زندگانى پيامبر (ص)
( الدمعة الساكبة )

آيت الله بهبهاني
مترجم : ابراهيم سلطانى‏نسب

- ۷ -


مقام سوم: در بيان معجزات حضرت رسول(ص) در اطاعت زمينها و جمادات و نباتات از او و سخن گفتن آنها با پيامبر.

 قطب‏الدين سعيدبن هبة راوندى در خرائج از فاطمه بنت اسد مادر حضرت اميرالمؤمنين(ع) آورده كه وقتى زمان وفات عبدالمطلب نزديك شد اولادش را جمع كرد و به آنها گفت: چه كسى كفالت محمد(ص) را به عهده مى‏گيرد؟ آنها گفتند: محمد بسيار باهوشتر و زيركتر از ماست، عبدالمطلب گفت: اختيار اين امر را به خودش واگذار مى‏كنيم، آنگاه گفتند: اى محمد جدّت آماده سفر به سراى ديگر است دوست دارى كداميك از عموها و عمّه‏هايت كفايت تو را به به عهده بگيرد؟ محمد به صورتهاى همه ايشان نظاره‏اى كرد آنگه رو به ابوطالب نمود، سپس عبدالمطلب به او گفت: اى ابوطالب من از ديانت و امانتدارى تو آگاهم پس براى محمد همانگونه باش كه من بودم، فاطمه بنت اسد مى‏گويد: چون عبدالمطلب از دنيا رفت ابوطالب كفالت محمد را بر عهده گرفت و من نيز كمر به خدمت او بستم و محمد مرا مادر صدا مى‏كرد، در باغچه خانه ما چندين نخل بود و تازه به بار نشسته و خرما گرفته بود كه هر روز چهل نفر از همسالان و هم‏بازيهاى محمد به باغچه ما مى‏آمدند و هر چه رطب از نخلها فرو مى‏افتاد از زمين برداشته و مى‏خوردند و هرگاه محمد مى‏ديد كه بچه‏ها براى بردن رطبها مى‏آيند مقدارى از رطبها را از دست بعضى از كودكان مى‏گرفت كه از او زودتر به سراغ خرماها رفته بودند و بچه‏هاى ديگر نيز از همديگر خرماها را مى‏ربودند، به همين خاطر من هر روز براى محمد يك كاسه يا بيشتر خرما جمع مى‏كردم و اين كار را كنيزم نيز انجام مى‏داد و براى او خرما جمع مى‏كرد اتفاقاً روزى من فراموش كردم كه براى محمد از زير نخلها خرما جمع كنم و كنيزم نيز فراموش كرده بود و محمد نيز در خواب بود كه بچه‏ها آمدند و هر چه خرما بر روى زمين افتاده بود برداشته و رفتند، من نيز خواب بودم و به خاطر حياء از محمد روى خود را پوشانيدم بودم تا وقتى مى‏آيد روى مرا نبيند، در اين حال محمد بيدار شد و به داخل باغچه آمد و ديد كه هيچ رطبى بر روى زمين نيست پس برگشت، كنيزم نيز به او گفت: ما فراموش كرديم براى تو خرما جمع كنيم و بچه‏ها آمدند و هر چه خرما افتاده بود خوردند، فاطمه بنت اسد مى‏گويد: محمد برگشت و به باغچه رفت و به يكى از نخلها اشاره كرد و گفت: اى درخت من گرسنه‏ام، فاطمه بنت اسد مى‏گويد: ديدم كه درخت شاخه‏هايى كه خرما داشت پايين آورد تا اينكه محمد هر چه خواست از ميوه‏هاى آن تناول نمود آنگاه به جاى خود بالا رفت. فاطمه بنت اسد مى‏گويد: من از ديدن اين صحنه‏ها متعجب شدم در آن هنگام ابوطالب خارج از خانه بود )و ابوطالب عادت داشت هر زمان كه به خانه بازمى‏گشت دقّ الباب مى‏كرد و من به كنيزم مى‏گفتم تا در را باز كند( پس چون ابوطالب آمد و دقّ الباب كرد من با پاى برهنه به سوى او دويدم و در خانه را باز كردم و آنچه ديده بودم براى او حكايت نمودم، ابوطالب گفت: همانا محمد پيامبرى خواهد شد كه از سوى خداوند مبعوث مى‏شود و تو اى فاطمه سى سال بعد براى او جانشين بدنيا خواهى آورد و پس از سى سال همانگونه كه همسرم ابوطالب گفته بود على را بدنيا آوردم.

