خورشيد غايب
مختصر نجم الثاقب پيرامون حضرت مهدى (عج)

ثقه المحدثين ميرزا حسن نورى
تلخيص : رضا استادى

- ۹ -


حكايت پانزدهم: نيز به نقل از ميرزا محمد تقى الماسى‏

و نيز سيد محمد باقر مذكور، در كتاب نور العيون روايت كرده از جناب ميرزا محمد تقى الماسى كه در رساله بهجه الاوليا فرموده كه:

خبر داد مرا مرد موثق صالحى از اهل علم از سادات شولستان، از مرد موثقى كه گفت:

اتفاق افتاده در اين سال‏ها كه جماعتى از اهل بحرين عازم شدند بر مهمانى كردند جمعى از مومنين به نوبت.

پس مهمانى كردند تا آن كه رسيد نوبت به يكى از ايشان كه در نزد او چيزى نبود، پس به جهت آن مغموم شد و حزن و اندوهش زياد شد.

اتفاق افتاد كه او شبى بيرون رفت به صحرا؛ ديد شخصى را كه به او رسيد و. گفت: برو نزد فلان تاجر و بگو: محمد بن الحسن (عليهما السلام) مى‏گويد:

بده به من دوازده اشرفى كه نذر كرده بودى آن را براى ما! پس بگير آن را اشرفى‏ها را از او و خرج كن آن را در مهمانى خود!

پس آن مرد رفت به نزد آن تاجر و آن رسالت را از جانب آن شخص به او رساند؛ پس آن تاجر به او گفت: گفت اين را به تو، محمد بن الحسن (عليهما السلام) به نفس خود؟

پس بحرينى گفت: آرى.

پس تاجر گفت: شناختى او را؟

گفت: نه.

گفت كه: او صاحب الزمان (عليه السلام) بود، و اين اشرفى‏ها را نذر كرده بودم براى آن جناب.

پس آن بحرينى را اكرام كرد و آن مبلغ را به او داد و از او التماس دعا كرد و خواهش نمود از او كه چون آن جناب، نذر مرا قبول كرد، نصفى از آن اشرفى‏ها را به من دهى، و من عوض آن را به تو بدهم؛ پس بحرينى آمد و آن مبلغ را خرج كرد در آن مصرف، و آن شخص موثق به من گفت كه: من اين حكايت را از بحرينى به دو واسطه شنيدم.

حكايت شانزدهم: نقل از بحار الانوار

و در بحار ذكر فرموده كه: جماعتى از اهل نجف مرا خبر دادند كه مردى از اهل كاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بيت الله بود.

در نجف، مريض شد به مرض شديد، تا آن كه پاهاى او خشك شده بود و قدرت، بر رفتن نداشت و رفقاى او، او را نجف، در نزد يكى از صلحاء گذاشته بودند كه آن صالح، حجره‏اى در صحن مقدس داشت.

آن مرد صالح، هر روز در را بر روى او مى‏بست و بيرون مى‏رفت به صحرا براى تماشا و از براى بر چيدن درها (87).

در يكى از آن روزها آن مريض به آن مرد صالح گفت كه: دلم تنگ شده و از اين مكان متوحش شدم؛ مرا امروز با خود ببر بيرون و در جايى بينداز؛

آن گاه به هر جانب كه خواهى برو!

پس گفت كه: آن مرد راضى شد؛ مرا با خود بيرون برد و در بيرون نجف: مقامى بود كه آن را مقام حضرت قائم (عليه السلام) مى‏گفتند؛ مرا در آنجا نشانيد و جامه خود را در آنجا در حوضى كه بود، شست و بر بالاى درختى در آنجا بود، انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مكان ماندم؛ فكر مى‏كردم كه آخر امر من به كجا منتهى مى‏شود؟

ناگاه جوان خوش روى گندم گونى را ديدم كه داخل آن صحن شده و بر من سلام كرد و به حجره‏اى كه در آن مقام بود، رفت؛ در نزد محراب آن، چند ركعت نماز با خضوع و خشوع به جاى آورد كه من هرگز نماز به آن خوبى نديده بودم؛ چون از نماز فارغ شد، به نزد من آمد و از احوال من سوال نمود.

