جنگ صفين ويارى امام زمان
محى الدين اربلى مى گويد:
نزد پدرم نشسته بودم، مردى را کنار او ديدم که چرت مى زد. ناگهان
عمّامه اش افتاد وزخم بزرگى که در سر داشت، نمايان شد.
پدرم از او پرسيد: اين زخم چيست؟
گفت: زخمى است که در جنگ صفّين برداشته ام!
ما گفتيم: چه مى گويى؟ قرن ها است که از واقعه صفّين مى گذرد؟
او گفت: در سفرى با شخصى همسفر شدم، در راه مصر بوديم، در غزّه(1)
با او در مورد جنگ صفّين صحبت مى کردم او گفت: اگر من آن زمان در
جنگ صفّين حضور داشتم شمشيرم را از خون على (عليه السلام) ويارانش
سيراب مى نمودم.
من در پاسخ گفتم: من هم اگر در آن أيّام بودم شمشيرم را از خون
معاويه ويارانش سيراب مى نمودم. حالا هم دير نشده است من وتو مى
توانيم با هم در دفاع از على (عليه السلام) ومعاويه بجنگيم.
در اين اثنا، حالت جدّى به خود گرفته وبا هم در آويختيم، معرکه
عجيبى برپا کرديم، ضربات کارى شمشير ميان من واو ردّ وبدل شد، من
از ناحيه سر مجروح شده ودر اثر آن، از هوش رفتم. از خود بى خود شدم
وافتادم ونفهميدم چقدر طول کشيد، ناگاه احساس کردم که کسى مرا با
گوشه نيزه ى بيدار مى کند.
چشمانم را گشودم، او از اسب پايين آمد وبر زخم سرم دستى کشيد.
احساس کردم که ديگر دردى ندارم. آن گاه رو به من کرد وفرمود: همين
جا باش تا بيايم.
ناگهان از مقابل ديدگانم ناپديد شد، مدّتى نگذشت که ديدم سر بريده
دشمنم را در دست گرفته وچهار پايان او را با خود مى آورد.
وقتى به نزد من رسيد فرمود: اين سر دشمن تو است، چون تو ما را يارى
کردى ما نيز تو را يارى کرديم. چنان که خداوند کسى که او را يارى
کند او را يارى مى نمايد.
عرض کردم: شما که هستيد؟
فرمود: م ح م د بن حسن. وهر که از تو در مورد زخم سرت پرسيد بگو:
در جنگ صفّين مجروح شده ى.(2)
علوى واقعى اوست
حسن بن محمّد بن قاسم گويد
در يکى از محلات اطراف کوفه که (حماليه) نام داشت با شخصى به نام
عمّار درباره امام زمان (عليه السلام) گفت وگو مى کردم.
او گفت: روز قافله ى از قبيله طيّ به کوفه آمد، آنها از ما خريد
نمودند، من به يکى از کارگرانم گفتم: برو ترازو را از خانه آن علوى
بياور!
رييس قافله که مردى تنومند بود گفت: آيا اين جا علوى نيز هست؟
گفتم: چه مى گويى؟ بيشتر اهل کوفه سادات علوى هستند!
او گفت: علوى واقعى همانى بود که ما در بيابان مجاور آن شهر ديديم.
گفتم: ماجرا چيست؟
گفت: ما در حدود 300 نفر يا کمتر اسب سوار بوديم که از جايى
گريختيم. سه روز در بيابان تشنه وگرسنه بدون هيچ آذوقه ى سرگردان
بوديم تا اين که عدّه ى گفتند: بهتر است قرعه کشى کرده ويکى از اسب
ها را بکُشيم.
همه اين پيشنهاد را پذيرفتيم. وقتى قرعه کشيده شد به نام اسب من
افتاد. من قبول نکردم وگفتم: که شما تقلّب نموده ايد.
دوباره قرعه کشى نمودند وباز به نام اسب من افتاد، باز من آن ها را
متّهم به تقلّب نمودم. اما در مرتبه سوم که در عين ناباورى مجدداً
قرعه به نام اسب من افتاد مجبور شدم که قبول کنم.
بسيار ناراحت بودم، زيرا اسبم حداقل هزار دينار ارزش داشت، وآن را
از پسرم بيشتر دوست داشتم. گفتم: اجازه بدهيد کمى در اطراف با اسبم
سوارى کنم، زيرا تاکنون دشتى چنين هموار نديده ام.
گفتند: اشکالى ندارد، سوار اسبم شدم، حدود يک فرسخ تاختم به تلّى
رسيدم که کنيزى در دامنه آن مشغول جمع آورى هيزم بود. از او پرسيدم
که کيستى؟ واز کدام خانه ى؟
او گفت: من کنيز سيّدى هستم که در اين وادى سکونت دارد.
