توتياى ديدگان زندگانى خاتم پيامبران ( صلى الله عليه و آله )

حاج شيخ عباس قمى ( رضوان الله عليه )

- ۱۳ -


ثم قاموا مع النبى على المو   ت فاتوا زينا لنا غير شين
آنگاه در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله به استقبال مرگ رفتند و مايه زينت ما شدند ؛ نه ننگ و خوارى .
و ثوى ايمن الامين من القو   م شهيدا فاعتاض قرة عين
و ايمن (ابن ام ايمن) كه (به رازهاى دين) امين بود شهيد شده در آنجا ماند و (به جاى خوشيهاى زودگذر اين دنيا) روشنى چشم آن سرا را گرفت . )) (550)
پس از اين غزوه ، سه غزوه طائف و اوطاس و تبوك اتفاق افتاد و چون نظر به اختصار است ، تنها به ذكر غزوه تبوك - كه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله شخصا در آن حضور داشتند - مى پردازيم . سپس ‍ براى تكميل و تتميم مطالب مقدار كوتاهى به قضيه مباهله و حجة الوداع اشاره مى نماييم .
30- غزوه تبوك
تبوك جايى است در شام و از نام قلعه و چشمه اى كه لشكر اسلام تا آنجا رفتند ، گرفته شده است و اين آخرين غزوه پيامبر صلى الله عليه و آله بود.
سبب آن اين بود كه كاروانى از شام به مدينه براى تجارت آمد و به مردم خبر داد كه پادشاه روم لشكرى را آماده نموده و چند قبيله نيز به او پيوسته اند و قصد مدينه دارند. رسول خدا صلى الله عليه و آله لشكرى آماده كرد و از قبايلى كه مسلمان شده بودند نيز درخواست كمك كرد. چون اين جنگ در زمان رسيدن ميوه ها بود ، گروهى از رفتن كراهت داشتند كه داستان آن در كتب مفصل آمده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله با سى هزار لشكر به سوى تبوك آمد. گروهى از منافقان از رفتن سر باز زدند ؛ به اميد آنكه در اين مدت طولانى سفر ، مدينه را غارت كنند و اهل بيت آن حضرت را از مدينه خارج سازند. بدين جهت پيامبر صلى الله عليه و آله اميرالمؤمنين عليه السلام را جانشين خود در مدينه قرار داد و خود حركت نمود. منافقان لب به اعتراض گشودند كه اگر رسول خدا از على خشنود بود او را به همراه خود مى برد. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام خود را در (( جرف )) به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسانده جريان امر را به ايشان اطلاع داد. آن حضرت فرمود:
اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى ؟ الا انه لا نبى بعدى .
(( آيا خشنود نيستى كه تو نسبت به من مانند نسبت هارون به موسى را داشته باشى ؟ با اين فرق كه بعد از من پيامبر نيست . ))
به هر حال آن حضرت به سوى تبوك پيش رفت . در اين سفر مشكلات بسيارى در مقابل مسلمانان پيش آمد و معجزات فراوانى از رسول خدا صلى الله عليه و آله به وقوع پيوست كه در كتابهاى مبسوط آمده است .
رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از آنكه به سرزمين تبوك رسيد ، دانست خبرى كه در مورد قصد حمله قيصر روم به ايشان رسيده دروغ بوده است و پس از مشورت با اصحاب به مدينه مراجعت فرمودند.
پيش از شروع سفر عده اى از منافقان مسجدى در كنار مسجد قبا ساختند تا پايگاهى براى ايجاد تفرقه بين مسلمانان و تقويت كفر و نفاق باشد. قرآن مجيد با ارسال آيات سوره توبه اين مركز را مسجد ضرار ناميد. براى توضيح بيشتر رك . بحار الاءنوار 21: 252 - 263.
در بازگشت از اين سفر داستان (( اصحاب عقبه )) روى داد كه قبلا از آن سخن به ميان آورديم .
مباهله
بعد از فتح مكه و غزواتى كه در پى آن انجام گرفت ، اسلام انتشار يافت و قدرت آن افزايش پيدا نمود ؛ بدين جهت گروههايى از سراسر نقاط به مدينه مى آمدند و گروهى مسلمان مى شدند و گروهى نيز امان مى گرفتند تا به سوى قوم خود رفته با آنان مشورت نمايند.
يكى از گروههايى كه براى كسب اطلاع و آگاهى از اسلام به مدينه آمد ، سى تن از مسيحيان نجران بودند كه رهبرشان ابو حارثه اسقف نجران بود. آنان در هنگام نماز عصر وارد مدينه شدند. پس از اداء نماز ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله به آنان رو نمود و با ايشان گفتگو كرد. تا اينكه درباره حضرت عيسى از ايشان سؤال كردند ؛ فرمود: او بنده و رسول خداست . گفتند: آيا فرزندى بدون پدر متولد مى شود؟ رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله اين آيه را قرائت فرمود:
ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون (آل عمران : 60)
(داستان عيسى نزد خدا مانند داستان آدم است كه خدا او را از خاك خلق كرد و سپس فرمان داد: باش و او بيدرنگ وجود يافت .)
