خورشيد غايب
مختصر نجم الثاقب پيرامون حضرت مهدى (عج)

ثقه المحدثين ميرزا حسن نورى
تلخيص : رضا استادى

- ۱۰ -


حكايت بيست دوم: از ميرزا محمد استر آبادى و شيخ محمد، نوه شهيد ثانى‏

علامه مجلسى در بحار فرموده كه: جماعتى مرا خبر داد از سيد سند فاضل، ميرزا محمد استر آبادى كه گفت: شبى در حوالى بيت الله الحرام مشغول طواف بودم، ناگاه جوانى نيك رو را ديدم كه مشغول طواف بود؛ چون نزديك من رسيد، يك طاقه گل سرخ را به من داد - و آن وقت، موسوم گل نبود - و من آن گل را گرفتم و بوييدم و گفتم: اين از كجاست اى سيد من؟!

فرمود: از ... (88) براى من آوردند؛ آن گاه از نظر من غايب شد و من او را نديدم.

مؤلف گويد كه: شيخ اجل اكمل، شيخ على، عالم ربانى، شهيد ثانى (رحمة الله عليه) در كتاب الدر المثنور) در ضمن احوال والد خود - شيخ محمد، صاحب شرح استبصار و غيره، كه مجاور مكه معظمه بود در حيات و ممات - نقل كرده كه خبر داد مرا زوجه او - دختر سيد محمد بن ابى الحسن (رحمة الله عليه) و مادر اولاد او - كه: چون آن مرحوم كه وفات كرد، مى‏شنيدند در نزد او تلاوت قرآن را در طول آن شب، و از چيزهايى كه مشهور است اين كه او طواف مى‏كرد، پس مردى آمد و عطا نمود به او گلى از گل‏هاى زمستان كه نه در آن بلاد بود و نه آن زمان، موسوم آن بود؛ پس به او گفت: اين را از كجا آوردى؟؛ گفت: از اين... (89)؛ آن گاه اراده كرد او را ببيند، پس او را نديد.

مخفى نماند كه سيد جليل، ميرزا محمد استر آبادى سابق الذكر، صاحب كتب رجاليه معروفه و آيات الاحكام، مجاور مكه معظمه بود و استاد شيخ محمد مذكور است و مكرر شيخ محمد در شرح استبصار با احترام، اسم او را مى‏برد و هر دو جليل القدرند و داراى مقام عاليه، و مى‏شود كه اين قصه براى هر دو روى داده باشد.

و در پشت شرح استبصار كه نزد حقير است و ملك مولفش بود و در چند جا خط آن مرحوم را دارد و نيز خط فرزندش، شيخ على را دارد، چنين نوشته: منتقل شده مصنف اين كتاب - و او شيخ سعيد حميد، شيخ محمد بن شهيد ثانى است - از دار غرور، به سوى دار سرور، شب دوشنبه، دهم ذيقعده الحرام سنه 1030 از هجرت سيد المرسلين (صلى الله عليه و آله و سلم) به تحقيق كه من شنيدم از او پيش از انتقال او به چند روز، اندكى مشافهه كه او مى‏گفت براى من كه: به درستى كه من انتقال خواهم كرد در اين ايام؛ شايد كه خداوند مرا اعانت نمايد بر آن، و چنين شنيد از او، غير من اين را، و اين در مكه مشرفه بود و او را در قبرستان معلى، نزديك مزار خديجه كبرى (عليهما السلام) دفن كرديم.

حكايت بيست و سوم: از سيد على خان موسوى‏

سيد فاضل، سيد على خان، فرزند عالم جليل، سيد خلف بن سيد عبدالمطلب موسوى مشعشعى حويزى، در كتاب خير المقال در ضمن حكايت آن كه در غيبت، امام عصر (عليه السلام) را ديدند گفتند كه: از آن جمله است حكايتى كه خبر داد من را به آن: مردى از اهل ايمان، از كسانى كه من وثوق دارم به آنها كه: او حج كرده با جماعتى از راه احساء در قافله كمى.

پس چون مراجعت كردند، مردى با ايشان بود كه گاهى پياده مى‏رفت و گاهى سوار مى‏شد؛ پس اتفاق افتاد كه در يكى از منازل، سير آن قافله بيشتر از ساير منازل شد و از براى آن مرد، سوارى ميسر نشد.

