انحصار امامت دو برادر
گروهى از تلعکبرى، از احمد بن على، از اسدى، از سعد، از احمد بن
اسحاق که خدا او را رحمت کناد، نقل کرده اند: که همانا يکى از
اصحاب ما نزد او رفت وگفت: که همانا جعفر بن على برى او کتابى
نوشته، ودر آن خود را معرفى کرده وبدو گفته است که او قيم بعد از
پدرش مى باشد، وهمانا در نزد او آنچه از دانش حلال وحرام که او
بدان نيازمند باشد، وجود دارد، وديگر دانشها تمامى نزد اوست. احمد
بن اسحاق گفت: پس هنگامى که نوشته را خواندم، نامه ى برى صاحب
الزمان عليه السلام نگاشتم ونوشته جعفر را هم در لى آن نامه نهادم.
پس اين جواب برايم بيرون آمد: بنام آن که همه در او شيدايند که
بخشنده ومهربان است، نوشته ات که خدا ترا زنده بدارد، به من رسيد،
ونيز نوشته ى را که در لى آن نهاده بودى (دريافت کردم). وبه تمامى
اختلافات الفاظ وتکرار اشتباهاتش آگاه گشتم. واگر تو دوباره آنرا
بخوانى به برخى از آنچه که من آگاه گرديدم، تو نيز آگاه خواهى شد.
وستايش از آن خدى دارنده جهانيان است، ستايشى که در احسانش به سوى
ما وفضلش بر ما انبازى وجود ندارد. (تا آنجا که حضرتش مرقوم
فرمودند) خدا حق را برى اهلش حفظ فرموده، وآن را در جايگاهش قرار
داده است، وبه تحقيق خدى عز وجل خوددارى فرموده که امامت را در دو
برادر بعد از امام حسن وامام حسين عليهما السلام قرار دهد. وهر گاه
خدا به ما در سخن اجازت فرمايد، حق آشکار مى شود، وباطل وکثرى درهم
مى شکند، وبر شما (حق) آشکار مى گردد. ودر کفايت کارها، وزيبائى
آفرينش وولايت به خدا رغبت دارم که خدا ما را بس است وچه نيکو
وکيلى مى باشد. ودرود وتوجه خدا بر محمد وخاندان محمد باد.
حکمت شهادت
محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى (ره) ما را خبر داد: وگفت من با
جمعى که على بن عيسى قصرى نيز با آنها بود، در خدمت شيخ ابوالقاسم
حسين بن روح قدس الله روحه بوديم. مردى به او رو کرد وگفت: من مى
خواهم از شما چيزى بپرسم. فرمود: بپرس هر چه مى خواهى. آن مرد گفت:
به من بگو آيا حسين بن على (عليهما السلام) ولى خدا بود؟ گفت: آرى.
آن مرد گفت: آيا قاتل حسين بن على (عليهما السلام) دشمن خدا بود؟
گفت: آرى. آن مرد گفت: آيا رواست که خدى بزرگ وبلند مرتبه دشمن خود
را بر دوست خود چيره گرداند؟ ابوالقاسم حسين بن روح (نوبختى) به او
گفت: آنچه من به تو مى گويم، بفهم ابدان: همانا خدى بزرگ وبلند
مرتبه مردم را به گونه مشاهده با ديدگان طرف خطاب نمى سازد، ورو در
روى با آنان با ايشان سخن نمى گويد. ولى (خدى) بلند مرتبه است
جلالت وبزرگيش، برى ايشان رسولانى از جنس خودشان وهمتايشان در خلق،
بشرهائى را به سويشان برانگيخت، که مانند آنها بشر بودند. واگر
رسولانى غير از جنس بشر وبه صورت ديگر برى آنها مى فرستاد، (مردم)
از او مى گريختند و(چيزى را) از او نمى پذيرفتند. چون فرستادگان
خدا نزد ايشان آمدند، در حالى که از جنس خودشان بودند، وغذا مى
خوردند، ودر بازارها مى گرديدند، باز هم گفتند: شما بسان ما بشر مى
باشيد، واز شما نمى پذيريم تا اين که معجعزه ى ببياوريد، که ما از
آوردن آن ناتوان باشيم، وبدانيم که شما از ميان ما اختصاص به رسالت
خدا داريد، (زيرا) کارى انجام مى دهيد که ما از آن ناتوانيم. وخدا
برى آنها معجزاتى قرار داد که بشر از (آوردن) آنها ناتوان است. يکى
از ايشان پس از تبليغ ودعوت (به خدا) طوفان را آورد، وهمه
طغيانگران وسرکشان وسرباز زنندگان غرق شدند. ويکى از ايشان در آتش
انداخته شد، وآتش (برايش) سرد وسلامت وآسايش گرديد. ويکى از ايشان
کسى بود که از ميان سنگ خارا، ماده شترى را برون آورد، واز پستانش
شير را روان کرد. ويکى از ايشان فردى بود که (خدا) برايش دريا
شکافت واز (ميان) سنگ، چشمه ها برى او روان کرد، وعصى خشک او را
برايش اژدهائى کرد، که افسون آنها را بلعيد. ويکى از ايشان شخصى
بود که کور ومبتلى به برص را بهبود بخشيد، وبه اجازه خدا مرده را
زنده کرد، وبدانچه که مى خوردند ودر خانه هى خويش مى اندوختند،
بدانان خبر مى داد. ويکى از ايشان فردى بود که برايش ماه بشکافت،
وچهارپايانى چون شتر وگرگ و... با او سخن گفتند. چون (پيامبران)
اين کارها را انجام دادند که خلق از کار ايشان وآوردن مثل آن
ناتوان بودند، ونتوانستند بسان آنها را بياورند، از تقدير خدى عز
وجل ولطفى که به بندگانش دارد وحکمتى که (در کارهايش وجود دارد)،
