پيامبرى و پيامبر اسلام

آیت الله ابراهیم امینی

- ۴ -


قرآن، معجزه جاويدان

قرآن مجيد مهم ترين معجزه پيامبر اسلام و بهترين دليل نبوت آن حضرت است. اين معجزه بزرگ از جهات زير بر ساير معجزات برترى دارد:

1. جاويد و هميشگى است و دائماً در اختيار انسان ها قرار دارد و آنها مى توانند در طول تاريخ شاهد اعجاز قرآن باشند، برخلاف ساير معجزات كه در زمان محدودى وجود دارند.

2. از جهت مكان نيز محدوديت ندارد، در هر مكان و زمانى در اختيار هر كسى هست تا معجزه بودنش را بيابد، بر خلاف ساير معجزات كه در مكان خاصى تحقق مى يابند و افراد مخصوصى آن را مشاهده مى كنند.

3. قرآن علاوه بر اين كه معجزه و دليل نبوت است، برنامه زندگى و هدايت كننده نيز هست، بر خلاف ساير معجزات كه داراى چنين امتيازى نيستند.

قرآن كريم، كلام الهى و معجزه اى است كه ديگران از آوردن چنين كلامى ناتوانند. قرآن خودش را به عنوان يك معجزه معرفى مى كند و در مقام تحدى مى فرمايد:

بگو: اگر جن و انس گرد هم آيند تا همانند قرآن را بياورند، هرگز نمى توانند، گرچه همديگر را يارى كنند.(1)

يا آن كه مى گويند: از خود مى بافد و به دروغ به خدا نسبت مى دهد. بگو: اگر راست مى گوييد شما هم ده سوره مانند آن را بياوريد، و در اين كار از هر كسى كه خواستيد مى توانيد كمك بگيريد. پس اگر شما را اجابت نكردند بدانيد كه قرآن به علم خدا نازل شده، و خدايى جز او نيست، آيا تسليم مى شويد؟(2)

و اگر در آنچه بر بنده خويش نازل كرده ايم شك داريد سوره اى همانند آن را بياوريد، و گواهان خود را نيز به كمك بطلبيد اگر راست مى گوييد. اگر نكرديد، كه هرگز نمى توانيد، پس از آتشى بترسيد كه هيزم آن، مردم و سنگ ها (بت ها) هستند و براى كافران مهيا شده است.(3)

در آيات مذكور، قرآن به عنوان معجزه و دليلى براى صحت مدعاى حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) معرفى شده و صريحاً از مردم مى خواهد كه اگر در اعجاز قرآن يا رسالت حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) شك دارند مانند قرآن يا ده سوره يا يك سوره مثل آن را بياورند.

اگر معاندين اسلام قدرت انجام چنين عملى را داشتند حتماً اجابت مى كردند و حداقل يك سوره همانند قرآن را مى آوردند و به پيامبر و مسلمانان عرضه مى داشتند تا بدين وسيله در صحت نبوت آن حضرت تشكيك نمايند. اين عمل بهترين وسيله مبارزه و كارشكنى بود. لذا اگر مى توانستند چنين عملى را انجام دهند از نفوذ و گسترش اسلام جلوگيرى مى كردند و تازه مسلمانان را از اطراف حضرت محمد پراكنده مى ساختند و اين همه جنگ و خونريزى و تحمل دشوارى ها به وجود نمى آمد.

اما در تاريخ ثبت نشده است كه در پاسخ تحدّى قرآن، چنين عملى را انجام داده و توفيق يافته باشند.

به هر حال، تحدّى قرآن، مخصوص مردم عصر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و عرب ها نيست بلكه اقشار مردم جهان، در همه زمان ها و مكان ها مورد خطاب و تحدّى قرآن مى باشند; از همه دانشمندان و اديبان مى خواهد كه اگر در رسالت حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)شك دارند همانند قرآن يا مثل سوره اى از آن را بياورند. ولى، چنان كه قرآن پيش بينى كرده، تا كنون چنين عملى انجام نگرفته است. دشمنان اسلام حتى در رد قرآن و توهين به آن، كتاب نوشته اند اما تاكنون توفيق تأليف كتابى همانند قرآن را نيافته اند.

در كلام الهى، لطافت زيبا و جاذبه خاصى وجود دارد كه در ديگر كتاب ها نيست. به همين جهت وجدان هاى پاك و بيدار را شديداً تحت تأثير قرار داده است. بسيارى از مردم صدر اسلام مجذوب شنيدن آيات قرآن مى شدند و از همين طريق اسلام را مى پذيرفتند، نمونه هاى فراوانى از آن در تاريخ اسلام بيان شده است. جاذبيت قرآن به حدى بود كه حتى دشمنان اسلام را شيفته و مجذوب مى كرد تا آن جا كه به خارق العاده بودن آن اعتراف مى كردند. در ذيل به نمونه هايى از آن اشاره مى كنيم:

ابوالفداء مى نويسد: وليد، پسر مغيره، خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمد، پيامبر برايش قرآن خواند; به گونه اى كه دلش براى قبول اسلام نرم شد. خبر به ابوجهل رسيد، نزد او آمد و گفت: عمو! خويشان تو قصد دارند اموالى را براى تو جمع كنند. گفت: براى چه؟ پاسخ داد: براى اين كه اموال را به تو بدهند، زيرا تو نزد محمد رفته اى تا از اين راه چيزى به دست آورى. وليد گفت: قريش مى دانند كه من از همه آنان ثروتمندتر هستم. گفت: پس سخنى بگو كه به خويشانت برسد و بدانند كه تو منكر محمد هستى. وليد گفت: چه بگويم؟ به خدا سوگند! هيچ يك از شما، عالم تر از من به اشعار و رجزهاى عرب و اشعار جنيان نيستيد. به خدا سوگند! قرآنِ محمد به هيچ يك از اينها شبيه نيست. به خدا قسم! سخنان محمد شيرينى، زيبايى و جاذبه ويژه اى دارد، شاخه هاى كلام محمد به ثمر نشسته و اصل و ريشه اش سيراب مى شود. كلام او بر ديگر كلام ها برترى دارد هيچ كلامى برتر از آن نيست.

ابوجهل به وليد گفت: خويشانت از تو راضى نمى شوند مگر اين كه چيزى در اين رابطه بگويى. گفت: مهلت بده تا فكر كنم. بعد از فكر كردن گفت: كلام محمد سحرى است كه آن را از ديگران فرا گرفته است.(4)

جابربن عبداللّه مى گويد: در يكى از روزها قريش دور هم گرد آمدند و گفتند: سعى كنيم فردى را پيدا كنيم كه از همه كس عالم تر به سحر و كهانت و شعر باشد. سپس او را نزد اين مرد، كه جماعت ما را متفرق ساخته و از دين ما بدگويى مى كند، بفرستيم تا با او صحبت كند. همه گفتند: كسى را بهتر از عتبه، پسر ربيعه، سراغ نداريم. لذا اين مأموريت را بر عهده عتبه گذاشتند.

عتبه خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيد و گفت: تو بهتر هستى يا پدرت؟ رسول خدا جواب نداد. باز پرسيد: تو بهتر هستى يا عبدالمطلب؟ باز هم رسول خدا جواب نداد. عتبه گفت: اگر آنان را بهتر از خود مى دانى آنان همين بت هايى را كه تو از آنها بد مى گويى مى پرستيدند و اگر خودت را بهتر از آنان مى دانى پس سخن بگو تا ما بشنويم. به خدا سوگند بره گوسفندى را شوم تر از تو نديدم، جماعت ما را متفرق ساختى و از دينمان بدگويى مى كنى، ما را در ميان عرب به گونه اى رسوا ساختى كه مى گويند: درميان قريش شخص ساحر و كاهنى پيدا شده است. از آن مى ترسيم كه در ميان ما جنگى واقع شود و همه را نابود گرداند.

اى مرد! اگر به مال نياز دارى آن قدر مال برايت جمع مى كنيم كه ثروتمندترين قريش باشى و اگر نياز به همسر دارى هر زنى كه بخواهى برايت عقد مى كنيم.

در اين هنگام پيامبر به عتبه فرمود: سخنت تمام شد؟ گفت: آرى. فرمود: پس گوش بده: (بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِـيمِ * حـم * تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمـنِ الرَّحِـيمِ * كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لِقَوْم يَعْلَمُونَ) تا به اين آيه رسيد: (فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عاد وَثَمُودَ) پس عتبه گفت: كفايت مى كند آيا جز اين هم چيزى دارى؟ فرمود: نه.

بعد از اين كلام، عتبه به سوى قريش بازگشت، پرسيدند: چه كردى؟ گفت: با محمد صحبت كردم. گفتند: چه جواب داد؟ گفت: سوگند به كسى كه كعبه را بنا نهاد! من از سخنان محمد چيزى نفهميدم جز اين كه شما را از صاعقه اى مانند صاعقه عاد و ثمود ترساند. گفتند: عربى با تو صحبت كرد ولى كلام او را نفهميدى؟ گفت: آرى، جز ذكر صاعقه چيزى نفهميدم.(5)

به نقل ديگرى عتبه گفت: از اين مرد كلامى را شنيدم كه تا كنون همانندش را از ديگرى نشنيده بودم.(6)

به روايت ديگر، عتبه گفت: به خدا سوگند! چنين كلامى را تاكنون از كسى نشنيده بودم، نه شعر است نه كهانت. اى جماعت قريش! اين مرد را به حال خود بگذاريد، سخن او آينده عظيمى در پى دارد. اگر عرب با او برخورد كردند شما را كفايت مى كند، و اگر او بر عرب غلبه كرد ملك و عزت او ملك و عزت شما مى باشد و شما بيش از همه از او بهره مند خواهيد شد. قريش در پاسخ او گفتند: محمد تو را با زبانش سحر كرده است.(7)

وجوه اعجاز قرآن

قبلاً گفته شد كه قرآن معجزه است و با كلام آدميان تفاوت دارد. دوست و دشمن نيز به اين موضوع اعتراف داشته و دارند. در اين جا لازم است علت معجزه بودن آن بيان گردد. علما، متكلمان، اديبان و مفسران قرآن در اين باره وجوهى را ذكر كرده اند كه ما به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:

سبك نو و بديع

با مطالعه دقيق قرآن، معلوم مى شود كه اين كتاب عظيم داراى سبك بديع و جديدى است و كاملاً با سبك و اسلوب تأليفات ديگر تفاوت دارد. آيات قرآن شعر نيست، زيرا بر طبق اوزان اشعار تنظيم نشده و قافيه ندارند. به علاوه، اشعار غالباً با تخيل و مبالغه گويى سروده مى شوند در حالى كه آيات قرآن چنين نيست.

قرآن با اين كه كتاب شعر نيست، اما آيات هر سوره اى همانند قطعاتى از اشعار، با انسجام و اسلوب خاصى در كنار هم چيده شده و ميان پايان آيات هر سوره اى تناسب و تشابه خاصى وجود دارد كه به آنها جاذبه و زيبايى مى دهد. آيات، وزن شعرى ندارند اما داراى آهنگ جالب و جاذب است.

