داستانهايى از امام زمان از كتاب بحار الأنوار

محمد باقر بن محمد تقى مجلسى

- ۳ -


هنگامى که عبدالملک نامه را خواند و(طالب بن مدرک)، فرستاده موسى بن نصر او را به وضوح مطّلع ساخت، به (محمّد بن شهاب زهرى) که آنجا حضور داشت گفت: نظرت درباره اين موضوع عجيب چيست؟

زهرى گفت: به گمان من گروه جنّى که مسئوليت حفاظت از شهر را به عهده دارند هر که را بخواهد به طرف شهر برود به خيال وتوهّم مى افکند.

عبد الملک گفت: راجع به کسى که از آسمان او را صدا مى زنند اطّلاعى دارى؟

زهرى گفت: از اين مطلب درگذر.

عبدالملک گفت: چگونه از اين درگذرم که اين امرى است بزرگ ودور از ذهن؟ بايد با صراحت آنچه که از آن مى دانى بگويى، آيا مرا آزار مى دهى يا چيزى را از من مخفى مى نمايى؟

زهرى گفت: على بن الحسين (عليهما السلام) به من گفته است: او مهدى واز نسل فاطمه (عليها السلام) دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) است.

عبدالملک گفت: هر دوى شما دروغ مى گوييد، سخنان هر دوى شما هميشه باطل وقول شما دروغ بوده است. او مردى از نسل ماست.

زهرى گفت: من فقط سخن على بن الحسين (عليهما السلام) را نقل کردم، اگر مى خواهى از خودش بپرس، چرا مرا ملامت مى کنى؟ اگر دروغ است او دروغ گفته، واگر راست مى گويد يکى از دشمنان شما به شما کمک کرده است.

عبدالملک گفت: من نيازى به سئوال از فرزندان ابوتراب ندارم. ى زهرى! اين مطلب را پوشيده دار تا کسى از آن مطلع نگردد.

زهرى گفت: به خاطر تو به کسى نخواهم گفت.(1)

امسال به حج مرو

حسين بن على بن بابويه قمى (برادر شيخ صدوق) مى گويد:

پدرم، نامه ى به شيخ ابوالقاسم حسين بن روح (نوبختى) ـ سومين نائب خاص امام زمان (عليه السلام) نوشت واز حضرت درخواست اجازه تشرّف به حج نمود.

پاسخ حضرت اين بود: امسال خارج مشو!

پدرم مجدّداً نامه ى نوشت که حج من نذر واجب مى باشد آيا جايز است که خوددارى کنم؟

حضرت پاسخ داد: اگر ناچارى بروى با آخرين کاروان حرکت کن.

پدرم چنين نمود، وبا آخرين کاروان حرکت کرد وسالم ماند، امّا کاروانهى ديگر که پيشتر حرکت کرده بودند همگى (در فتنه قرامطه که در همان سال، يعنى 329 هجرى عليه حجّاجِ بيت اللّه، به وجود آمده بود) کشته شدند.(2)

باز ى دلا هر آنچه هستى باز آي

ابو جعفر مروزى مى گويد:

محمّد بن جعفر با گروهى که امام حسن عسکرى (عليه السلام) را در زمان زندگى آن حضرت ملاقات نموده بودند، ودر ميان آنها على بن احمد بن طنين نيز حضور داشت، جهت زيارت مرقد مطهر امام حسن عسکرى (عليه السلام) به محلّه عسکر شرفياب شدند. محمّد بن جعفر برى اذن دخول، اسامى زائرين را در نامه ى نوشت.

على بن احمد گفت: نام مرا ننويس من اجازه نمى گيرم.

او هم نام او را ننوشت.

امام زمان (عليه السلام) در پاسخ نوشته بودند: تو وآن که اجازه نخواست هردو داخل شويد.(3)

راز دل

محمّد بن هارون همدانى مى گويد:

پانصد دينار سهم امام بدهکار بوده واز اين جهت دلتنگ شده بودم. با خود گفتم: چند باب دکان دارم آنها را به پانصد وسى دينار مى فروشم وپانصد دينار آن را به امام زمان (عليه السلام) تسليم مى کنم. به خدا قسم! در اين مورد با کسى سخنى نگفتم وحرفى نزدم.