بعد بلا فاصله از آنجا دور شد. من عبى خود را به علامت بشارت
وشادمانى بر سر نيزه کردم. آنگاه به طرف يارانم تاختم وبه آن ها
گفتم: مژده بدهيد! گروهى از مردم در نزديکى ما زندگى مى کنند.
همگى به طرف آن تلّ حرکت کرديم، وقتى به آن جا رسيديم خيمه ى را
ديديم که در وسط آن وادى برپا شده بود، مردى که از همه زيباتر به
نظر مى رسيد با چهره ى باز در حالى که گيسوانش آويخته بود ولبخندى
بر لب داشت در کنار خيمه ايستاده بود.
وقتى به او نزديک شديم، به ما خوش آمد گفت.
من گفتم: ى آبروى عرب! ما تشنه ايم.
او کنيز خود را فرا خواند وگفت: هرچه آب دارى بياور!
آن کنيز دو ظرف پر از آب آورد. آن مرد يکى از آن ها را گرفت کمى
نوشيد ودست خود را به آب زد وآن را به ما داد. همه 300 نفر ما يک
به يک از همان يک ظرف نوشيديم وسيراب شديم. وقتى ظرف را باز
گرداندند، ديديم که هنوز کاملا پر است.
وقتى سيراب شديم گفتيم: ى آبروى عرب! ما گرسنه ايم.
او خود وارد خيمه شد وسبدى را که مملو از غذا بود بيرون آورد، وآن
را در مقابل ما نهاد ودست خود را به آن زد وفرمود: ده نفر ده نفر
جلو بياييد.
ده نفر ده نفر مشغول خوردن غذا شديم وهمه کاملا سير شديم، سوگند به
خدا! هنوز سبد کاملا پر مانده بود.
آنگاه رو به او نموديم وگفتيم: اگر اجازه مى فرماييد مى خواهيم به
راهى که قصد آن را داريم برويم.
او با دست خود به شاهراهى اشاره کرد وفرمود: منظورتان اين راه است؟
(ما تعجب کرديم، زيرا اصلا هدف مشخصى نداشتيم وراه را نمى شناختيم
وفقط برى اين که او نفهمد که ما فرارى هستيم چنين گفتيم. اما او
راه نجات را به ما نشان داد)
از او خداحافظى نموديم، وقتى کمى دور شديم يکى از افراد گفت: شما
از خانه وخانواده دور شده ايد که چيزى به دست بياوريد حالا که به
همه چيز رسيده بوديد چرا آن را تصرف نکرديد؟
(منظور او آن بود که بازگرديم وآن مرد را غارت کنيم)، گروهى موافق
وگروهى مخالف بوديم، در نهايت تصميم گرفتيم که او را غارت کنيم.
بازگشتيم. وقتى ما را ديد که بازگشته ايم شمشير خود را حمايل
نموده، نيزه اش را به دست گرفت، بر اسب خاکسترى سوار شد ودر گوشه ى
ايستاد وفرمود: چه خيال بدى در سر داريد؟ بدانيد که زشتى آن به خود
شما بازخواهد گشت.
گفتيم: درست حدس زده ى، وهرچه دلمان مى خواست به او گفتيم.
آنگاه چنان خشمگين شد که از خشم او همه به وحشت افتاديم، سپس خطى
بين ما وخود کشيد وفرمود: به جدّم رسول الله (صلى الله عليه وآله
وسلم) قسم! هر که از اين خط بگذرد گردن او را خواهم زد.
از صدى او چنان ترسيديم که همه پا به فرار گذاشتيم. به خدا قسم! که
علوى واقعى او بود، نه اينان که اينجا هستند.(3)
شبهات مخالف وپاسخ مولا در سن کودکى
سعد بن عبد الله مى گويد:
من نسبت به جمع آورى کتاب هايى که محتوى نکات دقيق ومهم مطالب مشکل
علوم اسلامى بودند، علاقه وحرص فراوانى داشتم وسعى مى کردم که به
حقايق آن ها هرچند بسيار طاقت فرسا باشد، دست يابم تا آن جا که
تمام موارد متشابه وپيچيده را حفظ نموده بر معضلات ومشکلات هر يک
فائق مى آمدم.
من در مورد مذهب شيعه اثنى عشرى تعصّب خاصّى داشتم وبدون هيچ گونه
ترس وواهمه ى از درگيرى وبرخورد، دشمنى، بغض، ياوه گويى وتجاوز
معاندين ومخالفين، به انتقاد از کسانى که سعى در ردّ بر حقانيت
شيعه داشتند، مى پرداختم، وبرى بزرگان آن ها که در پناه افراد صاحب
نفوذ وقدرتمند حاکم، به هتّاکى وسبّ ائمه (عليهم السلام) مى
پرداختند، حقايق را بيان مى نمودم.