قرآن به سبك نثر تنظيم شده، اما با نثرهاى ديگر دو تفاوت كلى دارد:

الف. قرآن از جهت فصاحت، بلاغت و انتخاب كلمات و جمله ها در عالى ترين سطوح قرار دارد. علمى ترين مفاهيم را در قالب بهترين و مناسب ترين جمله بندى ها ريخته كه در عين سادگى، از لطافت، زيبايى و شيرينى مخصوصى برخوردار است كه در كلام هاى ديگر مشاهده نمى شود; حتى خطبه ها، احاديث و دعاهاى خود پيامبر اسلام نيز داراى چنين جاذبه اى نيستند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) با اين كه از فصيح ترينِ عرب به شمار مى رود و از آغاز كودكى با قرآن مأنوس بوده و حافظ و نويسنده آن است، و نهج البلاغه او جزء بليغ ترين كتاب ها محسوب مى شود، اما در عين حال، جاذبه و زيبايى قرآن را ندارد. آياتى از قرآن كه احياناً در خطبه هاى نهج البلاغه يا احاديث به كار گرفته شده همانند ستاره اى در آسمان، مى درخشد.

ب. مطالب و معانى در قرآن كريم با اسلوب و روش مخصوصى تنظيم يافته كه با كتاب هاى ديگر تفاوت چشم گيرى دارد. در اين كتاب آسمانى، مطالب متنوع و گوناگونى وجود دارد، مانند: خداشناسى، معاد، قيامت، حساب و كتاب، بهشت و دوزخ، نبوت، داستان، آثار اخلاق نيك و بد، آفرينش زمين، آسمان، انسان، حيوان، گياه، دريا و ابر و باد و باران، احكام و قوانين، كارهاى حلال و حرام، عبادات، معاملات، نكاح و طلاق، قصاص و حدود و ديات، پند و اندرز و ده ها موضوع ديگر.

اين قبيل موضوعات و مانند آن به عناوين مختلفى در قرآن مطرح شده اند، اما نه به گونه ساير كتاب ها، چون در هر كتابى يك موضوع مورد بررسى قرار مى گيرد و در طول كتاب از عناوين و مسائل كلى و جزئى مربوطه بحث مى شود. گاهى نيز چند موضوع بررسى مى شود، ولى باز هم موضوعات مختلف به طور جداگانه مورد بحث قرار مى گيرند. چنين كتابى در واقع چند كتاب است كه با هدف واحدى در يك كتاب قرار گرفته اند.

اما قرآن در يك موضوع بحث نكرده و مسائل مربوط به هر موضوعى را در يك جا و با هم ذكر نكرده بلكه موضوعات و مسائل متنوع، به طور پراكنده در كنار يكديگر قرار گرفته اند، ليكن بى ارتباط و تناسب نيستند بلكه تناسب ويژه اى آنها را به هم مربوط ساخته و آيات و سوره ها را تشكيل داده است. مفاهيم و موضوعات متنوع قرآن به منزله جواهرات گرانقدر و مختلفى هستند كه با تناسب و نظم خاصى به كار رفته اند.

بنابراين قرآن كريم، در تنظيم مطالب، با هيچ يك از كتاب هاى عقيدتى، اخلاقى، قانونى، داستانى، علوم طبيعى، علوم انسانى، ادبى و تاريخى شباهت ندارد، ليكن همه را به هم ربط داده و هماهنگ ساخته است. هدف قرآن عبارت است از: شناخت انسان، جهان، خداى متعال، معاد و زندگى بعد از مرگ و نيز توجه دادن انسان به پرستش خداى يگانه و دعوت او به انجام وظايف اجتماعى و فردى و تزكيه و تهذيب نفس از اخلاق بد، پرورش نفس با مكارم اخلاق و در نهايت تقرب به خدا و سير و سلوك الى اللّه.

قاطعيت در بيان

مفاهيم عالى قرآن با صراحت و قاطعيت مخصوصى بيان شده است، به طورى كه در عمق جان انسان نفوذ كرده و شنونده احساس مى كند كه گوينده، واقعيت ها را مشاهده مى كند و از غيب خبر مى دهد. به همين جهت بشارت هاى قرآن اميدوار كننده و تهديدهاى آن شديداً كوبنده است.

تفكر در آيات قرآن، روح انسان را جلا مى دهد و از جهان ماده بالاتر مى برد و آن را با جهان غيب آشنا مى سازد. لذا روح انسان در اين جذبه ها ممكن است حقايقى را مشاهده كند كه چشم سر توان ديدن آنها را ندارد. جذّابيت آيات قرآن به حدى است كه معاندين اسلام آن را سحر مى خواندند. گاهى از شنيدن آنها آن چنان متحير و از خود بى خود مى شدند كه نمى فهميدند چگونه آنها را توجيه كنند. قبلاً نيز گفته شد كه عتبه بعد از شنيدن آيات (حـم * تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمـنِ الرَّحِـيمِ... فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عاد وَثَمُودَ) آن گونه متحير شد كه از توجيه و تفسير آيات اظهار ناتوانى كرد و در جواب قريش گفت: «ما فهمت مما قال غير انه انذركم بصاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود».

از ترس همين جاذبه معنوى آيات قرآن بود كه سران شرك به مردم مى گفتند: به سخنان محمد گوش ندهيد، زيرا ممكن است فريب بخوريد.

ابن اثير مى نويسد: طفيل، پسر عمرو دوسى كه مردى شريف، شاعر و زيرك بود مى گفت: در زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مكه بود، به آن شهر سفر كردم. جمعى از بزرگان قريش نزد من آمده و گفتند: اى طفيل! تو در حالى به شهر ما آمده اى كه اين مرد (حضرت محمد) در ميان ما زندگى مى كند. ما را به سختى انداخته و باعث اختلاف و تفرقه شده است. كلام او همانند سحر و جادو در ميان پدر و پسر، زن و شوهر و برادران جدايى مى اندازد. از اين جهت مى ترسيم كه شما هم فريب بخوريد. پس با محمد حرف نزن و به سخنانش گوش نده.

طفيل مى گويد: آن قدر در اين رابطه به من سفارش كردند تا اين كه تصميم گرفتم سخنان محمد را استماع نكنم و با او سخن نگويم، به حدى كه در گوش هايم پنبه گذاشتم.

بامداد به مسجدالحرام رفتم، رسول خدا را ديدم كه نزد كعبه نماز مى خواند. نزديك تر رفتم، خدا اراده كرده بود كه كلام او را به گوش من برساند. كلام زيبايى به گوشم رسيد. با خودم گفتم: مادرت به عزايت بنشيند، تو كه مردى شاعر و عاقل هستى و خوب را از بد تشخيص مى دهى. پس چه مانع دارد كه كلام اين مرد را بشنوى. اگر خوب و درست بود قبول مى كنى و اگر زشت و باطل بود ترك مى كنى.

طفيل مى گويد: قدرى صبر كردم تا محمد به سوى خانه خود حركت كرد، من نيز دنبالش رفتم، وقتى داخل خانه شد من هم وارد شدم. آن گاه عرض كردم: اى محمد! سران قريش به من چنين و چنان گفته اند، ولى خدا خواسته بود كه كلام تو به گوشم برسد. سخنان زيبا و خوبى از تو شنيدم، هدف و امر خودت را بر من عرضه بدار. پس محمد(صلى الله عليه وآله) اسلام را بر من عرضه داشت و برايم قرآن خواند. به خدا سوگند! كلامى را خوب تر و امرى را استوارتر از آن نشنيده بودم.(8)

بنابراين شما نيز اگر با ادبيات عرب و تفسير قرآن آشنا و مأنوس باشيد و در اسلوب بديع تنظيم آيات و مفاهيم عالى قرآن و در انتخاب كلمات و جمله بندى ها تفكر و تأمل كنيد مى توانيد به بخشى از زيبايى ها و شگفتى هاى اين كتاب آسمانى پى ببريد.

عدم اختلاف در آيات

يكى ديگر از نشانه هاى معجزه بودن قرآن اين است كه هيچ اختلافى در ميان آيات آن وجود ندارد. خود قرآن نيز بدين نكته اشاره كرده و مى گويد:

«آيا در قرآن نمى انديشند؟ اگر از غير خدا بود اختلاف فراوانى را در آن مى يافتند».(9)

آيه مذكور، مردم را مورد توبيخ قرار داده و فرموده: چرا در قرآن تدبر نمى كنند تا بفهمند كه آيات آن اختلافى ندارد و از جانب خدا نازل گشته است، زيرا كلام آدمى بى اختلاف نيست.

در كتاب هاى تأليف بشر دو نوع اختلاف ديده مى شود كه هيچ يك از آنها در قرآن وجود ندارد:

اول: اختلافى كه مربوط به سبك نگارش، استعمال كلمات مناسب، كيفيت تركيب و جمله بندى، رعايت نكات ادبى، بلاغت و زيبانويسى است.

از آن جا كه انسان همواره در حال تغيير و تكامل است و هر چه بيشتر بنويسد و تمرين كند ماهرتر و نوشتارش بهتر، بليغ تر و زيباتر خواهد شد. همچنين حالات مختلف نفسانى، كيفيت مزاجى، حوادث گوناگون و شرايط زندگى يك مؤلف در كيفيت نگارش او تأثير دارد. انسان در حال سلامت يا بيمارى، نشاط يا كسالت، سرور يا اندوه، احساس پيروزى يا شكست، اعتماد به نفس يا احساس حقارت، يكسان نمى نويسد و هر يك از اينها در كيفيت تأليف و در حسن و زيبايى كلام تأثير دارند.

بنابراين اگر يك كتاب را با دقت بررسى كنيد در مى يابيد كه فصول مختلف آن در حسن و زيبايى عبارت، يكنواخت نيست و تنها كتابى كه چنين اختلافاتى در آن ديده نمى شود قرآن كريم است; نه سوره هايى كه در آغاز بعثت نازل شده اند با آخرين سوره هاى نازل شده تفاوت دارند و نه در ميان سوره ها و آيه هاى مختلف آن، تفاوتى ديده مى شود.

قرآن كريم در طول مدت 23 سال به تدريج و در زمان و مكان و شرايط مختلف بر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نازل شده است، اما در عين حال از جهت فصاحت، بلاغت و زيبايى كلام در بخش هاى مختلف آن تفاوتى مشاهده نمى شود. از اين جا معلوم مى شود كه قرآن، كلام خداست كه تغيّر و تكامل در وجود و افعالش راه ندارد.

دوم: وجود مطالب متنافى و متناقض تأليف هاى بشرى است. اگر يك مؤلف درس نخوانده در مدت 23 سال به ديگران املا كند و در مورد موضوع و عنوان هاى متنوع باشد، مطالب كلى و جزئى چنين كتابى بدون شك بى تنافى و تناقض نخواهد بود.