امام (عليه السلام) به محمّد بن جعفر نوشته بودند: دکانها را از محمّد بن هارون به عوض پانصد دينارى که به ما بدهکار است تحويل بگير!(4)

سهم غريم

محمّد بن يوسف مى گويد:

هنگامى که از بغداد به مرو باز گشتم، مردى که او را محمّد بن حصين کاتب مى گفتند واموالى برى امام زمان (عليه السلام) جمع آورى کرده بود از من درباره حضرت سئوالاتى نمود، من نيز آنچه از دلايل مشاهده کرده بودم به او گفتم.

او گفت: من مقدارى سهم امام جمع آورى نموده ام، چه کنم؟

گفتم: بفرست برى حاجز که وکيل امام زمان (عليه السلام) در بغداد است.

گفت: بالاتر از حاجز کسى نيست.

گفتم: آرى! شيخ ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى.

گفت: اگر خداوند از من در اين مورد بازخواست کند مى گويم: اين دستور را تو به من دادى.

گفتم: آرى!

از من جدا شد ورفت، بعد از چند سال، دوباره محمّد بن حصين را ديدم، گفت: من همانم که تو مرا راهنمايى نمودى، به عراق رفتم وسهم امام را با خود بردم دويست دينار به (عابدين يعلى فارسى) و(احمد بن على کلثومى) تحويل داده وبه امام زمان (عليه السلام) نامه ى نوشته والتماس دُعا کردم.

پاسخ فرمود: هزار دينار به من بدهکار است ودويست دينار فرستاده است.

من در باقى آن شک داشتم والباقى نزدم بود وهمان طور بود که امام (عليه السلام) فرمودند.

همچنين در نامه ذکر شده بود: اگر خواستى وجه کسى را بپردازى، بايد به ابوالحسن اسدى در (رى) مراجعه کنى.

دو روز يا سه روز بعد خبر مرگ حاجز به من رسيد. هنگامى که خبر فوت حاجز را به محمّد بن حصين دادم اندوهگين شد.

گفتم: ناراحت مشو، امام زمان (عليه السلام) در نامه، علاوه بر اين که به تو گفته بودند هزار دينار بدهکارى، امر فرموده بودند که به اسدى مراجعه کنى، به اين صورت ـ به طور کنايه ـ مرگ حاجز را نيز اعلام فرموده بودند.(5)

کيسه سبز

محمّد بن حسين تميمى گويد:

مردى استرآبادى برى من نقل کرد که به محلّه عسکر در سامرّا رفتم وسيصد دينار در کيسه ى نهاده بودم که يکى از آنها دينار شامى بود، وقتى به درب خانه ى که امام حسن عسکرى (عليه السلام) آنجا دفن شده بود، رسيدم، همانجا نشستم. در اين هنگام خادمى خارج شد وگفت: آنچه با خود دارى بده!

(از صراحت او شک کردم) وگفتم: چيزى با من نيست.

خادم وارد خانه شد ودوباره بيرون آمد وگفت: کيسه ى سبزرنگ دارى که سيصد دينار ـ که يکى از آنها هم شامى است ـ همراه با انگشترى در آن است، من انگشتر خود را فراموش کرده بودم، اين بار کيسه را به او دادم وانگشتر را خود برداشتم!(6)

مسرور طباخ

مسرور طبّاخ مى گويد:

با تنگدستى عجيبى رو به رو شدم به همين جهت، نامه ى به حسن بن راشد نوشتم وجريان حال خود را بازگو نمودم، آنگاه به خانه او رفتم، تا نامه را به او برسانم، ولى وى در خانه نبود. نا اميد بازگشتم وبه طرف شهر برى ملاقات با ابى جعفر، عثمان بن سعيد ـ اوّلين نايب خاص امام زمان (عليه السلام) ـ رفتم.

