گفت: آن پارچه، زير پى مولايمان پهن شده بود، وايشان روى آن نماز
مى خواندند.
شکر الهى را به جى آورديم. چند روزى هم مانديم وبه منزل امام (عليه
السلام) رفت وآمد مى کرديم. اما ديگر موفّق به ملاقات آقا زاده
ايشان نمى شديم.
روزى که مى خواستيم به وطن بازگرديم، همراه احمد بن اسحاق وگروهى
از همشهريانمان به خدمت امام (عليه السلام) مشرّف شديم. احمد بن
اسحاق در مقابل امام (عليه السلام) ايستاد وگفت: ى فرزند رسول خدا!
زمان وداع فرا رسيده وسينه هايمان انباشته از غم فراق است، از خدا
مى خواهيم که بر جدّ بزرگوارتان، پيامبر مصطفى (صلى الله عليه وآله
وسلم) وپدر عالى قدرتان، على مرتضى (عليه السلام)، ومادر
پاکدامنتان، سرور زنان عالم، فاطمه زهراء (عليها السلام) وبر عموى
مجتبايتان امام حسن (عليه السلام)، وپدر شهيدتان حسين (عليه
السلام) ـ که آقاى جوانان بهشتند ـ وبر پدران معصومتان که امامان
پاک وطاهرين مى باشند، وبر شما وفرزند گراميتان درود فرستد،
واميدواريم که خداوند مقام شما را پيوسته بالا برده ودشمنانتان را
نابود سازد، واين سفر را آخرين زيارت ما قرار ندهد.
وقتى احمد بن اسحاق اين جمله آخر را بيان کرد، چشمان امام (عليه
السلام) پر از اشک شد، وقطرات اشک بر رخسار مبارکشان جارى شد
وفرمود: ى فرزند اسحاق! در اين دعا اصرار نکن! که در همين سفر به
ملاقات پروردگارت نائل خواهى شد.
احمد بن اسحاق با شنيدن اين خبر بيهوش شد وبه زمين افتاد. وقتى
حالش بهتر شد، گفت: آقا جان! شما را به خدا وبه حرمت جدّ
بزرگوارتان سوگند مى دهم که مرا مفتخر کنيد وپارچه ى را به عنوان
کفنى عنايت فرماييد.
آن گاه امام (عليه السلام) دست به زير فرش برد وسيزده درهم بيرون
آورد وفرمود: اين را بگير وخرج کن، وجز اين از پول ديگرى استفاده
نکن، وآنچه را که خواستى به دست خواهى آورد که خداوند اجر کسى را
که عمل نيک انجام دهد، ضايع نمى کند.
آن گاه همه به اتّفاق، از محضر مولا (عليه السلام) مرخص شده وبه
راه افتاديم. هنوز سه فرسخ بيش تر نرفته بوديم که احمد بن اسحاق در
محلى نزديک به (حلوان) تب کرد وبه سرعت حال عمومى اش تغيير نمود
وچنان شد که ما ديگر از او مأيوس شديم.
وقتى وارد (حلوان) شديم ودر يکى از کاروان سراها اُتراق کرديم،
احمد بن اسحاق يکى از همشهريانش را که ساکن (حلوان) بود، خواست وبه
ما گفت: امشب از اطراف من متفرّق شويد ومرا تنها بگذاريد!
ما نيز چنين کرده هر يک به جايگاه خود بازگشتيم، نزديکى هى صبح،
چيزى به خاطرم رسيد واز خواب جستم.
وقتى چشمم را گشودم، کافور، خادم امام حسن عسکرى (عليه السلام) را
ديدم که مى گفت: خداوند عزى شما را به خير گردانده وپاداش نيکو عطا
فرمايد. ما، دوستتان، احمد بن اسحاق را غسل داده وکفن نموديم.
برخيزيد واو را دفن نماييد که او بزرگ شما بود ودر نزد امام (عليه
السلام) از همه شما جايگاه والاترى داشت.
اين را گفت وناگهان از نظرمان غايب شد. با گريه واندوه به سر جنازه
احمد بن اسحاق رفتيم، واو را دفن کرديم. خداوند او را رحمت کند.(1)
ياد مولا وسرور دل
ابو ابراهيم کوفى مى گويد:
به خدمت امام جعفر صادق (عليه السلام) شرفياب شدم. نزد ايشان نشسته
بودم که فرزند برومندشان، امام موسى بن جعفر (عليه السلام)، وارد
شد، وى پسر بچه ى بيش نبود، ولى من به احترام او از جا برخاستم وسر
مبارکش را بوسيدم ونشستم.