پس فرمود آمدند براى خواب اندكى استراحت؛ آن گاه از آنجا كوچ كردند.

آن مرد از شدت تعجب و رنجى كه بر او رسيده بود، بيدار نشد؛ آن جماعت نيز در تفحص او بر نيامدند و آن مرد در خواب ماند تا آن كه حرارت آفتاب او را بيدار كرد؛ چون بيدار شد، كسى را نديد؛ پس پياده به راه افتاد و يقين داشت به هلاكت خود.

پس استغاثه نمود به حضرت مهدى (عليه السلام) پس در آن حال بود كه ديد مردى را كه در هيات بيابان است و سوار است بر نافله‏اى؛ پس فرمود: اى فلان! تو از فلان و اماندى؟

گفت: آيا دوست دارى كه تو را برسانم به رفقاى تو؟

گفتم: اين - و الله مطلوب من است و سواى آن چيزى نيست.

فرمود: پس نزديك من بيا! خود را خوابانيد و مرا در رديف خود سوار كرد و به راه افتاد؛ پس نرفتيم چند گامى مگر رسيديم به قافله؛ چون نزديك آن آنها شديم، گفت: اينها رفقاى تواند؛ آن گاه مرا گذاشت و رفت.

حكايت بيست و چهارم: از سيد بحر العلوم‏

خبر داد ما را عالم كامل و زاهد عامل و عرف بصير، برادر ايمانى و صديق روحانى، آقا على رضا - خلف عالم جليل، حاجى ملا محمد نايينى و همشيره زاده فخر العلمكا، الزاهدين، حاجى محمد ابراهيم كلباسى (رحمة الله عليه)، كه در صفات نفسانيه و كمالات انسانيه از خوف محبت و صبر و رضا و شوق و اعراض از دنيا بى نظير بود - گفت: خبر داد ما را عالم جليل، آخوند ملا زين العابدين سلماسى: روزى نشسته بود. در مجلس درس آيت الله سيد سند و عالم مسدد، فخر الشيعه، علامه طباطبايى بحر العلوم (رحمة الله عليه) در نجف اشرف، كه داخل شد بر او، عالم محقق، جناب ميرزا ابوالقاسم قمى - صاحب قوانين - در آن سالى كه از ايران مراجعت كرده بود به جهت زيارت ائمه عراق و طواف بيت الله الحرام.

پس متفرق شدند كسانى كه در مجلس بودند و به جهت استفاده حاضر شده بودند - و ايشان زياده از صد نفر بودند - و من ماندم با سه نفر از خاصان اصحاب او كه در اعلى درجه صلاح و سداد و ورع و اجتهاد بودند.

پس محقق، متوجه سيد شد و گفت: شما فايز شديد و دريافت نموديد مرتبه ولادت روحانيه و جسمانيه و قرب مكان ظاهرى و باطنى را.

پس چيزى به ما تصدق نماييد از آن نعمت‏هاى غير متناهيه كه بدست آورديد!

پس سيد بدون تامل فرمود كه: من شب گذشته يا دو شب قبل (و ترديد از راوى است) در مسجد كوفه رفته بودم براى اداى نافله شب، با عزم به رجوع در اول صبح به نجف اشرف كه مباحثه و مذاكره تعطيل نشود، پس چون از مسجد بيرون آمدم، در دلم شوقى افتاد براى رفتن به مسجد سهله؛ پس خيال خود را از آن منصوف كردم از ترس نرسيدن به نجف پيش از صبح، و فوت شدن مباحثه در آن روز، ولكن شوق، پيوسته زياد مى‏شد و قلب، ميل مى‏كرد.

پس در آن حال كه متردد بودم، ناگاه بادى وزيد و غبارى برخاست و مرا به آن طرف حركت داد؛ اندكى نگذشت كه مرا بر در مسجد سهله انداخت؛ پس داخل مسجد شدم؛ ديدم كه خالى است از زوار و مترددين جز شخصى جليل كه مشغول است به مناجات با قاضى الحاجات به كلماتى كه در قلب را منقلب، و چشم را گريان مى‏كند.

