مقدمه
مؤلفان محترم شيعه، حديث شريف ملاقات سعد بن عبد الله قمى با امام
حسن عسکرى (عليه السلام) را معمولاً در (ضمن افرادى که حضرت مهدى
(عجل الله فرجه) را ديده اند) ويا تحت عنوان (کرامات آن حضرت) ذکر
کرده اند. اين متن، بسيار غنى وپربار است ومباحث مختلف تفسيرى، کلامى،
فقهى، تاريخى، تربيتى،... را شامل مى شود وهر عالمى نسبت به تخصّص
ونياز خود، خوشه اى از آن را مى چيند وبهره ها مى برد.
اين روايت، از ويژگى هاى خاصّ برخوردار است. لذا، برخى از عالمان
وفقيهان، در متن آن به غوامض وامور مبهمى برخورد کرده اند ودرصدد
مخدوش کردن آن بر آمده اند وگفته اند: (اين حديث، موضوع است
وواقعيّت ندارد).، ودر مقابل، جمعى از علما وفقها هستند که آن را پذيرفته
اند ومحکم وقاطع از آن دفاع مى کنند.
ما، در اين نوشتار، سعى مى کنيم جهت آشنايى با مضمون حديث سعد بن
عبد الله قمى واهميّت ويژهِ آن، ابتدا، خود متن حديث را نقل کنيم
وسپس طُرُق وکتاب هايى که اين متن را متذکّر شده است، بياوريم، وبه
دنبال آن، شبهات واشکالات سندى ودلالى وردّ آن ها را نقل کنيم.
نوشته ى حاضر، تقرير سلسله درس هاى (حديث شناسى مهدويت) از استاد
شيخ نجم الدين طبسى است که در (مرکز تخصّصى مهدويّت) در قم براى
جمعى از طلا ّب ودانش پژوهان ارائه شده است.
از تلا ش برادر حجه الا سلا م سيد حسن واعظى از دانش پژوهان کوشاى
اين مرکز در تدوين اين درس ها سپاس گزاريم.
خبر سعد بن عبد الله اشعرى قمى
شيخ صدوق، در کتاب کمال الدين، از محمّد بن على بن محمّد بن حاتم
نوفلى، معروف به کرمانى، واو از ابوالعباس احمد بن عيسى وشّاء
بغدادى، از احمد بن طاهر قمى، واو از محمد بن بحر بن سهل شيبانى،
واو از احمد بن مسرور از سعد بن عبد الله قمى، روايت کرده که گفت:
من، شوق زيادى به گردآورى کتاب هايى داشتم که در آن ها، امور صعب
ومشکل علوم وظرايف ودقايق آن درج شده باشد. با اشتياق کامل آن ها
را مطالعه مى کردم تا حقايق شيعه را آشکار سازم. من، مشتاق حفظ
موارد اشتباه ونامفهوم آن ها بودم. بر آن چه از معضلات ومشکلات
علمى دست مى يافتم، به آن ها حريص بودم ودر اختيار همه کس قرار نمى
دادم. نسبت به مذهب اماميه، متعصب بودم. هنگام مناظرات، نه تنها از
تأمين جانى وسلامتى خود چشم پوشى مى کردم، بلکه در انتظار تنازع
ودشمنى وکينه ورزى وبدگويى بودم. بدون ترس، عيب فرقه هاى مخالف
شيعه را بازگو مى کردم وپرده از نقاط ضعف پيشوايان آنان بر مى
داشتم ونسبت به آنان پرده درى مى کردم، تا آن که گرفتار يک ناصبى
شدم که در منازعهِ اعتقادى، سخت گيرتر ودر دشمنى، کينه توزتر ودر
جَدَل وپيروى از باطل، تندتر ودر پرسش، بدزبان تر ودر پيروى از
باطل ثابت قدم تر بود.
نخستين اشکال
سعد گويد: يک روز که با ناصبى مزبور مناظره مى کردم، گفت: اى سعد
واى بر تو واصحاب وهمفکران ات! شما رافضيان، مهاجر وانصار را سرزنش
مى کنيد وامامت آنان را از ناحيهِ رسول خدا انکار مى کنيد. اين
صديق (ابو بکر) کسى است که به واسطهِ شرف سابقهِ خود بر جميع صحابه
برترى جست. آيا نمى دانيد که رسول خدا، او را به اين منظور با خود
به غار برد که مى دانست او خليفهِ بعد از وى است او کسى است که از
تأويل قرآن پيروى مى کند وزمام امور امّت اسلامى را به دست مى گيرد
وتکيه گاه امّت مى گردد واز آنان دفاع مى کند وپراکندگى ها را
سامان مى بخشد واز درهم ريختن کارها، جلوگيرى به عمل مى آورد،
وحدود الهى را جارى مى سازد وبراى فتح بلاد مشرکان لشکرکشى مى کند؟
همان طور که پيامبر به نبوّت خود هراسان بود واهمّيّت مى داد، براى
خلافت وجانشين خود هم اهمّيّت قائل بود. زيرا شخص گريزان که خود را
پنهان مى کند واز دست دشمن متواريست. معمولاً در مقام کمک ومساعدت
از ديگرى بر نميآيد واو را به مخفيگاه خود راه نمى دهد وچون مى
دانيم که پيامبرپ در اين هجرت قصد کناره گيرى وگريز داشت ووضعيت
مقتضى کمک از احدى نبود، مقصود رسول خدا از اينکه ابو بکر را با
خود در غار برد روشن مى شود که علّتش همان است که شرح داديم، حفظ
جان ابو بکر بود. لذا على را در بستر خود خوابانيد، چون به گرفتار
شدن وکشته شدن او اعتنايى نداشت زيرا وجود على سنگين بود وبردن او،
براى اش دشوار بود لذا با او همسفر نشد. از طرفى مى دانست که اگر
او کشته شود، مشکلى برايش نيست وديگرى را به جاى وى جايگزين مى کند
تا در کارهاى مشکل جاى او را بگيرد.
