شيخ مفيد، پرچم‏دار آزادى انديشه

سيد جعفر مرتضى عاملى
مترجم: محمد سپهرى

- ۲ -


يك نمايش ديگر

13. در سال 375 هجرى قمرى: در روز عاشورا، بنا بر عادت رافضيان، بدعت زشت برپايى مراسم انجام شد. در بغداد، بين اهل سنّت و رافضيان فتنه عظيمى درگرفت. هردو گروه كم خرد بودند يا بىعقل و به دور از سداد. علت درگيرى آن بود كه گروهى از اهل سنّت، زنى را بر شترى سوار كردند و او را عايشه ناميدند و يكى را طلحه و يكى ديگر را زبير و گفتند: با ياران على مىجنگيم. در نتيجه اين فتنه گروه زيادى از دو طرف كشته شدند. (22)

بنگريد به شيوه اين مورخ در بيان و عرضه حادثه و زشتى گفته‏هاى وى در مورد رافضيان ـ به تعبير وى ـ فقط و فقط بدين سبب كه در مذهب و اجتهاد با او اختلاف نظر دارند.

شگفتى ما از اين تهاجم زشت وى است كه هر دو گروه را برابر مىداند؛ زيرا فرق زيادى است بين كسى كه عملى انجام مىدهد كه از ديدگاه شرعى، آن را مشروع و پذيرفته شده مىداندو از نظر وى اقدامى است انسانى و حق مسلّم و برخوردى با جنبه عقيدتى و فكرى ندارد و اين مشروعيّت را با بسيارى از دلايل و براهين قانع كننده‏اى كه در زمينه احتجاج كافى مىداند، اثبات كرده است و كسى كه خود را مبتدع و جنايت‏كار مىبيند و در اقدام خويش از موضع حقد و كينه و تعصب و به منظور جريحه‏دار كردن عواطف ديگران و تجاوز بر آزادىها و كرامت‏هاى آنان حركت مىكند.

ميل داريم در اين جا به ابن كثير كه اين سخن را گفته، يادآور شويم كه خود وى پيش از اين گفت: اهل سنت پيروى مىكنند، نه بدعت‏گذارى، امّا خودش در اين جا اقرار دارد كه آنان اهل بدعتند و نه اهل پيروى. به زودى مطالبى در اين باره خواهيم آورد.

من نمىدانم آيا در اين نمايش، جريان حَوْأَب (و پارس سگانِ حوأب) و نيز ساير مسائلى را كه در واقعه جَمَل روى داد، بازسازى كردند يا نه؟!

14. سال 382 هجرى قمرى: در دهم محرّم اين سال، وزير ابوالحسن على بن محمّد كوكبى معروف به ابن المعلم كه بر سلطان چيره شده بود به اهل كرخ و باب الطاق؛ يعنى، رافضيان، دستور داد كه چيزى از آن بدعت‏ها را انجام ندهند. (1)

ابن المعلم مىخواهد از موضع قدرت بر رافضيان فشار آورد و بدين وسيله آنان را از برپايى شعاير مذهبى و بيان و اظهار عواطف و احساسات خويش در قبال اهل بيت و خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بازدارد!

پيروى يا بدعت‏گذارى؟!

15. در سال 389 هجرى قمرى: شيعيان بر آن شدند تا عيد غدير؛ يعنى روز هجدهم ذىالحجه را آن گونه كه گمان مىبردند و هم‏چون گذشته آزين‏بندى كنند. گروهى از جاهلان ديگر كه خود را به اهل سنّت منسوب مىكردند، با آنان به جنگ پرداختند و ادّعا كردند كه در چنين روزى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و ابوبكر وارد غار شدند. عالمان اهل سنّت، آنان را از اين كار بازداشتند. (2)

اهل سنّت اين عيد موهوم را ساليان درازى جشن مىگرفتند و كوچه‏ها و خانه‏ها را آزين مىبستند، قبّه‏هايى برپا مىكردند و آتش مىافروختند.... (3)

معلوم نيست چرا جاهلان اهل سنّت با شيعيان كه مىخواستند شعاير دينى خود را گرامى بدارند، به جنگ برخاستند و چرا عقلاى اهل سنّت، آنان را از ارتكاب چنين اعمالى كه موجب تعدى و ظلم و ستم بر ديگران است، بازنداشتند؟!

