برگى از آسمان
شرحى بر توقيعات حضرت مهدى (ع)
حجت الاسلام ميرزا على بابائى
- ۵ -
محمد بن عيسى بحرينى
مرحوم علامه مجلسى رحمه الله در بحار جلد سيزده نقل فرموده : موقعى كه شهر بحرين در
تصرف فرنگيان بود شخصى از مسلمين را به حكومت آنجا گماشتند تا موجب آبادى بيشتر
آنجا شود و بهتر بتواند به وضع اهالى رسيدگى كند اين والى مردى ناصبى بود به علاوه
وزيرى داشت كه تعصبش از وى بيشتر بود وزير نسبت به اهل بحرين كه دوست دار اهل بيت
بودند اظهار دشمنى مى كرد و براى نابودى و زيان رساندن به آنها حيله ها مى انگيخت
يك روز وزير در حاليكه انارى در دست داشت نزد والى رفت و انار را به او داد والى
ديد بروى پوست انار نوشته است لااله الا الله محمد رسول الله ابوبكر و عمر و عثمان
و على خلفاء رسول الله وقتى كه آن را نگريست ديد كه اين عبارت بطور طبيعى در پوست
انار نوشته شده بطورى كه گمان نميرفت ساخته دست بشر باشد و از اين حيث در شگفت ماند
والى به وزير گفت اين دليل روشن و برهان محكمى است بر ابطال مذهب رافضى ها (شيعيان
) نظر تو درباره مردم بحرين چيست وزير گفت اين جماعت متعصب مى باشند و منكر دلائل
هستند امر كن آنها را حاضر نمايند و اين انار را به آنها نشان بده اگر پذيرفتند و
به مذهب ما در آمدند شما ثواب فراوان برده ايد و چنانچه نپذيرفتند و همچنان بر
گمراهى خود باقى ماندند آنها را در قبول يكى از سه چيز مخير گردان يا حاضر شوند با
ذلت و خوارى مثل يهود و نصارى جزيه بدهند و يا جوابى براى اين دليل روشنى كه نمى
توان آن را ناديده گرفت بياورند و يا اينكه مردان آنها كشته شوند و زنان و اولادشان
اسير گردند و اموالشان را غنيمت گيريم والى راءى وزير را مورد تحسين قرار داد و
فرستاد علماء و فضلاء و نيكان و نجباء و بزرگان شيعه بحرين را احضار نمود و انار را
به آنها نشان داد و گفت اگر جوابى كافى و قانع كننده اى نياوريد و يا بايد كشته
شويد و اسير گرديد و اموالتان ضبط شود و يا همچون كفار جزيه بپردازيد.آنها چون انار
را ديدند سخت متحير گشتند و نتوانستند جواب شايسته اى بدهند رنگ صورتشان پريد و
بندهاشان بلرزه افتاد سپس بزرگان آنها به والى گفتند سه روز به ما مهلت بده شايد
بتوانيم جوابى كه مورد پسند واقع شود بياوريم وگرنه هر طور كه مى خواهى ميان ما حكم
كن والى هم به آنها مهلت داد.
رجال بحرين در حالى كه هراسان و مرعوب و تحير بودند از نزد والى بيرون آمدند مجلس
گرفتند و به مشورت پرداختند. آن گاه بنا گذاشتند كه از ميان صلحا و زهاد بحرين ده
نفر و از ميان آن ده نفر هم سه نفر را انتخاب كنند. چون چنين به كردند يكى از آن سه
نفر گفتند تو امشب را برو بيابان و تا صبح مشغول عبادت باش از خداوند به وسيله امام
زمان عليه السلام يارى بخواه . او هم رفت و شب را به صبح آورد چيزى نديد ناچار
برگشت و جريان را به آنها اطلاع داد شب دوم هم نفر دوم را فرستادند و او نيز مانند
شخص نخست برگشت و خبرى نياورد و بر اضطراب و پريشانى آنها افزود آنگاه نفر سومى را
كه مردى پاك سرشت و دانشمند بود نامش محمد بن عيسى خواستند و او شب سوم را با سر و
پاى برهنه روى به بيابان نهاد آن شب ، شب تاريكى بود محمد بن عيسى تمام شب را مشغول
دعا و گريه و توسل به خدا بود كه شيعيان را از آن بليه رهايى بخشد و حقيقت مطلب را
براى آنها روشن سازد و براى تاءمين منظور متوسل به حضرت صاحب الزمان عليه السلام