امام جعفر صادق (عليه السلام) فرمود: ى ابا ابراهيم! اين طفل، پس
از من امام توست. در مورد امامت او گروهى منحرف شده وعدّه ى ديگر
به سعادت مى رسند. خداوند قاتل او را لعنت نموده بر عذابش بيفزايد.
پروردگار از صلب او بهترين مخلوق خود را به دنيا خواهد آورد، وعدّه
ى از روى حسادت، ميلاد او را دوست نخواهند داشت، ولى خداوند آنچه
را که مى خواهد، عملى خواهد ساخت.
او آخرين امام، از امامان دوازده گانه است، ومهدى نام دارد، که
خداوند به بزرگوارى ممتاز نموده وآنها را در جايگاه قدس خويش جى
خواهد داد، کسى که منتظر ظهور امام دوازدهم باشد مانند کسى است که
در رکاب پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) است وبا شمشير برهنه
دشمن حضرتش را دفع مى نمايد.
در اين موقع مردى از پيروان بنى اميه وارد شد، امام جعفر صادق
(عليه السلام) سخن خود را قطع کرد. پس از آن، پانزده مرتبه خدمت
امام جعفر صادق (عليه السلام) مشرف شدم تا آن روايت را به طور کامل
از ايشان بشنوم، ولى موفّق نشدم.
سال بعد روزى به خدمت حضرت (عليه السلام) رسيدم. او در حالى که
نشسته بود، (در ادامه آن سخن دلنشين) به من فرمود:
ى ابا ابراهيم! او کسى است که پيروان خود را بعد از اين که مدت
زيادى گرفتار خفقان، ستم وبلا قرار گرفته باشند، نجات خواهد داد.
خوشا به حال کسى که آن زمان را درک کند.
ى ابا ابراهيم! تا همين جا برايت کافى است!
من با خوشحالى تمام از نزد حضرت (عليه السلام) مرخص شدم، که تا آن
زمان بدان حد خوشحال نشده بودم.(2)
تاثير دعا در تعجيل فرج مولا
فضل گويد از امام جعفر صادق (عليه السلام) شنيدم که مى فرمايد:
روزى خداوند به ابراهيم (عليه السلام) وحى کرد که به زودى صاحب
فرزندى خواهى شد. ابراهيم (عليه السلام) بسيار خوشحال شد به سرعت
به نزد ساره، همسر خود، شتافت تا اين مژده مسرّت بخش را به او
برساند.
وقتى ساره از بشارت الهى مطلع شد، به ابراهيم (عليه السلام) گفت:
چه مى گويى؟ من پير شده ام. چه طور ممکن است که صاحب فرزندى شوم.
ابراهيم (عليه السلام) سخت به فکر فرو رفت.
حق تعالى دوباره به او وحى کرد وفرمود: ى ابراهيم! همسرت به زودى
فرزندى به دنيا خواهد آورد که اولاد او به خاطر اين که مادرشان
وعده مرا انکار کرد، چهارصد سال گرفتار عذاب خواهند شد!
(فرزندان ساره يعنى) بنى اسراييل، سال ها (به همين جهت) گرفتار
عذاب (وستم فرعونيان) بودند. تا اين که روزى از طولانى شدن مدّت
عذاب به تنگ آمده وچهل شبانه روز تمام به درگاه الهى گريه وزارى
نمودند.
در اين هنگام، خداوند متعال موسى وهارون (عليهما السلام) را مبعوث
نمود تا آن ها را از دست فرعونيان نجات دهند، وصد وهفتاد سال زودتر
از موعد مقرر گرفتارى آنها را بردارند.
آنگاه امام جعفر صادق (عليه السلام) فرمود: شما نيز اگر برى تعجيل
در فرج قائم ما (عليه السلام) گريه وزارى کنيد، خداوند فرج ما را
نزديک خواهد نمود. والاّ بايد تا آخرين روز موعد ظهور او در انتظار
به سر بريد!(3)
مشکل علمى خود را از قائم ما بپرس
سيد امير علاّم مى گويد:
شبى برى زيارت حرم مطهّر حضرت امير المؤمنين (عليه السلام) مشرف
شده بودم، آخر شب بود در حال گردش در حرم بودم ناگاه متوجه شخصى
شدم که به طرف ضريح امام (عليه السلام) مى رود. وقتى نزديک تر شدم،
او را شناختم. او استاد دانشمند وفاضل متقى، مولا احمد اردبيلى
بود.