روزى به يکى از آن ها که در دشمنى وجدال وتشنيع اهل بيت (عليهم
السلام) از همه کينه توزتر ودر باطل خود ثابت تر بود، برخورد
نمودم. او رو به من کرد وگفت: وى بر تو ويارانت! ى سعد! شما
رافضيان بر بزرگان مهاجر وانصار که از اصحاب پيامبر (صلى الله عليه
وآله وسلم) بوده اند، طعنه زده واز آن ها انتقاد نموده به ولايت
وامامت خلفى راشدين اعتقاد نداريد وبا اين کار در برابر پيامبر
اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) سرکشى مى نماييد.
بدان که همه اصحاب رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) در شرافت
ابوبکر صديق!! به جهت سبقت او در اسلام!! اتفاق دارند.
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) او را با خود به غار برد، زيرا
مى دانست که او خليفه وجانشين او است! واو است که مى تواند آيات
الهى را تأويل نموده زمام امور امت را به دست بگيرد! ودر برابر
شدايد وتجاوزات وکاستى ها وپراکندگى ها از اسلام حمايت نموده وحدود
الهى را اقامه کند! ودسته دسته لشکريان را برى فتح سرزمين هى
مشرکين گسيل نمايد!!
او همان طور که در انديشه محافظت از مقام نبوّت خويش بود، در فکر
جانشينى پس از خويش نيز بود.
علاوه بر اين، (شما که مى گوييد: على با خوابيدن در بستر پيامبر
(صلى الله عليه وآله وسلم) او را يارى داده است، بى اساس است. زير)
کسى که در جايى پنهان ومتوارى شده است، ديگر نيازى به مساعدت ويارى
ندارد. پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) على را در بستر خود
خواباند چون کشته شدن او اهميّت چندانى نداشت وبردن او نيز ممکن
نبود وبار اضافى به حساب مى آمد.
مضافاً بر اين که پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مطمئن بود که
در صورتى هم که على کشته شود، مشکلى پيش نخواهد آمد ومى تواند فرد
ديگرى را برى انجام کارهايى که على به عهده داشت، انتخاب نمايد!!
من برى هرکدام از اين ايرادات او جواب هايى ارائه دادم، اما او هر
کدام را با دليلى ديگر ردّ ونقض مى نمود.
تا اين که گفت: ى سعد! غير از اين ها ايراد ديگرى نيز مى توانم
بگيرم تا بينى شما رافضيان را به خاک بمالم. شما مى گوييد: ابوبکر
وعمر منافقانه به اسلام ايمان آورده اند وبه همين جهت، مدّعى هستيد
که آن ها در عقبه ـ هنگام بازگشت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)
از تبوک ـ مى خواستند پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را به قتل
برسانند. بگو ببينم: چطور ممکن است ابوبکر که از شک وترديد مبرّا
بوده! وعمر که حامى نهاد اسلام بود! منافق باشند؟ آيا آن ها با ميل
ورغبت اسلام آوردند يا اين که اجباراً مسلمان شده بودند؟
من پيش خود گفتم: اگر بگويم آن ها مجبور به اقرار به اسلام بوده
ومنافقانه ايمان آورده اند، صحيح نخواهد بود. زيرا تنها به علّت
اعمال فشار وزور بر کسى که قلباً تمايلى به ايمان آوردن ندارد، مى
توان قبول کرد که نفاق به دل او راه يافته باشد. چنانچه حقّ تعالى
مى فرمايد: (فَلَمّا رَأَوْا بَأْسَنْا قالُوا آمَنّا
بِاللهِ وَحْدَهُ وکَفَرْنا بِما کُنّا بِهِ مُشْرِکِينَ، فَلَمْ
يَکُ يَنْفَعُهُمْ اِيمانُهُمْ لَمّا رَأَوْا بَأْسَنا)(4)
(هنگامى که شدّت مارا ديدند، گفتند که به خداوند يگانه ايمان آورده
وبه آنچه به دليل آن مشرک بوديم، کافرشديم، اما ايمان آن ها هنگامى
که شدّت مارا ديدند، سودى برى آن ها ندارد).
در صدر اسلام نيز ايمان مردم به دليل زور وفشار نبود، (بلکه بالعکس
فشار بيش تر از ناحيه مشرکين بود). به همين جهت، برى اين که به
نحوى سخن به ظاهر درست او را نپذيرم وقبول نکنم که آن ها با ميل
ورغبت ايمان آورده باشند، چاره ى انديشيدم ومزوّرانه صحنه را ترک
نمودم در حالى که از شدّت خشم به خود مى پيچيدم وجگرم پاره پاره
شد.
