داستانهايى از امام زمان از كتاب بحار الأنوار

محمد باقر بن محمد تقى مجلسى

- ۲ -


رسول خدا در بقيع

امام جعفر صادق (عليه السلام) مى فرمايد:

روزى رسول اللّه (صلى الله عليه وآله وسلم) در بقيع تشريف داشتند. در اين حال امير المؤمنين على (عليه السلام) به خدمت شان شرفياب شده وسلام نمود.

حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: بنشين.

حضرت على (عليه السلام) اطاعت امر نموده وسمت راست پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نشست، چند لحظه بعد جعفر بن ابى طالب که به بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) رفته بود وفهميده بود که حضرت در بقيع تشريف دارند، از راه رسيده سلام کرده وسمت چپ پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نشست.

مدّتى نگذشت که عبّاس عموى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نيز از راه رسيد وسلام کرد ومقابل پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نشست. او نيز مانند جعفر بن ابى طالب با راهنمايى اهل خانه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در جستجوى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به بقيع آمده بود.

آنگاه پيامبر رو به على (عليه السلام) نموده فرمود: مى خواهى خبرى وبشارتى به تو بدهم؟

حضرت امير (عليه السلام) عرض کرد: آرى! يا رسول اللّه!

پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: همين حالا جبرئيل نزد من بود وبه من اطّلاع داد که قائم ما ـ که در آخرالزمان خروج مى کند وزمين را بعد از آن که از ظلم وجور انباشته شده باشد، پر از عدل وداد مى کند ـ از نسل تو واز فرزندان حسين (عليه السلام) خواهد بود.

حضرت على (عليه السلام) عرض کرد: هر چيزى که از خدا به ما مى رسد، به واسطه شماست.

آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) رو به جعفر بن ابى طالب نمود وفرمود: مى خواهى به تو نيز خبرى وبشارتى بدهم؟

جعفر عرض کرد: آرى! يا رسول اللّه!

پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمودند: همين حالا که جبرئيل نزد من بود به من اطّلاع داد آن کسى که از قائم ما حمايت مى کند از نسل تو خواهد بود. آيا او را مى شناسى؟

جعفر عرض کرد: نه.

پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: او کسى است که چهره اش طلايى ودندانهايش مرتب وشمشيرش آتش بار است، به ذلّت داخل کوه مى شود، وبه عزّت از آن خارج مى گردد. در حالى که جبرئيل وميکائيل او را حمايت مى کنند.

آنگاه حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) رو به عبّاس نموده فرمود: مى خواهى تو را نيز از خبرى آگاه سازم؟

عبّاس عرض کرد: آرى. ى رسول خدا!

حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: جبرئيل به من گفت: وى از آنچه اولاد تو، از فرزندان عبّاس مى بينند.

عبّاس عرض کرد: آيا از نزديکى با زنان خوددارى کنم؟

حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: خداوند آنچه را که مقدّر کرده است، خواهد شد.(1)

فاطمه جان گريه نکن

على بن هلال از قول پدرش مى گويد:

هنگامى که پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در بستر بيمارى ـ که به رحلت ايشان منجر شد ـ قرار داشت، برى عيادت به خدمت شان شرفياب شدم. حضرت فاطمه (عليها السلام) بر بالين حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) نشسته ومى گريست، تا اين که صدى گريه حضرت زهرا (عليها السلام) شدّت گرفت. پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) سرشان را به طرف زهرا (عليها السلام) بالا برده وفرمود: عزيز دلم! فاطمه جان! چرا گريه مى کنى؟!

حضرت زهرا (عليها السلام) عرض کرد: از ضايعه ى که بعد از شما است مى ترسم.

حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: عزيزم! آيا نمى دانى که خداوند کاملاً بر احوال زمين آگاه است ودر يک نظر پدرت را به رسالت مبعوث نمود، وبر اساس همان آگاهى، در نظر بعد، شوهرت را برگزيد، وبه من وحى کرد که تو را به نکاح او در آورم.