من در گوشه ى خود را پنهان نمودم ومراقب او شدم. (که او در اين
ساعت از شب ودر تاريکى وخلوت به دنبال چيست؟)
او به طرف در ضريح که طبق معمول بسته بود رفت، وقتى نزديک در رسيد،
دَرِ ضريح به روى او گشوده شد! داخل شد. کمى که دقّت کردم، متوجّه
شدم که گويا آهسته با کسى نجوا مى کند.
وقتى بيرون آمد، در بسته شد، وبه سوى مسجد کوفه به راه افتاد. من
نيز در پى او به راه افتادم. مقابل مسجد کوفه رسيديم، او وارد شد
ودر محرابى که امير المؤمنين (عليه السلام) در همان جا به شهادت
رسيده بود، ايستاد. پس از مدت زيادى بازگشت واز مسجد خارج شد وبه
طرف نجف به راه افتاد.
من همچنان در تعقيب او بودم تا اين که به مسجد حنّانه رسيديم.
ناگهان سرفه ام گرفت. ونتوانستم خود را کنترل کنم، او متوجّه شد.
برگشت ومرا شناخت. گفت: تو مير علاّم هستى؟
گفتم: آرى.
گفت: اين جا چه مى کنى؟
گفتم: از زمانى که شما وارد حرم امير المؤمنين (عليه السلام) شديد،
همراه شما بودم. شما را به صاحب آن قبر قسم مى دهم جريان امشب را
از ابتدا تا انتها برى من تعريف کنيد؟
گفت: به شرطى مى گويم که تا من زنده ام، آن را برى کسى تعريف نکنى.
وقتى به او کاملا اطمينان دادم، گفت: مسايل مشکلى برايم مطرح شده
بود که پاسخ آن ها را نمى دانستم. به دلم افتاد که آن ها را از
حضرت على (عليه السلام) بپرسم. همان طور که ديدى وقتى مقابل در
ضريح رسيدم، بدون استفاده از کليد، دَرِ ضريح به رويم گشوده شد.
داخل ضريح مقدّس شدم ودر آنجا به درگاه خداوند تضرّع نمودم. تا اين
که صدايى از قبر به گوشم رسيد که به مسجد کوفه برو وآن را از قائم
ما (عليه السلام) که امام زمان تو است بپرس!
وهمان طور که ديدى، در محراب مسجد کوفه پاسخ آن ها را از ايشان
دريافت کرده، بازگشتم.(4)
ابا صالح بيا درمانده ام من
علاّمه مجلسى (رحمه الله) مى فرمايد:
مرد شريف وصالحى را مى شناسم به نام امير اسحاق استرآبادى او چهل
بار با پى پياده به حجّ مشرّف شده است، ودر ميان مردم مشهور است که
طيّ الارض دارد. او يک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات
کردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.
او گفت: يک سال با کاروانى به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت يا
نُه منزل بيش تر به مکه نمانده بود که برى انجام کارى تعلّل کرده
از قافله عقب افتادم. وقتى به خود آمدم، ديدم کاروان حرکت کرده
وهيچ اثرى از آن ديده نمى شد. راه را گم کردم، حيران وسرگردان
وامانده بودم، از طرفى تشنگى آن چنان بر من غالب شد که از زندگى
نااميد شده آماده مرگ بودم.
(ناگهان به ياد منجى بشريّت امام زمان (عليه السلام) افتادم و)
فرياد زدم: يا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو
را رحمت کند!
در همين حال، از دور شبحى به نظرم رسيد، به او خيره شدم وبا کمال
ناباورى ديدم که آن مسير طولانى را در يک چشم به هم زدن پيمود ودر
کنارم ايستاد، جوانى بود گندم گون وزيبا با لباسى پاکيزه که به نظر
مى آمد از اشراف باشد. بر شترى سوار بود ومشک آبى با خود داشت.
سلام کردم. او نيز پاسخ مرا به نيکى ادا نمود.
فرمود: تشنه ى؟
گفتم: آرى. اگرامکان دارد، کمى آب ازآن مشک مرحمت بفرماييد!
او مشک آب را به من داد ومن آب نوشيدم.
آنگاه فرمود: مى خواهى به قافله برسى؟
گفتم: آرى.
او نيز مرا بر ترک شتر خويش سوار نمود وبه طرف مکّه به راه افتاد.
من عادت داشتم که هر روز دعاى (حرز يمانى) را قرائت کنم. مشغول
قرائت دعا شدم. در حين دعا گاهى به طرف من برمى گشت ومى فرمود: اين
طور بخوان!
چيزى نگذشت که به من فرمود: اين جا را مى شناسى؟
نگاه کردم، ديدم در حومه شهر مکّه هستم، گفتم: آرى مى شناسم.