از سوى ديگر، طومارى داشتم که بيش از چهل مسأله سخت که پاسخگويى
برى آن ها پيدا نکرده بودم، در آن نوشته بودم تا از بهترين همشهريم
يعنى احمد بن اسحاق قمى ـ که از اصحاب امام حسن عسکرى (عليه
السلام) بود ـ بپرسم.
آن روزها احمد بن اسحاق قمى برى ملاقات امام حسن عسکرى (عليه
السلام) به سامرا رفته بود، من نيز به دنبال او به راه افتادم. در
يکى از چشمه هى سامرا او را ملاقات نمودم. گفت: ى سعد! خير است.
برى چه آمده ى؟
گفتم: مى خواستم خدمت شما برسم ودر ضمن جواب اين سؤالات را از شما
بپرسم.
گفت: من برى ملاقات امام حسن عسکرى (عليه السلام) به سامرا مى روم
در ضمن مى خواهم سؤالاتى نيز از حضرت (عليه السلام) در مورد تأويل
بعضى آيات وبرخى مشکلات آن ها بپرسم. علاوه بر اين، شوق شرفيابى به
محضر مبارک حضرت (عليه السلام) را دارم. تو نيز با ما باش، چون
وقتى خدمت آن حضرت شرفياب شوى دريايى بى نهايت از عجايب وغرايب را
از اماممان مشاهده خواهى کرد.
با ذوق وشوق تمام به سوى سامرا حرکت کرديم، وقتى به سامرا رسيديم
به درگاه امام حسن عسکرى (عليه السلام) شرفياب شده واجازه ورود
خواستيم. با اجازه حضرت (عليه السلام) وارد بيت شريف ايشان شديم.
احمد بن اسحاق خورجينى به دوش انداخته وآن را با پارچه ى مازندرانى
پوشانده بود که حدود صد وشصت کيسه مسکوکات طلا ونقره در آن بود که
هر کيسه ى به مُهر صاحبش ممهور بود.
چشمانم به نور رخسار حضرت امام حسن عسکرى (عليه السلام) منوّر شد،
وپرتو آن ما را فرا گرفت، نمى دانم آن نور را به چه چيزى تشبيه کنم
غير اين که بگويم مانند ماه شب چهارده بود.
پسر بچه ى همچون سياره مشترى زيبا ونورانى روى زانوى راستش نشسته
بود، وموى سرش از فرق سر شکافته وبه دو سوى افکنده شده بود همچون
الفى که بين دو واو قرار گيرد. انار زرينى که از تکه هى کوچک ترى
به طرز ماهرانه ترکيب يافته بود در برابر مولايم ان امام حسن عسکرى
(عليه السلام) قرار داشت که نقش هى زيبايى روى آن کشيده شده بود مى
درخشيد، که يکى از رؤسى بصره به حضرت اهدا کرده بود.
قلمى در دست امام (عليه السلام) بود که وقتى مى خواست چيزى بنويسد
آن پسر بچه زيبا انگشتان پدرش را مى گرفت وبازى مى کرد. در اين
موقع، امام (عليه السلام) آن انار را مى غلطاند تا آن پسر بچه زيبا
با آن بازى کرده ومشغول شود، وآنچه را که حضرت مى خواست، بنويسد.
ما سلام عرض کرديم، حضرت با لطف ومهربانى پاسخ داد، واشاره فرمود
تا بنشينيم. هنگامى که نوشتن آن نامه را به پايان رساند، احمد بن
اسحاق خورجين خود را بيرون آورد ودر مقابل امام حسن عسکرى (عليه
السلام) نهاد.
حضرت رو به آن پسر بچّه زيبا نموده وفرمود: فرزندم، مُهر هدايى
شيعيانت را باز کن!
او فرمود: مولا جان! آيا جايز است دستى پاک بر اين هدايا واموال
آلوده وناپاک که حلال وحرامش به هم آميخته بخورد؟
در اين موقع، امام حسن عسکرى (عليه السلام) فرمود: ى فرزند اسحاق!
آنچه در خورجين دارى، بيرون بياور تا حلال وحرامش را فرزندم جدا
سازد.
احمد بن اسحاق، امر امام (عليه السلام) را اطاعت واوّلين کيسه را
بيرون آورد.
آن کودک زيبا فرمود: اين کيسه متعلّق به فلان فرزند فلان است که در
فلان محلّه قم ساکن است، وحاوى شصت ودو دينار مى باشد که چهل وپنج
دينار آن پول زمينى سنگلاخ است که صاحب کيسه از برادر خود به ارث
بُرده است، وچهارده دينارش نيز پول نُه قواره پارچه ى است که
فروخته، وسه دينار باقى مانده از اجاره دکان هايش مى باشد.