گرديد در آخر شب ناگاه ديد مردى او را مخاطب ساخته و مى گويد اى محمد بن عيسى چه شد
كه تو را بدين حالت مى بينم و براى چه به اين بيابان آمده اى گفت اى مرد مرا به حال
خود واگذار من براى كار بزرگ من براى كار بزرگ و مطلب مهمى بيرون آمده ام كه آن را
جز براى امام خود نمى گويم و شكوه آن را نزد كسى مى برم كه اين راز را بر من آشكار
سازد گفت اى محمد بن عيسى صاحب الامر من هستم مقصودت را بگو گفت اگر تو صاحب الامر
مى باشى داستان مرا مى دانى و نيازى ندارى كه من آن را شرح بدهم . فرمود آرى تو
بخاطر مشكلى كه انار براى شما ايجاد كرده مطلبى كه بر آن نوشته شده و تهديدى كه
والى نموده است به بيابان آمده اى محمد بن عيسى وقتى اين را شنيد به طرف او رفت و
عرض كرد آرى اى آقاى من اى آقاى من شما مى دانيد كه ما چه حالى داريم شما امام و
پناه گاه ما مى باشيد و قادر هستيد كه اين خطر را از ما برطرف سازيد بداد ما برس
حضرت فرمود:اى محمد بن عيسى وزير ملعون درخت انارى در خانه خود دارد قالبى از گل به
شكل انار در دو نصف ساخته و توى هر نصفى از آن قسمتى از آن كلمات را نوشته است
آنگاه آن قالب گلى را روى انار نهاده و در وقتى كه انار كوچك بوده توى آن گذاشته و
آنرا محكم بسته است آنگاه به مرور كه انار بزرگ شده آن نوشته در پوست انار تاءثير
بخشيده تا باين صورت در آمده است فردا مى روى نزد والى به او مى گويى جواب تو را
آورده ام ولى حتما بايد در خانه وزير باشد وقتى به خانه وزير رفتيد به سمت راست خود
نگاه كن غرفه اى مى بينى آنگاه به والى بگو جواب تو در همين غرفه است وزير مى خواهد
از نزديك شدن به غرفه سرباز زند ولى اصرار كن و سعى كن كه از بالا بروى وقتى ديدى
وزير خودش بالا رفت تو هم بالا برو و او را تنها مگذار مبادا از تو جلو بيافتد
هنگامى كه وارد غرفه شدى در ديوار آن سوراخى مى بينى كه كيسه سفيدى در آن است آن را
بردار كه خواهى ديد قالب گلى انار كه براى اين نقشه ساخته است در آن كيسه است سپس
آن را جلو والى نهاده و انار معهود را در آن بگذار تا حقيقت مطلب براى او روشن گردد
و نيز به والى بگو ما معجزه ديگرى داريم و آن اينكه داخل اين انار جز خاكستر و دود
چيزى نيست اگر مى خواهى صحت آن را بدانى به وزير بگو آن را بشكند.وقتى وزير آن را
شكست دود و خاكستر آن به صورت و ريش او مى پرد وقتى محمد بن عيسى اين سخنان را از
امام زمان عليه السلام شنيد بسيار مسرور گرديد و دست مبارك امام را بوسيد و با مژده
و شادى مراجعت نمود چون صبح شد رفتند به خانه والى و همانطور كه امام دستور داده
بود عمل كردند سپس والى رو كرد به محمد بن عيسى و پرسيد چه كسى اين را به تو خبر
داد گفت امام زمان ما و حجت پروردگار.پرسيد امام شما كيست او هم يك يك ائمه عليهم
السلام را بوى معرفى تا به امام زمان صلوات الله عليه رسيد والى گفت دستت را دراز
كن تا من گواهى دهم كه نيست خدايى مگر خداوند يگانه و اينكه محمد بنده و پيامبر
اوست خليفه بلافاصله بعد از او اميرالمؤ منين عليه السلام است آنگاه اقرار به تمام
ائمه عليهم السلام تا آخر آنها نمود و ايمانش نيكو گشت سپس دستور داد وزير را به
قتل رساندند و از مردم بحرين معذرت خواست و نسبت به آنها نيكى نمود و آنها را گرامى
داشت . ناقل حكايت گفت اين حكايت نزد اهل بحرين مشهور و قبر محمد بن عيسى در آنجا
معروف است و مردم به زيارت آن مى روند(258).