به او گفتم كه: من به بلايى مبتلا شدم كه سينه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافيت نمى‏دهد تا آن كه سالم گردم، و مرا از دنيا نمى‏برد تا آن كه خلاص گردم.

آن مرد به من فرمود كه: محزون مباش! زود است كه حق تعالى هر دو را به تو عطا كند.

از آن مكان گذشت و چون بيرون رفت، من ديدم كه آن جامه از بالاى درخت به زمين افتاد؛ من از جاى برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداخت ؛ بعد از آن با خود فكر كردم و گفتم كه: نمى‏توانستم كه از جاى برخيزم، اكنون چگونه چنين شدم كه برخاستم و راه رفتم؟!

و چون در خود نظر كردم، هيچ گونه درد و مرضى در خويش نديدم؛

دانستم كه آن مرد، حضرت قائم (عليه السلام) بود كه حق تعالى به بركت آن بزرگوار و اعجاز او، مرا عافيت بخشيده است.

از صحن آن مقام بيرون رفتم و در صحرا نظر كردم؛ كسى را نديدم؛

بسيار نادم و پشيمان گرديدم كه چرا من آن حضرت را نشناختم؟ صاحب حجره رفيق من آمد و از حال من سوال كرد و متحير گرديد.

من او را خبر دادم به آنچه گذشت؛ او نيز بسيار متحسر شد كه ملاقات آن بزرگوار، او را ميسر نشد.

با او به حجره رفت و سالم بود تا آن كه صاحبان و رفيقان او آمدند و چند روز با ايشان بود، آن گاه مريض شد و مرد و در صحن مقدس دفن شد و صحت آن دو چيز كه حضرت قائم (عليه السلام) به او خبر داد، ظاهر شد، كه يكى عافيت بود و ديگرى مردن.

حكايت هفدهم: شيعيان بحرين‏

و نيز در بحار الانوار فرموده كه: جماعتى از ثقات ذكر كردند كه مدتى ولايت بحرين، تحت حكم فرنگ بود، و فرنگيان، مردى از مسلمانان را والى بحرين كردند كه شايد به سبب حكومت مسلمانى، آن ولايت معمورتر شود به حال آن بلاد اصلح باشد، و آن حاكم از ناصبيان بود وزيرى داشت كه در عدوات با اهل بيت پيامبر (عليهم السلام)، از آن حاكم، شديدتر بودند و پيوسته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهل بحرين مى‏نمود، به سبب دوستى كه اهل آن شهر، نسبت به اهل بيت رسالت (عليهم السلام) داشتند.

آن وزير لعين، پيوسته براى كشتن و ضرر رسانيدن اهل آن بلاد، حيله‏ها و مكرها مى‏كرد.

در يكى از روزها، وزير خبيث، داخل شد بر حاكم و انارى در دست داشت و به حاكم داد و حاكم چون نظر كرد در آن انار، ديد كه بر آن انار نوشته: لا اله الا الله محمد رسول الله و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفا رسول الله، چون حاكم نظر كرد، ديد كه آن نوشته، از اصل انار است و مصنوعى نيست.

پس متعجب شد و به وزير گفت كه: اين علامتى است ظاهر و دليلى قوى بر ابطال مذهب شيعه؛ چه چيزى است راى تو در باب اهل بحرين؟

وزير لعين گفت: اينها جماعتى‏اند متعصب، انكار دليل و براهين مى‏نمايند و سزاوار است از براى تو كه ايشان را حاضر نمايى و اين انار را به ايشان بنمايى.

