حجت به چه معناست

سيد عبد المجيد فلسفيان

- ۲ -


معناى لغوى حجّت

قبل از ورود به بحث، لازم است معناى حجّت وانواع آن بررسى شود وحجّت خاصّى كه مورد نظر است، بيان گردد. حجّت در لغت، از (حجّ) به معناى (قَصد) اخذ شده، وبر وزن فُعله، چون لُمعه ولُقمه مى باشد وبه معناى چيز مشخص وداراى حد ومرز است كه براى اثبات مطلوب وبيان مقصود ودفع عُذر استفاده مى شود. بنابر اين (حجّت) هم حدود وثغورى دارد وهم براى ارائه طريق روشن از آن استفاده مى شود.

حجّت هميشه دو طرف دارد; (له) و(عليه). دارنده حجّت براى اثبات مطلوب خود به چيزى چنگ مى زند كه براى مخاطب، از بين برنده عذر وعليه او خواهد بود. حجّت هم سوبا كلماتى چون: دليل وبرهان است.

(مَحجَّة) به راه روشن ومستقيمى مى گويند كه براى آن حجّت آورده شده، مطلوب ومقصودى است كه براى رسيدن به آن از حجّت استمداد شده، تا آن ها كه طالب راه هستند، از پرتو حجت، رسيدن را، وآن ها كه پذيراى حجّت نيستند، تيه وسرگردانى را پاداش گيرند.

معناى اصطلاحى حجّت

حجّت در اصطلاح هر علم وفن وگروه، معناى خاص ومصداق معينى پيدا كرده كه با معناى لغوى آن هماهنگ است.

حجّت منطقى: حد وسط قياس را گويند كه از صغرى وكبرى ونتيجه تشكيل مى شود و(حد وسط) عبارتى است كه در جمله صغرى وكبرى تكرار مى شود وتو را به نتيجه مى رساند واز راه معلومات، تو را با مطلوب مجهولت آشنا مى گرداند. گاه اهل منطق به مجموعه قياس ـ صغرى، كبرى ونتيجه ـ حجّت مى گويند.

مثلاً: على انسان محسنى است، وهر انسان محسنى خلوص در عبادت دارد، پس على خلوص در عبادت دارد; كه (انسان محسنى) را حجّتِ قياس مى گويند.

حجّت اصولى: چيزى كه به وسيله آن حكم شرعى استنباط شود وتكليف تو را در برابر شرع رقم زند، تا آن وظيفه از سوى شارع بر تو قطعيت يابد وعذر تو را در نياوردن آن بردارد. مثل اين كه مى گويند: عقل وخبر واحد و... حجّت است. آن جا كه تواز مَحَجّه وراه بازمانده اى، در حالى كه نه افراط كرده اى ونه تفريط، در برابر شارع عذر دارى.

حجّت كلامى: آنچه را خداوند به وسيله آن انسان ها را دعوت به خود كرده، تا هدايت شوند وبه صراط مستقيم راه يابند. از آن جا كه خداوند انسان را در بهترين وَجه آفريده  واو را در ابتداى راه گذاشته(1)، تا با انتخاب مَحَجّه وطريق وسط همراه با سعى وتلاشِ پى گير، به لقاى حق برسد.(2) بر خداوند است كه زمينه انتخاب آدمى را با نشان دادن صراط مستقيم، فراهم نمايد. به آنچه كه آدمى را به اين مطلوب مى رساند، حجّت گفته مى شود كه هم شامل آيات الهى مى شود وهم كتاب هاى آسمانى را در بر مى گيرد وهم بر رسولان وپيامبران الهى واوصيا وجانشينان آن ها اطلاق مى شود.

بنابر اين راهى كه انسان در آن ذاهب وسالك ورونده است تا با سعى به لقاء برسد، به دوچيز نيازمند است: نورى كه همه راه را روشن كند ومشعل دارى كه اين نور را در راه نگه دارد. اين دو، حجت هايى هستند كه خداوند به وسيله آن ها انسان ها را به خود دعوت مى كند. نور، كتاب هاى آسمانى است كه بر پيامبران نازل شده است; چنانچه قرآن مى فرمايد:

(... وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذى اُنْزِلَ مَعَهُ).(3)

(واز نورى كه همراه رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم نازل شده، پيروى نمودند).