ممكن است مؤلف در يك زمان مطلبى را بنويسد و در زمان ديگر در اثر تغيير عقيده يا فراموشى يا غفلت، مطلب ديگرى را بر خلاف آن بگويد. علاوه بر آن ممكن است نويسنده ديگرى بعد از وى مطالب او را نقد كرده و با استدلال جديد مورد نقض قرار دهد. موارد فراوانى اتفاق افتاده است كه نويسنده هاى متقدم مطالبى را با استدلال محكم نوشته اند ولى با مرور زمان مؤلفين ديگر با استدلال ديگر آن مطالب را رد كرده اند.

به شهادت تاریخ، حضرت محمد (ص) درس نخوانده بود.(10) در قرآن نیز به عنوان پيامبر امّى معرفى شده است.(11) مجموع آيات و سوره هاى قرآن در مدت 23 سال در موارد مختلف و به طور پراكنده بر آن حضرت نازل شد.

آن حضرت آيات قرآن را خودش نمى نوشت بلكه بر ديگران املا مى كرد. هيچ گاه در اين باره پيامبر اسلام در گفته هاى سابق خود تجديد نمى كرد. با همه اينها كوچك ترين اختلاف، تناقض و ناهماهنگى در ميان آيات قرآن مشاهده نمى شود.

موردى در احكام و قوانين اجتماعى، حقوقى و عبادى قرآن پيدا نمى شود كه با مبانى اعتقادى و اخلاقى آن كتاب آسمانى ناهماهنگ باشد. در مسائل اخلاقى چيزى پيدا نمى شود كه با مبانى اعتقادى تنافى داشته باشد. در داستان هاى قرآن و سرگذشت پيامبران و امت هاى گذشته چيزى پيدا نمى شود كه بر خلاف مبانى اعتقادى يا اخلاقى باشد. در مسائل طبيعى چيزى گفته نشده كه بر خلاف مبانى فكرى باشد. در مسائل مربوط به معاد و ثواب و كيفرهاى اخروى چيزى نيست كه با عدالت و صفات كمال و جمال الهى ناسازگار باشد. در مسائل مربوط به نبوت عامه و خاصه مطلبى گفته نشده كه با اصول خداشناسى ناسازگار باشد.

بنابراين گرچه در قرآن درباره موضوعات و مسائل متعدد و متنوعى صحبت شده، اما همه آنها منسجم و هماهنگ هستند و كوچك ترين ناسازگارى در ميان آنها وجود ندارد. لذا نمى تواند كلام آدمى باشد. بلكه كلامى الهى است كه با وحى بر قلب مبارك پيامبر گرامى اسلام نازل گشته است و ديگران نيز از آوردن چنين كتابى عاجزند.

خبرهاى غيبى

قرآن كريم از وقوع برخى حوادث در آينده خبر داده كه اتفاق افتاده است كه خود يكى از معجزات محسوب مى شود، زيرا حصول چنين علمى از راه عادى امكان پذير نيست. در ذيل به نمونه اى از خبرهاى غيبى قرآن اشاره مى كنيم:

قرآن مى گويد: روميان در اين سرزمين نزديك شكست خوردند و پس از آن در فاصله كم تر از ده سال غلبه خواهند كرد. ابتدا و سرانجام كار دست خداست. در آن روز مؤمنان از نصرت خدا خشنود خواهند شد خدا هر كه را بخواهد يارى مى كند و او قدرتمند و مهربان است. وعده اى است از خدا و او در وعده هايش تخلف ندارد، ولى اكثر مردم نمى دانند.(12)

از آيه مذكور استفاده مى شود كه در صدر اسلام، شكست سختى بر سپاهيان روم وارد شده بود. اين حادثه در مكانى نزديك سرزمين حجاز رخ داده و معلوم مى شود كه عرب هاى جزيرة العرب، مخصوصاً تازه مسلمانان، از حادثه شكست روميان بسيار نگران و اندوهگين بوده اند. در چنين زمانى آيه بالا نازل شد و به مسلمانان بشارت داد كه بعد از اين شكست، در مدتى كمتر از ده سال، سپاهيان روم بر دشمنان خود پيروز مى شوند و مؤمنان از نصرت الهى شادمان مى گردند.

پيش گويى قرآن درست درآمد و در همان تاريخ، روميان، كه اهل كتاب بودند، بر فارس ها غلبه نمودند، مؤمنان نيز از اين پيروزى شادمان گشتند.

براى آشنايى بيشتر با اين حادثه مهم تاريخ لازم است به اوضاع سياسى و نظامى دو امپراتورى نيرومند آن زمان (روم و ايران) و تصادماتى كه داشته اند، اشاره كوتاه بشود:

قبل از ظهور اسلام، دو امپراتور بزرگ و نيرومندى در آسيا و در همسايگى عربستان قدرت نمايى مى كردند: يكى ايران كه بر سرزمين وسيعى، كه بسيار بزرگ تر از ايران كنونى بود، حكومت مى كرد. ديگرى روم بود كه دايره حكومتش تا سرزمين مصر و شامات ادامه داشت.

اين دو امپراتور قدرتمند، همواره در حال كشورگشايى و سلطه جويى بوده و با هم رقابت و جنگ مى كردند. هرگاه يكى از آنها رقيب خود را ضعيف مى ديد، بر او حمله مى كرد و بخشى از سرزمينش را تصرف و اموال اهالى را تاراج مى نمود. بعد از چندى كه رقيب مغلوب ضعف هاى گذشته را جبران مى كرد بر ديگرى مى تاخت و سرزمين هاى تصرف شده را در اختيار خود قرار مى داد. اين جنگ و سلطه جويى همواره در ميان اين دو رقيب قدرتمند و تجاوزگر ادامه داشت.

عرب هاى سرزمين هاى مجاور نيز از تجاوزها و سلطه گرى هاى اين دو ابرقدرت در امان نبودند. پايتخت پادشاهان خاندان لخم در شهر حيره (نزديك كوفه) بود كه تحت حمايت پادشاهان ساسانى بود كه سال ها بر مردم حكومت مى كردند. سلطنت آنان تقريباً تا سال 602 ميلادى ادامه داشت. در آن زمان خسروپرويز تصميم گرفت كه به سلطنت آنان پايان داده و سرزمينشان را جزء كشور خود قرار دهد. (13) هنگامى كه يكى از پادشاهان ساسانى خبردار شد كه پادشاه حمير قصد استقلال دارد و مى خواهد از زير سلطه ساسانى ها خارج گردد سپاه مجهزى را در سال 598.م به جنوب عربستان فرستاد و بعد از نبرد سنگينى بر آنان غلبه كرد و جنوب عربستان را به صورت يكى از ولايت هاى كشور ساسانى درآورد.(14) از سوى ديگر دولت هاى رومى بيزانس نيز به جنوب عربستان عنايت داشته و در مقابل رقيبان خود، از آن سرزمين حمايت مى كردند، زيرا جمعى از هم كيشان مسيحى آنان در آن جا سكونت داشتند.

از اين جا بود كه مردم عربستان در برابر پيروزى يا شكست هر يك از اين دو رقيب تجاوزگر كاملاً حساس بودند. هرگاه ساسانيان در جايى به پيروزى مى رسيدند مسيحيان عربستان اندوهگين و مشركان شادمان مى گشتند، چون ايرانيان را همكيش خود مى دانستند و هر دو مجوسى و آتش پرست بودند. لذا پيروزى آنان را پيروزى خود حساب مى كردند.

بر عكس، هرگاه امپراتورى روم پيروز مى شد مسيحيان عربستان شادمان مى شدند، ولى مشركان عربستان غمگين مى گشتند، زيرا احساس خطر مى كردند. حال اصل مطلب را بيان مى كنيم:

پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در سال 610 ميلادى در مكه به رسالت مبعوث شد. سال هاى 602 تا 610 ميلادى براى امپراتورى بيزانس سال هاى بدى بود، زيرا در اثر شورش عمومى و هرج و مرج داخلى، كاملاً ضعيف شده بودند. در اين زمان خسروپرويز، پادشاه ساسانى، به ضعف امپراطورى روم پى برد. لذا از فرصت استفاده كرد و بر رقيب خود يورش برد و ضربه سختى بر آنان وارد ساخت. اين حمله ها از سال 610 شروع شد و تا سال 619 ادامه داشت. سپاهيان نيرومند ساسانى، در اين حملات پى در پى، در چندين جبهه به پيروزى هاى درخشانى دست يافتند.

در سال هاى 605 تا 613 ميلادى شهرهايى از جمله: دارا، آمد، ادسا، نصيراپوليس، حلب، آپايا و دمشق به تصرف ساسانيان درآمد.

خسروپرويز كه از پيروزى هاى چشم گير خود مغرور شده بود، عليه مسيحيان اعلام جهاد كرد. گروه كثيرى از يهوديان نيز به ارتش او پيوستند. در سال 614 به اورشليم حمله كرد و حدود نود هزار مسيحى را كشت و شهر را غارت نمود. كليساهاى متعددى از جمله كليساى قيامت را آتش زد. در اين حادثه صليب اصلى و محبوب ترين يادگار مسيحيان به ايران آورده شد. پرويز به هراكليوس امپراتور روم، نوشت:

از خسروپرويز، بزرگ ترين خدايان و مالك تمام زمين، به هراكليوس، بنده بى مقدار و بى شعور خود، تو مى گويى كه بر خداى خود اعتماد دارى، پس چرا اورشليم را از دست من نجات نداد؟

خسرو در سال 616 سپاه بزرگ و مجهزى را به اسكندريه فرستاد و در سال 619 ميلادى بر كشور مصر تسلط يافت. سپاه ديگرى به سمت آسياى صغير روانه كرد و در سال 617 خالكدون را تصرف نمود.(15)

پيروزى هاى سريع و گسترده سپاهيان ساسانى در جبهه هاى مختلف واقعاً چشم گير بود. كم كم خبر اين پيروزى ها به گوش مردم عربستان، كه در جوار آنان مى زيستند، رسيد. عكس العمل مردم عربستان در برابر اين خبرها دوگونه بود: مشركان از اين پيروزى ها شادمان، مى شدند، زيرا پيروزى آنان را پيروزى جناح ضد توحيد حساب مى كردند. امّا مسيحيان از اين پيروزى ها غمگين مى شدند و امنيت خود را در خطر مى ديدند. مسلمانان صدر اسلام كه جمعى اندك بودند. و مورد آزار و شكنجه مشركان قرار مى گرفتند از پيروزى هاى سريع و چشم گير امپراتورى تجاوزگر ساسانيان شديداً نگران بودند. به علاوه، از آن بيم داشتند كه سرزمين عربستان نيز مورد تجاوز آنان قرار گيرد، زيرا سپاه دشمن تا «اذرعات» كه نزديك ترين مكان به سرزمين عربستان بود و در قرآن به «ادنى الارض» تعبير شده، رسيده بود و كاملاً احساس خطر مى شد.