امام حسن عسکرى (عليه السلام) فرمود: درست گفتى فرزندم. اکنون به
اين مرد بگو که چه قسمت از اين مال حرام است.
آن کودک فرمود: يک دينار آن سکّه ى است که در فلان تاريخ در شهر رى
ضرب شده است، وقسمتى از يک روى آن ساييده شده است. همچنين يک ربع
سکّه طلايى که در آمل ضرب شده است، هر دو حرام هستند. زيرا صاحب آن
ها در فلان سال وفلان ماه يک من وربع پنبه کشيد وبه همسايه اش که
پنبه زن بود، داد تا آن را بزند. بعد از مدتى که سراغ آن را گرفت،
پنبه زن گفت: دزد آن را ربوده است، امّا او نپذيرفت ووجه معادل آن
يک من وربع پنبه را دقيقاً حساب کرد واز او گرفت، وبا پول آن پارچه
ى خريد اين دو سکه، پول فروش آن پارچه است.
وقتى احمد بن اسحاق آن کيسه را باز کرد، نامه کوچکى در ميان سکه هى
دينار يافت که نام صاحب کيسه ومقدار سکه ها را همان طور که آن کودک
فرموده بود، نوشته شده بود. سپس کيسه ديگرى را درآورد ودر مقابل او
نهاد.
آن کودک اين بار فرمود: اين کيسه نيز متعلّق به فلانى فرزند فلانى
است که در فلان محلّه قم زندگى مى کند، وحاوى پنجاه دينار است که
تصرّف آن حرام است.
احمد بن اسحاق گفت: چرا؟
او فرمود: زيرا اين پول گندمى است که صاحبش از ماحصل زارعى که زمين
خود را در اختيار او قرار داده بود، به دست آورده است. بدين ترتيب
که هنگام تقسيم محصول گندم، وقتى پيمانه را برى خود پُر مى کرد، آن
را لبالب مى نمود وهنگامى که برى آن زارع پُر مى نمود، کمى از سر
آن را خالى مى کرد.
امام حسن عسکرى (عليه السلام) فرمود: راست گفتى فرزندم. ى فرزند
اسحاق! اين اموال را جمع کن وبه صاحبانش بازگردان که ما نيازى به
آن ها نداريم. اما آن پارچه ى را که آن پير زن برى ما فرستاده است،
بياور!
احمد بن اسحاق گفت: آن پارچه را در ميان کيسه ى نهاده ام وفراموش
کردم خدمت شما بياورم.
احمد بن اسحاق برى آوردن آن پارچه رفت، در اين موقع امام حسن عسکرى
(عليه السلام) به من التفات نموده، فرمود: ى سعد! برى چه آمده ى؟
عرض کردم: احمد بن اسحاق مرا تشويق به ملاقات مولايم نموده است.
حضرت (عليه السلام) فرمود: سؤالاتى را که مى خواستى بپرسى، چه
کردى؟
عرض کردم: اکنون به همراه دارم.
فرمود: آنچه مى خواهى از نور چشمم سؤال کن! وبا دست مبارک به آن
کودک زيبا اشاره فرمود.
عرض کردم: ى مولى ما وفرزند مولى ما! ما همان طور که از شما شنيده
ايم، به ديگران روايت مى کنيم که رسول الله (صلى الله عليه وآله
وسلم) طلاق زنان خويش را به امير المؤمنين (عليه السلام) تفويض
فرموده اند. چنان که در روز جنگ جمل کسى را نزد عايشه فرستاده
وفرمودند: تو بر اسلام تاخته ومسلمين را به فتنه انداخته وفرزندان
خود را به ورطه هلاک افکنده ى. اگر دست از اين فتنه بکشى، رهايت
خواهم نمود والاّ طلاقت خواهم داد. چطور چنين چيزى ممکن است؟ در
حالى که وفات پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به معنى طلاق زنان
او محسوب مى شود.
حضرت فرمود: به نظر تو طلاق يعنى چه؟
عرض کردم: آزاد گذاشتن زن در امر ازدواج.
فرمود: اگر چنين است، پس چرا زنان پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم) پس از وفات ايشان، حق ازدواج ندارند؟
عرض کردم: برى اين که خداوند ازدواج ايشان را حرام نموده است.
فرمود: با اين حال، چطور رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)
حکم طلاق زنان ايشان محسوب نمى شود؟
عرض کردم: مولا جان! شما بفرماييد که معنى تفويض حکم طلاق زنان
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به امير المؤمنين (عليه
السلام) چيست؟
فرمود: خداوند تبارک وتعالى زنان رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم) را نسبت به ساير زنان برترى وشرافت بخشيده، وآنان را اُمّ
المؤمنين قرار داده است. به همين دليل، رسول خدا (صلى الله عليه
وآله وسلم) فرمود: يا على! اين شرافت برى زنان من تا هنگامى که در
طاعت حق تعالى هستند، باقى است، واگر زمانى مرتکب معصيتى شوند وبا
تو ستيزه نمايند، آن ها را طلاق داده واز مقامى که دارند، خلع کن!