(...وَاَنْزَلْنا اِلَيْكُمْ نُوراً مُبيناً).(4)

(به سوى شما نور روشن كننده اى را فرو فرستاديم).

مشعل داران وراهبران اين نور وراه، پيامبران وامامانى هستند كه هميشه با نور، آدمى را به مبدأ هستى وجايگاه ابدى دعوت مى كنند وآن ها (حُجّت خدا) مى نامند. خداوند دو حجّت صامت وناطق را در كنار هم وبا هم براى حيات وسلوك وهدايت آدمى برگزيده است.

(... كِتابٌ أَنْزَلْناهُ اِلَيْكَ لِتُخرِجَ النّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ بِإذْنِ رَبِّهِمْ اِلى صِراطِ الْعَزيزِ الْحَميدِ).(5)

(اين كتابى است كه ما آن را به سوى توفرستاديم تا توده ها را به امر پروردگارشان از ظلمت ها به سوى نور وبه سوى راه عزيز حميد، خارج نمايى).

از اين روآخرين پيامبر خدا نورى را كه بر او نازل شده، پس از خود، با عترتش همراه مى كند ومى فرمايد:

(انّى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه وعترتى اهل بيتى لن يفترقا حتى يردا على الحوض).(6)

(من در ميان شما دوچيز نفيس مى گذارم، يكى كتاب خدا وديگرى عترتم كه خاندان منند واين دواز هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند).

راه بدون راهبر وبدون نور، با بى راهه يكى است. اين حجت ها در پى هم در طول قرن ها همراه با نور، در ميان امت ها آمدند ورفتند، تا در روز هيجدهم ذى الحجه در غديرخم، دين به اكمال، ونعمت به اتمام، ووحى ومَحَجّه به پايان رسيد وبراى اين جاده روشن عَلَم ها ونشانه هايى گذارده شد وآن ها هر كدام در طى سه قرن بر مَركب صبر سوار شدند وبه فوز شهادت نائل آمدند، تا راه را پاس واز انحراف نگه دارند.

اين ها دوازده مشعل دار بودند، كه هستى را روشن، وسنت ها را از بدعت ها جدا كردند وراه رسول را احيا وطريق اهل ضلال را امحاء نمودند، تا آن جا كه همه دشمنانِ نور دست به هم يازيدند وهمچون فرعون با كشتن فرزندان فاطمه عليهما السلام براى خاموش كردن اين عَلَم ها ووارونه كردن اسلام، هجومى فراگير را تدارك ديدند. جامعه نيز خواستار خوابى خوش ودلى مشغول شد. ودر تاريكى ها مى خواست بار مسئوليت را از دوش خود بردارد. مردم بار نهادند واز ولايت علوى شانه خالى كردند.

آنها مى خواستند نور خدا را خاموش گردانند، ولى سنت هستى اين بود:

(يُريدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللهِ بِاَفْواهِهِمْ، واللهُ مُتِمُّ نُورِهِ ولَوكَرِهَ الْكافِرُونَ).(7)

(آنان مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش سازند; ولى خدا نور خود را كامل مى كند هرچند كافران خوش نداشته باشند!)

خداوند نورش را در پس پرده غيبت نگه داشت وقائم آل محمد عليهم السلام را ذخيره حُجَج الهى قرار داد، تا آن گاه كه يار خواهد و...

(بَقِيَّةُ اللهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ).(8)

(اگر مؤمن باشيد آن كه را خداوند باقى گذاشته براى شما بهتر است)

هدف از اين نوشتار اثبات نياز به حجت هاى ناطق خداوند، وبيان صفات وويژگى هاى آنان، وبحث از آخرين حجّت او است، كه در سه فصل آينده از آن گفتگو مى شود.