سعد گويد: من، در ردّ او پاسخ هاى مختلفى دادم، امّا او، پيوسته
وبلا فاصله، هر يک از آن ها را نقض وردّ مى کرد.
دومين اشکال
سپس گفت: اى سعد! اشکال ديگرى دارم که بينى رافضيان را خرد مى کند!
آيا شما نمى پنداريد که صدّيق (ابو بکر) که از پليدى شکّ واوهام پيراسته
ومبرّا است وفاروق (عمر) که حامى ومدافع امّت اسلام بوده است،
منافق بودند؟ شما براى اين ادعا، به شب عقبه(1)
استدلال مى کنيد.
اى سعد! به من بگو: آيا صديق (ابو بکر) وفاروق (عمر) از روى طوع
ورغبت اسلام آوردند ويا آن که به زور واکراه بود؟
سعد گويد: من انديشه کردم که چه گونه اين سؤال را از خود برگردانم
تا تسليم وى نشوم وبيم آن داشتم که اگر بگويم آن دو (ابو بکر وعمر)
از روى ميل ورغبت اسلام آوردند، او احتجاج کند ودليل بياورد به اين
که در اين صورت، پيدايش نفاق در دل آن ها معنا ومفهومى ندارد؛
زيرا، نفاق هنگامى به دل راه مى يابد که هيبت وهجوم وغلبه فشار
وسختى، انسان را ناچار سازد که برخلاف ميل قلبى خود، چيزى را اظهار
کند، مانند قول خداوند تعالى:
(فَلَمّا رَأوا بَأسَنَا قالُوا ءَامَنّا
بِاللهِ وَحدَهُ وَکَفَرنَا بِمَا کُنّا بِهِ مُشرِکينَ فَلَم يَکُ
يَنفَعُهُم ايمانهم لَمّا رَأوا بَأسَنَا).(2)
يعنى، (هنگامى که عذاب شديد ما را ديدند، گفتند: (به خداوند يک تا
ايمان آورديم وبه معبودهايى که همتاى او مى شمرديم، کافر شديم).،
ولى ايمان آوردن شان بعد از مشاهدهِ عذاب وفشار ما، به حال شان
سودى نداشت.
اگر مى گفتم، آنان، با اکراه واجبار اسلام آوردند، مرا مورد سرزنش
قرار مى داد ومى گفت، آن جا (در مکه) شمشيرى کشيده نشد که موجب
وحشت آن دو شود.
سعد گويد: من، با شگردى خاص، از او روى گردانيدم وديگر با او سخن
نگفتم، در حالى که تمام اعضاى بدن ام از شدّت غضب ورم وآماس کرده
بود ونزديک بود از غصه، جگرم پاره پاره شود.
من، پيش از اين واقعه، طومارى تهيه کرده بودم که در آن، تقريباً،
بيش از چهل مسئلهِ دشوار را نوشته بودم وکسى را نيافته بودم تا
پاسخگوى آن مسائل باشد. آن ها را نگه داشته بودم تا از عالم شهر
خود احمد بن اسحاق (قمى) که مصاحب واز خواص مولايمان ابو محمد
(عليه السلا م) امام حسن عسکرى (عليه السلام)) بود سؤال کنم. پس به
دنبال او رفتم. در آن وقت، او، به قصد سُرمن راى وبراى شرف يابى
حضور امام زمان (عليه السلام) بيرون رفته بود. من هم پشت سر او راه
افتادم تا در يکى از منازل راه، به او رسيدم. چون با او مصافحه
کردم؛ گفت: (آمدن ات پيش من خير است!) عرض کردم: (اوّلاً، مشتاق
ديدار شما بودم وثانياً، طبق معمول وعادت هميشگى، سؤال هايى از شما
دارم). گفت: (در اين مورد، با هم برابر هستيم ومن نيز مشتاق ملاقات
مولايمان ابو محمد (عليه السلام) هستم ومى خواهم مشکلاتى در تأويل
ومعضلاتى در تنزيل را از ايشان بپرسم. اين مصاحبت ورفاقت، ميمون
ومبارک است، زيرا، به وسيلهِ آن، به دريايى خواهى رسيد که عجايب اش
تمام وغرايب اش، فانى نمى شود. او، امام، است).
ورود آن دو به محضر امام
سعد در ادامه گويد: ما، وارد سامرا شديم. به در خانهِ مولا
وآقايمان رسيديم. اجازهِ ورود خواستيم. براى ما، اذن ورود صادر شد.