شگفت اين كه عيد جديدى بدعت گذاشتند كه دانشمندانشان قبول نداشتند و حال اين كه از پيروان فرقه حنبلى هستند كه در چنين امورى بسيار شديد عمل مىكنند. علماىشان اين كار را بدعت و خروج از حدود شرع و دين مىخوانند!

مىبينيم كه اين عيد بدون هر گونه مانعى ده‏ها سال تداوم مىيابد و احدى بر سر راه آن مانع و رادعى ايجاد نمىكند!

آن چه در اين جا جلب توجه مىكند اين است كه مورخانى كه هم‏مذهب آنان هستند، نيز آن را به عوام نسبت مىدهند و تا آن جا كه مىتوانند از آن با كلمه «عيد» تعبير نمىكنند و مثلاً مىگويند: عوام اهل سنّت، آن را روز شادى قرار دادند. اينان فكر مىكنند كه الفاظ، واقعيّت‏ها را تغيير مىدهد!! امّا آن چه كه زنِ فرزند مرده را به خنده مىاندازد، تاريخى است كه اينان خود را بدان ملتزم كرده‏اند؛ يعنى، هجرت و ورود پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به غار را، روز 26 ذى الحجه اعلام كردند.

در حالى كه تمامى امت اجماع دارند كه بى ترديد هجرت پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در ماه ربيع الاوّل بود. پس چگونه ده‏ها سال بر آن تداوم داشتند؛ ولى دانشمندانشان تذكر ندادند و اشتباه آنان را گوشزد نكردند؟! واگر چنين كردند، پس چرا در قبال آن سكوت پيشه كرده‏اند و آنان را از فضاحت و ننگ حاصل از آن بازنداشتند؟!

باز هم عزادارى غيرواقعى

16. سال 389 هجرى قمرى: از آن جا كه شيعه در روز عاشورا مراسم سوگوارى برپا مىداشتند و در ماتم حسين بن على، اظهار حزن و اندوه مىكردند، گروهى از جاهلان اهل سنّت به مقابله آنان برخاستند و ادّعا كردند كه: در روز دوازدهم (چنان كه از بعضى از منابع به دست مىآيد، صحيح هجدهم است) محرّم، مصعب بن زبير كشته شده است. از اين رو، برايش مراسم عزادارى برپا كردند و چنان كه شيعيان به زيارت قبر حسين مىرفتند (به زيارت قبر مصعب شتافتند). اين كارها از باب مقابله بدعت، با بدعتى مثل آن است. در حالى كه بدعت را جز سنّت صحيح از بين نمىبرد.

اين شعارِ زشت، چندين سال تداوم داشت. (1)

در اين جا شگفتى و تعجب خويش را از اين جهت بيان مىداريم كه چگونه برادران اهل سنّت راضى مىشوند كه مصعب بن زبير سفّاك كه خون‏هاى فراوانى بر زمين ريخت، (2) جاىگزين گل خوش‏بوى رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سرور جوانان اهل بهشت (عليه السلام) باشد؟!

چگونه مىتوان تصور كرد كسى كه براى اصلاح امت جدّ خود قيام كرده با كسى كه براى سلطنت و پادشاهى و براساس حميّت و عصبيّت مىجنگد برابر باشد؟!

نمىدانيم كه چگونه روز هجدهم محرّم، روز قتل مصعب شد و حال اين‏كه مصعب روز پانزدهم جمادى الاوّل سال 72 هجرى قمرى ـ چنان كه معروف است ـ (2) كشته شد؟!

اضافه مىكنم چگونه چنين مسئله‏اى از طايفه بزرگى از دانشمندان اهل سنت كه در سراسر مملكت پراكنده بودند پوشيده ماند و متوجّه آن نشدند و اگر متوجّه اين اشتباه آشكار شدند، پس چگونه نظر پيروان خود را طى ده‏ها سال به اين اشتباه شرم‏آور جلب نكردند؟! هم‏چنان كه نظر آنان را به آن اشتباه آشكارتر ننگين در مورد تاريخ هجرت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) جلب ننمودند؟!

ابن كثير كوشيده تا از قبح اين جريان بكاهد و لذا آن را به گروهى از جاهلان اهل سنت نسبت داده است. در حالى كه مورخان ديگر كه پيش از وى بوده‏اند، تصريح كرده‏اند كه: اهل سنّت چنين كارهايى كردند؛ ولى در اين باره به عوام اشاره‏اى ننموده‏اند.