نياز انسان به حجّت ولزوم آن

بعد از روشن شدن معناى حجّت وانواع آن، اين سؤال مطرح مى شود كه آيا نياز به حجّت، از نيازهاى ضرورى آدمى است، كه بدون آن حياتش ناقص است، يعنى آن طور كه انسان در ابتداى تولد به شير مادر نيازمند است ودر ادامه زندگى به آب ونان ومسكن احتياج دارد، براى تداوم زندگى اش نيز به حجّت وولىّ نيازمند است؟

گواه اين نياز چيست؟ كدام برهان، نياز به حجّت را اثبات مى كند؟ با اين كه خود شاهد هزاران انسان هستيم، كه بدون (ولىّ) زندگى مى كنند وباكشان نيست، اگر ديروز فاطمه عليها السلام الگوبود، امروز ديگران الگوهستند، وچه نياز به فاطمه عليها السلام؟!

ديروز گروهى به نام (براهمه) وامروز پيروان آن ها مدعى هستند، با داشتن عقل وحِسّ وتجربه، چه نيازى به حجّت وبعثت انبيا است؟ زيرا آن چه رسولان مى آورند، يا مطابق عقل است، كه همه مى دانند وتحصيل حاصل است، ويا مخالف آن، كه قطعاً باطل است.(9)

اثبات نياز به حجّت، از دوراه ممكن است:

1 ـ دليل عقلى واستقرايى وتجربى.

2 ـ دليل نقلى ـ بيانات قرآن كريم وكلمات حُجَج الهى ـ

از آن رو كه در اين نوشتار محور بحث، سخنان حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه است، اشاره اى گذرا به دليل هاى عقلى كرده، سپس با ذكر آياتى چند از قرآن كريم به تحليل كلام مولا مى پردازيم.

ادلّه عقلى اثبات حجّت

كسانى كه در اين حوزه قلم مى زنند، دلائل متعددى ذكر كرده اند:

1 ـ دليل لطف:

در تعريف لطف گفته اند: چيزى است كه انسان را به اطاعت خداوند نزديك، واز معصيت ونافرمانى او دور مى كند، واين با وجود امام وپيامبر، حاصل مى شود. اين صغراى قضيه است; وبر خداوند لطف لازم است تا حجّت را بر انسان تمام كند وانسان به لقاء بار يابد وعذرى در برابر خداوند نداشته باشد. واين كبراى قضيه است.

نتيجه اين كه; بر خداوند تعيين حجت، واجب ولازم است.

2 ـ برهان عنايت:

عنايت به معناى اعتنا داشتن وكوشش كردن وهمّت گماردن به اين كه كار به بهترين وجه انجام پذيرد ودر اصطلاح فلسفى، توجه مافوق به مادون است. علم حق تعالى به نظام احسن وخير مطلق را، كه عين وجود نظام جهان هستى به نحواتمّ واكمل است، عنايت مى نامند.

حكما عنايت را به عنايت در علم ـ كه به آن علم عنانى مى گويند ـ وعنايت در فعل ـ به معناى آفرينش نظام هستى در كمال حُسن واتقان وجمال ـ تقسيم مى كنند. وهمان گونه كه نظام تكوين بهترين وكامل ترين نظامى است كه مى توان تصور كرد، نظام تشريع (نظام تربيت انسان ها) نيز بهترين نظام ممكن است. نظام تكوين پيش درآمد نظام تشريع، براى رسيدن انسان به كمال است.

وقتى خداوند اين گونه به نظام تكوين نظر دارد وهر چيزى را در حدّ عالى آن، خلق وهدايت كرده:

(... رَبُّنَا الَّذِى اَعْطى كُلَّ شَىْء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى).(10)

(پروردگار ما كسى است كه هر چيزى را خلقتى كه در خور اوست بخشيده، سپس آن را هدايت كرده است).

چگونه مى تواند به اشرف مخلوقات بى اعتنا باشد وانسان را بدون هادى وسرپرست به حال خود رها كند؟! پس وجود انسان بدون حجّت الهى موجب نقص نظام تشريع است، واين نقص بر خداوند محال است.