حالتم متغير و دلم از جا كنده شد و زانوهايم لرزان و اشكم جارى شد از شنيدن آن كلمات كه هرگز به گوشم نرسيده بود و چشمم نديده از آنچه به من رسيده بود از ادعيه مأثوره، و دانستم كه مناجات كننده، انشاى مى‏كند آن كلمات را، نه آن كه از محفوظات خود مى‏خواند.

پس در مكان خود ايستادم و گوش به آن كلمات فرا داشتم و از آنها متلذذ بودم تا آن كه از مناجات فارغ شد.

پس ملتفت شد به من و به زبان فارسى نمود: مهدى بيا! چند گامى پيش رفتم و ايستادم.

امر فرمود كه پيش روم؛ اندكى رفتم و توقف نمودم؛ باز امر فرمود به پسش رفتم و فرمود: ادب در امتثال است؛ پيش رفتم تا به آنجا كه دست آن جناب به من و دست من به آن جناب مى‏رسيد.

چون كلام سيد (رحمة الله عليه) به اينجا رسيد، يك دفعه از اين رشته سخن، دست كشيد و اعراض نمود و شروع كرد در جواب دادن محقق مذكور سوالى كه قبل از اين از جناب سيد كرده بود.

حكايت بيست و پنجم: از سيد مهدى قزوينى‏

از آن مرحوم (رحمة الله عليه) شنيدم كه فرمود: بيرون آمدم روز چهاردهم ماه شعبان از شهر حله، به قصد زيارت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) در شب نيمه آن.

پس چون رسيديم به شط هنديه (و آن شعبه‏اى است از نهر فرات كه از زير مسيب (90)جدا مى‏شود و به كوفه مى‏رود و قصبه طويرج كه در راه حله به طرف كربلا واقع شده، بر كنار اين شط است) عبور كرديم به جانب غربى آن و ديديم زوارى كه از حله و اطراف آن رفته بودند و زوارى كه از نجف اشرف و حواى آن وارد شده بودند، جمعيا محصورند و راهى نيست براى ايشان به سوى كربلا؛ زيرا كه دزدها در راه فرود آمده بودند و راه مترددين را از عبور و مرور قطع كردند و نمى‏گذاشتند احدى از كربلا بيرون آيد و نه كسى به آنجا داخل شود، مگر اين كه او را غارت مى‏كردند.

فرمود: من نزد عربى فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را به جاى آوردم و نشستم؛ منتظر بودم كه چه خواهد شد وضع اين زوار، و آسمان ابر داشت و باران كم كم مى‏آمد...

پس مرا به حالت ايشان، رقتى سخت گرفت و انكسار عظيمى برايم حاصل شد؛ پس متوجه شدم به سوى خداوند تبارك و تعالى به دعا و توسل به پيغمبر و آل او (عليهم السلام) و طلب كردم از او اغاثه زوار را از آن بلا كه به آن مبتلا شدند.

پس در اين حال بوديم كه ديديم سوارى را كه مى‏آيد بر اسب نيكويى - مانند آهو كه مثل آن نديده بودم - و در دست او نيزه درازى است و او آستين‏ها را بالا زده، اسب را مى‏دوانيد؛ تا آن كه ايستاد در نزد خانه‏اى كه من در آنجا بودم.

پس سلام كرد و ما جواب سلام او را داديم؛ آن گاه فرمود: يا مولانا - و اسم مرا برد - فرستاد مرا كسى كه سلام مى‏فرستد بر تو.... (و اسم دو نفر را برد) و مى‏گويند كه زوار بيايند كه ما طرد كرديم دزدها را از راه و ما با لشكر خود، در پشته سلمانيه، بر سر جاده، منتظر زواريم.

پس به او گفتم: تو با ما هستى تا پشته سلمانيه؟

گفت: آرى.

ساعت را از بغل بيرون آوردم؛ ديدم دو ساعت و نيمى تقريبا به روز مانده؛ پس گفتم اسب مرا حاضر كردند؛ آن عرب بيابانى كه ما در منزلش بوديم، به من چسبيد و گفت: اى مولاى من! جان خود و اين زوار را در خطر مى اندازد! امشب را در نزد ما باشيد تا اوضاع روشن شود.

پس به او گفتم: چاره نيست از سوار شدن به جهت ادراك زيارت مخصوصه.

