند حضرت هادى عليه السلام، به دروغ
ادعاى امامت نموده وبا دربار ستمگران مرتبط گرديده است تا خود را
جانشين امام يازدهم معرفى کند وبه انگيزه ى دنيا پرستى وجاه طلبى
مى خواهد حق صاحب ولايت، فرزند حضرت عسکرى عليه السلام را غصب
نمايد. سخت در انديشه شدم ومتحير ماندم که در جواب آن بانو چه
بگويم؟!
آيا آن اموال را بپذيرم واين مسووليت را به عهده بگيرم؟! آنگاه با
جعفر بن على چه کنم؟ اگر وى مطلع شد وبا دروغ وحيله وپشتيبانى قدرت
حکم، آن اموال را از من مطالبه کرد، چگونه پاسخش گويم؟!
سرانجام با خود گفتم اين وظيفه را عهده دار مى شوم وبه همين وسيله،
جعفر را مى آزمايم. آرى اين خود امتحان خوبى است تا موقعيتش براى
من آشکار گردد.
از اين رو خواسته ى خانم را قبول کردم. امانت هايش را تحويل گرفتم
واز او خداحافظى نمودم.
سپس عازم سفر شدم. توشه ى راه برداشتم وبا آن اموال از دينور خارج
شده، آهنگ بغداد نمودم. چون مى دانستم وکيل امام زمان عليه السلام،
در آنجا شخصى به نام (حاجز بن يزيد وشاء) مى باشد.
هنگامى که وارد شهر شدم يکسره به طرف خانه ى حاجز رفتم. وقتى به
سراى او رسيدم، در زدم وپس از کسب اجازه وارد شده، سلام کردم ودر
حضورش نشستم. به گرمى ومهربانى جوابم داد واحوالپرسى نمود. سپس نگاهى
کرد وگفت: آيا با من کارى داريد؟
گفتم: بله، مالى همراه دارم که به من سپرده شده تا به صاحبش برسانم.
منتهى نمى توانم آن را به شما تسليم نمايم مگر آنکه مقدارش را به
من خبر دهيد وبگوييد چه کسى آن را به من داده است. اگر مرا از اين
راز مطلع ساختيد، موظفم مال را تقديمتان کنم.
آن مرد عالى مقام در نهايت صداقت وبزرگوارى گفت: اى احمد بن ابى
روح، بايد به سامرا بروى.
با شگفتى پرسيدم: شما که وکيل امام هستيد، آيا خود عهده دار آن نمى
شويد؟!
گفت: من نسبت به تحويل گرفتن اين مال دستورى ندارم. سپس نامه اى
نشانم داد وافزود: اين پيامى است که درباره ى کار تو به من رسيده
است.
وقتى نگاهم به نامه افتاد وچشمانم روى خط آن گردش کرد، حيرت زده
ديدم نوشته شده:
(لا تقبل من احمد بن ابى روح، توجه به الينا الى سر من رأى)
از احمد بن ابى روح نپذير، او را به سامرا نزد خودمان بفرست.
چون اين مطلب را خواندم وحقيقت امر را دريافتم، سخت تعجب نمودم. لا
اله الا الله! اين فرمان، همان چيزى است که در پى اش بودم ومى
خواستم بدين وسيله جعفر بن على را در سامرا بيازمايم!
آنگاه حاجز بن يزيد وشاء را بدرود گفتم ومصمم شدم که خود را به
سامرا برسانم.
سامرا يکى از شهرهاى عراق است که آن را پيشتر (سر من رأى)
مى گفتند. تا بغداد حدود سه فرسنگ فاصله دارد. اين شهر که در ساحل
شرقى رود دجله قرار گرفته، در سال 221 هجرى، پس از چند بار ويرانى،
بدست معتصم عباسى بازسازى شد وپايتخت او گرديد. سپس متوکل عباسى
نيز بر عماراتش افزود وقصرى به نام خود بنا کرد که کوشک جعفريه نام
گرفت. حرم مطهر ومرقد تابناک امام دهم وامام يازدهم شيعه، حضرت
هادى وحضرت عسکرى عليهما السلام نيز در آنجا مى باشد.
من در پى هدف خويش، بغداد را به مقصد سامرا ترک کردم وراهى آن ديار
شدم.
هنگامى که وارد سامرا شدم، با خود گفتم نخست نزد جعفر بروم وبا او
صحبت کنم تا وى را بيازمايم.