اين بود که: پيغمبران خويش را با اين قدرت ومعجزاتى که دارند، گاهى
آنان را چيره وغالب قرار دهد، وگاهى شکست خورده ومغلوب، گاهى قاهر
باشند، وگاهى مقهور. که اگر خدا آنها را در همه حال غالب وچيره
قرار مى داد، وآنان گرفتارى نمى داشتند وخوارى نمى ديدند، مردم
آنان را معبودهائى جز خدا قرار مى دادند، وفضيلت صبرشان بر بلا
ومحنت وامتحان شناخته نمى شد. ولى خدى عز وجل احوال آنها را در اين
زمينه چون ديگران قرار داد، تا در حال محنت وگرفتارى شکيبائى
ورزند، ودر حال عافيت وچيرگى بر دشمن شکر کنند، ودر هر حال فروتن
باشند، وگردن فرازى وتکبر نورزند، ومردم بدانند که آنها نيز معبود<
دارند که او آفريننده ومدبر آنهاست، واو را بپرستند، واز
فرستادگانش فرمان برند، وحجت خدا در باره کسانى که نسبت بديشان از
حد (بندگى) تجاوز مى کنند، ثابت گردد. (ونيز) در باره کسانى که
نسبت بديشان ادعى پروردگارى مى کنند، ويا سرپيچى کرده ويا مخالفت
مى ورزند، وعصيانگرى مى کنند، ومنکر دستوراتى مى شوند که فرستادگان
وپيامبران (خدا) عليهم السلام آورده اند (بر آنان حجت خدا تمام
شود). تا اين که هر که نابود مى شود از روى بينه وروشنى نابود شود،
وهر که زنده (وهدايت) مى شود از روى بينه وروشنى زنده (وهدايت)
گردد. محمد بن ابراهيم بن اسحاق گفت: فردا دوباره خدمت شيخ
ابوالقاسم حسين بن روح رفتم در حالى که با خود مى گفتم: آيا آنچه
را که ديروز برى ما گفت از پيش خود بيان مى داشت؟ که بدون پرسش به
من رو کرد وگفت: ى محمد بن ابراهيم اگر از آسمان پرتاب شوم، ومرا
پرندگان بربايند، وباد مرا در دره عميقى بيفکند، برى من دوست
داشتنى تر است از اين که در دين خدا بنظر خودم يا از پيش خود چيزى
بگويم، بلکه اين گفتار من (بر گرفته) از اصل است، واز حضرت حجت -
که درود وسلام خدا بر او باد - شنيده شده است.
شرافت تربت
و(سائل) از خاک تربت قبر مطهر (حضرت ابا عبد
الله عليه السلام) پرسيد: که با مرده در قبرش آنرا قرار دهند، آيا
اين کار مجاز است يا خير؟ پس حضرتش عليه السلام پاسخ فرمود: با
مرده در قبرش قرار داده شود واگر خدا بخواهد ضميمه به بندهايش شود.
وباز پرسيد وگفت که: از حضرت صادق عليه السلام برى ما روايت شده
است که: همانا بر کفن ازار فرزندش نوشت که همانا: اسماعيل شهادت مى
دهد که مبعودى جز الله وجود ندارد. آيا مجاز است که ما آنرا با خاک
تربت قبر (مطهر) بنويسيم؟ يا (اين که بايد) يا غير آن (بنويسيم)؟
پس حضرتش عليه السلام پاسخ فرمود: آرى اين کار مجاز است. وباز
پرسيد: آيا بر مرد مجاز است که با (تسبيح) از خاک تربت قبر (مطهر)
تسبيح بفرستد، وآيا در اين کار فضيلتى وجود دارد؟ پس حضرتش عليه
السلام پاسخ فرمود:
مرد با آن تسبيح بفرستد وهيچ تسبيحى برتر از آن نيست. واز فضيلت
اينگونه تسبيحها اين است که: اگر فرد از گفتن ذکر وسبحان الله
فراموش کند، وتنها تسبيح را بگرداند، برايش (ثواب) ذکر گفتن وسبحان
الله فرستادن نوشته مى شود. وباز پرسيد: آيا سجده بر روى مهر از
خاک تربت قبر (مطهر جايز است) وآيا در اين کار فضيلتى وجود دارد؟
پس حضرتش عليه السلام پاسخ فرمود: اين کار جايز است، ودر اين عمل
فضيلت وبرترى وجود دارد.
شفاء با تربت
شيخ ابراهيم کفعمى در کتاب البلد الامين گفته است: از حضرت مهدى
صلى الله عليه وسلم روايت شده است که: هر کس اين دعا را در ظرف
تازه ى با تربت حسين عليه السلام بنويسد وآنرا بشويد وبنوشدش، از
مرض خود شفا مى يابد. بنام آن که همه در او شيدايند، بخشنده
بخشايشگر. بنام آن که همه در او شيدايند، (که آن) دوا است. وستايش
برى آن که همه در او شيدايند، (که آن) شفا وراحتى است. ونيست الهى
جز آن که همه در او شيدايند، (که او) کفايت کردنى است، او شفا
دهنده است، واو کفايت کننده است، سختى را به دارنده مردمان به شفا
ببر، که مريضى آنرا نگاه ندارد، وصلوات وتوجه خدا بر محمد وخاندان
نجيب او باد. وبه خط سيد زين الدين على بن حسين حسينى ديدم که اين
دعا را به مردى (نسبت داده است) که در حائز (کربلا) مجاوره بوده -
که بر مشرف آنجا سلام باد - (از) مهدى سلام الله عليه در خواب خود،
بدو بياموخت در حالى که به مرضى مبتلا بود، ودر نتيجه به سوى قائم
- که خدا فرجش را بزودى برساند - شکايت برد. در نتيجه - حضرتش - به
نوتن اين دعا (بر ظرفى) وشستن آن وآشاميدنش فرمان داد. پس - او -
آن کار را انجام داد واز آن حالت شفا يافت.
