توتياى ديدگان زندگانى خاتم پيامبران ( صلى الله عليه و آله )

حاج شيخ عباس قمى ( رضوان الله عليه )

- ۵ -


كنيه اش ابو اروى بود او رسول خدا صلى الله عليه و آله را درك كرد. او همان كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در فتح مكه درباره اش ‍ فرموده بود: (( هر سنتى را كه در جاهليت وجود داشته بود زير پا مى گذارم ، و خونهايى را كه زمان جاهليت ريخته شده بود بى ارزش اعلام مى كنم ؛ نخستين خونى را كه بى ارزش اعلام مى كنم و خونخواهى از آن را مردود مى شمارم خون فرزند ربيعة بن حارث است )) (144) علت آن بود كه در زمان جاهليت يكى از فرزندان ربيعة بن حارث به نام آدم - و به قولى تمام - كشته شده بود و ايشان خونخواهى از او را در اسلام باطل فرمود و اجازه نداد كه ربيعه به خونخواهى او برخيزد.
ربيعه در كارهاى تجارتى شريك عثمان بود و در زمان خلافت عمر در سال 23 هجرى درگذشت و احاديثى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده است . فرزندانى به نامهاى حارث بن ربيعه ، اميه ، عبد شمس ، آدم و عبدالله داشت . آدم و عبدالله در كنار امير مؤمنان عليه السلام در جنگ صفين و ديگر جنگها شركت داشتند. فرزند ديگرش ، عباس در جنگ صفين از خود رشادت و شجاعتى نشان داد كه بى مناسبت نيست به آن اشاره شود.
ابن ابى الحديد از كتاب (( عيون الاخبار )) ابن قتيبه و مورخ امين مسعودى در كتاب (( مروج الذهب )) از ابو مخنف نقل كرده اند. ما اين دو نقل را جمع مى كنيم :
(( ابوالاغر تميمى گويد: زمانى كه در صفين بودم ، عباس بن ربيعة ابن الحارث بن عبدالمطلب - كه سر تا پا مسلح بود و چشمانش از زير كلاهخود مانند دو شعله آتش يا دو چشم افعى برق مى زد - از كنار من گذشت . در دستش يك شمشير يمنى بود كه مرگ از لبه تيز آن نمايان بود در حالى كه بر اسبى نيرومند سوار بود آن را مى گردانيد. در اين حالت ناگاه شخصى از مردم شام كه به عرار بن ادهم معروف بود بانگ برآورد و گفت : اى عباس ، براى مبارزه به ميدان بيا! عباس گفت : پس پياده مبارزه كنيم تا شانس گريز كمتر باشد. مرد شامى از اسب خويش فرود آمد و گفت :

ان تركبوا ، فركوب الخيل عادتنا   او تنزلون ، فانا معشر نزل (145)
اگر سوار شويد ، سوار اسب شدن عادت ماست و اگر فرود آييد ما مردانى هستيم كه پياده مى جنگيم .
عباس در حالى كه پاى خود را خم مى كرد گفت :
الله يعلم انا لا نحبكم   و لا نلومكم ان لا تحبونا
خداوند مى داند كه ما شما را دوست نداريم و شما را هم هرگز ملامت نمى كنيم اگر ما را دوست نداشته باشيد.
و همچنين گفت :
و يصد عنك مخيلة الرجل العر   يض موضحة عن العظم
و (شمشيرى) آشكار سازنده استخوان ، پندار ياوه مرد راهزن را از تو باز مى تواند داشت .
بحسام سيفك او لسانك و ال‍   كلم الاصيل كارغب الكلم
با شمشير برنده ات يا با زبانت (از اين گستاخى جلوگيرى توانى كرد) و كلام ريشه دار بهترين گفتار است .
آنگاه زيادى زرهش را به كمربندش بست و اسب خود را به غلام سياهش ‍ كه اسلم نام داشت سپرد. به خدا گويى كه شكنج مويش را مى بينم . آنگاه هر دو به سوى يكديگر پيش رفتند. به ياد سخن ابو ذؤيب افتادم :
فتنازلا و تواقفت خيلاهما   و كلاهما بطل اللقاء مخدع
پايين آمدند و دو اسبشان توقف كرد. آن دو شجاعان كارآزموده در ميدان نبرد بودند.
مردم عنان اسبان خويش را گرفتند تا ببينند سرانجام ميان آن دو چه خواهد شد؟ تا پاسى از روز با يكديگر مبارزه كردند و چون هر دو جنگجو بودند هيچكدام نتوانست بر ديگرى پيروز آيد. تا اينكه عباس ‍ نقصى در زره مرد شامى ملاحظه كرد ؛ با دست بدان چنگ زد و آن را تا زير سينه اش دريد. آنگاه به نبرد پرداخت . شكاف زره معلوم شده بود. با يك ضربه شديد و كارى سينه مرد شامى را شكافت . او با صورت بر زمين افتاد. چنان فرياد (( الله اكبر )) از مردم برخاست كه زمين زير پاى آنان به لرزه درآمد. عباس در ميان مردم سربلند گرديد. در اين هنگام صداى كسى را شنيدم كه از پشت سرم مى گفت :
قاتلوهم يعذبهم الله بايديكم و يخزهم و ينصركم عليهم و يشف صدور قوم مؤمنين * و يذهب غيظ قلوبهم و يتوب الله على من يشاء... (146)
(با آنها بجنگيد ؛ خداوند به دست شما آنان را عذاب مى كند و خوار سازد و شما را بر آنان يارى كند و سينه هاى قومى از مؤمنان را شفا بخشد * و كينه را از دلهاى شما بردارد و خداوند هر كه را كه بخواهد مى آمرزد...)