مناظره به طول انجاميد و آنان لجاجت مى كردند. خداوند اين آيه را نازل فرمود:
فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فغقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين . (آل عمران : 62)
(پس هر كس با تو در آن امر مجادله كند - بعد از آنچه از علم به سوى تو آمده است - پس بگو بياييد پسران و زنان و جانهاى خود را فرا خوانيم ؛ سپس تضرع كرده دعا كنيم و لعنت خداوند را بر هر كه دروغگوست قرار دهيم .)
پس از نزول اين آيه قرار شد روز ديگر با يكديگر مباهله كنند. ابوحارثه به يارانش گفت : اگر فردا محمد صلى الله عليه و آله فرزندان و اهل بيت خود را آورد ، از مباهله بهراسيد و اگر با اصحاب و پيروانش آمد از آن پروا نكنيد.
بامداد روز بعد رسول خدا صلى الله عليه و آله به خانه اميرالمؤمنين عليه السلام آمد. دست حسنين عليهما السلام را گرفت و امير مؤمنان على عليه السلام در پيش روى ايشان و حضرت زهرا سلام الله عليها پشت سر ايشان براى مباهله از مدينه خارج شدند. ترسايان از مباهله به هراس ‍ آمدند. يكى از آنان گفت : من چهره هايى را مى بينم كه اگر از خدا سؤال كنند كه كوهى را از جاى خود بركند تحقيقا بركنده خواهد شد ؛ مباهله نكنيد كه يك نصرانى روى زمين باقى نخواهد ماند.
ابوحارثه نزد آن حضرت آمد و گفت : اى ابوالقاسم ! از مباهله با ما درگذر و با ما بر آنچه قدرت داشته باشيم مصالحه كن . بر اين صلح شد كه هر سال هشتاد هزار درهم بدهند.
زمخشرى و ديگر عالمان غير شيعى از عايشه روايت كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز مباهله بيرون آمد و عبايى از موى سياه پوشيده بود. آنگاه حسنين و حضرت زهرا و اميرالمؤمنين عليهم السلام را در زير عبا داخل كرد و آيه 34 سوره احزاب را خواند:
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.
(خداوند اراده نموده است كه پليدى را از شما خاندان دور كند و شما را پاكيزه گرداند.)
زمخشرى و فخر رازى و بيضاوى و بسيارى از سنيان گواهى داده اند كه به دليل مباهله ، اميرالمؤمنين و حضرت زهرا و فرزندان آنها عليهم السلام بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله از تمامى اهل روى زمين بهترند و نيز روشن مى گردد كه حسنين عليهما السلام به حكم (( ابناءنا )) فرزندان پيامبرند و چون نفس پيامبر ، اشرف موجودات است ، اميرالمؤمنين عليه السلام به حكم (( انفسنا )) از ساير انبياء و اصحاب اشرف است .
حجة الوداع
رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از هجرت ده سال در مدينه ماند و حج به جا نياورد تا آنكه در سال دهم خداوند آيه 28 سوره حج را نازل فرمود:
(و اذن فى الناس بالحج ...)
(در ميان مردم اعلام حج كن ...)
آن حضرت در ميان مردم اعلام نمود كه قصد رفتن به حج دارد. اهالى مدينه و اطراف آن و اعراب باديه و بسيارى از قبايلى كه اسلام آورده بودند ، راهى حج شدند و مراسم حج با راهنمايى آن حضرت انجام شد كه شرح مفصل آن در كتابها آمده است .
پس از فراغت از اعمال ، رسول خدا صلى الله عليه و آله متوجه مدينه شد. چون به غدير خم رسيد - با اينكه به دليل نبودن آب و چراگاه ، محل مناسبى براى فرود نبود - نزول فرمودند. سبب نزول آن حضرت تاءكيد شديد حق تعالى بر نصب اميرالمؤمنين عليه السلام به خلافت بعد از خود بود. اين موضوع قبلا به وسيله وحى نازل شده بود لكن براى آن تعيين وقت نشده بود و آن حضرت - به سبب آنكه مبادا ميان امت اختلافى حادث شود و بعضى از دين برگردند - تاءخير مى نمود.
غدير خم محلى بود كه كاروانيان در آنجا از هم جدا شده به سمت سرزمينهاى خود مى رفتند. پس حق تعالى آيه 68 سوره مائده را فرستاد:
يا ايها الرسول ، بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس .
(اى پيامبر آنچه را به سوى تو از جانب پروردگارت فرستاده شده تبليغ كن و به مردم برسان و اگر اين امر را اجرا نكنى ، رسالتت را نرسانده اى و خداوند تو را از شر مردم نگاه مى دارد.)
پس آن حضرت با وجود گرمى هوا در آن محل فرود آمد و بالاى يك بلندى كه از جهاز شتران درست شده بود رفت . همه نزد ايشان جمع شدند. آنگاه اميرالمؤمنين عليه السلام را طلبيد و خطبه اى طولانى خواند و مرگ خود را خبر داد و فرمود:
انى مخلف فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلوا: كتاب الله و عترتى اهل بيتى . فانهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض .
(( من در ميان شما چيزى را باقى مى گذارم كه اگر به آن متمسك گرديد ، هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت من اند ؛ اين دو از هم جدا نمى شوند تا هر دو در نزد حوض كوثر بر من وارد شوند. ))
سپس از مردم اقرار گرفت كه از آنان به خودشان سزاوارتر است . آنگاه بازوهاى اميرالمؤمنين عليه السلام را به حدى بالا برد كه سپيدى زير بغلشان پيدا شد و فرمود:
من كنت مولاه فهذا على مولاه ، اللهم وال من والاه ، و عاد من عاداه ، و انصر من نصره ، و اخذل من خذله .
(( هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست ، خداوندا با دوستان او دوستى و با دشمنان او دشمنى كن ؛ ياورانش را يارى كن و رهاكنندگانش ‍ را رها ساز. ))
پس از آن از منبر پايين آمده خيمه اى براى اميرالمؤمنين عليه السلام قرار داد. مسلمانان فوج فوج به خدمت آن حضرت رفته تهنيت مى گفتند. يكى از كسانى كه در اين باب زيادتر از ديگران اهتمام داشت عمر بن خطاب بود كه مى گفت : به به (مبارك باد) بر تو يا على . گوارا باد تو را ؛ آقاى من و هر مرد و زن مؤمنى گرديدى .
پيش از آنكه از سرزمين خم حركت كنند فرشته آسمانى آيه 4 سوره مائده را فرود آورد:
اليوم اءكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى ...
براى توضيح بيشتر رك . بحار الاءنوار 21: 390 و حساسترين فراز تاريخ .
باب پنجم : رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله
صدور فرمان حركت لشگر اسامه در آستانه رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله
هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از نزديكى زمان وفاتش آگاهى يافت ، از آن كه منافقان بر كارها مسلط شوند بيم داشت . از اين جهت پيوسته با مسلمانان در تماس بود و آنان را از فتنه پس از خويش و اختلاف با يكديگر بر حذر مى داشت و بسيار تاءكيد مى فرمود كه به سنتش ‍ پايبند و با هم اتحاد و دوستى داشته باشند. آنان را به پيروى و اطاعت از عترتش عليهم السلام تشويق مى كرد و توصيه مى نمود كه از خاندان او نگهبانى كرده ايشان را يارى دهند و در امور و مسائل دين از ايشان پيروى كنند و از اختلاف و برگشت از دين برحذر باشند.
آن حضرت براى غلامش (( اسامة بن زيد )) پرچمى بست و او را به فرماندهى بر بيشتر مهاجرين و انصار تعيين فرمود و ماءموريت داد كه به محل شهادت پدرش در سرزمين روم برود. در ضمن تصميم گرفت گروهى از بزرگان مهاجر و انصار را از مدينه دور كند كه پس از مرگش در مدينه نباشند تا در رياست با هم اختلاف كنند و به سرورى بر مردم چشم طمع بدوزند. مى خواست همه چيز براى جانشينى امير مؤمنان عليه السلام آماده گردد و كسى بر سر ولايت ايشان ستيز ننمايد. به اسامة دستور داد با سپاه از مدينه خارج و به (( جرف )) برود و مردم را نيز تشويق كرد كه او را همراهى كنند و آنان را از هر گونه سرپيچى از او بر حذر داشت . در همين احوال بيمارى آن حضرت پيش آمد كه به وفات حضرتش منجر گرديد.
هنگامى كه آن حضرت بيمارى را در خود احساس كرد ، دست اميرالمؤمنين عليه السلام را گرفت و در حالى كه گروهى از مردم به دنبال ايشان حركت مى كردند ، به سوى بقيع رهسپار شد و فرمود: به من دستور داده اند كه براى اهل بقيع طلب آمرزش كنم . چون به بقيع رسيد ، فرمود: (( سلام بر شما اى اهل قبور! گوارا باد بر شما آنچه را كه به دست آورديد. فتنه ها مانند پاره هاى شب تاريك يكى پس از ديگرى فرا مى رسند. )) آنگاه لختى دراز براى ايشان طلب آمرزش كرد. سپس به امير مؤمنان عليه السلام روى كرد و فرمود: (( جبرئيل عليه السلام سالى يك بار قرآن را بر من نازل مى كرد و امسال دو مرتبه آن را بر من نازل كرده است ؛ اين بدين علت است كه اجلم فرا رسيده است . )) آنگاه فرمود: (( يا على ! خزانه هاى دنيا و زندگى جاويد در اين جهان را در مقابل بهشت بر من عرضه كردند تا يكى را برگزينم ؛ من ديدار خدا و بهشت را برگزيدم . آنگاه كه مردم ، (مرا غسل ده و) عورت مرا پوشيده دار ؛ زيرا اگر چشم كسى به آن بيفتد كور خواهد شد.
پس از آن به خانه بازگشت و سه روز بيمار بود و آنگاه در حالى كه سرش ‍ بسته بود و از سمت راست به امير مؤمنان عليه السلام و از سمت چپ به فضل بن عباس تكيه كرده بود به مسجد درآمد و بالاى منبر رفت و فرمود:
معاشر الناس ! قد حان منى خفوف من بين اظهركم فمن كان له عندى عدة ، فلياءتنى اعطه اياه ، و من كان له على دين فليخبرنى به .
معاشر الناس ! ليس بين الله و بين احد شى ء يعطيه به خيرا او يصرف عنه به شرا الا العمل .
