حديث شب ميلاد

سيد مجتبى بحريني

- ۵ -


ما کجا ودست آزيدن به دامن عز وجلال آن مظهر جلال وعزت؟! ما کجا وصعود بر چکاد مناقب آن بى شمار منقبت؟! ما کجا وپر وبال زدن در فضى فضائل آن عرش فضيلت؟! ما کجا وچشم گشودن به آسمان رفعت آن صدر نشين سدره صدارت؟! ما کجا وقدم نهادن در حريم محترم آن روح القدس وزارت؟! ما کجا وغوطه ور گشتن در اقيانوس بى کران معارف آن دريى ژرف معرفت؟! ما کجا وسباحت در يم طمطام وسياحت در ساحل قمقام آن قائمه قداست؟! ما کجا وعرفان آن کريم على الله ورسوله مهدى خاندان طهارت وولايت؟! ما به همين جمله بسنده کنيم که در نيمه شعبان مولودى به دنيا آمد که ولى پروردگار وحجت معصوم کردگار، پدر بزرگوارش، حضرت ابومحمد، حسن بن على عليهما السلام قبل از ولادت ودر حين ولادت وپس از ولادت از او به عنوان الکريم على الله ياد نمود. همين قدر مى دانيم که مولودى است بسيار عزيز، بسيار نفيس، بسيار پر بها وپر ارزش، که قدر وقيمت وبها وارزشش را جز خدايش کسى نمى داند، ومقام ومنزلتش را جز پروردگارش کسى نمى شناسد، همان که او در نزد او کريم است، وپس از حق متعال شناخت او در انحصار حضرات معصومين خاندانش قرار دارد.

او کريم على الله است وکرامت او را الله او مى داند، او کريم على رسول الله است، واز کريمى او رسول خدا آگاه است. شايد با اين حديث که مى آوريم واين نوشته را خاتمه مى دهيم، بتوانيم تا حدودى راهى به کرامت وبزرگوارى اش پيدا کنيم. طبرى از حکيمه خاتون نقل نموده است: چون صدى ابومحمد حضرت عسکرى عليه السلام بلند شد، الى ابنى، پسرم را نزد من آر، خواستم در مقام اصلاح وآماده نمودن او بر آيم ديدم از هر جهت ساخته وپرداخته است ونياز به هيچ پيرايشى ندارد - چرا چنين نباشد؟ آن که خدايش او را براى اصلاح هستى آفريده، او بايد از آغاز ولادت اين چنين باشد - پسر را به محضر پدر بزرگوارش بردم، فقبل وجهه ويديه ورجليه ووضع لسانه فى فمه وزقه کما يزق الفرخ، ثم قال: اقرء. فبدا بالقرآن من بسم الله الرحمن الرحيم الى آخره، ثم انه دعا بعض الجوارى ممن علم انها تکتم خبره، فنظرت ثم قال: سلموا عليه وقبلوه وقولوا: استودعناک الله وانصرفوا.(1) پدر بزرگوارش امام يازدهم عليه السلام گل بوسه بر چهره فرزند نهاد، بر دستهاى نورديده هم بوسه نواخت، لب بر پاهاى پسر نهاده آنها را هم بوسيد، وسرانجام زبان در دهان ميوه دل نهاده وآن گونه که جوجه دانه از دهان مادر مى گيرد پسر هم از کام پدر دانه بر مى چيد.

لب من با لب تو نرد به بوسى مى باخت
خواستم جوهر هند وز لبت بر چينم
  لب شکر شکنت گفت که بردى بر چين
لب تو گفت: بچين، غمزه تو گفت: مچين

سپس فرمود: پسرم بخوان. نازنين نوزاد شروع کرد به خواندن قرآن از بسم الله الرحمن الرحيم تا آخر آن آن گاه حضرت عسکرى عليه السلام بعضى از کنيزان مورد اعتماد را که مى دانست خبر را مخفى مى دارند طلب نموده ونورديده اش را به آنان نشان داد وفرمود: بر او سلام کنيد واو را ببوسيد وبگوييد: تو را به خدا مى سپاريم وبرويد.

