قصص الرسول يا داستانهايى از رسول خدا (ص)
(جلد اول)

قاسم ميرخلف زاده

- ۳ -


حضرت خديجه چهل ميليون سكه وقف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كرد

حضرت خديجه (عليها السلام ) در اين ازدواج مقام اجتماعى خود را به همسرى با يك جوان كه محمد يتيم مشهور بود به پائين كشيد، ولى خودش ‍ مى دانست كه مقام معنويش را در نزد محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) تا عرش برين بالا برده است ، زنهاى متشخص و متكبر قريش ديگر با خديجه صحبت نمى كردند، دخترانى كه شب و روز همچون منظومه شمسى دور و برش مى چرخيدند نظام خود را گسسته و پريشان و پراكنده شده بودند، اما او از اين لحاظ يك لحظه هم دل تنگ و مكدر نبود.
اين زن آنقدر روشنفكر و كار آزموده بود كه همچون وزيرى مدبر و با تدبير طرف مشورتى امين قرار گرفت ، روى تنها زنى بود كه توانست چنين مقامى در زندگى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دريابد، او نزديك به چهل ميليون سكه طلا از ثروت خود در راه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و عقيده و ايمان و فرهنگ او خرج كرد، او تا زنده بود تنها همسر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود و پس از مرگش اين احترام و شرف به يك عشق آسمانى عوض شده بود.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خديجه را پس از مرگش مانند زمان حياتش دوست مى داشت و عاشقانه از وى ياد مى كرد تا آنجا كه چند بار عايشه را به سخنان نيش دار وادار كرد.
عايشه مى گويد: گوسفندى را سر بريده بودم ، رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى دوستان كهنسال خديجه چند سهم مقرر فرمود و چنان صميمانه از خديجه ياد كرد كه حس حسادت من سخت به هيجان درآمد و گفتم يا رسول الله فكر مى كنم در اين دنيا شما جز خديجه هيچ زنى را زن نمى شمارى ؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در جوابم سكوت كرد و اين سكوت آتش به جانم زد، و گفتم : يا رسول الله بس نيست كه اين همه از يك پيره زن سفيد موى ياد مى كنى ؟
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در جوابم فرمود: خوب است ، عايشه بس كن ، در آن روزگار كه خديجه دوستم داشت كسى دوست و ياورم نبود، در آن روزگار كه به نبوت من تصديق كرد همه تكذيبم كردند، در آن روزگار كه سخت تهيدست و بينوا بودم ثروت گزافش را در اختيارم گذاشت و بالاتر از همه فاطمه از وى به يادگار مانده است .
خديجه تا زنده بود براى پيامبر يارى راستين و تكيه گاهى عظيم بود.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هر مصيبت و اذيتى كه از كفار و مشركين مى ديد با ملاقات خديجه دل روشن مى داشت و رفع غم و غصه مى نمود، او بعد از تحمل تنهايى و مصائب و ناراحتى هاى بسيار بخصوص اقامت اجبارى سه ساله در شعب ابوطالب از پا درآمد و به بستر بيمارى افتاد و تنها سرپرست و يار او محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود زيرا تمام زنان قريش به خاطر ازدواج با محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و تهيدست شدنش او را تنها گذاشته بودند.
آرى بانوئى كه روزگارى ملكه قريش و سيده حجاز بود، بانوئى كه زنهاى قريش به معاشرت و دوستى با او به خود مى باليدند، پاك تنها مانده بود، بانوئى كه دستگاه بازرگانيش ثروتمندترين و غنى ترين دستگاهاى تجارى عرب بود به روز مرگ تك و تنها به اطاق كوچك خود بر فرش بوريايى افتاد و جز شوهر عالى مقامش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و دختر كوچكش فاطمه (عليها السلام ) هيچ كسى را در كنارش ‍ نداشت (36).
آهسته آهسته نفس بيمار به شمارش افتاده بود، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور فرمود كه فاطمه زهرا (عليها السلام ) را از اطاق مريض به اطاق ديگرى بردند و خود پنجه هاى لاغر خديجه (صلى الله عليه و آله و سلم ) را كه اندك اندك حرارت تب ، با حرارت حيات از زير پوست هاى خشكيده اش مى گريخت و جاى خود را به برودت مرگ مى سپرد در دست داشت .
براى آخرين بار چشمهاى خدابين خديجه (عليها السلام ) از هم گشود شد و نظرى به ديدگان اشك آلود شوهرش انداخت و فرمود: يا رسول الله از من راضى باش .
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اميدوارم كه خداى من هم از تو راضى باشد.
حضرت خديجه (عليها السلام ) آهى كشيد و فرمود: فاطمه من كجاست ؟
رسول الله فرمود: به خاطر فاطمه نگران مباش خداى تو نگهبان اوست .
او فرمود: خداى من ...! خدا نگهبان خوبى است ، خدا كافى است .
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) روى صورت خديجه (عليها السلام ) خم شد و فرمود: هم اكنون جبرئيل بر من وارد شد و سلام خدا را به تو مى رساند، خديجه لبخندى از رضايت و خشنودى بر لب آورد و گفت :
ان الله هو السلام و منه السلام و اليه يعود السلام و على جبرايل و عليك يا رسول الله السلام در آخرين نفس به وحدانيت الهى و رسالت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) شهادت داد و براى هميشه ديده از جهان فرو بست (37).