بر دوش احمد بن اسحاق انبانى بود که آن را زير عباى طبرى پنهان
کرده بود ودر آن، يکصد وشصت کيسه دينار ودرهم بود وسر هر کيسه اى،
با مهر صاحب اش بسته شده بود.
ديدار جمال دل رباى محبوب
سعد گويد: من نمى توانم مولاى خودم، ابو محمد (امام حسن عسکرى)
(عليه السلام) را در آن لحظه که ديدار کردم ونور سيمايش ما را فرا
گرفته بود، به چيزى جز ماه شب چهارده تشبيه کنم. بر زانوى راست اش،
کودکى نشسته بود که در خلقت ومنظر، مانند ستارهِ مشترى بود وموى
سرش از دو سوى تا به گوش اش مى رسيد وميان آن (فرق سرش) باز بود،
همچون الفى که در بين دو واو قرار گيرد. در پيش روى مولاى ما،
انارى طلايى، که نقش هاى بديع اش در ميان دانه هاى قيمتى آن مى
درخشيد، بود. آن را يکى از روِ ساى بصره تقديم کرده بود.
در دست اش قلمى بود. تا مى خواست بر صفحهِ کاغذ، چيزى بنويسد، آن
کودک، انگشتان حضرت را مى گرفت ومولاى ما، آن انار طلايى را در پيش
او مى انداخت واو را به آوردن آن سرگرم مى کرد تا او را از نوشتن
باز ندارد.
به حضرت سلام کرديم. امام هم با ملاطفت جواب سلام فرمود. اشاره کرد
تا بنشينيم. هنگامى که حضرت از نوشتن نامه فارغ شد. احمد بن اسحاق،
انبان اش را از زير عبايش بيرون آورد ودر پيش حضرت گذاشت. حضرت، به
آن کودک نگريست وفرمود: (فرزندم! مُهر از هداياى شيعيان ودوستان ات
بردار). او گفت: (اى مولاى من! آيا سزاوار وجايز است که دست طاهر
وپاک، به هداياى نجس واموال پليدى که حلال وحرام اش با هم مخلوط گشته،
وارد شود؟).
مولايم به احمد بن اسحاق فرمود: (اى پسر اسحاق! آن چه در انبان است،
بيرون بياور تا فرزندم حلال وحرام آن را از هم جدا کند. همين که
احمد بن اسحاق نخستين کيسه را در آورد، آقا زاده فرمود: (اين،
کيسهِ فلانى پسر فلان، از محلهِ فلان قم است. شصت ودو دينار در آن
است که چهل وپنج دينار آن، مربوط به بهاى فروش بنايى است که صاحب
اش آن را از پدر خود به ارث برده وچهارده دينار آن، مربوط به بهاى
نُه طاق پارچه است وسه دينار آن، مربوط به اجارهِ دکان ها است). آن
گاه مولاى ما فرمود: (فرزندم! راست گفتى! اکنون حرام آن ها را به
اين مرد نشان بده). ايشان فرمود: (وارسى کن! يک دينار رازى که در
فلان تاريخ ضرب شده ونقش يک روى آن محو شده وقطعه طلاى آملى که وزن
آن رُبع دينار است! کجا است. آن را در آور... سبب حرمت اش اين است
که صاحب اين دينارها، در فلان ماه، از فلان سال، يک من ويک چارک نخ
به همسايهِ بافندهِ خود داد تا آن را ببافد ومدّتى بعد، دزدى، آن
نخ ها را ربود. آن بافنده، به صاحب اش خبر داده که نخ ها را دزد
ربوده است، امّا صاحب نخ ها، وى را تکذيب کرد وبه جاى آن، يک من
ونيم نخ باريک تر، از وى بازستانده واز آن، جامه اى بافت که اين
دينار رازى وآن قطعه طلاى آملى، بهاى آن است).
چون سرکيسه را باز کرد، در آن، نامه اى بود که بر آن، نام صاحب آن
دينارها ومقدار آن نوشته شده بود وآن دينارها وآن قطعه طلا به همان
نشانه در آن بود.
آن گاه احمد بن اسحاق، کيسهِ ديگرى بيرون آورد وايشان فرمود: (اين،
از فلان فرزند فلان، ساکن فلان محلّهِ قم است ودر آن، پنجاه دينار
است که دست زدن به آن، بر ما حلال نيست). آن حضرت فرمود: (براى
چه؟). فرمود: (براى اين که آن، از بهاى گندمى است که صاحب اش بر
زارع خود، در تقسيم آن، ستم کرده است؛ زيرا، سهم خود را با پيمانهِ
تمام برداشته، امّا سهم زارع را با پيمانهِ ناقص داده است). مولاى
ما فرمود: (فرزندم! راست گفتى!).
سپس امام حسن عسکرى (عليه السلام) فرمود: (اى احمد بن اسحاق! همهِ
مال ها را بردار وبه صاحبان شان برگردان ويا سفارش کن تا به صاحبان
اش مسترد سازند که، احتياجى به آن ها نداريم وفقط پارچهِ آن پيرزن
را بياور).
احمد گويد: آن پارچه را در جامه دان ودر خورجين گذاشته بودم
وکُلّاً آن را فراموش کرده بودم.