پس هر گاه قبول كنند و از مذهب خود برگردند، از براى تو است ثواب جزيل، و اگر از برگشتن ابا نمايند و بر گمراهى خود باقى بمانند، ايشان را مخير نما ميان يكى از سه چيز؛ يا جزيه بدهند با ذلت، يا جوابى از اين دليل بياورند و حال آن كه راه جواب و فرارى ندارد، يا آن كه مردان ايشان را بكشى و زنان و اولاد ايشان را اسير نمايى و اموال ايشان را به غنيمت بردارى.

حاكم، راى آن خبيث را تحسين نمود و به پى علما و افاضل و اخيار ايشان فرستاد؛ ايشان را حاضر كرد؛ انار را به ايشان نشان داد و به ايشان خبر داد كه: اگر جواب شافى در اين باب نياوريد، مردان شما را مى‏كوشم و زنان و فرزندان شما را اسير مى‏كنم و مال شما را به غنيمت بر مى‏دارم، يا آن كه بايد به ذلت، مانند كفار، جزيه بدهيد.

چون ايشان اين امور را شنيدند، متحير گرديد و قادر بر جواب نبود و روهاى ايشان متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد.

پس بزرگان ايشان گفتند كه: اى امير! سه روز ما را مهلت ده، شايد جوابى بياوريم كه تو از آن راضى باشى، و اگر نياورديم، با ما بكن آنچه خواهى!

پس تا سه روز، ايشان را مهلت داد، و ايشان با خوف و تحير از نزد او بيرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و با هم مشورت كردند تا آن كه ايشان بر آن متفق شدند كه از صلحاى بحرين و زهاد ايشان، ده نفر را اختيار نمايند؛ پس چنين كردند.

آن گاه از ميان ده نفر، سه نفر را اختيار كردند؛ پس يكى از آن سه نفر را گفتند كه: تو امشب بيرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت كن و استغاثه كن به امام زمان، حضرت صاحب الامر (عليه السلام) كه او امام زمان ماست و حجت خداوند عالم است بر ما؛ شايد كه به تو خبر دهد راه چاره بيرون رفتن از اين بليه عظيمه را.

آن مرد بيرون رفت و در تمام شب، خدا را از روى خضوع عبادت كرد و گريه و تضرع كرد خدا را خواند استغاثه به حضرت صاحب الامر (عليه السلام) نمود تا صبح؛ چيزى نديد و به نزد ايشان آمد و ايشان را خبر داد.

و در شب دوم، يكى ديگر را فرستادند؛ او مثل رفيق اول، دعا و تضرع نمود و چيزى نديد؛ پس اضطراب و جزع ايشان زياده شد.

پس سومى را حاضر كردند و او مرد پرهيزكار بود و اسم او محمد بن عيسى بود و او در شب سوم، با سر و پاى برهنه به صحرا رفت - و آن شبى بود بسيار تاريك - و به دعا و گريه مشغول شد و متوسل به حق گرديد كه آن بليه را از مومنان بردارد، و به حضرت صاحب الامر (عليه السلام) استغاثه نمود، و چون آخر شب شد، شنيد كه مردى به او خطاب مى‏نمايد كه: اى محمد بن عيسى! چرا تو را به اين حال مى‏بينيم؟ و چرا بيرون آمدى به سوى اين بيابان؟

او گفت كه: اى مرد! مرا بگذار كه من از براى امر عظيمى بيرون آمده‏ام و آن را ذكر نمى‏كنم مگر از براى امام خود، و شكايت نمى‏كنم آن را مگر به سوى كسى كه قادر باشد بر كشف آن.

گفت: اى محمد بن عيسى! منم صاحب الامر! ذكر كن حاجت خود را!

محمد بن عيسى گفت: اگر تويى صاحب الامر (عليه السلام)، قصه مرا مى‏دانى و احتياج به گفتن من ندارى.

فرمود: بلى راست مى‏گويى.

بيرون آمده‏اى از براى بليه‏اى كه در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن تو عيد و تخويفى كه حاكم بر شما كرده است.