سه سفارش حضرت خديجه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم

زمانيكه حضرت خديجه (عليها السلام ) مريض شد و مرضش شدت يافت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر بالين او آمد، حضرت خديجه عرض ‍ كرد يا رسول الله به وصيت و سفارش من گوش كن .
اول اينكه در حق شما كوتاهى كردم مرا ببخش .
حضرت فرمود: هرگز از شما كوتاهى نديدم ، بلكه نهايت جديت را نمودى و ثروتت را در راه خدا صرف نمودى و در خانه من به رنج و مشقت افتادى .
فرمود: دومين سفارشم ، نسبت به دخترم مى باشد، اشاره به فاطمه زهرا (عليها السلام ) كرد، اين دخترم كوچك است بعد از من يتيم مى شود كسى او را نيازارد.
فرمود: سومين وصيتم را خجالت مى كشم به شما بگويم به دخترم فاطمه مى گويم كه عرض شما برساند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از جا حركت كرد و از خانه خارج شد.
حضرت خديجه (عليها السلام ) به دخترش فاطمه (عليها السلام ) فرمود: دخترم ! به پدرت بگو مادرم مى گويد من از قبر مى ترسم ، همان جامه اى كه هنگام وحى مى پوشيدى خواهش مى كنم كفن من قرار دهى .
حضرت فاطمه (عليها السلام ) به پدر بزرگوار خويش عرض كرد، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از جا حركت نمود و جامه را به فاطمه (عليها السلام ) داد تا نزد مادرش ببرد.
حضرت خديجه (عليها السلام ) از ديدن جامه بسيار خوشحال گرديد همينكه از دنيا رفت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را غسل داد و تا خواست كفن نمايد جبرئيل (عليه السلام ) نازل شد و فرمود: خداوند سلام مى رساند مى فرمايد كفن خديجه از جانب ماست چون مالش را در راه ما صرف كرده ، كفنى بهشتى تقديم رسول الله كرد، سپس حضرت اول خديجه (عليها السلام ) را با جامه خويش كفن كرد و بعد با پارچه بهشتى (38).