فاطمه جان! خداوند به ما اهل بيت هفت خصلت عطا نموده است که به کسى قبل از ما عطا نشده، وپس از ما نيز به کسى عطا نخواهد شد:

اوّل آن که من، خاتم پيامبران وبرترين ايشان ومحبوب ترين مخلوق در نزد خدا هستم وپدر توأم.

دوّم آن که جانشين من، بهترين جانشينان ومحبوبترين ايشان نزد خدا است واو شوهر توست.

سوّم آن که شهيد ما، بهترين شهدا ومحبوب ترين آنها نزد خدا است، واو حمزه، عموى پدر وعموى شوهر توست.

چهارم از ماست آن که دوبال دارد وهرگاه بخواهد با آن در بهشت با ملائکه پرواز مى کند، واو پسر عموى پدر وبرادر شوهر تو است.

پنجم وششم، دو نوه پيامبر اين امّت فرزندان تو هستند، حسن وحسين، که آقى جوانان بهشتند، وقسم به خدا! پدرشان از هر دوى آنها نيز نيکوتر است.

هفتم، فاطمه جان! قسم به کسى که مرا به پيامبرى بر انگيخت، مهدى اين امت فرزند آن دو (حسن وحسين (عليهما السلام)) است. هنگامى که دنيا را هرج ومرج فراگيرد آشوبها پديدار گرديدند، راهها بسته شده وگروهى، گروهى ديگر را غارت مى کند، بزرگان به کودکان رحم نمى نمايند، وکوچکترها حرمت بزرگان را رعايت نمى کنند، در اين هنگام خداوند از نسل آن دو کسى را بر مى انگيزد که قلعه هى گمراهى ودل هى قفل زده را مى گشايد. واساس دين را در آخرالزمان استوار مى کند، چنان که من در آخرالزمان (دوره رسالت) آن را استوار نمودم، وزمين را پس از آن که از ظلم وجور انباشته شده باشد پر از عدل وداد مى کند.

فاطمه جان! اندوهگين مباش وگريه مکن همانا خداوند ـ عزوجل ـ از من نسبت به تو مهربان تر ورئوف تر است، واين به خاطر جايگاه تو نزد من ومهر توست در قلب من، خداوند تو را به مردى تزويج نمود که از جهت خاندان بزرگ ترين مردم، واز جهت بزرگوارى ومقام برترين ايشان، ومهربان ترين آن ها نسبت به مردم، وعادل ترين آنها در مساوات، وبيناترين آنها در رويدادها ومسائل است. ومن از خدا خواسته ام که تو اوّلين کسى باشى که از اهل بيتم به من ملحق خواهى شد.(2)

(آنگاه آثار سرور وشادى در چهره حضرت زهرا (عليها السلام) نمايان شد.)

قيام مرد مدني

اُمّ سلمه، همسر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، مى گويد:

روزى خواهد رسيد که هنگام مرگِ يکى از خلفا بين مسلمانان اختلافى ظاهر خواهد شد. در پى اين اختلافات، مردى از مدينه به سوى مکّه خواهد گريخت. مردم مکّه به استقبال او مى آيند، واو را مجبور به قيام مى کنند، در حالى که خود راضى به اين کار نيست، وبا او بين رکن ومقام بيعت مى کنند.

آنگاه لشکرى از جانب شام به سوى او حرکت مى کند. امّا در بيابان، بين مکّه ومدينه به زمين فرو مى رود. هنگامى که مردم از اين واقعه مطّلع مى شوند، بزرگان شام وغيرتمندان عراق با او بيعت مى کنند.