محمد بن عيسى گفت: چون اين كلام معجز نظام را شنيد، متوجه آن جانب شدم كه آن صدا مى‏آمد، و عرض كردم: بلى اى مولاى من! تو مى‏دانى كه چه چيزى به ما رسيده است و تو امام ما و ملاذ و پناه ما (هستى) و قادر بر كشف آن بلا از ما.

پس آن جناب فرمود: اى محمد بن عيسى! به درستى كه وزير - لعنه الله عليه - در خانه او درختى است از انار.

وقتى كه آن درخت بار گرفت، او از گل به شكل انارى ساخت و دو نصف كرد و ميان نصف هر يك از آنها، بعضى از آن كتاب را نوشت.

انار هنوز كوچك بود بر روى درخت؛ آن انار را در ميان آن قالب گل گذاشت و آن را بست؛ چون در ميان آن قالب، بزرگ شد، اثرى از آن نوشته در آن ماند و چنين شد.

پس صبح به نزد حاكم رويد، به او بگو كه: من جواب اين بليه را با خود آوردم، ولكن ظاهر نمى‏كنم مگر در خانه وزير.

پس وقتى كه داخل خانه وزير شويد، به جانب راست خود در هنگام دخول، غرفه‏اى خواهى ديد؛ پس به حاكم بگو كه: جواب نمى‏گويم مگر در آن غرفه؛ زود است كه وزير ممانعت مى‏كند از دخول در آن غرفه، و تو مبالغه بكن تا آن كه به آن غرفه بالا روى، و نگذار كه وزير، تنها داخل غرفه گردد زودتر از تو، و تو اول داخل غرفه شو!

پس در آن غرفه، طاقچه‏اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى در آن هست، و آن كيسه را بگير كه در آن، قالب گلى است كه آن ملعون، آن حيله را در آن كرده است؛ پس در حضور حاكم، آن انار را در آن قالب بگذار تا آن كه حيله او معلوم گردد.

اى محمد بن عيسى! علامت ديگر آن است كه به حاكم بگو كه: معجزه ديگر ما آن است كه آن انار را چون بشكند، به غير از دود و خاكستر، چيز ديگر در آن نخواهيد يافت، و بگو اگر راستى اين سخن را مى‏خواهيد بدانيد، و به وزير امر كنيد كه در حضور مردم، آن انار را بشكند، و چون بشكند، آن خاكستر و دود، بر صورت و ريش وزير خواهد رسيد.

چون محمد بن عيسى اين سخنان اعجاز نشان را از آن امام على شان، و حجت خداوند عالميان شنيد، بسيار شاد گرديد و در مقابل آن جناب، زمين را بوسيد و با شادى و سرور به سوى اهل خود برگشت، و چون صبح شد، به نزد حاكم رفتند و محمد بن عيسى كرد آنچه را كه امام (عليه السلام) به او امر فرموده بود، و ظاهر گرديد آن معجزاتى كه آن جناب به آنها خبر داده بود.

پس حاكم متوجه محمد بن عيسى گرديد و گفت: اين امور را كى به تو خبر داده بود؟

گفت: امام زمان و حجت خدا بر ما.

والى گفت: كيست امام شما؟

پس او را از ائمه (عليهم السلام) هر يك از بعد از ديگرى خبر داد تا آن كه به حضرت صاحب الامر (عليه السلام) رسيد.

حاكم گفت: دست دراز كن كه من بيعت كنم بر اين مذهب! و من گواهى مى‏دهم كه نيست خدايى مگر خداوند يگانه و گواهى مى‏دهم كه محمد بنده و رسول خدا اوست و گواهى مى‏دهم كه خليفه بعد از آن حضرت، بلافصل، حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) است؛ پس به هر يك از امامان بعد از ديگرى تا آخرى ايشان اقرار نمود و ايمان او نيكو شد و امر به قتل وزير نمود و از اهل بحرين عذر خواهى كرد.

و اين قصه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمد بن عيسى نزد ايشان معروف است و مردم او را زيارت مى‏كنند.