وقتى احمد بن اسحاق رفت تا آن جامه را بياورد، ابو محمد (امام عسکرى)
(عليه السلام) به من نظر کرد وفرمود: (اى سعد! تو براى چه آمده اى؟).
عرض کردم: (احمد بن اسحاق، مرا تشويق به زيارت وديدار مولايمان
کرد). فرمود: (مسائلى را که خواستى بپرسى چه کردى؟). عرض کردم: (آقاى
من! همچنان بلاجواب مانده است). فرمود: (از نور چشم ام بپرس!)، وبا
دست مبارک، اشاره به همان آقا زاده کرد.
ايشان به من فرمود: (از هر چه مى خواهى، بپرس!).
سؤال نخست:
به حضرت عرض کردم: اى مولاى ما واى فرزند مولاى ما! از ناحيهِ شما،
براى ما روايت کرده اند که رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)
اختيار طلاق زنان خود را به دست امير المؤمنين (عليه السلام) قرار
داده بود، حتّى روايت شده که على (عليه السلام) در جنگ جمل، براى
عايشه پيغام فرستاد که اسلام وپيروان آن را گرفتار فتنهِ خود کردى
وفرزندان خود را از روى نادانى به پرتگاه نابودى افکندى. اگر از
اين حدّت وشدّت دست برداشته وبرگردى، که هيچ، وگرنه تو را طلاق مى
دهم، در حالى که زنان رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) با وفات حضرت
مطلّقه شده اند).
فرمود: (طلاق چيست؟). عرض کردم (بازگذاشتن راه (اگر بخواهد شوهر
کند، آزاد باشد)). فرمود: (اگر چنان چه طلاق آنان با وفات رسول خدا
صورت مى گرفت، پس چرا بر آنان شوهر کردن حلال نبود؟). عرض کردم: (براى
آن که خداوند تبارک وتعالى، ازدواج را بر آنان حرام کرده است).
فرمود: (چرا؟ در حالى که وفات رسول خدا راه را بر آنان باز گذاشته
است؟). عرض کردم: (اى فرزند مولاى من! پس معناى طلاقى که رسول خدا
حکم آن را به امير المؤمنين واگذار کرد، چيست؟). فرمود: (همانا،
خداوند متعال، مقام وشأن زنان رسول خدا را تعظيم کرد وايشان را به
شرف مادرى مؤمنان رساند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به
امير المؤمنين (عليه السلام) فرمود: (اى ابا الحسن! اين شرافت تا
وقتى براى آنان باقى است که به اطاعت خدا مشغول باشند. هر کدام از
آنان، اگر پس از من، خدا را نافرمانى کند، وعليه تو خروج کنند، از
ميان زنان من او را جدا کن واو را از شرافت مادرى مؤمنان ساقط
گردان).
سؤال دوم:
عرض کردم: (معناى (فاحشه مبيّنه) که اگر زن در زمان عدّه مرتکب آن
شود، مرد مى تواند او را از خانه اخراج کند، چيست؟)
فرمود: (مقصود از فاحشهِ مبيّنه، مساحقه است ونه زنا؛ زيرا، اگر
زنى زنا کند وحدّ بر وى جارى شود، مردى که مى خواسته با او ازدواج
کند، نبايد به خاطر اجراى حدّ، از ازدواج با او امتناع ورزد، امّا
اگر مساحقه کند، بايد او را سنگسار کرد وسنگسار کردن براى زن، ذلّت
وخوارى است وکسى را که خداوند دستور سنگسار کردن اش را دهد، او را
خوار ساخته است وهر کس را خدا خوار سازد، او را از خود دور ساخته
است. لذا کسى نمى تواند به او نزديک شود).
سؤال سوم:
عرض کردم: (يا بن رسول اللّه! معناى فرمان خداوند به پيامبرش حضرت
موسى (عليه السلام) که فرمود: (فَاخلَع
نَعلَيکَ اِنّکَ بِالوادِ المُقدسِ طُوى)(3)
چيست؟ فقهاى فريقين، مى پندارند که نعلين حضرت موسى، از پوست مردار
بوده است).
حضرت فرمود: (هر کس اين چنين گويد، به موسى (عليه السلام) افترا
بسته است واو را در نبوّت خود نادان شمرده است. چون، مطلب از دو
حال بيرون نيست: يا نماز خواندن موسى با آن نعلين، جايز بوده يا
جايز نبوده است اگر نمازش صحيح بوده، پوشيدن آن کفش در آن بقعه
زمين هم براى او جايز بوده است؛ زيرا، هر قدر آن بقعه وزمين مقدّس
پاک باشد، مقدّس تر وپاک تر از نماز نيست. اگر نماز خواندن موسى
(عليه السلام) با آن نعلين جايز نبوده، ايراد به موسى (عليه
السلام) وارد مى شود که حلال وحرام خدا را نمى دانسته است واز آن
چه نماز با آن جايز است وآن چه جايز نيست، اطّلاع نداشته است. واين
نسبت به پيغمبر خدا، کفر است).
عرض کردم: (آقاى من! پس تأويل آن چيست؟). فرمود: (موسى (عليه
السلام) در وادى مقدّس، با پروردگار خود مناجات کرد وگفت: بارالها!