بنابر اين اهتمام وعنايت خداوند به نظام انسانى، اقتضا دارد براى او حجتى مشخص كند، تا وى را به كمال واهداف اصلى اش برساند.(11)

3 ـ قاعده امكان اشرف

هر موجود اخس وپايين مرتبه اى در خلقش، نيازمند اين است كه موجود اشرفى قبل از آن خلق شده باشد، تا اين موجود اشرف علت به وجود آمدن آن موجود اخس باشد; واز نگاه ديگر هر موجود اشرفى كه يافت شود، بايد موجود اخسى كه معلول آن است نيز يافت شود. بنابراين قاعده، بين خداوند كه مجرد محض واشرف بلا منازع است وبين انسان هاى عادى بايد مخلوقات ووجودهايى باشد كه نقش واسطه را دارد چه در خلقت وچه در شريعت.(12)

4 ـ اثبات ضرورت حجّت از راه مقدمات سه گانه

الف: هدف از آفرينش انسان، كمال او است، كه لازمه اختيار وآزادى انسان است.

ب: انتخاب آگاهانه وكار خير، نيازمند شناخت راه وهدف است. بدون اين شناخت، انتخاب ممكن نيست وحكمت خداوند اقتضا دارد راه وهدف را به انسان نشان دهد.

ج: حس وعقل براى شناخت راه وهدف كافى نيست، زيرا حس وعقل با توجه به پيچيدگى روابط وتفاوت آدم ها وشرايط گوناگون، جواب گوى نيازهاى انسان نيستند.

نتيجه: با توجه به اين سه مقدمه، مقتضاى حكمت الهى اين است، كه راه ديگرى به جز حس وعقل براى شناختن مسير تكامل، در اختيار بشر قرار دهد، وآن راه وحى است، كه انسان از طريق انبيا آن چه را براى رسيدن به كمال نهايى لازم دارد، فرا مى گيرد.(13)

5 ـ علم حضورى واثبات حجّت

يكى از بهترين ونزديك ترين راه هاى اثبات مبدء ومعاد وضرورت وحى ورسول وحجّت، سير در علوم حضورى وادراكات بدون واسطه انسان است تا از اين طريق بدون نياز به بطلان دور وتسلسل وپيمودن ساير مقدّمات پيچيده عقلى، به مطلوب ومقصود برسيم.

قبل از شروع در مقصود، دعايى را كه در زمان غيبت حجّت عليه السلام خوانده مى شود، نقل كرده، به نكاتى از آن اشاره مى كنيم.

(اللّهم عرّفنى نفسك، فانّك ان لم تعرّفنى نفسك، لم اعرف رسولك. اللّهم عرّفنى رسولك، فانّك ان لم تعرّفنى رسولك، لم اعرف حجّتك. اللّهم عرّفنى حجّتك، فانّك ان لم تعرّفنى حجّتك، ضللت عن دينى).(14)

(بارالها! خودت را به من بشناسان، زيرا اگر خود را به من نشناسانى، رسولت را نخواهم شناخت.

بارالها! رسولت را به من بشناسان، زيرا اگر رسولت را به من نشناسانى، حجتت را نخواهم شناخت.

بارالها! حجتت را به من بشناسان، زيرا اگر حجتت را به من نشناسانى، دينم را گم مى كنم وآن را به فراموشى مى سپارم).

اين دعا به دو نكته مهم اشاره دارد:

يك: نياز به شناخت حجّت; زيرا اگر انسان امامش را نشناسد، از مسير وبرنامه زندگى فاصله خواهد گرفت وهلاك خواهد شد ودر بن بست ها و(ايسم ها) گرفتار خواهد آمد.

دوم: اين دعا راه شناخت حجّت را به انسان نشان مى دهد ومى فهماند كه براى رفع اين نياز وبرآوردن آن از چه راهى اقدام نمايد، تا از هلاكت وگم شدن نجات پيدا كند.

