5- ابو سهل نوبختى گويد: در آن حال بيمارى، امام عسکرى خواست تا آن
کودک را نزد او آوردند. مهدى را که در آن هنگام کودک بود، نزد پدر
آوردند. وى به پدر سلام کرد. من به او نگاه کردم، رنگى سفيد
ودرخشان داشت، موهايش پيچيده ومجعد بود ودندانهايش گشاده، امام حسن
(عليه السلام) او را با جمله (يا سيد اهل بيته) مخاطب قرار داد،
يعنى: اى سرور خاندان خود. سپس از آن فرزند خواست تا در خوردن
دوايى که برايش جوشانيده بودند به او کمک کند. او چنين کرد. سپس
پدر را وضو داد. آنگاه امام عسکرى (عليه السلام) به او فرمود: (اى
پسرک من! تويى مهدى، وتويى حجت خدا بر روى زمين..).(1)
چرا امام مهدى با وجود دشمنان زيادى که داشت روز
شهادت پدر خود حاضر شد؟
پاسخ: چنانکه گفته شد، به خاطر شرايط خاص عصر امام مهدى (عليه
السلام)، مردم - جز چند تن از خواص - حضرت را نديده بودند. کار به
اين منوال گذشت، تا روز درگذشت امام يازدهم فرا رسيد، يعنى روز
هشتم ماه ربيع الاول سال 260 هجرى قمرى. در اين روز چهار امر باعث
شد تا مهدى (عليه السلام) خود را به گروهى از مردم بنماياند وبه
حوزه کسانى که بر مراسم تشييع وخاک سپارى امام عسکرى (عليه السلام)
حاضر شده بودند، آشکارا پا نهد:
1- اينکه بايد امام بر جنازه امام نماز گزارد. مهدى (عليه السلام)
براى رعايت اين سنت الهى، وسر ربانى، لازم بود که ظاهر شود وبر
پيکر پدر نماز گزارد.
2- اينکه جلوگيرى شود از اين امر که کسى از سوى خليفه بيايد وبر
پيکر مطهر امام يازدهم نماز بخواند وسپس جريان امامت ختم شده اعلام
گردد، وخليفه جابر عباسى، وارث امامت شيعى معرفى شود.
3- اينکه جلوگيرى شود، از روى دادن انحراف داخلى در جريان امامت.
زيرا که جعفر بن على الهادى، معروف به جعفر کذاب، که برادر امام
عسکرى (عليه السلام)، ودر صدد ادعاى امامت بود، آمد تا بر پيکر
امام شهيد نماز گزارد.
4- اينکه ادامه جريان امامت حقه وولايت اسلاميه، تثبيت گردد وبر
معتقدان به امامت معلوم گردد که پس از امام حسن عسکرى (عليه
السلام)، امام ديگرى - امام دوازدهم - حامل اين وارث معنوى، ورسالت
اسلامى، وولايت دينى ودنيايى است، واو هست، تولد يافته وموجود است.(2)
آرى! در اين زمان بود که عباسيان دانستند: فروکشنده جباران، درهم
کوبنده ستمگران ومنتقم خون مظلومان، تولد يافته ورشد نموده است.
امام عصر چگونه ودر چه شرايطى متولد شد؟
پاسخ: حکيمه خاتون دختر امام جواد (عليه السلام) وعمه امام حسن
عسکرى (عليه السلام) کيفيت وچگونگى ولادت حضرت مهدى (عليه السلام)
را چنين نقل مى کند:
(ابو محمد امام حسن عسکرى (عليه السلام) کسى را به دنبال من فرستاد
که امشب (نيمه شعبان) براى افطار نزد من بيا، چون خداوند امشب حجتش
را آشکار مى کند. پرسيدم: اين مولود از چه کسى است؟ آن حضرت فرمود:
از نرجس، عرض کردم: من در نرجس خاتون هيچ اثر حملى مشاهده نمى کنم!
حضرت فرمود: موضوع همين است که گفتم.