شرافت زيارت امام حسين
سيد حيدر کاظمى که - خدا او را يارى فرمايد - از بزرگان شاگران
استاد محقق (شيخ مرتضى) انصارى ويکى از اعيان پروا پيشه شهر کاظمين
بود - که خدا خاک او را پاک گرداند - در نامه اش به من نوشت:
داستان ديگرى که برايم اتفاق افتاد، (اين است) که من ساليانى پيش،
از برخى افراد دين باور وثقه شنيده بودم که، مردى از بازرگانان
بغداد را برايم توصيف مى کردند که او آقايمان امام منتظر - حضرت
مهدى - سلام الله عليه را ديدار نموده است، ومن آن بازرگان را مى
شناختم وميان من واو دوستى - پيشين - وجود داشت، واو فردى مورد
اعتماد وعادل بود، ودر پرداخت حقوق مالى - واجب - معروف بود، من
دلم مى خواست که آن داستانى که در باره او شنيده بودم، از خودش
بپرسم. چرا که او داستان خود را پنهان مى داشت وجز به برخى خواص،
به ديگرى نمى گفت. زيرا نمى خواست که داستان پخش شود. چون از مشهور
شدن مى ترسيد. که در نتيجه، منکران ولادت وغيبت حضرت مهدى - عليه
السلام - او را به تمسخر مى گرفتن، ويا اين که ناخبردان ونادانان
فخر وپاکى نفس را بدو نسبت مى دادند، از اين رو تا زمانى که آن مرد
زنده است من نمى خواهم نامش را به صراحت بيان کنم، چون مى ترسم
خوشش نيايد. (از اتفاقات شگفت اين که هنگامى که به نوشتن اين رساله
مشغول شدم، مصادف ايام زيارتى مخصوصه شد. لذا از سامرا خارج شدم،
وچون وارد شهر کاظمين عليهما السلام شدم، بر جناب ايشان وارد شدم،
واز اين داستان پرسيدم واو به اين حکايت مرا آگاه کرد وخبر داد.
(من در طول اين مدت علاقه داشتم که آن داستان را به گستردگى از او
بشنوم، تا اين که روزى بر تشييع جنازه فردى از اهل بغداد حاضر شدم،
که در اواسط شعبان امسال - سال هزار وسيصد ودو هجرى، 1302 ه.ق -
بود که در حضور دو امام آقايمان حضرت موسى بن جعفر وآقايمان حضرت
محمد بن على الجواد سلام الله عليهما تشييع مى شد، وآن فرد ياد شده
در ميان مشايعت کنندگان بود، پس بدو گفتم که خبر داستان او به من
رسيده است. واز او دعوت کردم ودر رواق شريف در کنار درب مشبک که به
حرم مولايمان حضرت جواد عليه السلام باز مى شود، نشستيم، واو را
وادار کردم که داستان را برايم نقل کند، - واو برايم نقل کرد - که
اين ها محتوى سخنان اوست:
در يکى از سالهى عمرم، مقدارى از مال امام عليه السلام در ذمه من
بود. از اين رو برى پرداخت آن به بزرگان از علما ساکن در نجف اشرف
بدانجا رهسپار شدم، ونيز طلبى هم از تجار آن شهر داشتم. پس در يکى
از ايام زيارتهى مخصوصه امير مومنان عليه السلام به آنجا رفتم، وبه
مقدارى که مى توانستم از ديون خويش را به علمى اعلام متعددى که
وجود داشتند واز طرف امام عليه السلام سهم را مى گرفتند، مقدارى
پرداخت کردم، اما تصفيه حساب کامل برايم ممکن نشد، وببيست تومان آن
بر ذمه ام باقى ماند. تصميم گرفتم که اين مقدار را به يکى از علمى
ساکن در شهر کاظمين بپردازم. چون به بغداد بازگشتم، تصميم گرفتم که
دين خويش را زود بپردازم، اما در نزدم از پول نقد چيزى نبود. پس در
روز پنجشنبه به زيارت دو امام بزرگوار - حضرت موسى بن جعفر وحضرت
جواد عليهما السلام - رهسپار شدم، وپس از زيارت بر جناب مجتهد - که
توفيقاتش پيوسته باد - وارد شدم، وبه ايشان گفتم که: از مال امام
عليه السلام مقدارى بر ذمه من وجود دارد، واز ايشان درخواست کردم
که اين مقدار را به تدريج بپردازم. ودر اواخر روز به سوى بغداد
برگشتم، چون ماندن برايم امکان نداشت، زيرا کار مهمى - در بغداد -
داشتم. پس پياده به سوى بغداد حرکت کردم، زيرا ديگر پور کرايه مرکب
را نداشتم. هنگامى که نصف بيشتر راه را رفته بودم، آقى با جلالت
وهيبتى را ديدم که به سوى شهر کاظمين عليهما السلام عازم است. به
او سلام کردم. ايشان جواب سلام مرا داد. وبه من فرمود: ى فلانى -
ونامم را ذکر کرد - چرا در اين شب با شرافت، شب جمعه در شهر کاظمين
نماندى؟ عرض کردم: ى آقايمان کار مهمى داشتم که مرا از ماندن
بازداشت. فرمود: اگر خدا بخواهد فردا به دنبال آن کار مهمت برو. با
سخنش دلم آرام گرفت، وبه پيروى از فرمانش با او بازگشتم، وهمراهش
در کنار نه رجارى ى که درختان با طراوات وسرسبزى بر آنجا سايه
افکنده بود، به راه افتادم. آن درختان بر بالى سر ما سايه افکنده
بودند. وهوا بسيار با طرافت بود. من اصلا به فکر اينها نبودم. -
ناگاه - به نظرم رسيد که اين سيد بزرگوار در حالى که مرا نمى
شناخت، من را به اسم صدا کرد؟ سپس پيش خود گفتم: شايد او مرا مى
شناسد ومن (قيافه) او را از ياد برده ام. سپس پيش خود گفتم: شايد
اين سيد، مقدارى از سهم سادات را مى خواهد؟ وعلاقه مند شدم که
مقدارى از مال امام عليه السلام را که در نزدم بود، بدو بدهم. پس
به او گفتم: ى آقى ما مقدارى از حق شما نزد من مانده است، ولى من
درباره آن به جناب شيخ فلانى مراجعه کردم که به اجازه او حق شما را
بپردازم - ومنظورم سهم سادات بود - پس به روى من تبسمى فرمود وگفت:
آرى به تحقيق برخى از حق ما به وکلى ما در نجف اشرف پرداختى. بر
زبانم جارى شد که همانا به او گفتم: آيا آنچه پرداختم مورد قبول
است؟ فرمود: آرى. سپس به ذهنم رسيد که اين سيد به علمى بزرگ مى
گويد: وکلى ما، واين مطلب بر من بزرگ آمد. سپس گفتم: بله علما وکلى
در گرفتن حقوق سادات هستند، وغفلت مرا گرفت. سپس گفتم: ى آقى ما
مرثيه خوانهى عزى امام حسين عليه السلام حديثى را مى خوانند که:
مردى در خواب کجاوه ى را ميان زمين وآسمان ديد، درباره ساکنان آن
سوال کرد. بدو گفته شد: فاطمه زهرا وخديجه کبرى مى باشند، پس گفت:
آيا (اينان) به کجا مى روند؟ به او گفته شد: در اين شب که شب جمعه
است به زيارت حسين عليه السلام مى روند. واو نوشته هائى را ديد که
از آن کجاوه بيرون مى ريخت، که در آنها نوشته بود: امان از آتش برى
زائران حسين عليه السلام در شب جمعه مى باشد. آيا اين حديث درست
است؟ حضرتش عليه السلام فرمود: آرى، زيارت حسين عليه السلام در شب
جمعه امان از آتش در روز قيامت مى باشد.