يار من آمد دل بدهيدش
در بگشاييد گل بفشانيد
تا بفروزد شمع جگر سوز
شعله فروزيد عود بسوزيد
کعبه ما اوست قبله ما اوست
مطلب ما اوست مقصد ما اوست
چشمه هستى غنچه نوشش
غيرت سنبل موى سياهش
تا دل عاشق مست شما شد
  جان بفشانيد سر بنهيدش
نقل بباريد گل بدهيدش
در قدم او سر ببريدش
گرد بگرديد بوسه زنيدش
دست خدا اوست سجده کنيدش
عبد خدا اوست بنده شويدش.(2)
سايه طوبى سايه بيدش
حسرت نسرين روى سپيدش
محو خدا شد بد مکنيدش.(3)

در اين حديث شريف چند جهت حائز اهميت بيشترى است که اميد است توجه به آنها رهنمون ما به کريم على الله گردد. جهت نخست، جايگاه بوسه هاى امام يازدهم عليه السلام است. پدر بر کجى پيکر پسر بوسه مى نوازد، وچه مواضعى از فرزند جايگاه قبله قبله گاهى والامقامش قرار مى گيرد؟ حضرت عسکزرى عليه السلام صورت، دست وپى نور ديده را مى بوسد. بوسيدن صورت فرزند متعارف است. هر نوزادى را که به دست پدر مى دهند چتر بوسه پدر بر چهره فرزند سايه محبت مى افکند. شايد بوسيدن دست مولود هم بى سابقه نباشد که پدرى بوسه بر دست نوزادش بگذارد وکمال عطوفت پدرى را با لب نهادن بر دست فرزند اظهار دارد. اما شايد تا به حال کسى نديده ونشنيده که فرزندى به دنيا آيد وپدر بوسه بر پى پسر بگذارد. بر فرض پدر، پدرى عادى باشد وفرزند هم فرزندى باشد ممتاز ودارى اوصاف برجسته، تا چه رسد به اين که پدر حجت باشد، امام معصوم باشد، کسى باشد که همه عالم بايد بوسه بر خاک پى او بگذارند. امام يازدهم عليه السلام در نخستين ديدار نور ديده اش ودر اولين نوبتى که پسر را در آغوش مى گيرد صورت، دست وپى او را مى بوسد. صورت را مى بوسد روشن، وجه اللهى بوسه بر وجه اللهى مى نهد، اين وجه الله الذى اليه يتوجه الاولياء.(4)

فاش ببين گه دعا روى خدا در اوليا
گفت خدا که اوليا روى من وره منند
  بهر جمال کبريا آينه صفا طلب
هر چه بخواهى از خدا از در اوليا طلب.(5)

بوسيدن صورت معلوم، اما بوسيدن دست چرا؟ نسبت به بوسه بر دست هم بگوييم يداللهى با بوسه، دست يداللهى را مى نوازد، آن هم چنين دستى که فعليت وتحقق قدرت حق متعال به وسيله آن دست به مرحله ظهور وبروز مى رسد، اين را هم تا حدى مى فهميم. اما بوسيدن پايه چه ملاک؟ وتقديم بوسه بر قدم هاى نوزاد به چه منظور؟ با چه مقياسى اين عمل را مى توان سنجيد؟ وبا چه ضابطه ى مى توان آن را توجيه نمود؟ حجت خدا امام يازدهم حضرت عسکرى عليه السلام پس از ولادت فرزندش پى او را مى بوسد، وبر قدم هاى پسر گل بوسه مى نهد، مى فهميم چه مى گوييم وچه مى نويسيم؟ اين عمل چه عملى است؟ واين کار چه کارى است؟ عمل حجت، حجت است براى کل، وکل حجت همان است. کار ولى پروردگار ولى کارهاست وهمه ولايت همان. با توجه به اين که محدوده ولايت ودائره امامت وحجيت اين خاندان ما سوى الله است وقتى عملى از آنان ظهور وبروز پيدا کند در ملکوت عالم عمل آن عناصر ملکوتى، عمل کل هستى است وفعل آنها فعل کل وجود است، وبا توجه به اين که جريان صاحب ولايت مطلقه الهيه در باطن عالم از جهتى مانند جريان خون است در بدن واز حيثى احاطه روح است بر پيکر، با عنايت به اين جهات، وقتى امام يازدهم، حجت بالغه الهيه وصاحب مقام ولايت کليه، پى فرزندش مهدى آل محمد را مى بوسد گويا هستى بر پى او بوسه مى زند، وگويا وجود خم شده وگل بوسه شوق وسرور متواضعانه تقديم قدم هاى آن جان جانان مى نمايد. اين بوسه به چه ملاک است وبيانگر چه حقيقتى مى تواند باشد؟ نويسنده اين سطور وخامه گير اين نامه نور که تا حال بيش از پنجاه سال زندگى کرده ومويش را در آسيا سفيد نکرده - واگر هم آسيا بوده، آسيى درايت وروايت بوده وطاحونه قرآن وحديث وکتاب وسنت وسير در آثار ومتون - هنوز به چنين موردى بر نخورده است ونديده ونشنيده که حجتى پى حجتى را پس از ولادت ببوسد. اين امر از خصائص مولود نيمه شعبان است که قدمهايش درگاه ولادت بوسه گاه پدر مى گردد.