فاطمه من كوچك است

در همان ايام مرض حضرت خديجه (عليها السلام )، اسماء بنت عميس ‍ براى عيادتش آمد، حضرت را گريان ديد پرسيد چرا گريه مى كنى با اينكه تو بهترين زنان محسوب مى شوى و تمام اموالت را در راه خدا بخشيدى ، تو همسر پيامبرى و او به زبان خويش تو را بشارت به بهشت داده .
خديجه (عليها السلام ) فرمود: براى اين گريه نمى كنم ، بلكه هر زنى در شب زفاف احتياج به مادر دارد تا اسرار خود را به او بگويد فاطمه من كوچك است مى ترسم كسى نباشد كه عهده دار كارها و احتياجات او شود.
اسماء گفت : براى خدا با شما عهد مى كنم كه اگر تا آن وقت زنده باشم به جاى تو عهده دار كارهاى او باشم .
اسماء مى گويد: شب زفاف فاطمه (عليها السلام ) پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: همه زنها خارج شوند و كسى اينجا نباشد، همه بيرون رفتند و من باقى ماندم همين كه آن حضرت مرا مشاهده كرد فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : اسماء
حضرت فرمود: مگر نگفتم خارج شويد؟
عرض كردم من با خديجه پيمان بسته ام كه مثل چنين شبى بجاى او را براى فاطمه مادرى كنم .
حضرت گريه نمود و فرمودند: تو را به خدا براى اين كار ايستاده اى ؟
عرض كردم آرى ، آن جناب دست خويش را بلند كرد و برايم دعا نمود(39).

حادثه بعثت 6113 سال بعد از هبوط آدم عليه السلام رخ داد

سال چهلم ولادت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرا رسيد خداوند او را به مقام نبوت مبعوث كرد و آن حضرت را به اين مقام ارجمندى اختصاص داد و گرامى داشت تا انسانها را از پرستش بتها به خداى بزرگ رهنمون شوند، و آنها را از اطاعت شيطان به اطاعت خداوند آورد و با فرستادن قرآنى كه خداوند را استوار و تبين نمود تا بندگان در پرتو آن پروردگار خود را بشناسند، آنگاه كه در جهل و ناآگاهى بودند آن را بپذيرند.
حادثه عظيم بعثت در روز 27 رجب پس از گذشت 5 سال از نوسازى كعبه رخ داد، آن هنگام 40 سال از عمر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى گذشت .
مورخ معروف مسعودى مى گويد: خداوند 82 سوره قرآن را در مكه بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل كرد و بقيه قرآن ((32 سوره )) ديگر را در مدينه بر آن حضرت نازل نمود، نخستين سوره اى كه در مكه بر آن حضرت نازل شد سوره ((علق )) بود، جبرئيل اين سوره را در شب شنبه و سپس در شب يك شنبه بر آن حضرت نازل كرد و در روز دوشنبه آن حضرت را به عنوان ((رسول )) مورد خطاب قرار داد.
اين حادثه در وقتى بود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در كوه ((حراء)) به سر مى برد كوه حراء نخستين مكانى است كه قرآن در آنجا بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل شد و آن حضرت از اول سوره علق تا آيه 5 مورد خطاب خداوند قرار گرفت و بقيه سوره بعدا نازل گرديد.
بسم الله الرحمن الرحيم
اقراء بسم ربك الذى خلق # خلق الانسان من علق # اقراء و ربك الاكرم# الذى علم بالقلم # علم الانسان مالم يعلم
بنام خداوند بخشنده مهربان # بخوان بنام پروردگارت كه جهان را آفريد # همان كسى كه انسان را از خون بسته خلق كرد # بخوان كه پروردگارت از همه بزرگتر است # همان كه بوسيله قلم تعليم نمود # و آنچه را كه نمى دانست ياد داد.

سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نماز واجب را دو ركعت دو ركعت اعلام كرد، ولى بعدا دستور داد كه كه در مسافرت دو ركعت دو ركعت بخوانند.
حادثه بعثت آن حضرت ، در راس بيستمين سال سلطنت پرويز و 6113 سال از هبوط آدم (عليه السلام ) مى گذشت .(40)