ايها الناس ! لا يدعى مدع و لا يتمنى متمن ، و الذى بعثنى بالحق نبيا لا ينجى الا عمل مع رحمة . و لو عصيت لهويت . اللهم هل بلغت ؟

(( اى مردم ! زمان رحلت من از ميان شما نزديك شده است ؛ پس هر كس ‍ از من طلبى دارد ، بيايد تا به او بپردازم و هر كس وامى به من دارد آن را به من بگويد. اى مردم ! بين خداوند و كسى رابطه اى جز عمل و كردار وى وجود ندارد كه در مقابل آن خيرى را عطا كند يا شرى را دفع نمايد. اى مردم ! هيچ مدعى (بيجا) ادعاى رستگارى نكند و هيچ آرزومندى (به هوس) آرزوى نجات ننمايد. به خدايى كه مرا بحق به رسالت مبعوث كرد سوگند مى خورم كه هيچ چيز مگر عمل با همراهى رحمت حق ، نجات دهنده نيست و اگر من نيز گناه كنم ، از مرتبه خود تنزل خواهم كرد. خداوندا! آيا ابلاغ كردم ؟ ))
آنگاه از منبر پايين آمد و در ميان مردم نمازى سبك گزارد. سپس وارد خانه اش شد. آن روز نوبت ام سلمه رضوان الله عليها بود ؛ يك روز يا دو روز در آنجا اقامت نمود. آنگاه عايشه نزد او آمد و درخواست كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را به خانه خود منتقل نمايد تا از او مراقبت كند و از همسران آن حضرت اجازه خواست . آن ها موافقت كردند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به حجره اى كه عايشه را در آن جا داده بود منتقل شد. (551)
سرپيچى از فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله
در روايتى ديگر آمده :
(( چون پيامبر صلى الله عليه و آله نماز گزارد به خانه بازگشت و به غلامش - كه ظاهرا ثوبان بوده است - فرمود: (( در خانه بنشين و از آمدن هيچيك از انصار جلوگيرى مكن . )) در اين هنگام بيهوش ‍ گرديد.
انصار آمدند و بر در خانه آن حضرت چشم دوختند و به غلام گفتند: اجازه بده تا بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شويم . گفت : پيامبر بيهوش است و همسران آن حضرت در كنار ايشان هستند. انصار گريستند. از صداى گريه آنان رسول خدا صلى الله عليه و آله بيدار شد و فرمود: (( اينان چه كسانى هستند؟ )) گفتند: انصار. فرمود: (( از اهل بيتم چه كسى حضور دارد؟ )) گفتند: حضرت على عليه السلام و عباس . آن دو را فرا خواند و در حالى كه بر ايشان تكيه كرده بود ، از خانه خارج شد و بر يكى از ستونهاى مسجد - كه از تنه درخت خرما بود - تكيه كرد. مردم گرد آمدند و حضرتش سخنانى ايراد فرمود:
...انه لم يمت نبى قط الا خلف تركة و قد خلفت فيكم الثقلين : كتاب الله و اهل بيتى ، فمن ضيعهم ضيعه الله . الا و ان الانصار كرشى و عيبتى التى اوى اليها و انى اوصيكم بتقوى الله و الاحسان اليهم فاقبلوا من محسنهم و تجاوزوا عن مسيئهم .
(( هر پيامبرى كه وفات كرد چيزى از خود به جا گذاشت و من نيز دو چيز گرانبها باقى مى گذارم : كتاب خدا و اهل بيتم را. هر كس اين دو را ضايع نمايد خداوند او را ضايع و تباه مى كند. آگاه باشيد كه انصار محرم اسرار و رازدار من اند و من شما را به پرهيزگارى و نيكى به آنان سفارش ‍ مى كنم . به نيكوكاران آنها روى آوريد و از بدكرداران آنان درگذريد. )) . )) (552)
آنگاه اسامة بن زيد را فرا خواند و فرمود: (( به اميد خدا و به اميد پيروزى و سلامت به همراه كسانى كه تو را امير آنان قرار دادم به جايى كه فرمان داده ام برو. (آن حضرت او را به فرماندهى گروهى از مهاجرين و انصار - از جمله ابوبكر و عمر و گروهى از مهاجرين نخستين - تعيين و ماءمور فرموده بود كه به مؤته در سرزمين فلسطين برود). اسامة گفت : پدر و مادرم فدايت اى رسول خدا ، آيا اجازه مى فرماييد چند روزى بمانم تا خداوند به شما عافيت بدهد؟ زيرا اگر در چنين حالتى شما را ترك كنم در دل خود نگرانى احساس مى كنم . آن حضرت فرمود: اسامه ! امر را اجرا كن زيرا جهاد در هيچ حالتى ساقط نمى شود. )) (553)
رسول خدا صلى الله عليه و آله آگاهى يافت كه مردم از اسامة سرپيچى مى كنند و بر او خرده مى گيرند. فرمود: (( خبردار شدم كه شما در كار اسامة و پدرش طعنه مى زنيد. به خدا سوگند كه او شايسته فرماندهى است و پدرش نيز شايسته آن بود و او از محبوبترين افراد نزد من است . به شما سفارش مى كنم با او نيكو باشيد و اين سخنان را كه درباره او مى گوييد درباره پدرش نيز گفتيد )) .
اسامه همان روز از مدينه خارج شد و در يك فرسخى با سپاه خود اردو زد. منادى حضرت رسول صلى الله عليه و آله ندا داد كه هيچكس از كسانى كه به آنها دستور داده شده ، از سپاه او عقب نماند.