من در حالى که نشسته بودم، نرجس آمد وکفش مرا از پايم بيرون آورد
وفرمود: بانوى من! حالتان چطور است! من گفتم: تو بانوى من وخانواده
ام هستى. او از سخن من تعجب کرده ناراحت شد وفرمود: اين چه سخنى
است؟ گفتم: خداوند در اين شب به تو فرزندى عطا مى کند که سرور
وآقاى دنيا وآخرت خواهد شد. نرجس خاتون از سخن من خجالت کشيد.
سپس بعد از افطار، نماز عشاء را به جا آوردم وبه بستر رفتم. چون
پاسى از نيمه شب گذشت، برخاستم ونماز شب خواندم. بعد از تعقيب نماز
به خواب رفتم ودوباره بيدار شدم. در اين هنگام، نرجس نيز بيدار شد
ونماز شب را به جا آورد. سپس از اتاق بيرون رفتم، تا از طلوع فجر
با خبر شوم. ديدم فجر اول طلوع کرده ونرجس در خواب است. در آن حال،
اين سؤال به ذهنم خطور کرد که چرا حجت خدا آشکار نشد. نزديک بود
شکى در دلم ايجاد شود که ناگهان حضرت امام حسن عسکرى (عليه السلام)
از اتاق مجاور صدا زد: (اى عمه شتاب مکن که موعد نزديک است). من
نيز نشستم وسوره (الم سجده وياسين) را خواندم. هنگامى که مشغول
خواندن قرآن بودم، ناگهان نرجس خاتون با ناراحتى از خواب بيدار شد.(3)
من با شتاب خودم را به او رساندم وپرسيدم: چيزى احساس مى کنى؟
نرجس گفت: آرى. گفتم: نام خدا را بر زبان جارى کن، اين همان موضوعى
است که اول شب به تو گفتم. مضطرب مباش ودلت را آرام کن.
در اين هنگام پرده نورى ميان من واو کشيده شد. ناگاه متوجه شدم
کودک ولادت يافته است. چون جامه را از روى نرجس برداشتم، آن مولود
سر به سجده گذاشته ومشغول ذکر خدا بود. هنگامى که او را برگرفتم،
ديدم پاک وپاکيزه است. در اين موقع، حضرت امام حسن (عليه السلام)
صدا زد؛ عمه! فرزندم را نزد من بياور، وقتى که نوزاد را خدمت آن
حضرت بردم، وى را درآغوش گرفت، وبر دست وچشم کودک دست کشيد ودر گوش
راستش اذان ودر گوش چپش اقامه گفت وفرمود: فرزندم! سخن بگو! پس آن
طفل گفت: (اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمدا رسول الله). پس
از آن به امامت امير المؤمنين (عليه السلام) وساير امامان معصوم
عليهم السلام، شهادت وگواهى داد وچون به نام خود رسيد گفت: (اللهم
انجزلى وعدى، واتمم لى امرى، وثبت وطأتى، وامل
الارض بى عدلا وقسطا). پروردگارا! وعده مرا قطعى گردان وامر مرا به
اتمام رسان، ومرا ثابت قدم بدار، وزمين را به وسيله من از عدل وداد
پر کن.
روز هفتم که خدمت حضرت امام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيدم، ايشان
فرزندش را از من طلب کرد. من نيز او را در پارچه اى پيچيده، نزد
پدرش بردم. آن حضرت فرمود: پسرم! با من حرف بزن، در اين هنگام، او
آيه (ونريد ان نمن على الذين استضعفوا فى
الارض...) را خواند.(4)
ودر روايت ديگر چنان است که: چون حضرت صاحب الامر عليه السلام
متولد شد، نورى از او ساطع گرديد که به آفاق آسمان پهن شد ومرغان
سفيد را ديدم که از آسمان به زير مى آمدند وبالهاى خود را بر سر
وروى وبدن آن حضرت مى ماليدند وپرواز مى کردند. پس حضرت امام حسن
عسکرى (عليه السلام) مرا آواز داد که اى عمه، فرزند را برگير وبه
نزد من بياور، چون برگرفتم، او را ختنه کرده وناف بريده وپاک
وپاکيزه يافتم وبر ذراع راستش نوشته شده بود: (جاء
الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا).(5)
بارى مهدى موعود (عليه السلام) به گونه اى پا به عرصه وجود گذاشت
که از خود کرامات بسيارى را نشان داد. وبدين ترتيب بود که وجود
مقدس ولى عصر (عجل الله فرجه) در روز جمعه نيمه شعبان سال 255 هجرى
قمرى متولد شد.