تو رسول خدائى و من جبرئيل

نوشته اند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هرچه به 40 سالگى نزديك مى شد به تنهائى و خلوت با خود بيشتر علاقه مند مى گرديد و بدين منظور سالى چند بار به غار حراء مى رفت و در آن مكان خلوت به عبادت مشغول مى شد و روزها روزه مى گرفت و به اعتكاف مى گذرانيد و بدين ترتيب صفاى روحى بيشترى پيدا كرده بود و آمادگى زيادترى براى گرفتن وحى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى و اعمال زشت ديگر آن زمان پيدا مى كرد و...
طبق روايات صحيح بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در غار حراء به عبادت مشغول بود، در آن روز كه به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابيده بود و اتفاقا على (عليه السلام ) و برادرش جعفر طيار نيز براى ديدن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و يا به منظور شركت در اعتكاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابيده بودند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكى در بالاى سر آن حضرت نشست و ديگرى در پائين پاى او، آنكه بالاى سر نشست نامش جبرئيل بود و آنكه پائين پاى حضرت نشست نامش ميكائيل بود.
ميكائيل رو به جبرئيل كرد و گفت : به سوى كدام يك از اينها فرستاده شده ايم ؟
جبرئيل فرمود: به سوى آنكه در وسط خوابيده !
در اين لحظه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مضطربانه از خواب بيدار شد و آنچه در خواب ديده بود در بيدارى هم دو فرشته را مشاهده فرمود، پيش از اين حضرت بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيدارى نيز صداى آنها را مى شنيد كه با او سخن مى گفتند، و بلكه خداوند از دوران كودكى فرشتگانى را براى حفاظت او در خلوت و جلوت مامور كرده بود كه با او بودند، ولى اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشته الهى را پيش ‍ روى خود مى ديد.
گفته اند: در اين وقت جبرئيل كاغذى از ديبابه دست او داد و گفت : ((اقرء))
بخوان حضرت فرمود: چه بخوانم ! من كه نمى توانم بخوانم !
براى بار دوم و سوم اين سخنان تكرار شد، و براى بار چهارم جبرئيل فرمود:
اقراء باسم ربك لذى خلق # خلق الانسان من علق # اقراء و ربك الاكرم# الذى علم بالقلم # علم الانسان مالم يعلم جبرئيل خواست از جابر خيزد و برود، حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) جامه اش را گرفت و فرمود: نامت چيست ؟ فرمود جبرئيل هستم ملك وحى !
جبرئيل (عليه السلام ) رفت و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) برخاست و اين آياتى كه شنيده بود تكرار كرد ديد كه در دلش نقش بسته و ديگر از هيجانى كه به وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بيرون آمد و به سوى مكه راه افتاد، در روايات آمده كه به هر سنگ و درختى كه مى رسيد و از آن عبور مى كرد با زبان فصيح به او سلام كرده و تهنيت مى گفتند.
نيز نقل شده كه حضرت فرمود: وسط كوه كه رسيدم آوازى از بالاى سرم شنيدم كه مى گفت : اى محمد تو پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خدائى و من جبرئيل .
چون سرم را بلند كردم جبرئيل را در صورت مردى ديدم كه در طرف افق ايستاده و مى گويد: اى محمد تو رسول خدائى و من جبرئيل .(41)

احمد ز حرا رفت برون همچون ماه   با حكم پيمبرى بفرمان اله
بر عارض او هر كه نظر كرد بگفت   لا حول و لا قوه الا بالله