گويد: من مدت کمى قبل از اين واقعه به زيارت مولايمان حضرت رضا
عليه السلام شرفياب شده بودم، بديشان عرض کردم: ى آقى ما، من به
تحقيق حضرت رضا على بن موسى عليهما السلام را زيارت کرده ام، وبه
من گفته اند که: حضرتش برى زائرانش بهشت را تضمين فرموده است. آيا
اين صحيح است؟ پس حضرتش عليه السلام فرمودند: ايشان امام ضامن مى
باشند. پس گفتم: آيا زيارت من پذيرفته شده است؟ حضرتش فرمود: آرى،
پذيرفته شده است. در راه زيارت همراه من مرد متدينى از کسبه بود،
وبا من هم صحبت بود، ودر خرج هم با يکديگر شريک بوديم. پس بديشان
عرض کردم: ى آقى ما آيا فلانى که در زيارت همراه من بود، زيارتش
پذيرفته شده است؟ فرمود: آرى بنده صالح فلانى فرزند فلانى زيارتش
پذيرفته شده است. سپس نام گروهى از کسبه بغداد را بردم که در اين
زيارت همراه ما بودند، وگفتم: همانا فلانى وفلانى ونامهايشان را
بيان داشتم، ايشان با ما بودند، آيا زيارتشان پذيرفته شده است؟
حضرتش عليه السلام روى مبارک را به طرف ديگر برگردانيدند واز جواب
خوددارى فرمودند. پس من به خود آمدم وآنرا بزرگ داشتم واز پرسش دست
برداشتم. پس همچنان در آن راهى که بيان داشتم با حضرتش راه مى
رفتم، تا اين که وارد صحن شريف شديم. سپس از درب معروف به باب
المراد وارد حرم مقدس گشتيم. پس بر درب رواق توفق نفرمود وچيزى هم
بيان نکرد، تا اين که بر درب داخل حرم - کنار ضريح مقدس - در طرف
پى امام موسى عليه السلام ايستاد، ومن نيز در کنار ايشان ايستادم.
وبديشان عرض کردم: ى آقى ما (زيارتى را) بخوانيد تا من نيز با شما
بخوانم. پس فرمود: سلام بر تو ى رسول خدا، سلام بر تو ى امير
مومنان، وهمچنان معصومان را نام برد تا اين که به حضرت امام حسن
عسکرى عليه السلام رسيد. سپس روى مبارکش را به طرف من نمود، ورحال
تبسم صبر کرد وفرمود: تو هر گاه در سلام به امام عسکرى برسى چه مى
گوئى؟ عرض کردم: مى گويم: سلام بر تو ى حجت خدا، ى صاحب الزمان.
گويد: پس داخل حرم - کنار ضريح مقدس - شد. ودر کنار قبر امام موسى
عليه السلام توقف فرمود، در حالى که قبله ميان دو شانه اش بود. من
نيز در کنارش ايستادم، وعرض کردم: ى آقى ما زيارت بفرما تا من نيز
با حضرتت زيارت کنم. پس حضرتش عليه السلام شروع به زيارت امين الله
فرمود - که زيارت جامعه معروفه مى باشد -، وبدان حضرتش را زيارت
کرد. من نيز با او همراهى کردم. سپس مولايمان حضرت جواد عليه
السلام را زيارت فرمود، وداخل قبه دوم گرديد که گنبد حضرت محمد بن
على عليهما السلام است، وبرى نماز ايستاد، ومن نيز در کنارش
ايستادم. اما به خاطر احترام حضرتش قدرى عقب تر ايستادم ودر نماز
زيارت وارد شدم. پس به نظرم رسيد که ى کاش از ايشان درخواست کنم
امشب را نزد ما بخوابد، تا اين که من به خدمت ومهمان نوازيش قيام
کنم، وچشم خود را به طرفش گردانيدم، در حالى که او در کنار من قدرى
جلوتر ايستاده بود، ديگر نديدمش. پس نمازم را کوتاه کردم،
وبرخاستم، وبه صورت نمازگزاران نگاه کردم، شايد به خدمتش برسم.
وجائى در داخل حرم ورواقها باقى نماند که من آنجاها را نگردم، ولى
اثرى از او مشاهده ننمودم. سپس به خود آمدم وبر ناآگاهى خويش تاسف
خوردم، که جقدر کرامت ونشانه از او ديدم:
(1) پيروى کردن من از او با وصف داشتن کار مهمى در بغداد.
(2) بردن نام من در حالى که او را نديده بودم ونمى شناختمش.
(3) اين که در قلبم خطور نمود که از حق امام عليه السلام چيزى بدو
بدهم، ويادآور شدم که به فلان مجتهد مراجعه کرده ام که به اجازه او
به سادات بدهم، واين که خود بدون مقدمه فرمود: آرى برخى از حق ما
را به وکلى ما در نجف اشرف دادى.
(4) سپس يادم آمد که همراهش در کنار رودى که در زير درختان ليموئى،
که در بالى سر ما آويزان بود راه رفتيم، وکدام راه بغداد است که در
حال حاضر درختان ليمو دارد.