واما راجع به قسمت دوم سؤال بايد گفت: از روايات چنين استفاده مى
شود که امام عسکرى (عليه السلام) را به خاطر مولودى که موعود
مظلومان جهان است، چنان تحت نظر داشتند که وقتى امام زمان (عجل
الله فرجه) متولد شد، امام عسکرى (عليه السلام) حتى با نزديکان خود
هم با ايماء واشاره سخن مى گفت، تا مبادا کسى سخن آن امام را شنيده
وبه دولت گزارش دهد، وايجاد خطر کند.
چنان که در کتاب (غيبت) شيخ طوسى (رحمة الله عليه) روايت کند:
(احمد بن اسحاق قمى از امام حسن عسکرى (عليه السلام) در خصوص صاحب
الزمان (عجل الله فرجه) سؤال کرد، حضرت با اشاره دست او را متوجه
نمود که او زنده وسالم است).(6)
مادر امام زمان کيست؟
پاسخ: (نرجس خاتون) مادر امام عصر (عليه السلام) يکى از ملکه هاى
وجاهت وزيبايى است که از نسل حواريون عيسى بن مريم بوده است. قدرت
الهى آن بانوى مکرمه را براى همسرى حضرت عسکرى (عليه السلام) از
روم به سامرا فرستاده تا گوهر تابناک وجود مهدويت در آن رحم پاک
پرورش يابد. وى دختر بزرگترين قياصر روم واز خاندان شمعون، وصى بلا
فصل حضرت مسيح است. واما ماجرا از اين قرار است که:
(بشر بن سليمان برده فروش، از فرزندان ابو ايوب انصارى واز شيعيان
با اخلاص حضرت امام هادى وامام حسن عسکرى عليهما السلام بود ودر
سامره افتخار همسايگرى حضرت عسکرى (عليه السلام) را داشت. او گفت
که روزى کافور - يکى از خدمتگزاران امام هادى (عليه السلام) - به
خانه ام آمد وگفت: امام با شما کار دارد، وقتى من به خدمت حضرت
رسيدم، چنين فرمود: اى بشر تو از اولاد انصار هستى که در زمان ورود
حضرت رسول اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) به يارى آن جناب به پا
خاستند، ودوستى شما نسبت به ما اهل بيت مسلم است، بنابراين به شما
اطمينان زيادى دارم ومى خواهم به تو افتخارى بدهم. رازى را با تو
در ميان مى گذارم که نزدت محفوظ بماند. سپس نامه پاکيزه اى به خط
وزبان رومى مرقوم فرموده وسر آن نامه را با خاتم مبارکش مهر کرد،
وکيسه زردى که در آن 225 اشرفى بود بيرون آورد وفرمود: اين کيسه را
بگير وبه بغداد برو، وصبح فلان روز سر پل فرات مى روى، در اين حال
کشتى مى آيد، در آن اسيران زيادى خواهى ديد که بيشتر آنان مشتريان
فرستادگان اشراف بنى عباس خواهند بود وکمى از جوانان عرب مى باشند.
در چنين وقتى متوجه شخصى به نام عمر بن زيد برده فروش باش که کنيزى
با چنين وصفى خواهى ديد که دو لباس حرير پوشيده وخود را از دسترس
مشتريان حفظ مى کند.
در اين حال صداى ناله اى به زبان رومى از پس پرده رقيق ونازکى
خواهى شنيد که بر هتک احترام خود مى نالد، در اين حال يک مشترى مى
آيد ومى گويد عفت اين کنيزک مرا به خود جلب کرده او را به سيصد
دينار به من بفروش.