ما از ابن كثير تشكر مىكنيم كه در اين جا اقرار كرد كه اين كار بدعتى بود از سوى مردمانى كه خود وى درباره آنان مىگفت: اهل سنّت پيروى مىكنند نه‏بدعت‏گذارى.

آشوب و تبعيد شيخ مفيد

17. سال 392 هجرى قمرى: يافعى مىگويد:

در اين سال كار فتنه‏گران شدّت گرفت. در بغداد مردم را آشكارا در روز دست‏گير مىكردند. دست به كشتار (افراد بىگناه) زدند و آنان را به بدعت‏گذارى متهم ساختند. مردم يك‏ديگر را گمراه خواندند (اين عبارت يافعى نامفهوم است). تعداد آنان فزونى گرفت. هاشميان به ميان آنان ريختند. بهاءالدوله ـ كه در آن موقع در بغداد نبود ـ عميد الجيوش را به عراق گسيل داشت تا زمام امور را به دست گيرد. وى مردم را كشت و به دار آويخت و شيعه و سنّى را از اظهار مذهب خويش منع كرد.

در بعضى از منابع افزوده‏اند:

ابن المعلم، فقيه شيعه تبعيد شد و بر هيبت و شكوه وى افزوده گشت. (1)

18. سال 293 هجرى قمرى، عميد الجيوش، در اين سال از نوحه و زارى بر حسين، در روز عاشورا جلوگيرى كرد. جاهلان اهل سنّت را هم از نوحه و زارى بر مصعب بن زبير بازداشت. (2)

از عبارت پيشين يافعى به دست مىآيد كه: غير شيعيان سردمداران اين كارها بودند؛ زيرا اتهام به ضلالت و بدعت، در اكثر موارد از سوى حنبلىها ـ كه اهل سنّت بغداد آن روز بودند ـ در مقابل شيعه صورت مىگرفت. كما اين كه وجود عباسيان در ميان كسانى كه چنين حوادثى را به وجود مىآوردند، اشاره دارد كه اين حركات در ميان غير شيعه بروز مىكرد؛ زيرا هاشميان [بنى عباس[ همان طور كه گذشت، نسبت به شيعيان تعصب و كينه شديدى داشتند.

آن چه جلب توجه مىكند اين است كه عميد الجيوش به جاى اين كه به مردم آزادى دهد تا مذاهب، آرا، نظريّات و عقايد خويش را آشكار سازند، آنان را از اظهار مذهب خويش منع مىكند. او مىبايست اجازه مىداد كسانى كه مىخواهند مراسم و شعاير دينى و مذهبى خويش را برپا دارند، در امن و امان بدان بپردازند و كسانى را كه مىخواهند كينه‏توزى كنند و بر ديگران يورش برند و احساسات آنان را جريحه‏دار كنند و نيز اعيادى را بدعت گذارند كه بر حسب مذهب خودشان هم مشروعيّت ندارد، منع كند.

شگفت‏تر اين كه آن‏چنان كه به دست مىآيد هدف حمله عميد الجيوش شيعه و تنها به سبب تعصب مذهبى وى است وگرنه چرا ابن المعلم (شيخ مفيد) را تبعيد مىكند؟!

تبعيد دوباره شيخ مفيد

19. سال 398 هجرى قمرى: در روز دهم رجب بين اهل سنّت و رافضيان فتنه‏اى درگرفت كه سبب آن چنين بود: يكى از هاشميان قصد ابو عبداللّه محمد بن نعمان معروف به ابن المعلم فقيه شيعه كرد كه در مسجد خويش در محله درب الرباح بود. وى ابن المعلم را به ناسزا گرفت. يارانش بر مرد هاشمى شوريدند. مردم كرخ حركت كردند و به خانه قاضى ابو محمد اكفانى و شيخ ابو حامد اسفراينى رفتند. فتنه بزرگى درگرفت. شيعيان مصحفى (قرآني) آوردند كه مدّعى بودند مصحف عبداللّه بن مسعود است و با تمامى مصاحف اختلاف داشت. اشراف، قاضيان و فقيهان روز جمعه آخر ماه رجب جمع شدند و مصحف بر آنان عرضه شد. شيخ ابو حامد اسفراينى و ساير فقها فتوا دادند كه سوزانده شود. در حضور آنان، مصحف را سوزاندند. شيعيان از اين عمل به شدت خشمگين شدند. در شب پانزدهم شعبان عاملان آن را نفرين كردند و ناسزا گفتند. گروهى از جوانان شيعه قصد خانه شيخ ابوحامد كردند تا او را مورد اذيّت قرار دهند. ابوحامد از خانه‏اش به دارالقطن منتقل شد. آنان فرياد برآوردند: يا حاكم، يا منصور. اين جريان به گوش خليفه رسيد. او خشمگين شد و اعوان و انصارش را به يارى اهل سنّت فرستاد. خانه‏هاى زيادى از شيعيان در آتش سوخت و مشكلات سختى پيش آمد.