(5) ونيز يادم آمد که نام همراهم در زيارت حضرت رضا را به اسم برد،
وفرمود بنده صالح.
(6) ونيز به پذيرفته شدن زيارت او وزيارت من بشارت داد.
(7) وسپس از جواب دادن درباره گروهى از بازاريان بغداد خوددارى
فرمود که در زيارت همراه ما بودند، ومن از بدکردارى آنان آگاه
بودم، با اين که او از اهالى بغداد نبود واز حالات آنان هم آگاهى
نداشت. مگر اين که از اهل بيت نبوت وولايت باشد، وبه غيب از ورى
پرده ى نازک بنگرد.
(8) ومن از موقع درخواست اذن دخول فهميدم ويقين کردم که او حضرت
مهدى عليه السلام است، زيرا هنگامى که به اهل عصمت سلام مى داد
وقتى به آقايمان امام عسکرى رسيد، به من توجه فرمود، وبه من گفت:
تو وقتى به اينجا (ى زيارت) که مى رسى چه عرض مى کنى؟ عرض کردم: مى
گويم: سالم بر تو ى حجت خدا ى صاحب الزمان، ايشان لبخندى زد ووارد
روضه مقدس شد.
(9) وسپس پنهان شدنش از من در حالى که او در نماز زيارت بود، وچون
تصميم گرفتم که در اين شب به خدمت ومهمان نوازيش قيام کنم، از ديده
من غائب گرديد. وديگر چيزها که باعث شد من يقين کنم که او امام
دوازدهم مى باشد، که درود وتوجه خدا بر او وپدران پاک اش باد،
وستايش از آن خدى دارنده جهانيان است. (تاانتهى مطلب) (جنة المأوى،
محدث نورى، داستان پنجاه ونهم) مرحوم محدث نورى در کتاب نجم الثاقب
خود در ادامه داستان حاج على بغدادى که آنرا مفصلتر از جنه الماوى
نقل کرده مى گويد اما خبرى که در زيارت ابى عبد الله عليه السلام
در شب جمعه وارد شسده، به نحوى که (او) درباره صحت آن سوال کرد،
حديثى است که: شيخ محمد بن المشهدى در مزار کبير خود از اعمش نقل
کرده است، که گويد: من در کوفه منزل کرده بودم. همسايه ى داشتيم که
بسيارى اوقات با او مى نشستم. شب جمعه ى بود به او گفتم: درباره
زيارت حسين عليه السلام نظرت چيست؟ به من گفت: (اين کار) بدعت است،
وهر بدعتى گمراهى است، وهر (باعث) گمراهى در آتش است: من در حالى
که شديدا غضبناک شده بودم، از نزد او برخاستم، وبا خود گفتم که چون
سحر شود نزد او مى آيم، واز فضايل امير المومنين (حسين) عليه
السلام برى او نقل مى کنم تا چشمش (از حزن واندوه وغم) گرم شود، پس
نزد او رفتم ودر خانه او را کوبيدم. از پشت در آوازى بلند شد: که
او از اول شب قصد زيارت کرده است. پس به شتاب بيرون رفتم، وبه
کربلا آمدم ناگاه آن شيخ را ديدم که سر بر سجده نهاده، وآثار
ملالتى هم از طول رکوع وسجده در او ظاهر نبود. پس به او گفتم: تو
ديروز مى گفتى زيارت بدعت است، وهر بدعتى ضلالت وگمراه، وهر ضلالت
وگمراهى در آتش، ولى امروز آن حضرت را زيارت مى کنى؟ به من گفت: ى
سليمان مرا سرزنش مکن، زيرا من برى اهل بيت عليه السلام امامتى
قائل نبودم، تا اين که ديشب فرا رسيد، پس خوابى ديدم که مرا
ترساند. گفتم: ى شيخ چه ديدى؟ گفت: مردى را ديدم که نه زياد بلند
بود ونه خيلى کوتاه قد، نمى توانم زيبائى ونورانيت او را وصف کنم.
او با گروهى همراه بود که آنها گرد او را گفته بودند. در پيش رويش
سوارى بود که بر اسبى که چند دم داشت وبر سرش تاجى بود، سوار بود،
وبرى آن تاج چهار رکن وجود داشت ودر هر رکن گوهرى بود که مسافتى به
اندازه سه روز راه را روشن مى کرد. گفتم اين (سوار) کيست؟ گفتند:
محمد بن عبد الله بن عبد المطلب صلى الله عليه وآله وسلم است.
گفتم: ديگرى کيست؟ گفتند: وصى او على بن ابيطالب عليه السلام مى
باشد. آنگاه نگاه کردم وشترى از نور را ديدم که بر بالى آن کجاوه ى
بود، که ميان زمين وآسمان پرواز مى کرد. پس گفتم: اين شتر از آن
کيست؟ گفتند: متعلق به خديجه دختر خويلد وفاطمه دختر محمد صلى الله
عليه وآله وسلم است. گفتم آن جوان کيست؟ گفتند حسن بن على عليه
السلام است. گفتمد: تصميم دارند به کجا بروند؟ گفتند: همگى آنها به
زيارت کشته شده به ظلم وستم در کربلا حسين بن على عليه السلام مى
روند. آنگاه متوجه کجاوه شدم. وناگاه ديدم که نوشته هائى از بالا
(به پائين) مى ريزد. که در آنها نوشته بود: از جانب خداي- بلند
پايه يادش - برى زائران حسين بن على (عليه السلام) در شب جمعه امان
مى باشد. ناگاه هاتفى ما را ندا داد که: ما وشيعيان ما در درجه
بالائى از بهشت هستيم. ى سليمان به خدا سوگند از اين مکان جدا نمى
شوم، تا آن که روحم از بدنم جدا شود. اين حديث را شيخ طريحى نيز با
اختلافى نقل کرده است.