پس چون زوار ديدند كه ما سوار شديم، پياده و سوار در عقب ما حركت كردند.

پس به راه افتاديم و آن سوار مذكور در جلوى ما بود - مانند شير بيشه - و ما در پشت سر او مى‏رفتيم تا رسيديم به پشته سلمانيه؛ پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نيز او را متابعت كرديم؛ آن گاه پايين رفت و ما رفتيم تا بالاى پشته؛ پس نظر كرديم؛ از آن سوار اثرى نديديم، گويا به آسمان بالا رفت، يا به زمين فرو رفت، و نه ريس لشكرى را ديديم و نه لشكرى؛ پس گفتم به كسانى كه با من بودند: آيا شك داريد كه او صاحب الامر (عليه السلام) بوده؟

گفتند: نه والله!

و من در آن وقتى كه آن جناب در پيش روى ما مى‏رفت، تامل زيادى كردم در او كه گويا وقتى پيش از اين، او را ديده‏ام؛ لكن به خاطرم نيامد كه او را ديده‏ام، پس چون از ما جدا شد، متذكر شدم همان شخصى (است) كه در حله به منزل من آمده بود و...

بعضى از كرامات و مقامات سيد مهدى قزوينى‏

مولف مى‏گويد: اين كرامات و مقامات از سيد مرحوم بعيد نبود؛ زيرا دارا شد از فضايل و مناقب، مقدارى كه جمع نشد در غير او از اعلماى ابرار.

اول: آن كه آن مرحوم بعد از آن كه هجرت كردند از نجف اشرف به حله مستقر شدند در آنجا، شروع نمودند در هدايت مردم و اظهار حق و ازهاق باطل، و به بركت دعوت آن جناب، از داخل حله و خارج آن، زياده از صد هزار نفر از اعراب، شيعه مخلص اثنا عشرى شدند، و شفاها به حقير فرمودند: چون به حله رفتيم، ديديم شيعيان آنجا از علائم اماميه و شعار شيعه، جز بردن اموات خود به نجف اشرف، چيزى ندارند، و از ساير احكام و آثار، عارى و برى؛ حتى از تبرى از اعداء الله.

و به سبب هدايت او، همه از صلحا و ابرار شدند، و اين فضيلت بزرگى است كه از خصايص اوست.

دوم: كمالات نفسانيه كه در آن جناب بود؛ از صبر و تقوا و رضا و تحمل مشقت عبادت و سكون نفس و دوام اشتغال به ذكر خداى تعالى.

هرگز در خانه خود، از اهل و اولاد و خدمتگزاران، چيزى از حوايج نمى‏طلبيد، و اجابت دعوت مى‏كرد و در ليمه‏ها و ميهمانى‏ها حاضر مى‏شد، لكن به همراه كتبى بر مى‏داشت و در گوشه مجلس، مشغول تأليف خود بود و از صحبت‏هاى مجلس، ايشان را خبرى نبود، مگر آن كه مساله پرسند و او جواب گويد.

و رسم آن مرحوم در ماه مبارك رمضان چنين بود كه نماز مغرب را با جماعت در مسجد مى‏خواند، آن گاه نافله مقررى مغرب را - كه در ماه رمضان از هزار ركعت در تمام ماه حسب قسمت، به آن شب مى‏رسد - مى‏خواند و به خانه مى‏آمد و افطار مى‏كرد و بر مى‏گشت به مسجد، به همان نحو نماز عشاء را مى‏خواند و به خانه مى‏آمد و مردم جمع مى‏شدند؛ اول، قادرى حسن الصوتى با لحن قرآنى، آياتى از قرآن كه تعلق داشت به وعظ و زجر و تهديد و تخويف مى‏خواند؛ و به نحوى كه قلوب قاسيه را نرم، و چشم‏هاى خشك شده را تر مى‏كرد.

آن گاه ديگرى به همان طور، خطبه‏اى از نهج البلاغه مى‏خواند.

آن گاه سومى قرائت مى‏كرد مصائب ابى عبدالله (عليه السلام) را.

آن گاه يكى از صلحا مشغول خواندن ادعيه ماه مبارك مى‏شد و ديگران متابعت مى‏كردند تا وقت خوردن سحر.

پس هر يك به منزل خود مى‏رفت.