(( آنان چون بيمارى حضرتش را ديدند سرپيچى كرده از رفتن خوددارى نمودند. پيامبر صلى الله عليه و آله به شمشيردار خود قيس بن عبادة و نيز به حباب بن منذر دستور داد كه با جماعتى از انصار به سپاه اسامه بپيوندند. آن دو اين گروه را به سپاه رسانده به اسامه گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله اجازه توقف نمى دهد ؛ همين الان حركت كن تا آن حضرت از آن آگاه گردد.
اسامه حركت كرد و آن دو نزد حضرتش بازگشتند و خبر حركت سپاه را دادند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (( حركت نكرده اند )) .
حذيفه گويد: ابوبكر و عمر و ابوعبيده ، با اسامه و ياران او خلوت كردند و گفتند: به كجا رويم و مدينه را تنها گذاريم ؟ در حالى كه بيشترين نياز را بدان داريم و به بودن در آن ! پرسيد: مگر چه شده است ؟ گفتند: مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك شده است . به خدا سوگند اگر مدينه را ترك كنيم مسائلى اتفاق خواهد افتاد كه اصلاح آن امكان پذير نيست . ما منتظر مى مانيم تا ببينيم وضع آن حضرت چه مى شود؟ سپس راه جنگ را در پيش مى گيريم .
(حذيفه) مى افزايد: قوم به اردوگاه اول بازگشتند و در آنجا اقامت گزيدند و فردى را براى آگاهى از وضع رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه فرستادند. او نزد عايشه آمد و محرمانه از او جوياى اخبار شد. عايشه گفت : نزد پدرم و عمر و دوستانشان برو و بگو: بيمارى او شدت يافته است ؛ هيچكدام از شما جايى نرويد. من گاه به گاه اخبار را به شما خواهم رساند! بيمارى حضرت شدت پيدا كرد. عايشه صهيب را فرا خواند و به او گفت : نزد ابوبكر مى روى و مى گويى : محمد صلى الله عليه و آله در وضع ناگوارى مى باشد كه به بهبودى او اميدى نيست . هر چه زودتر تو به همراه عمر و ابوعبيده و هر كس كه صلاح مى دانيد به مدينه بازگرديد. اين كار را محرمانه و شب هنگام انجام دهيد!!!
حذيفه مى افزايد: خبر به آنان رسيد. دست صهيب را گرفته او را نزد اسامه بردند و داستان را به او گفتند و اضافه كردند: چگونه مى توانيم آن حضرت را به اين حالت ببينيم ؟! و اجازه رفتن به مدينه را از او گرفتند. او اجازه داد و گفت : مشروط بر آن كه كسى از وارد شدنتان آگاه نگردد و پس از سلامتى حضرت به اردوگاه بازگرديد. اگر حادثه موت پيش آمد ما را آگاه سازيد تا در ميان مردم باشيم .
عمر و ابوبكر و ابوعبيده شبانه وارد مدينه شدند. بيمارى آن حضرت شدت پيدا كرده بود. براى چند لحظه به حال آمد و فرمود: (( امشب شر بزرگى به شهر ما وارد شده است )) . سؤ ال كردند: اى رسول خدا ، كدام شر؟ فرمود: (( گروهى از افراد سپاه اسامه از دستور من سرپيچى كرده و بازگشته اند. آگاه باشيد من در پيشگاه خدا از آنان بيزارم . واى بر شما! سپاه اسامه را تقويت كنيد. )) اين عبارت را چندين مرتبه تكرار فرمود.
حذيفه گويد: بلال - مؤذن رسول خدا صلى الله عليه و آله - در زمانهاى نماز اذان مى گفت . آن حضرت هر گاه قدرت بيرون آمدن داشت براى نماز مى رفت و با مردم نماز مى گذارد و هر گاه قدرت نداشت به على بن ابيطالب عليه السلام دستور مى داد تا با مردم نماز گزارد. حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و فضل بن عباس در مدت بيمارى آن حضرت همواره در كنارشان بودند.
فرداى روزى كه آن گروه به مدينه آمدند ، بلال اذان گفت و نزد آن حضرت آمد تا طبق معمول به ايشان اطلاع دهد. مشاهده كرد كه بيمارى شدت يافته است . اجازه ندادند به خدمت آن حضرت برود. عايشه به صهيب دستور داد تا نزد پدرش برود و بگويد: بيمارى رسول خدا صلى الله عليه و آله شدت يافته است و آن حضرت قادر نيست به مسجد بيايد و على بن ابى طالب عليه السلام نيز گرفتار پيامبر است و نمى تواند با مردم نماز بگزارد ؛ پس به مسجد برو و با مردم نماز گزار كه وضع گوارايى براى تو خواهد بود! و فردا تو را حجت است !
حذيفه گويد: مردم بى خبر در مسجد به انتظار پيامبر صلى الله عليه و آله يا على عليه السلام بودند تا با ايشان طبق معمول نماز گزارند. ناگهان ابوبكر وارد مسجد شد و گفت : بيمارى پيامبر شدت پيدا كرده و آن حضرت مرا فرمان داده است تا با شما نماز گزارم ! مردى از اصحاب به او گفت : چگونه چنين چيزى براى تو ممكن است ؟! تو در سپاه اسامه بودى . نه ؛ به خدا سوگند گمان نمى كنم به دنبال تو فرستاده باشد و به تو دستور داده باشد كه نماز گزارى .