کنيزک به زبان عربى مى گويد اگر تو حضرت سليمان باشى وحشمت وجلال
او را داشته باشى من به تو رغبت نخواهم کرد ومالت را بيهوده وبيجا
خرج نکن. فروشنده مى گويد پس چاره چيست؟ من چاره اى جز فروش شما
ندارم. کنيزک مى گويد: اين قدر شتاب نکن، بگذار خريدارى پيدا شود
که قلب من به او آرام بگيرد. در اين هنگام نزد فروشنده رفته وبگو
من نامه اى دارم که يکى از بزرگان به خط وزبان رومى نوشته وآنچه که
بايد بنويسد در آن نامه درج است، نامه را به کنيزک نشان بده تا
درباره نويسنده آن بينديشد، اگر او به نويسنده نامه تمايل پيدا کرد
وشما هم اگر راضى شدى من به وکالت او اين کنيزک را مى خرم.
بشر بن سليمان گويد: من به فرموده حضرت امام على النقى عمل کردم
وبه همانجا رفتم وآنچه امام فرموده بود من ديدم ونامه را به آن
کنيزک دادم، چون نگاه وى به نامه حضرت افتاد به شدت گريه کرد ونگاه
(به عمر بن زيد) کرد وگفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش، وقسم ياد
نمود که در غير اين صورت خودم را هلاک خواهم کرد.
من در تعيين قيمت با فروشنده گفتگوى زيادى کردم تا به همان مبلغى
که امام داده بود راضى شد، من هم پول را تسليم کردم وبا کنيزک که
خندان وشادان بود به محلى که قبلا در بغداد تهيه کرده بودم، در
آمديم. پس از ورود، ديدم نامه را با کمال بى قرارى از جيب خود
درآورد وبوسيد وروى ديدگان ومژگان خود نهاد وبر بدن وصورت خود
ماليد.
گفتم: خيلى شگفت است که شما نامه اى را مى بوسى که نويسنده آن را
نمى شناسى. گفت: آنچه مى گويم بشنو، تا علت آن را دريابى: من ملکه
دختر يشوعا، پسر قيصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواريين است واز
نظر نسب، نسبت به حضرت عيسى دارم، بگذار داستان عجيب خودم را برايت
نقل کنم.
جد من قيصر ميخواست مرا در سن سيزده سالگى براى برادرزاده اش تزويج
کند. سيصد نفر از رهبانان وقسيسين نصارى از دودمان حواريين عيسى بن
مريم وهفتصد نفر از رجال واشراف وچهار هزار نفر از امرا وفرماندهان
وسران لشگر وبزرگان مملکت را جمع نمود، آنگاه تختى آراسته به انواع
جواهرات را روى چهل پايه نصب کرد، وقتى که پسر برادرش را روى آن
نشانيد صليبها را بيرون آورد واسقفها پيش روى او قرار گرفتند
وانجيلها را گشودند، ناگهان صليبها از بلندى روى زمين ريخت وپايه
هاى تخت درهم شکست.
پسرعمويم با حالت بيهوشى از بالاى تخت بر روى زمين درافتاده ورنگ
صورت اسقفها دگرگون گشت وبه شدت لرزيد.
بزرگ اسقفها چون چنين ديد، به جدم گفت: پادشاها! ما را از مشاهدى
اين اوضاع منحوس، که علامت بزرگى مربوط به زوال دين مسيح ومذهب
پادشاهى است، معاف بدار.
جدم در حالى که اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقفها دستور داد تا
پايه هاى تخت را استوار کنند ودوباره صليبها را برافرازند وگفت:
پسر بدبخت برادرم را بياوريد تا هر طور هست اين دختر را به وى
تزويج نمايم تا شايد که اين وصلت مبارک، نحوست آن از بين برود.
وقتى که دستور ثانوى او را عمل کردند، هر چه که در دفعه اول ديده
بودند تجديد شد، مردم پراکنده گشتند وجدم با حالت اندوه به حرمسرا
رفت وپرده ها بيفتاد.
همان شب در عالم خواب ديدم مثل اينکه حضرت عيسى وشمعون وصى او
وگروهى از حواريين در قصر جدم قيصر اجتماع کرده اند ودر جاى تخت
منبرى که نور از آن مى درخشيد قرار داد. طولى نکشيد که (محمد) (صلى
الله عليه وآله وسلم) پيغمبر خاتم وداماد وجانشين او وجمعى از
فرزندان او وارد قصر شدند. حضرت عيسى به استقبال شتافت وبا حضرت
(محمد) معانقه کرد وحضرت فرمود: يا روح الله! من به خواستگارى دختر
وصى شما شمعون براى فرزندم آمده ام، ودر اين هنگام اشاره به امام
حسن عسکرى (عليه السلام) نمود، حضرت عيسى نگاهى به شمعون کرده
وگفت: شرافت به سوى تو روى آورده است، با اين وصلت با ميمنت موافقت
کن، او هم گفت: موافقم.