با ورود حضرت اتاق روشن گرديد

پيامبر بزرگ الهى (صلى الله عليه و آله و سلم ) به خانه بازگشت و بخاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگونى زيادى در حال آن حضرت پديدار گشته بود.
حضرت خديجه كه چشمش به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) افتاد بى تابانه پيش آمد و گفت : اى محمد كجا بودى ! من كسانى را به دنبال تو فرستادم ولى تو را ديدار نكردند؟
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آنچه را ديده و شنيده بود براى خديجه (عليه السلام ) عرض كرد، خديجه (عليه السلام ) با شنيدن اين سخنان از همسرش ، چهره اش شكفته گرديد گويا سالهايى او در انتظار و آرزوى شنيدن اين سخنان و مشاهده چنين روزى بود.
در حديث ديگرى آمده وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد خانه شد نور زيادى او را احاطه كرده بود كه با ورود آن حضرت اتاق روشن گرديد و همسرش پرسيد اين نور كه مشاهده مى كنم چيست ؟ حضرت فرمود: نور نبوت است
سخنان رسول خدا كه تمام شد لرزه اى تمام اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود: من در خود احساس ‍ سرما مى كنم مرا با چيزى بپوشان ، خديجه (عليه السلام ) گليمى آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در زير گليم آرميد.
مجددا حضرت احساس كرد فرشته وحى بر او نازل گرديد؛ و اين آيات را بر او نازل نمود:
يا ايها المدثر # قم فانذر # و ربك فكبر # و ثيابك فطهر و رجز فاهجر و لاتمنن تستكثر و لربك فاصبر # اى گليم به خود پيچيده بر خيز و مردم را از عذاب خدا بترسان و خدا را به بزرگى بستاى و جامه را پاكيزه كن و از پليدى دورى گزين و منت نگذار و زياده طلب مباش و براى پروردگارت صبر پيشه ساز.
بانزول اين آيات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) با اراده اى آهنين و تصميمى قاطع آماده تبليغ و دعوت الهى گرديد و از جاى برخاسته و دست بيخ گوشش گذاشت و فرياد زد:
الله اكبر الله اكبر
و در اين وقت بود كه همه موجودات ديگرى كه بانك او را شنيدند با او همصدا شده و اين جمله را تكرار كردند.(42)

اولين دستور در اسلام نماز بود

اولين دستورى كه بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل گرديد دستور نماز بود، به اين ترتيب در همان روزهاى نخست بعثت ، روزى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در بالاى شهر مكه بود كه جبرئيل نازل گرديد و به با پاى خود به كنار كوه زد چشمه آبى ظاهر گرديد، پس جبرئيل براى تعليم آن حضرت با آن آب وضو ساخت و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به دنبال او از آن آب وضو گرفت ، آنگاه جبرئيل نماز را تعليم آن حضرت نمود و نماز خواند.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) پس از اين جريان به خانه آمد و آنچه ياد گرفته بود به حضرت خديجه و على (عليه السلام ) ياد داد و آن دو نيز نماز خواندند.
از آن پس گاهى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى خواندن نماز به دره هاى مكه مى رفت و على (عليه السلام ) نيز به دنبال او بود و با او نماز مى گذارد.
گاهى هم مطابق نقل برخى از مورخين به مسجد الحرام يا در منى مى آمد و با همان دو نفرى كه به او ايمان آورده بودند ((على (عليه السلام ) و خديجه (عليه السلام ))) نماز مى خواند.(43)

نخستين مرد و زنى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورند

عفيف كندى مى گويد:
من مرد تاجرى بودم كه براى حج به مكه آمده بودم و نزد عباس ابن عبدالمطلب كه سابقه دوستى با او داشتم نزد او رفتم تا مقدارى مال التجاره از او خريدارى كنم .
روزى از روزها نزد عباس در كعبه ايستاده بودم ناگاه مردى را ديدم كه از منزلگاهش بيرون شد نگاهى به خورشيد كرد چون ديد ظهر شده وضوئى كامل گرفت و سپس به سوى كعبه به نماز ايستاد و پس از او پسرى كه نزديك به سن بلوغ بود مشاهده كردم او نيز آمد وضو گرفت و كنار وى ايستاد و پس از آن دو، زنى را ديدم بيرون آمد و پشت سر آن دو نفر ايستاد و به دنبال او ديدم آن مرد به ركوع رفت و آن پسر و آن زن از او پيروى كردند آن مرد به سجده رفت آنها نيز به دنبال او سجده كردند، من كه آن منظره را ديدم به عباس ميزبان خود گفتم : واى ! اين ديگر چه دينى است ؟
عباس عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : اين دين و آئين محمد ابن عبدالله برادرزاده من است و عقيده دارد كه خداوند او را به پيامبرى فرستاده است و آن يكى برادرزاده ديگرم على ابن ابى طالب است و آن نيز همسرش خديجه مى باشد.
عفيف كندى پس از آن كه مسلمان شده بود مى گفت : اى كاش من چهارمين آنها بودم .(44)