ولى باز انديشيدم که پس از ديدار دستخط شريف ونامه ى مبارک فرزند
امام عسکرى حضرت مهدى عليه السلام بهتر است ابتدا به سراى اين
خاندان شرفياب شوم تا اگر از سوى ايشان خبرهاى غيبى وآنچه مورد
نظرم مى باشد به من واصل گرديد اداى امانت وانجام وظيفه نمايم ودر
غير اين صورت، به ملاقات جعفر خواهم رفت.
از اين رو، به طرف منزل امام عسکرى عليه السلام حرکت کردم. وقتى
نزديک خانه ى آن حضرت رسيدم، ديدم خدمتگزار آقا در را باز کرد
وبيرون آمد.
مثل اينکه از رسيدن من اطلاع داشته ومنتظرم باشد. چند قدمى به سمت
من برداشت، آنگاه پرسيد: آيا تو احمد بن ابى روح هستى؟
جواب دادم: آرى.
نوشته اى به دستم داد وگفت: اين نامه را بخوان.
نامه را گرفتم وگشودم، ديدم خطاب به من چنين نوشته شده است:
بسم الله الرحمن الرحيم
اى پسر ابى روح، عاتکه دخت ايرانى، کيسه اى به تو سپرده که به گمانت
در آن يک هزار درهم است اما چنانکه تو پنداشتى نيست. البته رسم
امانتدارى را نگاه داشتى وهمانگونه که عهد کرده بودى کيسه را نگشودى
واز آنچه درون آن مى باشد، خبر ندارى.
در اين کيسه، هزار پول نقره وپنجاه سکه زر مى باشد. نيز همراه تو گوشواره
اى است که آن زن گمان کرده معادل ده سکه طلا ارزش دارد. او درست پنداشته،
ولى اين مقدار بهاى گوشواره ونگينى است که در آن مى باشد. اين گوشواره
داراى سه نگين مرواريد است که به مبلغ ده دينار خريدارى نموده، ولى
قيمتش بيش از اين مى باشد.
اکنون اين گوشواره را به فلان زن که خدمتکار است تحويل ده، زيرا گوشواره
را به وى بخشيديم. خود به بغداد برگرد وآن مال را به حاجز بسپار
وآنچه حاجز به تو عطا مى کند بگير. توشه ى راه وهزينه ى سفر تا هنگام
بازگشتت به خانه خواهد بود.
اما ده سکه طلايى که عاتکه خبر دارد مادرش براى عروسى او وام گرفته
واينک پنداشته صاحبش را نمى شناسد.چرا، وى مى داند که آن سکه ها
مال کيست، از آن کلثوم دختر احمد مى باشد که زنى ناصبى ودشمن اهل
بيت است. به همين خاطر دشوار مى دارد که پولها را به وى برگرداند
ومايل است آنها را بين خواهران وبرادران ايمانيش تقسيم کند وبراى
اين کار از ما اجازه مى خواهد. وى آن اموال را ميان برادران وخواهران دينى خود که نيازمند وتهيدست
مى باشند توزيع نمايد.
تو هم اى فرزند ابى روح هرگز درباره ى گرايش واعتقاد به جعفر
وآزمايش او به افکار گذشته ات برنگرد وبه منزلت مراجعت کن که عمويت
مرده وخداوند، ثروت وهمسرش را نصيب تو ساخته است.
وقتى نامه را مطالعه کردم بسان گمشده اى که راهش را پيدا کرده
وهمانند مضطرب وپريشان خاطرى که به آرامش وحقيقت رسيده، بسيار
خرسند وشادمان گرديدم. طبق فرمان امام گوشواره را به زنى که از
خدمتگزاران حضرت بود، تحويل دادم وکيسه ى سکه ها را برداشته رهسپار
بغداد شدم.
پس از آنکه فاصله ى بين سامرا تا بغداد را پيمودم ووارد شهر شدم،
بى درنگ به سراغ حاجز رفتم.
هنگامى که به حضورش رسيدم، سلام کردم وماجرايم را براى او شرح دادم.
سپس کيسه ى زر را تسليم وى نمودم. حاجز کيسه را وزن کرد، دقيقا
هزار پول نقره وپنجاه سکه ى طلا در آن بود.
آنگاه سى سکه ى زر به من داد وگفت: دستور دادم اين مبلغ را براى
مخارج راه وهزينه ى سفر به تو بدهم.