نماز زيارت
و(سائل) درباره مردى سوال کرد که قبور ائمه عليه السلام را زيارت
مى کند: آيا مجاز است که بر قبر سجده کند يا خير؟ وآيا بر کسى که
در نزد بعضى از قبرهى آنان عليه السلام نماز مى خواند، مجاز است که
در پشت قبر قرار بگيرد، وقبر را (ميان خود) وقبله قرار دهد؟ يا اين
که در بالى سر مبارکش يا پائين پى مبارکش قرار گيرد؟ وآيا مجاز است
که فرد از قبر پيشى گيرد ونماز بخواند، در حالى که قبر مطهر در پشت
سرش باشند يا خير (اين کار جايز نيست)؟ پس حضرتش عليه السلام جواب
فرمود: اما سجده بر قبر، نه در نماز نافله، ونه در نماز واجب، ونه
در نماز زيارت جايز نيست، وکسى که بخواهد اين کار را بکند، بايد
گونه راست خويش را بر قبر قرار دهد. واما نماز بايد در پشت سر
(امام) باشد، در حالى که قبر در جلو او قرار گيرد، وجايز نيست که
در پيش روى مبارکش يا در طرف راستش ويا در طرف چپش نماز گزارد،
زيرا که از امام عليه السلام پيشى جسته نمى شود ومساوى هم نبايد
قرار گرفت.
راهگشاى کربلا
عالم با جلالت ودانى با ذکاوت، مجمع فضيلتها ووالائى ها، فرد با
صفى با وفا مولا على رشتى که خاکش پاک باد، مرا خبر داد. او
دانشمندى نيکوکار وپروا پيشه ى گوشه گير ودارى دانشهى گوناگون
وبصيرت ونقادى بود، او از شاگردان سيد بزرگوار استاد رانقدر (ميرزا
حسن شيرازى) - که سايه اش مستدام باد- بود. چون در خواست اهل بلاد
لار از نواحى فارس از نداشتن عالم جامع نافذ الحکم بالا گرفت،
(استاد معظم ميرزا حسن شيرازى) آن مرحوم را به آنجا فرستادند. و-
در آنجا- با سعادت زيست وبا ستايش مرد. من مدتها در سفر وحضر
مصاحبش بودم ودر اخلاق وفضائل بسان او کم ديدم. او گفت: يک بارى که
از زيارت حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السلام باز مى گشتم، واز
راه فرات رهسپار نجف اشرف بودم. هنگامى که بر کشتى هى کوچکى که
ميان کربلا وطويرج کار مى کردند، سوار شدم، ديدم افرادى که سوار
کشتى هستند جملگى از اهالى حله مى باشند. - واز طويرج راه حله ونجف
جدا مى شود- ديدم آن جماعت جز يک نفر جملگى مشغول لهو ولعب وشوخى
شدند، اما او در کارهى آنها وارد نمى شد، وآثار افتادگى ووقار از
او ظاهر بود، نه شوخى مى کرد ونه مى خنديد، آن گروه روش او را رد
مى کردند، وبر او عيب مى گرفتند، با اين حال در خورد وخوراک
وآشاميدنيها با ايشان شريک بود. از او بسيار تعجب کردم، ولى مجال-
سوال نبود، تا اين که بجائى رسيديم که ديگر به خاطر کمى آب، کشتى
قادر به پيشروى نبود، لذا صاحب کشتى ما را از کشتى پياده کرد، در
نتيجه در کنار رود راه را پيش گرفتيم. اتفاقا با آن شخص همراه شدم.
پس از او راجع به علت کناره گيرى او از دوستانش وبدگوئى آنان نسبت
به او، پرسيدم. گفت: ايشان از خويشانم هستند که از اهل سنت مى
باشند، وپدرم نيز از ايشان است، ولى مادرم اهل ايمان مى باشد، من
نيز در سلک آنان بودم، اما خدا به برکت حضرت حجت صاحب الزمان عليه
السلام بر من بخاطر تشيع منت نهاد. از چگونگى ايمانش پرسيدم. گفت:
نام من ياقوت است، ودر کنار پل حله روغن مى فروشم. پس در سالى به
خاطر خريدن روغن از حله به اطراف ونواحى، نزد باديه نشينان از
اعراب بيرون رفتم. پس چند منزلى دور شدم تا آنچه خواستم، خريدم،
وبا گروهى از اهل حله بر گشتم. در يکى از منازل فرود آمديم
وخوابيديم، چون بيدار شدم کسى را نديدم. همه رفته بودند. وراه ما
از صحرى بى آب وعلفى بود که درندگان بسيارى داشت، ونزديکترين آبادى
فرسنگها راه فاصله داشت.
پس برخاستم وبار را بر مرکب خويش نهادم، ودر عقب آنها به راه
افتادم، ولى راه را گم کردم وحيران وسرگردان گرديدم، واز درندگان
وتشنگى در - طول - روز ترسان شدم. پس از خلفا ومشايخ پناه خواستم،
واز ايشان يارى درخواست نمودم، وآنان را در نزد خدا شفيع قرار
دادم، وبسيار گريستم، اما از ايشان چيزى آشکار نشد. پيش خود گفتم:
من از مادرم مى شنيدم که او مى گفت: ما امام زنده ى داريم که کينه
اش ابا صالح است، او گم شدگان را به راه مى رساند، وبه فرياد
درماندگان مى رسد، وناتوانان را يارى مى نمايد. پس با خدى متعال
پيمان بستم که اگر به او پناه جستم، واو مرا يارى نمود، به آئين
مادرم در آيم. پس او را صدا کردم وبدو پناه جستم، ناگاه است که
رنگش مانند اين بود- وبه علفهى سبزى که در کنار رود روئيده بود،
اشاره کرد- آنگاه راه را به من نشان داد، ومرا فرمان داد که به
آئين مادرم در آيم. وکلماتى فرمود که من فراموش کردم، وفرمود:
بزودى به قريه ى مى رسى که اهل آنجا همگى شيعه هستند. گفت: پس
گفتم: ى آقى من! شما همراه من تا آن قريه مى آئيد؟ پس سخنى فرمود
که معنايش اين بود: - خير چرا که هزار نفر در جاهى گوناگون از من
پناه خواسته اند، وبايد ايشان را نجات دهم.