آخر اين پا با همه پاها فرق دارد! اين قدم با تمامى قدم ها تفاوت دارد! اين پاها نمود پايه هاى سرير سلطنت سلطان على الاطلاق است! اين قدم ها قوائم حکومت حقه الهيه است! از آغاز عالم که نور مقدسش را در ملکوت عالم به موجودات علوى وساکنين عوالم نور وانبيا واوليا نشان مى دادند به صورت قائم وبه پاخاسته بود، تا همه بدانند اين آخرين، با همه فرق دارد. پيوسته قائم است وبه پاخاسته، حتى در عالم اشباح وظلال وروزگار قبل از اين روزگار، چون وجودش براى قيام است وهستى اش براى برخاستن وانتقام. آن چنان قيام وپا بر جايى او مسلم است وبه پا خاستن وايستادن او حتمى ومقرر، که هر کس هم از او ياد مى کند بايد به پاخيزد وبراى برخاستن او دعا کند، تا هر چه زودتر آن روز فرا رسد که قيام بر اين قدم ها وبه پاخاستن بر اين پاها براى قيام وانتقام محقق گردد. آن گاه که دعبل خزاعى قصيده تائيه اش را در محضر حضرت رضا عليه السلام خواند چون به اين بيت رسيد:

الى الحشر حتى يبعث الله قائما   يفرج عنا الهم والکربات

چهره حضرتش بر افروخته شد ونشان شادى وسيماى سرور در آن ظاهر گرديد سر مبارکش را به طرف زمين خم نمود ودست هاى پر برکتش را باز کرد وگوشه چشمش را به جانب آسمان دوخت واين جملات را سرود: اللهم عجل فرجه، وسهل مخرجه، وانصرنا به، واهلک عدوه، وچون به اين شعر رسيد:

خروج امام لا محالة خارج   يقوم على اسم الله والبرکات

ابو الصلت گويد: حضرت رضا عليه السلام بر روى دو پايش به پاخاست وسر مبارکش را به جانب زمين خم کرد وحالت انحنا به خود گرفت، بعد از اين که کف دست شريفش را بر جلوى سر نهاد چنين دعا کرد: اللهم عجل فرجه، وسهل مخرجه، وانصرنا به نصرا عزيزا - الى قوله - وهو قائمنا يا دعبل. بعضى از افاضل چنين استظهار نموده اند که مستند شيعه در اين که هر گاه نام امام عصر عليه السلام به ميان مى آيد به پاخاسته ودست بر سر مى گذارند، اين حديث شريف است. (6)چنين عملى از جد امجدش حضرت صادق عليه السلام نيز نقل شده است، سيد عبدالله سبط جزايرى روايت کرده که در مجلس حضرت صادق عليه السلام اسم مبارک حجت بن الحسن عليه السلام ذکر شد، حضرت براى تعظيم برخاست.(7)

-: آرى، من خدا در روزگار قبل از اين روزگار، از آن روز نخست که طرح هستى ريختم ونقشه وجود آراستم وهر موجودى را بر اساس مصالح خفيه به اراده بالغه ومشيت قاهره ام به هيئتى پيراستم، اين نوزاد را، اين مولود را، اين نو گل نرگس را، اين پسر امام عسکرى عليه السلام را، اين نواده پيامبرم را، اين فرزند على وفاطمه ام را به پاخاسته وبر قدم ها قائم واستوار ايستاده ساختم وپرداختم، تا از همان روز اول همه بدانند که اين عبد مطلق من وبنده محبوب من مظهر قيام است واقدام، آيت قهر است وانتقام. در حالى که از جهتى نمود رحمت واسعه من است.(8)