من، خالصانه، تو را دوست دارم واز هر چه غير تو است، دل شسته ام،
با آن که اهل خود را بسيار دوست مى داشت. خداى تعالى به او فرمود:
نعلين خود را به در آر؛ يعنى، اگر مرا خالصانه دوست دارى واز هر چه
غير من است، دل شسته اى، قلب ات را از محبّت اهل خود تهى ساز).
سؤال چهارم:
عرض کردم: (يا بن رسول الله! تأويل (کهيعص) چيست؟).
حضرت فرمود: (اين حروف، از اخبار غيبى است که خداوند، بنده اش
زکريّا را از آن مطلع کرد وبعد از آن، داستان آن را به حضرت محمد
(صلى الله عليه وآله وسلم) باز گفته است. داستان آن، به اين قرار
است که زکريّا، از پروردگارش درخواست کرد که اسماى خمسه (پنج تن)
را به او بياموزد، خداى تعالى، جبرييل را بر او فرو فرستاد وآن نام
ها را به او تعليم داد. زکريّا، هر وقت محمد (صلى الله عليه وآله
وسلم) وعلى (عليه السلام) وفاطمه (سلام الله عليها) وحسن (عليه
السلام) را ياد مى کرد، اندوه اش برطرف مى شد وگرفتارى اش زايل مى
گشت، ولى همين که حسين را ياد مى کرد، بغض وغصّه، گلويش را مى گرفت
وچندان مى گريست که گلويش مى گرفت ونفس اش قطع مى شد.
روزى گفت: بارالها! چرا وقتى آن چهار نفر را ياد مى کنم، غم وغصه
هايم تسکين مى يابد، ولى وقتى حسين را ياد مى کنم، اشک ام جارى مى
شود وناله ام بلند مى شود؟ خداى تعالى، او را از اين داستان آگاه
کرد وفرمود: کاف، اسم کربلا است وهاء، رمز هلاک عترت است، وياء،
نام يزيد ظالم بر حسين (عليه السلام) است، وعين، اشاره به عطش،
وصاد، نشان صبر آن حضرت بر اين بلاها است..
چون زکريا، اين مطلب را شنيد، تا سه روز از مسجدش خارج نشد ومانع
شد که مردم نزد او بيايند. در اين مدّت، مرتّب گريه وزارى مى کرد
ونوحهِ او چنين بود: بارالها! از مصيبتى که براى فرزند بهترين
خلايق خود تقدير کرده اى، دردمندم. خدايا! آيا اين مصيبت بر آستان
اش فرو مى آيد؟ آيا جامهِ اين مصيبت را بر تن على وفاطمه مى پوشانى؟
آيا غم واندوه آن را به دل آنان مى اندازى؟.
بعد از آن مى گفت: (بارالها: فرزندى به من عطا کن تا در پيرى، چشم
ام به او روشن گردد واو را وارث وجانشين من کن ومنزلت او را در نزد
من، مانند منزلت حسين قرار بده وچون او را به من ارزانى داشتى، مرا
شيفتهِ، او گردان. آن گاه مرا دردمند او کن، همچنان که حبيب ات
محمد را دردمند فرزندش مى سازى).
خداوند، يحيى را به او داد واو را دردمند وى ساخت. مدّت حمل يحيى،
شش ماه بود. مدّت حمل حسين (عليه السلام) نيز چنين بود. اين، خود،
داستانى طولانى دارد.
سؤال پنجم:
عرض کردم: (اى مولاى من! مردم، از برگزيدن امام براى خودشان، ممنوع
شده اند. علّت منع چيست؟).
حضرت فرمود: (امام مصلح برگزينند ويا امام مفسد؟). عرض کردم: (امام
مصلح). فرمود: (آيا امکان دارد که مردم به نظر خود، امام مصلحى
انتخاب کنند، ولى در واقع، مفسد باشد؟). عرض کردم: (آرى؟). فرمود:
(علّت، همين است واکنون براى تو دليلى بياورم که عقل ات آن را بپذيرد).
فرمود: (پيامبران الهى که خداوند متعال آنان را برگزيد وکتاب هاى
آسمانى بر آنان نازل کرد وايشان را به وحى وعصمت مؤيّد ساخت تا پيشوايان
امّت ها باشند ومانند موسى وعيسى که سرآمد مردم عصر خود بودند ودر
برگزيدن وانتخاب کردن، شايسته ترند، عقل شان بيش تر وعلم شان کامل
تر، آيا ممکن است منافق را به جاى مؤمن برگزينند؟). عرض کردم: (نه).
فرمود: (اين موسى کليم الله است که با وفور عقل وکمال علم ونزول
وحى بر او، از اعيان قوم وبزرگان لشکر خود، براى ميقات پروردگارش،
هفتاد مرد را برگزيد ودر ايمان واخلاص آنان هيچ گونه شک وترديدى
نداشت، امّا منافقان را برگزيده بود. خداوند متعال مى فرمايد: (وَاختارَ
مُوسى قَومَهُ سَبعينَ رَجُلاً لِميقاتِنا)(4)
تا آن جا که مى فرمايد: (لَن نَؤمِنَ لَکَ
حَتّى نَرَى اللّهَ جَهرَهً)(5)
(فَاَخَذَتهُمُ الصّاعِقَهُ بِظُلمِهِم)(6)
وقتى مى بينيم که خداوند، کسى را که براى پيامبرى برگزيده، اشخاص
مفسد را به گمان اين که افرادى صالح اند، انتخاب کرد، هر آينه،
يقين پيدا مى کنيم که تعيين واختيار امام، سزاوار کسى جز ذات اقدس
الهى که از مخفيات دل ها وضمائر وسرائر مردم آگاه است، نيست. وقتى
پيغمبر برگزيدهِ خدا، در مقام انتخاب افراد، غير صالح را انتخاب مى
کند، به اعتقاد اين که اهل صلاح اند، اختيار وتعيين مهاجران وانصار
هم هيچ ارزشى ندارد.