روى برگرداندم ؛ امير مؤمنان عليه السلام را ديدم . به من فرمود: (( اى ابوالاغر ، چه كسى به كارزار با دشمنان رفته است ؟ )) گفتم : اين پسر برادر (147) شما عباس بن ربيعه است . فرمود: (( عباس ؟! )) گفتم : آرى . (آنگاه عباس را فرا خواند و) فرمود: (( عباس ، مگر به تو و ابن عباس نگفتم كه در جاى خود باقى بمانيد و با كسى نبرد نكنيد؟ )) (و در روايت (( عياشى )) آمده كه فرمود: (( مگر به تو و حسن و حسين و عبدالله بن جعفر نگفتم جايى نرويد يا اينكه با كسى نجنگيد؟ )) ) (148) گفت : چرا. فرمود: (( پس چه مى ديدم ؟ )) گفت : اى امير مؤمنان ، آيا مى شود كه به كارزار خوانده شوم و اجابت نكنم ؟! فرمود: (( آرى ؛ اطاعت از امام و پيشوايت از اجابت دشمنت واجبتر است )) و خشمگين گرديد ؛ چندانكه گفتم : هم اكنون (عباس ‍ بن ربيعه را سياست خواهد كرد.) ولى آرام گرفت و دست به دعا برداشت و فرمود: (( خداوندا ، مقام عباس را افزون كن و گناهش را ببخشاى . من او را بخشودم . تو نيز از او درگذر. ))
گويد: معاويه از مرگ عرار متاءسف گرديد و گفت : مگر مى شود كه مردى چون او شكست بخورد؟ آيا خون او اين چنين بايد هدر برود؟ آيا مردى پيدا مى شود كه براى خدا جان بر كف نهاده به خونخواهى او برخيزد؟! دو تن از شجاعان لخم و از دلاوران شام به پا خاستند. به آنان گفت : برويد و هر كدام از شما عباس را به قتل برساند يكصد اوقيه طلا و همانند آن نقره و به اندازه آنها برد يمانى (149) پاداش خواهد گرفت . به ميدان كارزار آمدند. عباس را به نبرد خواستند و فرياد برآوردند: اى عباس ! اى عباس ! به مبارزه ما بيا. گفت : مرا سرورى است كه بايد از او رخصت بگيرم و به نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آمد. آن حضرت در جناح راست لشكر قرار داشت و مردم را تشويق مى فرمود. خبر را به آگاهى حضرتش رساند. امام عليه السلام فرمود: (( به خدا سوگند كه معاويه دوست دارد كسى از بنى هاشم زنده نماند و او را بكشد تا نور خدا خاموش گردد.
... و ياءبى الله الا ان يتم نوره و لو كره الكافرون ... (150)
(... و خداوند جز به تمام شدن نورش رضايت ندارد ؛ اگر چه كافران را ناخوش آيد.)
به خدا سوگند كه مردانى از ما بر ايشان چيره خواهند شد و مردانى آنان را خوار خواهند ساخت تا به چاه كنى بپردازند و به گدايى دست زنند و بيل به دست بگيرند (و كار كنند). ))
سپس فرمود: (( عباس ، شمشيرت را با شمشير من عوض كن . )) عباس شمشير خود را به حضرت داد. ايشان بر اسب عباس سوار شده به سوى دو مرد لخمى - كه شك نداشتند او عباس است - حمله بردند. آنها گفتند: آيا سرورت به تو اجازه داد؟ حضرتش چون نخواست كه آرى بگويد فرمود:
اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير (151)
(به آنانكه مورد ستم قرار مى گيرند اجازه داده شده است تا نبرد كنند و خداوند بر ياريشان قادر است .)
عباس در قيافه و سوار بر اسب شدن بيش از هر كس ديگرى به حضرت على عليه السلام شباهت داشت . يكى از آن دو مرد لخمى پيش آمد. حضرتش به سرعت او را در ربود. ديگرى جلو آمد. او را نيز به اولى ملحق ساخت . آنگاه بازگشت و چنين مى فرمود:
الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم (152)
(ماه حرام برابر ماه حرام (اگر دشمنان احترام آن را شكستند و در آن با شما جنگيدند ، شما نيز حق داريد مقابله به مثل كنيد) و تمام حرامها (قابل) قصاص است . و (به طور كلى) هر كس به شما تجاوز كرد بمانند آن بر او تعدى كنيد.)
(در كتاب (( مطالب السؤول )) (153) آمده :
(( يكى از آن دو مرد پيش آمد. (او و مولا عليه السلام) هر كدام ضربه اى با شمشير بر ديگرى وارد آوردند. آن حضرت ضربه اى به زير ناف او زد كه او را دو نيم كرد. مردم تصور كردند كه ضربه حضرتش خطا شده ولى همينكه اسب به حركت درآمد آن مرد دو نيم شده بر زمين افتاد! اسب فرار كرد و به سوى لشكر حضرت آمد. مرد دوم پيش آمد و امام عليه السلام او را نيز به اولى ملحق ساخت . آنگاه دور ميدان گردش نمود و به مكان خود بازگشت . )) )
آنگاه فرمود: عباس ، شمشيرت را بگير و شمشيرم را باز ده . اگر چنانچه باز هم كسى به سويت آمد ، نزد من بيا.