سپس مردى از قريش پيدا مى شود که داييهايش از قبيله بنى کلاب هستند، آنگاه آن مرد مدنى با قدرت به سوى آنها هجوم مى آورد، وبر آنها غلبه مى کند، وشورش (فرو مى نشيند) ، وکسى که هنگام تقسيم غنايم حضور نداشته باشد زيانکار وپشيمان خواهد بود.

او در بين مردم به سنّت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) عمل مى کند، وزمين از اسلام انباشته مى شود. از آن پس، هفت سال زندگى مى کند، وسپس وفات مى نمايد ومردم بر او نماز مى گزارند.(3)

ملاقات خضر ودجال

اباسعيد خدرى مى گويد:

پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در ضمن سخنانى در مورد دجّال فرمود: روزى دجّال خواهد آمد، امّا اجازه ورود به کوچه هى مدينه را نخواهد داشت، بلکه در يکى از بيابان هى وسيع اطراف مدينه متوقّف خواهد شد.

در اين حال مردى که بهترين مردم ـ ويا از بهترين مردم ـ است به سوى او مى آيد ومى گويد: شهادت مى دهم تو همان دجّالى هستى که پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرموده است.

دجّال مى گويد: آيا مى خواهيد که اين مرد را بکشم وسپس زنده اش گردانم؟ آيا به من در انجام اين کار شکّ داريد؟

مردم مى گويند: نه.

آنگاه دجّال آن مرد را مى کشد وسپس او را زنده مى کند.

هنگامى که آن مرد زنده مى شود مى گويد: قسم به خدا! اکنون هيچ کس از من به احوال تو بيناتر نيست.

در اين هنگام دجّال قصد مى کند که او را بکشد اما نمى تواند بر او تسلّط يابد.

ابواسحاق ابراهيم بن سعد گويد: مى گويند: اين مرد حضرت خضر (عليه السلام) است.(4)

همين حسين

ابو جحيفه، حرث بن عبد الله همدانى وحرث بن شرب، مى گويند:

روزى در خدمت حضرت على (عليه السلام) بوديم. حضرت رو به فرزند خود امام حسن (عليه السلام) نموده وفرمود: مرحبا ى پسر پيغمبر!

در اين حال، فرزند ديگر امام يعنى حسين (عليه السلام) وارد شد. حضرت على (عليه السلام) به او فرمود: پدر ومادرم قربانت شود ى پدر فرزند بهترين کنيزان!

عرض کرديم: يا امير المؤمنين! چرا به امام حسن (عليه السلام) آن طور وبه امام حسين (عليه السلام) اين گونه خطاب کرديد؟ فرزند بهترين کنيزان کيست؟

امام (عليه السلام) فرمود: او گم شده ى است که از کسان ووطن دور ومهجور، ونامش (محمّد) است، وفرزند حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين (عليهم السلام) مى باشد.

در اين هنگام، حضرت دست مبارک را بر روى سر امام حسين (عليه السلام) نهاد وفرمود: همين حسين (عليه السلام).(5)

حيرت وغيبت

اصبغ بن نباته مى گويد:

روزى به حضور امير المؤمنين (عليه السلام) شرفياب شدم، حضرت در فکر فرو رفته وزمين را با تکّه چوبى مى کاويد. عرض کردم: يا امير المؤمنين! مى بينم که در فکر فرو رفته وزمين را بررسى مى کنيد آيا رغبتى به آن يافته ايد؟)

فرمود: نه، قسم به خدا! هيچ رغبتى به آن وبه دنيا حتّى برى يک روز نداشته وندارم. به مولودى فکر مى کنم که يازده پشت بعد از نسل من آشکار خواهد شد، ونامش مهدى است، وزمين را بعد از آن که از ظلم وجور انباشته شده باشد پر از عدل وداد مى کند. امر او اعجاب انگيز است، ومدتها غيبت خواهد نمود، به همين دليل گروهى درباره او به گمراهى مى روند وعدّه ى ديگر هدايت مى يابند.