عرض کردم: چرا زنى را که مرد مى تواند او را در ايّام عده اش از
خانه اخراج کند، فاحشه مبيّنه مى گويند؟
حضرت فرمود: فاحشه مبيّنه زنى است که با مردى بيگانه تماس داشته،
اما زنا نکرده است. زيرا اگر زناکار باشد او را تازيانه زده وبه
همين دليل مى تواند دوباره ازدواج کند. اما اگر به شکل مساحقه با
مردى تماس پيدا کرد، بايد او را سنگسار نمود. حکم سنگسار نمودن نيز
مايه خوارى وذلت زن است. خدا نيز برى ذليل نمودن چنين زنى (در
انظار مردم) بر او حکم سنگسار را واجب نموده است. وکسى را که خدا
ذليل نموده است، در واقع او را از خود دور نموده است وبه همين دليل
جايز نيست کسى به او نزديک شود (وبا او ازدواج کند).
عرض کردم: منظور حق تعالى از اين که هنگام ورود حضرت موسى (عليه
السلام) به او امر فرمود:
(فَاخْلَعْ نَعْلَيْکَ اِنَّکَ بِالْوادِ
الْمُقَدَّسِ طُوى)(5)
(کفش هايت را درآور! زيرا تو در سرزمين مقدسى گام نهاده ى؟)
چه بود؟ زيرا فقهى شيعه وسنّى عقيده دارند که نعلين او از پوست
مُردار بوده است.
حضرت (عليه السلام) فرمود: هر که چنين بگويد، به موسى (عليه
السلام) افترا زده واز مقام نبوت بى اطّلاع است. زيرا موضوع از دو
حال خارج نيست: يا حضرت موسى (عليه السلام) مى توانسته با آن پى
پوش نماز بخواند يا نمى توانسته. اگر قايل باشيم که موسى (عليه
السلام) مى توانست که با آن نماز بخواند، پوشيدن آن، در آن سرزمين
نيز برى او جايز بوده است. زيرا هر قدر که آن سرزمين مقدس ومطهر
بوده باشد، از نماز مقدّس ومطهرتر نخواهد بود. واگر موسى (عليه
السلام) نمى توانسته با آن نماز بخواند، (چون مى خواست به گمان
فقها با آن کفش نجس وارد شود) ، نه تنها از حلال وحرام خدا مطلع
نبوده بلکه نمى دانسته چه چيزى در نماز جايز است وچه چيزى جايز
نيست. واين (در حالى است که او پيامبر بوده واز اين خطا نيز مصون
بوده است. ونسبت جهل به او در مورد احکام الهى) کفر است. (پس کفش
هى موسى (عليه السلام) نجس نبوده است). بلکه موسى (عليه السلام)
هنگام مناجات در آن وادى مقدس، گفته بود: پروردگارا مرا در محبت
خود خالص گردان! ودلم را از غير خود بشوى. وچون موسى (عليه السلام)
خانواده وهمسر خود را بسيار دوست مى داشت. خداوند به او فرمود:
کفشهايت را درآور! يعنى محبّت همسر وفرزندانت را از دلت بيرون کن
تا در محبت من خالص شوى، ودلت را از غير من شسته باشى.
عرض کردم: معنى (کهيعص) چيست؟
فرمود: روزى حضرت زکريا (عليه السلام) از خداوند خواست تا اسامى
پنجگانه را به او بياموزد. خداوند تعالى جبرييل را برى تعليم او
فرستاد. هنگامى نام محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم)، على (عليه
السلام)، فاطمه (عليها السلام) وحسن (عليه السلام) را ادا مى نمود
تمام غم ها ونگرانى هى خود را فراموش مى کرد. اما هنگامى که نام
حسين (عليه السلام) را مى برد. اشک در چشمانش سرازير شده وبغضش مى
گرفت.
روزى حضرت زکريّا (عليه السلام) در مناجات خود با پروردگارش گفت:
پروردگارا! چرا هنگامى که نام چهار نفر از خمسه مطهره را مى برم،
تسلّى يافته ومسرور مى شوم، اما هنگامى که نام حسين (عليه السلام)
را مى برم، اشک از ديدگانم جارى شده وآه از نهادم برمى آيد؟
آن گاه حق تعالى ماجرى کربلا وبه شهادت رسيدن ابا عبد الله (عليه
السلام) را برى او وحى مى کند ومى فرمايد: (کاف (کهيعص) يعنى
کربلا، (هاء) آن، يعنى هلاک عترة طه، (ياء) آن يعنى يزيد، واو کسى
است که بر حسين (عليه السلام) بيداد مى نمايد. (عين) آن هم يعنى
عطش وتشنگى او، و(صاد) آن يعنى صبر او.