- اين حاصل کلام آن جناب بود- سپس از من پنهان شد. من راه زيادى
نرفتم که به آن قريه رسيدم، در حالى که آن قريه در مسافت دورى بود،
وهمراهان- من - يک روز بعد از من به آنجا رسيدند. چون وارد حله
شدم، به خدمت آقى فقيهان سيد مهدى قزوينى که خاکش پاکيزه باد،
رسيدم وداستان را برى او نقل کردم. او دانستنى ها دينم را به من
آموخت. از او درباره کارى پرسيدم که به وسيله آن بتوانم ديگر بار
شرفياب ديدار حضرتش عليه السلام گردم. پس فرمود: حضرت ابا عبد الله
الحسين عليه السلام را چهل شب جمعه زيارت کن. گفت: من مشغول شدم،
واز حله شبهى جمعه برى زيارت به آنجا مى رفتم، تا آن که يک (شب)
باقى مانده بود، روز پنجشنبه بود که از حله بر کربلا رفتم. چون به
دروازه شهر رسيدم، ديدم کمک کاران ظالمان در نهايت سختى از واردين
مطالبه تذکره مى کنند، ومن نه تذکره داشتم ونه پول آنرا. پس حيران
شدم، ومردم جلو دروازه مزاحم يکديگر بودند. چند بار خواستم خود را
مخفى کرده واز ميان ايشان بگذرم، اما ميسر نشد. در اين حال صاحب
خود حضرت صاحب الامر عليه السلام را ديدم که در قيافه طلاب عجم،
عمامه سفيدى بر سر دارد، وداخل شهر است. چون آن جناب را ديدم، از
ايشان يارى خواستم، پس از شهر بيرون آمدند، ودست مرا گرفتند وداخل
دروازه نمودند، وکسى مرا نديد. چون داخل شدم، ديگر آن جناب را
نديدم وحيران باقى ماندم. وبرخى لطائف اين واقعه از خاطرم رفته
است. (جنه الماوى، محدث نورى: داستان چهل وهفتم)
نگاهبان زائران
آقى فقهيان، مورد استناد عالمان، دانشمند ربانى، تاييد شده به
لطفهى پنهانى، جناب سيد مهدى قزوينى ساکن در حله سيفيه- که او خود
نگارنده کتابهى فراوانى است- مرا خبر داد، وگفت که: پدرم که خدا
مقامش را بلند پايه گرداند، مرا خبر داد وگفت: نيمه شب روز چهاردهم
شعبان از حله به منظور زيارت امام حسين عليه السلام بيرون آمدم.
چون به رود هنديه رسيدم، وبه طرف غربى آن رفتم، زوارى را ديدم که
از حله واطراف آن ونجف ونواحى مختلف اش برى زيارت آمده بودند،
وجملگى در خانه هى قبيله بنى طرف وقبائل وعشائر هنديه رحل اقامت
افکنده بودند، وبر ايشان راهى به سوى کربلا وجود نداشت. زيرا قبيله
عنزه در سر راه فرود آمده، وعبور ومرور را قطع کرده بودند، ونمى
گذاشتند احدى از کربلا خارج شود، ويا به کربلا وارد گردد، مگر اين
که او را غارت مى کردند، ودر سختيش مى افکندند.
بجا آوردم وبه انتظار نشستم تا ببينم کار زائران به کجا ميانجامد:
وآسمان ابرى بود وباران کم کم مى باريد. پس ما در اين حال نشسته
بوديم، ديديم تمامى زائران از خانه ها بيرون آمدند، وروى به سوى
کربلا بر داشتند. به شخصى که نزد من بود، گفتم: برو وسوال کن که چه
خبر شده؟ پس بيرون رفت وبرگشت، وبه من گفت: قبيله بنى طرف با اسلحه
گرم بيرون آمده اند، وتعهد کرده اند که زائران را به کربلا
برسانند، اگر چه کار به جنگ با عنزه بيانجامد. من چون اين سخن را
شنيدم، به آنانى که با من بودند گفتم: اين سخن اصلى ندارد. زيرا
بنى طرف لياقت جنگ با عنزه را در خشکى ندارند. ومن گمان مى کنم اين
کار حيله ى است برى بيرون کردن زوار از خانه هايشان، زيرا ماندن
زائران در نزد ايشان بر آنها سنگين شده، چرا که بايد مهماندارى
کنند. در اين حال بوديم که زوار دوباره به سوى خانه هى خود
برگشتند، ومعلوم شد حقيقت مطلب همان است که من گفتم. لذا زائران
ديگر داخل خانه ها نشدند، ودر سايه خانه ها نشستند، وآسمان هم ابرى
بود. در اين حال، رقت قلبى شديدى بر من زوار را از خانه ها بيرون
کرده اند. پس دست به دعا سوى خدى متعال بر داشتم، وبه پيامبر
وخاندان پاکش- که درود خدا بر او وخاندانش باد- توسل جستم، وبرى
زوار به خاطر بلائى که گرفتارش شده بودند، پناهى خواستم.
در اين حال بوديم که ديديم سوارى - به سوى ما- مى آيد، در حالى که
بر اسب نيکوئى چون آهو سوار است، وفرد با کرامتى چون او را نديده
بودم. در دستش نيزه بلندى بود، وآستينها (ى خود) را بالا زده بود،
واسب را (به سرعت) مى راند، تا اين که بر در خانه ى که من در آنجا
ساکن بودم، ايستاد، وآن خانه ى بود که از پشم بافته شده بود، که
اطراف آنرا بالا زده بودند. سلام کرد وما (هم) جواب سلامش را
داديم. گفت: مولانا- اسم مرا برد- مرا فردى که به تو سلام مى
فرستد، به سوى تو بر انگيختک که ايشان گنج محمد آغا وصفر آغا
هستند، وآن دو از صاحب منصبان لشکر عثمانيان مى باشند، ومى گويند:
هر آينه زوار (به سوى کربلا) بيايند که ما عنزه را از راه دور
کرديم، وما با لشکريان (خود) در پشته سليمانيه منتظر زائران هستيم.
به او گفتم: تو تا پشته سليمانيه با ما مى آئى؟ گفت: آرى. ساعت خود
را از بغل در آوردم، ديدم تقريبا دو ساعت ونيم از روز مانده است.