-: اينک ى ولى من، حجت من، ى ابومحمد، حسن بن على تو بر اين قدم ها بوسه بزن اصاله ونيابه، اصاله چون پدر هستى واين پسر را مى شناسى ومى دانى چه شخصيتى است وما به تو چه گوهر گران قدرى ارزانى داشتيم، ببوس اين قدم ها را که روزى فرا مى رسد همين نوزاد امروز تو بر اين قدم ها به پاخيزد وبه امر من قيام نمايد. دست هستى که به پى فرزندت نمى رسد، به نيابت از هستى وکل وجود هم اين قدم ها را ببوس که همه آرزو دارند گل بوسه ها تقديم اين قدم ها نمايند. هستى در انتظار است روزى فرا رسد که مولود نيمه شعبان، همين نوزادى که امروز پاهايش بر روى دست پدر بوسه گاه اوست، ميان رکن ومقام به پاخيزد وبر همين قدم ها قيام نمايد وآهنگ موزون ونوى دلرباي: الا يا اهل العالم، انا الامام القائم، الا يا اهل العالم، انا الصمصام المنتقم،(9)  در دهد، وهستى را با اين جملات جان بخش جان ببخشد وبه وجد وسرور آورد. امسال هم نيمه شعبان آمد وجشن ميلادش همراه با اندوه استمرار غيبتش برگزار شد، ونامه هاى تهنيت ولادتش با سوگنامه فراقش قرين بود. ماه شعبان تمام شد وروزگار هجرانش تمام نشد. بساط محفل ميلادش برچيده شد ولى دوران غيبتش چيده نگرديد، ماه مبارک آمد وآن مبارک يار نيامد،

گل آمد ويار ما نيامد
افسرد چراغ محفل دل
از روز نخست شاهد بخت
مانده است چو حلقه ديده بر در
در راه نشسته ايم عمري
خنديد گل وبه گوش از باغ
از شادى وخرمى پيامي
  بويى ز بهار ما نيامد
شمع شب تار ما نيامد
يک دم به کنار ما نيامد
مکتوب نگار ما نيامد
گردى ز سوار ما نيامد
آوى هزار ما نيامد
در شهر وديار ما نيامد.(10)

آرى، اينک مقدر چنين است که پيوسته نيامد بگوييم ونيامد بشنويم تا کى خوش آمد گو وبيامد شنوا گرديم. در اين عصر غيبت وروزگار فراق، تمام سعى وکوششمان را در راه انجام همه وظايف فردى واجتماعى به کار گيريم، ودر راه تحصيل رضى خاطر خطير وقلب شريف آن کريم على الله، پيوسته جديت وتلاش داشته باشيم وبه هر نحوى که ميسور وممکن است در مقام آشنايى بيشتر با آن وجود مقدس بر آييم ودگران را هم با حضرتش آشنا سازيم وبه ديار يار رهنمون گرديم. من از نوشتن دريغ ننمايم وشما از خواندن مضايقه نداشته باشيد. در مقام عمل وکردار وگفتار ورفتار آن چنان باشيم که همه بفهمند ما صاحبى داريم، همه بدانند ما آقايى داريم، همه با خبر شوند ما بى کس نيستيم، کسى داريم آن هم چه کسي!! کسى که همه کس است،

دل تنگ مباش اگر کست نيست
ى يار قديم عهد چوني
ى خازن گنج آشنايي
آيا تو کجا وما کجاييم
  من کس نيم؟ آخر اين بست نيست؟
وى مهدى هفت مهد چونى
عشق از تو گرفته روشنايى
تو ز ان که وما توراييم.(11)