وقتى به دروازه شهر رسيدم، مردى در کنار من قرار گرفت به گونه ى که چهره او را نمى ديدم. دست مرا گرفت وکيسه سفيدى رابا احتياط به من داد.

وقتى به کيسه نگاه کردم ديدم روى آن نوشته: دوازده دينارِ مسرور طبّاخ!(7)

پانصد يا چهارصد وهشتاد

محمّد بن شاذان مى گويد:

چهارصد وهشتاد درهم سهم امام جمع آورى کرده بودم، بيست درهم از خود برآن افزودم ومجموعاً پانصددرهم شد، آنرا برى محمّد بن احمد قمى فرستادم، وننوشتم که چقدر آن از مال خودم مى باشد.

حضرت حجت (عليه السلام) رسيدى بدين مضمون مرقوم فرموده بود:

پانصد درهم رسيد که بيست درهم آن از آنِ توست.(8)

دينور يا ري

ابوسليمان محمودى مى گويد:

من وجعفر بن عبدالغفّار با هم والى دينور ـ شهرى نزديک کرمانشاه ـ شديم. قبل از حرکت شيخ حسين بن روح نوبختى نزد من آمد وگفت: وقتى به رى رفتى فلان کار را انجام بده!.

وقتى به دينور رسيديم، يک ماه بعد حکم ولايت رى به من تفويض شد. به سوى رى حرکت کردم، وآنچه شيخ فرموده بود انجام دادم.(9)

در جستجوى امام زمان

ابوالرجا مصرى که يکى از نيکوکاران بود، مى گويد:

پس از رحلت امام حسن عسکرى (عليه السلام) برى جستجوى امام زمان (عليه السلام) حرکت کردم، سه سال گذشت، با خودم گفتم: اگر چيزى بود بعد از گذشت سه سال آشکار مى شد.

در اين هنگام، صدايى را شنيدم که صاحب صدا را نمى ديدم، او گفت: ى نصر بن عبد ربّه! به اهل مصر بگو: آيا شما پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را ديده ايد که به او ايمان آورده ايد؟

ابوالرجا گويد: من تا آن زمان نمى دانستم که نام پدرم عبد ربّه است، چون من مدائن متولد شدم، وپدرم را از دست دادم، ابوعبد الله نوفلى مرا با خود به مصر آورد ودر آنجا پرورش يافتم، چون آن صدا را شنيدم، مطلب را دريافتم، وديگر به راه خود ادامه ندادم، ومراجعت نمودم.(10)

گوشواره با ارزش

احمد بن ابى روح مى گويد:

روزى زنى از اهالى دينور نزد من آمد وگفت: پسر ابى روح! تو در شهر ما از جهت دين وتقوا مطمئن ترين افراد هستى، مى خواهم امانتى به تو بسپارم که آن را به اهلش برسانى، ونسبت به ادى امانت استوار باشى.

گفتم: باشد، ان شاءاللّه موفق خواهم شد.

گفت: در اين کيسه سربسته مقدارى درهم نهاده ام، آن را باز مکن ودر آن نگاه نکن تا آن را به کسى که از محتوى آن تو را آگاه سازد برسانى، وضمناً اين هم گوشواره من است که ده دينار ارزش دارد، در آن سه دانه مرواريد به ارزش ده دينار تعبيه شده است.

ونيز از حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) سئوالى دارم که بايد جواب آن را پيش از آن که تو سئوال کنى بفرمايند.

گفتم: سؤالت چيست؟

گفت: مادرم هنگام عروسى من، ده دينار از کسى که من او را نمى شناسم قرض گرفته بود، من مى خواهم آن را پس بدهم، اگر حضرت (عليه السلام) آن شخص را برى من معلوم نموده ودستور بفرمايند، قرضم را ادا مى کنم!

با خود گفتم: اين مطلب را چگونه به جعفر بن على ـ جعفرکذّاب، عموى امام زمان (عليه السلام) که ادعى امامت دارد ـ بگويم؟

بعد گفتم: اين سئوالات امتحانى است بين من وجعفر بن على.