لطف و عنايت حضرت بقية الله عليه السلام و عاقبت دادن به ابو راجح حمامى (مرحوم
علامه مجلسى رحمه الله ) در بحار جلد 13 مترجم نقل فرمود سيد على بن عبدالحميد نيلى
در كتاب السلطان المفرج عن اهل الايمان در ذكر كسانى كه حضرت امام زمان را ديده اند
مى نويسد و از جمله حكايتى است كه مشهور است در همه جا شايع گرديده و خبر آن به همه
جا رسيده است مردم اين زمان بالعيان ديده اند و آن ، حكايت ابوراجح حمامى در حله
است . حكايت را جماعتى از دانشمندان سرشناس و افاضل با صدق و صفا نقل كرده اند كه
از جمله شيخ زاهد عابد محقق شمس الدين محمد بن قارون سلمه الله تعالى است وى نقل مى
كرد كه روزى به حاكم حله كه شخصى به نام مرجان صغير بود گزارش دادند كه ابن ابو
راجح خلفا را سب مى كند حاكم هم ابوراجح را احضار نمود و دستور داد او را چندان
زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و بى حال به زمين افتاد و دندان هاى ثنايايش ريخت . به
دستور حاكم زبان او را در آوردند و سوزن آهنى در آن فرو بردند و بينيش را پاره
كردند و ريسمانى كه از مو زبر تابيده شده بود در سوراخ آن برد و ريسمان ديگرى به آن
بست و به دست غلامان خود داد كه در كوچه و بازار كوفه بگردانند وقتى او را مى
گردانيدند از هر طرف مردم هجوم آورده او را مى زدند به طورى كه افتاد روى زمين و
مرگ را جلوى روى خود ديد چون خبر به حاكم دادند دستور داد او را به قتل
رسانند.مردمى كه اطراف او بودند گفتند آن پيرمرد سالخورده اى است و آنچه ببيند ديد
فعلا مرده اى بيش نيست او را به همين حال خود رها بگذاريد تا خود بميرد و خون او
را بگردن نگيريد. مردم چندان درين خصوص اسرار ورزيدند كه حاكم دستور داد او را آزاد
كنند در آن موقع صورت و زبان ابوراجح ورم كرده بود كسان او آمدند و آن نيمه جان را
به خانه اش بردند و هيچ كس ترديد نداشت كه همان شب خواهد مرد ولى چون فردا مردم
بديدن او آمدند ايستاده نماز مى خواند و حالش كاملا رضايت بخش بود دندانهايش كه
افتاده بود به حال اول برگشته و جراحت هاى بدنش بكلى بهبود يافته و اثرى از آن باقى
نمانده و زخم صورتش هم زايل گشته بود مردم از مشاهده وضع او به شگفت آمدند و ماجرا
را از او جويا شدند ابوراجح گفت وقتى كه من مرگ را به چشم ديدم و زبانى نداشتم كه
خدا را بخوانم ناچار با زبان دل به دعا پرداختم و آقا و مولاى خويش امام زمان عليه
السلام را به يارى خود طلبيدم . هنگام شب خانه ام نورانى شد و در آن ميان امام زمان
عليه السلام را ديدم كه دست مبارك روى صورتم كشيد و فرمود برخيز و براى نان خورانت
كار كن كه خداوند تو را شفا داد چون صبح شد خود را اينطور كه مى بينيد مشاهده نمودم
. شمس الدين محمد بن قارون (سابق الذكر) مى گفت : بخدا قسم ابوراجح اصولا مردى ضعيف
البنيه لاغر اندام زرد رنگ و زشت رو بود و ريش كوتاهى داشت من همه وقت بحمام او مى
رفتم و هميشه او را بدين حالت مى ديدم ولى چون آن روز صبح در ميان جمعيت بديدن او
رفتم ديدم قوى پى و خوش قامت شده محاسنش بلند رويش سرخ و بصورت جوان بيست ساله اى
گشته بود و تا زنده بود به همين شكل و هيئت ماند چون اين خبر شيوع يافت حاكم او را
طلبيد حاكم روز قبل او را به آن وضع ديده بود و امروز بدين حالت مى ديد كه درست
بعكس ديروز بود. حاكم ديد اثرى از زخم ها در بدن او نيست و دندان هايش برگشته است
از مشاهده اين وضع رعب عظيمى به دل حاكم راه يافت حاكم قبلا در محلى كه به نام امام
زمان عليه السلام معروف بود مى نشست و پشت خود را به قبله مى كرد ولى بعد از اين
واقعه روى به قبله نشست و با مردم (حله ) با مدارا و نيكى رفتار مى كرد و از تقصير
مجرمين آنها مى گذشت و با نيكان آنان نيكى مى نمود ولى اينكار هم سودى به حال او
نبخشيد و بعد از قليل مدت در گذشت
(259).