من رسول الله نيستم من جعفرم

جعفر طيار (عليه السلام ) بعد از برادرش على (عليه السلام ) به اسلام گرويد و دومين مردى بود كه دعوت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را پذيرفت و مسلمان شد.
امام صادق (عليه السلام ) چگونه ايمان آوردن جعفر را اين گونه بيان مى كند: در اولين نماز جماعت كه برگزار شد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و على (عليه السلام ) به نماز ايستاده بودند، ابوطالب با فرزندش ‍ جعفر از آنجا مى گذشتند، ابوطالب به جعفر گفت : كنار پسر عمويت نماز بخوان و جعفر چنين كرد، ابوطالب خوشحال شد و در اين زمينه اشعارى سرود كه قسمتى از آن چنين است .
همانا على و جعفر (عليه السلام ) در سختى ها و مصيبت هاى روزگار پشتوانه اطمينان بخش من هستند، به خدا قسم پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را تنها نمى گذارم ، فرزندان من همچون او داراى شرافتند و او را تنها نخواهند گذاشت ، اى على و اى جعفر! رها نكنيد و يارى نمائيد پسر عمويتان را كه فرزند برادر پدرى و مادرى من مى باشد.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: خداوند مردم را از شاخه هاى مختلف آفريد اما من و جعفر از يك شاخه و درختيم و تو اى جعفر در شمائل و خلق و اخلاق شبيه من هستى .
شباهت جعفر با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در چهره و هيات ظاهرا آنگونه بود كه حتى گاهى بعضى بر او به عنوان رسول الله سلام مى داند و جعفر در پاسخ آنها مى گفت : من رسول الله نيستم من جعفرم .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: سروران اهل محشر من و على و حسن و حسين و حمزه و جعفر (عليه السلام ) هستيم .(45)

مقام جعفر طيار

حضرت جعفر فرزند ابوطالب پسر عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و برادر على (عليه السلام ) مى باشد، مادرش فاطمه بينت اسد، و بيست سال قبل از بعثت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مكه به دنيا آمد و سومين فرزند ابوطالب بود، كينه اش ابو عبدالله ، ولى از بس به ضعفا و مستمندان مهربان بود به ((ابوالمساكين )) هم شهرت يافت ، چنانكه بعد از شهادت جعفر طيار ((ذوالجناحين )) ملقب گرديد.
جعفر در ميان بنى هاشم از آثار سوء فرهنگ جاهلى به دور ماند و بر پايه تربيت انسانى و الهى رشد يافت و مورد ستايش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) قرار گرفت .
امام باقر (عليه السلام ) مى فرمايد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به وحى الهى دريافت كه خداوند چهار خصلت جعفر را ارج مى نهد جعفر را فرا خواند و از او سوال كرد؟ آن چهار خوى و خصلت تو كه خدا بر او اعتبار مى نهد و موجب خوشنودى خدا شده چيست ؟
جعفر گفت : يا رسول الله ! اگر نبود كه خدا به شما خبر داده است ، هرگز آنها را آشكار نمى ساختم .
1 - هرگز ميگسارى نكرده ام زيرا مى دانم عقل را تباه مى كند.
2 - هيچ گاه دروغ بر لب نياورده ام زيرا دانسته ام دروغ از ارزش آدمى مى كاهد.
3 - ابدا قصد زنا نكرده ام چرا كه بيم داشته ام آنچه درباره ديگران روا دارم درباره من انجام پذيرد.
4 - به هيچ روى بت را نپرستيده ام زيرا بت موجودى بى سود و زيان است .
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به نشانه تحسين ، دست بر شانه جعفر آورد و فرمود: به راستى سزاوار است خداوند تو را دو بال ارزانى دارد تا با فرشتگان در بهشت پرواز كنى .(46)

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بالاى منبر فرمود: جعفر شهيد شد