آنگاه ديد که حضرت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) بالاى منبر رفت
وخطبه اى بيان فرمود ومرا براى فرزندش تزويج کرد، سپس حضرت عيسى
وحواريون را گواه گرفت، وقتى که از خواب بيدار شدم از ترس جان خود،
خواب را براى پدرم وجدم نقل نکردم وپيوسته آن را در صندوقچه قلبم
نهفته وپوشيده مى داشتم.
از آن شب به بعد قلبم از فرط محبت به امام عسکرى (عليه السلام) موج
مى زند تا به جايى که از خوراک بازماندم، وکم کم رنجور ولاغر شدم،
وبه شدت بيمار گرديدم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد وهمه از
مداواى من عاجز گرديدند، وقتى از مداوا مايوس شدند جدم گفت: اى نور
ديده! شما هر خواهشى دارى به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر
جان! اگر در به روى اسيران مسلمين بگشايى وقيد وبند از آنان بردارى
واز زندان آزاد گردانى اميد است که عيسى ومادرش مرا شفا دهند.
پدرم درخواست مرا پذيرفت ومن نيز به ظاهر اظهار شفا وبهبودى کردم
وکمى غذا خوردم، پدرم خيلى خوشحال شد واز آن روز به بعد، نسبت به
اسيران مسلمين احترام شديد انجام مى داد.
در حدود چهارده شب از اين ماجرا گذشت. باز در خواب ديدم که دختر
پيغمبر اسلام، حضرت فاطمه (سلام الله عليها) به همراهى حضرت مريم
وحوريان بهشتى به عيادت من آمدند، حضرت مريم به من توجه کرد
وفرمود: اين بانوى بانوان جهان، ومادر شوهر تو است. من فورى دامن
مبارک حضرت زهرا را گرفتم وبسيار گريستم واز اين که امام حسن عسکرى
(عليه السلام) به ديدن من نيامده خدمت حضرت زهرا (سلام الله عليها)
شکايت کردم، فرمود: او به عيادت تو نخواهد آمد، زيرا تو به خداوند
متعال مشرکى ودر مذهب نصارا زندگى مى کنى، اگر مى خواهى خداوند
وعيسى ومريم از تو خشنود باشند وميل دارى فرزندم به ديدنت بيايد،
شهادت به يگانگى خداوند ونبوت پدرم که خاتم الانبيا است بده، من هم
حسب الامر حضرت فاطمه (سلام الله عليها) آنچه فرموده بود گفتم،
حضرت مرا در آغوش گرفت واين باعث بر بهبودى من شد، آنگاه فرمود:
اکنون به انتظار فرزندم حضرت امام حسن عسکرى (عليه السلام) باش که
او را به نزدت خواهم فرستاد.
وقتى از خواب بيدار شدم، شوق زيادى در تمام اعماق وجودم راه يافت
ومشتاق ملاقات آن حضرت بودم تا اينکه شب بعد امام را در خواب ديدم،
در حالى که از گذشته شکوه مى نمودم، گفتم: اى محبوبم، من که خود را
در راه محبت تو تلف کردم، فرمود: نيامدن من علتى جز مذهب تو نداشت،
ولى حالا که اسلام آورده اى، هر شب به ديدنت مى آيم تا آنکه کم کم
وصال واقعى پيش آيد، از آن شب تا حال پيوسته در عالم خواب خدمت آن
حضرت بودم.
(بشر بن سليمان) پرسيد چگونه در ميان اسيران افتادى؟ گفت: در يکى
از شبها در عالم خواب حضرت عسکرى را ديدم فرمود: فلان روز جدت
قيصر، لشگرى به جنگ مسلمانان مى فرستد، تو مى توانى به طور ناشناس
در لباس خدمتگزاران همراه با عده اى از کنيزان که از فلان راه مى
روند به آنها ملحق شوى.