گويد: چون خبر به معاويه رسيد گفت : لعنت خداوند بر لجاجت ! (154) مركبى است كه هر گاه بر آن سوار شدم رسوا و خوار گرديدم . عمرو بن العاص گفت : به خدا سوگند آن دو مرد لخمى رسوا هستند نه تو! معاويه گفت : خاموش باش مرد! الان وقت اين حرف نبود. گفت : پس اگر چنين نباشد ، خداوند آن دو را بيامرزد و گمان نمى كنم كه چنين كند! گفت : به خدا سوگند ، در اين صورت زيان آن بر تو بيشتر و ادعايت پوچتر خواهد بود. گفت : اين را مى دانستم و اگر مصر و حكومت آن نبود به دنبال راه نجات مى رفتم . زيرا كه مى دانم (حضرت) على بن ابى طالب بر حق است و من بر ضد آن راه هستم . (155) معاويه گفت : به خدا سوگند كه حكومت مصر تو را كور كرده است . اگر آن حكومت نبود ، بينايت مى ديدم . )) (156)
مسعودى مى افزايد:
(( آنگاه معاويه به خنده افتاد ؛ چندانكه از خود بيخود شد. عمرو گفت : اى امير مؤمنان ، خنده رو باشى ! از چه مى خندى ؟ گفت : از حضور ذهن و نيرنگ تو در روز نبرد با على و نشان دادن عورتت . اى عمرو ، همانا به خدا سوگند كه با سرنوشت ستيز كردى و مرگ را در برابر چشمان خود ديدى . او اگر مى خواست تو را كشته بود ولى زاده ابوطالب تنها از روى كرامت و آقايى از كشتن تو صرف نظر نمود. عمرو گفت : به خدا سوگند زمانى كه تو را به مبارزه طلبيد من در كنار تو نشسته بودم ؛ چشمانت گرد شد. دلت سخت ترسيد و چيزى از تو بروز كرد كه از گفتن آن به خودت كراهت دارم . پس يا به خود بخند يا رها كن . )) (157)
4/2 عبدالشمس بن الحارث بن عبدالمطلب
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را عبدالله (عبيده) ناميد. ده سال از آن حضرت بزرگتر بود و پيش از ورود به خانه اءرقم اسلام آورد. در جنگ بدر شركت كرد و زخمى شد و چون او را به (( وادى الصفراء )) رساندند بدرود حيات گفت : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را با پيراهنش به خاك سپرد و درباره او فرمود:
(( سعيد ادركته السعادة ))
(( خوشبختى بود كه سعادت نصيبش گرديد. ))
5/2 مغيرة بن الحارث بن عبدالمطلب
او صحبت رسول خدا صلى الله عليه و آله را درك كرده بود. گفته اند كه مغيره نام ابوسفيان بن حارث بوده است . دارقطنى (محدث معروف) امية بن حارث را به جاى مغيره ياد كرده است و مى گويد: از او اولادى باقى نماند و روايتى نيز از او نقل نشده است .
6/2 اءروى بنت الحارث بن عبدالمطلب
همه سيره نويسان روايت كرده اند كه او تا روزگار حكومت معاويه مى زيسته است . و زمانى كه بسيار پير شده بود در شام بر معاويه وارد شد. چون معاويه او را ديد گفت : خوش آمدى اى خاله ! گفت : چگونه اى برادر زاده ام ؟! خوب كفران نعمت كردى و نسبت به پسر عمويت بدرفتارى نمودى و به غير نام خود ناميده شدى و آنچه را كه حقت نبود گرفتى ! (158)
3- ابوطالب بن عبدالمطلب
نامش عبد مناف بود. به خواست خداوند سخن درباره مقام و مرتبه او بزودى خواهد آمد. شش فرزند داشت : طالب ، عقيل ، جعفر و حضرت على عليه السلام (كه هر كدام از ديگرى ده سال بزرگتر بود) و از دختران ام هانى و جمانه . مادر آنان فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف بود.
1/3 طالب بن ابى طالب
درباره او گفته اند كه (مشركان او را) ناخواسته به بدر برده بودند ولى در ميان اسيران و كشته شده ها و كسانى كه به مكه بازگشتند ديده نشد. اوست كه (در رجزى) مى گويد:
(( يا رب اما يغزون طالب ... ))
پروردگار من ، اگر طالب به جنگ درآيد...
از امام صادق عليه السلام روايت شده كه وى اسلام آورده است .
2/3 عقيل بن ابى طالب
كنيه اش ابويزيد بود. در روز بدر به اجبار با كفار به جنگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رفت و اسير گرديد. عمويش عباس او را آزاد كرد. پيش از صلح حديبيه اسلام آورد. ابوطالب عليه السلام او را بسيار دوست مى داشت . با برادرش جعفر در غزوئه موته شركت نمود و در سال پنجاه هجرى در سن 96 سالگى در زمان خلافت معاويه درگذشت . خانه اى معروف در مدينه داشت .
او ابتدا به مكه (159) و سپس به شام رفت و سرانجام به مدينه بازگشت . در هيچكدام از جنگهاى زمان خلافت برادرش حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام شركت نكرد ولى آمادگى خود و فرزندش را به آن حضرت اعلام كرد. آن حضرت او را معاف داشت و به شركت در جنگ وادار نساخت .