حال در اين موقعيت حساس آيه مذكور نازل شد و به مسلمانان بشارت داد كه در زمانى كم تر از ده سال، سپاهيان روم بر سپاهيان فارس غلبه خواهد كرد و مؤمنان از نصرت هاى الهى شادمان خواهند شد.

ابن اثير مى نويسد: مراد از «ادنى الارض» اذرعات است، چون آن جا نزديك ترين بخش سرزمين روم، به سرزمين عرب ها است و روميان در برخى جنگ ها تا آن جا عقب نشينى كرده بودند. پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان، از پيروزى فارس ها بر روميان اندوهگين بودند، چون روميان اهل كتاب بودند و كافران از اين پيروزى شادمان مى شدند و مجوسيان را مانند خودشان مى دانستند. وقتى اين آيات نازل شد ابوبكر با ابى بن خلف در اين موضوع به يكصد شتر شرط بندى كردند. البته در آن زمان شرط بندى حرام نبود.(16)

مسلمانان به وعده مهم الهى اميدوار شدند و در انتظار تحقق آن روزشمارى مى كردند. سرانجام وعده خدا تحقق يافت و روميان بر فارسيان غلبه كردند.

در تاريخ آمده است كه هراكليوس (هرقل اول) امپراتور روم از شكستى كه به وسيله سپاهيان فارس بر سپاهيانش وارد گشت شديداً ناراحت شد و در صدد برآمد كه ضعف سپاه را ترميم كند و مقدمات يورش سختى را فراهم سازد و سرزمين هاى از دست داده را از دشمن پس بگيرد. بدين منظور اصلاحات و اقداماتى را به عمل آورد و سپاهيان خود را براى يك حمله شديد و گسترده اى آماده ساخت. در سال 622 ميلادى سپاه نيرومند دريايى خود را، از طريق درياى سياه به ارمنستان فرستاد و سپاه ايران را از پشت سر مورد حمله شديدى قرار داد. در سال بعد به آذربايجان رخنه كرد و زادگاه زردشت را ويران ساخت و آتش مقدس جاودان را خاموش نمود. صليب مقدس را از فارسيان بازپس گرفت و به بيت المقدس بازگردانيد.(17)

شكست روميان در اذرعات (ادنى الارض) در سال 613 به وقوع پيوسته و حمله سهمگين روميان عليه فارسيان، در سال 622 صورت گرفت و به پيروزى رسيد، يعنى حدود نه سال بعد از شكست آنان، كه در قرآن كريم به عبارت (فِى بِضْعِ سِنِـينَ) آمده است پيروز شدند. بنابراين پيش گويى قرآن كه فرمود: پيروزى دوم روميان در مدتى كم تر از ده سال بعد از شكست به وقوع خواهد پيوست، درست درآمد. در آن زمان مسيحيان و مسلمانان از پيروزى مجدد سپاه روم بر سپاه فارس شادمان شدند.

تحقق يافتن اين وعده الهى يك از شواهد معجزه بودن قرآن محسوب مى شود.(18)

محمد(صلى الله عليه وآله) خاتم پيامبران

حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) آخرين پيامبر الهى است. بعد از آن حضرت، پيامبر ديگرى مبعوث نمى شود. پيامبر اسلام از آغاز دعوت، خود را خاتم پيامبران معرفى مى كرد و به همين جهت مورد پذيرش مسلمانان قرار گرفت. موضوع خاتميت در محيط اسلامى يك امر ضرورى به شمار مى رود و نيازى به اقامه برهان ندارد.

خاتميت پيامبر اسلام، هم در قرآن آمده و هم در كتاب هاى حديث; قرآن مى فرمايد:

محمد پدر هيچ يك از مردان شما نيست، ليكن فرستاده خدا و خاتم پيامبران است. خدا به همه چيز عالم است.(19)

اگر «خاتم» را در اين آيه به كسر تاء بخوانيم، چنان كه بعضى قراء خوانده اند، به معناى پايان دهنده است و صراحت دارد كه حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) آخرين پيامبر است. اما چنان چه به فتح تاء خوانده شود، به معناى چيزى است كه با آن، چيزى ختم مى شود. انگشتر و مُهر نيز به همين خاطر خاتم مى گويند، زيرا در پايانِ نامه زده مى شود و نشانه ختم آن است. با احتمال دوم نيز خاتم بودن پيامبر اسلام از آيه استفاده مى شود، زيرا به عنوان مهرى معرفى شده است كه در پايانِ نامه رسالت مى آيد.

بنابراين بعد از او پيامبرى مبعوث نخواهد شد. پس خاتميت پيامبر اسلام، به خوبى از آيه مذكور استفاده مى شود، چنان كه مسلمانان صدر اسلام نيز همين معنا را مى فهميدند و در خاتميّت آن حضرت ترديدى نداشتند.

آيات ديگرى نيز در اين باره وجود دارد كه نيازى به ذكر آنها نيست.

در مورد خاتميت پيامبر اسلام احاديث فراوانى هم وجود دارد كه در ذيل به نمونه هايى از آنها اشاره مى شود:

سعدبن ابى وقاص از پدرش روايت كرده كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام)فرمود:

تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى، جز اين كه بعد از من پيامبرى نيست.(20)

حديث مذكور «حديث منزلة» ناميده مى شود و به طرق متعددى در كتاب هاى شيعه و سنى نقل شده و بر عدم بعثت پيامبرى بعد از پيامبر اسلام دلالت دارد.

از ابوهريره نقل شده است كه گفت: پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود:

من براى همه مردم جهان مبعوث شده ام و با من نبوت خاتمه يافت.(21)

ابوامامه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كرده كه فرمود:

اى مردم! بعد از من پيامبرى نمى آيد و بعد از شما امتى نيست. پس خداى را پرستش كنيد، نمازهاى پنج گانه را به جاى آوريد، ماه رمضان را روزه بگيريد، حج خانه خدا را انجام دهيد و زكات اموالتان را بپردازيد تا نفوستان پاكيزه شود. از واليان امرتان نيز اطاعت كنيد، تا داخل بهشت شويد.(22)

اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود:

خدا پيامبر را در زمان فَترت فرستاد كه در ارسال پيامبران فاصله افتاده بود و مردم در تنازع بودند. پس با فرستادن او رسالت را تمام كرد و وحى را خاتمه داد.(23)

از اين احاديث و مانند اينها استفاده مى شودكه حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) خاتم پيامبران است و بعد از او پيامبرى نيامده و نخواهد آمد. قبلاً نيز گفته شد كه پيامبر اسلام از آغاز دعوت، خود را به عنوان خاتم انبيا معرفى مى كرد و هر كس پيامبرى او را مى پذيرفت خاتم بودن او را نيز مى پذيرفت. بنابراين اثبات خاتميت پيامبر اسلام نيازى به دليل جداگانه ندارد.

پرسش: علت ختم نبوت چيست؟ اگر مردم نياز به پيامبر و دستورهاى آسمانى دارند اين نياز در همه زمان ها بوده و هست و اگر بعد از بعثت پيامبر اسلام اين نياز برطرف شد بايد نسبت به پيامبران گذشته نيز همين امكان وجود داشته باشد؟ چرا يكى از آنان خاتم پيامبران نشد؟

پاسخ: در اين جا به چند مطلب اشاره مى شود:

1. دين، يك حقيقت و يك راهى است كه همه اديان آسمانى در آن اشتراك دارند. اصول اديان در چند بخش خلاصه مى شود:

اول: ايمان به خدا و شناخت او. دوم: ايمان به معاد و زندگى بعد از مرگ و ثواب ها و عذاب هاى اخروى. سوم: ايمان به پيامبران. چهارم: وظايف و تكاليف اخلاقى، عبادى و اجتماعى انسان ها.

همه پيامبران و همه اديان آسمانى در اصول مذكور مشترك بودند و پيروانشان را به همين اصول دعوت مى كردند.

2. گرچه اديان آسمانى در اصول و كليات مذكور اشتراك دارند، اما همه آنها يكسان و در يك سطح نيستند بلكه از جهت عمق معارف و مطالب عقلى، قوانين و مقررات اجتماعى، كيفيت و كميت و نوع مراسم عبادى تفاوت هاى فراوانى دارند. اديان در طول تاريخ به تدريج تكامل يافته و گسترده تر شده است. تفاوت هاى مذكور معلول تكامل عقلى و توسعه علوم و اطلاعات بشر و تغيير و تحولى است كه كم كم در زندگى انسان ها به وجود آمده است.

دانش و اطلاعات و استعداد عقلى بشر اوليه قطعاً در سطح علوم و استعدادهاى عقلى بشر كنونى نبوده و ازطرفى زندگى فردى و اجتماعى انسان هاى اوليه نيز هرگز مانند گستردگى و پيچيدگى زندگى انسان هاى كنونى نبوده است. معارف، احكام و قوانين دين هم مطابق استعدادها و نيازهاى بشر از جانب خدا به وسيله پيامبران فرستاده مى شود و آنان مأمور بودند بر طبق استعداد مردم سخن بگويند. لذا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) فرمود:

ما پيامبران مأموريت داريم كه با مردم به مقدار عقلشان سخن بگوييم.(24)

پيامبران در طول تاريخ همانند والدين مهربان، دست بشر را با تدبير گرفتند و قدم به قدم ترقى دادند تا به سطح كنونى رسيد. بنابراين هر چه بشر رشد عقلى و استعداد بهترى پيدا مى كرد معارف عالى ترى بر او عرضه مى داشتند. هم چنين اگر نيازمند قوانين و مقررات كامل تر و گسترده ترى بود، احكام و مقررات كامل ترى در اختيارش نهاده مى شد.

حركت تكاملى انسان ها با نظارت و كوشش پيامبران الهى در طول تاريخ هم چنان ادامه يافت تا وقتى كه عقل و استعداد بشر به حدى رسيده بود كه مى توانست عالى ترين معارف و علوم را درك كند به همين جهت پيامبر اسلام مبعوث شد تا نياز بشر را برطرف نمايد.

قرآن كريم توسط پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بر مردم نازل شد تا عالى ترين حقايق و معارف دين را به مردم برساند و نه تنها براى مردم آن عصر بلكه براى دانشمندان هر عصر و زمانى قابل استفاده است و هرگز كهنه نمى شود.

قرآن مجيد و سيره پيامبر اسلام دو ميراث غنى علمى و دينى اى هستند كه در اختيار مسلمانان مى باشند.

3. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) براى نگهدارى و حفظ علوم نبوت و احكام اسلام و اجراى آنها تدبير ديگرى نيز انديشيد و آن نصب امام بود. پيامبر اسلام به دستور خداوند امامان معصوم را به عنوان مرجع معتبر علمى و دينى و در رديف قرآن معرفى نمود و اقوال و سيره آنان را حجت دانست.

بنابراين از اين طريق نيز احاديث فراوانى در اختيار مسلمانان قرار گرفته كه نيازهاى دينى آنان را تأمين مى كند.