فرمود: پس پياده شو!
من پياده شدم برگشتم او را ببينم ناگاه از نظرم ناپديد شد، متوجّه
شدم که او قائم آل محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) است. از گذشته
خود پشيمان شدم، واز اين که او را نشناختم واز او جدا شده بودم،
بسيار متأسف وناراحت بودم.
پس از هفت روز، کاروان ما به مکّه رسيد، وقتى مرا ديدند، تعجب
نمودند. زيرا يقين کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به
همين خاطر بين مردم مشهور شد که من طيّ الارض دارم.(5)
گل سرخ
ميرزا محمّد استرآبادى مى گويد:
من در حرم الهى يعنى مکه مکرّمه زندگى مى کنم، شبى در مسجد الحرام
مشغول طواف خانه خدا بودم.
ناگاه جوانى را ديدم که وارد مسجد الحرام شد، او که سيمايى زيبايى
داشت به طرف کعبه آمد وهمراه من مشغول طواف شد. در اثنى طواف وقتى
به من نزديک شد، يک دسته گل سرخ به من عنايت فرمود.
البته آن روزها فصل شکفتن گل نبود، من دسته گل را گرفته وبوييدم.
گفتم: آقا جان! اين ها را از کجا آورده ى؟
فرمود: از خرابات!
اين بفرمود واز نظر ناپديد شد، که ديگر او را نديدم.(6)
نگران درد ومرگ نباش
علامه مجلسى (رحمه الله) مى فرمايد:
يکى از اهالى کاشان به قصد تشرّف به بيت الله الحرام همراه گروهى
از حاجيان، شهر وديار خود را ترک مى کند. وقتى کاروان وارد نجف
اشرف مى شود، به بيمارى شديدى مبتلا مى گردد، طورى که هر دو پى او
خشک شده واز حرکت باز مى ماند.
همراهان او برى انجام مناسک حج چاره ى جز ترک او نداشتند، به همين
جهت، او را به فرد صالحى که يکى از مدرسه هى اطراف حرم حجره داشت،
مى سپارند وخود رهسپار مى شوند.
صاحب حجره هر روز او را در حجره تنها مى گذاشت، ودر را قفل مى کرد
وخود به خارج شهر برى گردش وکسب روزى مى رفت.
روزى آن مرد کاشانى به صاحب حجره مى گويد: من ديگر از تنها ماندن
خسته شده ام. از اين جا هم مى ترسم. امروز مرا به جايى ببر ورها
کن! وهر جا که خواستى برو!
مرد کاشانى مى گويد: او حرف مرا پذيرفت ومرا به گورستان دار السلام
نجف برد، ودر جايى که منسوب به امام زمان (عليه السلام) ومعروف به
مقام قائم (عليه السلام) بود، نشاند، آنگاه پيراهن خود را در حوض
شست وآن را بر روى درختى که آن جا قرار داشت، آويخت وخود به صحرا
رفت.
او رفت ومن تنها ماندم، در حالى که با ناراحتى به سرانجام خود مى
انديشيدم. در همين حال، جوان زيبى گندم گونى را ديدم که وارد حياط
شد. به من سلام کرد ويک راست به محراب رفت ومشغول نماز شد. آن گونه
زيبا به راز ونياز پرداخت وچنان در خشوع وخضوع بود که تا آن زمان
من کسى را چنين در نماز نديده بودم. وقتى نمازش تمام شد، نزد من
آمد واحوالم را پرسيد.
گفتم: به مرضى مبتلا شده ام که مرا سخت گرفتار نموده است. نه خدا
شفايم مى دهد که بهبودى يابم، ونه جانم را مى ستاند که آسوده شوم.
فرمود: نگران نباش! به زودى خداوند هر دوى آن ها را به تو عطا
خواهد نمود.
اين را گفت ورفت. وقتى از حياط خارج شد، ديدم پيراهنى را که صاحب
حجره روى درخت پهن کرده بود، روى زمين افتاده است. آن را برداشتم
وشستم ودوباره روى درخت آويزان نمودم.
ناگاه به خود آمدم. آرى من که نمى توانستم حتى از جايم حرکت کنم،
اکنون هيچ گونه اثرى از آن بيمارى سخت در من ديده نمى شد. يقين
کردم که او همان قائم آل محمّد (عليه السلام) است.