داستان جالب
در خرايج راوندى از احمد بن ابى روح نقل مى كند كه گفت زنى از اهل دينور مرا خواست
چون نزد وى رفتم گفت اى پسر ابى روح تو در ديانت و تقوى از تمام مردمى كه در ناحيه
ما هستند موثق ترى مى خواهم امانتى نزد تو بگذارم و آنرا بذمه بگيرى و به صاحبش
برسانى گفتم به خواست خدا چنين مى كنم گفت مبلغى درهم در اين كيسه است مهر كرده است
آن را باز مكن و در آن منگر تا آنكه به كسى بسپارى كه قبل از باز كردن بتو بگويد در
آن چيست اين هم گوشواره من است كه مساوى با ده دينار است سه مرواريد در آنست كه آن
نيز مساوى با ده دينار مى باشد مرا به امام زمان عليه السلام حاجتى است كه مى خواهم
پيش از آنكه از وى سؤ ال كنم به من خبر دهد گفتم آن حاجت چيست گفت مادرم ده دينار
در عروسى من قرض كرده ولى من حالا نمى دانم از كى قرض كرده بايد به چه كسى بپردازم
. پس اگر امام زمان عليه السلام خبر آن را به تو داد آن كيسه را به آن كس كه به تو
نشان مى دهد تسليم كن گفتم اگر جعفر بن على (جعفر كذاب پسر امام على النقى ) آن را
از من بخواهد بگويم زن گفت اين خود ميان من و جعفر امتحانى است (يعنى اگر او امام
زمان است ناگفته مى داند و محتاج به توضيح نيست ) احمد بن ابى روح مى گويد آن مال
را با خود برداشتم و به بغداد آمدم و نزد حاجز بن يزيد وشارا رفتم سلام كردم و
نشستم حاجز پرسيد آيا كارى دارى گفتم مالى نزد من است آن را تسليم نمى كنم مگر
اينكه از جانب امام اطلاع دهى مقدار آن چند است و چه كسى آن را به من داده است ،
اگر اطلاع دادى به شما مى سپارم حاجز گفت اى احمد بن ابى روح اين مال را بسامره
ببر. من گفتم لا الله الا الله چه كار بزرگى را به عهده گرفته ام پس به تعقيب آن
شتافتم به سامره رسيد گفتم نخست سرى به جعفر كذاب مى زنم سپس فكرى كردم و گفتم نه
اول مى روم به خانه امام حسن عسكرى عليه السلام اگر بوسيله امام زمان عليه السلام
امتحان آشكار شد فبها وگرنه به نزد جعفر خواهم رفت . چون نزديك خانه امام حسن عسكرى
(ع ) رسيدم خادمى از خانه بيرون آمد و گفت تو احمد بن ابى روح هستى گفتم آرى ، گفت
اين نامه را بخوان نامه را گرفته و خواندم ديدم نوشته است :
بسم الله الرحمن الرحيم اى پسر ابى روح آنكه دختر ديرانى كيسه اى به تو امانت داده
كه بر خلاف آنچه تو گمان كرده اى هزار درهم در آن است تو امانت را خوب ادا نموده اى
نه سر كيسه را باز كردى و نه فهميدى چه در آنست ولى اكنون بدان كه آنچه در كيسه است
هزار درهم و پنجاه دينار مى باشد و نيز گوشواره اى با تو هست كه آن زن گمان كرده
مساوى با ده دينار است گمان او درست است ولى با دو نگينى كه در آن است و نيز سه
دانه مرواريد كه در آنست كه او آنها را ده دينار خريده و مساوى با بيش از ده دينار
است اين گوشواره را به فلان خدمت كار بده كه ما آن را به او بخشيديم سپس به بغداد
مراجعت كن و پول ها را به حاجز بده و آنچه از آن براى مخارج راهت به تو مى دهد از
او بگير و اما ده دينارى كه زن گمان نموده مادرش در عروسى او قرض كرده و حالا نمى
داند صاحب آن كيست بدان كه او صاحب آن را مى شناسد ولى آنچه برايش گران بود كه آن
پول را به آن زن ناصبى بدهد (ناصبى به كسى مى گويند كه حضرت على عليه السلام و ساير
ائمه اطهار را دشمن بدارد يا مناقب و فضائل آنها را انكار كند) اگر او بخواهد اين
دينار را ميان برادران خود تقسيم كند و از ما اجازه مى خواهد مانعى نيست پيش جعفر
بروى و از او نيز امتحان كنى زودتر به وطن خود مراجعت كن كه دشمنت مرده و خداوند زن
و مال او را به تو روزى نموده است پس به بغداد برگشتم و كيسه پول را بحاجز سپردم و
او پول ها را شمرد همان طور كه امام نوشته بود هزار درهم و پنجاه دينار بود حاجز سى
دينار آن را به من داد و گفت امام به من دستور داده اين مقدار را براى مخارج راه به
تو بدهم من هم سى دينار را گرفتم و به محلى كه منزل نموده بودم برگشتم در آنجا كسى
آمد و به من اطلاع داد كه عمويم مرده است و از او سه هزار دينار و صد هزار درهم به
من ارث رسيده
(260).
يكى از بانوان شيعه
راوى حسين بن على بن محمد قمى معروف به ابو على بغدادى گفت در همان سال زنى را در
بغداد ديدم كه از من پرسيد وكيل امام زمان عليه السلام كيست بعضى از قمى ها به وى
اطلاع دادند كه وكيل امام زمان عليه السلام حسين بن روح است و به آن اشاره كردند كه
اين مرد او را مى شناسد وقتى من به خدمت حسين بن روح رسيدم زن هم در آنجا بود زن به
حسين بن روح گفت اى شيخ در نزد من چيست ؟ حسين بن روح گفت آنچه نزد توست در دجله
(نهر دجله واقع در شهر بغداد است ) بيانداز سپس بيا تا خبر آن را به تو بدهم زن رفت
و آنچه با خود آورده بود در دجله انداخت آنگاه به نزد حسين بن روح بازگشت حسين بن
روح به زن گفت اين همان حقه است كه نزد تو بود و آن را در دجله انداختى اكنون بگويم
چه در آن است يا خودت مى گويى زن گفت شما بفرماييد گفت يك جفت خلخال طلا و حلقه
بزرگى است كه گوهرى در آن است و هم دو حلقه كوچك است كه در هر كدام يك دانه گوهر
است ، نيز دو انگشتر فيروزه و يك انگشتر عقيق است آنچه در حقه بود همان بود كه حسين
بن روح گفته بود بدون كم و كاست سپس سر حقه را باز كرد و آنچه در آن بود به من نشان
داد زن هم نگاهى به من كرد و گفت درست همان چيزى است كه من آورده بودم و در دجله
انداختم من و آن زن با مشاهده آنچه از حسين بن روح (نائب امام زمان عليه السلام )
ديديم چنان شاد شديم كه نزديك بود هوش از سر ما برود(261).