روايت شده : زمانى كه خبر خوددارى مردم كوفه را از هميارى با برادرش ‍ شنيد ، نامه اى به اين مضمون براى حضرتش ارسال داشت :
(( به بنده خدا على امير مؤمنان عليه السلام از عقيل بن ابى طالب ، درود خداوند بر تو. در برابر تو خداوندى را كه جز او خدايى نيست سپاس ‍ مى گويم . بارى ، پروردگار تو را از هر گزند و هر نامطلوبى در همه حال در امان بدارد. من براى انجام عمره به مكه مى رفتم . در راه عبدالله بن سعد بن ابى سرح را با حدود چهل جوان از فرزندان آزادشدگان (160) ديدم . از چهره و سيماى آنان دريافتم كه قصد ناشايستى دارند. گفتم : كجا مى رويد اى فرزندان بدخواهان ! آيا قصد پيوستن به معاويه داريد؟ سوگند به خدا كه اين دشمنى شما ديرينه است . مى خواهيد به اين وسيله نور خداوند را خاموش و كار حق را دگرگون سازيد؟ آنگاه به من ناسزا گفتند و من نيز پاسخشان دادم .
چون به مكه درآمدم شنيدم كه مردمان آنجا مى گويند كه ضحاك بن قيس ‍ بر حيره حمله برده و آنچه مى خواسته از اموال آنها غارت كرده و با سلامت بازگشته است . نفرين بر زندگانيى كه در آن ضحاك بر تو جراءت و گستاخى مى كند ؛ ضحاكى كه هيچگونه ارزش ندارد. زمانى كه اين خبر را دريافت كردم پنداشتم كه يارانت تو را واگذاشته اند. اى فرزند مادرم ، تصميم و نظر خويش را براى من بنويس ، اگر مرگ را انتخاب كرده اى ، خود و فرزندان و برادرانت را به سويت بياورم تا زندگانى ما با تو باشد و كنار تو بميريم . به خدا سوگند دوست ندارم كه پس از تو به كوتاهى فاصله ميان دو شير دوشيدن در دنيا زنده بمانم . و به خداى بزرگ سوگند كه زندگانى براى ما پس از مرگ تو گوارا و خوش و سودمند نخواهد بود. سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد. )) (161)
امير مؤمنان حضرت على عليه السلام در پاسخ چنين نوشت :
(( بسم الله الرحمن الرحيم ، از بنده خدا على ، پيشواى مؤمنان به عقيل بن ابى طالب . درود بر تو. خداوندى را كه جز او خدايى نيست سپاس ‍ مى گويم كه تو را نعمت بخشيد. بارى ، خداوند ما و شما را همانند افرادى كه از او پروا دارند در كنف حمايت خود قرار دهد ، همانا كه خداوند ستوده و بزرگوار است .
نامه ات را دريافت نمودم - آنگاه امير مؤمنان عليه السلام به پاسخ پرداخت ... تا اينكه - نظر مرا درباره جنگ و وضعيتى كه من در آن هستم پرسيدى ؛ تصميم من جنگ با كسانى است كه جنگ را روا دانسته اند تا وقتى به خدا بپيوندم . زيادى مردم مرا شكوه نمى بخشند و پراكندگى آنها از گرد من تنهايم نمى سازد ؛ زيرا حق با من است و خداوند ياور اهل حق است . به خدا سوگند هرگز از مرگ در مسير حق بيزار نيستم و خير و بركت پس از مرگ براى كسى است كه با حق باشد. اما درباره پيشنهاد آمدن خود و فرزندان و برادرانت به سوى من ، مرا نيازى به آن نيست . هميشه راه يافته و پسنديده باشيد. به خدا سوگند كه دوست ندارم همراه من كشته شويد و گمان مدار كه پسر مادرت - هر چند مردم او را رها كرده و تنها گذارند - خوار و ذليل مى شود. زيرا چنان است كه شاعر بنى سليم مى گويد:
فان تساءلينى كيف انت ؟ فاننى   صبور على ريب الزمان صليب
اگر از من بپرسى چگونه اى ؟ بر سختى روزگار ، بسيار شكيبا و توانا هستم .
يعز على ان ترى بى كآبة   فيشمت عاد او يساء حبيب
دشوار است بر من كه غم و اندوهى در من ديده شود تا دشمنى شاد يا دوستى اندوهگين گردد. )) (162)
عقيل بن ابى طالب داناترين افراد قريش به نسب و روزگار قريش بود. وى فرشى داشت كه آن را در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله مى گسترد و بر روى آن نماز مى گزارد. مردم پيرامون او جمع شده از او درباره روزگار عرب و علم انساب پرسش مى كردند و او پاسخ مى داد. او در اين زمان نابينا ولى بسيار حاضر جواب بود. (163)
در كتاب (( الغارات )) ابراهيم ثقفى آمده :
(( ... عقيل به سوى معاويه رهسپار گرديد. با رسيدن خبر به معاويه كرسيها نهادند و ياران خويش نشانيد. عقيل وارد مجلس شد. معاويه دستور داد (صد) هزار درهم به او بدهند ، عقيل آن پول را گرفت . معاويه از او خواست كه درباره دو لشكر براى او سخن بگويد. گفت : از كنار سپاه امير مؤمنان حضرت على بن ابى طالب عليه السلام گذر كردم . روز و شبشان همانند شب و روز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود ؛ تنها فرق اين بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در بينشان حضور نداشت . و چون به سپاه تو رسيدم گروهى از منافقان - كه در شب عقبه (164) مركب رسول خدا صلى الله عليه و آله را فرارى دادند - از من استقبال كردند.