عميد الجيوش كسى را به بغداد فرستاد تا ابن المعلم، فقيه شيعه را از آن جا تبعيد كند. او را از آن جا اخراج كرد. سپس از وى شفاعت شد.

قصه‏پردازان هم از بيان و درخواست پول از مردم به نام شيخين و على رضىالله‏عنه منع شدند. شيخ ابوحامد نيز هم‏چون گذشته، به خانه‏اش برگشت. (1)

اين عبارت ابن كثير است؛ امّا ابن جوزى و ديگران پس از بيان سوزاندن مصحف مىگويند: در ماه شعبان نامه‏اى به دست خليفه رسيد كه مردى از اهل پل نهروان در شب پانزدهم در مشهد حائر (حرم امام حسين (عليه السلام) در كربلا) حاضر شده و كسانى را كه مصحف را سوزانده‏اند، نفرين و ناسزا گفته است. دستور داد كه او را بگيرند. آن مرد را گرفتند و حكم به قتل وى صادر شد. مردم كرخ درباره اين كشته به صدا آمدند؛ زيرا وى از شيعيان بود. از اين رو، بين آنان و مردم باب‏البصره و باب‏الشعير جنگ درگرفت. (2)

آن‏گاه اشراف و بازرگانان از خليفه درخواست كردند كه از كار سفيهان گذشت كند. خليفه به اين درخواست پاسخ مثبت داد و آنان را مورد عفو و بخشش قرار داد. اين خبر به عميد الجيوش رسيد، حركت كرد تا به بغداد رسيد. به ابو عبداللّه ابن المعلم، فقيه شيعه پيغام فرستاد كه از شهر خارج شود و در آن نماند. كسى را بر او موكل كرد. مفيد شب يك‏شنبه، هفت روز از ماه رمضان مانده، از شهر خارج شد....

وى مطالبى را كه آورديم بيان مىكند و مىگويد: وى آن گاه برگشت و به قصه‏پردازان اجازه داد كه به عادت خويش برگردند مشروط بر اين كه هر آن چه را كه موجب فتنه‏انگيزى است رها سازند. (1)

ما نمىدانيم از كجا شروع كنيم و ملاحظات خويش را در مورد اين حادثه دهشت‏انگيز بيان داريم و چگونه مىتوانيم آن را بفهميم تا چه رسد به اين كه آن را ارزيابى و نظر خويش را در مورد آن بيان داريم.

ملاحظه مىشود كه همان كسى كه در آغاز مورد تجاوز، ناسزا و توهين قرار مىگيرد، تبعيد و آواره مىشود و هرگونه آزارى را از حقد و كينه آنان متحمل مىشود.

از سوى ديگر مىبينيم: كسى كه بايد حاكم بين مردم باشد و منازعات به وسيله او ختم شود، خود را دشمن يكى از دو گروه قرار مىدهد و او را مورد تعدى و ستم خويش مىسازد، فقط و فقط بدين سبب كه آن گروه از لحاظ عقيدتى و مذهبى با وى اختلاف عقيده دارد. بدين ترتيب مصلح، مفسد، و حاكم، خصم مىشود و حق و دين و مردم آبرومند و بلند مرتبه، قربانى. اين مطلب آن گاه روشن‏تر مىشود كه بدانيم: كسى كه قصد شيخ مفيد كرد تا او را در ميان شاگردان و يارانش مورد ناسزا قرار دهد، يك مرد عباسى (از هاشميان) بود و از موضع عباسىگرى و مخالفت مذهبى و عقيدتى با شيعيان، بغض و كينه آنان را به دل داشت. آن گاه حكومت عباسى با تمام قدرت و توان حاضر مىشود، نه براى اين كه بين دو گروه متخاصم صلح برقرار كند و يا متجاوز را تأديب و ستم‏گران را از تعدى و ستم بازدارد و حق ستمديده را از ستم‏گر بستاند، بلكه آمده كه ستم‏گر را در ستم يارى كند و كثيف‏ترين جنايت را در حق مردمانى بىگناه كه قدرتى جز تكيه بر خداى متعال ندارند، مرتكب شود.