آرى، ما کسى داريم وبى کس نيستيم واين همان حقيقتى است  که خود آن وجود مقدس به شيخ حيدر على مدرس اصفهانى فرمود که به پدرش بگويد. او گويد: در سنه ى که در اصفهان بسيار سرد شد وقريب به پنجاه روز آفتاب ديده نشد وعلى الدوام برف مى آمد وبرودت هوا چنان موثر بود که نهرهاى جارى يخ بسته بود وآن روز بنده در مدرسه باقريه حجره داشتم وحجره حقير روى نهر واقع بود ومقابل حجره مثل کوه برف ويخ جمع شده بود واز کثرت برف وشدت برودت راه تردد از دهات به شهر قطع شده وطلاب دهاتى فوق العاده در مضيقه وسختى بودند. تا روزى پدر بنده با کمال عسرت به شهر آمدند که بنده را در سده ببرند نزد خودشان، که وسايل آسايش بهتر فراهم باشد. اتفاقا برودت وبارش بيشتر شد ومانع از رفتن گرديد وخاکه ذغال هم جهت اشخاص بى تهيه معسور بلکه غير مقدور بود. از قضا نيمه شبى نفت چراغ تمام وکرسى هم سرد ومدرسه هم از طلاب خالى، حتى خادم هم اول شب درب مدرسه را بسته وبه خانه اش رفته بود، فقط يک نفر طلبه در سمت ديگر مدرسه در حجره اش خوابيده بود. پدر بنده در آن موقع بنى تغير وتشدد را گذارد که تا چه اندازه ما وخود را به زحمت ومشقت انداخته ى، فعلا که اساس درس ومباحثه غير مرتب است چرا در مدرسه ماندى وبه منزل نيامدى تا ما وخود را به اين سختى دچار نکنيد؟! بنده را غير از سکوت ودر دل با خدا راز گفتن هيچ چاره ى نبود.

ولى از شدت سرما خواب چشم ما رفته وتقريبا شب هم از نيمه گذشته بود که ناگاه صدى درب مدرسه بلند شد. کسى محکم در را مى کوبد. ما اعتنايى نکرديم. باز به شدت در زد. ما خوددارى از جواب نموديم به خيال آن که اگر از زير لحاف وپوستين بيرون آييم ديگر گرم نمى شويم که مرتبه ديگر چنان در را کوبيدند که تمام مدرسه به جنبش آمد. اين بار خود را مجبور در اجابت ديده، بنده برخاستم. چون در حجره را باز کردم ديدم به قدرى برف آمد که از لب ازاره ايوان قريب يک وجب بالاتر است. پا را در برف مى گذاشتم تا زانوا يا بالاتر فرو مى رفت. به هر زحمتى بود خود را به دهليز مدرسه رسانيده، گفتم: کيستي؟ اين وقت شب کسى در مدرسه نيست. که بنده را به اسم وهويت صدا زدند وفرمودند: شما را مى خواهم که بدن من به لرزه آمد، پيش خود گفتم: اين وقت شب ومهمان آشنا وشناختن او مرا از عقب در، کاملا اسباب خجلت فراهم شد. در فکر عذرى بودم که بتراشم شايد رفع مزاحمت وخجالت بشود. گفتم: خادم در را بسته وبه خانه رفته ومن نمى توانم بگشايم. گفتند: بيا از سوراخ بالى در اين چاقو را بگير واز فلان محل باز کن. فوق العاده تعجب کردم، چون اين رمز را غير از دو سه نفر اهل مدرسه کسى نمى دانست. خلاصه چاقو را گرفته ودر را گشودم ودرب مدرسه روشن بود اگر چه اول شب چراغ برق جلو مدرسه روشن بود ولى آن وقت خاموش بود لکن حقير متذکر نبودم. غرض شخصى را ديدم. سلامى کردم وايشان رد سلام به احسن فرمودند. دستشان را پيش آورده ديدم از بند انگشت تا آخر دست پول هاى رواج تازه سکه همه دو قرآنى چيده. بر دست بنده گذاردند وچاقويشان را گرفتند وفرمودند: فردا صبح خاکه براى شما مى آورند واعتقاد شما بايد بيش از اينها باشد وبه پدرتان بگوييد: اين قدر غرغر مکن، ما بى صاحب نيستيم. ديگر اين جا بنده مسرور شده، تعارف را گرم گرفتم که: بفرماييد وابوى هم تقصير ندارند چون وسايل همه مختل بود حتى نفت چراغ. فرمودند: آن شمع گچى که در رفه صندوق خانه است روشن کنيد. دو مرتبه عرض کردم: آقا اين چه پولى است؟ فرمودند: مال شما است خرج کنيد وتعجيل در رفتن داشتند وتا بنده با ايشان حرف مى زدم دلم سرما را درک نمى کرد. خواستم در را ببندم متذکر امرى شدم در را گشودم که از نام شريفش بپرسم ديدم آن روشنايى که جزئيات هم ديده مى شد مبدل به تاريکى شده. متنبه شدم تفحص از آثار قدم هاى شريفش کردم که يک نفر اين همه وقت پشت در روى برف ها ايستاده باشد بايد آثار قدمش در برف ظاهر باشد کانه برف ها مهر وآثار قدم وآمد وشدى نبود. چون رفتن بنده طولى کشيد ابوى متوحش از در حجره مرا صدا مى زدند: هر که مى خواهد باشد. خلاصه بنده مايوس شدم از ديدنش. بار ديگر در را بسته وبه حجره آمدم ديدم تشددى ابوى از پيشتر بيشتر که: با کى حرف مى زدى در اين هوى سرد که زبان با لب ودهان يخ مى کند؟ اتفاقا همين طور هم بود. در رفه ى که فرمودند دست بردم شمع گچى ديدم که دو سال قبل آن جا نهاده بودم وبه کلى از نظرم رفته بود. آوردم روشن کردم وپول ها را روى کرسى ريختم وقصه را به ابوى گفتم: آن وقت حالى به من دست داد که شرحش گفتنى نيست وگمان مى کردى از آن حال وحرارت شمع برودت هوا را حس نمى کرديم به همين حال ها بوديم که صبح شد. ابوى جهت تحقيق پشت در مدرسه رفتند جى پى من بود واثرى از جى پى آن حضرت نبود. هنوز مشغول تعقيب نماز صبح بوديم که يکى از دوستان مقدارى ذغال وخاکه جهت طلاب مدرسه فرستاده بود که تا پايان آن سردى وزمستان کافى بود.(12)