عقيل رو به معاويه كرد و گفت : اين كه در طرف راست تو نشسته كيست ؟ گفت : عمرو بن العاص است . گفت : همان كه شش نفر بر سر پدر بودن براى او با هم اختلاف داشتند تا بالاخره (( جزار قريش )) (165) برنده شد. ديگرى كيست ؟ گفت : ضحاك بن قيس فهرى ! گفت : به خدا سوگند كه پدرش در گرفتن ماهر و فرومايه طبع بود. (166) ديگرى كيست ؟ گفت : ابوموسى اشعرى ! گفت : فرزند آن زن دزد. (167) چون معاويه ديد كه عقيل يارانش را خشمگين نمود ، گفت : ابويزيد درباره من چه مى گويى ؟ گفت : از خودت نپرس ! گفت : بايد بگويى ، گفت : آيا حمامه را مى شناسى ؟ معاويه پرسيد: حمامه كيست ؟ گفت : به تو خبر دادم و مجلس را ترك كرد.
معاويه نسب شناس را طلبيد و گفت : بگو كه حمامه كيست ؟ گفت : آيا به من و خانواده ام امان مى دهى ؟ گفت : امان دادم . گفت : حمامه مادر بزرگ توست ؛ او در جاهليت از بدكاره هايى بود كه براى شناخته شدن پرچم داشتند. )) (168)
گويند:
(( روزى عمرو بن العاص نزد معاويه بود. عقيل بر آنها وارد شد. معاويه به عمرو بن العاص گفت : تماشا كن كه تو را از عقيل به خنده خواهم انداخت . چون عقيل سلام كرد ، معاويه گفت : خوش آمدى برادرزاده ابولهب ! عقيل پاسخ داد: و درود بر برادرزاده حمالة الحطب ؛ همان كه بر گردنش ريسمانى از برگ خرماست (همسر ابولهب ، ام جميل دختر حرب بن اميه بود.)
معاويه گفت : ابويزيد ، عقيده تو درباره عمويت ابولهب چيست ؟ گفت : چون به دوزخ داخل شدى به طرف چپ حركت كن ؛ او را خواهى ديد كه با عمه تو حمالة الحطب همخواب است . كداميك در آتش از ديگرى بهترند: زن يا شوهر؟! گفت : به خدا سوگند كه هر دو يك اندازه پليدند. )) (169)
مدائنى داستان كنيزى را كه معاويه براى عقيل به مبلغ چهل هزار (درهم) خريد روايت كرده است . عقيل از او داراى فرزندى به نام مسلم گرديد و او هيجده ساله بود كه عقيل درگذشت . (170) سؤ ال معاويه از عقيل درباره آهن گداخته معروف است . (171) و حديث علاقه رسول خدا صلى الله عليه و آله به عقيل و گريستنش براى فرزندش - كه در عشق و محبت به امام حسين عليه السلام كشته مى شود - مشهور مى باشد. (172)
3/3 جعفر بن ابى طالب رضى الله عنه
سخن درباره شهادت و گوشه اى از فضيلتهاى او به خواست خداوند بزرگ به هنگام سخن از غزوه مؤته خواهد آمد. (173)
4/3 ام هانى بنت ابى طالب
نام او فاخته و به قولى هند بود. همسر او هبيرة بن ابى وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بود. فرزندانى براى او به دنيا آورد كه از جمله آنان جعدة بن هبيرة است . ام هانى كسى است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در سال فتح مكه هشت ركعت نماز نيمروز را در خانه او گزارد و فرمود:
(( ام هانى ، به هر كس تو امان بدهى ما هم امان مى دهيم . )) (174)
طبرانى از ابن عباس روايت مى كند:
(( رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح مكه به خانه ام هانى وارد شد و گرسنه بود. ام هانى گفت : اى رسول خدا ، دامادهايم به من پناه آورده اند و على بن ابى طالب در كارهاى خدايى ، سرزنش ملامت كنندگان را بى ارزش مى انگارد. از آن بيم دارم كه از وجود آنها آگاه شود و آنها را بكشد. پس هر كس را كه داخل خانه ام هانى بشود امان بده تا ببينيم خداوند چه مى فرمايد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به آنها امان داد و فرمود: به كسى كه ام هانى امان داد ما امان مى دهيم . آنگاه فرمود: آيا غذايى هست كه بخوريم ؟ گفت : چيزى جز چند قطعه نان خشك وجود ندارد و شرم دارم آنها را براى شما بياورم . فرمود: همانها را بياور. پس ‍ آنها را در آب و نمك خيس كرد و فرمود: آيا نانخورشى دارى ؟ گفت : اى رسول خدا ، چيزى جز مقدارى سركه پيدا نمى شود. فرمود: آنها را بياور. آنگاه سركه ها را روى نان ريخت و از آن خورد و خداوند را سپاس گفت . آنگاه فرمود: (( ام هانى ، سركه خوب خورشى است . خانه اى كه در آن سركه باشد فقير و بى چيز نمى شود. )) (175)
5/3 جمانه بنت ابى طالب
دارقطنى در كتاب (( الاخوة و الاخوات )) (176) نام او را ذكر كرده است . او با پسر عمويش ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب ازدواج كرد و فرزندانى براى او به دنيا آورد.