در مورد مصحف ابن مسعود، بعضى از متون تاريخى كه اين حادثه را بيان كرده است، اشاره دارد كه اين مصحف به طور غصبى و در اقدامى تجاوزكارانه به خانه‏هاى شيعيان، گرفته شد نه به اين منظور كه به عنوان يك اثر نادر و نفيس حفظ شود يا به دليل آيات مباركه‏اى كه در آن است، مورد تكريم و احترام قرار گيرد، بلكه بدين هدف كه بدون اجازه صاحبش و بدون اين كه احترام كلام خداوند سبحان رعايت گردد، سوزانده شود. حتى اگر دانشمندان اهل سنّت، از بين بردن آن را لازم تشخيص دادند، اخلاق و انسانيّت حكم مىكند كه اين اقدام با مشاركت دانشمندان شيعه و هم‏فكرى آنان صورت پذيرد. از سوى ديگر مىتوانستند آن را براى كسى كه از مقام مالكيّت و به عنوان رأى دينى و اجتهاد فقهى، اتلاف آن را ضرورى نمىدانست، نگه‏دارى كنند. همين مطلب كافى بود كه فقيهانى را كه چنين كارى كردند و آن را از بين بردند، معذور دارد تا از آن اقدام دست بردارند.

حتى اگر اتلاف آن ـ چنان كه اين گروه مىگويند ـ ضرورت داشت، باز به سوزاندن كه بيان‏گر اهانت و بىحرمتى به ساحت قدس قرآن است، منحصر نبود. باز هم اگر چنين نبود، رعايت احساسات و عواطف ديگران و ملاحظه نظر اعتقادى آنان، چنين شيوه‏اى را حتميّت مىبخشيد و بدان حكم مىكرد؛ زيرا بدون شك آن‏چه از ديدگاه اين آقايان واجب بود، اتلاف آن مصحف بود نه سوزاندن آن.

اگر از تمام آن‏چه بيان شد، بگذريم و به ساير جوانب امر نظرى بيفكنيم، مىيابيم كه منشأ اصلى مصيبتى كه شيعه دچار آن شد، اعتماد بر نامه‏اى بود از يك آدم سخن‏چين به خليفه مبنى بر اين كه مردى، سوزاننده مصحف را نفرين كرده و او را به ناسزا گرفته است.

در حالى كه اين نامه براى صحت حكم به قتل آن مرد كفايت نمىكرد، نه از لحاظ طريقه شناخت ماجرا و نه از لحاظ ميزان جرم و مجازاتى كه خليفه براى آن مقرر داشت، آن هم در صورتى كه جرم ثابت شده باشد.

شگفت‏تر اين كه پس از عفو خليفه از گناه‏كاران به فرض كه گناه‏كار بوده باشند، چرا عميد الجيوش تنها بر تبعيد شيخ مفيد اصرار داشت بدون اين كه احدى غير از او را تبعيد كند؟ مگر چه گناهى شيخ مفيد مرتكب شده بود كه مستحق تبعيد و آوارگى بود؟! در مقابل مىبينيم كسى كه مصحف را سوزانيد، هم‏چون گذشته در امن و امان به خانه‏اش برمىگردد بدون اين كه احدى متعرّض وى شود.

اگر جوانان فرياد برآوردند: يا حاكم يا منصور، آيا خليفه حق دارد كه جانب يكى از دو طرف را بگيرد و نگهبان خود را به كمك سنّيان بفرستد و در نتيجه خانه بسيارى از شيعيان را در آتش بسوزاند و موجب مشكلات شديدى براى آنان شود؟!