و بالجمله در مراقب و مواظبت اوقات و تمام نوافل و سنن قرائت - با آن كه بسيار پير بود - آيت و حجتى بود در عصر خود.

و در سفر حج - رفت و برگشت - با آن مرحوم بودم و در مسجد غدير (91)و جحفه با ايشان نماز خوانديم و در مراجعت، دوازدهم ربيع الاول سال 1300، تقريبا پنج فرسخ مانده به سماوه، داعى حق را لبيك گفت و در نجف اشرف، در جنب مرقد عموى مكرم خود مدفون شد و بر قبرش قبه عاليه بنا كردند.

و در حين وفاتش در حضور جمع كثيرى از موالف و مخالف ظاهر شد از قوت ايمان و طمأنينه و از اقبال و صدق يقين آن مرحوم مقامى كه همه متعجب شدند و كرامت باهره‏اى كه بر همه معلوم شد.

سوم: تصانيف رايقه بسيارى در فقه و اصول و توحيد و امامت و كلام غير اينها كه يكى از آنها، كتابى است در اثبات بودن شيعه، فرقه ناجيه كه از كتب نفيسه است؛ طوبى له و حسن مآب (92).

باب دوازدهم: در جمع بين حكايات و قصه‏هاى گذشته و بين روايتى كه در تكذيب مدعى مشاهده آن جناب (عليه السلام)، در غيبت كبرى رسيده است‏

شيخ صدوق (رحمة الله عليه) در كمال الدين و شيخ طبرسى (رحمة الله عليه) در احتجاج روايت كرده‏اند كه: بيرون آمد توقيع به سوى ابى الحسن سمرى كه:

اى على بن محمد سمرى! بشنو! خداوند اجر برادران تو را در تو بزرگ گرداند، پس به درستى كه تو فوت خواهى شد، از حال تا شش روز؛ پس جمع كن امر خود را و وصيت مكن به احدى كه قائم مقام تو باشد بعد از وفات تو؛ پس به تحقيق كه واقع شد غيبت تامه؛ پس ظهورى نيست مگر بعد از اذن خداى تعالى، و اين بعد از طول زمان و قساوت قلوب و پر شدن زمين است از جور.

و زود است كه مى‏آيد مدعى شود مشاهده را پيش از خروج سفيانى و صحيفه (93)، پس او كذاب و مفترى است؛ ولا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم.

و نيز در چند خبر ديگر اشاره به اين مطلب فرموده‏اند.

و جواب از اين خبر به چند وجه است:

جواب اول آن كه: اين خبر كه سندش ضعيف است و غير آن، خبر واحد است كه جز ضمن و گمان از آن حاصل نشود و موجب جزم و يقين نباشد؛ پس قابليت ندارد كه معارضه كند با وجدان قطعى، كه از مجموع قصص و حكايات - كه تعدادى از آنها در باب يازدهم نقل شده - پيدا مى‏شود؛ هر چند از هر يك از آنها پيدا نشود؛ بلكه برخى از آن حكايات دارا بود كرامات و خارق عاداتى را كه ممكن نباشد صدور آنها از غير آن جناب (عليه السلام).

پس چگونه رواست اعراض از آنها به جهت وجود خبر ضعيفى كه ناقل آن كه شيخ طوسى است، به آن در همان كتاب عمل نكرده؛ پس چه رسد به غير او.

و علماى اعلام - از قديم تا حال - امثال آن حكايت را قبول دارند و در كتب ضبط فرموده‏اند و به آن استدلال كرده‏اند و از يكديگر گرفته‏اند و از هر كس اطمينان به صدق كلام او را داشته‏اند، تصديق كرده‏اند.

جواب دوم آن كه: شايد مراد از اين خبر، تكذيب كسانى باشد كه مدعى مشاهده‏اند با ادعاى نيابت و رساندن اخبار از جانب آن جناب (عليه السلام) به سوى شيعه؛ چنان كه سفراى خاص آن حضرت در غيبت صغرى داشتند.

و اين جواب، از علامه مجلسى در كتاب بحار است.