عرض کردم: يا امير المؤمنين! آيا واقعاً اين اتفاق روى خواهد داد؟

حضرت (عليه السلام) فرمود: آرى! همان گونه که او خلق شده، اين اتفاق هم روى خواهد داد، تو چه مى دانى ى اصبغ! آنان برگزيدگان اين امّت ونيکان عترت طاهره اند.

عرض کردم: بعد از آن چه مى شود؟

فرمود: خداوند هر چه بخواهد انجام مى دهد، زيرا حق تعالى در هر چيزى، اراده وقصد وهدفى دارد.(6)

انتقام از بنى اميه

عبد الله بن شريک مى گويد:

روزى امام حسين (عليه السلام) از کنار مسجد النبى (صلى الله عليه وآله وسلم) مى گذشت. گروهى از بنى اُميّه را ديد که در مسجد گرد هم حلقه زده بودند. حضرت (عليه السلام) رو به آنها نموده وو فرمود:

بدانيد که پيش از آن که عمر دنيا به پايان برسد، خداوند مردى را از نسل من بر مى انگيزد که هزاران نفر از شما را به هلاکت مى رساند.

من عرض کردم: فدايت شوم! اينان اولاد فلان وفلان هستند وبه اين تعداد که مى فرماييد، نمى رسند.

حضرت (عليه السلام) فرمود: آن زمان از صلب اُميّه آن تعداد که گفتم وجود خواهند داشت، واميرشان نيز يک نفر از خودشان خواهد بود!.(7)

سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد

ابراهيم کرخى مى گويد:

روزى به خدمت امام جعفرصادق (عليه السلام) شرفياب شدم. در حضور حضرت (عليه السلام) نشسته بودم که امام موسى بن جعفر (عليه السلام) وارد شد در حالى که آن روز، جوانى نورس بود، من به احترامش از جى برخاسته وبه استقبالش رفتم، ايشان را بوسيده ونشستم.

امام جعفر صادق (عليه السلام) فرمود: ى ابراهيم! بدان که او پيشوى تو، بعد از من است. در مورد امامت او گروهى به هلاکت مى رسند، وگروهى هدايت مى يابند، خداوند قاتل او را لعنت کند وعذاب روحش را زياد نمايد.

از صلب او بهترين اهل زمين به دنيا خواهد آمد که همنام جدّش (على (عليه السلام)) ووارث علم واحکام وفضايل اوست. معدن امامت وقلّه حکمت است. ستمگرى از اولاد فلان او را بعد از وقوع حوادث عجيب واز روى حسادت به قتل مى رساند، ولى اراده حق تعالى به وقوع خواهد پيوست هرچند مشرکان نپسندند.

خداوند از صلب او دوازدهمين مهدى را پديد خواهد آورد، وآنها را کرامت خواهد بخشيد، وبه واسطه ايشان بارگاه قدس خويش را زينت خواهد نمود. هر که به وجود دوازدهمين امام معتقد باشد، مانند کسى است که شمشير برهنه به دست گرفته ودر پيشگاه پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مى جنگد، ودشمنان را از او دفع مى کند.

در اين هنگام شخصى از دوستداران بنى اُميّه وارد شد، حضرت (عليه السلام) سخن را قطع کرد.

پس از آن دوازده بار به حضور حضرت (عليه السلام) مشرّف شدم ومنتظر بودم تا حضرت (عليه السلام) سخن آن روز خود را کامل کنند، امّا توفيق نمى يافتم، تا اين که سال بعد يک روز در خدمت حضرت بودم که فرمود: ى ابراهيم! او اندوه شيعيان خود را پس از اين که دچار ضعف شديد وبلى طولانى وبى تابى وترس شده باشند، برطرف خواهد نمود. خوشا به حال کسى که زمان او را درک کند.

هنگامى که سخن امام (عليه السلام) به اينجا رسيد رو به من نموده وفرمود: ى ابراهيم! برى تو کافيست.