داستان زن نابينا
و از جمله حكايتى است كه شيخ بزرگوار دانشمند فاضل شمس الدين محمد بن قارون نقل مى
كرد و مى گفت مردى به دهكده معروف به (دقوسا) واقع در كنار فرات بزرگ بود بنام نجم
و ملقب به اسود وى مردى خيرخواه و نيكوكار بود زنى بنام فاطمه داشت او نيز (صالحه
بود دو فرزند يكى پسر بنام على و ديگرى دختر بنام زينب داشت از سوء اتفاق مرد و زن
هر دو نابينا شدند و سخت ناتوان گشتند و اين قضيه در سال 712 ه .ق اتفاق افتاد زن و
مرد مدت مديدى را بدينگونه گذرانيدند تا اينكه در يكى از شب ها زن حس كرد كه دستى
روى صورتش كشيده شد و گوينده اى گفت خداوند نابينايى تو را بر طرف ساخت برخيز و برو
نزد شوهرت ابو على و در خدمتگزارى او كوتاهى مكن زن هم ديدگان خود را گشود ديد خانه
پر از نور است و دانست كه او قائم آل محمد صلى الله عليه و آله بوده است
(262).
ملاقات با امام زمان عليه السلام
در كتاب كشف الغمه و حبيب السير و ديگران روايت كرده اند كه مردى به نام اسماعيل بن
حسن هرقلى كه اهل قريه اى از اطراف حله به نام هرقل بود نقل كرده كه در جوانى روى
ران چپ من غده اى بيرون آمده بود كه هر سال فصل بهار دهان باز مى كرد و چرك و خون
زيادى از آن مى ريخت عذاب و درد آن مرا از اشتغال به كار بازداشته بود پس روزى از
هرقل به حله رفتم و خدمت جناب سيد بن طاوس رسيدم و از مرض و كسالتم به ايشان شكايت
كردم آن سيد بزرگوار تمام ابطاء و جراحان حله را جمع كرد و شوراى پزشكى تشكيل داد
آنها همه گفتند اين غده در جايى بيرون آمد كه اگر عمل شود به احتمال قوى هلاك شود و
لذا ما جراءت نمى كنيم او را عمل كنيم جناب سيد بن طاوس فرمود من به بغداد مى روم
تو هم با من بيا تا تو را به اطباء آنجا نشان بدهم شايد آنها بتوانند تو را معالجه
بكنند من اطاعت كردم و در خدمتش به بغداد رفتيم سيد تمام اطباء بغداد را جمع كرد
آنها نيز از معالجه آن عارضه اظهار عجز و ناتوانى نمودند من خيلى متاءثر شدم و گفتم
اگر اين طور است به سامراء مى روم و شفاى خود را از ولى عصر عجل الله تعالى فرجه مى
خواهم به سوى سامراء حركت كردم و چون به آن مكان شريف رسيدم اول به زيارت حرم مطهر
عسكريين (امام هادى و امام حسن عسكرى ) مشرف شدم و بعد به سرداب مطهر در آمدم از
ايزد متعال استعانت نموده از ائمه اطهار عليهم السلام در علاج آن درد استمداد نمودم
و چندى در آن مكان به سر بردم بعضى از آن شب ها در آن مكان مقدس به قيام گذرانيدم
روزى به كنار دجله رفتم و خود را شستشو كردم و غسل زيارت نمودم متوجه حرم مطهر ائمه
شدم امام هنوز خارج شهر بودم كه چهار سوار را ديدم كه شمشيرها بر كمر بسته و يكى از
ايشان نيزه در دست دارد به طرف من مى آيند و چون اطراف سامرا جمعى از سادات و شرفا
خانه داشتند گمان كردم كه اين چهار نفر از آنها هستند چون به من رسيدند سلام گفتم
جواب سلام مرا دادند يكى از آنها كه جوان بود و ردائى به دوش انداخته بود به من
فرمود فردا از اينجا مى روى عرض كردم بلى فرمود جلو بيا تا زخمت را ببينم من در دلم
گفتم اينها كه اهل باديه هستند از نجاست پرهيزى ندارند منهم تازه غسل كرده ام و
لباس هايم هنوز تر است اگر دستشان را به لباس من نمى زدند بهتر بود من هنوز در اين
فكر بودم كه آن شخص خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دستش را روى زخم گذاشت و فشار
داد كه احساس درد كردم آن كه در دستش نيزه بود به من گفت افلحت يا اسماعيل اى
اسماعيل راحت شدى من تعجب كردم كه او نام مرا از كجا دانست گفتم افلحنا و افلحتم ان
شاءالله باز همان مرد به من گفت هذا هو الامام يعنى اين بزرگوار امام زمان است من
همين كه اين جمله را شنيدم پيش دويدم و بخاك افتادم زانوى آن حضرت را بوسيدم و بوسه
دادم آنها روان شدند من نيز بدنبال ايشان شتافتم .