مسأله حديث غار
سپس مولايمان فرمود: (اى سعد! خصم تو گويد: رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) هنگام مهاجرت، برگزيدهِ اين امّت (ابو بکر) را
همراه خود به غار برد؛ چون، مى دانست که خلافت، با او است وامور
تأويل با اوست وزمام امور امّت به دست او خواهد افتاد واو در ايجاد
اتّحاد وسدّ خلل (يعنى بستن راه هاى نفوذ دشمن) وا قامهِ حدود
واعزام لشکر براى فتح بلاد کفر وشرک، معتمد است. همان طورى که پيامبر،
به نبّوت خود دل سوز بود واهمّيّت مى داد، براى منصب جانشينى خودهم
اهمّيّت مى داد؛ زيرا، هر گاه کسى در جايى پنهان مى شود ويا از کسى
فرار مى کند، قصدش جلب مساعدت ويارى ديگران نيست تا او را يارى دهد
ولذا در بستر خود، على را خوابانيد، چون به گرفتار شدن وکشته شدن
او اعتنايى نداشت، وبا او همسفر نشد، زيرا بردن او، برايش سنگين
ودشوار بود. واز طرفى مى دانست که اگر على (عليه السلام) کشته شود،
مشکلى نيست وديگرى را به جاى وى نصب مى کند تا در کارهاى مشکل، جاى
على (عليه السلام) را پر کند وکارهاى او را انجام دهد).
امام فرمود: (پس چرا ادعاى او را اين چنين نقض نکردى که آيا رسول
خدا (عليه السلام) - به زعم شما - نفرموده که مدّت خلافت بعد از
من، سى سال است واين مدّت را موقوف وبسته به عُمر اين چهار نفر کرد
که به اعتقاد شما خلفاى راشدين هستند؟ اگر اين را مى گفتى، ناگزير
از اين بود که بگويد: آرى). فرمود: (پس در اين صورت به او مى گفتى:
(آيا همان گونه که رسول خدا مى دانست که خليفهِ پس از وى، ابو بکر
است آيا نمى دانست که پس از ابو بکر، عمر وپس از عمر، عثمان وپس از
عثمان، على خليفه خواهد بود؟). وباز او، راهى جز تصديق تو نداشت
ومى گفت: آرى. آن گاه به او مى گفتى: بنابراين، بر رسول خدا واجب
بود که همهِ آنان (چهار نفر) را به ترتيب، با خود به غار ببرد وبه
آنان شفقت کند ودل بسوزاند وبر جان شان بترسد همان گونه که براى
ابو بکر دل سوز بود وبر جان او مى هراسيد. حضرت، به واسطهِ ترک آن
سه وتخصيص ملاطفت اش به ابو بکر، آن سه تن را سبک وکم اهميت کرد.
سبب اسلام آوردن بعضى از صحابه
وقتى ناصبى مزبور پرسيد: آيا اسلام آوردن صديق (ابو بکر) وفاروق
(عمر) به ميل ورغبت بوده ويا به اکراه واجبار؟ چرا به وى نگفتى:
اسلام آن دو، از روى طمع بوده است؛ زيرا، آن دو با يهود مجالست مى
کردند واخبار تورات وساير کتاب هايى را که از پيش بينى هاى هر زمان
تا ظهور حضرت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) وپايان کار او خبر
مى داد، از آنان مى گرفتند ويهود گفته بودند: محمد (صلى الله عليه
وآله وسلم) بر عرب مسلّط مى گردد، چنان که (بُخت نصر) بر بنى
اسراييل مسلّط گشت واز پيروزى او بر عرب گريزى نيست، همچنان که از
پيروزى بخت نصر بر بنى اسراييل گريزى نبود، جز آن که او در ادعاى
نبوت خود دروغگو بود. پس آن دو هم به نزد پيغمبر آمدند واو را در
امر گواهى گرفتن مردم به گفتن ودر اداى شهادت لا اله الاّ اللّه
مساعدت وهمراهى کردند، به طمع اين که بعد از بالا گرفتن کار حضرت
واستقرار وپايدار شدن امورش، هر يک، از جانب حضرت اش به حکومت شهرى
برسند، ولى همين که از رسيدن به اين مقصد، نااميد ومأيوس گشتند،
نقاب بر چهره کشيدند وبا عدّه اى از منافقان امثال خود، از عقبه
بالا رفتند که پيامبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) را بکشند،
امّا خداوند متعال، نيرنگ ايشان را برطرف کرد. آنان، در حالى که
خشمگين بودند، برگشتند وخيرى به آنان نرسيد، همچنان که طلحه وزبير
به نزد على (عليه السلام) آمدند وبا او به طمع آن که هر کدام به
حکومت شهرى برسند بيعت کردند وچون مأيوس شدند، بيعت خود را شکستند
وعليه او خروج کردند وخداوند هر يک از آن دو را به سرنوشت ساير
بيعت شکنان مبتلا کرد وبه خاک افکند وهلاک کرد).