احمد بن ابى روح گويد: آن مال را برداشتم وحرکت کردم، وارد بغداد شدم، در بغداد به نزد حاجز بن يزيد وشّاء ـ از وکلى امام زمان (عليه السلام) ـ رفتم وبر او سلام کرده ونشستم، گفت: حاجتى دارى؟

گفتم: مالى نزد من هست که تا از کيفيّت ومقدار آن خبر ندهيد، نمى توانم آن را به شما تحويل دهم.

گفت: ى احمد بن ابى روح! بايد به سامرا بروى.

گفتم: لا اله الاّ الله! عجب کارى به عهده گرفته ام!

وقتى به سامرا رسيدم، گفتم: ابتدا نزد جعفر مى روم، بعد فکرى کردم وگفتم: نه، اوّل به منزل امام حسن عسکرى (عليه السلام) مى روم، اگر توسّط امام زمان (عليه السلام)، امتحان آشکار شد که هيچ، واگر به نتيجه نرسيدم نزد جعفر خواهم رفت.

به محله عسکر رسيدم، هنگامى که به خانه امام حسن عسکرى (عليه السلام) نزديک شدم، خادمى بيرون آمد وگفت: تو احمد بن ابى روح هستى؟

گفتم: بله!

گفت: اين نامه مال توست آن را بخوان.

در آن نامه نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم. ى پسر ابى روح! عاتکه دختر ديرانى کيسه ى که هزار درهم ـ به گمان تو در آن است ـ به تو امانت سپرده، در حالى که گمان تو درست نيست.

تو ادى امانت کرده وکيسه را باز نکردى ونمى دانى در آن چه مقدار وجود دارد؟ در آن هزار درهم وپنجاه دينار است، وگوشواره ى که آن زن گمان مى کرد که ده دينار ارزش دارد، درست گفته ولى گوشواره با دو نگينى که سه دانه مرواريد در آن تعبيه شده کمى بيش از ده دينار ارزش دارد.

گوشواره را به فلانى، کنيز ما بده که آن را به او بخشيده ايم، وبه بغداد برو ومال را به حاجز بده، واو آنچه به تو برى هزينه سفرت مى دهد، بگير.

امّا آن ده دينارى که آن زن گمان مى کند که مادرش در عروسى او قرض گرفته ونمى داند که صاحبش کيست. اين چنين نيست، او مى داند صاحب آن پول کيست؟ صاحب آن ده دينار کلثوم، دختر احمد است که از دشمنان ما اهل بيت است، وآن زن دوست ندارد که آن را به او بدهد ومى خواهد آن را بين خواهران خود قسمت کند. ما به او اجازده داديم که ما بين خواهران نيازمندش تقسيم نمايد.

مطلب ديگر اين که، ى ابى روح! برى امتحان جعفر به نزد او مرو، به ديار خود بازگرد که عمويت فوت کرده است، خداوند اهل ومال او را روزى تو کرده است.

بعد از خواندن نامه، به بغداد بازگشتم، وکيسه را به حاجز دادم، آن را شمرد، هزار درهم وپنجاه دينار بود، سى دينار به من داد، وگفت: دستور دارم که اين را برى خرجى به تو بدهم.

من سى دينار را گرفته وبه خانه ى که برى اقامت در بغداد گرفته بودم، بازگشتم. در اين هنگام خبر آوردند عمويت مُرده وخانواده ام خواسته اند که بازگردم.

پس از بازگشت ديدم خبر صحيح بوده، وسه هزار دينار وصد درهم به من به ارث رسيده است.(11)

خود را به قافله برسان

ابوعبد الله بن صالح مى گويد:

در يکى از سالها به بغداد رفتم. هنگامى که مى خواستم از بغداد خارج شوم از امام زمان (عليه السلام) توسط نائب خاصشان اجازه خروج خواستم.

ايشان اجازه نفرمود، وکاروان حرکت کرد، من بيست ودو روز در بغداد ماندم، روز چهارشنبه ى، اجازه خروج يافتم. وامر فرموده بودند که: خود را به قافله برسان!