نكته قابل ملاحظه اين كه: قصه‏پردازان در برانگيختن اين فتنه نقش داشتند. روشن است كه قصه‏پردازان، عموماً غيرشيعه بودند، بلكه كسانى بودند كه به نام بعضى از صحابه كه ـ به عقيده بعضى ـ در زندگانى سياسى و رفتارى خويش در زمينه التزام و تعبّد به احكام شرعى مشكلاتى داشتند، از مردم پول جمع مىكردند. همين كار آنان به نام اين گروه از صحابه، بعضى از مردم را تحريك و فتنه‏هايى را برمىانگيخت. پيش از اين آورديم كه گدايى به نام على (عليه السلام) چنان نبود كه احدى را تحريك كند؛ زيرا همگان از آن حضرت (عليه السلام) با احترام و تجليل ياد مىكردند؛ اما گدايى به نام كسانى كه با على (عليه السلام) جنگيده بودند مثل معاويه يا مروان خشم كسانى را كه عقيده داشتند اينان در اقدامات و مواضع خود اشتباه كردند برمىانگيخت. براى همين است كه مىبينيم وقتى كه به قصه‏پردازان اجازه قصه‏پردازى دادند، شرط كردند كه فتنه‏انگيزى را رهاسازند.

20. در سال 401 هجرى قمرى: عميد الجيوش، رافضيان را از نوحه‏گرى در روز عاشورا و ابراز سرور و شادى در روز هجدهم ذىالحجه كه به آن غديرخم گفته مىشود، منع كرد. (1)

به نظر شما چرا آنان را منع مىكند؟! آيا اين اقدام وى، ظلم و ستم و تجاوز نيست؟! آيا سلب آزادى بيان عقيده و انديشه آنان به شمار نمىرود؟!

شگفت‏تر اين كه: مردى كه مدّعى علم و معرفت است، ولى اين آزادى را انكار مىكند و شديداً بر كسى مىتازد كه اجازه داده شيعيان از اين حق مسلم خود استفاده كنند. ابن كثير در حوادث سال 402 هجرى قمرى مىگويد:

در محرّم اين سال، فخر الملك وزير به رافضيان اجازه داد كه بدعت شنيع و فضاحت قبيح خود را انجام دهند، به نوحه و گريه بپردازند، پرده‏ها آويزان كنند و بازارها از صبح تا شب بسته شود و زنان با سر و صورت برهنه و بر صورت زنان هم چون مردمان جاهليّت در ماتم حسين بن على نوحه‏گرى كنند. خداوند او را پاداش خير ندهد و در روز جزا چهره‏اش را سياه گرداند كه اوست شنونده دعاى بندگان. (1)

21. سال 406 هجرى قمرى: در روز سه شنبه نيمه محرّم، فتنه‏اى بين مردم عوام درگرفت كه سبب آن چنين بود: ساكنان كرخ، از باب الشعير گذشتند. اهل باب الشعير با آنان درگير شدند و دو گروه با هم جنگيدند و جنگ به محله قلائين رسيد. فخرالملك، شريف مرتضى و ديگران را فرستاد، آنان اقدام بىخردان كرخ را مورد انتقاد قرار دادند، اوضاع را تحت كنترل خود درآوردند و با آنان شرط كردند كه در عاشورا، نه پرده‏اى بياويزند و نه مراسم نوحه‏خوانى برپا سازند. (2)

ابن تغرى بردى مىگويد:

در اين سال، فخرالملك از ترس آشوب و فتنه، از برپايى مراسم نوحه‏خوانى در عاشورا جلوگيرى كرد. شريف رضى در پنجم محرّم وفات كرده بود و آنان هم به امور مربوط به وفات وى سرگرم بودند. (3)

چند نكته

جلوگيرى از برپايى مراسم عاشورا به سبب ترس از فتنه و آشوب جايز نيست؛ چرا كه بر سردمداران و مسئولان حكومتى نظام واجب است كه آزادىهاى عمومى را براى شهروندان تأمين كنند و از يورش و تجاوز ستم‏گران و متجاوزان بر ديگران بدون اين كه دليل قانع كننده شرعى، دينى و يا اخلاقى داشته باشند، ممانعت به عمل آورند.

اين ممانعت نوعى كمك به ياغى و ستم‏گر و تلاشى براى نابودى مظلوم و از بين بردن حق وى به شمار مىرود.