سى دينار اعطائى امام را گرفتم. از حاجز سپاسگزارى نموده بيرون
آمدم وبه سوى جايگاه استراحتم در بغداد راه افتادم.
وقتى وارد منزل شدم، چيزى نگذشت که در زدند. در را گشودم، ديدم
شخصى برايم خبر آورد که عمويم از دنيا رفته است وخانواده ام از من
خواسته اند تا هر چه زودتر نزد آنان برگردم.
من با شنيدن اين سخن وبا توجه به آنچه امام زمان عليه السلام در
اين مورد نوشته واز غيب خبر داده بودند، اسباب سفر بستم وآماده ى
بازگشت شدم. در طول مسير از بغداد تا دينور، همچنان پيرامون حوادثى
که برايم رخ داده بود، مى انديشيدم ودرباره ى برنامه ى آينده
وزندگى خود فکر مى کردم تا آنکه به وطن رسيدم پس از ورود به دينور،
ديدم عمويم فوت شده وسه هزار سکه ى طلا ويکصد هزار پول نقره به من
ارث رسيده است.
اين ماجرا که در کتاب مدينة المعاجز وبحار الانوار گزارش شده ودهها
رويداد ديگر نظير آن، نشانگر اين حقيقتند که حضرت ولى عصر عليه
السلام، به تمام اسرار دانا واز همه ى جريانات هستى وحوادث اجتماعى
وخصوصيات فردى مردم، آگاه مى باشد وبه علم الهى ودانش آسمانى، هر چيزى
را مى داند وهيچ امرى در جهان آفرينش ونظام تشريع، بر او پوشيده
وپنهان نيست.
همين ويژگى يکى از امورى است که نشان دهنده ى مقام امامت آن حضرت
بوده واثبات مى کند وى، حجت خدا وجانشين راستين پيامبر صلى الله
عليه واله مى باشد. زيرا يکى از نشانه هاى سفيران الهى دانش موهبتى
واحاطه ى علمى به اسرار ورازهاى نهفته در دو کتاب تشريع وتکوين است.
نشانه ى ديگر، قدرت موهبتى است که در رهبران آسمانى نهاده شده وبر
اساس آن، پيامبران وامامان عليهم السلام بر انجام هر کارى که روشنگر
هدفشان بوده ودر جهت هدايت مردم باشد، قادر هستند.
آن علم واين قدرت موهبتى خدادادى، بينه ونشانه ى حقانيت سفيران
الهى مى باشد وحجت هاى راستين وبه حق را از مدعيان دروغين ممتاز مى
سازد.
البته ميزان آن دانش ومقدار اين توانائى در تمام سفيران آسمانى
يکسان نيست، بلکه هر يک از آنان در حدود مسؤوليت وبه اندازه ى مقام
ورتبه وشان خويش از آن بهره دارد. تنها پيامبر اسلام واهلبيت عصمت
وطهارت که در علم وقدرت خدادادى، سرآمد همگان بوده، ونسبت به تمام
امور خلقت وآنچه در جهان آفرينش خلق شده ودر ملک وملکوت، هستى پذيرفته،
به اراده واجازه ى پروردگار، دانا وتوانا هستند ودر يک جمله ى
کوتاه، همه ى مخلوقات در اين جهان وعالم قبل از آن ونيز جهان آخرت،
در سيطره وتحت فرمانشان بوده واحاطه ى علمى وقدرت ولائى اين بزرگواران
بر جميع پديده ها ثابت ومسلم است.
نکته ى مهم اين است که اين دو ويژگى، زمانى بينه ونشانه ى صدق
رسالت يا امامت مى باشد ودر صورتى دانش موهبتى وقدرت آسمانى تلقى
مى گردد که صاحب آن، منصوب از جانب خداوند بوده وبر اين انتخاب
وانتصاب الهى، دليل روشن وسند صد در صد قطعى وجود داشته باشد.
بنابراين هر که از يک امر غيبى خبر داد يا فکر کسى را خواند يا کار
خارق العاده اى انجام داد، داراى علم وقدرت وهبى الهى نيست؛ نمايانگر
دانش وقدرت خدايى آن است که همراه با نص ومعرفى آسمانى باشد.
قبل از توضيح بيشتر در اين باره، حادثه وحديث جالبى را خاطر نشان
مى سازيم.