من از اين که بتوانم خود را به قافله برسانم، نااميد شده بودم، در عين حال حرکت کردم وبه نهروان رسيدم، ديدم قافله آنجا توقف کرده است. همين که به شترم آب وعلف دادم، قافله حرکت کرد، ومن هم حرکت نمودم وچون حضرت مرا دُعا فرموده بودند که سلامت باشم، الحمداللّه هيچ اتّفاق بدى برايم نيفتاد.(12)

طبيب درد بى درمان

محمّد بن يوسف مى گويد:

به بيمارى کورَک ـ نوعى زخم چرکين ـ مبتلا شدم. پزشکان مرا معاينه کردند وبرى درمان، پول زيادى هزينه کردم، امّا بهبودى حاصل نشد.

نامه ى به محضر مبارک امام زمان (عليه السلام) نوشتم واز حضرتش التماس دُعا نمودم.

امام (عليه السلام) مرقوم فرمود:

(البسک الله العافية وجعلک معنا فى الدنيا والآخرة).

(خدا تو را لباس عافيت بپوشاند، وتو را در دنيا وآخرت با ما قرار دهد).

هنوز يک هفته نگذشته بود که محل زخم بهبود يافت. در اين هنگام، پزشکى از دوستان مان را فرا خواندم، ومحل زخم را به او نشان دادم.

گفت: ما برى اين زخم دارويى نمى شناسيم. بهبودى آن تنها از ناحيه حق تعالى بوده است.(13)

اموال را از بدهکاران مطالبه کن

محمّد بن صالح مى گويد:

هنگامى که پدرم از دنيا رفت وترتيب امور او به من محوّل شد، متوجه شدم که پدرم از مردم اسنادى دارد که مربوط به سهم امام (عليه السلام) است. نامه ى به حضرت حجّت (عليه السلام) نوشتم، واز ايشان کسب اطّلاع نمودم.

امام (عليه السلام) فرمود: اموال را از بدهکاران مطالبه کن ودر مطالبه آن کوشش نما.

همه افراد بدهى خود را پرداخت کردند به جز يک نفر، که سفته ى به مبلغ چهارصد دينار نزد من داشت. نزد او رفتم تا آن مبلغ را وصول کنم، امّا او امروز وفردا مى کرد، روزى برى وصول مبلغ مزبور رفتم پسرش به من توهين نمود به پدرش شکايت کردم.

پدر گفت: مگر چه شده؟

در آن هنگام عصبانى شدم، ريش او را گرفتم وبا لگد او را به وسط خانه پرت نمودم.

پسر او بيرون رفت واهل بغداد را به کمک طلبيده ومى گفت: يک نفر قُمى شيعه، پدرم را کشت!

مردم بسيارى اطراف من جمع شدند. من سوار مرکبم شدم وگفتم: آفرين بر شما مردم بغداد که از ظالم در مقابل اين مظلوم غريب حمايت مى کنيد، واز روى تقيه گفتم: من مردى از همدان هستم وسُنّى مذهبم، واين مرد مرا به قمى وشيعه معرفى مى کند که حقم را پايمال کند.

مردم به سوى او هجوم آوردند وخواستند وارد دکانش شوند امّا من مانع آنها شدم. صاحب سفته مرا خواست وسوگند خورد که مال مرا بپردازد، وفوراً آن را پرداخت نمود.(14)

مردى که متحير بود

حسن بن عيسى مى گويد:

هنگامى که امام حسن عسکرى (عليه السلام) به شهادت رسيد، مردى مصرى وارد مکّه شد، او مقدارى سهم امام با خود آورده بود تا به صاحب الامر (عليه السلام) تحويل بدهد، متوجه شد که مردم در امر جانشينى امام حسن عسکرى (عليه السلام) دچار اختلاف شده اند.

گروهى مى گويند: امام بعد از خود جانشينى تعيين نکرده است.

عدّه ى مى گويند: جانشين امام، جعفر بن على (جعفر کذّاب) مى باشد.

ودسته ى نيز مى گويند: فرزندش جانشين اوست.

آن مرد، شخصى را ـ که کنيه او ابوطالب بود ـ بانامه ى برى تحقيق به سامرا ومحله عسکر فرستاد.