حكايت هيجدهم: نقل از شيخ حر عاملى‏

محدث جليل، شيخ حر عاملى، در كتاب اثبات الهداه بالنصوص و المعجزات فرموده كه: به تحقيق خبر دادند كه مرا جماعتى از ثقات اصحاب ما كه ايشان ديدند صاحب الامر (عليه السلام) را در بيدارى، و مشاهده نمودند از آن جناب معجزاتى متعدده، و خبر داد ايشان را به خبرهاى غيبى، و دعا كرد از براى ايشان دعاهايى كه مستجاب شده بود، و نجات داد ايشان را از خطرهاى مهالك.

فرمود كه: ما نشسته بوديم در بلاد خودمان (جبل عامل) در قريه مشغرى در روز عيد، و ما جماعتى بوديم از طلاب علم و صلحا؛ پس من گفتم به ايشان كه: كاش مى‏دانستم كه در عيد آينده، كدام يك از اين جماعت زنده است و كدام مرده!

پس مردى كه نام او شيخ محمد و شريك ما بود در درس، گفت: من مى‏دانم كه در عيد ديگر زنده‏ام، و عيد ديگر تا بيست و شش سال.

و ظاهر شد از او كه جازم است در اين دعوى و مزاح نمى‏كند.

پس گفتم به او كه: تو علم غيب مى‏دانى؟

گفت: نه! ولكن من ديدم مهدى (عليه السلام) را در خواب و من مريض بودم به مرضى سختى و مى‏ترسيدم كه بميرم در حالى كه نيست براى من عمل صالحى كه ملاقات نمايم خداوند را به آن عمل؛ پس به من فرمود كه: مترس! زيرا كه خداوند شفا مى‏دهد تو را از اين مرض و نمى‏ميرى در اين مرض، بلكه زندگانى خواهى كرد بيست شش سال، آن گاه عطا فرمود به من، جامى كه در دستش بود؛ پس نوشيدم از آن، و مرض از من كنار كرد و شفا حاصل شد، و من مى‏دانم كه اين كار شيطان نيست.

پس چون من شنيدم سختى آن مرد را، تاريخ آن را نوشتم - و آن در سال 1049 بود - و مدتى بر آن گذشت و من منتقل شدم به سوى مشهد مقدس سال 1072؛ پس چون سال آخر شد، در دلم افتاد كه مدت گذشت؛ پس رجوع كردم به آن تاريخ و حساب كردم؛ ديدم كه گذشت از آن زمان، بيست و شش سال؛ پس گفتم سزاوار است كه آن مرد، مرده باشد؛ پس نگذشت مدت يك ماه يا دو ماه كه مكتوبى از برادرم رسيد - و او در آن بلاد بود - و خبر داد مرا كه آن مرد وفات كرد.

حكايت نوزدهم: از شيخ حر عاملى‏

و نيز شيخ جليل مذكور، در همان كتاب فرموده كه: من در زمان كودكى كه ده سال داشتم، به مرض سختى مبتلا شدم و به نحوى كه اهل و اقارب من، جمع شدند و گريه مى‏كردند و مهيا شدند براى عزادارى، و يقين كردند كه من خواهم مرد در آن شب.

پس ديدم پيغمبر و دوازده امام (عليهم السلام) را و من در ميان خواب و بيدارى بودم؛ پس سلام كردم بر ايشان و با يكايك مصافحه كردم، و ميان من و حضرت صادق (عليه السلام) سختى گذشت كه در خاطرم نماند، جز آن كه آن جناب در حق من دعا كرد؛ پس سلام كردم بر صاحب (عليه السلام) و با آن جناب مصافحه كردم و گريستم و گفتم: اى مولاى من! مى‏ترسم كه بميرم در اين مرض و مقصد خود را از علم و عمل بدست نياورم.

پس فرمود: نترس! زيرا كه نخواهى مرد در اين مرض، بلكه خداوند تبارك و تعالى تو را شفا مى‏دهد و عمر خواهى كرد عمر طولانى.