آرى، اگر فهميديم که بى صاحب نيستيم، بى کس نيستيم، صاحبى داريم آن هم چنين صاحبي! صاحبى که صاحب همه چيز است، صاحب الدار است، صاحب البيت است، صاحب الامر است، صاحب العصر است، صاحب الزمان است، صاحب الرجعه است، صاحب الدوله الزهراء است، وصاحب الکره البيضاء، آرامش پيدا مى کنيم، اميدوار مى شويم، پيوسته فکر وذکر ما صاحبمان مى شود، وبر زبان حال ولسان قال ما جز نام صاحب نمى نشيند، ولى افسوس که گويا اين حقيقت را وجدان نکرده ايم واز صاحب خود فراموش کرده ايم وخود را بى کس وبى صاحب پنداشته ايم وچونان بى کسان وبى صاحبان زندگى مى کنيم. هميشه اين پيام روح افزا ونويد بخش در گوش دلمان باشد که ما بى صاحب نيستيم. آخر اين نويد وبشارت که اختصاص به شيخ حيدر على مدرس اصفهانى ندارد، قصور وتقصير از ناحيه ماست. کى به سراغ او رفتيم که با آغوش باز پذيرى ما نگشت؟ چه کسى نرد محبت با او باخت که برنده نگشت؟ وچه زمان از سوز هجرانش ساز غم نواخت که پاسخ نشنيد؟ کسى مى تواند ادعا کند که به راستى من صاحبم را خواندم وبه او ملتجى شدم ولى جواب نشنيدم وگره از کارم باز نشد؟ ظاهرا جواب اين سوال ها منفى است، وهر چه هست به خود ما بر مى گردد،

هر چه هست از قامت ناساز بى اندام ماست
بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
حافظ ار بر صدر بنشيند ز عالى مشربى است
  ورنه تشريف تو بر بالى کس کوتاه نيست
خود فروشان را به کوى مى فروشان راه نيست
عاشق دردى کش اندر بند مال وجاه نيست.(13)

بايد از خود آن صاحب خواست که فهم صاحب دارى را به ما ارزانى دارد، وتوجه به صاحب، روزى ما گردد، که ديگر اگر چنين شد همه چيز از يادمان مى رود وجز او در خانه دل جا نمى گيرد، دل مى شود از آن دلدار، ودار متعلق به صاحب الدار وبيت مملوک صاحب البيت، وامر وفرمان در اختيار صاحب امر وفرمان،