من به فرموده حضرت عمل کردم، وپيش قراولان اسلام با خبر شدند وما
را اسير گرفتند وکار من به اينجا کشيد که ديدى، ولى تا به حال به
کسى نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. تا اينکه پيرمردى که در تقسيم
غنايم جنگى سهم او شده بودم، نامم را پرسيد، من اظهار نکردم وگفتم:
نرجس. گفت: نام کنيزان؟
(بشر) گفت چه بسيار جاى تعجب است که تو رومى هستى وزبانت عربى است؟
گفتم: جدم در تربيت من جهدى بليغ وسعى بسيارى داشت، وزنى را که
چندين زبان مى دانست، براى من تهيه کرده بود واز صبح وشام نزد من
مى آمد وزبان عربى به من مى آموخت، روى همين اصل است که مى توانم
عربى حرف بزنم.
(بشر) مى گويد: وقتى او را به سامره خدمت امام على النقى (عليه
السلام) بردم، حضرت از وى پرسيد: عزت اسلام وذلت نصارى وشرف خاندان
پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را چگونه ديدى؟
گفت: در موردى که شما از من داناتريد چه بگويم. فرمود: مى خواهم ده
هزار دينار ويا مژده مسرت انگيزى به تو بدهم، کدام يک را انتخاب مى
کنى؟ عرض کرد: فرزندى به من بدهيد، فرمود: تو را مژده به فرزندى مى
دهم که شرق وغرب عالم را مالک مى شود وجهان را پر از عدل وداد
خواهد کرد پس از آنکه پر از ظلم وجور شده باشد.
عرض کرد: اين فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که
پيغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه وفلان سال رومى تو را براى او
خواستگارى نمود، در آن عيسى بن مريم ووصى او تو را به چه کسى تزويج
کردند؟
گفت: به فرزند دلبند شما، فرمود او را مى شناسى؟ عرض کرد: از شبى
که به دست حضرت فاطمه (عليها السلام) اسلام آوردم، ديگر شبى نبود
که او به ديدن من نيامده باشد.
آنگاه حضرت امام على النقى (عليه السلام) به (کافور) خادم فرمود:
خواهرم حکيمه را بگو نزد من بيايد، وقتى که آن بانوى محترم آمد
فرمود: خواهرم اين همان زنى است که گفته بودم، حکيمه خاتون آن بانو
را مدتى در آغوش خود گرفت واز ديدارش شادمان گرديد، آنگاه حضرت
فرمود: اى عمه او را به خانه خود ببر وفرايض مذهبى واعمال مستحبه
را به وى ياد بده که او همسر فرزندم حسن ومادر قائم آل محمد (عليه
السلام) است).(7)
واما اسامى مختلفى براى مادر گرامى امام زمان (عجل الله فرجه) ذکر
شده که محمد بن على بن حمزه، ضمن نقل حديثى از امام عسکرى (عليه
السلام) در اين رابطه مى گويد: مادرش (مادر حضرت حجت) مليکه بود که
او را در بعضى روزها سوسن، ودر بعضى از ايام ريحانه مى گفتند وصيقل
ونرجس نيز از نامهاى او بود.(8)
البته در بعضى احاديث (صقيل) نيز وارد شده است.
نام، لقب ها وکنيه هاى حضرت کدامند؟
پاسخ: نام اصلى حضرت، (محمد) است. نامى که پيغمبر اکرم (صلى الله
عليه وآله وسلم) براى او گذارده وفرمود: اسم او اسم من وکنيه او
کنيه من است.