با عجله به دنبال او خارج شدم وتمام اطراف را گشتم. اما کسى را
نديدم. از اين که دير متوجّه شده بودم، بسيار پشيمان بودم. وقتى
صاحب حجره بازگشت ومرا صحيح وسالم ديد، با تعجّب پرسيد: چه شده
است؟
من تمام ماجرا را برى او تعريف کردم، او نيز مانند من، از اين که
به شرف ملاقات او نائل نشده بود، حسرت مى خورد. اما با اين حال
خوشحال وشاد با هم به حجره بازگشتيم.
شاهدان مى گفتند: او تا موقعى که دوستانش از حج بازگشتند، سالم
بود، وقتى آن ها آمدند پس از مدّتى مريض شد ومُرد، ودر همان حياط
دفن شد. بدين ترتيب به هر دوى آنچه که از حضرت (عليه السلام) مى
خواست، نائل شد.(7)
عنايت مولا ورسوايى دشمن
علامه مجلسى (رحمه الله) مى گويد:
هنگامى که بحرين در تصرّف اروپاييان بود، مردى که ناصبى واز دشمنان
سرسخت اهل بيت (عليهم السلام) به شمار مى رفت، به عنوان فرماندار
دست نشانده بحرين به حکومت رسيد، تا به رتق وفتق اُمور وبازسازى
خرابى هى ناشى از جنگ بپردازد.
وزير مشاور او نيز مردى بود که در دشمنى با اهل بيت (عليهم السلام)
از خود او سرسخت تر بود، وبا هر موقعيّتى که به دست مى آورد، سعى
در قلع وقمع وشکنجه وآزار دوست داران اهل بيت (عليهم السلام) مى
نمود.
روزى همين وزير ناصبى، نزد والى بحرين رفته انارى را به او نشان مى
دهد که روى آن به طور برجسته نوشته بود:
لااله الاّالله، محمّد رسول الله، ابوبکر، عمر، عثمان وعلى خلفاء
رسول الله
وقتى والى نوشته هى روى انار را ديد، بدون اين که حتّى احتمال اين
را بدهد که آن انار ساخته دست بشر باشد، بسيار تعجب کرد وگفت: اين
نشانه روشن ودليلى قوى برى اثبات اين مطلب است که مذهب شيعيان دروغ
وباطل است. نظرت درباره ارائه آن به مردم بحرين چيست؟
وزير گفت: عُمر امير دراز باد، مردم بحرين بسيار متعصب هستند وهيچ
دليلى را قبول نمى کنند. با اين حال بهتر است آن ها را حاضر نموده
واين انار را به نمايش بگذاريم. اگر آن را به عنوان دليلى برى ردّ
مذهب شيعه قبول کردند وبازگشتند، چه بهتر خداوند نيز تو را پاداش
نيکويى عطا خواهد نمود، واگر نپذيرفته ودر گمراهى خود باقى ماندند،
آن ها را به قبول يکى از اين سه راه مخيّر کن: يا حاضر شوند جزيه
دهند که در آن صورت (مانند يهود ونصار) خوار وذليل خواهند بود. يا
اين که دليلى برى ردّ اين برهان آشکار بياورند. يا در نهايت تن به
مرگ داده، آن ها را از دم تيغ بگذرانيم وزنان وفرزندان واموالشان
را به عنوان اسير وغنيمت تصاحب کنيم.
والى پيشنهاد وزير را تأييد کرد، وعلما وبزرگان ونجبا وسادات بحرين
را احضار نمود وآن انار را به آن ها نشان داد وگفت: در صورتى که
جوابى درست برى آن نداشته باشيد، يا کشته شده وزنان واولادتان به
اسارت خواهد رفت واموالتان مصادره خواهد شد، ويا مانند کفّار بايد
در کمال خفت وخوارى تن به پرداخت جزيه بدهيد.
وقتى آن ها انار را ديدند، رنگشان پريد وزانوانشان لرزيد. چون هيچ
کدامشان قادر به ارائه پاسخى روشن نبودند.
رهبر شيعيان بحرين که آن زمان در آن جا حضور داشت، گفت: ى امير!
اگر سه روز به ما مهلت دهى، ما سعى مى کنيم پاسخى که تو را راضى
کند، پيدا کنيم واگر نتوانستيم، هر طور که در مورد ما مى خواهى،
حکم کن!
امير به ناچار پذيرفت، وآن ها مجلس او را ترک کردند، در حالى که
وحشت زده وسرگردان بودند. به سرعت مجلسى ترتيب دادند وبا يکديگر به
مشورت پرداختند.