حضرت ملتفت من شد و فرمود بازگرد. گفتم هرگز از تو جدا نمى شوم بار ديگر فرمود
برگرد كه صلاح وقت در اين است . گفتم من هرگز از تو جدا نمى شوم . آن پيرمرد گفت
اسماعيل شرم نمى كنى كه امام دوبار فرمود برگرد و تو اطاعت ننمودى ناچار ايستادم
آنها چند قدم از من دور شدند امام عصر (سلام الله عليه ) رو به من كرد و فرمود وقتى
به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عباسى تو را مى طلبد و به تو عطائى مى دهد از او قبول
نكن و به فرزند گرامى ما (سيد رضى الدين بين طاوس ) بگو كه نامه اى به على بن عوض
درباره تو بنويسد و من به او سفارش مى كنم كه هر چه بخواهى به تو بدهد اين را
فرمود... كاروان به راه افتاد و دل دردمند اسماعيل را هم با خود برد جوان مشتاق تا
دورترين چشم انداز كه سياهى كاروان را مى ديد اشك و آه خود را بدرقه راه آنها مى
كرد تا كاروان از نظر او غايب شد.
اى غايب از نظر به خدا مى سپارمت
|
جانم بسوختى و بدل دوست دارمت
|
اسماعيل مى گويد من در همان جا ايستادم آنها به راه افتادند تا از نظر من غايب شدند
بعدا از آنجا به سامرا رفتم و جمعى از اهل شهر كه مرا ديدند گفتند چرا حالت متغير
شده با كسى دعوا كرده ايد گفتم نه ولى شما بگوييد كه اين اسب سواران كه بودند گفتند
شايد از سادات و بزرگان اين منطقه بودند من گفتم بلكه يكى از آنها امام بود گفتند
امام صاحب نيز بود با آنكه ردائى به دوش داشت گفتند زخمت را به او نشان دادى گفتم
بلى او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت پاى خود را برهنه نمودم اثرى از زخم نبود
من خودم هم تعجب كردم و به شك افتادم و گفتم شايد پاى ديگرم زخم بوده لذا پاى ديگرم
را باز كردم باز هم اثرى نبود مردم وقتى متوجه شدند كه من به بركت حضرت بقية الله
عليه السلام شفا يافته ام بر من ازدحام آوردند و پيراهنم را پاره كردند خدمه روضه
مقدسه مرا از چنگ خلق خلاص كرده به خزانه در آوردند.نام و نسب مرا پرسيدند و سؤ ال
كردند كه كدام روز از بغداد بيرون آمده اى صورت حال را به درستى بيان نمودم .
بالاخره آن شب را در آنجا ماندم پس از نماز صبح به طرف بغداد برگشتم چون به اواناكه
دهى است در نزديكى بغداد رسيدم ديدم جمعيت زيادى سر پل بغداد جمع شده اند و هر كه
از راه مى رسد اسم و خصوصياتش را سؤ ال مى كنند در انتظار كسى هستند و چون مرا
ديدند و نام مرا سؤ ال كردند و مرا شناختند به سر من هجوم آوردند لباسى كه تازه
پوشيده بودم پاره كردند و بردند و نزديك بود زير دست و پاى مردم هلاك شوم كه در اين
اثنى مؤ يدالدين محمد قمى كه وزيرى از وزراى خليفه بود ابن طاوس را طلبيده از وى
اين خبر را تحقيق نمود و سيد رضى الدين با جمعى رسيدند مرا از دست مردم نجات دادند
بعدها معلوم شد كه ناظر بين النهرين جريان را به بغداد نوشته و او مردم را خبر كرده
سيد رضى الدين به من فرمود آن مردى كه مى گويند شفا يافته توئى گفتم بلى از اسب
پياده شد پاى مرا باز كرد و دقيق آن را نگاه كرد و چون از زخم اثرى نديد بى هوش شد
وقتى به هوش آمد به من فرمود وزير قبل از آمدن تو مرا طلبيده و گفت كه از سامراء
كسى مى آيد كه خدا به وسيله حضرت بقية الله (عج ) او را شفا داده و او با تو آشناست
زود خبرش را براى من بياور بالاخره مرا نزد وزير كه از اهل قم بود برد و به وزير
گفت اين مرد از دوستان برادر من است وزير رو به من كرد و گفت جريان را براى من
تعريف كن من جريان را از اول تا به آخر براى او نقل كردم وزير اطباء را كه قبلا مرا
ديده بودند جمع كرد و به آنها گفت علاج آن منحصر در قطع كردن است در آن خوف موت و
مرگ متصور است وزير پرسيد بر فرض كه جراحى شود و زنده بماند چه مدت لازم دارد كه
جاى آن بهبود يابد.گفتند لااقل دو ماه مدت لازم است كه جاى آن زخم خوب شود ولى جاى