از جابربن عبداللَّه انصارى نقل است كه مى‏گويد: وقتى ما با محمد(ص) در كوچه‏ها و محلات مكه قدم مى‏زديم و راه مى‏رفتيم از هيچ سنگ و درختى نمى‏گذشتيم مگر اينكه آن سنگ و درخت مى‏گفت: اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ‏اللَّه.

از عماربن ياسر نقل است كه: در برخى سفرها با رسول‏اللَّه(ص) بودم و گاهى در بضعى از صحراها كه كم درخت بود منزل مى‏كرديم، پس رسول‏اللَّه(ص) به دو درخت كوچك نظاره مى‏كرد به من فرمود: اى عمار برو به سوى آن دو درخت و به آن دو بگو: رسول خدا به شما امر كرده كه به هم بپيونديد و يكى شويد تا اينكه زير شما رفع حاجت كنم، چون من اين را گفتم: هر يك از دو درخت به سمت ديگرى آمد و همديگر را در برگرفته و يكى شدند و گويى كه يك درخت بوده‏اند، پس رسول‏خدا (ص) در پشت آنها رفع حاجت مى‏نمود، هنگامى كه مى‏خواست بازگردد به آنها فرمود: به حال اوّل خود بازگرديد و جدا شويد كه آنها نيز به حال اوّل خود باز گشتند.

و نيز از معجزات آن حضرت اين است كه وقتى در غزوه تبوك بوديم بيست و پنج هزار نفر از مسلمين به غير از خدمه آنها با رسول‏اللَّه(ص) بودند، در ميان راه گذر حضرت به كوهى افتاد كه آب از بالاى آن به پايين ترشح مى‏كرد بدون اينكه آب جارى شود پس مردم گفتند: جوشيدن آب از اين كوه چه عجيب است حضرت فرمود: اين كوه گريه مى‏كند، مردم با تعجب گفتند: گريه مى‏كند! حضرت فرمود: دوست داريد علت آن را بدانيد؟ گفتند: بله، حضرت به كوه گفت: اى كوه براى چه گريه مى‏كنى؟ پس كوه با زبانى رسا و گويا كه عده‏اى هم آن صدا را شنيدند پاسخ داد: يا رسول‏اللَّه، سالها پيش عيسى‏بن مريم(ع) از كنار من رد مى‏شد و اين جمله را با خود زمزمه مى‏كرد )ناراً وَ قُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجَارة( من از ترس گريه مى‏كنم كه مبادا روز قيامت من از آن سنگهايى باشم كه هيزم آتش جهنم باشند، حضرت فرمود: آرام باش كه تو از آن نيستى بدرستيكه آن هيزمها از سنگهاى كبريت هستند.

پس آن كوه از گريستن باز ايستاد و ديگر آبى ترشح نمى‏نمود و آب آن خشك شد تا آنجا كه هيچ آبى ديده نشد و از آن رطوبت هيچ اثرى باقى نماند.

شيخ در امالى به اسنادش از سلمان)ره( نقل مى‏كند كه گفت: ما نزد رسول‏اللَّه(ص) بوديم، كه على‏بن ابيطالب(ع) آمد پس رسول‏اللَّه(ص) دانه ريگى به او داد، هنگامى كه ريگ در كف دست على(ع) قرار گرفت به زبان آمد و گفت: لااِلهَ اِلاَّاللَّه مُحَمَّدً رَسُولُ‏اللَّهِ رَضِيتُ بِاللَّهِ رَبَّاً وَ بِمُحَمَّدٍ نَبِيّاً وَ بِعَلِىِ‏بْنِ اَبيِطالِبٍ وَلِيّاً، سپس پيامبر فرمود: هر كس از شما شب را به صبح برساند و روزگار بگذراند در حاليكه راضى و دلخوش به بندگى خداوند و ولايت على‏بن ابيطالب(ع) باشد از ترس و عذاب خداوند متعال ايمن خواهد بود.