جواب سوم آن كه: زين الدين على بن فاضل، به سيد شمس الدين عرض كرد كه: اى سيد من! ما روايت كرديم احاديثى از مشايخ خود، از صاحب الامر (عليه السلام) كه آن حضرت فرمود: هر كه در غيبت كبرى گويد كه مرا ديده، به تحقيق كه دروغ گفته، پس چگونه در ميان شما كسى است كه مى‏گويد من آن حضرت را ديده‏ام؟

سيد شمس الدين گفت: راست مى‏گويى؛ آن حضرت اين سخن را فرمود در آن زمان، به سبب بسيارى از دشمنان، از اهل بيت خود و غير ايشان از فراعنه زمان از خلفاى بنى عباس؛ حتى آن كه شيعيان در آن زمان، يكديگر را منع مى‏كردند از ذكر كردن احوال آن جناب، و اكنون زمان طول كشيده و دشمنان از او مايوس گرديدند.

جواب چهارم آن كه: علامه طباطبايى بحر العلوم (رحمة الله عليه) در كتاب رجال خود در شرح شيخ مفيد، بعد از توقيعات مشهوره، به اين عبارت فرمود كه: اشكال مى‏شود در مورد اين توقيع‏ها به سبب وقوع آنها در غيبت كبرى و جهالت آن شخص كه اين توقيعات را رسانده و دعوى كردن او، مشاهده را بعد از غيبت صغرى.

و ممكن است دفع اين اشكال به اين كه مشاهده كه ممنوع شده، اين است كه مشاهده كند امام (عليه السلام) را و در حالى كه مشاهده مى‏كند آن جناب را بداند كه اوست حجت (عليه السلام)، و براى ما معلوم نشده كه آورنده توقيع‏ها، دعوى اين مطلب را كرده باشند.

و نيز علامه بحر العلوم در كتاب فوايد خود، در مساله اجتماع فرموده:

و بسا مى‏شود كه براى بعضى از علماى ابرار، علم به قول امام (عليه السلام) بعينه حاصل شود بر وجهى كه منافى نباشد با امتناع رويت امام زمان (عليه السلام) در مدت غيبت.

پس متمكن نمى‏شود از تصريح نسبت آن قول به امام (عليه السلام)؛ پس اظهار مى‏كند آن قول را به عنوان اجماع، تا جمع كرده باشد ميان اظهار حق و نهى از افشاى مثل اين سر.

و شايد مراد ايشان از اين كلام، وجه آينده باشد.

جواب پنجم آن كه: باز علامه بحر العلوم، در رجال، بعد از كلام سابق فرموده كه: و گاهى هست كه منع شود امتناع مشاهده در شان خواص - هر چند دلالت دارد بر آن ظاهر اخبار - به سبب دلالت عقل و دلالت بعضب از آثار.

شايد مراد از آثار، همان حكايات سابقه است كه از جمله آنها است حكايت خمد ايشان.

يا خبرى است كه نقل شده از اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه فرمود:

صاحب الامر ظاهر مى‏شود و نيست در گردن او از براى احدى بيعتى و نه عهدى و نه عقدى و نه ذمه‏اى؛ پنهان مى‏شود از خلق تا وقت ظهورش.

راوى عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! ديده نمى‏شود پيش از ظهورش؟

فرمود: بلكه ديده مى‏شود وقت ولادتش و ظاهر مى‏شود براهين و دلايل، و مى‏بيند او را چشم‏هاى عارفين به فضل او كه شاكرين كاملين هستند؛ بشارت مى‏دهند به وجود او به كسانى كه شك دارند در او.

شيخ طوسى و شيخ صدوق و ابى جعفر، محمد بن جرير طبرى به سندهاى معتبره روايت كرده‏اند قصه على بن ابراهيم بن مهزيار را و كيفيت رفتن او را از اهواز به كوفه و از آنجا به مدينه و از آنجا به مكه و تفحص كردن او، از حال امام عصر (عليه السلام) و رسيدن او را در حال طواف، خدمت جوانى كه او را برد به همراه خود و در نزديك طايف در مرغزارى كه رشك بهشت برين بود، به خدمت امام (عليه السلام) رسيد.

و به روايت طبرى، چون به خدمت آن جوانى كه يكى از خواص، بلكه از نزديكان خاص امام زمان (عليه السلام) بود، رسيد، آن جوان به او گفت: چه مى‏خواهى اى ابوالحسن؟!