آنگاه مردم بلال را خواندند. (بلال) گفت : خداوند شما را رحمت كند. صبر كنيد تا از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين مورد كسب تكليف كنم . سپس به سرعت به در خانه حضرتش رفته آن را به شدت كوبيد. رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيد و فرمود: (( اين كوبيدن به شدت از چيست ؟ ببينيد چه كسى آن را مى كوبد؟ ))
(حذيفه) گويد: فضل بن عباس بيرون رفت و در را باز كرد ؛ بلال را ديد و پرسيد: بلال ، چه خبر شده است ؟ گفت : ابوبكر داخل مسجد شده و در جايگاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفته است و ادعا مى كند آن حضرت او را به اين كار ماءمور نموده است . فضل گفت : مگر ابوبكر در سپاه اسامه نيست ؟! سوگند به خدا اين همان شر عظيمى است كه ديشب به مدينه وارد شد ؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را از آن باخبر كرده بود. فضل و بلال داخل خانه شدند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: (( چه خبر شده است ؟ )) او ماجرا را براى آن حضرت بازگو كرد. فرمود: (( مرا بلند كنيد. مرا بلند كنيد. مرا به سوى مسجد ببريد. سوگند به كسى كه جانم در دست اوست مصيبت و فتنه بزرگى بر اسلام نازل شده است . )) (554)
در روايت مفيد و ديگران آمده است :
(( هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به بلال اجازه ورود داد فرمود: من گرفتار بيمارى هستم ؛ كسى براى مردم نماز گزارد. عايشه گفت : به ابوبكر دستور دهيد! و حفصه گفت : عمر را بخوانيد و آن حضرت - پس از شنيدن سخنان آن دو و ديدن ميل آنان به انتخاب پدرانشان عليرغم زنده بودن پيامبر خدا - فرمود:
(( اكففن فانكن صويحبات يوسف . ))
(( بس كنيد ؛ شما همانند آن زنانيد كه قصد فريب يوسف را داشتند. )) (555)
ابن ابى الحديد از شيخ خود يوسف بن اسماعيل لمعانى روايت كرده :
(( حضرت على عليه السلام عايشه را متهم مى داشت كه او بلال را امر كرده بود تا ابوبكر را به خواندن نماز با مردم ماءمور سازد ؛ زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله - چنانكه روايت شده - فرموده بود: (( يكى از آنان نماز بخواند )) و فردى را تعيين نكرده بود. او گفت : ابوبكر را فرمان ده تا با مردم نماز گزارد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بيشتر اوقات اين مطلب را در پنهانى با ياران خود تكرار مى كرد و مى گفت : (( رسول خدا صلى الله عليه و آله اين سخن خود را (شما مانند زنانى هستيد كه قصد فريب يوسف را داشتند) جز به نشان ناراحتى و خشم از اين كار نگفته است ؛ زيرا عايشه و حفصه هر كدام سعى داشتند پدر خويش را برگزينند و آن حضرت ، با خروج از خانه و دور كردن ابوبكر از محراب ، كارشان را خنثى نمود. )) (556)
در معناى جمله رسول اكرم صلى الله عليه و آله (( انكن صويحبات يوسف )) گفته اند: همگى آنان اسير عشق و محبت يوسف بودند و خواسته هر يك خواسته ديگرى نيز بود. كار عايشه در مقدم نمودن پدرش براى نماز به انگيزه كسب افتخار و شرف براى خود و پدرش - و خوشنامى و افتخارى كه از آن راه نصيب آن دو مى شد - مانند كار آن زنان بود.
(( آنگاه رسول اكرم صلى الله عليه و آله در حالى كه سرشان بسته بود و بر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و فضل بن عباس تكيه داده بودند و پاهايشان روى زمين كشيده مى شد به مسجد درآمدند... ابوبكر در جايگاه آن حضرت ايستاده بود!!! عمر و ابوعبيده و سالم و صهيب و ديگر كسانى كه وارد مدينه شده بودند ، اطراف او را گرفته بودند. اكثر مردم منتظر بلال بودند و نماز نمى گزاردند. آنگاه كه مردم رسول خدا صلى الله عليه و آله را با چنان حالتى ديدند كه داخل مسجد شد ، متعجب شدند. آن حضرت پيش رفت و ابوبكر را از پشت كشيد و او را از محراب دور كرد. او و يارانش خود را پشت آن حضرت پنهان كردند. مردم با حضرتش - كه نشسته بود - نماز گزاردند. بلال نيز با صداى خويش تكبيرها را بازگو مى كرد تا نماز ايشان به پايان رسيد. سپس روى برگرداند ؛ ابوبكر را نديد. فرمود:
ايها الناس ! (اء) لا تعجبون من ابن ابى قحافة و اصحابه الذين انفذتهم و جعلتهم تحت يدى اسامة و امرتهم بالمسير الى الوجه الذى وجهوا اليه ؟! فخالفوا ذلك و رجعوا الى المدينة ابتغاء الفتنة ، الا و ان الله قد اركسهم فيها.