وقتى زکريا (عليه السلام) اين کلمات مقدس را مى شنود گريه وزارى
بسيار نموده ومى گويد: پروردگارا! آيا بهترين خلق خود را به مصيبت
فرزندش مبتلا مى کنى، واين بلا را برى نابودى او فرو مى فرستى؟
خداوندا! آيا رخت عزا بر تن على (عليه السلام) وفاطمه (عليها
السلام) مى پوشانى؟
بارالها! آيا اين مصيبت فجيع را به ساحت آن دو روا مى دارى؟
پروردگارا! در اين سنّ پيرى فرزندى به من عطا کن که نور چشمم باشد
واو را وارث وجانشين من کن ومحبّت او را مانند محبّت حسين (عليه
السلام) در دل من قرار ده! آن گاه او را از من به طرز فجيعى بستان
همان گونه که حبيب تو محمّد (عليه السلام) را دچار مصيبت فرزندش مى
کنى.
خداوند متعال نيز يحيى (عليه السلام) را به او عنايت نمود، وبه
همان صورت که ابا عبد الله (عليه السلام) به شهادت رسيد، زکريا
(عليه السلام) را به مصيبت او دچار نمود. (آن دو، آن چنان به هم
شباهت داشتند که) يحيى (عليه السلام) نيز مانند حسين (عليه السلام)
شش ماه در رحم مادر بود. البته او قصّه طولانى دارد.
عرض کردم: مولا جان! چرا مردم نمى توانند خودشان برى خودشان امامى
انتخاب نمايند؟
حضرت (عليه السلام) فرمود: امام مصلح يا مفسد؟
عرض کردم: امام مصلح.
فرمود: چون هيچ کس نمى تواند به دقّت صلاح وفساد کسى را دريابد،
آيا ممکن است کسى را که مردم انتخاب مى کنند. مفسد باشد؟
عرض کردم: آرى.
فرمود: به همين دليل مردم نمى توانند امام خود را انتخاب نمايند.
(گوش کن ت) برهان ديگرى را بيان کنم تا عقلت کاملا مطمئن شود:
بگو ببينم: پيامبرانى که خداوند آن ها را برگزيده وکتاب عطا نموده
وبا وحى وعصمت تأييد فرموده، واز همه مردم برتر وهدايت يافته تر
هستند وبهتر مى توانند امامى را انتخاب کنند، مثل موسى (عليه
السلام) وعيسى (عليه السلام)، آيا اگر با اين همه عقل وعلم، کسى را
به (عنوان مصلح) انتخاب کنند، مى توان گفت که او منافق است در حالى
که آن ها گمان مى کنند که مؤمن است؟
عرض کردم: نه.
فرمود: پس چطور حضرت موسى (عليه السلام) که کليم الله بود وعقل
وعلمش بدان پايه از کمال بود ووحى بر او نازل مى شد، گروهى هفتاد
نفرى از بهترين افراد قومش را برى ملاقات پروردگارش انتخاب نمود،
که هيچ شکّى در ايمان واخلاصشان نداشت: آن ها منافق از کار
درآمدند. چنانکه حق تعالى مى فرمايد:
(وَاخْتارَ موسى قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً
لِمِيقاتِنا..).(6)
(موسى از ميان قومش هفتاد مرد را برى ملاقات ما اختيار کرد..).
(... لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتّى نَرَى اللهَ
جَهْرَةً..).(7)
(... تا خدا را آشکارا نبينيم، هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد..).
(... فَاَخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ
بِظُلْمِهِمْ..).(8)
(... به سزى ظلمشان صاعقه آنان را فرو گرفت..).
پس در جايى که منتخب کسى که خداوند او را به عنوان نبى برگزيده
فاسد از آب درآيد نه مصلح، در حالى که او منتخب خويش را مصلح مى
دانست نه مفسد، بايد قبول کرد، تنها کسى مى تواند فرد مصلح را
انتخاب کند که از رازهى نهفته در سينه ودرون افراد آگاهى داشته
باشد.
بنابراين، مهاجرين وانصار نيز نمى توانند فرد مصلح را انتخاب
نمايند، چون وقتى برگزيده انبيا با اين که مى خواستند اهل صلاح را
انتخاب نمايند، فاسد باشد به طور حتم، مهاجرين وانصار نيز از اين
خطر برکنار نخواهند بود.