4. اجازه اجتهاد و استنباط احكام از قر آن، سنت و سيره معصومين(عليه السلام) و استفاده از عقل. دانشمندان و فقهاى اسلام علاوه بر قرآن، ميراث بسيار غنى و گرانقدرى از احاديث را در اختيار دارند كه با اجتهاد و بررسى آنها مى توانند نيازهاى معنوى انسان ها را استخراج كرده و در اختيار آنان قرار دهند. هم چنين با اجتهاد و استفاده از منابع گرانقدر اسلام، پاسخ گوى نيازهاى گوناگون زندگى متغير انسان ها در هر عصر و زمانى باشند.

5 . مردم عصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از لحاظ رشد عقلى به حدى رسيده بودند كه علوم نبوت را كاملاً ارج مى نهادند و در حفظ و تبليغ آنها كوشش مى كردند.

مسلمين صدر اسلام چنين لياقتى را داشتند كه كتاب آسمانى خود را با حفظ و كتابت به طور كامل و بدون تغيير و تحريف نگه داشته و براى آيندگان باقى بگذارند. هم چنين از رشد عقلى و امكاناتى برخوردار بودند كه صدها هزار حديث را در زمينه هاى مختلف، از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم(عليه السلام) به دست آورده و از دستبرد حوادث نگه دارند.

لذا در چنين زمان و امكانات ويژه اى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به رسالت مبعوث شد. قرآن را آورد و عالى ترين معارف و كامل ترين احكام و قوانين را در اختيار مردم قرار داد. به وسيله امامت، دين را به اتمام رسانيد و امامان معصوم(عليه السلام) را به عنوان حافظان دين و ادامه دهندگان راهش معرفى نمود. با چنين برنامه اى امت اسلام خودكفا شد و هيچ وقت نيازمند پيامبر جديد نشد.

اين است فلسفه ختم نبوت، ولى براى پيامبران و امت هاى گذشته چنين امكاناتى فراهم نشد.

ثبات احكام دين و زندگى متغير انسان ها

قبلاً ثابت شد كه پيامبر اسلام خاتم پيامبران بوده و بعد از او هيچ پيامبرى نخواهد آمد. در اين جا ممكن است كسانى خرده گرفته و بگويند: شما احكام و قوانين اسلام را در هر زمان و مكانى ثابت و مشكل گشا مى دانيد، در صورتى كه اوضاع و شرايط زندگى انسان همواره در حال تغيير و دگرگونى است و حوادث جديدى پيش مى آيد كه به احكام و قوانين جديد نياز دارد، به عبارت ديگر، ثبات احكام دين با تغيّر زندگى و نيازهاى جديد بشر چگونه قابل جمع است؟

احكام و قوانين اسلام كه در هزار و چهارصد و بيست سال قبل نازل شده براى زندگى مردمان آن عصر در جزيرة العرب مناسب بوده، نه براى زندگى گسترده و متمدن اين زمان و آينده بشر. لذا زندگى دشوار و پيچيده كنونى نياز به احكام و قوانين پيشرفته ترى دارد. اگر بشر به قوانين آسمانى نياز دارد، بهتر بود در هر عصرى پيامبر جديدى فرستاده مى شد تا بر طبق نيازهاى جديد، احكام و قوانين كامل ترى آورده شود.

در پاسخ اين شبهه بايد گفت: نيازهاى زندگى انسان كه منشأ جعل احكام و قوانين هستند دو جنبه دارند: ثبات و تغيّر. جنبه ثبات و دوام آنها از خلقت ويژه انسان و غرايز و استعدادهاى طبيعى او سرچشمه مى گيرد و همه انسان ها در هر زمان و مكانى در اين جهت اشتراك دارند; مثلاً همه انسان ها نياز به غذا، آب، لباس و مسكن دارند، در اصل اين نياز طبيعى، هيچ تفاوتى ميان انسان ها نيست; گرچه در كيفيت و نوع آنها تفاوت هاى فراوانى وجود دارد. بر اثر همين نياز است كه انسان ها احتياج به انواع تبادلات مانند: خريد، فروش، اجاره، رهن، عاريه و ديگر تبادلات دارند. از آن جا كه انسان ها در اجتماع زندگى مى كنند، به تعاون و همكارى يكديگر نياز دارند و زندگى اجتماعى متمدن هم نيازمند قوانين و احكام كامل و درستى است تا با اجراى آنها حقوق افراد تأمين شود و از تعديات و تجاوزات جلوگيرى به عمل آيد.

احكام و قوانين مربوط به كارگر و كارفرما، مالكيت و حدود آن، خريد و فروش، اجاره و رهن، قضا و شهادت، حدود، ديات و قصاص و مانند آن از همين نيازهاى طبيعى نشأت مى گيرد.

ارضاى غريزه جنسى نيز يك نياز طبيعى است كه همه انسان ها بدان محتاج اند. همين نياز طبيعى است كه ازدواج و طلاق را به وجود آورده و موجب جعل و تدوين احكام و قوانين زناشويى و حقوق متقابل زوجين و والدين با فرزندان شده است.

بنابراين، احكام و قوانينى كه در شرع مقدس اسلام آمده و تابع غرايز و نيازهاى طبيعى انسان اند، ثابت و دائمى مى باشند و با خاتميت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)ناسازگارى ندارند.

در مورد نيازهاى متغير انسان ها نيز بايد گفت: با توجه به شرايط متغير جهان و رشد روزافزون علوم و صنايع و اختراع ابزارهاى متنوع زندگى، راه حل هاى مناسب و احكام تازه اى مى خواهد كه دين پاسخ گوى آنها بوده و شارع مقدس اسلام، دو راه حل را در اين باره پيش بينى نموده است:

راه اول ـ اجتهاد: قبلاً گفته شد كه اسلام ميراث گرانبهايى از علوم، معارف، احكام و قوانين را از طريق قرآن و حديث، براى مسلمانان به جاى گذاشته است. اگر فقهاى اسلام با توجه به مقتضيات هر زمان در منابع غنى علمى اسلام دقت و كنجكاوى كنند، مى توانند راه حل هاى مناسب و پاسخ هاى مسائل جديد را استنباط كرده و در اختيار مردم قرار دهند و جامعه اسلامى را همگام با اجتماع مترقى و پيشرفته جهان پيش ببرند.

مجتهد بايد آگاه به زمان و مكان و نيازهاى جديد اجتماع بزرگ انسانى باشد و با ديد وسيع و سعه صدر، پاسخ مشكلات جديد جامعه اسلامى را از منابع غنى اسلام استنباط كند و در اختيار مسلمانان قرار دهد و بدين وسيله به جهانيان اثبات كند كه قوانين و احكام اسلام مى تواند در هر زمان و مكانى قابل عمل باشد و سعادت دنيا و آخرت پيروانش را تأمين كند.

راه دوم ـ اختيارات حاكم شرع: در جاى خود به اثبات رسيده است كه حكومت در متن احكام و قوانين اسلام واقع شده است. بخش بزرگى از احكام و قوانين شريعت مربوط به اداره جامعه و امور سياسى، اجتماعى است كه اجراى آنها بدون وجود زمامدار متدين، متعهد و متخصص امكان پذير نيست.

زمامدار مسلمين وظيفه دارد حكومت اسلامى را در محدوده قوانين شريعت اداره كند و با اجراى كامل احكام اسلام جلو ظلم و مفاسد اخلاقى و اجتماعى را بگيرد و عدل اسلامى را برقرار سازد. براى حاكم شرعى اسلام وظيفه اى است كه در هر زمان و شرايطى بايد بدان اهتمام ورزد.

گرچه بخشى از احكام و قوانين اسلام به همين منظور تشريع شده و با اجراى كامل آنها مى توان به هدف رسيد، اما حاكم شرع در اداره كشور اسلام، گاهى با حوادث فوق العاده و مشكلاتى برخورد مى كند كه در حل آنها نياز به اختيارات ويژه اى دارد كه چنين اختياراتى براى زمامدار مسلمين پيش بينى شده است.

حاكم اسلام اجازه دارد با حفظ اصول و مبانى كلى اسلام و با رعايت مصالح امت اسلامى، احكام و مقرراتى را جعل و تدوين كند و در اداره كشور به كار بندد. اين قبيل احكام و قوانين را «احكام حكومتى» مى نامند.

پيامبر گرامى اسلام داراى چنين اختياراتى بوده و از آن استفاده مى كرده است. بعد از وى همين اختيارات به امامان معصوم(عليهم السلام) واگذار شده است. در خصوص همين احكام است كه مسلمانان موظف شده اند از پيامبر و ائمه معصوم كه «اولوالامر» ناميده مى شوند ـ اطاعت كنند.

قرآن مى گويد:

اى مؤمنان! از خدا، پيامبر و صاحبان امر [حكومت] از خودتان اطاعت كنيد.(25)

طبق احاديث فراوانى كه در منابع روايى داريم، در زمان غيبت امام معصوم، مسؤوليت اداره كشور اسلامى، بر عهده فقيه عادل، مدير، مدبر و سياستمدار مى باشد. چنين فقيهى را فقهاى منتخب مردم شناسايى و براى تصدى مقام رهبرى و ولايت امر مسلمين معرفى مى كنند.

ولىّ امر مسلمين نيز در اداره كشور از اختيارات ويژه معصومين(عليهم السلام)برخوردار بوده و در اداره كشور از اختيارات خود استفاده مى كند.

بنابراين، حكومت اسلامى هيچ گاه در تنگناى كمبود احكام و مقررات لازم قرار نمى گيرد، زيرا در حل مشكلات حكومتى يا از اجتهاد فقهاى آگاه و آشناى به زمان استفاده مى كند، يا از اختيارات ويژه خود بهره مى گيرد.

از آنچه گذشت معلوم شد كه احكام و قوانين اسلام مى تواند جاودانه باشد و در هر شرايطى سعادت دنيا و آخرت مردم را تأمين كند. بنابراين در خاتميت نبوت پيامبر اسلام اشكالى به وجود نمى آيد.

چرا ارسال پيامبران مبلّغ قطع شد؟

ممكن است كسانى به خاتميت پيامبر اسلام خرده ديگرى گرفته و بگويند: چنانچه بپذيريم كه بعد از بعثت پيامبر اسلام، نيازى به ارسال پيامبر تشريع كننده نداريم، اما اين مطلب را قبول نداريم كه به پيامبر مبلّغ و مروّج دين هم نياز نداشته باشيم. پيامبران گذشته دو نوع بودند: جمعى از آنان اولوالعزم و صاحب شريعت بودند و گروهى نيز دين پيامبران اولوالعزم را ترويج مى كردند كه در ارشاد و هدايت مردم بسيار مفيد و مؤثر بودند. بعد از پيامبر اسلام نيز وجود چنين پيامبرانى حتماً مفيد و سودمند بود، پس چرا ارسال نشدند؟

در پاسخ گفته مى شود كه ارسال پيامبر، براى اتمام حجت و در مواقع ضرورى انجام مى گيرد. در صورتى كه بعد از بعثت پيامبر اسلام، چنين نيازى وجود نداشت، زيرا بشر در آن زمان از جهت رشد عقلى و علمى به حدى رسيده بود كه مى توانست ميراث علمى و دينى خود را حفظ كند و آن را ترويج نمايد. در آن زمان دين به حد كمال رسيده بود و از جهت مبلغ، خودكفا بود.