آن گاه قدحى به دست من داد كه در دست مباركش بود؛ پس آشاميدم از آن، و در حال عافيت يافتم و مرض - بالكليه - از من زايل شد و نشستم و اهل و اقاربم تعجب كردند و ايشان را خبر نكردم به آنچه ديده بودم، مگر بعد از چند روز.

حكايت بيستم: مقدس اردبيلى‏

سيد نعمت الله جزايرى در الانوار النعمانيه فرموده كه: خبر داد مكرا موثق‏ترين اساتيد من در علم و عمل كه: از براى ملا احمد اردبيلى، شاگردى بود از اهل تفرش كه نام او مير علام بود؛ در نهايت فضل و ورع بود، و او نقل كرد: مرا حجره‏اى بود در مدرسه‏اى كه محيط است به قبه شريفه.

پس يك شب از مطالعه خود فارغ شدم - و بسيارى از شب گذشته بود - بيرون آمدم از حجره و نظر مى‏كردم در اطراف، و آن شب سخت تاريك بود؛ مردى را ديدم كه رو به حرم كرده، مى‏آيد؛ گفتم: شايد اين دزد است آمده كه چيزى از قنديل‏ها را بدزدد.

پس، از حجره خود به زير آمد و رفتم به نزديكى او و او مرا نمى‏ديد.

رفت به نزديكى در حرم مطهر و ايستاد؛ ديدم قفل را كه افتاد و باز شد براى او؛ در دوم و سوم به همين ترتيب، و مشرف شد بر قبر شريف؛ سلام كرد واز جانب قبر مطهر جواب شنيد.

پس شناختم صداى او را كه سخن گفت با امام (عليه السلام) در مساله علميه؛ آن گاه بيرون رفت از نجف و متوجه شد به سوى مسجد كوفه؛ پس من از عقب او رفتم و او مرا نمى‏ديد.

چون رسيد به دروازه نجف، صبح روشن شده بود؛ خود را بر او ظاهر كردم و گفتم: من بودم با تو از اول تا آخر؛ مرا آگاه كن كه شخص اولى، كى بود كه در قبه شريفه با او سخن مى‏گفتى، و شخص دوم، كى بود كه با او سخن مى‏گفتى در كوفه؟؛ پس عهده‏ها از من گرفت كه خبر ندهم به سر او، تا آن كه وفات كند.

پس به من فرمود: اى فرزند من! بر من بعضى از مسايل، مشتبه مى‏شود؛ پس بسا هست بيرون مى‏روم در شب، نزد قبر اميرالمؤمنين (عليه السلام) و در آن مساله، با آن جناب، تكلم مى‏كنم و جواب مى‏شنوم، و در اين شب مرا به سوى صاحب الزمان (عليه السلام) حواله فرمود و فرمود كه: فرزندم مهدى امشب در مسجد كوفه است؛ پس برو به نزد او و اين مساله را از او سوال كن! و اين شخص مهدى (عليه السلام) بود.

مؤلف گويد كه: فاضل نحرير، ميرزا عبدالله اصفهانى در رياض العلماء ذكر كرده كه سيد مير علام، عالم فاضل جليل معروف است، و مثل اسم خود علامه بود و از افاضل شاگردان ملا احمد اردبيلى بود و از براى او فوايد و افادات و تعليقاتى است بر كتب در اصناف علوم.

چون سوال كردند از ملا احمد در هنگام وفات او كه بعد از وفات او به كدام يك از شاگردان او رجوع كنند و اخذ علوم نمايند، فرمود: اما در شرعيات، پس به مير علام و در عقليات، به مير فيض الله.

و شيخ ابو على در حاشيه رجال خود از استاد خود وحيد بهبهانى نقل كرده كه مير علام مذكور، جد سيد سند، سيد ميرزا است كه از اجلاء ساكنين نجف اشرف بود و از جمله علمايى كه در قضيه طاعون - كه در واقع شده بود در بغداد و حوالى آن، در سال 1186 - وفات كردند.