4- زبير بن عبدالمطلب
كنيه اش ابوالحارث (177) و از اشراف و بزرگان قريش بود. سه فرزند داشت به نامهاى عبدالله و ام حكيم و ضباعه (178) كه مادر آنها (دختر داييش) عاتقه (179) دختر ابو وهب بن عمرو بن عائذ مخزومى بود.
عبدالله ظهور اسلام را ديد و اسلام آورد و همراه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در جنگ حنين با كسانى كه در آن روز فرار نكردند ثابت قدم ماند و در روز اجنادين در زمان خلافت ابوبكر در سن سى سالگى به قتل رسيد. پيرامون او گروهى از روميان را - كه به دست او كشته شده بودند - يافتند. واقدى به نبرد او در روز اجنادين اشاره كرده است . عبدالله بن زبير كه رحمت خدا بر او باد بى آنكه فرزندى به جاى گذارد كشته شد.
ام حكيم به همسرى (پسر عمويش) ربيعة بن الحارث بن عبدالمطلب درآمد و رسول خدا صلى الله عليه و آله ضباعة (180) را به همسرى مقداد بن اءسود كندى رضوان الله عليه درآورد. (181)
5- حمزة بن عبدالمطلب رضوان الله عليه
از شهادت و فضائل او به هنگام گفتگو درباره غزوه احد سخن خواهيم گفت . دو پسر داشت به نامهاى عمارة و يعلى كه كنيه اش نيز از نام آنها بود. مادرشان خوله دختر قيس بن فهر (182) از بنى نجار بود. يعلى پنج پسر داشت كه همگى بدون فرزند درگذشتند.
حمزه سلام الله عليه دخترى بنام امامه داشت كه مادرش زينب دختر عميس خثعمى و همسرش عمرو بن اءبى سلمه مخزومى - پسر (ام سلمه) همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. امامه همان كسى است كه امير مؤمنان عليه السلام و جعفر و زيد هر كدام مى خواستند نگهدارى او را عهده دار شوند. امام عليه السلام مى فرمود: (( دختر عموى من است )) . جعفر مى گفت : دختر عموى من و خواهر زاده همسرم مى باشد. زيد مى گفت : دختر برادر من است . رسول خدا صلى الله عليه و آله حكميت كرد و راءى بر آن داد كه به خاله اش سپرده شود و فرمود: (( خاله در حكم مادر است )) (و نزد جعفر رفت).
6- عباس بن عبدالمطلب و فرزندان او
كنيه اش ابوالفضل و مردى زيباروى ، تنومند ، خوش سيما سفيد چهره ، دارى دو گيسو و قدى متوسط بود (بلند قامت نيز گفته شده). از جابر روايت شده : زمانى كه انصار مى خواستند بر بدن عباس - كه در جنگ بدر اسير شده بود - جامه اى بپوشانند ، هيچ جامه اى جز لباس عبدالله بن ابى (بن اءبى) سلول مناسب نبود. بعد از درگذشت عبدالله ، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله جامه خويش را بر تن او كرد و آب دهان خويش بر آن زد. ابوسفيان گفت : كه اين پاداش جامه عباس بوده است . (183)
او سه سال قبل از عام الفيل به دنيا آمد. روايت شده كه از او پرسيدند: تو بزرگتر هستى يا پيامبر صلى الله عليه و آله ؟ ادب كرد گفت : آن حضرت از من بزرگتر است و من پيش از او به دنيا آمده ام .
او كوچكترين فرزند عبدالمطلب بود. در جاهليت رياست قريش را به عهده داشت و آباد سازى مسجد الحرام و سقايت آن ، پس از ابوطالب به او سپرده شد. سمت سقايت معروف است . اما عمارت مسجد الحرام (به اين معنى بود): به هيچكس اجازه نمى داد كه در آنجا اقامت كند و يا اشعار هجر و تشبيب بخواند. اين تصميم را قريش گرفته و وظيفه آن را به عباس سپرده بودند و او را در اين امر يارى مى كردند (تشبيب : شعرى است كه در آن از محاسن زن نام برده مى شود و منظور آن است كه از سرودن اين اشعار در آنجا جلوگيرى مى كرد. هجر كلام باطل و بيهوده را گويند و به كلام زشت نيز اطلاق مى گردد).
گفته شده كه مورخان متفقند كه عباس از ديرباز اسلام آورده بود و آن را مخفى مى داشت . در جنگ بدر او را به اجبار همراه با مشركان به جنگ رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند. ايشان فرمودند: (( هر كس با عباس روبرو شد او را به قتل نرساند زيرا او را بر خلاف ميل خويش به جنگ آورده اند. )) ابواليسر كعب بن عمرو او را اسير نمود. وى فديه داد و خود را آزاد كرد و به مكه بازگشت و اسلام خود را در روز فتح مكه آشكار نمود. وى د جنگهاى حنين ، طائف و تبوك شركت كرد.
از كتاب (( المواهب اللدنية )) (184) نقل شده :
پيامبر صلى الله عليه و آله به عباس فرمود: اى عمو ، تو و فرزندانت فردا تا من نيامده ام از خانه خارج نشويد ؛ با شما كار دارم . پس چون به نزد آنان آمد ، پارچه اى بر روى آنان انداخت و فرمود: خداوندا ، اين عموى من است و برادر پدرم مى باشد و اينان خانواده منند. آنان را - همچنانكه من با عباى خويش محفوظ داشتم - از آتش مصون بدار. پس از در و ديوار و خشت و سقف بانگ برآمد: آمين ، آمين ، آمين .