در خرائج از امام صادق(ع) نقل است كه فرمود: رسول‏اللَّه(ص) گاهى براى غزوات خارج مى‏شد، هنگامى كه باز مى‏گشت در ميان برخى از راهها منزل مى‏كرد و استراحت مى‏نمود، يكبار هنگامى كه رسول‏اللَّه(ص) غذا مى‏خورد و مردم نيز با او بودند جبرئيل به راه افتاد پس زمين زير پاى او مى‏پيچيد و جمع مى‏شد مانند اينكه پارچه‏اى را جمع مى‏كنند و مى‏پيچند تا اينكه حضرت به فدك رسيد، هنگامى كه اهل فدك صداى پاى اسبها را شنيدند گمان كردند كه دشمنانشان آمده‏اند پس درهاى همه شهر مدينه را بستند و همه كليدها را به پيرزنى دادند كه خانه او در خارج از مدينه بود و همه اهل شهر به بالاى كوه پناه بردند پس جبرئيل به نزد آن پيرزن آمد و كليدها را از او گرفت و سپس درهاى مدينه را باز كرد و خانه پيامبر نيز جزء همان خانه‏ها بود پس جبرئيل گفت: اى محمد اين چيزى است كه خداوند به تو اختصاص داد و آن را به تو عطا نموده نه به هيچيك از مردم همانگونه كه فرمود: )ما أَفاءَاللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى فَللَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذىِ الْقُرْبى( و همچنين كه فرمود: )فَمَا اَرْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكابٍ وَ لكِنّ‏اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى مَنْ يَشاءْ( مسلمين ندانستند و فدك را به او ندادند ولى خداوند آن باغ را به رسولش بازگرداند پس حضرت با جبرئيل به دور حياطهاى آن گشتند و جبرئيل درها را بسته و قفل كرد و كليدها را به رسول‏اللَّه(ص) داد و حضرت نيز كليدها را در غلاف شمشيرش گذاشت و شمشيرش را هم به زين اسبش آويزان نمود سپس سوار بر مركبش شد و زمين در زير پاى مركب او چرخيد و مسير براى او كوتاه شد و به نزد يارانش بازگشت در حاليكه يارانش هنوز دور هم جمع بودند و متفرق نشده بودند و جمع را ترك نكرده بودند پس رسول‏اللَّه(ص) فرمود: من هم اكنون به فدك رفتم و آن باغ را خداوند به من بازگرداند و بخشيد، عده‏اى از منافقين به ديگر يارانشان با چشم اشاره كرده و سخنان حضرت را به استهزاء و مسخره گرفتند. رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اين كليدهاى فدك است، سپس كليدها را از غلاف شمشيرش بيرون آورد، سپس بر مركبش سوار شد و يارانش نيز بر مركبهايشان سوار شدند، هنگامى كه به مدينه وارد شدند حضرت به نزد فاطمه)س( رفت و فرمود: اى دخترم خداوند به پدرت باغ فدك را بازگردانده و هديه فرموده و اين باغ را مختص او قرار داد نه هيچ كس ديگر از مسلمين، دخترم هر كارى مى‏خواهى با اين باغ انجام بده چون اين باغ مهر مادرت خديجه بوده است و پدرت هم آنرا مهريه تو قرار مى‏دهد. دخترم فاطمه جان، پدرت اين باغ را به تو و فرزندان تو هديه مى‏كند پس آنگاه براى اديم عكاظى و على‏بن ابيطالب و غلام رسول‏اللَّه(ص) و ام ايمن دعا نمود و فرمود: همانا ام‏ايمن زنى از اهل بهشت است و اهل فدك به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمدند و آنرا به سالى بيست و چهار هزار دينار از حضرت اجاره نمودند.