(( اى مردم ! از كار پسر ابوقحافه و ياران او تعجب نمى كنيد كه آنها را تحت فرماندهى اسامه قرار دادم و با او روانه كردم و دستور دادم به ماءموريتى كه به آنها داده بودم بروند اما مرا مخالفت نموده به مدينه بازگشتند تا فتنه كنند؟! آگه باشيد كه خداوند آنان را در فتنه فرو برده است . ))
سپس فرمود: (( مرا بالاى منبر برسانيد )) و در حالى كه بسيار خسته و ناتوان بود برخاست و در پايينترين پله منبر قرار گرفت و پس از درود و ستايش خداوند متعال فرمود:
ايها الناس ! انه قد جاءنى من امر ربى ما الناس صائرون اليه و انى قد تركتكم على الحجة الواضحة ليلها كنهارها. فلا تختلفوا من بعدى كما اختلف من كان قبلكم من بنى اسرائيل .
ايها الناس ! انى لا احل لكم الا ما احله القران ، و لا احرم عليكم الا ما حرمه القران . و انى مخلف فيكم الثقلين ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا و لن تزلوا: كتاب الله و عترتى اهل بيتى ، هما الخليفتان فيكم و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض ، فاءساءلكم بماذا خلفتمونى فيهما و ليذادن يومئذ رجال عن حوضى كما تذاد الغريبة من الابل . فتقول رجال : انا فلان و انا فلان . فاقول : اما الاسماء فقد عرفت و لكنكم ارتددتم من بعدى ، فسحقا لكم !

(( اى مردم ! فرمانى از پروردگارم - كه بر همگان مى رسد - بر من آمده است (و آن مرگ است). من حجت و دليل آشكارى كه مانند روز روشن است براى شما باقى گذاشتم . آنچنانكه پيشينيان شما از بنى اسرائيل اختلاف كردند دچار اختلاف نگرديد. اى مردم ! چيزهايى را براى شما حلال مى كنم كه قرآن حلال كرده و كارهايى را حرام مى شمرم كه قرآن حرام دانسته است . من دو چيز گرانبها در بين شما باقى مى گذارم كه تا زمانى كه بدانها چنگ زنيد ، گمراه نمى شويد. آن دو ، كتاب خدا و عترتم يعنى اهل بيتم عليهم السلام هستند ؛ اين دو از هم جدا نمى شوند تا اينكه در كنار حوض بر من وارد شوند از شما خواهم پرسيد كه در اين دو چيز كه باقى گذاشتم چگونه سخنانم را عمل نموديد؟ و (بدانيد) در آن روز افراد زيادى را از حوض من دور خواهند كرد چندانكه شتر بيگانه را از ميان شتران . كسانى مى گويند: من فلان مرد هستم و من فلان كس . من مى گويم : نامهاى شما را مى دانم ولى پس از من از دين برگشتيد ؛ پس ‍ خداوند شما را از رحمت خود دور كند. ))
سپس از منبر فرود آمد و به خانه مراجعت فرمود. )) (557)
شيخ مفيد گويد:
آنگاه كه به منزل مراجعت فرمود ، ابوبكر و عمر و يارانش را فرا خواند و سپس فرمود: (( آيا به شما دستور ندادم كه به سپاه اسامه بپيونديد؟ )) گفتند: آرى اى رسول خدا. فرمود: (( چرا از دستورم سرپيچيديد؟ )) ابوبكر گفت : من رفتم و براى تجديد بيعت بازگشتم !! عمر گفت : اى رسول خدا من نرفتم ؛ زيرا دوست نداشتم احوال شما را از ديگران جويا شوم !!
آنگاه رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: (( به سپاه اسامه بپيونديد ؛ به سپاه اسامه بپيونديد. )) اين سخن را سه بار تكرار فرمود. سپس از شدت ناراحتى و خستگى بيهوش شد. پس از چند لحظه با گريه همسران ، فرزندان و زنان مسلمان و كسانى كه حضور داشتند به هوش آمد. به آنان نگريست و فرمود:
ايتونى بدواة و كتف لاءكتب لكم كتابا لا تضلوا بعده ابدا.
(( دوات و استخوانى براى من بياوريد تا چيزى برايتان بنويسم كه پس از آن گمراه نگرديد. ))
سپس بيهوش شد. يكى از حاضران به دنبال دوات و استخوان شانه رفت . عمر گفت : بازگرد ؛ او هذيان مى گويد!!! آن كس بازگشت !... آنانكه حاضر بودند از اينكه در آوردن دوات و استخوان كوتاهى كرده بودند پشيمان شده همديگر را سرزنش نمودند و گفتند: (( انا لله و انا اليه راجعون . )) از مخالفت با رسول خدا صلى الله عليه و آله مى ترسيم .