کنيه حضرت: ابو القاسم است. ونيز ابو صالح وابو عبد الله وابو
ابراهيم وابو جعفر وابو الحسين هم گفته شده است.(9)
القاب حضرت: بسيار است، از جمله:
1- مهدى: مشهورترين لقب حضرت است. مهدى به اسم مصدر هدايت است، به
معنى کسى که به وسيله خدا هدايت شده باشد. امام صادق (عليه السلام)
در ضمن حديثى فرموده است: (آن حضرت را مهدى گويند، زيرا او مردم را
به امرى که گم کرده اند هدايت مى کند). ونيز امام باقر (عليه
السلام) فرموده است: (او را مهدى ناميدند براى اينکه به امرى پنهان
(اسلام راستين) هدايت مى کند).(10)
2- قائم: يعنى قيام کننده به حق. رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم) مى فرمايد: (از اين جهت قائم را (قائم) ناميدند، که پس از
فراموش شدن نامش قيام کند).(11)
3- منصور: امام باقر (عليه السلام) در تفسير آيه شريفه (من قتل
مظلوما) فرمود: (او حسين بن على (عليهما السلام) است، وبقيه آيه
شريفه: (فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يشرف فى
القتل انه کان منصورا)(12)
مقصود امام زمان (عجل الله فرجه) است، مقصود امام زمان (عجل الله
فرجه) است، که نامش در اين آيه (منصور) مى باشد، چنان که خداوند
احمد ومحمد را محمود، وعيسى را مسيح خوانده است).(13)
4- منتظر: از امام جواد (عليه السلام) پرسيدند: چرا وى را (منتظر)
مى گويند؟ فرمود: (زيرا وى براى مدتى طولانى غيبت مى نمايد
وعلاقمندان، منتظر ظهورش خواهند بود وآنها که ترديد دارند انکار مى
کنند..).(14)
5- بقيه الله: روايت شده که چون آن حضرت خروج کند، پشت به کعبه مى
کند، وسيصد وسيزده مرد به دور او جمع مى شوند واول چيزى که تکلم مى
فرمايد، اين آيه است: (بقيه الله خير لکم ان
کنتم مؤمنين).(15)
آنگاه مى فرمايد: منم بقيه الله وحجت او وخليفه او بر شما، پس هيچ
سلام کننده اى به او سلام نمى کند، مگر اينکه گويد: (السلام عليک
يا بقيه الله فى ارضه).(16)
آن حضرت است که در بسيارى از ادعيه واخبار به همين لقب مذکور شده
اند، وبيشترين محدثين آن را ذکر نموده اند وبا آنکه در اين لقب
ساير ائمه عليهم السلام شريکند وهمه حجت خدايند بر خلق، ليکن چنان
اختصاص به آن جناب دارد که در اخبار هر جا بدون قرينه وشاهدى ذکر
شود، مراد آن حضرت است. وبعضى گفته اند: لقب آن حضرت (حجه الله)
است. به معنى غلبه، يا سلطنت خداى بر خلايق، چه اين هر دو به واسطه
آن حضرت به ظهور خواهد رسيد. ونقش خاتم آن جناب، (انا حجه الله)
است.(17)
القاب ديگرى چون: خلف صالح، شريد (رانده شده)، غريم (طلب کار)،
مؤمل (منتظر، وآرزو برآورده شده)، منتقم، ماء معين (آب ظاهر وجارى
بر روى زمين)، ولى الله، صاحب الزمان وغيره است که جهت توضيحات
بيشتر مى توان به کتاب منتهى الآمال وبحار الانوار وکتب مربوطه
مراجعه نمود.
چرا وقتى که نام قائم برده مى شود شيعيان تمام قد
روى پاى مى ايستند؟
پاسخ: يکى از اعمالى که در بين شيعيان مرسوم ومعمول بوده است، اين
است که چون نام (قائم) (عجل الله فرجه) در جايى برده مى شود، اهل
مجلس، بلند مى شوند. اگر چه دليلى مسلم بر وجوب قيام به هنگام ذکر
اين لفظ در دست نيست، اما در اين حد مى توان گفت که اين امر در بين
مردم، به عنوان يک عمل مستحب، ريشه اى مذهبى دارد ودر حقيقت، اظهار
ادب واحترام به آن امام عزيز است.