سيدرضى محمدبن حسين موسوى )قدس‏سره( در نهج‏البلاغه مى‏گويد كه اميرالمؤمنين(ع) در خطبه قاصعه فرمود: من نزد رسول‏اللَّه(ص) بودم كه عدّه‏اى از بزرگان و اشراف قريش نزد ايشان آمدند و به او گفتند: اى محمد تو ادعايى كرده‏اى كه بسيار بزرگ است و هيچ يك از پدران و خويشانت چنين ادعايى ننموده است ما از تو سؤال مى‏كنيم و امرى را از تو طلب مى‏نماييم اگر جواب ما را دادى و آن را به ما نشان دادى خواهيم دانست كه تو پيامبر و فرستاده خداوند هستى و اگر نتوانستى خواهيم فهميد كه تو جادوگرى دروغگو هستى حضرت به آنها فرمود: چه مى‏خواهيد؟ گفتند: براى ما به آن درخت بگو كه با ريشه‏هايش از زمين جدا شده و از جاى خود كنده شود و بيايد و در برابر تو بايستد حضرت فرمود: خداوند بر هر چيزى تواناست پس اگر خداوند به دعاى من اين كار را براى شما انجام داد آيا به حق ايمان مى‏آورد و شهادت مى‏دهيد؟

گفتند: آرى، حضرت فرمود: هم‏اكنون به شما نشان خواهم داد آنچه را كه طلب كرده‏ايد هر چند كه من مى‏دانم شما به سوى راستى و خير نمى‏آييد و از آن اطاعت نمى‏نماييد همانا در ميان شما كسانى هستند كه در چاه افكنده خواهند شد )اشاره به برخى از سران قريش است كه در جنگ بدر كشته شدند و جسدهايشان را در چاه انداختند( و كسانى هستند كه مردم را دسته دسته و گروه گروه و براى نبرد با من آماده و روانه مى‏سازند سپس حضرت فرمود: اى درخت اگر به خدا و روز قيامت ايمان دارى و ميدانى كه من رسول‏خدا هستم پس با ريشه‏هايت از زمين جدا شو و از جاى خود كنده شو به اذن خداوند و به مقابل من بيا، به خداوندى كه محمد(ص) را به حق مبعوث ساخته است آن درخت با ريشه‏هايش از جاى خود كنده شد و آمد در حاليكه صدايى از آن شنيده مى‏شد و آوايى چون صداى پر و بال زدن پرندگان از او برخاسته بود آمد و در مقابل رسول‏اللَّه(ص) ايستاد و بلندترين شاخه خود را نزد رسول‏اللَّه(ص) به نشانه احترام و خشوع به زمين افكند و بعضى از شاخه‏هايش را نيز به شانه‏هاى من افكند در حاليكه من در سمت راست رسول‏اللَّه(ص) بودم. پس چون بزرگان و اشراف قريش اين صحنه‏ها را ديدند با گردنكشى و تكبر )ناشى از خودكامگى و كفر( گفتند: حالا اين دفعه بگو نصف درخت بيايد و نصف آن بر جاى خودش باقى بماند، رسول‏اللَّه(ص) امر كرد تا همان‏طور كه آنها گفتند درخت بيايد پس نصف درخت به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد، با عجيب‏ترين شكل و سروصداى بيشتر و دور رسول‏اللَّه(ص) حلقه زد و پيچيد پس مشركان قريش باز كردنكشى كرده و كفر ورزيد و گفتند: حالا بگو كه اين نيمه درخت بازگردد و نيمه قبلى دوباره پيوند خورده و مثل قبل يكى شوند، رسول‏اللَّه(ص) به نيمه درخت امر كرد و آن هم بازگشت )امام على(ع) مى‏فرمايد: با ديدن اين صحنه‏ها( من گفتم: لااله‏الا اللَّه، يا رسول‏اللَّه من اوّلين مؤمن به تو هستم و اوّلين كسى هستم كه اقرار مى‏كنم كه اين درخت كارى كرد كه فقط به امر خداوند ميسر است و اين معجزه تأييد كننده نبوت و بزرگى و علوّ كلمات و سخنان توست. ولى آن بزرگان و اشراف قريش گفتند: محمد جادوگرى دورغگوست كه جادوى عجيبى مى‏كند، او مردى بى‏مايه و ديوانه بيش نيست! اى محمد آيا كسى جز اين پسر كه كار تو برايش بزرگ جلوه داده امر نبوت تو را تصديق و تأييد مى‏كند؟