من در حالى باز گشتم که تا آن زمان، از چيزى مانند آنچه که شنيدم خوشحال نشده وچشمم روشن نگرديده بود.(8)

پرتو رايت دوست

مفضّل بن عمر مى گويد:

با گروهى در محضر امام صادق (عليه السلام) نشسته بوديم. حضرت (عليه السلام) فرمود: بر شماست که از تصريح به نام مخصوص قائم (عليه السلام) اجتناب کنيد.

در اين حال من تصوّر کردم که مخاطب آن حضرت من نبودم. ولى حضرت به من فرمود:

ى مفضّل! بر شماست که از تصريح به نام مخصوص قائم (عليه السلام) اجتناب کنيد. قسم به خدا! ساليان دراز خواهد گذشت، وآن چنان به دست فراموشى سپرده خواهد شد که خواهند گفت: او مرده است، به هلاکت رسيده است. معلوم نيست در کدام بيابان سرگردان است؟ در آن حال ديدگان مؤمنان برى او اشکبار خواهد شد وزمين وزمان مردمان را بيرون مى ريزد مانند کشتى بزرگى که در امواج دريا زير ورو شده وآنچه در خود دارد به دريا مى افکند.

هيچ کس نجات نمى يابد مگر آنان که خداوند از آن ها پيمان گرفته وايمان را بر (لوح) دل شان نگاشته، وبه واسطه روحى از ناحيه خود او را امداد مى کند.

در آن هنگام دوازده پرچم شبيه به هم آشکار مى شود که معلوم نيست کدام متعلّق به چه کسى است.

وقتى سخن امام (عليه السلام) به اينجا رسيد من گريستم.

امام (عليه السلام) فرمود: چرا گريه مى کنى؟

عرض کردم: چگونه گريه نکنم در حالى که شما مى فرماييد: دوازده پرچم شبيه به هم افراشته مى شود که معلوم نيست کدام متعلّق به چه کسى است؟

آنگاه به گوشه اتاق که خورشيد از آنجا به داخل مجلس تابيده بود نظر نموده وفرمود: آيا اين خورشيد آشکار نيست؟

عرض کردم: بله.

فرمود: قسم به خدا! امر ما از اين هم آشکارتر است.(9)

دجال در کعبه

ابو الفرج مى گويد:

سالى که حضرت صادق (عليه السلام) به مکّه به قصد حجّ تشريف آورد بود، ايشان را ديدم که زير ناودان کعبه ايستاده ومشغول دُعا بود، وسه تن از فرزندان (حسن بن حسن بن على) يعنى (عبد الله بن حسن) و(حسن بن حسن) و(جعفر بن حسن) به ترتيب سمت چپ، راست وپشت سر حضرت (عليه السلام) ايستاده بودند. در اين حال عبّاد بن کثير بصرى ـ که از عُبّاد وزهّاد مشهور زمان امام جعفرصادق (عليه السلام) بود ـ آمده وگفت: يا اباعبد الله!

حضرت (عليه السلام) سکوت فرمود، تا عبّاد سه بار بدين ترتيب حضرت (عليه السلام) را فراخواند.

سپس گفت: ى جعفر!

حضرت (عليه السلام) فرمود: بگو، چه مى خواهى؟

عبّاد گفت: من کتابى دارم که در آن نوشته است که اين بنا را مردى سنگ به سنگ متلاشى خواهد کرد.

حضرت (عليه السلام) فرمود: کتابت دروغ مى گويد، به خدا قسم! من او را مى شناسم، پاهايش زرد است وساق پاهايش زخمى، شکمش بزرگ وگردنش نازک وبزرگ سر است. کنار همين رکن مى ايستد ـ حضرت با دست به رکن يمانى اشاره فرمود ـ ومردم را از طواف کعبه منع مى کند آن چنان که مردم از ديدن او وحشت مى کنند.