در اين جا نبايد فراموش كنيم كه درگيرى مردم باب الشعير با اهل كرخ كه از محله آنان عبور مىكردند، توجيهى جز تعصب كور ندارد كه صاحبش را هلاك مىكند و موجب مصايب، مشكلات و بلاهاى ناگوار است.

از شريف مرتضى قدردانى مىكنيم كه كوشيد فتنه را بخواباند و مردم كرخ را ملامت و سرزنش كرد كه از محله كسانى گذشته‏اند كه آنان را دوست ندارند و مىدانند كه در آن محله دچار مشكلاتى خواهند شد كه فعلاً از آن آسوده خاطرند.

هم‏چنين از شيعيان هم قدردانى مىكنيم كه پذيرفتند از برپايى مراسم حسينى خوددارى ورزند تا به فرصت‏طلبان مجال ندهند كه فتنه‏انگيزى كرده و آمال نامشروع‏خود را تحقق بخشند.

جنايت شوم

22. در سال 407 هجرى قمرى: شيعيان كشته شدند و اموال آنان به غارت رفت و از آنان جز عده‏اى ناشناس، باقى نماند. (1)

تفصيل حادثه چنين است: ابن اثير مىگويد:

در محرّم اين سال، شيعيان تمامى سرزمين‏هاى افريقيه كشته شدند. سبب آن چنين بود كه معز بن باديس بر مركب سوار شد و در قيروان به راه افتاد. مردمان بر او سلام مىدادند و او را دعا مىكردند. از جماعتى گذشت؛ در مورد آنان پرسش كرد. پاسخ دادند: اينان، رافضيان هستند كه ابوبكر و عمر را ناسزا مىگويند. گفت: خداوند از ابوبكر و عمر خشنود باد.

بلافاصله، عامّه به محله درب المقلى قيروان رفتند كه محل تجمع شيعيان بود و گروهى از آنان را كشتند. اين تمايل سپاهيان و پيروان آنان در غارت اموال شيعيان بود كه دست عامّه را در ميان شيعيان باز نهاد و عامل قيروان آنان را گمراه و بر اين عمل تشويق كرد.

سبب اين اقدام عامل قيروان اين بود كه وى امور بلاد را اصلاح كرده بود. به او خبر رسيد كه معز بن باديس مىخواهد او را عزل كند. از اين رو به فساد بلاد پرداخت. در نتيجه جمع زيادى از شيعيان در آتش سوختند، و ديارشان غارت گرديد و در تمام افريقيه كشته شدند.

جماعتى در كنار قصر منصور كه در نزديكى قيروان بود، تحصن كردند. عامّه آنان را محاصره كردند و بر آنان فشار وارد آوردند. گرسنگى هم بر آنان سخت شد، تلاش كردند از حلقه محاصره بيرون روند، عامّه آنان را يكى يكى كشتند تا آن جا كه به آخرين نفر رسيد. شيعيان مهديه به مسجد جامع پناه بردند آن‏ها هم همگى كشته شدند. در مغرب، شيعيان را منسوب به ابو عبداللّه شيعى كه از مشرق بود، مشارقه مىناميدند. بيش‏تر شاعران اين حادثه را ذكر كرده‏اند، بعضى كه شاد شده‏اند، خوش‏حالند و آنان كه گريسته‏اند، غمگين. (1)

انسان به آسانى نمىتواند مردمان سنگ‏دل خشكى را تصور كند كه داراى روحيه كينه‏توز و متجاوز باشند در حدى كه بخواهند جماعت بزرگى از مردمان را نابود كنند و در سراسر مملكت گسترده ريشه‏كن سازند! آن هم با اين شيوه كينه‏توزانه و زشت يعنى با شمشير، گرسنگى و سوزاندن در آتش!

بلى آنان بدون دليل و سبب جز تعصب كينه‏توز و نفرت‏انگيز و به منظور غارت اموال و كسب غنيمت، چنين اقدام ناجوان‏مردانه‏اى كردند.

آن چه به شگفتى و دهشت ما مىافزايد، اين كه استناد آنان به اتهامى است كه گروهى از مردم بر ضدّ ديگران مطرح مىكنند و بدون اين كه متهمان مورد بازخواست قرارگيرند و در مورد موضع آنان در قبال اين اتهام توضيح خواسته شود، به چنين اقدام نفرت انگيزى دست مىيازند.