عباس در زمان خلافت عثمان و دو سال پيش از كشته شدن او در مدينه درگذشت ؛ روز دوازدهم (يا چهاردهم) ماه رجب (غير از اينها نيز گفته شده است). عثمان بر جنازه او نماز گزارد و در بقيع به خاك سپرده شد. پسرش عبدالله وارد قبر او گرديد (و جنازه پدر را در خاك نهاد.).
او داراى ده پسر و سه دختر بود كه عبارتند از: فضل ، عبدالله ، عبيدالله ، عبدالرحمان ، قثم ، معبد ، و ام حبيب (مادر اينان ام الفضل لبابه كبرى دختر حارث بن حزن (185) هلالى خواهر ميمونه همسر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود. بغوى (186) گفته است : او (ام الفضل لبابه) نخستين زنى است كه پس از خديجه رضى الله عنهما ايمان آورد) و كثير و تمام (كه مادرشان كنيزى رومى بود) و حارث (كه مادرش از بنى هذيل بود) و عون (كه مادرش كنيز بود) و صفيه و اميمه (كه مادرشان كنيز بوده است).
1/6 فضل بن عباس
كنيه اش ابو عبدالله بود - ابو محمد نيز گفته شده است - و بزرگترين فرزند عباس بود كه كنيه اش نيز از نام او بود. او زيباترين مردم بود. روايت كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله زمانى كه از مزدلفه به منى مى رفت او را پشت سر خود سوار نمود. مردى خوش مو و سفيد روى و نيك چهره بود. در فتح مكه و غزوه حنين با رسول خدا صلى الله عليه و آله بود (آن روز از فراريها نشد) و در حجة الوداع حاضر بود. به امير مؤ منان عليه السلام در غسل دادن بدن رسول خدا صلى الله عليه و آله كمك مى كرد چنانكه به خواست خداوند متعال به زودى خواهد آمد.
در تاريخ وفاتش اختلاف نظر وجود دارد: برخى گويند در اجنادين در خلافت ابوبكر در سال سيزدهم هجرى كشته شد (اجنادين موضعى است در اطراف دمشق) و برخى گويند در روز صفراء در خلافت عمر كشته شد. بعضى ديگر گفته اند در روز (جنگ) يرموك به قتل رسيد.
گويند به جز يك دختر ، فرزند ديگرى از او باقى نماند كه او را امام حسن مجتبى عليه السلام به همسرى گرفت . پس از مدتى از او جدا شد و ابوموسى اشعرى با او ازدواج كرد و از او داراى فرزندى به نام موسى گرديد.
2/6 عبدالله بن عباس
او درياى (علم) و دانشمند قريش بود. كنيه اش ابوالعباس است . سه سال قبل از هجرت در شعب بنى هاشم (187) - پيش از آنكه از آن خارج شوند - به دنيا آمد. گويند زمانى كه به دنيا آمد ، رسول خدا صلى الله عليه و آله كام او را با آب دهان خويش برداشت و براى او دعا كرد و فرمود:
(( خداوندا ، او را مبارك گردان و دانش را به وسيله او گسترش ده و حكمت را به او بياموز. ))
و او را ترجمان (188) قرآن ناميد.
وى كه رحمت خدا بر او باد مردى بلند قامت ، با چهره اى سرخ و سفيد و موهاى بور ، تنومند ، خوش سيما و خوبرو بود. ريش خود را با حنا خضاب مى كرد و موهاى انبوهى داشت . با امير مؤمنان عليه السلام در جنگهاى جمل و صفين و نهروان شركت نمود.
از مادرش ام الفضل روايت شده كه گفت :
(( زمانى كه متولد گرديد ، او را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردم ، آن حضرت در گوش راست او اذان و در گوش چپ او اقامه خواند و كام كودك را با آب دهان خويش برداشت و او را عبدالله ناميد و فرمود: پدر خلفا را با خود ببر. )) (189)
عبدالله بن عباس كه رحمت خدا بر او باد در سال 68 در روزگار ابن زبير در سن هفتاد سالگى در شهر طائف درگذشت . (190)
از عطا روايت شده كه گفت :
(( بر عبدالله بن عباس در طائف - در زمانى كه بيمار بود و در همان بيمارى درگذشت - وارد شديم . ما جماعتى در حدود سى نفر از بزرگان طائف بوديم . او ضعيف و ناتوان شده بود. بر وى سلام كرديم و نشستيم ... پس به شدت گريست ، همراهان از او پرسيدند: آيا گريه مى كنى در حالى كه در نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان منزلتى داشتى ؟! رو به من كرد و گفت : اى عطا ، به دو جهت گريه مى كنم : يكى سهمگينى قيامت كه در پيش دارم و ديگرى جدئايى از دوستان و ياران . آنگاه جماعت از نزد او پراكنده شدند. پس روى به من كرد و گفت : عطا ، دستم را بگير و به حياط خانه ببر. من و سعيد دست او را گرفته به صحن خانه برديم . آنگاه دو دست خويش را رو به آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا ، به تو به وسيله محمد و آل محمد نزديكى مى جويم . خداوندا به تو نزديكى مى جويم به ولايت آقا على بن ابيطالب عليه السلام . و همچنان اين سخنان را مى گفت تا اينكه بر زمين افتاد. لحظاتى صبر كرديم سپس او را بلند نموديم ولى او را مرده يافتيم . رحمت خدا بر او باد. )) (191)
(( محمد بن حنفيه بر جنازه او نماز گزارد و گفت : امروز تربيت شده علم درگذشت و بر قبر او خيمه اى مويين بنا كرد. )) (192)
گويند يكهزار و ششصد و شصت حديث روايت كرده است .