علامه مجلسى در بحار فرموده كه: جماعتى مرا خبر دادند از سيد فاضل، مير علام كه او گفت:...؛ با مختصر اختلافى، و آخر آن در بحار چنين است كه:

من در عقب او بودم تا آن كه در مسجد حنانه مرا سرفه گرفت، به نحوى كه نتوانستم آن را از خود دفع كنم و چون سرفه مرا شنيد، به سوى من التفات نموده، مرا شناخت و گفت: تو مير علامى؟؛ گفتم بلى! گفت: در اينجا چه مى‏كنى؟ گفتم: من با تو بودم در وقتى كه داخل روضه مقدسه شدى تا حال، و تو را قسم مى‏دهم به حق صاحب قبر، كه مرا بر آنچه در اين شب بر تو جارى شده، خبر دهى، از اول تا آخر.

گفت: خبر مى‏دهم به شرطى كه مادام حيات من، به احدى خبر ندهى.

و چون از من عهد گرفت، من در بعضى از مسايل فكر مى‏كردم و آن مساله بر من مشكل شده بود؛ پس در دل من افتاد كه نزد حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) بروم و آن مساله را از او سوال كنم، و چون به نزد در رسيدم، در به غير كليد، گشوده شد؛ چنانكه ديدى، و از حق تعالى سوال كردم كه حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) مرا جواب گويد؛ پس از قبر صدايى ظاهر شد كه: به مسجد كوفه برو و از حضرت قائم (عليه السلام) در آنجا سوال كن؛ زيرا كه او امام زمان تو است.

حكايت بيست و يكم: از ملا محمد تقى مجلسى‏

آن مرحوم در جلد چهارم شرح من لايحضره الفقيه در ضمن وتوكل بن عمير - كه راوى صحيفه كامله سجاديه است - ذكر نموده، و آن اين است كه فرمود:

من در اوايل بلوغ، طالب بودم مرضات خداوندى را و ساعى بودم در طلب رضاى او و مرا از ذكر جنابش قرار نبود، تا آن كه ديدم در ميان بيدارى و خواب صاحب الزمان (عليه السلام) ايستاده در مسجد جامع قديم كه در اصفهان است، نزديك به در طنابى كه الان مدرس من است؛ پس سلام كردم بر آن جناب و قصد كردم كه پاى مباركش را ببوسم؛ پس نگذاشت مرا و گرفت مرا، پس بوسيدم دست مباركش را و پرسيدم از آن جناب، مسايلى را كه مشكل شده بر من، كه يكى از آنها اين بود كه من وسوسه داشتم در نماز خود، و مى‏گفتم كه آنها نيست به نحوى كه از من خواسته‏اند، و من مشغول بودم به قضا، و ميسر نبود براى من نماز شب، و سوال كردم از شيخ خود، شيخ بهايى از حكم آن؛ پس گفت: به جاى آور يك نماز ظهر و عصر و مغرب به قصد نماز شب! و من چنين مى‏كردم؛ پس سوال كردم از حجت (عليه السلام) كه: من نماز شب بخوانم؟

فرمود: نماز شب كن و بجاى نياز مانند آن نماز مصنوعى كه مى‏كردى!

و غير اينها، از مسايلى كه در خاطرم نمانده.

آن گاه گفتم: اى مولاى من! ميسر نمى‏شود براى من كه برسم به خدمت جناب تو در هر وقتى؛ پس عطا كن به من كتابى كه هميشه عمل كنم بر آن!

پس فرمود كه: من عطا كردم به جهت تو كتابى به مولا محمد تاج و من در خواب او را شناختم.

پس فرمود: برو و بگير آن كتاب را از او!

پس بيرون رفتم از در مسجدى كه مقابل روى آن جناب بود، به سمت دار بطيخ كه محله‏اى است از اصفهان.