گفت: امام محجوب از عالم را.

گفت: آن جناب محجوب نيست از شماها، ولكن محجوب كرده آن جناب را از شما بدى كردارهاى شما....

در اين كلام، اشاره است به اين كه اگر كسى را عمل بدى نباشد و كردار و گفتار خود را از قذارت معاصى و آنچه منافى سيره اصحاب آن جناب است، پاك و پاكيزه كرده باشد، براى او حجابى نيست از رسيدن خدمت آن جناب.

و علماى اعلام و مهره اخبار و علم كلام، تصريح فرموده‏اند بر امكان رؤيت در غيبت كبرى.

و سيد مرتضى در تنزيه الانبيا در جواب آن كسى كه گفته: هر گاه امام غايب باشد به نحوى كه نرسد به خدمت او احدى از خلق، و منتفع نشود به او، پس چه فرق است ميان وجود او و عدم او؟

فرموده: اول چيزى كه در جواب او مى‏گوييم، اين كه: ما قطع نداريم كخ نمى‏رسد خدمت او احدى، و ملاقات نمى‏كند او را بشرى، و اين امرى است كه معلوم نشده، و راهى نيست به سوى يقين كردن به آن....

و نيز در جواب آن كه گفته: هر گاه علت در پنهان شدن امام، خوف اوست از ظالمين، و تقيه او از معاندين، پس اين علت، زايل است در حق مواليان و شيعيان او؛ پس واجب است كه ظاهر شود از براى بعضى از اولياى خود، و اين امرى است كه نمى‏شود يقين كرد به نبودن آن و امتناع آن؛ هر كسى از حال خود خبر دارد؛ راهى نيست براى او به سوى فهميدن حال غير خود.

و در كتاب مقنع (94) كه رساله مختصرى است در غيبت، قريب به اين مضمون را فرموده‏اند.

شيخ طوسى در كتاب غيبت در جواب سوال مذكور مى‏فرمود: او آنچه سزاوار است كه جواب داده شود از اين سوالى كه آن را از مخالف نقل كرديم، اين كه مى‏گوييم: ما كه عمل نداريم بر پنهان بودن آن جناب از جميع اولياى خود، بلكه جايز است ظاهر شود از براى اكثر ايشان.

و نمى‏داند هيچ انسانى مگر حال خود را؛ پس اگر ظاهر شد براى او، پس شباهت او رفع شده، و اگر ظاهر نشد براى او، پس مى‏داند كه آن جناب ظاهر نشده براى او، به جهت امرى كه راجع است به او؛ يعنى براى معانى است كه در اوست؛ هر چند نمى‏داند آن مانع را، و به جهت تقصيرى است كه از طرف اوست....

و سيد رضى الدين، على بن طاووس، در چند جا، از كتاب كشف المحجه به كنايه و تصريح، دعواى اين مقام را - يعنى خدمت امام زمان (عليه السلام) رسيدن را - كرده؛ در يك جا فرموده: بدان اى فرزند من محمد! كه غيبت مولاى ما مهدى (عليه السلام) كه متحير نمود مخالف و بعضى از موافقين را، از جمله دليل‏هاست بر ثبوت امامت آن جناب و امامت آباء طاهرين او (عليهم السلام)؛ زيرا كه تو هرگاه واقف شدى بر كتب شيعه و غير شيعه - مثل كتاب غيبت ابن بابويه و كتاب غيبت نعمانى و مثل كتب شفا و جلا و مثل كتاب حافظ ابى نعيم در اخبار مهدى و صفات او و حقيقت بيرون آمدن او و ثبوت او، و كتاب‏هايى كه اشاره كردم به آنه در كتاب طرايف - مى‏بايد آنها يا بيشتر آنها را كه متضمن است اين مطلب را كه او غايب خواهد شد غيبت طولانى؛ تا اين كه بر مى‏گردد از امامت او بعضى از كسانى كه قابل بودند به آن؛ پس اگر غيبت نكند اين غيبت را، طعنى خواهد بود در امامت پدران آن جناب و خودش.