آن سفيد و بدون آنكه موئى روى آن روئيده شود باقى مى ماند وزير از آنها پرسيد شما
چند روز است كه زخم او را ديده ايد گفتند ده روز قبل او را معاينه كرده ايم وزير
گفت نزديك بياييد و پاى مرا برهنه كرد و به آنها نشان داد پزشكان تعجب كردند يكى از
آنها مسيحى بود گفت هذا عمل المسيح به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است بالاخره اين
خبر به گوش خليفه رسيد او وزير را طلبيد و دستور داد كه مرا نزد او ببرد وزير مرا
نزد خليفه (مستنصر بالله ) برد و او به من گفت كه قضيه را نقل كن من جريان را براى
او نقل كردم به خادمش دستور داد كيسه اى را كه هزار دينار در آن بود به من بدهند من
قبول نكردم خليفه گفت از كه مى ترسى گفتم از آن كه مرا شفا داده زيرا خود آن حضرت
به من دستور فرموده است از مستنصر چيزى قبول نكن خليفه بسيار ناراحت شد و گريه
كرد.اربلى صاحب كشف الغمة مى گويد من در بعضى از ايام اين حكايت را به جمعى كه نزد
من بودند مى گفتم چون سخن تمام شد يكى از آنها گفت من خود فرزند صلبى اسماعيل هستم
كه صاحب اين داستان است و نام من شمس الدين محمد است از آن حس اتفاق متعجب شدم و از
وى پرسيدم كه تو خود ران پدر خويش را در وقتى كه زخم بود ديده بودى گفت من در آن
وقت بچه خردسال بودم اما بعد از صحت مشاهده كردم موى بر آن موضع روئيده بود اثر زخم
در آن نبود شمس الدين در آن مجلس نقل كرد كه بعد از وقوع آن قضيه پدرم در مفارقت و
هجران امام عصر (عج الله تعالى فرجه ) محزون بود تا آن كه در زمستان رخت اقامت در
بغداد افكند به اين اميد كه شايد يك بار ديگر سعادت ملاقات آن حضرت نايل شود و لذا
در هر چند روز يك نوبت به سامرا مى رفت باز به دارالسلام (بغداد) مراجعت مى نمود.
چنان چه در همان زمستان چهل نوبت آمد و شد كرد ولى آرزوى آن سعادت را به گور برد
(263).مرحوم علامه اربلى در كشف الغمه مى گويد اين قضيه در حله بسيار
معروف است
(264).
داستان حسين مدلل
و از جمله حكاتى است كه از افراد موثق شنيده ام اين حكايت نزد اغلب اهالى نجف اشرف
مشهور و معروف است حكايت اين است اين خانه كه فعلا يعنى سال 789 من در آن سكنى دارم
مال شخصى بود با نام (حسين مدلل ) كه مرد خيرانديش و نيكوكار بود و محلى را در آنجا
به نام او ساباط مدلل (ساباط، به معنى گذر سرپوشيده
است ) مى گفتند اين خانه وصل به ديوار حرم مطهر حضرت اميرالمؤ منين است و در نجف
مشهور مى باشد حسين مدلل مردى عيال وار بود وقتى مبتلا به سكته ناقص مى شود به طورى
كه قادر به ايستادن نبوده و در موقع ضرورت عيالش او را بلند مى كرده او مدت مديدى
را بدين منوال مى گذرانيد و اين موجب شد كه فقر و تنگدستى به زن و فرزندانش روى
آورد تا جائى كه محتاج به مردم شدند و مردم هم بر آنها سخت گرفتند در يكى از شب هاى
سال هفتصد و بيست 720 هجرى كه يك چهارم از شب گذشته بود همسرش را بيدار كرد و با
بيدارى او بقيه هم بيدار شدند.ناگاه ديدند داخل و بالاى خانه پرنور شده به طورى كه
چشم را خيره مى كرد زن و فرزندانش پرسيدند چه خبر است گفت هم اكنون امام زمان عليه
السلام آمد، فرمود حسين برخيز من گفتم آقا مى بينى كه نمى توانم برخيزم حضرت دست
مرا گرفت و بلند كرد ديدم ناراحتى كه داشتم برطرف شده و اينك حالم خوب و از هر نظر
رضايت بخش است .سپس فرمود من از اين گذر سر پوشيده به زيارت جدم مى روم و تو هر شب
آن را قفل كن گفتم آقا به گوش و دل فرمانبردار خدا و شما هستم آنگاه برخاست و به
زيارت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام رفت من هم خدا را شكر نمودم كه اين نعمت را
به من روزى كرد گذر مذكور تاكنون مورد احترام مردم است و در مواقع نيازمندى براى آن
نذر مى كنند و هيچگاه نذر كننده از بركت وجود امام زمان عليه السلام نااميد نمى شود(265).