چنانکه نقل شده: حضور امام رضا (عليه السلام) در خراسان کلمه
(قائم) ذکر شد، حضرت برخاست ودستش را بر سر نهاد وفرمود: (اللهم
عجل فرجه وسهل مخرجه) خداوندا! بر فرجش شتاب کن، وراه ظهور ونهضتش
را آسان گردان).(18)
واز روايتى چنين استفاده مى شود که اين رفتار در عصر امام صادق
(عليه السلام) نيز معمول بوده است. از حضرت صادق (عليه السلام)
سؤال شد: علت قيام در موقع ذکر (قائم) چيست؟
حضرت فرمود: صاحب الامر غيبتى دارد بسيار طولانى، واز کثرت لطف
ومحبتى که به دوستانش دارد، هر کس وى را به لقب قائم - که مشعر است
به دولت کريمه او، واظهار تأثرى است از غربت او - ياد کند، آن حضرت
هم نظر لطفى به او خواهد نمود؛ وچون در اين حال، مورد توجه امام
واقع مى شود سزاوار است از باب احترام به پا خيزد واز خدا تعجيل در
فرجش را مسئلت نمايد).(19)
البته مى توان گفت در بعضى شرايط واجب مى باشد. مثل اينکه اين لقب
يا القاب ديگر حضرت در مجلس ياد شود، آنگاه همه اهل مجلس به احترام
آن به پا خيزند. در اين حال اگر کسى از اهل مجلس بدون عذر از جاى
خود برنخيزد، اين برنخاستن توهين وهتک حرمت آن حضرت خواهد بود،
وبديهى است اين عمل حرام مى باشد.
آيت الله سيد محمود طالقانى - رحمه الله عليه - مى گويد: (اين
دستور قيام، شايد (فقط) براى احترام نباشد، والا بايد براى خدا
ورسول واولياى مکرم ديگر هم به قيام احترام کرد، بلکه دستور آمادگى
وفراهم کردن مقدمات نهضت جهانى ودر صف ايستادن براى پشتيبانى اين
حقيقت است... اين همه فشار ومصيبت، از آغاز حکومت دودمان دنائت
ورذالت اموى، تا جنگهاى صليبى وحمله مغول واختناق وتعديلهاى
دولتهاى استعمارى، بر سر هر ملتى وارد مى آمد، خاکسترش هم به باد
فنا رفته بود؛ ليکن دينى که پيشوايان حق آن دستور مى دهند که چون
اسم صريح (قائم) مؤسس دولت حقه اسلام برده مى شود، به پا بايستيد
وآمادگى خود را براى انجام تمام دستورات اعلام کنيد، وخود را هميشه
نيرومند ومقتدر نشان دهيد، هيچ وقت نخواهد مرد).(20)
پاورقى:
(2)
خورشيد مغرب، محمد رضا حکيمى، ص 24.
(3)
بر اساس بعضى روايات که در منتهى الآمال نيز آمده، حکيمه
خاتون مى گويد: (بعد از آنکه نرجس از خواب بيدار شد، من او
را به سينه چسباندم ونام خدا را بر زبان جارى کردم. امام
حسن عسکرى (عليه السلام) فرمود: سوره (قدر) را برايش
بخوان. آن سوره را خواندم واز نرجس پرسيدم حالت چطور است؟
او گفت: آنچه مولايت فرموده بود، ظاهر شد. من دوباره سوره
(قدر) را خواندم. کودک نيز در شکم مادر، همراه من سوره
(قدر) را خواند که من ترسيدم).
(4)
بحار الانوار، علامه مجلسى، ج 51، ص 19.
(5)
منتهى الآمال، محدث قمى، ج 2، ص 285.
(6)
مهدى موعود، ترجمه ونگارش، على دوانى، ص 393.
(7)
کتاب غيبت، شيخ طوسى، ص 124.
(8)
کشف الحق، خاتون آباى، ص 34.
(9)
الزام الناصب، شيخ حائرى يزدى، ج 1، ص 483.
(10)
اثبات الهداه، شيخ حر عاملى، ج 7، ص 110 و169.
(11)
معانى الاخبار، شيخ صدوق، ص 65.
(13)
تفسير فرات کوفى، ص 240.
(14)
کمال الدين وتمام النعمه، صدوق، ص 378.
(16)
منتهى الآمال، محدث قمى، ج 2، ص 286.
(17)
منتهى الآمال، محدث قمى، ج 2، ص 287.
(18)
بحار الانوار، علامه مجلسى، ج 51، ص 30.
(19)
الزام الناصب، شيخ حائرى يزدى، ج 1، ص 271.
(20)
خورشيد مغرب، محمد رضا حکيمى، ص 264.