تا اين که تصميم گرفتند گروهى را برى يافتن پاسخ از ميان خودشان
انتخاب نمايند، ابتدا ده نفر از بهترين وپرهيزکارترين علمى شيعه،
وسپس از ميان آن ها سه نفر که بهترين آن ها بودند، انتخاب شدند. تا
اين که هر يک به نوبت در يکى از اين سه شبى که مهلت داشتند، به
صحرا رفته به راز ونياز بپردازند وبا استغاثه به محضر امام زمان
(عليه السلام) وحجّت خدا در روى زمين، از او بخواهند که راه نجات
از اين ورطه هولناک را به شيعيان نشان بدهد واز آن ها دست گيرى
نمايد.
دو شب گذشت، امّا هيچ کدام از آن ها که شب را در صحرا به دعا وگريه
واستغاثه به درگاه حق تعالى وامام زمان (عليه السلام) گذرانده
بودند، چيزى نديدند. به همين خاطر نگرانى والتهاب شيعيان بيش تر
شد.
نفر سوّم که محمّد بن عيسى نام داشت، با سر وپى برهنه روى به صحرا
نهاد. شب بسيار تاريک وظلمانى بود، اما او با دلى آگاه ونورانى
شروع به دعا وتضرّع وتوسّل به درگاه حق تعالى نمود، ونجات مؤمنين
وبرطرف شدن اين بلى عظيم را درخواست کرد.
انتهى شب بود، صدى مردى را شنيد که مى گفت: ى محمّد بن عيسى! با
اين حال آشفته در دل اين شب تاريک واين صحرى برهوت چه مى خواهى؟
وچرا به اين جا آمده ى؟
محمّد بن عيسى گفت: ى مرد! کارى به من نداشته باش! من برى امر
مهمّى به اين جا آمده ام وآن را تنها به امام ومولى خويش خواهم
گفت، که تنها او مى تواند مرا نجات دهد، وجز او کسى نمى تواند به
فرياد من برسد.
آن مرد مى گويد: ى محمّد بن عيسى! من صاحب الامر هستم، حاجتت را
بگو!
او در پاسخ مى گويد: اگر تو صاحب الامرى خود همه را مى دانى،
ونيازى به شرح من ندارى.
حضرت (عليه السلام) مى فرمايد: آرى مى دانم. به خاطر وحشتى که از
آن انار وآنچه که بر روى آن نوشته وتهديدى که والى نموده است، آمده
ى.
وقتى محمّد بن عيسى اين سخن را مى شنود، به طرف او برمى گردد ومى
گويد: مولا جان! آرى. تو خود مى دانى که چه بر سر ما آمده است. تو
امام وپناه مايى، ومى توانى ما را رهايى بخشى.
حضرت (عليه السلام) مى فرمايد: ى محمّد بن عيسى! آن وزير ـ که لعنت
خدا بر او باد ـ در خانه اش درخت انارى دارد که وقتى شکوفه مى زد،
قالبى از گل به شکل انار ساخت وآن را دو نيم کرد وآن کلمات را که
ديدى روى انار نقش بسته بود، داخل هر دو قسمت قالب حک نمود. آن گاه
آن را به انارى که هنوز کوچک بود، محکم بست. وقتى انار بزرگ ورسيده
شد، همان طور که ديدى، آن کلمات بر روى آن به طور برجسته نقش بسته
بود.
فردا وقتى به نزد والى رفتيد، به او بگو: جواب را يافته ام اما آن
را در خانه وزير بيان خواهم نمود. وقتى به خانه وزير رفتيد، سمت
راست حياط اتاقى را مى بينى، به والى بگو: جواب در آن اتاق است. آن
گاه وزير دست پاچه شده وسعى خواهد نمود که از ورود شما به اتاق
جلوگيرى کند. اما تو اصرار کن ومواظب هم باش که او را رها ننمايى
تا جلوتر از تو وارد اتاق شود.
وقتى وارد اتاق شدى، طاقچه ى را مى بينى که کيسه سفيدى روى آن
نهاده شده است. آن را بردار وباز کن! خواهى ديد که قالبى که او به
وسيله آن، اين حيله را اجرا نموده است، در آن است. آن را مقابل
والى بگذار وآن انار را داخل آن قرار بده! خواهى ديد که کاملا
منطبقند. بدين ترتيب موضوع روشن خواهد شد.
ى محمّد بن عيسى! به والى بگو که ما معجزه ديگرى نيز داريم وآن اين
که، اين انار طبيعى نيست. داخل آن انباشته از دود وخاکستر است. اگر
مى خواهى صحّت ادّعى من ثابت شود، به وزير امر کن که آن را بشکند!
وقتى وزير انار را بشکند دود وخاکستر آن به هوا برخاسته وبر چهره
وريشش خواهد نشست.