خدا در قرآن مى فرمايد:

امروز كافران از [ضربه زدن به] دين شما مأيوس شدند، پس از آنان نترسيد و از من بترسيد. امروز دين شما را كامل نمودم و نعمتم را بر شما تمام كردم و به اسلام شما رضايت دادم.(26)

اسلام مسؤوليت حفظ و نگهدارى و تبليغ دين را بر عهده سه گروه نهاده است:

اول: امام معصوم: شيعيان عقيده دارند كه بعد از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)مسؤوليت نگهدارى و تبليغ دين و اداره امت اسلامى بر عهده امام معصوم است. رسول خدا در زمان حياتش حضرت على(عليه السلام) را به همين منظور برگزيده و اطلاعات لازم را در اختيارش قرار داد تا بعد از خودش در نگهدارى و ترويج دين كوشش نمايد.

اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز در زمان حيات، به وظيفه خود عمل كرد و تا حد ممكن براى دفاع از دين و رهبرى امت اسلام تلاش كرد و هنگام وفات، فرزندش امام حسن(عليه السلام) را به جاى خود منصوب نمود و توصيه هاى لازم را انجام داد. بعد از امام حسن، امام حسين(عليه السلام) به امامت رسيد و به همين طريق هر امامى امام بعد از خودش را تعيين كرد. اين وضع تا زمان ارتحال حضرت امام حسن عسكرى(عليه السلام) (255هجرى) هم چنان ادامه داشت.

در اثر تلاش و جديت امامان معصوم(عليهم السلام) صدها هزار حديث، در زمينه هاى مختلف در ميان مسلمانان پخش شد و در كتاب هاى حديث براى آيندگان باقى ماند و در اثر كوشش ائمه اطهار هزاران دانشمند، اسلام شناس و مبلغ دين پرورش يافت.

امام يازدهم نيز در زمان وفات، فرزند خود حجة بن الحسن(عليه السلام) را به جاى خويش نصب كرد و مسؤوليت حفظ و دفاع از دين را بر عهده اش نهاد. امام دوازدهم از آن زمان تاكنون در حال غيبت است و وظيفه خود را به گونه اى ديگر انجام مى دهد. البته هر لحظه در انتظار فرارسيدن روزى است كه انسان ها براى پذيرش انقلاب اسلامى او و حاكميت مطلق عدل و داد آمادگى كامل پيدا كنند. در آن زمان با يك انقلاب جهانى، اسلام را در همه جهان گسترش مى دهد و عدل و داد را جايگزين ظلم و ستم مى سازد.

از آنچه گفته شد استفاده مى شود كه با تشريع مقام امامت، نيازى به ارسال پيامبرانى كه مروج اسلام باشند نيست، زيرا اين مسؤوليت بر عهده امامان معصوم نهاده شده است.

دوم: فقها و علماى دين: در زمان معصومين(عليهم السلام) دانشمندان برجسته و علماى متعددى باليدند و علوم و احكام اسلام را به خوبى فراگرفتند و براى تبليغ و ترويج آنها آماده شدند. پيامبر اسلام و امامان معصوم در پرورش چنين افرادى تلاش فراوانى مى كردند.

در اين باره احاديث فراوانى داريم كه به نمونه هايى از آنها اشاره مى كنيم:

حضرت صادق(عليه السلام) فرمود: علما وارثان پيامبرانند، پيامبران درهم و دينارى از خود به ارث نمى گذارند، بلكه احاديث، را به ارث مى گذارند، پس هر كس چيزى از احاديث آنان را بگيرد، بهره زيادى را به دست آورده است. خوب دقت كنيد كه علم خود را از چه شخصى مى گيريد. در ميان ما اهل بيت، در هر نسلى افراد عادلى وجود دارند كه از تحريف تندروان و كج روى اهل باطل و تأويل نادانان جلوگيرى مى كنند.(27)

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود:

علماى امت من مانند پيامبران بنى اسرائيل هستند.(28)

همچنين فرمود:

خدا جانشينان مرا رحمت كند. گفته شد: يا رسول الله! جانشينان شما چه كسانى هستند؟ فرمود: كسانى كه سنت مرا زنده مى كنند و آن را به بندگان خدا ياد مى دهند.(29)

نيز فرمود:

مثل علما در زمين مثل ستارگان در آسمان است، كه مردم در تاريكى هاى خشكى و دريا به وسيله آنها هدايت مى شوند و اگر خاموش گردند بيم آن مى رود كه هدايت شوندگان گم شوند.(30)

اميرالمؤمنين از رسول خدا روايت كرده كه فرمود:

در قيامت مداد علما با خون شهدا مقايسه مى شود، پس مداد علما بر خون شهدا برترى مى يابد.(31)

پيامبر اكرم فرمود:

كسى كه مرگش فرا رسد در حالى كه طلب علم مى كند تا به وسيله آن اسلام را زنده كند، ميان او و پيامبران در بهشت يك درجه بيشتر فاصله نيست.(32)

از اين احاديث و مانند آن استفاده مى شود كه شارع مقدس اسلام مسؤوليت ارشاد مردم و تبليغ دين را بر عهده علما نهاده است. با وجود اين، نيازى به ارسال پيامبران مبلغ نيست.

سوم: عقل انسان: يكى از اهداف بزرگ پيامبران پرورش و تكميل عقل ها بوده است. پيامبران گذشته نقش بزرگى را در اين باره ايفا كرده اند. عقول انسان ها در طول تاريخ و به كوشش پيامبران، كم كم تكامل يافت تا در زمان پيامبر اسلام به حد بلوغ نسبى خود رسيد. پيامبر اسلام نيز نسبت به رشد و تكامل عقل آدميان عنايت ويژه اى داشت. به مردم سفارش مى كرد عقل خود را به كار گيرند و در كشف حقايق و درك اشيا كنجكاوى نمايند. با تعقل و تفكر، حق را از باطل جدا كرده و حق را بپذيرند.

قرآن كريم در آيه هاى متعدد مردم را به تعقل، تفكر، تدبر و تفقه دعوت مى نمايد. در كتاب هاى حديث نيز روايات فراوانى وجود دارد كه از عقل ستايش نموده و مردم را به خردگرايى توصيه كرده است. پيامبر اسلام و امامان معصوم(عليهم السلام)عقل را به عنوان راهنما و حجت شرعى، در شناخت موضوعات و مسائل عقلى به مردم معرفى نموده و از آنان خواسته اند كه در شناخت حقايق، عقل خويش را به كار گيرند و از آن پيروى نمايند.

از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه با ارسال پيامبر اسلام، نيازى به بعثت پيامبران مبلّغ نيست، از اين رو پيامبر اسلام خاتم پيامبران شد و نبوت خاتمه يافت.

حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت

حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) در هفدهم ماه ربيع الاول سال 570 ميلادى در مكه به دنيا آمد.(33)

پدرش عبدالله و مادرش آمنه بود. قبل از ولادت، پدرش از دنيا رفت و در مدينه مدفون شد. آن حضرت تحت تكفل جدش عبدالمطلب درآمد. عبدالمطلب از بزرگان قريش بود و علاقه فراوانى به محمد داشت. درباره او مى فرمود: فرزندم محمد آينده درخشانى دارد.(34)

حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) در سن پنج سالگى مادرش آمنه را از دست داد. در سن نه سالگى بود كه جدش عبدالمطلب از دنيا رفت. بعد از وفات عبدالمطلب فرزندش ابوطالب نگه دارى و سرپرستى او را بر عهده گرفت. اين عموى مهربان، همانند پدر از محمد(صلى الله عليه وآله) مراقبت مى كرد.

حضرت محمد در سن 25 سالگى با خديجه، دختر خويلد، بانوى شريف و ثروتمند و پاكدامن قريش ازدواج نمود. دو پسر از او به دنيا آورد كه در كودكى وفات كردند و صاحب چهار دختر به نام هاى: زينب، رقيه، ام كلثوم و فاطمه شد.

از تاريخ استفاده مى شود كه حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) در زمان كودكى، نوجوانى و جوانى نسبت به همسالان خود برترى داشت و از گفتار و كردارش معلوم بوده كه فردى غيرعادى است.

ابوطالب درباره او چنين مى گويد:

پاسى كه از شب مى گذشت از محمد(صلى الله عليه وآله) سخنان شگفت انگيزى را مى شنيدم. ما به هنگام غذا خوردن و آب نوشيدن نام خدا را ذكر نمى كرديم، تا اين كه از محمد شنيدم كه به هنگام غذا خوردن مى گفت: «بسم الله الاحد»، بعد از غذا هم مى گفت: «الحمدلله كثيراً». من از اين كار در شگفتى بودم. گاهى كه به طور ناگهانى بر او وارد مى شدم، نورى را بالاى سرش مى ديدم كه تا آسمان ادامه داشت. هيچ گاه از محمد دروغ نشنيدم، كارهاى جاهليت از او سر نمى زد، هرگز نديدم كه بى جهت بخندد يا با بچه ها بازى كند يا به آنان توجه داشته باشد. تنهايى و تواضع را دوست مى داشت.(35)

ابن عباس مى گويد:

بامدادان كه فرزندان ابوطالب از خواب بيدار مى شدند چشمانشان كثيف و آلوده بود، اما ديدگان محمد پاكيزه و روشن بود. ابوطالب بامداد غذاى كودكان را مى داد، آنها غذاى يكديگر را مى ربودند ولى محمد دست درازى نمى كرد. وقتى ابوطالب اين موضوع را مشاهده كرد برايش غذاى جداگانه مى آورد.(36)

ابوالفداء مى نويسد:

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نزد ابوطالب بزرگ شد. خدا او را از انجام دادنِ كارهاى جاهليت و بدى هاى آن حفظ مى كرد، زيرا كرامت او را مى خواست، تا به صورت مردى درآمد كه از جهت بزرگوارى، خوش اخلاقى، رعايت آداب معاشرت، احسان به همسايگان، بردبارى، امانتدارى و راست گويى بر همه خويشانش برترى داشت. هرگز دنبال كار زشت نمى رفت، كسى را اذيت نمى كرد. هيچ گاه با ديگران شوخى يا جدال نكرد. همه صفات پسنديده در او جمع بود به گونه اى كه «محمد امين» ناميده شد.(37)

ابوالفداء مى نويسد:

در آغاز وحى، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) وحشت زده وارد خانه شد و به همسرش خديجه گفت: بر نفس خودم بيمناكم؟ خديجه براى تسليت او در جوابش گفت: بشارت باد كه خدا هيچ گاه تو را ذليل نمى سازد، زيرا تو صله رحم مى كنى، راست گو هستى، دشوارى هاى مردم را تحمل مى كنى، به فقرا كمك مى نمايى، مهمان نواز هستى و در حوادث روزگار به ديگران كمك مى كنى.(38)

انس بن مالك مى گويد:

حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) قبل از نبوت، در ميان مردم امين ناميده شد، زيرا امانتدارى و عدالت او را شناخته بودند.