در درگيرى شديد جنگ ((موته )) فرمانده اول جفربن ابى طالب رشادتهاى بزرگى نشان داد هنگامى كه در محاصره دشمن قرار گرفت و خود را در آستانه معراج شهادت ديد از اسب پياده شد و براى اينكه دشمن از اسب او استفاده نكند آن را پى كرد و از كار انداخت و پياده با دشمن جنگيد تا دست راستش قطع شد، براى اينكه پرچم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر زمين نيفتد آن را به دست چپ گرفت دست چپ او هم قطع شد پرچم را با بازوان خود برافراشته نگه داشت تا اينكه با جراحات بسيار به شهادت رسيد.
نوشته اند ميان دوشانه جعفر هفتاد و دو زخم شمشير يا نيزه يافتند.
در روز نبرد ((موته )) پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر منبر نشست و فاصله ايشان و شام برداشته شد در حالى كه به ميدان جنگ مى نگريست فرمود:
هم اكنون پرچم را جعفرابن ابى طالب گرفت ، شيطان پيش آمد تا او را به زندگانى دنيا آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوشايند كند ولى جعفر گفت : اكنون هنگامى است كه بايد ايمان در دل مومنان استوار گردد، تو آمده اى تا دنيا را در نظر من بيارائى ؟ همچنان پيش رفت تا شهيد شد.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر او درود فرستاد و دعا كرد و به مسلمانان فرمود: براى برادرتان استغفار كنيد كه او شهيد گرديد و وارد بهشت شد و با دو بال از ياقوت در هر كجاى بهشت كه مى خواهد پرواز مى كند.(47)

سومين مردى كه ايمان آورد و اولين خونى كه ريخته شد

نوشته اند: بعد از على (عليه السلام ) سومين مردى كه ايمان آورد زيد بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود، چند سال قبل از ظهور اسلام بصورت برده به خانه حضرت خديجه (عليه السلام ) آمد و او همچنان در خانه آن حضرت بسر مى برد و بعنوان پسر خوانده رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جمله جعفر بن ابى طالب و همسرش اسماء دختر عميس ، عبدالله بن مسعود، خباب ابن ارت ، عمار ياسر، صهيب ابن سنان كه از اهل روم بود و در مكه زندگى مى كرد، عبيده بن حارث ، عبدالله بن جحش و جمع ديگرى كه پنجاه نفر مى شدند.
با اين كه اين گروه در خلفا و پنهانى مسلمان شده و به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان آورده بودند، اما مسئله آمدن دين تازه در مكه و ايمان به خداى يگانه و دستور نماز و ساير امور مربوط به آئين جديد در ميان خانواده ها و مردم مكه زبان به زبان مى گشت و تدريجا افراد به صورت چند نفرى و گروهى براى پذيرفتن اين آئين به خانه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى آمدند و به دين اسلام مى گرويدند و از آن سو نيز رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مامور شد دعوت خدا را آشكارا سازد و بطور آشكار مردم را به اسلام بخواند.
در اين مدت كه حدود سه سال طول كشيد با اينكه ايمان به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و انجام برنامه نماز در پنهانى و خفا صورت مى گرفت با اين حال برخوردهاى مختصرى ميان تازه مسلمانان و مشركين مكه اتفاق افتاد كه از آن جمله :
روزى سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان در گوشه اى به نماز مشغول ناسزا گفتند و به كار آنها مشركان سر رسيدند و به مسلمانان ناسزا گفتند و به كار آنها خرده گرفته و عيب جوئى كردند و مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، گفتگو ميان طرفين بالا گرفت و كم كم به زد و خورد كشيد، سعد بن ابى وقاص استخوانى را كه از فك شترى بود از زمين برداشت و به سر يكى از آنان زد در اثر آن ضربت سر آن مرد شكست و خود جارى گرديد و اين نخستين خونى بود كه بخاطر پيشرفت اسلام ريخته شد و همين ماجرا سبب شد تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و پيروان او مدتى در خانه شخصى بنام زيدبن ارقم مخفى و پنهان گردند.(48)