آن گاه پيامبر به هوش آمد. فردى گفت : اى رسول خدا ، دوات و كتف بياوريم ؟ فرمود: (( آيا پس از سخنانى كه گفتيد؟ خير! تنها شما را به اهل بيتم سفارش مى كنم )) و چهره خود را از آنان برگرداند. برخاستند و رفتند. )) (558)
حسبنا كتاب الله
مسلم ، بخارى ، طبرى و ديگران روايت كرده اند كه :
(( از ابن عباس شنيدند كه مى گفت : روز پنجشنبه ؛ چه روز پنجشنبه اى ! سپس گريست ؛ به گونه اى كه ريگها از اشك او خيس شد. آنگاه گفت : روز پنجشنبه بيمارى رسول خدا صلى الله عليه و آله شدت پيدا كرد. فرمود: (( دوات و استخوانى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نگرديد. )) پس اختلاف كردند حال آن كه نزد هيچ پيامبرى شايسته نيست نزاعى روى دهد. پس گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله هذيان مى گويد!! )) (559)
در خبرى ديگر آمده كه عمر گفت :
(( بيمارى بر رسول خدا صلى الله عليه و آله شدت پيدا كرده است و نزد شما قرآن هست ؛ قرآن شما را كافى است . اهل خانه اختلاف كرده به ستيز پرداختند ؛ گروهى مى گفتند: دوات و استخوانى به پيامبر بدهيد تا چيزى بنويسد تا هرگز گمراه نگرديد. بعضى مى گفتند: سخن آن است كه عمر گفت . آنگاه كه جار و جنجال و اختلاف نزد آن حضرت زياد شد ، فرمود: برخيزيد. ابن عباس همواره مى گفت : بدبختى و تمام بدبختى زمانى بود كه جار و جنجال و اختلاف مانع شد تا رسول خدا صلى الله عليه و آله بتواند آن نامه را بنويسد. )) (560)
ابن ابى الحديد در جزء دوازدهم شرح (نهج البلاغه) خود از ابن عباس ‍ نقل كرده كه گفت :
(( در يكى از سفرهاى عمر به شام با او همراه بودم . يك روز تنها سوار بر شتر خود مى رفت . به دنبال او رفتم . گفت : ابن عباس ، از پسر عمويت گله دارم ! از او خواستم كه با من بيايد ولى اين كار را نكرد. همچنان او را رنجيده مى بينم . به نظرت از چه ناراحت است . گفتم : اى فرمانرواى مؤمنان ، تو خود مى دانى ! گفت : گمان مى كنم به جهت از دست دادن خلافت هنوز ناراحت است ! گفتم : همينطور است ؛ او عقيده دارد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست او خليفه گردد. گفت : ابن عباس رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او مى خواست ولى خداوند آن را نخواست !!! پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى را خواست و خداوند غير آن را اراده نمود. مراد خدا انجام گرفت و مراد رسولش انجام نگرفت . آيا هر چه رسول خدا صلى الله عليه و آله بخواهد انجام مى گيرد؟ او مايل بود عمويش اسلام بياورد ولى خداوند اراده نكرده بود ؛ پس اسلام نياورد.
اين جمله به گونه اى ديگر نيز نقل شده و آن اينكه : رسول خدا صلى الله عليه و آله قصد داشت او را براى خلافت معرفى كند و من به خاطر جلوگيرى از فتنه (!!) و به خاطر گسترش اسلام مانع اين كار شدم . رسول خدا صلى الله عليه و آله منظورم را دانست و از آن كار خوددارى كرد و خداوند جز از انجام شدن كارى كه رقم زده بود ابا داشت . )) (561)
و همچنين از ابن عباس روايت شده است كه گفت :
(( در اوايل خلافت عمر بر او وارد شدم . مقدارى خرما بر روى حصير براى او گذاشته بودند. مرا به خوردن دعوت كرد ؛ يك دانه خوردم و او شروع به خوردن كرد تا تمام شد. سپس از كوزه اى كه در كنارش بود آب خورد و بر بالشى كه داشت دراز كشيد و شكر خدا گفت و آن را تكرار نمود. آنگاه گفت : عبدالله از كجا مى آيى ؟ گفتم : از مسجد. گفت : پسر عمويت چگونه بود؟ گمان كردم كه منظورش عبدالله بن جعفر است . گفتم : با همسالان خود بازى مى كرد. گفت : او را نگفتم ؛ منظورم بزرگ اهل بيت شماست .
گفتم : با دلوى بزرگ براى درختان خرما آبكشى مى كرد و قرآن مى خواند. گفت : عبدالله ، تو را سوگند مى دهم كه بر من پنهان نكنى ! تاوان خون همه شتران قربانى بر گردنت (562) اگر پنهان سازى ؛ آيا هنوز از امر خلافت چيزى در دل دارد؟ گفتم : آرى . گفت : آيا عقيده دارد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را تعيين كرده است ؟ گفتم : آرى و اضافه كنم كه از پدرم (عباس) سوال كردم كه آيا او در ادعايش صادق است ؟ گفت : آرى .
عمر گفت : پيامبر خدا (با ترديد) در مورد خلافت او سخنى مى فرمود ؛ (563) نه چندانكه حجتى ثابت كند و عذرى باقى نگذارد (!) به هنگام بيمارى مى خواست نام او را ببرد كه من به خاطر دلسوزى و پاسدارى از اسلام (!!) او را از اين كار باز داشتم ! به خداى اين خانه سوگند قريش هرگز او را نمى پذيرفتند و اگر او بر آنها گمارده مى شد در همه جا اعراب در برابر او قيام مى كردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله دانست كه قصد او را دانسته ام . پس از اين كار خوددارى كرد و خداوند نيز تنها انجام شدن آن چيزى را مى خواست كه خواسته بود. )) (564)