وقتى محمّد بن عيسى اين سخن را از حضرت شنيد، بسيار مسرور گشت ودر
مقابل امام (عليه السلام) به خاک افتاده زمين ادب را بوسيد، واز
محضر حضرت مرخص شده وبه سرعت به نزد ياران خود بازمى گردد، ومژده
احسان مولا را به شيعيان بحرين ابلاغ مى نمايد.
صبح هنگام، همه به اتفاق نزد والى رفته ومحمّد بن عيسى مو به مو
تمام آنچه را که امام (عليه السلام) فرموده بود اجرا کرد، وهمه
شاهد اثبات درستى دعوى او وعنايت وتفضّل امام (عليه السلام) شدند.
در اين حال، والى رو به محمّد بن عيسى نموده وگفت: چه کسى تو را
مطلع کرد؟
گفت: امام زمان (عليه السلام).
والى پرسيد: امام زمان کيست؟
محمّد بن عيسى گفت: دوازدهمين امام، حضرت مهدى (عليه السلام).
آن گاه يک يک امامان را تا امام زمان (عليه السلام) نام برد.
والى که از ديدن اين نشانه آشکار منقلب شده بود به محمّد بن عيسى
گفت: دستت را به من ده! من مى گويم:
أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، وأنّ محمّداً عبده ورسوله، وأنّ
الخليفة بعده بلا فصل امير المؤمنين على (عليه السلام)
آن گاه به امامت اهل بيت (عليهم السلام) تا امام زمان (عليه
السلام) اقرار واعتراف نمود وبه مذهب شيعه اثنى عشرى مشرف وبه راه
راست هدايت گشت.
سپس دستور داد تا وزير را به قتل برسانند، ورسماً از مردم بحرين
عذرخواهى نمود، واز آن هنگام با آن ها به نيکى رفتار مى کرد.
راوى گويد: اين قصه در بحرين مشهور است، وقبر محمّد بن عيسى
زيارتگاه شيفتگان اهل بيت (عليهم السلام) مى باشد.(8)
جهان پيش از ظهور نور
انس بن مالک ـ خادم رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) ـ مى
گويد:
حضرت على (عليه السلام) از جنگ نهروان بازمى گشت، در محلى به نام
(براثا) دستور اتراق داد. در آن جا راهبى به نام حباب در غارى منزل
داشت. وقتى همهمه لشکر اسلام را مى شنود، از غارش که مشرف بر ميدان
اتراق بود، پايين آمده وبه دقّت لشکر را بررسى مى کند، وبا اضطراب
وشتاب مى پرسد: اين چه لشکرى است؟ فرمانده آن کيست؟
يکى از لشکريان به او مى گويد: اين لشکر اسلام است وفرمانده آن
امير المؤمنين على (عليه السلام) که از جنگ نهروان بازمى گردد.
حباب با عجله از لابلى مردم عبور کرده خود را به حضرت (عليه
السلام) مى رساند ومى گويد:
ـ السلام عليک يا امير المؤمنين! که به حق امير مؤمنانى.
ـ ى حباب! تو از کجا دانستى که من به حقيقت اميرمؤمنانم؟
ـ اين مطلب را علما وروحانيون ما به ما اطلاع داده بودند. اما شما
از کجا دانستيد که نام من حباب است؟
ـ اين مطلب را نيز حبيبم رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به من
فرموده بود.
ـ دستتان را به من بدهيد تا با شما بيعت کنم. اشهد ان لا اله الاّ
الله محمّد رسول الله وعلى بن ابى طالب وصيه...
ـ بگو ببينم خانه ات کجا است؟
ـ در غارى که در همين نزديکى قرار دارد.
ـ بعد از اين در آن غار سکونت نکن! ودر همين زمين مسجدى بنا کن وآن
را به نام کسى که مخارج ساخت آن را بانى مى شود، نام گذارى کن!
به زودى در کنار مسجدى که تو مى سازى، شهرى بنا خواهد شد که اکثر
مردم آن ظالم وستمگرند، وبلى بزرگى در پيش خواهند داشت. به طورى که
هر شب جمعه هفتاد هزار عمل حرام زنا در آن مرتکب خواهند شد،
وهنگامى که در ظلم وطغيان خود فزونى گرفتند، اين مسجد را چند بار
ويران خواهند نمود، اما هر بار گروهى از مؤمنين آن را دوباره بنا
خواهند کرد. تا اين که در مرتبه سوم در محل آن به جى مسجد خانه ى
ساخته خواهد شد. بدان! که ويران کنندگان اين مسجد کافرند.