شناخت دين ورسول وامام، بر شناخت ربّ والله متوقف است. انسان تا حاكمى را بر خود باور نكند  واو را حكيم ومدبّر نيابد، در پى ارتباط وقرب او نخواهد بود، وچون به اين شناخت برسد وطالب قرب ولقاى او باشد، يعنى به هدف مند بودن حيات خود آگاه شود، به حلقه واسطه اى بين خود وربّش ونيز به راهبرى نيازمند مى گردد، تا او را از وادى حيرت به طريق بصيرت هدايت كند.

بايد دانست فقط كتاب ورسول اين نياز را حل نخواهند كرد، زيرا پس از رسول نيز اين نياز پابرجا است، به ويژه كه آنچه رسول از عالم غيب براى انسان به نام دين آورده، پاسدارانى را خواهان است تا همه نسل ها در همه عصرها از اين چشمه فيّاض تجديد حيات كنند.

ضرورت شناخت

راه هاى شناخت كدام است؟ كدام راه نزديك ترين ويقينى ترين است؟

شناخت، دغدغه همه دورانِ تاريخِ معرفت بشرى است. در ابتدايى ترين مرحله تا به امروز ودر فرداهاى دور، هميشه اين سؤال بنيادى انسان، او را به خود مشغول كرده است، كه: كيست؟ از كجا آمده؟ وبه كجا خواهد رفت؟

نويسنده كتاب تمدن سال 2001 در آخرين صفحه كتاب خود چنين مى نويسد:

(آيا سرانجام اين تمدن، رفاه، تأمين اجتماعى، فراغت، ولذت، آدمى را به زندگى دلبسته خواهد كرد؟ آيا پس از جدايى مسئله توليدِ مثل ولذت، باز هم تمدن بشرى دوام خواهد داشت؟ وآيا انسان را به سعادتمندى خواهد رساند؟

كار ما روز به روز مؤثرتر وقوى تر از ميليون ها اجدادمان مى شود. به اين ترتيب، بشر به قدرت عظيمى در مصرف ـ وفور براى همگان ـ دست يافته وبر طبيعت احاطه پيدا كرده است. اما هنوز نمى دانيم براى چه به اين جهان آمده ايم، اصلا كجا هستيم يا كه هستيم؟

حكمت ها، فلسفه ها، اخلاق ها وباورهاى سنتى فقط كنجكاوى تاريخى ما را بر مى انگيزند، واز بقاياى آن ها مفاهيمى براى جهان ناپايدار ورنگارنگ ومنقطع ومنتزع گرد مى آوريم كه گاه ما را سرگرم وگاه شيفته مى كند ... روشن است كه بايد در پى دلايل وتوجيهاتى باشيم كه انسان را در گذشته وادار مى كند كه اخلاق ومذهب داشته باشد وبه دنبال تصويرى از (حقيقت) راز عظيم زندگى، بگردد، تا با تكيه برآن ها موفق به شناسايى اين تصوير بزرگ (حقيقت) كه بر ديوار ابديت افتاده است بشود).(15)

سؤالى كه آرام وقرار را از انسان قرن بيست ويك گرفته وتا به جواب قانع كننده اى دست نيازد، همه چيز بر او تلخ است. جستجوى پاسخِ همين پرسش ها است، كه نِحله ها ومكتب هاى مختلف فكرى وفلسفى را شكل داده است. شناخت علمى وتجربى، فلسفى وعقلى، عرفانى وشهودى سه حوزه هستند، كه اين مكتب ها را متمايز ساخته است.(16)

شناخت حضورى

بهترين راه شناخت مبدء ومعاد ولزوم حجّت وواسطه، علوم حضورى انسان است، كه شك بردار نيست. اينك به توضيح اين گونه شناخت، وارتباط آن با مبدء ومعاد وحجّت مى پردازيم:

الف: شناخت حضورى ومبدأ

آن چه در اين جا به آن عنايت مى شود، تحليل كلامى نورانى از امير المؤمنين عليه السلام در شناخت پروردگار است، كه از آن به عنوان نزديك ترين ويقينى ترين راه شناخت نام برده مى شود. اين كلام، انسان را بر قله يقين مى نشاند ودغدغه وحيرت را از انسان پرسش گر مى زدايد ونورانيت آن، همه ظلمت هاى معرفتى انسان را محو مى گرداند:

(من عرف نفسه فقد عرف ربّه).(17)

(هر كه خود را شناخت، پروردگارش را شناخته است).