آنگاه مولايمان فرمود: ى سعد! هنگامى که دشمنت مدعى شد که رسول خدا
(صلى الله عليه وآله وسلم) آن کسى را که مردم بعد از پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) به عنوان خليفه برگزيدند از آن جهت با خود به
غار برد که مى دانست جانشين او در ميان اُمّت او خواهد بود، وتأويل
آيات وتفسير آن ها به عهده او است،و امّت را در سختى ها وپراکندگى
ها هدايت ورهبرى خواهد نمود، وبه اقامه حدود الهى خواهد پرداخت،
ودسته دسته سپاهيان اسلام را برى فتح بلاد مشرکين گسيل خواهد نمود،
وهمان طور که پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به فکر تحکيم امر
نبوّت بود، در انديشه جانشين پس از خويش نيز بود، واحتياجى به
مساعدت على (عليه السلام) نداشت، زيرا آن ها که فرار کرده وپنهان
شده بودند، ديگر نيازى به يارى او نداشتند، واگر على (عليه السلام)
را پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در بستر خود خواباند، از آن
جهت بود که مرگ على (عليه السلام) اهميت چندانى نداشت واگر او کشته
مى شد، کس ديگرى را برى انجام کارهايى که على (عليه السلام) به
عهده داشت، نصب مى نمود، چرا در جواب او نگفتى: آيا پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) نفرموده است که مدّت خلافت پس از من سى سال
است؟ در حالى که مجموع ادوار خلافت چهار نفرى خلفى راشدين در نظر
شما سى سال شد؟ اگر چنين پاسخى مى دادى او مجبور بود که ايراد تو
را تأييد کرده وبگويد: آرى.
آن گاه تو بايد مى گفتى: اگر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مى
دانست که خليفه پس از او ابوبکر است، آيا مى دانست که پس از او عمر
وسپس عثمان ودر نهايت على (عليه السلام) به خلافت مى رسد؟ او قطعاً
مى گفت: آرى.
آن گاه تو بايد مى گفتى: پس بر رسول الله (صلى الله عليه وآله
وسلم) واجب بود که تمامى آن ها را برى محافظت از جانشان به غار
ببرد، وهمان طور که در انديشه ابوبکر بود، در فکر حفظ جان آن ها
نيز باشد وبا اين کار ارزش آن سه خليفه ديگر را در مقابل ابوبکر
پايين نمى آورد.
ووقتى از تو درباره ايمان ابوبکر وعمر پرسيد که آيا از روى ميل بود
يا اجبار؟ بايد مى گفتى: آن ها به خاطر طمع حکومت با پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) بيعت کردند، چون ابوبکر وعمر بايهود مجالست
داشتند، وآنها اخبارى را از تورات وکتاب هى پيشين در مورد ظهور
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بيان مى کردند که مى گفتند:
محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) بر عرب مسلّط مى شود چنان که بخت
نصر بر بنى اسرائيل مسلّط شد با اين فرق که بخت نصر در ادّعى خود
کاذب بود.
به همين جهت بيعت کردند تا وقتى که کار پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم) بالا گرفت واوضاع مساعد شد به ولايت شهرى منصوب شوند، ووقتى
مأيوس شدند، همراه با عدّه ى از منافقين ديگر در عقبه به جان
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) سوء قصد نمودند تا آن حضرت را به
قتل برسانند، وخداوند توطئه آن ها را دفع نمود وبر آن ها آن چنان
خشم گرفت که هيچ گاه روى خوشى را نديدند. همان طور که طلحه وزبير
با على (عليه السلام) به طمع رسيدن به حکومت با او بيعت نمودند،
وهنگامى که مأيوس شدند، پيمان خود را شکستند، وبر عليه او خروج
کردند وخداوند آن ها را مانند ديگر پيمان شکنان به ورطه هلاکت
افکند.
آن گاه امام حسن عسکرى (عليه السلام) همراه آقا زاده خويش مهيّى
نماز شدند، من نيز بازگشتم تا ببينم احمد بن اسحاق کجا رفته است.
در راه به او برخوردم که گريه مى کند. گفتم: چرا دير کردى؟ برى چه
گريه مى کنى؟
او گفت: پارچه ى را که مولايم خواسته بود که بياورم، گم کرده ام.
گفتم: طورى نيست. به خودشان بگو!
او وارد خانه شد وچند لحظه بعد بازگشت در حالى که مسرور شده بود
وبر محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) وآل محمّد (صلى الله عليه
وآله وسلم) درود مى فرستاد.
گفتم: چه شد؟
پاورقى:
(1)
اسم محلى است در فلسطين.
(2)
بحار الانوار، ج 52، ص 75.
(3)
بحار الانوار، ج 52، ص 75 ـ 77.
(4)
سوره غافر، آيه 84 و85.