داستان مادر مردى سنى
در كتاب السلطان المفرج عن اهل الايمان منسوب به شيخ محترم عالم فاضل شمس الدين
محمد بن قارون نامبرده نقل مى كرد كه يكى از نزديكان وى به نام معمربن شمس كه او را
(مذور) مى گفتند قريه اى داشت موسوم به برس (برس بضم
باء و سكون راء دهكده اى واقع در بين كوفه و حله عراق عرب است ) و آن را وقف علويين
و سادات كرده بود معمر بن شمسى نايبى به نام ابن خطيب و غلامى داشت كه متولى اوقاف
او بود و او را عثمان مى ناميدند ابن خطيب يك نفر شيعه نيكوكار بود ولى (عثمان ) به
عكس بود روزى آن دو نفر در مسجدالحرام در مقام حضرت ابراهيم عليه السلام در حضور
جمعى از عليا و عوام الناس نشسته بودند ابن خطيب گفت اى عثمان هم اكنون حق آشكار و
روشن مى گردد من نام كسانى را كه دوست مى دارم يعنى على و حسن و حسين عليهم السلام
را كف دستم مى نويسم و تو هم نام كسانى را كه دوست مى دارى يعنى ابوبكر و عمر و
عثمان را كف دست خود بنويس دستها را با هم مى بنديم هر دستى كه آتش گرفت بر باطل و
هر كس دستش سالم ماند بر حق است عثمان از اين عمل سر باز زد و حاضر نشد اين كار را
انجام دهد حضار هم او را مورد سرزنش قرار دادند مادر عثمان در جاى بلندى آنها را مى
ديد و سخنان آنها را مى شنيد وقتى آن منظره را ديد بر حاضران كه زبان به سرزنش
فرزندش گشودند نفرين كرد،آنها را به باد فخاشى و بدگويى و تهديد گرفت فى الحال
نابينا شد وقتى احساس كرد كه نابينا شده رفقاى خود را صدا زد زنهاى دوست او رفتند
بالا نزد وى و ديدند كه چشمش ظاهرا سالم است ولى چيزى نمى بيند پس او را كشيده ،
پائين آوردند و به حله بردند و خبر او ميان خويشان و همفكران و دوستانش شايع گشت
آنها هم چند نفر طبيب از بغداد و حله براى معالجه او آوردند ولى اطباء نتوانستند
كارى براى او انجام دهند موقعى كه به كلى از معالجه او ماءيوس گشتند جمعى از زنان
شيعه كه با وى سابقه دوستى داشتند به او گفتند آن كس كه تو را نابينا گردانيد قائم
آل محمد صلى الله عليه و آله است اگر شيعه شوى تولى و تبرى داشته باشى ما ضمانت مى
كنيم كه خداوند متعال چشم تو را شفا دهد و جز اين راهى براى رهائى از اين بليه
ندارى زن نابينا هم گفته آن ها را تصديق كرد و شد كه شيعه شود. زنهاى شيعه در شب
جمعه او را برداشته و به داخل قبه شريفه مقام امام زمان عليه السلام بردند خودشان
دم در نشستند چون پاسى از شب گذشت زن نابينا در حالى كه كورى چشمش برطرف شده بود به
ميان زنان شيعه آمد يك يك آنها را نشانيد و لباسها و زينت آلات آنها را شرح مى داد
وقتى زنها يقين كردند او بينا شده مسرور گرديدند و خدا را شكر كردند و به وى گفتند
چطور شد كه بينا شدى گفت وقتى شما مرا در قبه گذاشتيد و بيرون رفتيد حس كردم كه
دستى روى دستم گذاشته شد و كسى گفت برو بيرون كه خداوند تو را شفا داد وقتى متوجه
شدم ديدم كوريم برطرف گرديده و قبه پر نور شده آن مرد را كه با من حرف زده بود ديدم
از او پرسيدم آقا تو كيستى گفت من محمد بن الحسن هستم سپس از نظرم ناپديد شد. آنگاه
زنها برخاستند و به خانه هاى خود رفتند بعد از اين ماجرا (عثمان ) پسر آن زن نيز
شيعه شد و عقيده خودش و مادرش خوب و محكم گرديد. حكايت او در ميان اقوامش شهرت گرفت
هر كس آن را شنيده ، عقيده به وجود مقدس امام زمان عليه السلام پيدا كرد. اين
واقعه در سال 744 روى داد(266).
|