اى وصال تو اميد دل غم پرور ما
گر چه شد غرقه خون باز هم از پرتو توست
از مه ومهر به ياد تو نظر پوشيديم
ديده از شوق تو عمرى است به ره دوخته ايم
قطره اشک ز خوناب جگر مايه گرفت
گر چه پا تا سر ما از شرر هجر تو سوخت
آخر ى سر وگلستان ولايت، مهدي
گر بيايى دل شيدايى قدسى با تو
  بى تو از باده شادى است تهى ساغر ما
تپشى دارد اگر اين دل غم پرور ما
روز وشب جلوه کند روى تو در منظر ما
تا نهد خاک رهت پى به چشم تر ما
تا نثار رهت ى دوست کند گوهر ما
آتش عشق تو پيداست ز خاکستر ما
چند چون نکهت گل مى گذرى از بر ما
گويد ى دوست چه آمد ز غمت بر سر ما.(14)

اميد است به عنايت ولطف خاص آن وجود مقدس به زودى موفق به فراهم آوردن نوشتار بعدى شده، آنچه مربوط به وقايع بعد از ميلاد حضرتش مى باشد، بياوريم وبنگريم پس از ولادت چه تشريفاتى در ملک وملکوت براى آن صاحب ملک وملکوت به اذن الله فراهم آمده ودر خاک وافلاک وفرش وعرش به يمن مقدمش چه شور وشوقى پديدار گرديده است. در اين جا با مولود نيمه شعبان، سيد ومولا وصاحب وآقامان، آن کريم على الله، در حالى که صورت ودست وقدمهايش غرق بوسه هاى پدر است خدا حافظى مى کنيم، وهمانچه پدر بزرگوارش به کنيزان فرمود بگوييد، همه ما غلامان وکنيزانش عرض مى کنيم: استودعناک الله، تو را به خدا مى سپاريم،

ى غائب از نظر به خدا مى سپارمت
تا دامن کفن نکشم زير پى خاک
محراب ابروان بنما تا سحر گهي
صد جوى آب بسته ام از ديده در کنار
بارم ده از کرم سوى خود تا به سوز دل
گر ديده دلم کند آهنگ ديگري
  جانم بسوختى وبه جان دوست دارمت
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
دست دعا بر آرم ودر گردن آرمت
بر بوى تخم مهر که در دل بکارمت
در پى دم به دم گهر از ديده بارمت
آتش زنم در آن دل وبر ديده آرمت.(15)

خوب است با عرض اين سلام قلم از رقم برداريم: السلام على حجه الله على الانس والجان، السلام على من وعده الله بالنصر والامکان، السلام على مظهر العدل والايمان، السلام على من به يعبد الرحمن فى کل مکان، السلام على من به يظهر الله دينه على الاديان، السلام على مولانا وسيدنا الامام القائم بامر الله صاحب الزمان ورحمة الله وبرکاته.(16)

ديدن روى تو ودادن جان مطلب ماست
بت روى تو پرستيم وملامت شنويم
نيست جز وصف رخ وزلف تو ما را سخني
در تو يک يا رب ما را اثرى نيست ولي
  پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست
بت پرستى اگر اين است که اين مذهب ماست
در همه سال ومه اين قصه روز وشب ماست
قدسيان را به فلک غلغله از يا رب ماست.(17)

نيمه شب آخر ماه شعبان 18/ 9/ 1378، 1420 مشهد مقدس - سيد مجتبى بحريني

پاورقى:‌


(1) دلائل الامامه 269.
(2) عبد خدا اوست در اصل شعر اوست خدا اوست بود که اصلاح نموديم.
(3) سروده دکتر مظاهر مصفا، گنج غزل 210.
(4) فرازى از دعى ندبه.
(5) ديوان فيض 32.
(6) الذريعه الى تصانيف الشيعه 247: 23.
(7) کبريت الاحمر فى شرائط المنبر 354.
(8) به شرحى که در کتاب شريف سلام بر پرچم افراشته 151 به بعد آورده ايم رجوع شود.
(9) الزام الناصب 282:2.
(10) نغمه هاى قدسى 51.
(11) کليات خمسه نظامى 287 - 298.
(12) العبقرى الحسان 2: 104 - 103.
(13) ديوان حافظ، از غزل 84.
(14) نغمه هاى قدسى 13.
(15) ديوان حافظ، از غزل 41.
(16) بحار الانوار 202:102.
(17) ديوان فرصت 145.