ابو طالب ابتدا نزد جعفر بن على (کذّاب) رفت، واز او برى اثبات امامت برهانى خواست.

جعفر گفت: فعلاً برهانى ندارم!.

ابوطالب به درِ خانه امام حسن عسکرى (عليه السلام) رفت ونامه را به فردى که بين مردم مشهور بود که از سفرى امام است، داد.

امام در پاسخ مرقوم فرموده بود: خداوند دوستت را جزى خير دهد، او فوت کرد ووصيت نموده که مالى را که نزد او بود به شخص مورد اعتمادى بدهند که هر طور مى داند مصرف کند.

من پاسخ نامه را گرفتم وهمانطور که حضرت فرموده بود واقع شده بود.(15)

زمين خالى از حجت نيست

احمد دينورى مى گويد:

يکى دو سال از شهادت امام حسن عسکرى (عليه السلام) نگذشته بود که از اردبيل به قصد سفر حج خارج شدم. وقتى به دينور ـ شهرى نزديک کرمانشاه که گويا شهر وزادگاه خود او بوده است ـ رسيدم مردم در امر امامت سرگردان ومتحيّر بودند.

آنها به خوبى از من استقبال نمودند، وگروهى از شيعيان گرد من جمع شدند وگفتند: حدود شانزده هزار دينار سهم امام جمع آورى شده است. استدعا داريم آن را به آنجايى که بايد تحويل داده شود، تسليم نماييد.

گفتم: ى مردم! الان اوضاع مشخص نيست ومن دقيقاً نمى دانم بايد به کجا مراجعه کنيم!

گفتند: تو خود اختياردار اين مال باش، که ما مطمئن تر از تو سراغ نداريم، کارى کن که بدون حجّت ودليل روشن از دستت خارج نشود.

احمد گويد: اموال را در کيسه هايى که نام اشخاص يکى يکى بر آنها نوشته شده بود به من تحويل دادند، من نيز تحويل گرفته وحرکت کردم، وقتى به کرمانشاه رسيدم، به خدمت احمد بن حسن بن حسن که در آن شهر مقيم بود برى عرض سلام رفتم. وقتى مرا ديد، خوشحال شد.

او نيز هزار دينار در کيسه ى نهاد وبه همراه بسته ى به من تحويل داد وگفت: اين ها را با خود ببر وبدون حجّت ودليل روشن از دستت خارج مکن.

من آنها را نيز گرفتم وبه راه خود ادامه دادم، هنگامى که وارد بغداد شدم، مشغول پيدا کردن فردى از نايبان حضرت حجت ـ عجّل اللّه تعالى فرجه ـ شدم، وجز اين، کارى نداشتم. سپس متوجّه شدم که سه نفر در بغداد به نام هى: باقطانى، اسحاق احمر وابوجعفر عثمان بن سعيد ادعى نيابت مى کردند.

اول نزد باقطانى رفتم، ديدم پيرمردى با هيبت است، وظاهراً آثار جوان مردى در او پيداست. اسبى عربى وغلامان بسيارى داشت، مردم گرد او اجتماع کرده ومشغول گفت وگو بودند.

نزد او رفتم وسلام کردم، او به گرمى از من استقبال کرده، مرا به خود نزديک نموده وبسيار خوشحال شده وبا من به خوبى رفتار نمود. ساعتى نزد او نشستم. تا بيشتر مردم رفتند. آنگاه او از مذهب من پرسيد.

به او گفتم: مردى از دينور هستم، خدمت رسيدم در حالى که مقدارى سهم امام دارم ومى خواهم آن را تحويل دهم.

گفت: آنها را به من بده.

گفتم: دليلى برى اثبات نيابت شما مى خواهم.

گفت: فردا دوباره نزد من بازگرد.

فردا نزد او رفتم، ولى دليلى ارائه نداد وروز سوّم هم نزد او رفتم باز نتوانست دليلى ارائه دهد!