ما براى رهايى از ضلالت وگمراهى در سلوك خويش، نيازمند شناخت امام ورسول هستيم وشناخت آنان، كه منذر وهادى اند، منوط به شناخت (ربّ) و(الله) است. بر اساس فرمايش مولا على عليه السلام اين شناخت، به آشنايى ومعرفتِ خود انسان بستگى دارد، زيرا با شناخت خويشتن، خالق خويش را باز خواهد شناخت.

اما انسان چگونه به خودشناسى مى رسد؟ چه ابزار ووسيله هايى او را به اين معرفت مى رساند؟ وچگونه از اين خودشناسى به خداشناسى راه مى يابد؟

درك وآگاهى انسان از خود، يك علم حضورى است وبدون هيچ واسطه وابزارى براى انسان حاصل است. من قبل از اين كه حواس پنج گانه خود را به كار گيرم، پيش از شنيدن وديدن وبوييدن وچشيدن ولمس كردن وقبل از بكارگيرى تفكر، خود را يافته ام وخود را مى شناسم. اين چنين نيست كه تا فكر نكنم، هستى ام را احساس نكنم، تا اين كه مانند (دِكارت) بگويم: من فكر مى كنم، پس هستم! قبل از فكر كردن، من وفكر وفعل نَفس يعنى تفكر را درك مى كنم، اين درك وشهود، هيچ واسطه وابزارى لازم ندارد، زيرا علم من به خود، وعلم نَفس به نفس، خود نفس است. حتى (سوفسطائيان)، كه اولين شكّاكان تاريخ اند ودر طول تاريخ، پيروانى براى خود يافته اند، در هر چيز كه شك كنند، در اين شكى ندارند، كه خود آن ها هستند كه شك مى كنند وبه دارنده شك علم اشراقى وشهودى وحضورى دارند. اين خودآگاهى در خواب وبى هوشى ومستى نيز هست. بوعلى سينا براى توضيح اين مطلب، انسان را به يك تجربه فرضى درون ذاتى فرا مى خواند ومى گويد:

(انسانى را فرض كنيد كه در آغاز خلقتش قرار گرفته وهيچ خاطره اى از پيش، نسبت به خود ندارد ومزاج وعقلش در نهايتِ سلامت است وهيچ گونه تماس حسى با بدن خود وساير اشياء ندارد ودر اين حالت در يك فضاى خالى وآزاد ومعتدلى قرار گيرد، به گونه اى كه هيچ گونه فشار وتأثير تحريكى بر او وارد نشود; در اين حالت كه از همه چيز غافل است، حتى از بدن واعضا وحواس وقواى خود، از ذات خود غافل نبوده ونفس خود را مى يابد، واين اولين ادراك آدمى وواضح ترين دريافت بشرى است، كه از راه حجّت وبرهان واستدلال فراچنگ نيامده است).(18)

اين بيان بوعلى به (فرض انسان معلق در فضا) معروف است.

انسان علاوه بر خودآگاهى بدون واسطه، حضوريات وادراكات بلا واسطه ديگرى نيز دارد:

1 ـ انسان در خود نيروى تفكر وتخيّل ونيز نيرويى كه اعضاء وجوارح او را به كار مى گيرد مى يابد وبه آن ها علم حضورى دارد، وهيچ وقت در بكارگيرى آن ها اشتباه نمى كند، تا به جاى يك نيروى ادراكى، از يك نيروى تحريكى ويا برعكس، استفاده كند، براى نمونه اين چنين نيست كه چون بخواهد در امرى تفكر كند، به جاى فكر كردن، به راه رفتن اقدام كند.

2 ـ من نسبت به افعال خود علم حضورى دارم، چيزى را تخيّل مى كنم، در چيزى مى انديشم، كارى را اراده مى كنم، مقايسه وسنجش وتعقل مى نمايم، وقضاوت مى كنم، وبر همه اين افعال، احاطه اشراقى وشهودى دارم.