آنگاه امام (عليه السلام) فرمود: سپس خداوند مردى از نسل من برمى انگيزد ـ حضرت با دست به سينه خود اشاره فرمود ـ وهمچنان که قوم عاد، ثمود وفرعون، ذى الاوتاد را کشت، او را مى کشد.

در اين حال، عبد الله بن حسن عرض کرد: قسم به خدا! که امام (عليه السلام) راست مى گويد، وبدين ترتيب هر سه نفرشان امام (عليه السلام) را تصديق کردند.(10)

نطق آب ونطق خاک ونطق گل

حسين بن علوان مى گويد:

داستانى را از همام بن حارث شنيدم که مى گفت: از وهب بن مُنبّه شنيده است. آن را برى امام جعفر صادق (عليه السلام) نقل کردم.

حضرت (عليه السلام) فرمود: درست است. (وداستان چنين بود:)

شبى که موسى (عليه السلام) در کوه طور مورد خطاب واقع شد، به هر درختى در کوه وهر سنگ وگياه که نگاه مى کرد، مى ديد که ناطق به نام محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) ودوازده جانشين او هستند.

موسى (عليه السلام) عرض کرد: بارالها! تمام مخلوقات ناطق به نام محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) وجانشينان دوازده گانه او هستند. منزلت آنها نزد تو چه قدر است؟

خداوند مى فرمايد: ى پسر عمران! من آنان را قبل از به وجود آوردن انوار، خلق کرده ودر خزانه قدس خود قرار دادم در حالى که در بوستان مشيّتم در نسيم روحانى جبروتم در گردش بودند، وملکوت مرا از همه سو مشاهده مى نمودند، تا اين که مشيّتم (به وجود خاکى آنه) تعلّق گيرد وقضا وقدرم جارى شود.

ى پس عمران! آنها را نخستين آفرينش خود قرار دادم حتّى بهشت خود را به واسطه وجود آنها زينت دادم.

ى پسر عمران! متمسّک به آنها باش که اينان خزانه دار علم من وجايگاه اسرار حکمت من، ومعدن نور من هستند...(11)

امام حسن عسکرى در زندان

عيسى بن صبيح مى گويد:

ما در زندان بوديم که امام حسن عسکرى (عليه السلام) را نيز به زندان آوردند. من حضرت (عليه السلام) را مى شناختم. آنگاه که ايشان مرا ديد، فرمود: تو شصتوپنج سال ويک ماه ودو روز سن دارى.

من با خود کتاب دُعايى داشتم که تاريخ ولادتم در آن نوشته شده بود، وقتى به آن نگاه کردم وحساب نمودم، ديدم همان طور است که امام (عليه السلام) مى فرمايد.

حضرت (عليه السلام) دوباره فرمود: آيا فرزندى دارى؟

عرض کردم: نه.

سپس فرمود: خداوندا! به او پسرى عطا کن که پشتيبان او باشد، همانا فرزند برى آدمى بهترين پشتيبان است.

آنگاه اين بيت را خواند:

کسى که پشتيبان دارد با دشمنانش رو به رو مى شود،

وآن که پشتيبانى ندارد خوار وذليل است

عرض کردم: آيا شما فرزندى داريد؟

فرمود: آرى! قسم به خدا! به زودى صاحب فرزندى خواهم شد که زمين را پر از عدل وداد مى کند، امّا حالا ندارم.