جامه پيرزن سجاده امام
سعد گويد: سپس مولايمان حسن بن على هادى (عليه السلام) با آن آقا
زاده به نماز برخاستند. من نيز در جست جوى احمد بن اسحاق بر آمدم.
او، گريان به استقبال من آمد. گفتم: (چرا تأخير کردى؟ وچرا گريه مى
کنى؟). گفت: (آن جامه اى را که مولايم درخواست فرمود، گم کرده ام).
گفتم: (چيزى بر تو نيست. برو ماجرا را به حضرت عرض کن).
او، شتابان، به خدمت حضرت رفت وبا لبخند برگشت، در حالى که بر محمد
وآل محمد صلوات مى فرستاد. گفتم: (چه خبر؟). گفت: (آن جامه را ديدم
که زير پاى مولايم گسترده بود وروى آن نماز مى خواند).
سعد گويد: خدا را سپاس گفتيم. بعد از آن، تا چند روز به منزل
مولايمان مى رفتيم وآن آقازاده را نزد او نمى ديديم.
وداع با حضرت
روز خداحافظى فرا رسيد. با احمد بن اسحاق ودو تن از پير مردان
همشهرى خود، به خدمت حضرت مشرّف شديم. احمد ابن اسحاق، در پيش روى
آن حضرت ايستاد وعرض کرد: (اى فرزند رسول خدا! هنگام کوچ فرا رسيده
ومحنت واندوه جدايى شدّت گرفته است. از خداى تعالى مسئلت مى کنيم
که بر جدّت محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم) وپدرت على مرتضى
(عليه السلام) ومادرت سيده النساء وبر عمو وپدرت - آن دو سرور
جوانان اهل بهشت - وپدران ات که ائمهِ طاهر هستند، درود بفرستد وبر
شما وفرزند شما، درود بفرستد. اميدواريم که خداى تعالى، مقام شما
را بالا برد ودشمن تان را سرکوب کند، واين ملاقات را آخرين ملاقات
وآخرين ديدار، قرار ندهد).
راوى گويد: وقتى احمد بن اسحاق اين کلمات را بيان کرد، مولاى ما گريست.
آن گاه فرمود: (اى پسر اسحاق! خود را در دعا به تکلّف مينداز
وافراط مکن که تو در اين سفرت، به ملاقات خدا نايل مى شوى). احمد
بن اسحاق، با شنيدن اين سخن، بيهوش بر زمين افتاد. وقتى به هوش آمد،
عرض کرد: (شما را به خدا وبه حرمت جدّتان قسم مى دهم که مرا مفتخر
فرماييد. به پارچه اى که آن را کفن خود سازم). مولاى ما، دست به
زير بساط برد وسيزده درهم بيرون آورد وفرمود: (اين را بگير وجز اين
را براى خودت خرج نخواهى کرد وآن چه را خواستى، از دست نخواهى داد.
(کفنى که از ما درخواست کردى، به تو خواهد رسيد)؛ زيرا هرگز،
خداوند تبارک وتعالى، پاداش نيکوکاران را ضايع نمى گرداند).
سعد گويد: در بازگشت از محضر مولاى مان، سه فرسخ مانده به شهر
(حلوان)، احمد بن اسحاق تب کرد وسخت مريض شد، به طورى که از حيات
وبهبودى خود مأيوس گشت. چون به حلوان وارد شديم، در يکى از کاروانسراهاى
آن فرود آمديم. احمد بن اسحاق، يکى از همشهريان خود را که در آن جا
ساکن بود، طلبيد. به او گفت: (امشب، از نزدم پراکنده شويد ومرا
تنها بگذاريد). ما هم از او دور شديم وهر کدام به خواب گاه خود برگشتيم.
سعد گويد: نزديک صبح، دستى مرا تکان داد. چشم گشودم. به ناگاه ديدم
(کافور) - خدمتکار مولاى مان ابو محمد (عليه السلام) است - ومى
گويد: (خدا، در اين مصيبت، به شما جزاى خير دهد ومصيبت شما را به
نيکى جبران کند. ما، از غسل وتکفين دوست شما فارغ شديم. برخيزيد
واو را دفن کنيد که او نزد آقاى شما از همه گرامى تر بود).