پس از آن به نزد اسحاق احمر رفتم. او را جوانى پاکيزه منظر ديدم، خانه اش از خانه باقطانى بزرگ تر بود واسب وغلامانى بيشتر از باقطانى داشت، وظاهراً از او جوان مردتر به نظر مى رسيد، وعدّه بيشترى نسبت به مجلس باقطانى گرد او جمع شده بودند.

من داخل شده وسلام کردم، مرا به خوبى استقبال کرده، وبه خود نزديک نمود. صبر کردم تا جمعيّت کمتر شد پرسيد: کارى داشتى؟

همانطور که به باقطانى گفته بودم به او نيز جواب دادم. او نيز سه روز مرا چرخاند وآخر هم نتوانست دليلى ارائه دهد!

آنگاه به نزد ابو جعفر، عثمان بن سعيد رفتم، او پيرمرد متواضعى بود. لباس سپيد پوشيده ودر اطاقى کوچک روى گليمى نشسته بود نه غلامى داشت ونه ظاهر چشم گيرى ونه اسبى، بر خلاف آنچه نزد آن دو نفر ديده بودم.

خدمت او رفتم وسلام کردم، جوابم را داد، ومرا به خود نزديک کرد، وبرى من جايى باز نمود، از احوالم پرسيد، خود را معرّفى کرده وگفتم: از ناحيه جبال کردستان آمده ام ومالى با خود آورده ام.

گفت: اگر دوست دارى که آن را به محلّش برسانى، برو به سامرّا وسراغ خانه ابن الرضا وکيل امام (عليه السلام) را بگير. در خانه ابن الرضا کسانى هستند که مربوط به اين کار مى باشند وآنچه را که مى جويى آنجاست.

سپس از او جدا شده، به طرف سامرا حرکت کردم. به خانه ابن الرضا رفته، سراغ وکيل امام (عليه السلام) را گرفتم.

دربان به من گفت: او در خانه مشغول کارى است وبه زودى خارج خواهد شد.

کنارِ در نشستم ومنتظر خروج او شدم، بعد از يک ساعت او را ديدم که از خانه خارج شد. برخاستم وسلام کردم، دست مرا گرفت وبه خانه خود بُرد وحالم را جويا شد واين که چرا نزد او آمده ام؟

خودم را معرفى کردم واو را در مورد مالى که به همراه داشتم آگاه نمودم، واين که دليلى مى خواهم تا آن را تحويل دهم.

گفت: باشد! آنگاه برى من طعامى حاضر کرد، وگفت: ميل کن وکمى استراحت نما که خسته هستى وتا موقع نماز نيز يک ساعت فرصت هست وبه موقع به کارت رسيدگى مى کنم.

من هم غذا خورده، خوابيدم، نزديک وقت نماز برخاستم وپس از ادى نماز برى استحمام خارج شدم ودوباره بازگشتم. پاسى از شب نگذشته بود که آن مرد بازگشت در حالى که نامه ى بدين مضمون با خود داشت:

(بسم الله الرحمن الرحيم. احمد بن محمّد دينورى با شانزده هزار دينار در فلان وفلان کيسه آمده، آنگاه يک يک کيسه ها را با نام صاحب آنها نام برد که در کيسه زره ساز شانزده دينار موجود است).

وقتى تا اينجى نامه را خواندم شيطان مرا وسوسه نمود که چطور او بهتر از من از محتوى آنها آگاه است؟ قسمت زيادى از نامه به همين ذکر نام صاحبان کيسه ها پرداخته بود، ودر انتها مرقوم فرموده بود:

(از کرمانشاه نيز از جانب احمد بن حسن مادرائى، برادر پشم فروش کيسه ى حاوى هزار دينار به همراه دارد، همراه با چندين تخته پارچه فلان شکل وفلان رنگ).

وتا آخر نامه نوع ورنگ پارچه ها را يک يک برشمرد.

در اين حال، خدى را به جهت منّتى که بر من نهاده وترديدم را به يقين تبديل کرده بود، شکر کردم. طبق آن نامه مأمور بودم که تمام مال را به ابوجعفر عثمان بن سعيد تحويل دهم وآن چنان که او دستور مى دهد، عمل نمايم.