آن گاه سه سال مردم را از رفتن به حج منع مى کنند. مزارع آن ها
طعمه حريق مى شود، وخداوند مردى را از سرزمين (سفح) بر آن ها مسلّط
مى کند. او غارت گرى است که به هر شهرى که وارد مى شود، آن را با
خاک يکسان کرده وساکنين آن را از دم تيغ مى گذراند.
بعد از يورش او، مردم سه سال گرفتار قحطى مى شوند، وسختى فراوانى
را متحمّل مى گردند. در اين حال او دوباره بازمى گردد ودست به
ويرانى وغارت مى زند، از آن جا نيز به طرف بصره تاخته وتمام خانه
ها را ويران نموده ساکنين آن را به قتل مى رساند. حمله او به بصره
مصادف با زمانى خواهد بود که خرابى هى شهر را تعمير نموده ومسجد
جامعى در آن بنا مى کنند.
پس از بصره به شهرى که حجاج آن را ساخته و(واسط) ناميده مى شود،
هجوم مى آورد، وهمان بلايى را که بر سر شهر بصره آورده بود، بر سر
شهر واسط فرو مى ريزد.
از آن جا به طرف بغداد رفته وآن شهر را بدون مقاومت تصرّف مى کند.
مردم بغداد نيز به کوفه که تنها آن موقع در آرامش بوده پناه مى
برند.
آن گاه او با لشکريان خود از بغداد به طرف قبر من (نجف اشرف) روانه
مى شود تا آن را نبش کند. در آن موقع به سپاه سفيانى برخورد نموده
شکست خورده وکشته مى شود.
سفيانى نيز گروهى از سپاهيان خود را به کوفه مى فرستد. عدّه ى از
اهالى کوفه از او پيروى مى نمايند، امّا مردى از اهالى کوفه قيام
نموده وعدّه ى را در قلعه ى سازماندهى مى کند. هر که به او ملحق
شود، در امان خواهد بود.
در پى اين رويداد، سفيانى خود با سپاهيانش به کوفه سرازير مى شود،
وهمه را به قتل مى رساند واحدى را باقى نمى گذارد. يکى از سربازان
او متوجه مرواريد درشتى مى شود که روى زمين افتاده ولى هيچ اعتنايى
به آن نمى کند. وقتى بچه کوچکى را مى بيند که روى زمين افتاده به
سرعت او را از دم تيغ مى گذراند!
پس از آن، متأسفانه وقايع وفتنه هى بزرگى مانند پاره هى شب تاريک
واقع خواهند شد.
ى حباب! آنچه را به تو گفتم حفظ کن!
آنگاه فرمود: ى حباب! از کدام رود آب مى نوشى؟
ـ از دجله.
ـ چرا چشمه ى يا چاهى حفر نمى کنى؟
ـ يا امير المؤمنين! هرگاه چاهى حفر کرديم، آبش شور وناگوار بود.
ـ با اين حال دوباره همين جا چاهى حفر کن!
(حباب امتثال امر نموده وبا گروهى) چاهى حفر نمودند تا اين که به
سنگ بزرگى برخورد نمودند ونتوانستند آن را بيرون بياورند.
در اين حال، خود حضرت (عليه السلام) وارد چاه شد وآن را از جا کند،
چشمه ى که شيرين تر از شهد ولذيذتر از شير بود، از زير آن جوشيد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: ى حباب! بعد از اين، از اين چشمه آب
بنوش!
بعدها مردى به نام (براثا) بانى مسجدى شد که حضرت (عليه السلام) به
حباب توصيه ساخت آن را نموده بود. آن ها آن مسجد را بنا کردند،
ونام آن را (براثا) نهادند.(9)
پاورقى:
(1)
دلائل الامامة، ص 276 ـ 270، کمال الدين، ج 2، ص 254 ـ
465، بحار الانوار، ج 52، ص 78 ـ 88.
(2)
کمال الدين، ج 2، ص 334 و335، ما اخبر به الصادق (عليه
السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 129.
(3)
تفسير عياشى، ج 2، ص 163، در تفسير سوره هود، بحار
الانوار، ج 52، ص 131 و132.
(4)
بحار الانوار، ج 52، ص 174 و175.
(5)
بحار الانوار، ج 52، ص 175 و176.
(6)
بحار الانوار، ج 52، ص 176.
(7)
بحار الانوار، ج 52، ص 176 و177.
(8)
بحار الانوار، ج 52، ص 178 ـ 180.
(9)
بحار الانوار، ج 52، ص 218 و219.