آن گاه از ديدگان ما نهان شد وما با گريه وناله بر بالين او حاضر
شديم وحق او را ادا کرديم واز کار دفن او فارغ شديم. خدايش رحمت
کند.(7)
اسناد وکتاب هايى که اين حديث را نقل کرده اند
ظاهراً، اين روايت، به دو طريق ذکر شده است:
طريق يکم: طريقى است که مرحوم شيخ صدوق در کتاب کمال الدين وتمام
النعمه؛ با پنج واسطه، از سعد بن عبد الله قمى نقل کرده است:
(حدثَنا محمدُ بنُ على بن مُحَمدِ بنِ حاتَم النّوفَلِى اَلمَعروفُ
بالکرمانِى، قالَ: حَدثَنا ابوالعبّاسِ احمَدُ بنُ عيسى الوَشّاءُ
البَغدادِى، قال: حَدثَنا احمَدُ بن طاهِرٍ القُمٍّى، قال: حدّثَنا
مُحمدُ بنُ بَحرِ بنِ سَهلٍ الشيبانِى، قال: حَدثَنا احمَدُ بنُ
مَسرورٍ، عَن سَعدِ بنِ عبد الله القُمٍّى، قال:..)..(8)
طريق دوم: طريقى است که مرحوم طبرى در کتاب دلائل الاِمامه، با سه
واسطه از سعد بن عبد الله قمى نقل کرده است:
اخبرنى ابو القاسم عبد الباقى بن يزداد بن عبد الله البزّاز، قال:
حَدثنا ابومحمّد عبد الله بن محمّد الثعالبى، قرائهً فى يوم الجمعه
مستهل رجب سنه سبعين وثلاث مائه، قال: اخبرنا ابو على احمد بن
محمّد بن يحيى العطار عن سعد بن عبد الله بن خلف القمى، قال:...(9)
بنابراين، سعد بن عبد الله، اين جريان را حدّاقل براى دو نفر نقل
کرده است. يکى براى احمد بن محمد بن يحيى عطّار وديگرى هم احمد بن
مسرور.
اين روايت، تنها يک داستان مانند داستان جزيرهِ خضراء(10)
نيست که علامهِ مجلسى به جهت اين که همهِ جوانب وقضايا را در رابطه
با ديدار حضرت در زمان غيبت کبرا مطرح کرده باشد، آن را نقل کند،
بلکه اين روايت مسند است وطريق دارد، لکن بعضى از نکات اش، با برخى
از مبانى، طبق پاره اى از انظار، موافق نيست که بايد حل بشود.
به هر حال، اين روايت، مورد اعتناى بزرگان از قدما ومتأخران واقع
شده وآن را در کتابهاى خود آورده اند که به قرار زير است:
- شيخ صدوق در کتاب کمال الدين، ج 2، ص 454، باب 43 به سند خود از
سعد اشعرى نقل کرده است است؛
- مرحوم طبرى در کتاب دلائل الاِ مامه، 274، به سند خود، از سعد
اشعرى نقل کرده است؛?? – ابو منصور طبرسى، در کتاب الاحتجاج، اين
حديث را به طور مرسل، با تفاوتهايى آورده است.(11)
او در مقدمهِ احتجاج مى فرمايد: (بسيارى از رواياتى را که اين جا
آورديم، بدون سند نقل مى کنيم، به لحاظ اين که يا اجماع بر آن قائم
است ويا موافق با ادلهِ عقلى است ويا جزء احاديث مشهور بين خاصه
وعامه، در کتاب هاى تاريخى وغيره است)؛ يعنى، چون اعتماد به روايت
داشته، سندش را حذف کرده است.
اين تعبير، نوعى توثيق وپذيرش روايت است. وبزرگانى، همچون على بن
ابراهيم قمى وجعفر بن محمد بن موسى بن قولويه ونيز احمد بن على بن
احمد نجاشى وديگران، توثيقات عامى دارند که مورد پذيرش عالمان
وفقيهان دينى است واين گونه توثيقات عام، انحلالى بوده وبرگشت اش
به توثيق خاص است.
پس، مرحوم طبرسى، گويا، همهِ روايات اين کتاب را پذيرفته، مگر
روايات تفسير منسوب به امام حسن عسکرى (عليه السلام) را. لذا
سندشان را مى نويسد تا مسئوليّت آن به عهدهِ راوى باشد.
پاورقى:
(1)
شب عقبه، شبى بود که درباره اش آيات 64 به بعد از سورهِ
توبه نازل شده است جهت اطلاع به تفاسير وکتاب هاى مربوط
مراجعه شود. خلاصهِ آن، اين است که طبق بعضى از نقل ها، گروهى
از منافقان، تصميم گرفتند شتر پيامبر اکرم (صلى الله عليه
وآله وسلم) را در بازگشت از جنگ تبوک، در گردنه اى رَم
دهند تا پيامبر کشته شود. رسول خدا، از تصميم آنان از طريق
وحى با خبر شد. عمار ياسر وحذيفه از جلو وپشت سر مراقب
بودند. به گردنه که رسيدند، منافقان حمله کردند. پيامبر،
آنان را شناخت ونام شان را به حذيفه گفت. حذيفه پرسيد: (چرا
فرمان قتل آنان را نمى دهى؟) حضرت فرمود: (نمى خواهم
بگويند که محمد چون به قدرت رسيد، مسلمانان را کشت...).
ابن اسحاق وديگران گويند: (آن منافقان، دوازده نفر بودند
واسم آنان را ذکر مى کنند که چندتايشان از همين بزرگان
ايشان اند.). (المحلى، ابن حزم، ج 11، ص 224؛ تاريخ
الاسلام، (سيره خلفاء)، ص 494.
(7)
کمال الدين، ج 2، ص 454، ب 43، ح 21.
(8)
کمال الدين، ج 2، ص 454، ب 43، ح 21.
(9)
دلائل الامامه، ص 274.
(10)
بحار الانوار، ج 52، ص 158.