به بغداد بازگشتم وبه خدمت ابو جعفر رفتم در حالى که رفت وبرگشتم سه روز به طول انجاميد. وقتى ابو جعفر مرا ديد گفت: چرا به سامرا نرفتى؟

گفتم: ى آقى من! اکنون از سامرا بازگشته ام.

من در حال بازگو نمودن ماجرا به ايشان بودم که نامه ى از سوى مولايمان صاحب الامر (عليه السلام) به او رسيد که مضمون آن درباره کيفيّت وکميّت اموالى که نزد من بود، درست مانند مضمون نامه ى بود که من به همراه داشتم علاوه بر اين که فرموده بود: بايد اموال وپارچه ها را به ابوجعفر محمّد بن احمد بن جعفر قطّان قمى تحويل بدهم.

ابو جعفر، عثمان بن سعيد لباس خود را پوشيده وگفت: آنچه با خوددارى به منزل محمّد بن احمد بن جعفر قطّان قمى ببر.

من نيز اطاعت کردم وپس از تحويل آنها به حجّ مشرّف شدم.

هنگامى که به دينور بازگشتم مردم گرد من جمع شدند، من هم نامه ى را که وکيل حضرت حجّت (عليه السلام) از سوى ايشان برى من آورده بود، برى مردم خواندم. وقتى به آن قسمت از نامه که در آن به آن مرد زره ساز وکنيه او اشاره شده بود، رسيدم، يکى از حاضرين بيهوش به زمين افتاد.

وقتى بهوش آمد، سجده شکرى به جى آورده وگفت: خدى را شکر که بر ما منّت نهاد وهدايت فرمود، اکنون دانستم که هيچ گاه زمين از حجّت حق تعالى خالى نمى ماند.

اين کيسه را همان مرد زره ساز به من داده بود، وهيچ کس جز خدا از اين موضوع اطّلاعى نداشت.

از دينور به کرمانشاه رفتم وابوالحسن مادرائى را نيز ملاقات کردم، واو را از جريان مطلع ساخته نامه را برايش قرائت نمودم.

او گفت: سبحان الله! در هر چيزى مى توانى شکّ کنى جز در اين که خداوند زمين را خالى از حجّت خود واگذارد.

آنگاه داستان بعدى را برايم نقل کرد.(16)

پاورقى:‌


(1) بحار الانوار، ج 51، ص 164 ـ 166.
(2) غيبة شيخ طوسى، ص 322، التوقيعات الواردة، بحار الانوار، ج 51، ص 293.
(3) غيبة طوسى، ص 243، علة المانعة من ظهوره، بحار الانوار، ج 51، ص 293.
(4) خرايج ج 1، ص 272، فى معجزات الامام صاحب الزمان، بحار الانوار، ج 51، ص 294.
(5) خرايج، ج 2، ص 695 و696، فى أعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 294.
(6) خرايج، ج 2، ص 696 و697، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 294.
(7) خرايج، ج 2، ص 697، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 395.
(8) خرايج، ج2، ص 697 و698، فى اعلام الامام صاحب الزمان7، بحار الانوار، ج 51، ص 295.
(9) خرايج، ج 2، ص 698، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 295.
(10) خرايج، ج 2، ص 698 و699، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 295.
(11) خرايج، ج 2، ص 699 ـ 702، فى أعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 295 و296.
(12) کافى، ج 1، ص 519، مولد الصاحب (عليه السلام) ، ارشاد، ج 2، ص 357، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 297.
(13) کافى، ج 1، ص 591، مولد الصاحب (عليه السلام) ، خرايج، ج 2، ص 695، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، ارشاد، ج 2، ص 357 و358، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 297.
(14) کافى، ج 1، ص 521 و522، مولد الصاحب (عليه السلام) ، ارشاد، ج 2، ص 362 و363، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 297 و298.
(15) ارشاد، ج 2، ص 364 و365، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 299.
(16) دلائل الامامه، ص 277 و280، معرفة شيوخ الطائفه، بحار الانوار، ج 51، ص 300 ـ 303.