سپس اين ابيات را خواند:

شايد روزى مرا در حالى بينى که،

فرزندانم مانند شيرانى با يالهى انبوه گرد من باشند

چنان که تميم پيش از آن که چون ريگ بيابان زاد وولد کند،

مدّتى طولانى در ميان مردم تنها بود.(12)

خدا حافظ ى کاخ

محمّد بن سليمان ديلمى (گيلانى) مى گويد:

روزى خدمت امام جعفر صادق (عليه السلام) شرفياب شدم وعرض کردم: پدرم برى من نقل کرد: مردى به نام (نوشجان) به او گفت: وقتى اسبان عرب به قادسيه تاختند، ويزدگرد از وضع رستم فرخ زاد وتسليم شدن او آگاه شد، گمان کرد که رستم وتمام لشکر کشته شده اند. در اين حال پيکى از راه رسيد وگفت: چگونه در جنگ قادسيه پنج هزارتن کشته شده اند؟

يزدگرد در حالى که خود واهل بيتش را برى فرار آماده مى کرد در مقابل در ايوان کاخ خويش ايستاد وگفت: خداحافظ ى کاخ! من اکنون تو را ترک مى کنم امّا روزى من، يا مردى از نسل من، که زمان آن نزديک نيست، وموقع آن فرا نرسيده، به سوى تو باز خواهيم گشت.

اکنون بفرماييد: منظور يزدگرد از (مردى از نسل من) کيست؟

حضرت فرمود: او صاحب شما حضرت قائم (عليه السلام) است که به امر خداوند قيام خواهد نمود. او ششمين فرزند از نسل من است واز طرف مادر (بى بى شهربانو) فرزند يزدگرد است!(13)

گنج سليمان در اسپانيا

شعبى مى گويد:

روزى عبدالملک بن مروان مرا فراخواند وگفت: موسى بن نصر ـ فرمانده ما در افريقا وامير طارق بن زياد فاتح اسپانيا ـ نامه ى برى من فرستاده ودر آن نوشته است: به من خبرداده اند که حضرت سليمان (عليه السلام) در زمان خود، به گروه جن امر کرده است که شهرى از مس برى او بسازند، وتمام عفريت ها وجنّيان برى ساختن آن گرد آمدند وآن را از چشمه غنى مسى که خداوند برى سليمان پديد آورده بود، بنا کردند.

محل اين شهر در بيابانى در اسپانيا است، وگنجهايى که سليمان به وديعه گرفته بود، در آن است. من مى خواهم به طرف آن حرکت کنم.

يکى از کارگزاران نزديکم مرا مطّلع نموده است که مسير منتهى به آن، بسيار ناهموار ودشوار است، وبدون آمادگى وپشتيبانى لازم وآذوقه زياد نمى توان اين مسافت طولانى ودشوار را طى نمود، وهيچ کس جز (دارا بن دارا) ـ پادشاه ايران که به دست اسکندر مغلوب شد ـ نتوانسته است به بخشى از آن برسد.

هنگامى که اسکندر او را کشت، گفت: قسم به خدا! تمام سرزمينها را به تصرف خود در آوردم واهل هر سرزمين پيش من سر تسليم فرود آورده اند. هيچ زمينى نمانده که من در آن گام ننهاده باشم مگر اين سرزمين که در اسپانياست.

دارا آن را ديده است، به همين دليل قصد آنجا نموده ام تا از دست يافتن به حدّى که دارا بدان رسيده است باز نمانم.

يک سال طول کشيد تا اسکندر نيز خود را آماده ومجهّز نمود، هنگامى که فکر مى کرد آمادگى اين کار را يافته است گروهى از افرادش را برى تحقيق فرستاد. آنان پس از تحقيق به او اطلاع دادند که موانعى غير قابل عبور در مسيرِ منتهى به آنجا وجود دارد. اسکندر نيز از رفتن منصرف شد.

عبد الملک بن مروان پس از گفت وگو با من، نامه ى به موسى بن نصر نوشت وبه او دستور آمادگى وتهيّه پشتيبانى لازم برى اجرى اين کار را صادر کرد.

موسى بن نصر آماده گرديد وبه طرف آن شهر خارج شد، وآنجا را ديده وبر احوال آن آگاهى يافت وبازگشت.