او پنج پسر و دو دختر به نامهاى عباس ، على السجاد ، فضل ، محمد ، عبيدالله ، لبابه ، و اسماء داشت . گويند على بن عبدالله در شبانه روز يك هزار ركعت نماز مى گزارد و زيباترين و خوش سيماترين مردم قريش بر روى زمين بود و گفته اند در شب شهادت امير مؤمنان عليه السلام به دنيا آمد و به نام و كنيه ايشان ناميده شد. عبدالملك به او گفت : به خدا سوگند كه اسم و كنيه او را تحمل نمى كنم ؛ يكى از اين دو را تغيير ده !! او كنيه اش ‍ را به ابومحمد تغيير داد.
3/6 عبيدالله بن عباس
از برادرش عبدالله كوچكتر بود و گفته اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده و از او سخنها شنيده و حفظ كرده بود. امير مؤمنان عليه السلام او را به حكومت يمن فرستاد و او را امير الحاج كرد كه با مردم حج گزارد و او در سالهاى 36 و 37 حج خانه خدا را انجام داد.
روايت است : (( زمانى كه عبيدالله بن عباس از سوى امير مؤمنان عليه السلام حكومت يمن را داشت ، معاويه بسر بن ارطاة (193) عامرى را به حكومت يمن منصوب كرد. عبيدالله از يمن خارج شد و به امام عليه السلام پيوست و عبدالله بن عبدالمدان حارثى را به جانشينى خود برگزيد و دو پسرش عبدالرحمان و قثم را نزد مادرشان جويريه دختر قارظ (194) كنانى گذاشت . بسر آن دو پسر و دايى آنان را كه از ثقيف بود به قتل رساند. او همچنين در مدينه و در ميان دو مسجد ، جماعت زيادى از مردم خزاعه و ديگران را به قتل رسانده بود. در جرف نيز افراد زيادى از اهالى همدان را كشته بود. در صنعا نيز چنين كرده بود. هر گاه خبر به او مى رسيد كه كسى ياور و يا دوستدار امير مؤمنان عليه السلام است او را به قتل مى رساند. گويند سى هزار نفر را به جرم محبت آن حضرت كشت و گروهى را نيز سوزانده . شاعر گفته :
فقتل بسر ما استطاع و حرقا
بسر بهر اندازه كه توانست مردم را كشت و سوزاند.
امام عليه السلام حارثة (195) بن قدامه سعدى را به يمن فرستاد. بسر فرار كرد. ولى جاريه توانست برادرزاده بسر و چهل نفر از افراد خانواده او را دستگير كند و همه را به قتل برساند. عبيدالله مجددا به يمن بازگشت و تا زمان شهادت امام عليه السلام حكومت آنجا را به عهده داشت . )) (196)
مسعودى روايت كرده :
در آن هنگام كه خبر كشته شدن دو فرزند عبيدالله به نامهاى قثم و عبدالرحمان به دست بسر به امير مؤمنان عليه السلام رسيد ، حضرتش بر بسر نفرين كرد و فرمود: (( بار خدايا ، دين و عقل را از او بگير. )) پس ‍ از آن بسر ديوانه شد ؛ چندانكه هميشه شمشير خود را در دست داشت و از خود جدا نمى كرد. به همين جهت شمشيرى چوبين براى او ساختند و در دست ديگرش مشكى پر باد قرار دادند. هر گاه پاره مى شد مشك ديگرى به دست او مى دادند و همچنان با شمشير چوبى خود به مشك مى زد... تا اينكه در حالت ديوانگى و در حالى كه با نجاست خويش بازى مى كرد درگذشت . گاه از مدفوع خود مى خورد و به كسانى كه به تماشاى او ايستاده بودند رو كرده مى گفت : بنگريد كه چگونه اين دو پسر عبيدالله به من غذا مى دهند!
گاه براى جلوگيرى از اين كار دستهايش را از پشت مى بستند. روزى در جاى خويش نجاست كرد و چون دستهايش از پشت بسته بود روى نجاست خم شد و به خوردن آن مشغول شد! چون از اين كار او جلوگيرى كردند ، گفت : شما مرا از اين كار باز مى داريد در حاليكه عبدالرحمان و قثم هستند كه به من غذا مى دهند!
بسر در عهد وليد بن عبدالملك در سال 86 هجرى مرد. (197)
حكايت شده است : ام حكيم دختر قارظ (198) ، همسر عبيدالله و مادر دو پسرى كه به دست بسر كشته شدند ، در مصيبت آنها به شدت بيتابى مى كرد و به سخن هيچ كس جز كسى كه خبر كشته شدن دو پسرش را به او داده بود گوش فرا نمى داد. هميشه در مراسم حج حاضر مى شد و اين ابيات را مى خواند:
يا من اءحس بابنى اللذين هما   كالدرتين تشظى عنهما الصدف
اى كه از دو فرزند من خبر دارد ؛ دو فرزندى كه مانند دو گوهر از صدف درآمده بودند ،
تا آخر ابيات كه مشهور است و از جمله آنهاست :
من دل والهة حيرى مدلهة (199)   على صبيين ضلا اذ غدا السلف ؟ (200)
كيست كه سرگردانى شيفته و حيران را به دو كودك گمشده و از كاروان جا مانده هدايت كند؟