پس غيبت، حجت شد براى ايشان و براى آن حضرت بر مخالفين او، در اثبات امامتش و صحت غيبتش؛ با آن كه آن جناب (عليه السلام) حاضر است با خداى تعالى بر نحو يقين، و جز اين نيست كه غايب شده از آن كه ملاقات نكرده او را از خلق، به جهت عدم متابعت از آن حضرت، و عدم متابعت پروردگار عالميان.

و در جاى ديگر فرموده است كه: اگر ادراك كردم موافقت توفيق تو را از براى كشف نمودن اسرار براى تو، مى‏شناسانم تو را از خبر مهدى (عليه السلام) چيزى را كه مشتبه نشود، و مستغنى شوى به اين، از دليل‏هاى عقليه و از روايات.

به درستى كه آن جناب (عليه السلام) زنده و موجود است بر نحو تحقيق، معذور است از كشف امر خود، تا آن كه اذن دهد او را تدبير خداوند رحيم شفيق؛ چنان كه جارى شده بود بر اين، عادت بسيارى از انبياء و اوصيا؛ پس بدان اين را به نحو يقين، و بگردان اين را عقيده و دين خود؛ به درستى كه پدر تو، شناخته آن جناب را واضح و روشن‏تر از شناختن نور خورشيد آسمان.

و راه باز است به سوى امام، براى كسى كه خداوند - جل جلاله - عنايت خود را به او اراده نموده.

شيخ محقق جليل، شيخ اسدالله شوشترى كاظمينى، در كتاب كشف القناع در ضمن اقسام اجماع، غير از اجماع مصطلح و معروف، مى‏فرمايد: سوم از آنها اين كه حاصل شود براى يكى از سفراى امام غايب (عليه السلام) علم به قول امام، به جهت نقل كردن مثل او براى او در نهانى، يا به سبب توقيع و مكاتبه، يا به شنيدن از خود آن جناب، شفاها بروجهى كه منافى نباشد با امتناع رويت در زمان غيبت، يا حاصل شود آن علم از براى بعضى از حاملان اسرار ايشان و ممكن نباشد او را تصريح كردن بر آنچه او بر آن مطلع شده است.

جواب ششم آن كه: آنچه مخفى و مستور است بر انام، مكان و مستقر آن جناب (عليه السلام) است؛ پس راهى نيست به سوى آن از براى احدى و نمى‏رسد به آنجا بشرى، و نمى‏داند آن را كسى حتى خاصان و مواليان و فرزندان آن جناب.

پس منافات ندارد ملاقات و مشاهده آن جناب در اماكن و مقامات - كه ذكر شد پاره‏اى از آنها - و ظهور آن حضرت در نزد مضطر مستغيث ملتجى شده به آن جناب، كه اجابت ملهوف، و اغاثه مضطر، يكى از مناصب آن جناب است.

و مويد اين احتمال، خبرى است كه روايت شده در كافى از اسحاق بن عمار كه گفت: فرمود ابو عبدالله (عليه السلام) كه: از براى قائم (عليه السلام) دو غيبت است؛ يكى از آنها كوتاه است... و ديگرى طولانى، كه در دومى نمى‏داند مكان آن جناب را مگر خواص از مواليانش.

و شيخ نعمانى از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت: شنيدم كه ابو عبدالله، جعفر بن محمد (عليهما السلام) مى‏فرمايد: از براى قائم (عليه السلام) دو غيبت است؛ يكى از آنها طولانى است و ديگرى كوتاه است؛ در يكى از عالم است به مكان او در آن غيبت، خاصه از شيعيان او، و در ديگرى عالم نيست به مكان او خاصه مواليان او در دين او.

مخفى نماند كه اين خبر اسحاق، همان خبر اسحاق مروى در كافى است، و در بعضى نسخ چنان است كه ذكر كرديم، و در بعضى، مطابق نسخه كافى است، و به هر دو نسخه خبر، جوابى است از اصل مقصود؛ چه بنابر خبر كافى دلالت دارد بر آن كه خاصان از مواليانش در غيبت كبرى، عالمند به مستقر و مكان آن جناب، پس مويد جواب پنجم باشد، و بنا بر بعض نسخ نعمانى، مراد آن خواهد بود كه خاصان، در آن وقت، عالم نيستند به محل اقامه آن حضرت؛ پس نفى نمى‏كند مشاهده و رؤيت را در اماكن ديگر؛ و الله تعالى هو العالم.