ربيع بن خيثم مى گويد:

مردم در زمان جاهليت در مرافعات خود به حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)مراجعه مى كردند. نضربن حارث به قريش مى گفت: شما محمد(صلى الله عليه وآله)را در زمان كودكى از خودتان پسنديده تر، راست گوتر و امين تر مى دانستيد، ولى زمانى كه موهايش سفيد شد و از جانب خدا به شم مبعوث گشت گفتيد: ساحر است، نه، به خدا قسم! ساحر نيست.(39)

حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) بيست ساله بود كه در حلف الفضول ـ پيمان جوانمردان ـ شركت نمود. پيمان مذكور را جمعى از مردم خيرخواه عرب، در خانه عبدالله بن جدعان امضا كردند و پيمان بستند كه تا زنده هستند از مظلومان بى پناه دفاع كنند و حق آنان را از ظالمان بگيرند. حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)در اين باره فرمود:

من در پيمانى كه در خانه عبدالله بن جدعان بسته شد حاضر بودم و دوست ندارم آن را با شتران سرخ موى معاوضه كنم و چنان چه در اسلام نيز مرا بدان بخوانند اجابت مى كنم.(40)

از اين قبيل شواهد تاريخى استفاده مى شود كه حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)، قبل از بعثت در ميان مردم به نيكوكارى، امانت دارى، راست گويى، بردبارى، عدالت خواهى، بى آزارى و پاك دامنى معروف بوده است.

در اثر همين حسن سابقه بود كه مردم، ادعاى نبوت او را پذيرفتند و به او ايمان آوردند.

دين محمد(صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت

سؤالى كه در اين جا مطرح مى شود اين است كه آيا حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت به دين و شريعتى تقيد داشته يا نه؟ و اگر داشته پيرو چه دينى بوده است؟

قبلا بايد بدين نكته اشاره كنيم كه متأسفانه در تاريخ و مدارك اسلامى چيزى نداريم كه به طور صريح متعرض اين مسئله شده باشد، ولى مطالبى را مى توان به عنوان شاهد تاريخى بيان نمود; از باب نمونه:

ابوالفداء مى نويسد:

سيره رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اين بود كه سالى يك ماه به كوه «حرا» مى رفت و در آن جا عبادت مى كرد. قريش نيز در جاهليت همين عمل را انجام مى دادند. در آن زمان به هر فقيرى كه مى آمد غذا مى داد. بعد از پايان مراسم عبادت، قبل از ورود به خانه خود، خانه كعبه را طواف مى كرد.(41)

غياث بن ابراهيم از امام جعفر صادق(عليه السلام) روايت كرده كه فرمود:

پيامبر اسلام بعد از اين كه به مدينه آمد جز يك مرتبه به حج نرفت. اما در مكه چندين مرتبه با خويشانش مراسم حج را انجام داد.(42)

باز، آمده است: «محمد(صلى الله عليه وآله) در سن چهار سالگى نماز مى خواند».(43)

عمويش ابوطالب نيز حضرت محمد را در زمان كودكى چنين توصيف مى كرد: «هميشه هنگام شروع غذا بسم الله و بعد از آن الحمدلله مى گفت».(44)

از اين قبيل توصيفاتى كه درباره آن حضرت آ مده چنين استفاده مى شود كه قبل از بعثت، مراسمى را به عنوان عبادت انجام مى داده است; نماز مى خوانده، سالى يك ماه در كوه حرا اعتكاف داشته، مراسم حج را انجام مى داده، كعبه را طواف مى كرده و هنگام غذا خوردن بسم الله مى گفته است. پس معلوم مى شود كه شخصى ديندار و پاى بندِ به عبادت ها بوده است.

علاوه بر اين، در بحث عصمت به اثبات رسيد كه پيامبران در عمر خود از كفر و شرك و گناه معصوم هستند. بنابراين بايد گفت: پيامبر اسلام قبل از بعثت نيز ديندار بوده، زيرا كفر و شرك با عصمت وى سازگار نيست.

قرآن نيز ضلالت و كفر را به طور كلى، حتى قبل از بعثت، از آن حضرت نفى كرده است، آن جا كه مى فرمايد: «قسم به ستاره هنگامى كه فرو مى نشيند كه همنشين شما [محمد] گمراه نشده و كج نرفته است.(45)

بنابراين، در اصل تدين حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت هيچ ترديدى وجود ندارد.

بعد از قبول اصل ديندارى اكنون اين سخن به ميان مى آيد كه به چه دينى گرايش داشته است؟ در اين جا چند احتمال وجود دارد:

احتمال اول: از شريعت حضرت موسى يا حضرت عيسى پيروى مى كرده است، چون تنها شريعت آسمانى آن زمان همين دو دين بوده و پيروى از آنها بر همه واجب بوده است. پس حضرت محمد نيز قبل از بعثت بايد يكى از اين دو دين را داشته باشد.

اما احتمال مذكور مردود است، زيرا اگر يهودى يا مسيحى بود در مراسم دينى آنان نيز شركت مى كرد و با آنها معاشرت داشت و در تاريخ ثبت مى شد. در صورتى كه چنين چيزى نه در تاريخ ثبت شده و نه يهوديان و مسيحيان مدعى آن بوده اند.

چنان كه قبلا دانستيد حضرت محمد به مراسم و عبادت هايى تقيد داشته كه جزء اين دو دين نيست; مانند: حج، طواف كعبه، نماز و اعتكاف در كوه حرا. بنابراين از اين مجموع استفاده مى شود كه آن حضرت قبل از بعثت، يهودى يا مسيحى نبوده است.

احتمال دوم: پيرو شريعت حضرت ابراهيم(عليه السلام) بوده است. در توضيح اين مطلب مى توان چنين گفت: حضرت ابراهيم(عليه السلام) توحيد و خداپرستى را در حجاز پايه گذارى كرد. شريعت آن حضرت كه «حنيفيه» ناميده مى شد در ميان مردم آن سرزمين رواج داشت. فرزندش اسماعيل نيز آن شريعت را ترويج مى كرد. عرب هاى آن ديار كه غالباً از فرزندان اسماعيل بودند شريعت جدشان حضرت ابراهيم را پذيرفته و از آن دفاع مى كردند.

دين حضرت ابراهيم تا مدت ها، دين رسمى مردم جزيرة العرب بود. ولى با گذشت زمان، احكام، قوانين و مراسم عبادى آن دين حنيف كم كم به فراموشى سپرده شد و جز مراسم خاصى از قبيل: حج، وقوف به عرفات، مشعر و منى، قربانى، رمى جمرات، طواف كعبه، سعى بين صفا و مروه و چند عمل ديگر، چيزى از آن باقى نماند. بلكه با مرور زمان شرك نيز در عقايد مردم نفوذ كرد و با توجيهات غلط اشيا يا اشخاص ديگرى را شريك خدا قرار داده و آنها را پرستش مى نمودند. با همه اين انحرافات، باز هم خودشان را پيرو حضرت ابراهيم مى دانستند.

البته در ميان آنان افرادى وجود داشت كه از وضع موجود ناراضى بوده و احساس مى كردند كه حقيقت دين ابراهيم را از دست داده و به ضلالت افتاده اند و احياناً در صدد بودند تا احكام و مراسم عبادى دين حنيفيه را بيابند و آن را از خرافات پاك سازى كنند. در ذيل به نمونه هاى تاريخى آن اشاره مى كنيم:

ابن هشام مى نويسد:

در يكى از عيدها كه قريش نزد يكى از بت ها گرد آمده و با كمال احترام و كرنش برايش قربانى مى كردند چهار نفر از آنان از ديگران مخفيانه جدا شدند و در گوشه اى با هم چنين گفتند: پيمان ببنديم كه عقيده خودمان را از ديگران مخفى بداريم. آن چهار نفر عبارت بودند از: ورقة بن نوفل، عبدالله بن جحش، عثمان بن حويرث و زيدبن عمر. آنها گفتند: به خدا سوگند! شما مى دانيد كه قوم شما دين درستى ندارند، آنان دين پدرشان ابراهيم را به خطا گرفته اند. سنگى كه اطرافش طواف مى كنيم چيست؟ اين بت نه مى شنود، نه مى بيند، نه ضرر دارد و نه نفع. اى خويشان! دين درستى براى خودتان انتخاب كنيد. سپس در بلاد پراكنده شدند تا دين حنيف ابراهيم را پيدا كنند.(46)

هم چنين مى نويسد:

زيدبن عمر توقف كرد، از دين خويشانش خارج شد ولى در دين يهود و نصارا نيز داخل نشد. از بت پرستى دست كشيد و از خوردن گوشت ميته، خون و گوشت حيواناتى كه براى بت ها قربانى مى شد اجتناب كرد و از كشتن فرزند نهى نمود و گفت: من فقط خداى ابراهيم را مى پرستم. لذا از دين اقوامش انتقاد كرد.(47)

از پاره اى احاديث استفاده مى شود كه اجداد پيامبر نيز از دين حضرت ابراهيم پيروى مى كردند.

اصبغ بن نباته مى گويد: از اميرالمؤمنين(عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود:

به خدا سوگند! پدرم و جدم ابوطالب و هاشم و عبدمناف هيچ گاه بت نپرستيدند. سؤال شد: پس چگونه عبادت مى كردند؟ فرمود: بر طبق دين حضرت ابراهيم عمل مى كردند و به سوى كعبه نماز مى خواندند.(48)

بنابراين چنين به نظر مى رسد كه حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت از دين و شريعت حضرت ابراهيم پيروى مى كرده است، يگانه پرست بوده و با شرك و بت پرستى مخالفت مى نموده، نماز مى خوانده و مراسم حج را كه جزء مراسم عبادى شريعت حضرت ابراهيم بوده، انجام مى داده است. به خلوت گزينى و ذكر خدا و عبادت علاقه داشته و اخلاق نيك را رعايت مى كرده است.

از بعض روايات استفاده مى شود كه حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت، در شناخت مكارم و التزام بدان ها همواره از تأييدات الهى نيز برخوردار بوده است.

اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين باره مى فرمايد:

از همان زمان كه محمد(صلى الله عليه وآله) از شير گرفته شد خدا به بزرگ ترين فرشته ها مأموريت داد تا شب و روز مراقب او باشند و او را به سوى كردار و اخلاق نيك هدايت كند.(49)

علامه مجلسى(رحمه الله) در اين باره مى نويسد:

روايت شده كه بعض اصحاب امام محمد باقر(عليه السلام) از آن حضرت از تفسير آيه (إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول فَإِنَّهُ يَسْلُك مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً) سؤال كردند، در جواب فرمود:

خدا فرشتگانى را مأمور پيامبرانش مى نمايد تا مراقب عمل هاى آنان باشند و در تبليغ رسالت به آنان كمك نمايند. فرشته بزرگى را مأموريت داد تا از همان زمان كه محمد(صلى الله عليه وآله) از شير باز گرفته شد، مراقب او باشد، به كارهاى خير و اخلاق نيك هدايتش كند و از بدى ها باز بدارد. اين فرشته همان كسى است كه به پيامبر مى گفت: «السلام عليك يا محمد رسول الله» در زمانى كه هنوز به رسالت مبعوث نگشته بود و پيامبر گمان مى كرد كه اين سلام از ناحيه سنگ و زمين است، ولى هر چه كنجكاوى مى كرد چيزى نمى ديد.(50)

پى‏نوشتها:‌


(1) . اسراء (17) آيه 88: (قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الإِنْسُ وَالجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هـذا القُرآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْض ظَهِـيراً).
(2) . هود (11) آيه 13 ـ 14: (أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَر مِثْلِهِ مُفْتَرَيات وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ * فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا نَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللّهِ وَأَنْ لا إِلـهَ إِلاّ هُوَ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ).
(3) . بقره (2) آيه 23 ـ 24: (وَ إِنْ كُنتُمْ فِـى رَيْب مِمّا نَزّلْنا عَلى عَبْدِنا فَـأْتُوا بِسُورَة مِنْ مِثلِهِ وَادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِـينَ * فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النّارَ الَّتِـى وَقُودُها النّاسُ وَالْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْـكافِرِينَ).
(4) . البدايه والنهايه، ج 3، ص 78.
(5) . همان، ص 80 .
(6) . همان، ص 82 .
(7) . همان.
(8) . اسدالغابه، ج 3، ص 54.
(9) . نساء (4) آيه 82 : (أَفَلا يَتَدَبَّرُونَ القُرآنَ وَلَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِـيهِ اخْتِلافاً كَثِـيراً).
(10) . عنكبوت (29) آيه 48: (وَما كُنْتَ تَتْلُوآ مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتاب وَلا تَخُـطُّهُ بِيَمِـينِكَ إِذاًالاَْرْتابَ المُبْطِلُونَ).
(11) . اعراف (7) آيه 157: (الَّذِينَ يَـتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّـبِىَّ الاُْمِّـىَّ الَّذِى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْراةِ وَالاِْنْجِـيلِ يَـأْمُرُهُمْ بِالمَعْرُوفِ وَيَنْهاهُمْ عَنِ المُنْكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّـيِّباتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الخَبائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلالَ الَّتِى كانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَـزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِى أُنزِلَ مَعَهُ اُولـئِك هُمُ المُفْلِحُونَ).
(12) . روم (30) آيات 1 ـ 6 : (الـم * غُلِـبَتِ الرُّومُ * فِى أَدْنَى الأَرْضِ وَهُمْ مِـنْ بَـعْدِ غَلَبِـهِمْ سَيَغْلِـبُونَ * فِى بِضْعِ سِنِـينَ لِلّهِ الأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ وَيَوْمَـئِذ يَفْرَحُ المُـؤْمِنُونَ * بِنَصْرِ اللّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَـشاءُوَهُـوَ العَزِيزُ الرَّحِـيمُ * وَعْدَ اللّهِ لا يُـخْلِفُ اللّهُ وَعْدَهُ).
(13) . تاريخ ايران از سلوكيان تا فروپاشى دولت ساسانى، ج 3، ص 263.
(14) . همان، ص256.
(15) . ويل دورانت، تاريخ تمدن، بخش اول، ج 4، ص 181; تاريخ ايران از سلوكيان تا فروپاشى دولت ساسانى، ج 3،ص264 ـ 265.
(16) . الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 479.
(17) . تاريخ ايران از سلوكيان تا فروپاشى دولت ساسانى، ج 3، ص 266; تاريخ ويل دورانت، بخش اول، ج 4، ص 182.
(18) . مورخان اسلام مانند طبرى و ابن اثير و ابوالفدا و ديگران و هم چنين مفسران قرآن، در اين جهت اتفاق دارند كه سرانجام وعده قرآن كريم تحقق يافت و سپاه روم، بعد از شكست سابق، بر سپاه فارسيان غلبه كرد. و فاصله ميان اين شكست و پيروزى كمتر از ده سال بوده است. ليكن متأسفانه تاريخ دقيق زمان شكست و زمان پيروزى معين نشده است. در منابع اسلامى چنين آمده كه پيروزى روميان در زمان جنگ بدر (سال دوم هجرى) يا زمان جنگ حديبيه (ششم هجرى) بوده است. ليكن اين دو احتمال با پيش گويى قرآن درست درنمى آيد، زيرا شكست آنان در تاريخ (613 ميلادى) يعنى سال سوم بعثت بوده است كه با زمان جنگ بدر سيزده سال و با زمان جنگ حديبيه شانزده سال فاصله داشته است. در صورتى كه پيش گويى قرآن اين است كه پيروزى روميان بعد از كمتر از ده سال (بضع سنين) تحقق مى يابد. بنابراين هيچ يك از اين دو تاريخ با پيش گويى قرآن تطبيق ندارد. اما با آنچه در كتب تاريخ ايران باستان آمده كاملا قابل تطبيق است. و بايد پيروزى روميان را تقريباً در سال سيزدهم از بعثت بدانيم.
(19) . احزاب (33) آيه 40: (ما كانَ مُحَـمَّدٌ أَبا أَحَد مِنْ رِجالِكُمْ وَلـكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَخاتَمَ النَّبِيِّينَ وَكانَ اللّهُ بِكُلِّ شَىء عَلِـيما).
(20) . صحيح مسلم، ج 4، ص 1870: سعدبن أبي وقاص، عن أبيه، قال: قال رسول الله صلّى الله عليه و آله لعلي(عليه السلام): «أنت منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبىّ بعدي».
(21) . الطبقات الكبرى، ج1، ص192: عن أبى هريرة أنّه قال: قال النبىّ(صلى الله عليه وآله): أرسلتُ إلى الناس كافّةً، و بي ختم النبيّون.
(22) . وسائل الشيعه، ج 1، ص 23: عن أبي أمامة، عن النبىّ(صلى الله عليه وآله) قال: أيّها الناس! لانبىّ بعدي، و لا أمّة بعدكم، ألا فاعبدوا ربّكم، و صَلّوا خمسكم، و صوموا شهرَكم، و حجّوا بيتكم، و أدّوا زكاة أموالكم، طيّبت بهانفوسُكم، و أطيعوا ولاة أمركم تدخلوا جنّة ربّكم.
(23) . نهج البلاغه، خطبه 129: قال أميرالمؤمنين(عليه السلام): أرسَلَه على حين فترة من الرسل، و تنازع من الألسن، فقضى به الرسل، و ختم به الوحي.
(24) . تحف العقول، ص36: قال رسول الله(صلى الله عليه وآله): نحن ـ معاشرَ الأنبياء ـ أُمِرنا نُكلِّم الناس على قدرِ عقولهم.
(25) . نساء (4) آيه 59: (يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا أَطِـيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى الأمْرِ مِنْكُمْ).
(26) . مائده (5) آيه 3: (الْيَوْمَ يَـئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ اليَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِـيتُ لَكُمُ الإِسْلامَ دِيناً).
(27) . كافى، ج 1، ص 32: عن أبي عبدالله(عليه السلام) قال: «إنّ العلماء ورثةُ الأنبياء، و ذاك أنّ الأنبياء لم يورّثوا درهماً و لا ديناراً، و إنّما أورثوا أحاديث من أحاديثهم، فمن أخذ بشيء منها، فقد أخذ حظّاً وافراً. فانظروا علمَكم هذا عمّق تأخذونه; فإنّ فينا ـ اهل البيت ـ في كلّ خلف عدولاً ينفَون عنه تحريف الغالين، و انتحال المُبطلين، و تأويل الجاهلين».
(28) . بحارالانوار، ج2، ص21: «علماء أمّتي كانبياء بني إسرائيل».
(29) . همان، ص 25: قال رسول الله(صلى الله عليه وآله): رَحمَ اللهُ خلفائي. فقيل: يا رسول الله! من خلفاؤك؟ قال: الذين يُحيُون سنّتي، و يعلّمونها عبادالله.
(30) . همان: قال رسول الله(صلى الله عليه وآله): إنّ مثل العلماء في الأرض مثل النجوم في السماء، يهتدى بها في ظلمات البرّ و البحر; فإذا طمست أو شك أن تضلّ الهداة.
(31) . همان. ص 16: عن علىّ(عليه السلام) قال: قال رسول الله(صلى الله عليه وآله): إذا كان يوم القيامة وزّن مداد العلماء بدماء الشهداء فيُرجِّح مدادُ العلماء على دماء الشهداء.
(32) . همان، ج 1، ص 184: قال النّبي(صلى الله عليه وآله) من جاءه الموت و هو يطلب العلم ليُحي به السلام، كان بينه و بين الأنبياء درجة واحدة.
(33) . ويل دورانت، تاريخ تمدن، ج 4، بخش اول، ص 197.
(34) . مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 61.
(35) . همان، ص63.
(36) . ابوالفداء، السيرة النبويه، ج 1، ص 242.
(37) . همان، ص 249.
(38) . همان، ص 394.
(39) . عيون الاثر، ج 2، ص 334.
(40) . ابوالفداء، همان، ص 257 ـ 262.
(41) . همان، ص 390.
(42) . وسائل الشيعه، ج 8، ص 88: غياث بن ابراهيم عن جعفر(عليه السلام) قال: «لم يَحجّ النبىّ(صلى الله عليه وآله) بعد قدومه المدينة إلاّ واحدةً، وقد حجّ بمكّة مع قومه حجّات».
(43) . بحار الانوار، ج15، ص 361.
(44) . مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 63.
(45) . نجم (53) آيه 2: (وَالنَّجْمِ إِذا هَوى * ما ضَلَّ صاحِـبُكُمْ وَما غَوى).
(46) . ابن هشام، السيرة النبويه، ج 1، ص 237.
(47) . همان، ص 239.
(48) . بحارالأنوار، ج 15، ص 144: «عن الأصبغ بن نباته، قال: اسمعتُ أمير المؤمنين(عليه السلام) يقول: واللهِ! ما عَبَد أبي و لا جدّي عبدالمطّلب، و لا هاشم، و لا عبدمناف صنماً قطّ. قيل: فمَا كانوا يعبدون؟ قال: كانوا يصلّون إلى البيت على دين إبراهيم متمسّكين به».
(49) . نهج البلاغه، خطبه 194: قال علي(عليه السلام): «و قد قرن الله به(صلى الله عليه وآله) من لدن كان فطيماً أعظم َ ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم، و محاسن أخلاق العالم، ليله و نهاره».
(50) . بحارالانوار، ج 15، ص 361.