او گزارشى برى عبدالملک تهيّه کرد ودر آخر گزارش چنين نوشت: بعد از گذشت روزهى زيادى وهنگامى که آذوقه ما به پايان رسيد به درياچه ى ـ که درختان زيادى در اطراف آن وجود داشت، رسيديم ودر آنجا به ديوار آن شهر برخورديم.

من به کنار ديوار شهر رفتم. بر روى آن کتيبه ى به زبان عربى نوشته شده بود. ايستادم وآن را خواندم ودستور دادم از آن نسخه بردارى نمودند. در آن کتيبه اين شعر نوشته شده بود:

آنان که صاحب عزّت ومقام هستند بدانند،

وآنان که آرزوى جاودانگى دارند: که هيچ موجود زنده ى جاوانه نيست.

اگر مخلوقى مى توانست در اين مسابقه به جاودانگى برسد،

سليمان بن داود بود که بدان مى رسيد.

آن کسى که مس چون چشمه ى جوشان برى او جارى شد،

وفوران مس برى او بخششى نامحدود بود،

پس به گروه جنّيان امر کرد با آن بنايى به يادگار بسازيد،

که تا قيامت باقى مانده وشکسته وفرسوده نشود.

آنها نيز در سطح وسيعى آغاز به کار کردند وبه شکل هول انگيزى،

بر اساس قواعد واُصول محکم، سر به آسمان کشيد.

ومس را در قالبهى مستطيل شکلى ريخته وحصار آن را ساختند،

آنچنان که از صخره هى سخت وداغ استوار شد.

وتمام گنجينه هى زمين را در آن جى داد.

ودر آينده اين گنج نامحدود آشکار خواهد شد.

آن گنجينه در اعماق زمين پنهان شد.

ودر طبقات سخت زمينى انباشته ماند.

فرمانروايى گذشته او پس از او باقى نماند،

تا اين که تبديل به گورى شد ناپايدار،

اين برى آن است که دانسته شود که حکومت پايدار نيست،

مگر حکومت پر از نعمت وبخشش خداوند،

هنگامى خواهد رسيد که از نسل عدنان آن سرور متولّد شود.

او از نسل هاشم وبهترين مولود خواهد بود.

خداوند او را با نشانه هايى که مخصوص مى گرداند، بر مى انگيزد،

تا به سوى تمامى مخلوقات سفيد وسياه خدا برود.

کليدهى تمامى گنجينه هى زمين را داراست.

وجانشينان او همه آن کليدها را خواهند داشت.

آنها خلفا وحجّت هى دوازده گانه هستند.

که پس از بعثت او، جانشينان وسروران والامقام هستند.

تا اين که قائم آنها به امر خداوند قيام مى کند.

در آن هنگام از آسمان، او را به نام صدا مى زنند.

پاورقى:‌


(1) غيبة نعمانى، 247، بحار الانوار، ج 51، ص 76 و77.
(2) کشف الغمّه، ج 3، ص 267 و268، بحار الانوار، ج 51، ص 79.
(3) کشف الغمّه، ج 3، ص 279 و280، بحار الانوار، ج 51، ص 88.
(4) کشف الغمّه، ج 3، ص 291، بحار الانوار، ج 51، ص 98.
(5) بحار الانوار، ج 51، ص 110.
(6) کمال الدين، ج 1، ص 289، بحار الانوار، ج 51، ص 118.
(7) غيبة طوسى، ص 191، باب انّ المهدى من ولد الحسين (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 134.
(8) کمال الدين، ج 2، ص 334 و335، بحار الانوار، ج 51، ص 144.
(9) غيبة نعمانى، ص 151 و152، بحار الانوار، ج 51، ص 147.
(10) اقبال الاعمال، ج 3، ص 87 و88، فيما يتعلق بشهر محرم، بحار الانوار، ج 51، ص 148 و149.
(11) بحار الانوار، ج 51، ص 149.
(12) خرايج، ج 1، ص 478، فى معجزات الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 162.
(13) بحار الانوار، ج 51، ص 163 و164.