گفتم اسب مرا حاضر کردند. آن مرد عرب بيابانى که ما در منزلش
بوديم، به من چسبيد وگفت: 01 در اصل مطلب منظور آنست که اسبى بود
که در سال چهارم حيات خويش وارد شده بود.
ى مولى من! جان خود واين زائران را در خطر نينداز. امشب را نزد ما
باشيد، تا کار روشن شود. به او گفتم: بخاطر درک زيارت مخصوصه چاره
ى جز سوار شدن وجود ندارد. چون زوار ديدند که ما سوار شديم، پياده
وسواره در عقب ما حرکت کردند. پس براه افتاديم، وآن سوار مذکور چون
شير بيشه در جلو ما بود، وما در پشت سرش مى رفتيم، تا اين که به
پيشته سليمانيه رسيديم. آن سوار از آنجا بالا رفت، وما نيز از او
پيروى کردمى، سپس از آنجا پائين رفت. ما تا اين که بالى پشته
رفتيم، ديگر اثرى از آن سوار نديديم. گويا به آسمان رفت، ويا در
زمين فرو رفت. وما نه فرمانده لشکرى ديديم ونه لشکرى. به همراهانم
گفتم: آيا شکى باقى مى ماند که او صاحب الامر نباشد؟ گفتند: بخدا
سوگند نه. من موقعى که او در جلو ما مى رفت، تامل زيادى کردم که
گويا قبلا او را ديده ام، ولى چيزى به خاطرم نيامد، که چه موقع او
را ملاقات کرده ام. ولى چون از ما جدا شد، يادم آمد که او همان
شخصى است که در حله به منزل من آمده بود، ومرا از واقعه سليمانيه
با خبر کرده بود. واما قبيله عنزه، ديگر هيچ اثرى از ايشان در
منزلهايشان نديديم، وبا هيچکدامشان بر خورد نکرديم، وکسى را هم
نديدم که از حال آنان بپرسيم، تنها غبار شديدى را ديديم که در وسط
بيابان- به آسمان- بلند شده است. پس وارد کربلا شديم، واسبانمان ما
را به سرعت پيش مى بردند، تا اين که به دروازه شهر رسيديم،
ولشکريانى را ديديم که در بالى دژهى شهر مستقرند وبه ما گفتند: از
کجا آمديد؟ وچگونه- بدينجا- رسيديد؟ آنگاه به سياهى زائراني- که از
عقب مى آمدند- نگاه کردند، وگفتند: سبحان الله! اين صحرا از زائران
پر شده است! پس عنزه به کجا رفتند؟ به ايشان گفتم: در شهر بنشينيد
وروزى خويش را بر گيريد که از برى مکه مالکى است که آنرا حفظ مى
کند. سپس وارد شهر شديم، وديديم کنج محمد آغا بر روى تختى نزديک
دروازه شهر نشسته است. به او سلام کردم، واو در مقابل من برخاست.
به او گفتم: اين افتخار برى تو کافى است که در آن هنگام به زبان
(حضرتش) ياد شدى؟ گفت: داستان چيست؟ من داستان را برايش نقل کردم.
گفت: ى آقايم من از کجا مى دانستم که تو به زيارت مى آئى تا پيکى
را نزد تو بفرستم؟ من ولشکريانم پانزده روز است که در اين شهر
محاصره شده ايم، واز ترس عنزه قدرت بيرون آمدن نداريم. آنگاه
پرسيد: عنزه به کجا رفتند؟ گفتم: نمى دانم جز اين که غبار شديدى را
در وسط بيابان ديديم. که گويا غبار کوچ کردن آنها بود. آنگاه ساعت
را بيرون آوردم، ديدم يک ساعت ونيم به- پايان- روز مانده، وتمام
زمان سير ما در مدت يک ساعت انجام شده بود، در حالى که بين منزلهى
قبيله بنى طرف تا کربلا سه ساعت راه است. پس شب را در کربلا بسر
برديم. چون صبح شد از داستان عنزه سوال کرديم، يکى از زار عينى که
در باغهى کربلا بود، گفت: عنزه در منزلها وخيمه هى خيوش بودند،
ناگاه سوارى که بر اسب نيکوى فربهى سوار بود، بر ايشان ظاهر شد، که
در دستش نيزه بلندى بود، به صدى رسا بر ايشان صيحه زد: ى گروه عنزه
به تحقيق مرگ سريع در رسيد. لشکريان دولت عثمانى همراه سواره ها
وپياده ها به شما رو کرده اند، آنان به دنبال من مى آيند، پس کوچ
وگمان ندارم که از ايشان نجات يابيد. پس خدا ترس وخوارى را بر
ايشان مسلط فرمود، تا اين حد که مرد برخى از اثاث منزل خود را به
خاطر شتاب در حرکت باقى مى گذاشت. وساعتى طول نکشيد که تمام آنان
کوچ کردند ورو به بيابان نهادند. به او گفتم: ويژگيهى آن سوار را
برايم وصف کن. او نقل کرد: (ومن پس از گفتن او) ديدم همان سوارى
است که همراه ما آمد، وسپاس برى خدى مالک جهانيان ودرود وتوجه بر
محمد وخاندان پاکيزه اش. اين را فرد کم مقدار، ميرزا صالح حسينى به
رشته تحرير در آورده است. (به نقل از کتاب جنه الماوى اثر محدث
نورى: داستان چهل وششم)
آثار دعا
ميرزا محمد تقى موسوى اصفهانى نگارنده کتاب ارزشمند مکيال المکارم
فى فوائد الدعا للقائم، در همين کتاب ياد شده مى گويد: يکى از
دوستان صالحم برايم نقل کرد که: مولايمان حضرت حجت عليه السلام را
در خواب ديدار کرده بود، وحضرتش سخنى فرموده بودند که مضمونش اين
است: همانا من برى فرد شيعه ى که مصيبت جد شهيدم را ياد کند، وسپس
برى تعجيل فرج وتاييد (امر من) دعا کند، من (نيز) برى او دعا خواهم
کرد. (مکيال المکارم، محمد تقى الموسوى الصفهانى: ج 2: ص46)