3 ـ در خود احساس شادى وغم، ترس وشجاعت، ويا بُغض ومحبت مى كنم. اين حالات روانى را مستقيماً وبدون واسطه درك مى كنم. وقتى گرسنه يا تشنه مى شوم بر اين حالت آگاهى پيدا مى كنم. وقتى اين نوع احساسات را دارم، نمى توانم بگويم: شاد نيستم، ترسى ندارم ويا گرسنه نمى باشم. ممكن است معلوم شود گرسنگى ام كاذب بوده، ولى احساس گرسنگى كه در خود دارم، نمى توانم كاذب بدانم.

4 ـ در صفحه ذهن خود نقش ها وتصوراتى را مى بينم، از آتش گرفته تا خاك وسنگ وخورشيد وسياهى وسفيدى، كه درك وعلم به وجود وبودن اين نقشها در ذهن، بدون واسطه به دست مى آيد، هرچند كه واقعيتى نداشته باشد وبه وجودى خارج از ذهن براى آن ها معتقد نباشيم.

بنابر اين من به خودم، وبه نيروها وقواى بكارگيرنده اعضاء، وبه افعالى كه از من سر مى زند، به انفعالات وحالات درونى ام، به همه تصوراتى كه در ذهنم نقش مى بندد، دركى حضورى وبلا واسطه دارم، كه چون بى واسطه وشهودى است، جاى هيچ گونه خطا واحتمال كاذبى در آن ها راه ندارد واز هرگونه شكى، پيراسته است.

وقتى كه نفس در اين حضوريّات وادراكات بلا واسطه به تأمل وتفكر مى پردازد، معارف جديدى را پى مى ريزد وحقائق نورانى، وجود او را روشن مى گرداند.

آدمى از اين معارف وحضوريّات، به وضعيت، قدر، روابط واستمرار حيات خود شهود پيدا مى كند واز اين مجموعه، به شناخت ربّ وهستى ورسول ودين ومعاد مى رسد ونياز به حجّت را با تمامى وجودش احساس مى كند. با شيوه بهره گيرى از حضوريات، پاى استدلال سخت پُر تمكين مى گردد.

چگونه اين معارف جديد از آن مجموعه به دست مى آيد؟ چگونه خودشناسى، شخص را به خداشناسى مى رساند؟ وقتى من خود را يافتم وبه توانايى هاى وجودى ام آگاه شدم ونيروهاى ادراكى وتحريكى خود را شهود كردم، وفهميدم داراى نيروى تفكر وتخيل وتعقل هستم، ونيرويى دارم كه اعضاى من را به حركت وامى دارد، واز آن طرف، مى دانم زمانى بود كه من نبودم، وسپس بود شدم، وآن چه را كه در اختيار دارم، اختيار آن ها را ندارم ومحكوم آن ها هستم، وآمدن ورفتن وماندنم از خودم نيست; پس بايد خالق وحاكم ومدبّرى داشته باشم كه مخلوق ومحكوم ومجبور نباشد واو است كه (ربّ) من است.

اثر اين شناخت

اين معرفت به ربّ، در من عشق ومحبتى به او ايجاد مى كند. زيرا او من را به خودم شناسانده واو است كه من با او خودم را شناخته ام. اين معرفت وعشق در من احساس رفتن وحركت را ايجاد مى كند. اين فقر وجودى، من را به سوى او سوق مى دهد، تا مانند ابراهيم خليل بگويم:

(اِنّى ذاهِبٌ اِلى رَبّى سَيَهْدين).(19)

(به درستى كه من به سوى پروردگارم رهسپارم واو من را هدايت خواهد كرد).

وچون موسى از او بخواهم:

(رَبِّ اَرِنى اَنْظُرْ اِلَيْكَ).(20)

(پروردگارا! خود را به من نشان بده تا به سوى تو نظر كنم).

مى خواهم به سوى او دعوت وهدايت شوم واين جا است كه به داعى وهادى نيازمند مى شوم وضرورت رسول را احساس مى كنم وبه نداى درون وبرون لبيك مى گويم.