شگفت‏تر اين كه پاسخ معز كه گفت: خداوند از ابوبكر و عمر خشنود باد، چراغ سبزى است براى انجام اين يورش نابود كننده و حال اين كه اين پاسخ، متضمن تصديق آن اتهام نيست تا چه رسد به اين كه به عنوان اجازه ارتكاب اين فاجعه وحشتناك در حق بىگناهان، مطرح شود!

از اين گذشته، آيا صحيح است كه اينان ابوبكر و عمر را ناسزا گفتند، يا اين كه اين حربه‏اى بود براى رسيدن به اهداف شرارت‏بار ضدّ انسانى؟!

عجيب‏تر آن كه تمايل سپاهيان و پيروان آنان در غارت اموال شيعيان سبب ديگر اين اقدام فجيع بود!! اين چه سپاهى است كه مىخواهد بندگان را بكشد و پيروان آن چه ارزشى دارند كه درصددند مملكت را به فساد و آشوب بكشند؟!

آيا مىتوان در اقامه عدل و گسترش حق و دين و فضيلت به چنين سپاهى اطمينان كرد؟! آيا اين سپاه مىتواند پشتوانه مملكت و مايه عزت و سرفرازى آن باشد؟! آيا مىتواند و سيله‏اى براى اشاعه امن و گسترش اسلام و فراخى و توسعه بر بندگان و مملكت باشد؟

نمىدانيم كه در مورد عامل قيروان چه بگوييم كه مردم را گمراه در ارتكاب اين جنايت هولناك ترغيب و تشويق كرد. او مىخواست مملكت را به آشوب بكشد؛ زيرا فهميده بود كه معز مىخواهد وى را عزل نمايد؟!

اگر اين اقدام آشكار وى در راه رسيدن به حكومت و ثروت باشد پس چگونه با رعيت عمل كرد؟ و چگونه در پنهان آنان را راهبرى نمود؟ چه شيوه‏هايى را در تحقق اهداف شوم و آرزوهاى شيطانى خويش در پيش گرفت؟!

شاعرانى كه در شعرهاى خود، اظهار سرور و شادمانى كردند، و نيز آن دسته از مورخانى كه اين اقدام جنايت‏كارانه زشت را محكوم نكردند، بلكه براى بيان خشم و ناخشنودى خود از برپايى مراسم عزادارى امام حسين (عليه السلام) بدترين و زشت‏ترين الفاظ را به كار گرفتند و از آن جمله ابن كثير، ابن اثير، ابن تغرى بردى، ذهبى و ديگران را به خدا وامىگذاريم كه او خود آنان را به سبب اين ستم و تجاوز كينه‏توزانه به كيفر رساند و به حسابشان رسيدگى كند!

23. سال 408 هجرى قمرى: فتنه بين شيعه و سنّى شدت گرفت، اهل نهر القلائين در جاى خود دروازه‏اى ساختند و اهل كرخ بردقاقين كه در مقابل آنان قرار داشت، دروازه‏اى بنا كردند. مردم بسيارى در اين دو دروازه كشته شدند. ابومقاتل كه رئيس شرطه بود، بر مركب سوار شد تا وارد محله كرخ شود؛ امّا اهل كرخ و عيّارانى كه در آن سكونت داشتند، از ورودش جلوگيرى كردند و با وى به جنگ پرداختند. او نيز دكان‏ها و اطراف نهر الدجاج را به آتش كشيد. با اين حال نتوانست وارد كرخ شود. (1)

نمىخواهيم بر اين حادثه ناگوار بيش از اين حاشيه زنيم و انظار را به ستمى جلب كنيم كه حاكمان بر شيعيان محله كرخ روا داشتند و به جاى اين‏كه بىطرفى پيشه كنند و در گفتار و كردار جانب عدالت و انصاف در پيش گيرند، به يارى گروه مقابل پرداختند و آنان را بر ضدّ شيعيان كمك كردند.

طبيعى است كه با اين برخورد حاكمان، گروه ستمديده، احساس غربت و مظلوميّت كند و آمال و آرزوهاى خويش را شكست خورده يابد و در مقابل، گروه ستم‏گر خويش را در اين اقدامات تجاوزگرانه يكه‏تاز بيابد و بر غرور، تكبر و خودستايى خويش بيفزايد و در مواضع خويش سخت‏تر و از مواضع قدرتمندترى برخورد شود.