پس چون رسيدم به آن شخص و مرا ديد، گفت: تو را صاحب الامر (عليه السلام) فرستاده نزد من؟

گفتم: آرى! پس بيرون آورد از بغل خود، كتاب كهنه‏اى؛ چون باز كردم آن را و ظاهر شد بر من كه آن كتاب دعاست، پس بوسيدم آن را و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوى صاحب (عليه السلام)؛ كه بيدار شدم و آن كتاب با من نبود.

پس شروع كردم در تضرع و گريه و ناله به جهت فوت آن كتاب تا طلوع فجر؛ پس چون فارغ شد از نماز و تعقيب، در دلم چنين افتاده بود كه مولانا محمد، همان شيخ بهايى است، و ناميدن حضرت او را به تاج، به جهت اشتهار اوست در ميان علما؛ پس چون رفتم به مدرس او - كه در جوار مسجد جامع بود - ديدم او را كه مشغول است به مقابله صحيفه كامله، و خواننده، سيد صالح امير ذوالفقار گلپايگانى بود.

پس ساعتى نشستم تا فارغ شد از آن كار، و ظاهر آن بود كه كلام ايشان در سند صحيفه بود، لكن به جهت غمى كه بر من مستولى بود، نفهميدم او و سخن ايشان را، و من گريه مى‏كردم؛ پس رفتم نزد شيخ و خواب خود را به او گفتم و گريه مى‏كردم به جهت فوت كتاب؛ پس شيخ گفت:

بشارت باد تو را به علوم الهيه و معارف يقينيه و تمام آنچه هميشه مى‏خواستى! و بيشتر صحبت من با شيخ، در تصوف (يعنى عرفان مورد قبول ائمه اطهار (عليهم السلام)) بود و مايل بود به آن؛ پس قلبم ساكن نشد و رفتم با گريه و تفكر، تا در دلم افتاد كه بروم به آن سمتى كه در خواب به آنجا رفتم.

پس چون رسيدم به محله دار بطيخ، ديدم مرد صالحى را كه اسمش آقا حسن بود و ملقب به تاج؛ پس چون رسيدم به او، سلام كردم بر او؛ گفت: يا فلان! كتب وقفيه‏اى در نزد من است كه هر طلبه كه از آن مى‏گيرد، به شروط وقف، عمل نمى‏كند و تو عمل مى‏كنى به آن، بيا و نظر كن به اين كتب و هر چه را كه محتاجى به آن، بگير!

پس با او رفتم به كتابخانه او؛ پس اول كتابى كه به من داد، كتابى بود كه در خواب ديده بودم (يعنى كتاب دعا كه همان صحيفه سجاديه بود)؛ پس شروع كردم در گريه و ناله و گفتم: مرا كفايت مى‏كند.

و در خاطر ندارم كه خواب را براى گفتم يا نه، و آمدم در نزد شيخ و شروع كردم در مقابله با نسخه او كه جد پدرم نوشته بود از نسخه شهيد و شهيد نسخه خود را نوشته بود از نسخه عميدالروساء و ابن سكونت، و مقابله كرده بود با نسخه ابن ادريس، بدون واسطه يا به يك واسطه، و نسخه‏اى كه حضرت صاحب الامر (عليه السلام) به من عطا فرمود، از خط شهيد نوشته شده بود و نهايت موافقت داشته با آن نسخه.

مؤلف مى‏گويد كه: علامه مجلسى (رحمة الله عليه) در بحار صورت اجازه مختصرى از پدر خود، از براى صحيفه كامله ذكر نمود و در آنجا گفته كه: من راويت مى‏كنم صحيفه كامله را كه ملقب به زبور آل محمد، انجيل اهل بيت (عليهم السلام)، و دعاى كامل به اسانيد بسيار و طريقه‏هاى مختلف است.

يكى از آنها آن است كه من روايت مى‏كنم آن را به نحو مناوله از مولاى ما، صاحب الزمان و خليفه رحمان (عليه السلام) در خوابى طولانى...