همين احساس كه من را نيازمند رسول كرده، به حجّت وامام بعد از او نيازمندم مى كند، تا از دين وآن چه كه من را با حق ربط داده، گم نشوم واز ضلال وهلاك ونسيان رهايى يابم; وقرآن شاهد صدق اين حقيقت است وبه رسول وحجّت بعد از او اين گونه دلالت دارد ومى فرمايد:

(وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ واَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وفيكُمْ رَسُولُهُ ومَنْ يَعْتَصِمْ بِاللهِ فَقَدْ هُدِىَ اِلى صِراط مُسْتَقيم).(21)

(چگونه كفر مى ورزيد در حالى كه آيات خداوند پياپى بر شما خوانده مى شود، ورسول او در ميان شما است، وهر كس به خداوند تمسّك جويد، به صراط مستقيم هدايت شده است).

آيه، عوامل هدايت را دو امر مى شمارد; وجود رسول در بين مردم وتلاوت آيات.

بعد از رحلت رسول، تنها آيات، انسان را از كفر وضلالت باز نمى دارد; بلكه او نيازمند كسى است كه جانشين وهم سو با رسول باشد. بدون حجّت وامام، ضلالت از دينِ رسول قطعى است، به همين جهت در ذيل آيه، هدايت به صراط مستقيم را مخصوص كسانى مى داند كه به حق چنگ زده اند، وآن هم چيزى جز حجّت خدا نيست. واين گونه از خودشناسى به خداشناسى وشناخت رسول ودين ونيز حجّت وامام مى رسيم.

پاورقى:‌


(1) (لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين). التين، 4 ـ 5.
(2) (يا ايها الانسان انّك كادح الى ربّك كدحاً فملاقيه). الانشقاق، 6.
(3) اعراف، 157.
(4) نساء، 174.
(5) ابراهيم، 1.
(6) كنز العمال، ج1، ص172 و173 و178 و185 و186 و187، بيروت، مؤسسة الرسالة.
(7) الصف، 8.
(8) هود، 86.
(9) ملل ونحل شهرستانى، ج 2، ص 258; تمهيد الاصول، شيخ طوسى، ص 314.
(10) طه، 50.
(11) اين بحث را به طور تفصيل مى توان در كتاب هاى اسفار ملا صدرا، ج 7 ونهاية الحكمه علامه طباطبايى، ص 308، وتاريخ فلسفه غرب، نوشته برتراندراسل، نظر لايب نيتس تحت عنوان بهترين جهان هاى ممكن در ج 2، ص 812، ترجمه نجف دريابندرى وديگر كتاب هاى فلسفى وكلامى مطالعه كرد.
(12) اسفار، ج 7، ص 244، فصل 7. شرح اصول كافى، ملا صدرا، حديث 444، كتاب حجت. حكمت الهى، مهدى الهى قمشه اى، ص296 فاقد ساير خصوصيات چاپ.
(13) اصول عقائد، محمد تقى مصباح، انتشارات سازمان تبليغات اسلامى، ج 2، ص 36.
(14) اصول كافى، ج1، ص337، ح5.
(15) تمدن سال 2001، نوشته ژان فوراستيه، ترجمه خسرو رضايى از مجموعه چه مى دانم؟، سازمان انتشارات وآموزش انقلاب اسلامى.
(16) براى كسب اطلاع، به كتاب هاى شناخت شناسى، از جمله: اصول فلسفه وروش رئاليسم علامه طباطبايى، آموزش فلسفه، آية اللّه مصباح وكتاب هايى از اين نوع مراجعه شود.
(17) غرر الحكم ودرر الكلم با شرح آقا جمال خوانسارى، ج5، ص194.
(18) شرح الاشارات والتنبيهات، خواجه نصير الدين طوسى، به نقل از كتاب: علم حضورى، محمد فنايى اشكورى، ص 32 ـ 33، چاپ 1375، انتشارات شفق.
(19) صافات، 99.
(20) اعراف، 143.
(21) آل عمران، 101.